شهید محمد امین آبادی مزینانی و شهید محمد مزینانی (روس) :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

                                                     

                                 به نام خدای شهیدان

                                           لباس خاکی بابا

غروب یک روزسرد زمستانی من و فرزند کوچکم درآپارتمان کوچکمان استراحت می کردیم که ناگهان زنگ دربه صدا درآمدچون آیفون خراب بود نمی توانستم بفهمم پشت درکیه وبه امیدآمدن آشنایی دکمه رافشاردادم.

 صدای قدمهایش که باصلابت ازپله هابالا می آمدکنحکاوم کرد نگران شدم که نکندبرای غریبه ای دررابازکرده باشم ازچشمی در نگاه کردم ازخوشحالی فریادی کشیدم وگفتم: بابا!      

 نمی دانستم چکارمی کنم ،منتظرش نماندم پله ها را دوبه یکی کردم و قبل از آنکه وارد خانه بشودخودم را به او رساندم سر و صورتش را غرقه بوسه کردم وباتعجب گفتم: شما کجااینجاکجا آقاجون.خندید و گفت:مرخصی آمده ام  چون دلم خیلی برات تنگ شده بود گفتم قبل ازآنکه برم خونه ومادرت رو ببینم بیام سری ازشما بزنم.

یکی ازدکمه های پیراهنش افتاده بود نخ وسوزن آماده کردم که دکمه رابدوزم درحالی که بانوه اش بازی  می کرد باخنده گفت:می خوای ما روازگشنگی بکشی دختر توبروشام درست کن من خودم دکمه رامی دوزم. فرزند کوچکم گفت:بابابزرگ توبااین چشمای کورمکوریت می تونی خیاطی کنی ؟لپش روکشیدوگفت:عزیزدلم اگه من کورباشم که نمی تونم بادشمنا بجنگم بیابشین وتماشا کن.

این آخرین باربودکه بابا به مرخصی آمدومن هنوزلباسای خاکی او را توی بغچه ای یادگاری نگه داشته ام وهروقت نخ وسوزن به دست می گیرم یادخاطره بابا می افتم...

                                                  *****

سال چهل و دو بود و اوج مبارزات انقلابیون و تبعیدمرجع عالیقدرشیعه امام خمینی (ره)یکی ازروحانیون درمسجدمحل به پشتیبانی ازامام سخنرانی پرشوری کرد وتحت تعقیب ساواک قرارگرفت. دوستان موضوع رافهمیدندوتصمیم گرفتندایشان رامخفی کنند.د ژخیمان پهلوی به کسی رحم نمی کردند واگرکسی ازروحانیت دفاع می کرداورادستگیروشکنجه می کردند . همه ماازترس لو رفتن برای پناه دادن به این روحانی جرات نمی کردیم حتی پیشنهادجایی رابدهیم .منتظربودیم یک نفر حرفی بزندکه شهیدامین آبادی واردجلسه شدووقتی موضوع رافهمید با خونسردی گفت:غصه نخوریدمن حلش می کنم. ازآن روزبه بعدماجناب سخنران راندیدیم وبعدها فهمیدیم که حاج محمدایشان رابرده به خانه اش وتامدت هامیزبانش بوده است.

                                                  *****

عاشق خدمت به قشرضعیف بوداگرکسی می خواست خانه ای بسازدویاامرخیری درکاربودوبرای تهیه جهیزیه مشکل داشت بدون آنکه خودش متوجه شودکمکشان می کردوپول می فرستادومی گفت :آدم خیری  مشکلت رافهمیده وبرایت پول فرستاده،اگرهمشهری هامیخواستندمعامله ای انجام بدهندوپول کم داشتندمی گفت:بروجلو من یه خورده پس اندازدارم قرض الحسنه به تومی دهم کارت که انجام شدهروقت داشتی پس بده .انقلاب که به پیروزی رسید حدودیکصدنفرازبچه های مزینان رابسیج کردوبه مناطق محروم اطراف تهران می رفتندودرکارهای عمرانی وکشاورزی به افرادمستمندکمک می کردند.

