شهیدمزینانی :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۰۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهیدمزینانی» ثبت شده است

۰۸
مهر
۰۲

مردم قدرشناس و بسیجیان دریادل پایگاه های شهدا و کوثر مزینان  به همراه امام جمعه و فرماندار و  بسیجیان و کارکنان ناحیه مقاومت سپاه و حوزه بسیج امام رضا(ع) و حضرت آمنه(س) داورزن در چهارشنبه طلایی دیگر و همزمان با ششمین روز از هفته دفاع مقدس با حضور در منزل شهید حسن همت آبادی  یاد و نام این دلاور جاوید نشان را گرامی داشتند.

 

🔷شهید حسن همت آبادی دهم دی ماه  ۱۳۴۸ در تهران و البته درخانواده ای مذهبی و هیئتی چشم به جهان گشود و پدرش زنده یاد حاج قربانعلی نام مبارک حسن را برای او انتخاب کرد و شاید می دانست که فرزندش نیز روزی روزگاری و در همین ماه تولدش مانند کریم اهل بیت علیهم السلام مظلومانه شهید می شود و غریبانه به خاک سپرده می شود.

🔷حسن، احترام خاصی برای بزرگترها قائل بود و در  دوران نوجوانی علاوه بر تحصیل برای کمک به امرار معاش خانواده یار و یاور پدر بود.

🔆او که از همان طفولیت با عاشورا و هیئت مأنوس بود و می دید که دایی هایش مرحوم استاد عباس و حاج غلامرضا و غلامحسین حاجی چه تلاشی برای اقامه عزاداری اهل بیت علیهم السلام خاصه برپایی مجالس تعزیه خوانی دارند و نوحه خوان هیئات هستند در مراسم مذهبی شرکت ویژه ای داشت و به خواهرانش توصیه می کرد زهرایی باشند و در تمامی کارها همانند حضرت فاطمه(س) عمل کنند.

🚩در همان نوجوانی به عضویت بسیج مسجد صاحب الزمان(عج) مشیریه درآمد و برای رفتن به جبهه لحظه شماری می کرد اما به خاطر سن کم نمی توانست به آرزوی دیرینه اش برسد و عاقبت راه و چاره ای به ذهنش خطور کرد و با دستکاری در شناسنامه و جابه جا کردن کپی ها و تغییر شانزده سال به هجده سالگی! به خواسته اش رسید و در اولین اعزام با عنوان امدادگر و بهیار راهی کردستان شد و به جمع رزمندگان پیوست. ولی او که سودایی عجیب در سر داشت دلش مجاهدت دیگری می طلبید و در دومین اعزام به عنوان تخریبچی به شلمچه اعزام شد و سرانجام در ۲۱ دی ماه ۱۳۶۵ درست یازده روز پس از سالروز تولدش در عملیات کربلای ۵ به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش  ۹سال در این سرزمین تفتیده به یادگار باقی ماند و سرانجام گروه های تفحص استخوان های این شاهد کویر را سال ۷۴ پیدا کردند و پس از تشییع در زادگاه آباء و اجدادیش مزینان برای همیشه در قطعه ی شهدای والامقام حسینی آرام گرفت.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۲۸
مرداد
۰۲

شهید مهدی مزینانی فرزند حاج حسن سوم خرداد  سال 1341 در مزینان متولد شد. تحصیلات ابتدایی را با موفقیت در دبستان شیخ قربانعلی شریعتی به پایان رسانید و سپس در مدرسه راهنمایی دکتر شریعتی ثبت نام کرد. بعد از پایان دوره راهنمایی به خاطر کمک به درآمد خانواده برای یافتن شغلی مناسب راهی تهران شد.


مهدی اوقات فراغت خود را به مطالعه کتب علمی و مذهبی می گذراند و به نقاشی بسیار علاقه داشت. او جوانی خوش اخلاق و خوش برخورد بود. به بزرگترها و والدین خود احترام می گذاشت. زحمتکش، ساده زیست و قانع بود.از غیبت کردن و دروغ گفتن پرهیز می کرد و به صله رحم اهمیت می داد. کمتر عصبانی می شد و در برابر سختی ها و مصیبت ها صبور و مقاوم بود و مورد علاقه و احترام اطرافیان قرار داشت.


مهدی  سال 1360 از طریق ارتش جمهوری اسلامی به خدمت مقدس سربازی اعزام شد و تیربارچی تیپ 48 خرم آباد بود و سرانجام در تاریخ 61/8/11 در منطقه عین خوش و در جریان عملیات محرم به فیض شهادت نایل آمد.
پیکر این شهید والامقام در ابتدا به نام یکی از همرزمانش قاسم مؤید که او نیز بعد از مدتی به شهادت رسید در سبزوار به خاک سپرده شد اما با تأیید همرزمش با مجوز مراجع ذیربط به زادگاهش مزینان منتقل گردید و در جوار مزار پسرعمویش علی و یداله به خاک سپرده شد و مدتی بعد سه پسرعموی دیگرش یداله فرزند حاج حسین و محمد و حسین فرزندان حاج اصغر به این شهیدان پیوستند.

خاطره

اتوبوس آماده حرکت بود و عده ای از مردم مزینان برای آوردن پیکر مهدی عازم سبزوار شدند پسرعمویم می گفت باید برویم و پیکر مهدی را از خاک در بیاوریم با تعجب و ترس گفتم : یعنی نبش قبر کنند گفت : بله اشتباه شده و او را به جای ابوالقاسم مؤید دفن کرده اند.
گفتم: از کجا معلومه این حرف صحت داشته باشد؟!
گفت: خود ابوالقاسم آمده و تأیید کرده که این شهید رفیقش مهدی مزینانی است.
طبق گفته ابوالقاسم مؤید پیکر مهدی از قبر بیرون آورده شد و به مزینان منتقل کردند اما رفیقش وصیت کرد اگر شهید شد او را در همین مکان به خاک بسپارند و طولی نکشید که همین اتفاق افتاد.

*****

برادر شهید مؤید نقل می کند:

روزی خبر شهادت ابوالقاسم را به ما دادند. جسد او چهره مشخصی نداشت. مراسم عزاداری را بر پا کردیم. در روز ختمش یکی از دوستان او (که  او نیز شهید شده است) خبر زنده بودن ابوالقاسم را به ما اعلام نمود. خانواده نیز مجلس ختم را برای بزرگداشت همه شهدای جنگ تحمیلی برگزار نمودند. 48ساعت بعد ابوالقاسم به منزل آمد و مشخص شد که شلوارش را دوستش(مهدی مزینانی) به اشتباه بر تن کرده است و به همین دلیل اسم ابوالقاسم به اشتباه در لیست شهدا قرار گرفته است. همگی از بازگشت برادرمان خوشحال شدیم. اما بالاخره پس از گذشت 6 ماه و در روز 29فروردین، روز ارتش، پیکر ابوالقاسم به همراه 8 شهید دیگر در سبزوار تشییع و به خاک سپرده شد.

