شهید محمدمزینانی دایی قربان :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

شهید محمدمزینانی دایی قربان

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۴۴ ب.ظ

                         به نام خدای شهیدان

                              

بیافلنگوببندیم

گفتم پسرما پول اضافی نداریم که برای شب نشینی های تو به کارخانه  برق بدیم. بلند شد و چراغ گردسوز و روشن کرد و بعدش هم کلیدبرق را خاموش کرد و گفت: این هم ازبرق .اون وقت نشست وتاصبح نقاشی کردویه چیزایی روی کاغذ نوشت که بعدها فهمیدم وصیتنامه است.صبح زود رفت حمام و غسل کردو بعدهم بابچه های مزینان رفت سبزوار. وقتی متوجه شدم سریع لباس پوشیدم و من هم رفتم سبزوارکه برش گردانم آخه اوسنش خیلی کم بود.نمی دونم چه کلکی زده بودکه قبولش کردند. درفلکه زند بهش گفتم:ببین بابا الان کسی متوجه نیست بیافلنگو ببندیم و فرارکنیم . گفت مگه کوری این همه رزمنده رونمی بینی که می خواهندبروندجبهه ،من حالا سربازحاج آقای فصیحی هستم!

صدای خنده مردم بلندشدتااینجاهمه داشتندبه دقت گوش می کردندوعده ای گریه می کردندوعده ای هم منتظر اشتباه این پدرشهید بودندتاحرف ناجوری بزندواونابخندندچون او نه سوادی داشت ونه سخنران بودامابا شجاعت میکروفون گرفته بود و سرقبر پسرش داشت برای مردم سخنرانی می کرد.سریع اشتباهش را اصلاح کرد و ادامه داد: من حالادیگه سرباز حاج آقای خمینی هستم گفتم:احسنت بابا بروخدانگهدارت....

                                                  *****

باچندنفر از رزمندگان مزینانی در پادگان شهیدبروجردی اندیمشک مشغول یادگیری آموزش نظامی بودند. یه روز مرخصی گرفتم ورفتم دیدنشان،محمدازاینکه توانسته به جبهه بیایدخیلی خوشحال بود.درلباس بسیجی چهره جالبی داشت گفتم:بالاخره خودتو رساندی آخه توبااین قدت چطوری تونستی ازدست پاسدارا فرارکنی ؟

لبخندزیبایی زد وگفت: مگه نمی دونی من چریکم

.باتعجب گفتم :چریک! توکه تاحالاازمزینان پاتوبیرون نگذاشتی کی آموزش چریکی دیدی!نکنه منظورت چلیکه ورویش نقاشی کردی.

گفت:باورنداری نگاه کن .

درعین ناباوری همان طورکه ایستاده بود بی آنکه خمی به زانوهایش بیایددرحالی که فقط دستهایش راروی سینه اش قرارداده بود باصورت خودش راروی زمین انداخت .دریک آن گفتم:محاله سالم دربره آخه چرااین حرفو زدی حتما صورتش خوردشد.همین طورکه داشتم خودم راسرزنش می کردم اوباچالاکی بلند شد وخاکهاراازروی لباسش تکاندوباخنده گفت:باورت شدآقا، می خوای چند تاحرکت دیگربکنم .

گفتم :نه جون جدت تونه تنها هنرمند بزرگی هستی بلکه پارتیزان هم بودی وماخبرنداشتیم.

واقعا استعدادشگرفی داشت نه کلاسی رفته بودونه استادی رادیده بوداماخط ونقاشی های زیبایی می کشیدکه هرکس آن رامی دید باورش نمی شدکاریک نوجوان کم سوادروستایی باشد.نقش پاسدارشهید بی سروچندنقاشی دیگرش هنوزبرروی دیوارهای بازارمزینان خودنمایی می کند  

                                                 *****

گفتم :دایی قربان ناراحت نیستی که پسرت شهیدشده ؟

به سختی جلوی سرفه اش راگرفت واسپری کوچکش رابه کمک دخترش برلبانش گذاشت ودوبارفشاردادوخس خس سینه اش که آرام شدگفت: مگه میشه دایی کسی پسرش بمیره وناراحت نشه امامن به خاطراینکه اودرراه خدا شهید شده افتخارمی کنم.