درنزدیکی مزینان منطقه ای به نام اسدآباد وجودداردکه زمینش مناسب کشاورزی است .موتورآب عمیقی هم درآنجااحداث شده بود ولی صاحبش نمی توانست آن رابه خوبی اداره کند وتصمیم به فروش گرفته بود تقریبا اسدآباد رو به نابودی می رفت .یازده نفرازمزینانی های مقیم پایتخت اعلام آمادگی کردند که به شرط حضورحاج آقاامین آبادی وبامشارکت همدیگرازتهران بروندواسدآباد راآبادکنند.اوهم بااصراردوستان مسئولیت گروه رابرعهده گرفت والحق فکروایده های خیلی خوبی ارائه می دادوهرحرفی می زدبقیه باجان ودل اجرامی کردند و موفق شدند اسدآباد را ازخشکسالی نجات دهند ودوباره آبادش کنند .

                                                  *****

نه می دونستیم سوادش چقدره ونه می شناختیمش.یک عده می گفتندوضعش خوبه وازشهرفرارکرده یک عده دیگه هم می گفتند:بازنش دعواکرده وبه روستاپناه آورده تاراحت باشه ؛تعدادی هم پیش بینی می کردند که عقده ریاست داره ومی خواداینجاحکومت کنه.هرکی بودو هرچی بودبرای مابچه های کویری که خیلی خوب شده بود؛ازصبح تاغروب انتظار می کشیدیم  که شب بشه وماهم بریم توی جلسه قرآن واین حاجی برامون قصه بگه وقرآن یادبده بعد هم کلی جایزه ازش بگیریم ،صبح هاهم باجووناوپیرمردادنبالش بدویم وورزش کنیم وگاهی وقتاهم بره شهرواسلحه بیاره و تیرانداختن یادمون بده.بعضی شباهم بچه ها راجمع می کردورزم شبانه وتاصبح راهپیمایی پشت قلعه یادردل کویر وبعدهم دعاونمازوباز کار.خداییش عجب آدمی بودیه لحظه آروم نمی گرفت.یه لحظه هم میدون روترک نمی کرد. همه چیزشو وقف آبادکردن روستاکرده بود.بخشداری وفرمانداری واستانداری رابه تنگ آورده بوداگه می فهمیدچیزی برای مزینان اعلام شده تااون رو ازادارات   نمی گرفت آروم نمی شد.نیمه شعبان که می شدبازارراچراغانی می کرد وجشن مفصلی می گرفت وکلی شیرینی پخش می کردبعدهم دوربینش را برمی داشت وازگروه تیاترعکس می گرفت . بعدازسه شب که جشن میلادرابه خوبی برگزارمی کردهمه ماهارو دورهم جمع می کردوضمن تشکرفراوان ازبچه ها یه جورخودمونی وصیت می کردومی گفت: یادتون باشه اگه سال دیگه من بین شمانبودم خودتون این سه شب روجشن بگیرین نذارین این چراغ خاموش بشه. بعدازمراسم نیمه شعبان ازپا نمی نشست یعنی اصلاخسته نمی شدودوباره دنبال یه کارخیردیگری می رفت وبرای آبادانی دیارش تلاش می کرد.گاهی هم آستینهاروبالامی زدو خودش بنایی  می کرد. می گفتنددرتهران معمارقابلی بوده است ،سرتون ودرد نیارم خلاصش اینکه همه کاره بود.تازه وقتی شهیدشدبعضی هاتازه فهمیدندکه چه گوهری راازدست داده اندوهروقت چشمشان به جوی آب روان بازار مزینان   می افته می گویند:خدارحمت کنه حاجی امین آبادی راچه زحماتی برای جاری شدن این آب کشید.

                                                 *****

چند بار اصرار کرد که تو هم با من بیا بریم مزینان و اونجا هم آب و هوای خوبی داره و هم من می تونم یه کمی دینمو برای مردم ادا کنم دوست دارم این آخرعمری اگه کاری ازدستم ساخته است واسه بچه های روستاانجام بدم.

گفتم:آخه حاجی الآن وسط سال تحصیلیه وبچه هادرس دارن وانگهی من بیام ایناکه دوست ندارندبیان توی ده زندگی

کنندایناتوی شهربه دنیااومدن واینجارودوست دارند.ماکه حریفت نمی شیم دلمون هم نمی خوادجلوی کارخیرت روبگیریم شمابروانشاء الله اوضاع که روبراه شدوبچه هاراضی شدندماهم میایم پیشت.