✳️وصیتنامه


✍️ولاتحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون؛
گمان نکنید آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده اند، بلکه زنده و در نزد خداى خویش روزى می خورند.
🚩در قاموس شهادت واژه وحشت نیست، ملتى که شهادت براى او سعادت است پیروز است. امام خمینى
🚩با سلام و درود به شهیدان به خون خفته انقلاب اسلامى مخصوصاً شهداى جنگ تحمیلى عراق علیه ایران و با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامى، امام خمینى و با درود به ملت شهید پرور ایران.
🚩سلام به پدر و مادر عزیزم که با تمام وجود دوستتان دارم. سلام به تک تک برادران و خواهران عزیزم.
🚩پدر و مادر عزیزم! من آگاهانه راه خود را انتخاب کردم و از شما می خواهم که در مرگ من گریه نکنید، هر چند که می دانم تحمل این درد برایتان خیلى مشکل است، ولى سعى کنید در برابر آن مقاومت کنید.
🚩پدرجان! از این که نتوانستم براى شما فرزند خوبى باشم و در خطاهاى زندگى خود باعث رنج و زحمت شما شدم، از شما طلب بخشش می کنم.
🚩برادران و خواهران عزیزم، از این که نتوانستم براى شما برادر خوبى باشم و به این زودى شما را ترک کردم مرا ببخشید.
🚩مادرجان! سعى کن بعد از این زندگى را به خود و فرزندانت تلخ نکنى، چون این جان بى ارزش من لیاقت این همه فداکاری هاى شما را ندارد.
🚩پدرجان! مجلس عزایم را خیلى ساده برگزار کن.
در پایان از برادران عزیزم می خواهم که جاى خالى مرا پر کنید.
✅پنج شنبه 1361/08/06 ـ روز عاشورا
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

  • علی مزینانی
۱۹
مرداد
۰۲

مزینان این کهن دیار قهرمان پرور که به حق نام پاکش با علم و دانایی و دلاوری رقم خورده در طول تاریخ چه در عرصه آگاهی و چه ایثار و از خودگذشتگی مردان و زنان نام آوری را پرورش داده که هریک سرآمد عصر خویش هستند.

شاید درخشان ترین نام آن هم در تاریخ معاصر متعلق به شریعتی و فرزند شایسته اش دکترعلی شریعتی مزینانی باشد که با مرگ پر از ابهام و شهادت گونه اش انقلاب ایران به اوج رسید اما در طول دفاع مقدس صدها رزمنده و ایثارگر در صف مجاهدان راه خدا قرار گرفتند و در این مسیر حدود هفتاد شهید نیز به سوی آسمان پرکشیدند که هرکدام در این پهنه ی کویر شریعت و ستارگان راه جوانان شده اند تا در مسیر سرخ شهادت گام بردارند.

یکی از این جوانان پاکدامن که با گذشت سی و شش سال از شهادتش همچنان می درخشد شهید حمیدرضا مزینانی، فرزند غلامرضا مردی از تبار سخت کوشان و کشاورزان کویر است که در اول تیرماه ۱۳۴۷ در مزینان به دنیا آمد و پس از اتمام دوران تحصیل ابتدایی در کار کشاورزی به مدد والدین شتافت و بیشتر اوقاتش را در جنت آباد محل مزارع پدر بزرگ مادری و زمینهای پدرش می گذراند و در کار دامداری نیز آنها را همراهی می کرد .

🔹حمیدرضا جوانِ مودب و ساکتی بود و به خاطر همین وقار و متانت نه تنها نزد هم سن و سالهای خودش که در دل بزرگترها هم از محبوبیت خاصی برخوردار بود او با عضویت در بسیج پس از مدتی راهی جبهه شد و ۱۳۶۶/۰۹/۱۹ در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.

 

خاطرات حاجیه خانم ربابه وطن نژاد مادر شهید حمیدرضا مزینانی

سطل پر از شیر را برمی دارم و روی لبه دیوار پهن و کوتاه طویله می گذارم. یکی از گوساله ها به طرفم می آید و صورتش را به دامنم می مالد. دستی به سرش می کشم. حمیدرضا، روی دیوار کوتاه طویله نشسته است. می گوید: «مامان! این گوساله، مال من باشه؟»

برمی گردم و نگاهش می کنم. می گویم: «به شرط این­که هر روز بهش آب بدی و از صحرا براش علف بیاری!»

بلند می شود و روی لبه دیوار می ایستد. بلند می گوید: «چشم! هرکاری بگین می کنم!»

پایش سُر می خورد و می افتد آن طرف دیوار. صدای بلند فریادش توی سرم می پیچد. دوان دوان به طرفش می روم. دراز به دراز روی زمین افتاده است. چشمم می افتد به استخوان بیرون­زده دستش! با هر دو دست محکم می کوبم توی سرم و داد می زنم: «یا امام رضا(ع)­! خودت به دادم برس!»

خون، زمین اطراف را پر کرده است. خم می شوم، سر و صورتش را می بوسم و می گویم: «گریه نکن! خوب می شی مادر!»

*

می گویم: «بی­خود خودتو خسته می کنی مادر! با این وضع که نمی تونی اسلحه دستت بگیری. فایده نداره بری جبهه. حالا این همه اصرارت برای چیه؟ من نمی دونم! یادت رفته چه وضعی داشتی و با چه فلاکتی زندگی می کردی؟»

به چشم­هایم نگاه می­کند. اشک، توی چشم هایش جمع می شود. می گوید: «نه؛ یادم نرفته. سه سال تمام به خاطر مریضی و وضعیت دستم، اشک ریختی و مثل پروانه، سوختی و دورم چرخیدی. دور و برم بالش گذاشتی که نیفتم این­ور و اون­ور و دوباره بشم مثل روز اول! ... حالا می خوام به خاطر اون همه زحمتت، پیش فاطمه ی زهرا(س) روسفیدت کنم!»

چیزی قلبم را می فشارد. آه بلندی می کشم و می گویم: «باشه مادر! راضی ام به رضای خدا! برو به سلامت!»

صدای بلند خنده اش، دلم را می لرزاند.

*

می گویم: «همه همسایه ها برای خداحافظی جمع شدن جلوی در چرا این پا و اون پا می کنی؟ مگه دفعه اولته که می خوای بری جبهه؟»

بندهای پوتینش را می بندد و می گوید: «چیزی یادتون نرفته؟» نگاهش می کنم. می پرسیم: «مثلاً چی؟» حرفی نمی زند. خنده ام می گیرد. دخترم توی گوشم زمزمه می کند: «مامان! دم رفتن، اذیتش نکن! ... عادت کرده همیشه، قبل از رفتنش، شیرینی و شکلات پخش کنین! خودتون اینو رسم کردین. حالا سر به سرش می ذارین؟»

می پرسد: «معلومه چی تو گوش هم می گین؟»

بلند می شود و می ایستد. هیچ کدام حرفی نمی زنیم. شانه هایش را بالا می اندازد. قرآن را از توی سینی برمی­دارد، آن را می بوسد و دوباره می گذارد توی سینی روی دست­هایم. نیم نگاهی به سینی می کند و می گوید: «حلالم کن مامان!» صورتش را می بوسم و می گویم: «خیالت راحت! هیچ مادری بیش­تر از من، از بچه اش راضی نیس!»

می خندد. از بقیه که خداحافظی می کند، راه می افتد. چند قدم که جلوتر می رود، می ایستد، برمی گردد و نگاهم می کند. می گوید: «کاری ندارین؟» می گویم: «نه!» سری تکان می دهد و دوباره راه می افتد. یکبار دیگر برمی گردد و می گوید: «می خواستم بگم ...» از زیر چادرم نایلون پر از شکلات را بیرون می آورم و می گوید: «اینو می خوای؟... بیا بگیر!» همه مان می خندیم.

