🔹شهید سیدرضا حسینی مزینانی فرزند زنده یاد حاج سیدعلی حسینی پانزدهم آبان سال 1349 در تهران به دنیا آمد و پس از طی دوران تحصیل راهنمایی و دبیرستان در بسیج منطقه سرآسیاب دولاب ثبت نام کرد و دوبار به جبهه اعزام شد که عاقبت با حضور در عملیات کربلای 5 در 21دی ماه 1365در سرزمین گرم شلمچه و پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش به کمر نامش در دفتر و کتاب شهادت ثبت شد و پیکر مطهرش در قطعه 53 بهشت زهرا(س) برای همیشه آرام گرفت.
🔆مرحوم حاج سید علی حسینی مزینانی در خاطره ای از زمان عزیمت فرزند شهیدش به جبهه نقل می کند: « وقتی سید رضا همراه با دیگر رزمندگان عازم جبهه شد از پشت سر به قامت او نگاه کردم و بی اختیار به یاد حضرت علی اکبر امام حسین (ع) افتادم و همان جا لحظه ای گریه کردم و گوشه ای از مصیبت سیدالشهدا را درک کردم. پس از عزیمت سیدرضا شبی در عالم رؤیا متوجه شدم دست های غیبی پسرم را به من هدیه کردند و چند روزی گذشت تا این که جنازه شهید را به تهران آوردند و در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی که خودم سالها خادم آن بزرگوار هستم طواف دادیم و در بهشت زهرا(س) به خاک سپردیم. در لحظه ی خاکسپاری باز به یاد امام حسین (ع) افتادم که در هنگام شهادت فرزندان و برادر و اصحابش چه حالی داشته است...
برادرش سیدمهدی نیز در مصاحبه با روزنامه جوان با ذکر خاطراتی از برادر شهیدش می گوید:
مظلومیت سیدرضا اولین چیزی است که با شنیدن نامش به یادم میآید. خاطرم هست پیرزنی در همسایگی ما بود که طبقه بالا مینشست، او هر خریدی داشت از همان جا سیدرضا را صدا میزد و نشد که یک بار برادرم رویش را زمین بیندازد. آقاسیدرضا طور دیگری بود. هرچه از او بگویم کم گفتهام. خدا هم زود او را خرید. همان بار اولی که اعزام شد به شهادت رسید. در آخرین نامهاش که خطاب به من نوشته بود، گفته است: ما پنج برادر هستیم (آن زمان هنوز برادر کوچکترمان دنیا نیامده بود) یکی از ما پنج برادر باید در راه اسلام شهید شود و همین طور هم شد. خودش قربانی راه اسلام شد و شرمندگی بعد از شهدا زیستن برای ما ماند.
🌐یاد علی جونی و پسر شهیدش
بدجور دلم گرفته بود و خبرهای نگران کننده از بیماری عزیزترین خاطره ی زندگی ام که حسابی بر اضطراب و تشویشی آزاردهنده در قلبم غلیان می کرد افزوده بود و نمی توانستم در گوشه ای آرام بنشینم و هر لحظه منتظر خبرهای خوش و ناخوش باشم بی اختیار و ابتدا به هوای سرزدن از دوستان و پیگیری بعضی از امور در محل کار قدیمی از خانه بیرون زدم و فرمان ماشین را به سمت بزرگراه امام علی(ع) چرخاندم ...نمی دانم چی شد اما وقتی به خود آمدم که در بهشت زهرا(س) بودم و در گلزار شهدا قدم می زدم ناگهان چشمانم به مزار شهیدی خیره ماند... سید رضا حسینی مزینانی ... نام آشنایی که با مرحوم پدرش روزهای زیادی را گذرانده و هرجا نامی از مزینان بود ما در آن محفل همدیگر را می دیدیم...
در جوار مزار شهید سیدرضا مرقد شهید دیگری خودنمایی می کرد که جوانی حدود سی ساله بر سر آن مزار نشسته بود و فاتحه می خواند پرسیدم نسبت خاصی باشما دارد ؟ گفت : دایی ام است ... به این طریق می خواستم سر صحبت را با او بازکنم گفتم : نمی دانم چی شد من ناخود آگاه به اینجا آمدم... گفت: باور کنید من هم همین طور اصلا نمی دونم چه جوری سراز اینجا در آوردم ...
اکنون آن آرامش را که به دنبالش بوده ام یافته ام از جوان خداحافظی کردم تا دقایقی دیگر من باشم و شهید حسینی ... به قطعه های دیگر سری زدم و برگشتم تا کنار تربت آشنایم قرار بگیرم ... نه؛ گویا جوان هم مانند من حاجتی دارد سر بر مزار دایی شهیدش گذاشته بود و آخرین کلمات زیارت عاشورا را زمزمه می کرد : اللهم الرزقنا شفاعة الحسین یوم الورود...
جوان رفت و دوباره به سر مزار شهید سیدرضا برگشتم حالا دیگر خدا بود و من بودم و شهید حسینی و او را شفیع قرار دادم تا حق تعالی حاجت روایم کند هنوز از کنار مزارش دور نشده بودم که زنگ تلفنم به صدا در آمد و مادر خبر بهبودی اش را به من داد...
علی جونی که این عنوان را رفقایش که همگی خادم سیدالکریم عبدالعظیم حسنی بودند و او سالها در این بارگاه خدمت کرد از اولین سالگرد شهادت پسرش تا لحظه ای که زنده بود یادواره شهدای عملیات کربلای پنج را برگزار می کرد تا به این طریق یاد فرزندش را زنده نگهدارد.
🖌علی مزینانی عسکری
به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan
#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan
- ۰ نظر
- ۲۱ دی ۰۱ ، ۰۶:۵۳