رفت وهرچندوقت یکبارمی آمدوسری به مامی زد ولی هیچ وقت نگفت که چیکارکرده چه مشکلاتی داره فقط هربار که می دیدیمش می گفت:جایتان خالی است .وقتی شهید شدکوچک وبزرگ می گفتند:خدارحمتش کنه مزینان راآباد کرد.هرجای روستاکه قدم می گذاریم باقیات وصالحات حاجی به چشم می خورد .آب ،برق،مدرسه وحتی غسالخانه وسالن مراسم و...همه یادگاری های اوست وافسوس می خورم ومی گویم ای کاش می توانستم بیشتر در کنارش باشم وکمکش کنم .

                                                 *****

برگی اززندگینامه شهید محمدامین آبادی:

محمدامین آبادی فرزندغلامحسین درسال1313ه.ش درمزینان سبزواردیده به جهان گشود.قلعه امین آباد بعد از صحرای سبزمزینان ودرابتدای کویرواقع شده که تاقبل ازانقلاب اسلامی تعدادی ازاهالی درآنجازندگی می کردندوآب چشمه ای زلال درآن حوالی جاری و آبشخورزمینهای اطراف بودوکشاورزی ودامداری درآنجارونق داشت. شخصیت معنوی محمددردامان خانواده ای مذهبی وکارگروشرکت درمکتبخانه وجلسات قرآن شکل گرفت وتاسنین نوجوانی درمزینان زندگی کردوپس ازآن برای تامین هزینه های زندگی وکمک به پدرراهی تهران شدوپس ازیک دوره کارگری دربنایی معمارچیره دستی شداخلاق وبرخوردمهربانانه اش باعث شده بودکه کارگران باعشق وعلاقه خاصی درخدمت اوباشند.اوپس ازمدتی دراداره مخابرات مشغول به کارشد.درسال1331بایکی ازدختران فامیل ازدواج کردکه یک فرزندپسروشش دخترازایشان به یادگارمانده اند.

فسادرژیم پهلوی موجب شده بودکه محمدامین آبادی به همراه عده ای ازمزینانی هابرعلیه دستگاه حاکم مخفیانه به مبارزه بپردازدکانون این مبارزات مسجدرحمتیه ومهدیه مزینانی های مقیم مرکزبود.

وی باشروع انقلاب اسلامی نقش به سزایی درسازماندهی وراه اندازی گروه های تظاهرات کننده داشت ودراغلب راهپیمای ها پیشاپش جمعیت حرکت می کرد.پس ازپیروزی انقلاب نیزاودست ازمجاهدت وتلاش نکشیدوبا تشکیل گروه های جهادی به کمک قشرمستضعف شتافت وحتی درزمینه کشاورزی وخانه سازی به مردم دماوندکمک شایانی کرد.باشروع جنگ تحمیلی سنگرجهاداوتغییرکردوبه زادگاهش مزینان مهاجرت نمودوباتشکیل پایگاه بسیج شروع به آموزش وتربیت بسیجیان مزینانی کردوباتعدادی ازاهالی، راهی سوسنگردشدتابرای آوارگان جنگی خانه بسازدوجزء اولین کسانی بودکه گروهای جهادی راساماندهی کردودرمنطقه مگاصیص ویرانه های جنگ راآبادکرد.

پس ازبازگشت ازسوسنگردعلاوه برکارهای فرهنگی به عمران وآبادی روستاپرداخت وقنات آب مزینان رادوباره احیاکرد وبابازسازی جوی آب شکل خاصی به بازارمزینان داد.غسالخانه مزینان واحداث سالن شهداازدیگر اقدامات خیرخواهانه اوست. حسن خلقش موجب شده بودکه نوجوانان وجوانان مزینان اغلب اوقات خودرادربسیج وکارهای گروهی مسجدبگذرانند .

زمستان 1364به همراه سی نفرازمزینانی هاراهی جبهه های جنوب شدودرعملیات غرور آفرین والفجرهشت به شدت مجروح شدوپس ازچندروز به درجه رفیع شهادت نائل آمدوبه همراه سه تن ازبسیجیان وهمرزمانش درمزینان تشییع ودرگلزار بهشت حضرت علی (ع)زادگاهش برای همیشه آرام گرفت.