✍️دستم را توی تنور می برم. هُرم داغ آتش، دست و سر و صورتم را می سوزاند. نان های برشته­شده را از دیواره های تنور می کَنم و می اندازم روی سکوی کاه­گلی کنار تنور. یکی از نان ها می افتد روی خاکسترها. صدایم در می آید: «ای داد بی داد! این یکی هم زغال شد!»

تا کمر توی تنور خم می­ شوم و نان را از روی خاکستر­ها بر­می­ دارم. بدنم را بیرون می­ کشم و می­ گویم:« برعکس امروز که همه هوش و حواسم پیش حمیدم است، این همه آرد خمیر کرده­ام!»

بوی مطبوع نانِ گرم، تمام خانه را پر کرده است. ضربه ای به در چوبی حیاط می خورد و دو مرد، «یا الله» کنان، همراه چند تا از زن های همسایه، وارد خانه می شوند. صداها توی هم می پیچد و هر کدام­مان با دیگری احوال­پرسی می کنیم. می گویم: «چه خبر شده چند نفری اومدین!» یکی شان می گوید: «اومدیم برای کمک! شنیدیم امروز کیسه آرد رو ریختی تو تشتِ آب و مجبور شدی همه شو بپزی!»

یکی از زن های همسایه، دستم را می گیرد و از تنور، دورم می کند. لیوانی چای به دستم می دهد و می گوید: «حالا که ما اومدیم، بشین یه کمی استراحت کن!»

روی زمین می نشینم، به دیوار کاهگلی پشت سرم تکیه می دهم و می گویم: «خدا خیرتون بده! ان شاءالله همه­تونو عروسیِ حمیدم دعوت می کنم!» کسی حرفی نمی زند. خنده ام می گیرد. می گویم: «چیزی ازتون کم نمی شه بگین انشاءالله!» همه با هم می گویند: «ان شاءالله! ان شاءالله!» چشمم می افتد به مردهایی که نمی شناسم­شان. می گویم: «بفرمایین نونِ داغ!» و ادامه می دهم: «خوش خبر باشین!»

نگاهی به زن های همسایه می کنند و سرهایشان را پایین می اندازند. دلم هری می ریزد پایین. صدای گریه زن های همسایه بلند می شود. می گویم: «پس، از صبح، نون عروسی حمیدمو می پختم!»

*

چشم های دخترم، سرخ سرخ است. چند اسکناس می گذارم کف دستش و می گویم: «برو برای داداشت شکلات بگیر! بعد این همه وقت، داره برمی گرده خونه.» مردها تابوتش را می گذارند جلوی پاهایم. دستم را می برم توی نایلون و مشتی شکلات می ریزم روی سرش. می گویم: «خوش آمدی مادر!»

🖌نویسنده؛ طیبه مزینانی

 

گفتگو با مادر پاسدار شهید حمید رضا مزینانی؛ عکسی که به یادگار داریم



وقتی به روستای مزینان درسبزوار می رفتم، فکر می کردم فقط یک خانواده سه شهید در آنجا زندگی می کنند اما وقتی وارد مزینان شدم، با تعجب مشاهده کردم در این روستای نسبتاً کوچک تعداد زیادی خانواده های شهدا زندگی می کنند؛ و چون بعد از سالها حالا یکی به سراغ آنهارفته بود، ادب حکم می کرد با همه خانواده ها مصاحبه کنیم. آنها بسیار خوشحال بودند که بعد ازاین همه سال از شهدای شان یادی خواهدشد !
دنیایی از حرفهای ناگفته در سینه اشان باقی مانده است. حرف هایی که باید با گوش دل شنید تا فهمید درد کشیدن و صبوری کردن یعنی چه.
«ربابه وطن نژاد» هم یکی از زنان کویر مزینان است. وقتی پای حرفهای دلش بنشینی، دیگر نمی توانی دل بکنی و از او جدا شوی. قبلا با خودم می گفتم صبر کردن هم حدی دارد، اما وقتی از او جدا می شوی حرفهایش توی گوش ات زنگ می زنند و قلبت را می فشارند. می فهمی که صبر کردن حدی ندارد.
این را باید از زنی آموخت که الگویش صبوری حضرت زینب(س) بوده است.

دستهای خالی
مادر شهید حمید رضا مزینانی، هرآنچه از رنجهایش را به خاطر می آورد، ساعتها درباره اش حرف می زند.او درباره به دنیا آمدن حمیدرضا می گوید:حمید تازه به دنیا آمده بود. مریض شد. نمی دانستیم چه بیماری دارد. ماه رمضان بود. بغلش می کردم و پای پیاده راه می افتادم سمت سبزوار.
چیزی نزدیک 80 کیلومتر راه بود. تشنگی و گرسنگی امانم را می برید اما اصلاً یادم نمی آمد زنی هستم که یک بچه شیرخواره دارد. دکترها نمی فهمیدند چه دردی به جانِ حمیدم افتاده است. بالاخره هم جوابم کردند وگفتند: بچه ات مُردنیه. بی خود دهن روزه خودتو علاف نکن !
حال بدی داشتم. با خدا راز و نیاز می کردم. آخر سر هم دست به دامن شاه خراسان شدم. گفتم: آقاجان تو که می دونی امیدم از همه جا بریده و هیچ کس رو جز خدا ندارم. از خدا بخواه بچه مو شفا بده، منم می یارمش غلامی تو بکنه .
باورم نمی شد! حمید خوب شد. ازآن به بعد حمید رضا صدایش می کردم .


* به جونم دعا کنید!
خانم وطن نژاد درادامه حرفهایش، ازکارهای عجیب و غریب پسرش تعریف می کند ومی گوید: هیچ وقت با همسن و سالهای خودش بازی نمی کرد. می رفت کنار پیرمردها می نشست و به حرفهایشان گوش می داد. همیشه می گفتم: مگه تو پیرمردی که می ری کنارشون می شینی و باهاشون حرف می زنی ؟
می گفت: مادرجان می رم کنارشون می شینم تا یه چیزی ازشون یاد بگیرم.
یک روز پدرش آمد و گفت: حمیدرضا توی زمینهای همت آباد نهال گردو کاشته .
تعجب کردم. ازش پرسیدم: تو از کجا یاد گرفتی درخت گردو بکاری ؟
خندید و گفت: رفتم از همون پیرمردایی که شما می گین باهاشون حرف نزن، پرسیدم! حالا درختم سبز شده ایشا ا... تا چند وقت دیگه گردوهاشو می یارم بخورید و به جونم دعا کنید!


*اسب سفیدی داشت
انگار که خاطره ای را که به یاد آورده فراموش نکند، می گوید: آهان! خوب شد یادم افتاد. بذار این را هم بگویم. حمیدرضا اسب سفیدی داشت که خودش از بچگی تربیتش کرده بود. بدون هیچ زین و افساری می بردش صحرا چادرشب علف را می انداخت پشتش و می فرستادش در خانه. جلو در خانه شیهه می کشید می رفتم در را باز می کردم. بارش را می انداختم گوشه حیاط و دوباره راهی اش می کردم .خودش می دانست کجا باید برود. حتی مراقب بود موقع رد شدن از کنار ابوالفضل که بیشتر اوقات توی ایوان می خواباندمش، پای او را لگد نکند و صدمه ای به او برساند.