گفتم :چندسالته دایی؟

دخترش پیش دستی کردوگفت هشتاد.خودش جواب دادنودیانودوپنج سال.

کمی خودمانی شدیم وگفتم:اگه الآن دوباره یکی مثل صدام حمله کنه بازم...

عصایش رابرداشت وروبه دوربین کردوگفت:هرکی به این کشورحمله کنه من باهمین چوب پدرش رودرمیارم. خنده ام گرفت وازیه طرف ترسیدم نکنه راستی راستی بزنه دوربین اداره روداغون کنه گفتم :اگه محمدزنده بشه بازم اجازه می دی بره جنگ ؟

گفت: مگه اون باراجازه ندادم. الآن هم می گم بروباباخداپشت وپناهت. خودمم مثل اون دفعه هاکه رفتم جبهه، باهاش می رم خط مقدم ومی جنگم.

دوباره سرفه هاامانش رابریدوباز نیازبه اسپری داره می گم:بااین سن وسال کی تورومی بره دکتردایی؟

نمی تواندجواب بدهددخترش می گه:خودش.

 باتعجب می گم:خودش آخه این بایدهشتادکیلومترتاسبزواربره وبرگرده مگه ممکنه!

 یکی ازرفقا که برای کمک همراهم آمده می گه:اینکه چیزی نیست خودش چندین باررفته بیمارستان وبستری شده وبعدهم همه کارهای ترخیصش راانجام داده به هیچ کسی هم چیزی نگفت.

دایی قربان سرفه اش بند می آیدومی گوید:چرابگم دایی وقتی خودم می تونم چرادیگران رابه دردسربیندازم.

 می گم :آخه شماپدرشهیدی بادیگران فرق می کنی حداقل همین بنیادشهیدوبسیجی هابایدکمکی بکنند.

می گه:پسرمن درراه خداشهیدشده من هیچ توقعی ازکسی ندارم

                                                 *****

برگی اززندگینامه شهیدمحمدمزینانی دایی قربان:

محمدمزینانی فرزند قربان درسال 1350 ه.ش درخانه ای به دنیا آمدکه درودیوارآن نشان ازرنج وزحمت وکاربود. پدرش رادرمزینان به نام دایی قربان می شناسندچون اوبه کوچک وبزرگ، زن ومرد می گفت:دایی.شایدهیچ وقت کسی حتی هنگام تشییع جنازه پسرش چهره اوراغمگین دیده باشد.

محمددر درس خواندن ضعیف امادرهنرخط ونقاشی ازذوق سرشاری برخورداربودهنوزدوره ابتدایی راطی نکرده بودکه به دعوت بسیج برروی دیوارهای مزینان شروع یه خط ونقاشی کرداگرکسی به روستاواردمی شدباورنمی کرد که این هنریک پسرده دوازده ساله روستایی باشد.

اودرکنارتحصیل درکارکشاورزی به کمک پدرمی شتافت وسپس به پایگاه بسیج محل می رفت وتاپاسی ازشب درکناردیگربسیجیان به فراگیری فنون اولیه نظامی ویاشرکت درمراسم مذهبی می پرداخت.پاییزسال1365 برای اعزام به جبهه به سبزواررفت وتوانست به سختی دربسیج ثبت نام کند وبه همراه خیل عظیمی ازدوستان مزینانیش درقالب سپاه محمد(ص)به جبهه های جنوب اعزام شدوعاقبت دربیست وچهارم دی ماه هزاروسیصدوشصت وپنج در عملیات بزرگ کربلای پنج درحالی که هنوزپانزده سال اززندگیش نگذشته بود که به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

                                                 *****

سفارش شهیدمحمدمزینانی دایی قربان:

دوستان وعزیزانم؛سعی کنیدهیچ گاه زیربارظلم وستم سرخم نکنیدوتسلیم خواسته های دشمن نشویدوحق وعدالت راهمیشه سرمننشأوالگوی زندگی خودقراردهید

                         نوشته شدبه قلم ؛علی مزینانی عسکری

                              تهران بهمن1390ه.ش

 

منابع؛

*مرحوم دایی قربان پدربزرگوارشهید

*کتاب مزینان؛عشق آبادی کوچک.نوشته احمدباقری

  • علی مزینانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">