شهدای مزینان به قلم یک نویسنده مزینانی :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

شهدای مزینان به قلم یک نویسنده مزینانی

سه شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۰، ۰۹:۴۹ ب.ظ

مردان قبیله عشق                       

نویسنده:طیبه مزینانی

یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۲۰:۲۳سایت ساجد

هر بار به «بهشت علی» پا می گذاشتم ، پرچم های افراشته بر بالای مزارشان ، چشم هایم  را به تماشا می کشاند ؛ مردم دسته دسته به زیارت مزارشان می شتافتند و دقایقی به رازو نیاز می نشستند .

ندیده بودمشان ، اما .... 

می دانستم آدم هایی بودند از اهالی کویر؛ کویر مزینان.

می گفتند : جنگ که شروع شد ، همه با یک هدف اما هر کدام به بهانه ای به میدان نبرد شتافتند. 

می گفتند : چیزی نگذشت که پی در پی ، خبر دادند ملکوتی شده اند.

گفتم: باید قدمی بردارم ، شاید بشناسمشان.

قدمی برداشتم .. 

دستی  تکانم  می دهد .... چشم هایم را باز می کنم ... همسرم است . می پرسد :« گریه می کردی؟!»

چشم هایش قرمز است . می گویم :«خواب می دیدم شب عاشوراس! پسرمون داشت جلو هیئت می خوند، مثل همیشه ... » 

می گوید : « خوابت تعبیر شده ... آوردنش . جلو هیئت ، منتظره!»

و می گرید ؛ بلند بلند ، بلند می شوم و از اتاق بیرون می زنم . عده ای که جلو در ، صف کشیده اند ، دنبالم راه می افتند.

مردها و زن ها دسته دسته ، جلو هیئت ایستاده اند و به من نگاه می کنند . برایم راه باز می کندد . جلومی روم ، جلوتر . تابوتی روی زمین جلو هیئت است . به آن خیره می شوم . 

ناخودآگاه می خوانم ؛ بلند بلند : 

این گل پرپراز کجا آمده

از سفر کرب و بلا آمده

دست ها بالا می رود و بر سینه ها می نشیند و صداها ، بلند و بلند و بلندتر می شود. 1

 


 

انگشتم را روی زنگ در می گذارم ، صدایی می آید: «اومدم»

و چند لحظه بعد ، صدای کشیده شدن دمپایی هایش روی سنگفرش حیاط به گوش می رسد : « لخ خ خ خ ... لخ خ خ خ ... »

خنده ام می گیرد . می گویم : زود باش! زیر پاهام علف سبز شد! »

در را باز می کند . با خنده می گوید: «سلام»

جواب سلامش را می دهم و می گویم :« دیروز نیومدی ...»

می خندد . می پرسم : «فردا چی ؟ می یای؟ ... زندگی خرج داره ، اگه همیشه این طوری یه روز در میون بیای سرکار ، نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری!»

لبخندی می زند و در جوابم می گوید:«فردا پس فردا باید بارمو ببندم و برم ... » 

نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد : «دعا کن خونه ی اون دنیام آباد باشه.»

می خندم و بلند می گویم: «الهی خونه ی اون دنیات آباد باشه!»

*

با صدای زنگ ، در حیاط را باز می کنم. کسی پشت در نیست. نگاهی به اطراف می کنم . هیچ کس نیست . برمی گردم . پاکتی را که روی زمین افتاده ، برمی دارم ، لبه اش را پاره می کنم ، کاغذ توی آن را بیرون می کشم و می خوانم : «به اطلاع دوستان عزیز می رسانیم مراسم بزرگداشتی به مناسبت شهادت ... »

می لرزم . اشک جمع شده توی چشم هایم ، جمع می شود . با خودم می گویم : «فکر نمی کردم به این زودی دعام مستجاب بشه ... » 2

 


 

3

قرآن کوچک جیبی اش را بوسید و توی ساکش گذاشت. گفتم : این قدر عجله نکن!

نگاهم کرد . پرسیدم: «چرا صبر نمی کنی داداشت برگرده؟»

سرش را پایین انداخت و گفت : «هر کی وظیفه ی خودشو انجام می ده !»