* لیاقت شهادت
نفسش بند آمده است. کمی آب می نوشد وبعدازلحظاتی سکوت ادمه می دهد ومی گوید: یک دفعه چندتا شهید آورده بودند. حمیدرضا می گفت: ای خدا یعنی می شه یه روزی هم این جوری منو روی دست بیارن؟!
تمام تنم لرزید. گفتم: مادرجان اگه زبونم لال یه بلایی سرتو بیاد من از غصه دق می کنم !
گفت: نه مادر غصه خوردن نداره آدم باید خیلی خوشحال باشه اگه بچه اش لیاقت شهید شدن داشته باشه !
آخر و عاقبت هم راضی مان کرد برود جبهه. قرار بود برود کردستان. هر 40 روز برایمان نامه می نوشت و از حالش باخبرمان می کرد. چندباری هم مرخصی گرفت و آمد دیدنمان.
یک روزی هم که قرار بود روز بعدش به جبهه برود، گفت: یه دوربین هم ندارید یه عکس ازم بگیرید براتون یادگاری بمونه! کسی حرفی نزد. آخر شب کنارم نشست و گفت: مادر بذار یک ساعت پیشت بخوابم. باردار بودم. گفتم: نه مادرجان حالم خوب نیست نفسم بند می یاد. بذار بخوابم که خیلی خسته ام! چشمهایم را بستم و خوابیدم. نمی دانم چه شد که بیدار شدم. دیدم حمیدرضا نشسته ونگاهم می کند. گفت: به خدا اگه این چند دقیقه قلبم کنار قلبت نبود، الان دق کرده بودم. نمی دونی حالاچقدر آرومم!
* حمیدرضا تو راهه
45 روز از رفتنش می گذشت، اما هیچ خبری از اونبود.
یک شب خواب دیدم حمید رضا توی یک اتوبوس نشسته و وارد مزینان شده است. گفتم: مادر جان بیا پایین چرا نشستی اون جا؟
گفت: نمی تونم بیام، ساکمو گم کردم. می رم پیداش کنم زود برمی گردم! از خواب پریدم. شوهرم را بیدارکردم و گفتم: حمیدرضا شهید شد! شوهرم گفت: مگه دیوونه شدی؟! این چه حرفیه می زنی، اگه بچه ها بشنون، غوغا به پا می کنن.
گفتم: به خدا شهید شده! گفت: آخرش با این حرفات منو هم دیوونه می کنی. بلندشو صدقه بذار کنار وبخواب. صبح زود که بیدارشدم، به دخترهایم گفتم حمیدرضا تو راهه داره می یاد .
بعدها تعریف کردندکه حمیدرضا و دوستش دقیقاً همان ساعتی که خواب دیده ای هدف قرارگرفته اند و از بالای کوه پرت شده اند ته دره. تنها جنازه هایی که توانسته اند برگردانند، همین دوتا بوده. جنازه 43 تا از رفیقهایش مانده اند بالای کوه. این ها را هم با هواپیما منتقل کرده اند .
منتظر ماندم جنازه اش را بیاورند توی خانه. نه گریه می کردم نه خودم را می زدم، اما چهارستون بدنم می لرزید. تابوتش را که توی حیاط خانه پایین گذاشتند، صدای شیهه های اسبش هم بلند شد. کسی به فکر آن بیچاره نبود. داد می زدم: برید به اسب ِحمیدم برسید که داره خودشو می کشه! هرکسی می رفت بیشتر خودش را به زمین وآسمان می زد. نمی توانستم از جایم تکان بخورم. جنازه اش را بردیم گلزار شهدا دفن کردیم!


* اسب سفید حمید رضا
وقتی برگشتیم رفتم سراغ اسب حمیدرضا. دراز به دراز افتاده بود گوشه طویله. چشمش که به من افتاد، شیهه ای کشید وتا مغز استخوانم را سوزاند. هرکاری کردم نه آب خورد نه علف. فرستادم دنبال دامپزشک. دامپزشک که آمد گفت: صاحبش را می خواد.
گفتم: شهید شده! سرش را تکان داد و گفت: خوب شدنی نیست، راحتش کنید.آخرش هم اسب سفید حمیدرضا طاقت نیاورد دق کرد و مرد.


* نهال گردو
بعد از شهادتش رفتم نهال گردوی حمیدرضا را از ریشه درآوردم و آمدم توی حیاطمان کاشتم. همان طور که آرزویش بود، گردوهای خوبی می دهد و می خوریم و نه برای جانش، برای روحش دعا می خوانیم !
هر سال هم روز شهادتش می روم کنار مزارش ...
***
انگار نفسش بند می آید. می ترسم. دستش را دردستم می گیرم. داغ داغ است. نفس بلندی می کشد. حالش کمی بهتر می شود. می گوید:هر وقت از او و خاطراتش حرف می زنم، نفسم تنگی می کند. خیلی طول می کشد تا دوباره حالم بیاید سرجایش. انگار مادر شهید هم از جنگ برگشته است که این همه بار روی دوشش است و نفس نفس می زند. خدا نکند هیچ مادری داغ فرزندش را ببیند، خیلی سخت است.

*این مصاحبه درتاریخ۱/۵/۱۳۸۸درویژه نامه عشقستان روزنامه قدس به چاپ رسیده است

 

بخشی از وصیتنامه ی شهید حمیدرضا مزینانی ؛
ارزش و مقام شهادت را بدانید هرگز از شهادت من ناراحت نشوید. مگر امام های ما همه شهید نشده اند ؟ من آرزو دارم که در راه اسلام و انقلاب شهید شوم . خوشا به حال آنانی که شهید شده اند.

نامه ای پر از سلام

دستنوشته شهید والامقام حمیدرضا مزینانی

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۰۴
ارديبهشت
۰۲

 

مزینان، دهه ی شصت...

تعزیه خوان پیشکسوت و مداح و ذاکر آل الله شهید والامقام محمد مزینانی(روس) که در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۲۲
اسفند
۰۱

🖌نویسنده؛ حجت الاسلام حاج شیخ محمد مزینانی

 

 امروز در تقویم به عنوان «روز بزرگداشت شهدا» ثبت گردیده، که این نامگذاری به دستور حضرت امام خمینی (ره) در زمینه تأسیس بنیاد شهید در سال ١٣۵٨ شمسی بوده است.

بی‌شک در روزهای آخر سال و در آستانه عید نوروز که آحاد مردم در حال تلاش و تکاپو برای نوروز و آغاز سال جدید هستند؛ «روز بزرگداشت شهدا» تلنگری است به ما، تا یادمان نرود که آرامش و امنیت امروز خود را مدیون دلاور مردان و شیر زنانی هستیم که از همه چیز خود گذشتند و به دشمنان اسلام نشان دادند که حاضرند از والاترین و شیرین‌ترین سرمایه‌ی خود یعنی «جانشان» بگذرند ولی یک قدم از دین و میهن و آرمان انقلابی خود کوتاه نیایند!

به همین دلیل، این روز گرامی، فرصت بسیار مناسبی برای بیعت مجدد با شهیدان سرافراز فراهم نموده تا پیش از شروع سال جدید، یک‌بار دیگر عهد کنیم که پاسدار ارزش‌های اسلامی و آرمان‌های مقدس شهدا و امام شهدا باشیم و با تلاش مضاعف در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهامت و شهادت، گام‌ برداریم.