                       نوشته شدبه قلم:علی مزینانی عسکری

                                  تهران- اسفند۱۳۹۰ه.ش

منابع:

*همسر و دختر محترمه شهیدحاج محمدامین آبادی

*حاج رحیم هژیرتالی-حاج حسین شمس-حاج عباس رضایی فر-علی مزینانی و چندتن دیگرازهمرزمان شهید

*کتاب مزینان عشق آبادکوچک -احمدباقری مزینانی 

 



 

                                         به نام خدای شهیدان

                                              حالامی فهمم بابایعنی چه

گفتم :مادرتو دیگه هم سربازی خدمت کردی و دو سال توی جبهه بودی و هم یکبارازطریق جهادرفتی الآن زن وبچه داری این دخترا بابا می خوان بشین زندگیت را بکن.

گفت: درسته مادرجان ولی حالا اسلام نیازبه من داره نمی تونم در خانه راحت بنشینم و ببینم که بچه های مردم می رن شهیدمی شن من راحت باشم .یک عمرحسین حسین گفتم ونوحه کربلاراخواندم ولی حالاکه دوباره کربلا برپاشده من بایدبه هوای زن وبچه درخانه بشینم

گفتم :خداپشت وپناهت من نمی تونم جلوی امرخدارابگیرم .

                                                  *****

علاقه خاصی به نام سکینه خاتون وزینب داشت هرچی بهش گفتند: این اسم ها مصیبت میاره وبلاکش دورانند یه اسم دیگه ای واسه دخترات انتخاب کن!

گفت: ایناخرافاته وهمش تبلیغات دشمنان امام حسینه ،این اسامی افتخاره ولیاقت می خوادکه کسی نامش زینب ویا سکینه باشه من نام دخترام رو هم نام این بزرگواران می گذارم انشاء الله اوناهم لیاقت داشته باشن که زینب وارزندگی کنند. اگه صدتادیگه دخترداشته باشم بازهم این اسامی را انتخاب می کنم.

                                                  *****

ازبابافقط اسمش رامی دانم،خیلی کوچیک بودم که رفت جبهه وشهید شد .همه می گفتن تودخترشهیدی ومن گاهی خوشحال بودم که تحویلم می گیرندواحترامم می گذارند ؛گاهی حسابی بابایی می شدم ودلم می خواست الان پیشم بودومن بغلش می گرفتم وصورتش رامی بوسیدم.مادرم می گه:هرموقع ازسرکاربر می گشت می آمد بالای سرشما دوخواهروپیشانتان رامی بوسیدوچنددقیقه ای باشمابازی می کرد.

 من نمازخواندن راازبابا یاد گرفتم . توی وصیتنامه اش سفارش می کنه ومی نویسه :دوست دارم دخترام راهم روبانماز اول وقت ادامه بدهند. مادرم ومادربزرگم تعریف می کنندکه:خیلی به نمازاول وقت اهمیت می داده همیشه نزدیک اذان دست ازکارمی کشیدوبه طرف مسجدحرکت می کردتانمازراباجماعت بخواند.

 اولاباخودم می گفتم بابااصلا عاطفه نداشته ومن وخواهرم راول کردورفت جبهه ولی بعدازمدت ها نامه هایش راکه برای مادرم فرستاده بود و اون هم به یادگارنگه داشته ،می خوانم ومی بینم باچه عشق وعلاقه ای نوشته زینب وسکینه راازقول من ببوسید؛فهمیدم که خیلی ما رو دوست داشته ولی به خاطردینش رفت وبه شهادت رسید حالا  می فهمم بابایعنی چه!

                                                 *****

باهمه مهربان بودحتی بچه های کم سن وسال بامحمدشوخی می کردند و او هم برای اینکه بچه هاکمی بخندند برایشان ادا می ریخت. خاله من زن برادرمحمداست .اوناتابستان رفته بودند تهران تاازاقوام سری بزنند من سرظهری ازتیربرق کناردیوارمنزلشان بالا رفتم وخودم را انداختم توی خانه خاله ام تا توپم رابردارم کارم که تمام شددوباره ازدیواربالا آمدم وتوی کوچه سرک کشیدم که ببینم کسی نباشد غافل ازآنکه محمدمرا دیده وهیچی نگفته بود تاپایین پریدم اوجلویم سبزشد خیلی ترسیدم اما اون که این حالم رادید گفت:من که می دانم توبرای چی رفتی خونه داداشم ولی بهتره وقتی کسی خونه اش نیست این کاررا نکنی چون مردم نمی دونندکه توبرای چی رفتی وفکرمی کنند خدای نکرده دزدی.