گفتم : «منو دست تنها می ذاری . خونه ، بدون تو خالی می شه ... صبر کن داداشت برگرده . »

ساکش را برداشت و گفت: «باید برم...!»

گفتم: « پس زود برگرد!»

نگاهم کرد ، با لبخندی بر لب گفت : بر می گردم ... خیلی زود برمی گردم بابا!

بلند شدم و به طرفش رفتم. توی چشمهایش نگاه کردم و آرام ، صورتم را جلو بردم . پیشانی اش را بوسیدم و گفتم :«به امان خدا!»

به قولش عمل کرد. خیلی زود برگشت؛ روی دستهای مردم ، توی یک جعبه چوبی ... 3

 


 

4

روی زمین ، دراز کشیده ام . صدایی از بیرون می آید و پتویی که جلو سنگر آویزان کرده ام ، کنار می رود . سرش را تو می آورد و می پرسد:«اینجایی؟»

نگاهش می کنم و می گویم: فرمایش؟

وارد سنگر می شود و فانوس را از قلاب سقف آویزان می کند . زیر نور فانوس ، سلام می کند ، از توی جیبش آینه ای در می آورد ، جلو صورتم می گیرد و می گوید: « می بینی ... ریش و سبیلت سفید شده ... همه اش که نه ، چند تارش! 

با بی حوصلگی می گویم : خوب منظور؟!

دستم را می گیرد ، آینه را توی آن می گذارد ، قیچی کوچکی از جیب روی سینه اش بیرون می کشد ومی گوید: خیلی حیفه که پیر بشی!

سرم را به دیوار سنگر می چسباند ، تار سفیدی از بین ریش هایم جدا می کند ، آن را با قیچی می چیند و ادامه می دهد: تو باید جوون بمونی ؛ جوون جوون ! 

*

جلو آینه می ایستم. به صورتم نگاه می کنم و به ریشم. دستی به آن می کشم.

صدایش توی گوشم می پیچد: تو حیفی پیر بشی ... 

می خندم و می گویم : نیستی که ببینی چقدر پیر شده ام ...

لبهای مرد توی آینه را می بینم که توی تارهای سفید دورش ، از هم باز می شود. اشکی از گوشه ی چشمم می چکد و لای ریش های سفید مرد توی آینه گم می شوند. 4

 


 

از کنار ریلهای فولادی می گذرم و پایم را روی سنگفرش مرمر راه آهن می گذارم . سر بلند می کنم و به روبه رو نگاهی می اندازم . همه جا پر از جوان هایی است که لباس خاکی رنگ پوشیده اند . او را می بینم که چفیه ای دور گردنش آویخته . من را که می بیند ، لبخند می زند و دستش را توی هوا تکان می دهد. به طرفش می روم . به هم که می رسیم ، او را محکم بغل می کنم و فشار می دهم . 

می گویم : باز لباس رزم پوشیدی رزمنده !

می گوید : لباس وظیفه اس.

می گویم: شنیدم بالاخره بعد از این همه سال ، بابا شدی !

می گوید : راست می گن . نذر کرده بودم بابا که شدم ، برم منطقه . حالا که نذرم قبول شده ، دارم می رم جبهه .

می گویم : حداقل صبر کن زنت از جا بلند شه ، بعد ... 

*

می گوید : عملیات نزدیکه ، باید برم ... شاید چیزی عاید من بشه ... ! 

و رفت ... 5

 


 

 

1- شهید محمد مزینانی(روس) ، فرزند علی اصغر – راوی: معصومه مزینانی(مادر شهید) 

2-شهید سید حسین حسینی مزینانی ، فرزند : میرزا احمد – راوی : عباس مزینانی(از بستگان)

3-شهید سید حسین حسینی مزینانی ، فرزند: میرزا احمد – راوی : معصومه مزینانی(مادر شهید)

4-شهید ابراهیم مزینانی ، فرزند عبدالله – راوی : سید قاسم حسینی مزینانی( از بستگان)

5-شهید سید حسین حسینی مزینانی ، فرزند: میرزا احمد – راوی : عباس مزینانی( از بستگان

  • علی مزینانی

نظرات  (۱)

درد فراق سخته

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">