 اما باید بدانیم که طبق آیات الهی در قرآن کریم، شهدا بعد از شهادت هم زنده‌اند و مستقیماً ناظر اعمال ما هستند، اما ما درک نمی‌کنیم: «وَ لَا تَقُولُواْ لِمَن یُقْتَلُ فىِ سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتُ بَلْ أَحْیَاءٌ وَ لَکِن لَّا تَشْعُرُون»: «و به کسانی که در راه خدا کشته شده‌اند، مرده نگوئید! چراکه آن‌ها زنده‌اند، ولى شما درک نمى‌کنید»

 به‌راستی زنده بودن شهدا، برای ما قابل درک نیست! چراکه ما به چشم می‌بینیم که جسم شهدا مانند بقیه از دنیا رفتگان در قبر و زیر خاک قرار می‌گیرد؛
 
لذا خداوند متعال به خاطر اثبات این موضوع در آیات متعدد قرآن کریم به صراحت بر زنده بودن شهدا تأکید نموده است؛ اما آنچه مسلّم می‌باشد این است که مراد از حیات شهدا، زنده بودن جسم آن‌ها نیست، زیرا همان‌طور که گذشت، جسم شهدا مانند جسم دیگران می‌میرد و به‌خاک سپرده می‌شود؛

بر این اساس، مفسرین در این زمینه، نظرات مختلفی دارند، که در این مجال کوتاه به برخی از آنها اشاره می‌نمائیم:

 بعضی گفته آمد ،مراد از حیات شهداء، حیات واقعی نیست، بلکه منظور باقی ماندن نام نیک، و جاودان ماندن یاد و خاطره آنها در میان مردم و جامعه است؛

بعضی دیگر اشاره کرده اند که، مراد از حیات شهدا، زنده بودن راه و مسیر هدایت آنهاست.

 البته هرچند که این دو نظریه به طور کلی درست است؛ اما نمی‌تواند تفسیر درستی از آیات قرآنی در این زمینه باشد؛ چنانچه علامه طباطبایی (ره) اشکالات اساسی به این دو نظریه وارد نموده است؛ از جمله این‌که در آیه ۵۴ بقره، تأکید شده که مردم، حیات شهدا را درک نمی‌کنند: «وَ لکِنْ لا تَشْعُرُونَ»، این در حالی است که موضوع نام نیک، یا راه و هدایت شهدا را همه درک می‌کنند؛ و همچنین در آیات دیگر قرآنی، اوصافى مانند «روزى خوردن» و «شاد بودن» براى شهدا ذکر شده که این ویژگی‌ها، مربوط به حیات حقیقی است. بنابراین از نظر علامه طباطبایی (ره)، آن دسته از مفسّران که دو نظریه فوق را داده‌اند، نتوانسته‌اند حیات برزخى را دقیقاً درک کنند و لذا حیات را غیر حقیقی دانسته‌اند.

بر این اساس، اکثر مفسّران، همچون فخررازى و علامه طباطبایی بر این عقیده هستند که «حیات شهدا» طبق کلام الهی، «حیات واقعی» است، نه «حیات مجازی و اسمی» و شهدا به راستی دارای حیات برزخى هستند و ارواح آن‌ها در عالم پس از مرگ قرار دارد؛ اما این نوع حیات به وسیله حواس ظاهری انسان، قابل درک نیست؛ و بر همین اساس، ما شهدا را فانی می‌پنداریم.

 اما شاید کسی بگوید، زندگی برزخی و بعد از مرگ که انحصار به شهدا ندارد و این نوع حیات برای همه‌ی انسان‌های خوب و بد، صادق است و تمامی آن‌ها پس از مرگ، در عالم برزخ زنده بوده و بر اساس عملکرد خود در دنیا در ناز و نعمت و یا در عذاب برزخی هستند!

در پاسخ به این مسئله، باید بدانیم که، گرچه حیات برزخی برای همه انسان‌ها وجود دارد، ولی کسانی که در راه خدا به شهادت می‌رسند از مرتبه بسیار بالاتری در این نوع زندگی برخوردارند به‌گونه‌ای که توانایی توجه به عوالم دیگر و از جمله عالم دنیا را دارا بوده و از احوال اهل دنیا، کاملاً باخبر هستند و بر این دنیا اشراف کامل دارند؛ چنانچه خداوند در آیه ١٧٠ سوره آل عمران به این موضوع اشاره نموده است؛
«آنان به فضل و رحمتی که خدا نصیبشان گردانیده شادمانند، و دلشادند به حال آن مؤمنان که هنوز به آنها نپیوسته‌اند و بعداً در پی آنها به سرای آخرت خواهند شتافت که بیمی بر آنان نیست و غمی نخواهند داشت.»
 در نتیجه باید بدانیم که شهدا حقیقتاً زنده‌اند و همواره ناظر اعمال و رفتار ما هستند، پس در همه حال می‌بایست این موضوع را به یاد داشته باشیم تا شرمنده شهدا  در دنیا و آخرت نشویم.


شادی ارواح طیبه شهدا مخصوصا شهیدان پر افتخار مزینان صلوات

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۰
اسفند
۰۱

💠 تشنه لب

✍️بالاخره ما به راهمان ادامه دادیم و تا 1 کیلومتر راه پیمایی در جلو بودم و تا جایی که توانستم خودم را کشیدم و همه مان منتظر آمدن ماشین بودیم ولی اگر هم ماشین می آمد نمی ایستاد و حتی بعضی ها خالی بود ولی نمی دانم چرا نمی ایستادند؟! البته با سرعت زیادی هم می رفتند و شاید واهمه آنها از این بود به محض ایستادن تقریباً یک خمپاره به روی ماشین اصابت کند چون که از طریق راه بردن شان این چنین نشان می داد.

بالاخره هیچکدام نایستادند و یکی دو تا ماشین هم که خواستند بایستند به علت داشتن نیرو در داخل ماشین و جا نداشتن به راهشان ادامه دادند.من دیگر حالم خراب شده بود و خیلی خیلی تشنه شدم و از همه ی برادران سوال کردم که قمقمه ندارند؟ و همه جواب منفی دادند. آنقدر حالم خراب بود که اگر تنها بودم در همانجا می افتادم ولی چاره ای نداشتم زیرا ایستادن در آنجا سودی نداشت  و بهتر این بود که به راه ادامه می دادم.

در حال راه رفتن بودیم و همه ی بچه ها از قیافه هاشان معلوم بود حالشان تقریباً مثل من است و خیلی خسته اند ولی من از همه وضعم بدتر بود تا اینکه شانس خوب ما و به خواست خدا به یک 20 لیتری آب رسیدیم و من خودم را به آن رساندم البته در نزدیکی ما بود و من نشستم که برادر مداح در آن را باز کرد اول خودش کمی خورد که ببیند آب است یا چیز دیگر و بعد با همان 20 لیتری خواست به من آب بدهد ولی من به علت اینکه دیگر حالم بیش از حد  خراب شده بود در حالت نشسته به زمین افتادم و او و برادران دیگر زود آب به روی من ریختند و نشستم و مقداری آب نیز خوردم و کمی شادتر شدم و شروع به حرکت کردیم ولی این شارژ بودن دوامی نداشت تا اینکه یک ماشین اینجا آمد و دست بلند کردیم و سوار شدیم و چون بچه ها دیدند حالم خراب است لباسهای رویی را در آوردند که هوا بخورم و از همه بیشتر برادر ذوالفقاری هوای مرا داشت و چون ماشین اینجا قراضه بود هر آن امکان افتادن بود به همین خاطر مرا نگه داشته بود.