نفسش حق بودوازآن روزدوستی ماکه سالهاازاوکوچکتربودم بیشترشدواوتازنده بوداز این قضیه به کسی حرفی نزد.

                                                 *****

همیشه مواظب بودتامبادالقمه حرامی به خانه بیاورد .نوجوان بودکه برای کاربنایی به تهران رفت.هرموقع که می آمد پولش راداخل دستمالی می گذاشت وبه من تحویل می داد.اول مبلغی ازآن رابرمی داشت وداخل دستمال جداگانه ای می گذاشت ومی گفت : مادرجان این خمس مالم می باشد.وهنوزآن دستمال ها رابرای یادگاری درخانه نگه داشته ام گاهی وقت هاکه هوس دیدنش رامی کنم سراغ صندوقچه میرم ودستمال هارا برمی دارم وبه چشمانم می مالم.

                                                 *****

صدای خیلی خوبی داشت درمحرم هرسال یکی ازنوحه خوان های هیئت متحده حسینی مزینان بود.وقتی نوحه می خواند در صدایش حزن خاصی دیده می شد وباهمان توسلی که داشت نزدعزاداران امام حسین (ع)عزیزترمی شد و مسئولین هیئت ازاودرخواست می کردندکه حتی درجایگاه مخصوص که تمامی هیئتها حضور داشتند نوحه خوانی کند.

یکی ازکسانی که به شدت به محمدعلاقه داشت مرحوم حاج عباسعلی صدیقی بودکه درمراسم تعزیه خوانی عاشورای مزینان نقش امام حسین (ع)را اجرا می کردومحمدنیزدردهه دوم همین نقش راایفا می نمود،مرحوم صدیقی که جدیت وبازی زیبای اورامی دیدبه پسرانش سفارش کرده بودکه بعدازفوتش اجازه بدهندمحمدتعزیه امام رادرعاشورا بخواند اماگویادست تقدیر آنچنان بودکه استادوشاگردهردواین نقش رابه دیگری بسپارند

                                                 *****

برای آخرین باربه مرخصی آمده بودومی خواست برگردد جبهه .آمدخانه وموضوع رامطرح کرد.گفتم:ماچهارساله که ازدواج کردیم وتوی این چهارسال تویاجبهه بودی یابرای کاررفتی تهران ،آخه من چه گناهی کردم که همه اش بایدتنهاباشم وسختی بکشم حالاباشه سال دیگه برو، شایدتااون سال جنگ هم تمام بشه.

بالبخندجواب داد:به خدانمی تونم راحت بنشینم لذا خواهش می کنم اجازه بده که این بارهم برم.وقتی داشتم بر می گشتم توی قطارباخدای خودم خلوت کردم وگفتم :خدایاخودت به زن وبچه ام صبربده تابتوانم به سلامت به جبهه برگردم .خیلی صحبت کردیم وآخرش گفت:تاتورضایت ندی نمی رم.وقتی اصرارش رادیدم ودیدم که چقدرناراحته گفتم:بروخداپشت وپناهت.

                                                 *****

بعدازاینکه ازسبزوارحرکت کردیم بارزمندگان شهرهای دیگردراستادیوم تختی مشهد تجمع کردیم صدای زمزمه ای مرا متوجه خودکرد.دیدم محمدگوشه ای خلوت کرده وکتابی دردست گرفته ومی خواند.گاهی سری تکان می دهد واشک می ریزد.کنجکاوشدم نزداورفتم وگفتم :چیه هنوزنرفته دلت هوایی شده چی می خونی ؟

قرآن رانشانم دادودیدم آیاتی رامی خواندکه درباره عذاب بدکاران است.گفتم:توچه غمی داری آقا همه می دونن که باکله می ری بهشت.سری تکان دادوگفت:کی ازعاقبت خودش خبرداره که من ازخودم مطمئن باشم...

