شهید محمدمزینانی اسدی :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

شهید محمدمزینانی اسدی

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۷:۲۶ ق.ظ
            به نام خدای شهیدان


چشمهای میشی براساس خاطرات مادر شهید محمد اسدی مزینانی

پدید آورنده : طیبه مزینانی

                     

چشمهای میشی            

می نشینیم کنار سینی بزرگ پر از برنج. شروع می کنم به پس و پیش کردن آنها. سنگریزه های کوچک بین برنجها را برمی دارم و می ریزم توی باغچه. ربابه می گوید: خاله، برای مراسم عروسی، برنج خریدین؟

- عموت چند کیسه خریده.

- خودتونو به زحمت انداختین. مثل همه ی مردم، آبگوشت می دادین!

- نه خاله جان! دوستای محمد، از شهر مییان! باید آبروداری کنیم!

- اگه محمد نیاد چی؟ همه ی زحمتامون به هدر میره!

- بیخود خودتو ناراحت نکن! به زور هم که شده، عروسیتونو می گیریم، بعد، هر جا خواست بره!

بلندبلند می خندیدیم. از پشت سر، صدای مردانه ای می گوید: خوب عروس و مادر شوهر نشستین و غیبت منو می کنین!

هر دو از جا میپریم و ...

                                      *****

علفها را می ریزیم گوشه ی طویله گاوها. به طرف علفها هجوم می آورند. در چوبی طویله، صدایی می کند. محمد، سرش را از لای در تو می آورد و می گوید: با من کاری نداری مادر؟ می گویم: کجا؟ می گوید: کردستان. فرمانده ام زنگ زده، باید زود برگردم. به طرفش میدوم ، رو به رویش میایستم و می گویم: پس عروسیت چی؟ می گوید: باشه یه وقت دیگه. می گویم: نه مادرجان! نمیبینی پونصد تا مهمون دعوت کردیم؟ نمیشه که بذاری و بری! امروز عید قربونه. می خوایم برا مجلست، گوسفند بکشیم! تا فردا که طوری نمیشه. صبر کن ... حرفم را قطع می کند و می گوید: باید برم مادر! باید برم! بچه ها منتظرن ... سرش را میاندازد پایین، راهش را می کشد و می رود ...

                                       *****

به مردمی که جلوی شرکت تعاونی صف کشیده اند، نزدیک می شوم و بلند سلام می کنم. چند نفر جوابم را میدهند، بقیه هم سرهایشان را به هم نزدیک می کنند و پچ پچ می کنند. یکی می پرسد: بی بی! چیزی لازم داری اومدی شرکت؟ می گویم: اومدم ببینم شکر آوردن یا نه؟ می گوید: نه نیاوردن. می گویم: حیف شد! می خواستم برا محمدم مربا درست کنم. چند روز دیگه بچه ام از جبهه برمی گرده!

کسی حرف نمیزند. خداحافظی می کنم و راهی خانه ی خواهرم می شوم. توی راه، چند نفر آشنا را می بینم. اما همین که چشمشان به من میافتد، سرشان را میاندازند پایین و راهشان را کج می کنند!

از توی کوچه، صدای هق هق گریه ی خواهرم را می شنوم. وارد حیاط خانه می شوم. او را می بینم که روی لبه ی سیمانی حوض، نشسته و لباس می شوید. می پرسم: چی شده که اینقدر داد و بیداد راه انداختی؟

تکانی می خورد، بلند می شود و می گوید: هیچی! می پرسد: از کجا میای؟ می گویم: رفته بودم شکر بخرم تا برای محمد مربا درست کنم! دوباره می زند زیر گریه. لباسی را که دستش است، رها می کند توی آب حوض و می گوید: دیگه منتظرش نباش، میگن محمد اسیر شده! زل می زنم به موجهای کوچک و بزرگی که روی آب، ایجاد می شوند.

                                      *****

مرد جلویم میایستد و می گوید:مادر! این ساک محمده! عملیات که تموم شد، ساکشو فرستادن عقب. حتی پلاکشو گذاشته بود تو ساک. یه دفعه گفتن باید بریم یه منطقه ی عملیاتی دیگه. محمد برامون حنا درست کرد و گذاشت کف دستمون. می گفت: از این عملیات، زنده بیرون نمی یایم. وصیتنامه هاتونو بنویسین ... می دونی مادرجان! حتّی اگه جنازه اش پیدا بشه، کسی نمی فهمه محمده یا یه نفر دیگه.

انگار توی سینه ام آتش روشن کرده اند. به دیوار سفید اتاق تکیه می دهم و آرام آرام روی زمین می نشینم. نفس عمیقی می کشم و می گویم: من که دیگه نای تکون خوردن ندرام. مادر جان! بیا ساکشو ...

                                      *****

روبه رویم می نشیند و زیپ ساک را باز می کند. کارت سبز رنگی را از روی لباسها بر می دارد. می پرسم: چیه مادر؟

می گوید: کارتِ اعزامشه! می گویم: توش چی نوشته؟ می گوید: مشخصاتشو: گروه خون B+، رنگ مو: مشکی، رنگ چشم: میشی، قد: 185، وزن :... می گویم: بسه مادر! دیگه نخون که دلم آتیش گرفت.