به ساحل رسیدیم و چون تشنگی دوباره به من رو آورده بود یک کمپوت از نیروهای دیگر گرفتند و از بس که تشنه و گرسنه بودم تا ته آن خوردم.

چند دقیقه ای منتظر آمدن قایق بودیم البته قایق چند تایی در آنجا بود یکی از تدارکات بود و غذا داشت، یکی میوه داشت، یکی می گفت می خواهم مجروح حمل کنم تا بالاخره یکی از قایق ها ما 7 نفر را سوار کرد و آن وقت با صلوات حرکت کرد و در این موقع بود که جای محل شهید قهرمان خالی بود و بچه ها یادش می کردند.

نوشته های ناتمام

✍️بعد از چندین دقیقه به آن بر اروند رسیدیم و از آنجا با تویوتایی خودمان را به زیر پل رساندیم. فقط خاطره ی جالبی که ما را جلب توجه کرد دیدن اسیری بود که برادران گرفته بودند و می خواستند او را به پشت جبهه انتقال دهند و تا ما او را دیدیم به پیشش رفتیم حقیقت را بگویم گرچه او انسان بود ولی از قیافه و سبیلش معلوم بود که آدم زیاد کشته و تند تند پرتقال و خیلی چیزهای دیگر می خورد و خودش تنها و با دست باز عقب تویوتا نشسته بود. آقای خرمی جریان اسارتش را به ما گفت:« ما در دیدگاه نشسته بودیم و با دوربین به سمت تانکها خیره شده بودیم که یک دفعه دیدیم یک نفر به سمت ما می آید و خوب که نگاه کردیم دیدیم یک عراقی است و وقتی به 100 متری ما رسید متوجه شدیم که دستها را با اسلحه اش بلند کرد (به عنوان اسیری). بالاخره تا به خاکریز رسید خودش را به این طرف انداخت و خودش را اسیر کرد . بعضی او را می بوسیدند و او را با چه معرکه گیری به پشت خط منتقل کردند  در حالی که به برادران رزمنده می گفت:نحن مجبورین. »

این هم از جریان این اسیر که فرمانده کل تانکهای آن منطقه بود. با همین حرف ها و سوار بر ماشین تویوتا راه را طی کردیم تا اینکه به آسایشگاه زیر پل رسیدیم و با بچه ها سلام و احوال پرسی کردیم و این دفعه زیر پل بر عکس روزهای قبلی ساکت تر و آرام بود و بچه ها سکوت کرده بودند سکوتی که همراه با غم دوری یکی دیگر از بهترین یاران بود و فهمیدم که برادر انتظاریان به شهادت رسیده و چند تن دیگر از برادران نیز مجروح شده اند و این وقتی اتفاق افتاده که آنها در حال رفتن به مأموریت بودند و می خواستند به دیدگاه های خود روند که یک خمپاره 120 در پشت سرشان می خورد و شهید انتظاریان که در عقب همه بوده ترکش بزرگی به پشتش می خورد و در همان جا شهید می شود و چند نفر دیگر از جمله برادر حسین زاده و برادر ناصر رجنی و گشتاسبی مجروح می شوند که بعدها فهمیدم برادر حسین زاده به درجه رفیع شهادت نائل آمده.

در ساعت 5 همان روز برادر مداح؛ من و برادر خرمی و طباطبایی و مهینی و چند نفر دیگر را به منطقه نظامی فاطمیه منتقل کرد و گفت فعلا شما به آنجا بروید تا بعد.

 ما وسایل را جمع آوری کردیم و به آنجا رفتیم و در فاطمیه چندین نفر دیگر به غیر از ما بودند و در آنجا به مدت 5 روز بودیم و در همین چند روز بود که خبر شهادت یکی دیگر از افراد دیدبانی توسط برادر توکلی به ما رسید که خیلی از دوریش رنج بردیم و در آنجا شبها دعای توسل می خواندیم و صبح زیارت عاشورا .

در این مدت گاهی با برادر شهیدی و برادران دیگر به گردش می رفتیم و یا به کنار ساحل بهمن شیر که در پشت فاطمیه قرار دارد می رفتیم....

🔴به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است...


شهید والامقام علی صادقی منش فرزند حاج محمدحسن صادقی منش مزینانی خاطرات اولین اعزام خود و شرکت در عملیات والفجر هشت را در دو دفتر می نویسد و خاطرات دیگر او یعنی حضور در عملیات کربلای پنج و بعد تا لحظه ی شهادتش که هدف تیر مستقیم دشمن قرار می گیرد را در دفتری دیگر ثبت می کند اما این دفتر به دست یکی از همرزمان او می افتد که تا این لحظه خانواده به خصوص والدین گرامی این شهید منتظر هستند تا آن امانت به دستشان برسد و امیدواریم اگر این همرزم شهید ما هنوز در قید حیات هستند که ان شاءالله این گونه است با تحویل آن یادگار دل پدر و مادر و خواهر و برادران او را شاد نماید و ما نیز بتوانیم تقدیم حضور شما عزیزان بکنیم.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۰
اسفند
۰۱

🕯فرار از مرگ، به سوی مرگ!

🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی


🔹️با همان لباس های پر از خون و پوتین های که به دلیل جاخوش کردن طولانی و فعالیت زیاد در صحنه نبرد مثل شلوارهای سنگ شویی شده از رنگ و لعاب رفته و مندرس شده بود در سنگرها اسکان یافتیم. لحظه به لحظه بوی باروت و لجنی که دائما و بر اثر انفجارهای پی در پی تازه می شد، با بوی خون در هم آمیخته و محیط را فراگرفته بود. ضمن اینکه منطقه عملیاتی شلمچه بارها توسط ارتش بعث بمب باران شیمیایی شده بود و دائما هشدار مرتبط با این موضوع هم داده می شد.
هنوز در منطقه عملیاتی مستقر بودیم که شنیدم یکی از بچه های گروهان پس از شهادت زنده شده و به خط مقدم برگشته است. علت احیای مجدد و بازگشت ایشان برایم خیلی جالب بود. وقتی به دیدارش رفتم، او توضیح داد که من و تعدادی از بچه ها شب عملیات کنار هم بودیم، که یک انفجار سهمگین در کنارمان رخ داد و اکثر افراد پیرامون من به شهادت رسیدند و من درحالی که موج گرفتگی پیدا کرده بودم و هوشیاریم به حداقل رسیده بود و متوجه حوادث پیرامون خودم بودم، جسمم مثل شئی بی جان روی زمین افتاد.
امدادگران که آمدند و پس از ملاحظه شرایط جسمی و تست علائم حیاتی گفتند ایشان (ناقل داستان) شهید شده است. بعد از مدتی بنده را به همراه سایر شهدا ریختند داخل یک وانت و به معراج شهدای اهواز انتقال دادند. مدتی در معراج و در جمع شهدا بودم ولی شرایط هوشیاریم تغییر نکرده بود و بدنم از حالت بی حسی خارج نشده بود. پس از انجام تشریفات معمول در حالی که می خواستند جسم بی تحرکم را به سردخانه منتقل کنند، تمام انرژی ام را جمع کردم و فریاد زدم. ناله باعث شد که افراد شاغل در معراج متوجه من بشوند و سریعا آمبولانس را خبر کردند و مرا به بیمارستان منتقل کردند. در بیمارستان پزشکان حیات مجدد را با مجموعه وسایل پزشکی و کمک پزشکی به بخش هایی از بدنم که در اثر موج گرفتگی دچار اختلال شده بود باز گرداندند. مدتی که گذشت چون زخم های بدنم عمیق  نبود و موج گرفتگی باعث بی حسی بدنم شده بود، همین که احساس کردم می توانم روی پای خودم بایستم از بیمارستان گریختم و بلافاصله پیش بچه های گردان در منطقه عملیاتی برگشتم.
بیش از آنکه داستان احیای دوباره ایشان قبل از منجمد شدن در صندوق سردخانه معراج شهدا، برایم شنیدنی باشد، شوق و عشق علاقه او به بازگشت به خط مقدم و آن محیط پر از تنش برایم خاطره انگیزتر شده است. هرچند از سرنوشت او خبری ندارم اما در واقع او از مرگ به سوی مرگ گریخته بود.
در شرایطی که درگیری سنگینی را پشت سرگذاشته بودم و با وجود وضعیت جسمی و شرایط روحی، مواجه مستمر با جسم مطهر شهداء، کم خوابی و... با خودم در جدال بودم که با این وضعیت جسمی پر از آلودگی، خون و نجاست، حکم نمازمان چه می شود که دوستی گفت اخوی جان در صحت اعمالت شک نکن ان شاءالله مقبول است. ایشان اضافه کرد که من شنیده ام، از حضرت آیت الله مشکینی(ره) در همین خصوص سئوال پرسیده اند. ایشان فرموده اند که حاضرم تمام عبادات عمرم را با همین نماز رزمنده ها با همین حالت به ظاهر آلوده عوض کنم.
الان سال ها از رحلت آن عالم زاهد و صاحب نفس مطمئنه گذشته است اما وقتی با تصویر ایشان مواجه می شوم و یا سخن آن عالم بزرگ را می شنوم همچنان خودم را شرمنده بزرگواری آن مجاهد سالک که به غایت اهل تواضع و فروتنی در برابر رزمندگان دفاع مقدس بود، می دانم.