                                                 *****

برگی اززندگینامه شهیدمحمدمزینانی(روس):

محمد مزینانی فرزندکربلایی علی اصغرروس درسال1342ه.ش درمزینان سبزوارپابه عرصه وجودگذاشت .پدرش فرد سرزنده وشوخ طبعی بودودرمراسم عروسی ویاجشن های ملی ویامذهبی به زبان روسی شعروترانه می خواندو دیگران رامی خندانداودرزمانی که روس هابه ایران حمله می کنندسرباز بوده ومدتی رابه عنوان خدمتکاردرپادگان روس ها کارمی کرده وازهمان زمان چندکلمه ای یادمی گیردوبعدها به تقلیدازآنها روسی صحبت می کندودرمزینان به کربلایی اصغرروس معروف می شود.پس ازپیروزی انقلاب نیز درنمایشنامه ای که به نویسندگی وکارگردانی رمضانعلی عسکری وبابازی خوب محمدوچندتن ازجوانان مزینان اجرامی شوداونیزنقش یک افسرروسی را به خوبی ایفامی کند.

محمددوران کودکی رادرمکتبخانه مزینان به فراگیری قرآن می گذراندوبرای ادامه تحصیل واردمدرسه ابتدایی مزینان می شود.درتعزیه خوانی استعدادسرشارش موجب توجه بزرگان می شودواونقش سکینه خاتون راوپس ازآن حضرت قاسم (ع)وشوذب ودرنهایت حضرت امام حسین (ع)رادرمراسم عاشورای دهه اول ودوم مزینان اجرا می کند.او آنقدر خوب ظاهرمی شودکه هرنقشی را عهده دارمی شود به زیبایی وهنرمندانه ایفامی کند.درنوحه خوانی نیزاستادکم نظیری می شود درمزینان وروستاهای مجاورباصدای زیبایش دعای کمیل وتوسل وندبه ونوحه می خواند.

پس ازاتمام دوران ابتدایی برای تامین امرارمعاش به تهران عزیمت می کندودرحرفه گچ کاری نیزاستادچیره دستی می شود پس ازازدواج نیز مدتی درتهران وسمنان دراین شغل فعالیت می کند

باشروع جنگ تحمیلی اونیزدرحالی که یک فرزنددخترداردبه خدمت سربازی اعزام می شودودرمنطقه سوماربه جنگ بادشمن بعثی می رود.فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی وقتی خلوص اورا می بینندپیشنهاد می کنندکه پیشنمازی جماعت رابپذیردوبا اصرار،اونیزقبول می کندوازآن روزبه بعددرجه داران وافسران ارشدبه امامت اونمازجماعت می خوانند .

پس ازاتمام دوران سربازی محمدبه امدادجنگ زدگان سوسنگرد می شتابدوباکمک چندنفرازاهالی برای آوارگان مگاصیص که کاشانه اشان توسط مزدوران صدام ویران شده است خانه می سازند.

محمدکه حسینی وارزندگی می کند نمی تواندآرام بنشیندوعشق حضوردرجبهه بی تابش می کندوزمستان سال1364 به همراه چندنفرازنوجوانان وجوانان وپیرمردان مزینان راهی جبهه های جنوب می شودوسرانجام درعملیات غرورآفرین والفجرهشت به شهادت می رسد. پیکرمطهرش به همراه شهیدان حاج محمدامین آبادی که تاآخرین لحظه درکناریکدیگربودند،سیدحسن حسینی وحسن صانعی پس ازتشییع باشکوه درگلزارشهدای مزینان به خاک سپرده شد.

                                                 *****

سفارش شهیدمحمدمزینانی:

ای مردم شریف!درمقابل کسانی که وضع خصمانه درقبال اسلام گرفته اند،بایستیدوشماهمیشه پیروخط رهبر انقلاب باشید وازحسین زمان دفاع نمایید.

 

                   نوشتهشدبه قلم:علی مزینانی عسکری

                                تهران -اسفند۱۳۹۰ه.ش

 

منابع:

*مادربزرگوار و همسرصبور و دختران محترمه شهیدمحمدمزینانی

*کتاب مزینان عشق آبادکوچک-احمدباقری مزینانی 

  • علی مزینانی

نظرات  (۱)

با سلام و احترام و عرض خدا قوت ...
مطلب بسیار زیبا و دلنشینی بود و خاطرات واقعا آموزنده بودند. خدا خیرتون بده برای جمع آوری اونها.
جسارتا فقط یک نکته رو هم عرض کنم که اگر این مطلب در 3 یا 4 پست نوشته میشد خیلی بهتر بود!!!
موید باشید انشاالله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">