از توی کیسه، لیوانی پر از برنج بیرون می آورم و با خودم زمزمه می کنم: اینم برا محمدم که اگه یه وقت، نصفه شب رسید، گرسنه نمونه و یه چیزی برا خوردن داشته باشه!

                                       *****

نگاهی به دخترم می اندازم. کاغذهای رنگی را یکی یکی می گذارد روی فرش و نگاهشان می کند . می پرسم: اینارو برا چی خریدی؟

می گوید: برا داداش محمدم خریدم. میخوام همین که خبر آزادیش رسید، خونه رو براش تزئین کنم! می گویم: حواست باشه توی اون شلوغی ها، یادمون نره براش گل بخریم! می گوید: چشم! می گویم: صدای رادیو رو بلند کن. شاید اسمشو اعلام کنن! دست دراز می کند و پیچ کنار رادیو را می چرخاند. گوینده ی رادیو می گوید: امروز، آخرین دسته از آزادگان سرافرازِ میهن اسلامیمان به وطن باز می گردند. داد میزنم: زیادترش کن!

و میدوم سمت رادیو و پیچ آن را تا آخرین حد، می چرخانم. صدای گوینده ی رادیو، تمام خانه را پر م یکند: اسامی این عزیزان بدین شرح است: علی امیری، محمد امجدی، اکبر احمدی...

نفس، توی سینه ام حبس شده است. منتظرم اسم محمدمان را بگوید و بزنم زیر گریه. با خودم می گویم: الان میگه! این یکی، دیگه خودشه!

امّا...

به دخترم نگاه می کنم. می گویم: اسم بچّهمو نگفت!

صورتش قرمز می شود. می گوید: مردم میگن محمد شهید شده، امروز و فردا جنازه شو مییارن... میزنم زیر گریه؛ بلند بلند.

                                      *****

تابوت را جلوی پاهایم می گذارند. می گویند: بیا باهاش خداحافظی کن!

می گویم: پونزده سال پیش ازش خداحافظی کردم... می گویند: نمیخوای ببینیش؟ می گویم: چشمای میشی بچّهمو ببینم یا موهای سیاهشو؟ وقتی می رفت، قد و بالاش مثل رستم دستان بود، اما الان ...

                                      *****


برگی اززندگینامه شهید  محمداسدی مزینانی

محمد اسدی مزینانی فرزندحاج علی درسال1342ه.ش درمزینان سبزواربه دنیا آمد . شخصیت معنوی اودر دامان والدینی  شکل گرفت که سراسر زندگیشان برای رضای خداوند و شرکت درمجالس مذهبی بوده ومی باشد. پدرمحمد انسانی خوش برخورد و خوش صحبتی است که علی رغم زحمات طاقت فرسایش درکشاورزی هیچگاه لبخند ازلبانش محو نمی شود او از طرف مادری وابسته سلسله جلیله سادات است ومادری نمونه وبه شدت معتقد داشت که کراماتش همیشه درذهن فرزندان ونوه هایش متبادراست.محمد خوش خلقی ومهربانی را از والدین وجده اش به ارث برده بود.

مادرمحمد زنی مهربان، زحمتکش ومذهبی است که درعشق به فرزندوعلاقه به آنها زبانزد است اما به هنگام خبرشهادت پسرارشدش چنان  صبروشکیبایی زینب وارازخود نشان داد که دیگران را به حیرت واداشت.

 محمد درچنین خانواده ای رشدکرد.وباهمین اعتقادپس ازسپری کردن دوران تحصیلی ابتدایی وراهنمایی واردسپاه پاسداران شد وداوطلبانه ب عازم میادین نبردشد.

تازه داماد بود و دخترخاله اش را برای نامزدانتخاب  کرده بود ولی جبهه راترجیح دادوبه منطقه جنگی رفت ودرآخرین روز ازآبان هزاروسیصدوشصت ودو،درمنطقه پنجوین به فیض شهادت نائل آمد ولی پیکرمطهرش پس ازده سال توسط گروه تفحص کشف وپس ازتشییع درسبزوار درزادگاهش مزینان ودربهشت حضرت علی (ع) به خاک سپرده شد.

                                      *****

سفارش شهید محمد اسدی مزینانی:

برادرانم بدانید که من آگاهانه دراین راه قدم برداشتم،چرا که خون شهیدان ازصدر اسلام تا کنون صدا می زنند که برای چه نشسته اید؟

اکنون انقلاب اسلامی به پیش می رود تا اسلام را در سراسر جهان گسترش دهد

 

 نوشته شد به قلم :علی مزینانی عسکری                                                         

                   تهران اردیبهشت 1391هش


منبع:

*مرکزکامپیوتری تحقیات علوم اسلامی-پایگاه حوزه

*کتاب مزینان،عشق آبادی کوچک.نوشته احمدباقری مزینانی

 

  • علی مزینانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">