وداع در آرامگاه

✍️پس از پایان ماموریت گردان که نزدیک به یک هفته طول کشید، با همان وانت های تویوتا بدون سقف به عقبه منطقه عملیاتی شلمچه و سپس به دژ خرمشهر بازگشتیم. معمولا بعد از عملیات در اثر شهادت و مجروح شدن بخشی از همرزمان، تعداد نیروهای گردان از نصف کمتر می شد و در منطقه عملیاتی شلمچه به دلیل حجم سنگین آتش ارتش صدام، این ریزش بیشتر حس می شد. پس از اقامتی کوتاه در دژ خرمشهر وقتی مطمئن شدیم دیگر کسی به این جمع اضافه نخواهد شد به قرارگاه اصلی لشگر پنج نصر یعنی پادگان شهید برونسی در جاده اهواز و اندیمشک بازگشتیم.
به خاطر بازگشت از عملیات دیگر از آن انضباط ساختاری و آموزش های معمول خبری نبود به همین خاطر دورهمی های دوستان باقیمانده از نبرد شلمچه بیشتر شد. مهمترین ابزار پذیرایی در این جلسات اغلب چای آتیشی در لیوان های پلاستیکی دسته دار قرمز رنگ یا ظرف های شیشه ای مربا بود و بعضا هم اگر در انبارهای پشتیبانی گردان از هدایای مردم، چیزی باقیمانده بود برای پذیرایی استفاده می شد.
در جلسات پس از عملیات، بیش از آنکه صحنه های زشت و زیبای عملیات مرور شود، سخن از شهدا و مجروحین بود. بنده سیر جریان شهادت شهید علی اکبر هاشمی را تعریف کردم همه دوستانی که آنجا حضور داشتند به این خبر به دیده تردید نگریستند. ولی اکثرا سخن یکی از دوستان را پذیرفتند که برادرمان آقای مهدی حسن زاده مزینانی به خاطر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسیده است. بعدها معلوم شد که ایشان در آن حادثه مجروح و بی هوش شده و بعدا در بیمارستان به هوش آمده است. خوشبختانه الان حاج مهدی حسن زاده حضور دارند و به دلیل عارضه ناشی از بی حس شدن نیمی از بدن به درجه جانبازی مفتخر شده اند.
بعد از اینکه ماجرای شهادت شهید هاشمی را تعریف کردم اولین کسی که در این خصوص سخن گفت حاج علی اکبر همت آبادی از دوستان حاضر در منطقه عملیاتی بود که به نقل از شاهدین صحنه گفت: "فلانی، دوستانی که شما (بنده) را در ماجرای خروج از کانال و تیراندازی به سمت بعثی ها دیده بودند به من خبر دادن شما در آن صحنه شهید شده اید و ما از شهادت شما اطمینان داشتیم."
در آن لحظه نتوانستم در پاسخ به خبر شهادت خودم؟! واکنشی نشان دهم، به همین دلیل با همان حس و حال نوجوانی پوزخندی زدم. اما دریغ از تیر یا ترکشی که در آن عملیات، تن رنجورم را به مهر، نوازشی دهد و صد حیف که این نقل در حد خاطره ماند و سرنوشت بنده به جای صعود به جمع عرش نشینان، به تداوم هبوط در جمع فرش نشیان ختم شد و حسرت اتصال قطره های خون رگ حیاتم، به اقیانوس خروشان نینوا بر دلم ماند.
حدود پانزده روز بعد و در بهمن ماه سال ۱۳۶۵ به خانه برگشتیم. ایام بازگشت ما مصادف شد با تشیع پیکر شهدای عملیات کربلای پنج و من دوباره جسم مطهر شهید علی اکبر هاشمی را از معراج شهدا تا مدفنش مشایعت کردم. در مسیر انتقال در داخل امبولانس حضور داشتم و مجددا در داخل آمبولانس همانند دیماه و در کانال بر صورت مطهرش بوسه زدم. با این اوصاف، بنده آخرین نفری بودم که هنگام حیات و در دژ خرمشهر با او وداع کردم و اولین نفری بودم که بعد از شهادت او را در داخل کانال ملاقات کردم و حال جزء آخرین نفراتی بودم که روز ۹ بهمن ماه ۱۳۶۵ با جسم مطهرش و قبل از آنکه در آرامگاه ابدی قرار گیرد، وداع کردم.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۳۰
بهمن
۰۱

💠 معجزاتی که در خط دیدم

✍️بالاخره همه رزمندگان که در اطراف ما بودند تا جایی که خودم بودم و دیدم بیکار بودند و بعضی ها در داخل سنگر نشسته بودند تا اینکه ظهر شد و وقت نماز بود و یکی یکی نماز را به صورت نشسته در داخل سنگر که تقریباً کوچک بود خواندیم و اما قبل از اینکه ادامه بدهم بگویم که هم اکنون که در حال نوشتن هستم کجایم.

الآن در زیر پل می باشیم و حدود یک ساعت است که از چوئیده همراه با برادر وحید توکلی من و برادران خرمی و عسگری و طباطبایی و مهینی آمدیم.

و اما بقیه خاطره های خط مقدم. به علت اینکه خاطره های جزئی را تا اندازه ای فراموش کرده ام و خاطره های آنجا تقریباً تکراری است در آن مدت دو ونیم روز فقط خاطره های کلی که اهمیت بیشتری دارد برایتان تعریف می کنم.

و اما در این دو سه روز چندین معجزه برای خودم و تیم ما پیش آمد یکی اینکه نشسته بودم با برادر زنگویی که یک دفعه بی سیم گفت بمب شیمیایی و ماسک ها را بزنید و ما هم به رزمنده های اطراف این خبر را گفتیم و اکثراً ماسک زدند، یکی دهان خود را گرفته و در حال دو بود که به ماسکش برسد و هر کسی در فکر خود بود و من هم ماسک را آماده کردم و از مرکز دوباره سئوال کردم که آیا بمب شیمیایی در محل ماهم صحت دارد یا خیر؟ و او گفت احتمالاً. و ما هم که بویی احساس نمی کردیم گفتیم که ماسک ها را در بیاورند و دو سه مرتبه به علت اطمینان بیشتر از مرکز همین سوال را کردیم تا اینکه او گفت خطر رفع شده و بعد که آمدیم یعنی به پشت خط بچه ها گفتند که بمب های شیمیایی را در محلی دیگر ریخته اما با شکست روبرو شده و به علت کمک های خداوندی و بودن باد به سمت عراقی ها و همچنین عکس العمل گروه های ش.م.ر بمبارانش با شکست روبرو شد و فقط تعداد کمی از رزمندگان تلفات سطحی شده اند که مورد مداوای سرپایی قرار گرفته بودند اینها همه نشانه ی بودن خداوند با نیروی اسلام است.

بالاخره هرچه درباره ی چند روزی که در آنجا بودیم بگویم کم است و همش معجزه بود مثلاً نشسته بودیم در داخل سنگرمان(ما دو تا سنگر داشتیم که هر سنگر دو نفر جا می شدند) که یک دفعه صدای اصابت یک چیزی سنگین را به پشت خاکریز محل ما شنیدم و بعد از چند لحظه برادر توکلی گفت که توپ مستقیم بود که عمل نکرده و همین عمل یک دفعه دیگر برای خودم اتفاق افتاد و عمل هم کرد و آن موقعی بود که نزدیک ظهر بود که من تقریباً بیکار بودم و رفتم و با خمپاره اندازی که در نزدیکی دیدگاه ماه بود مقداری کمکش کردم و کار کردیم و هدف هم ، زدن داخل سنگرهای تانک بود که نفرات زیادی در همان سنگرها بودند و گاهی از همانجاها دید می زدند و سرشان را بالا می کردند و توانستیم یکی را در داخل یکی از همان سنگرها بزنیم که یک دفعه صدای سوتی شنیده شد با سرعت و صدای انفجار مهیبی را در خاکریز شنیدم ولی باید گفت خوشبختانه یا متأسفانه هیچ کارمان نشد در صورتی که خیلی خاک روی ما پاشید.

بالاخره از صبح تا شب نیروها از زمین و آسمان مورد حمله بعثی ها بودند ولی به خواست خداوند همه اش به هدر می رفت و در پشت ما که دشتی وسیع بود می خورد.

شب اول که ما آنجا بودیم نگهبانی می دادیم و از طرف شبکه مرزی دستور داشتیم که به دیگر رزمندگان آماده باش بزنیم و همین کار را کردیم و خودمان نیز نگهبانی دادیم و من نگهبانان اطرافمان را بیدار می کردم و هر بیست، سی دقیقه ای یک خبری از آنها می گرفتم که خواب نشوند.

صبح روز بعد نیز آتش آنها بر روی نیروهای ما خیلی شدید بود و نامردها یک دفعه دیدیم که چندتا تانک پشت سرهم آمدند و سنگر گرفتند البته در خاکریزهای خالی که از قبل کنده بودند و آرپی جی زن ها چون دیر جنبیدند متأسفانه نشد که آنها را بزنند و تا روبروی دیدگاه ما سنگر گرفتند ولی بیشتر از چند ساعت در آنجاها طاقت نیاوردند زیرا با آتش آرپی جی زن های ما و سلاح های دور برد از قبیل توپ و خمپاره و مینی کاتیوشا که خودمان فرمان می دادیم روبرو شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و فقط دوتا تانک تا جایی که در منطقه خودمان دیدم به آتش زدیم همچنین یک ماشین آبرسانی که منبع داشت و خودم قشنگ می دیدم و یک نفربر ولی هنوز هم افرادی داخل سنگرهای تانک بودند که گاه و گداری سرشان را از خاکریز بیرون می آوردند و با این عمل اینقدر بچه ها روحیه گرفتند که حد نداشت و بچه ها منتظر همین عمل ما بودند.

(الآن مشغول نگهبانی هستم که اینها را دارم می نویسم شب 64/12/2) ان شاءالله بقیه خاطرات را موقعی دیگر تعریف می کنم.

💠شهادت قهرمان

✍️و اما بقیه خاطره ای که نشانگر حماسه های شهیدان و مجروحین می باشد و تعدادی را خود به چشم مشاهده کردم قابل گفتن است و آن شهادت یکی از بهترین افراد دیدبانی کسی که رشادت ها آفرید و خبر خوش از عملیات برای برادران می آورد و حالا باید ما خبری از او به همه می دادیم و آن قهرمان بود و واقعاً قهرمانانه به درجه رفیع شهادت نائل آمد و آنقدر خوب بود که حتی خداوند نیز جسدش را پودر کرد و همراه روحش به جایی که می خواست برد.

برادر شهید قهرمان هنگامی که ما را با تیم های قبلی تعویض کرد خودش همراه آقای حسین زاده و تیم های قبلی برگشت و اما از اینجا از زبان برادر سنجرانی شنیدم که حالا به تصویر در می آورم:
-« وقتی به ساحل اروند رود رسیدیم ماشین تویوتای حامل مهمات که از لشکر5 نصر بود از یکی از ما خواست که راهنمایی کند او را به نیروهای توپ 106 و موشکی این لشکر. در این جریان برادر قهرمان طبق آن ایثاری که دارد سوار ماشین می شود(پهلوی راننده) و همراه آنها دو نفر دیگر در روی مهمات نشسته اند و با خداحافظی، ماشین به سوی هدفش حرکت کرد هدفی که در نظر آنان معلوم بود ولی در اصل ماشین به چیزی دیگر نزدیک می شد)

و اما از اینجا خودم شاهد بودم که ماشین از دور به آرامی به طرف ما می آمد و اما الآن که در فکر فرو می روم می فهمم و احساس می کنم که آن ماشین با ماشین های دیگر که هر روز مشاهده می کردم خیلی فرق داشت چرا که افراد داخل آن از هدفشان که رساندن مهمات به 300 متری سمت راست دیگاه ما بود به سوی هدفی دیگر می رفتند. ماشین همراه با مسافرانش با خضوع و نورانیت خاصی از جلو دیدگاه ما رد شد و برادر توکلی با امیر معدنیان(از افراد موشک) احوال پرسی کرد در حین رفتن امیر به وحید گفت: چطوری ؟ حالت خوبه؟ تو هنوز زنده ای؟ البته به شوخی و برادر وحید با سلام و چند کلمه دیگر جواب احوال گیریش را داد ولی ماشین به راه خود ادامه داد مثل این بود که برای رسیدن به هدفش عجله دارد . من که با آنها آشنا نبودم و تا چند ساعت بعد از آن نیز متوجه بودن برادر قهرمان در آن ماشین نشده بودم.رویم را برگرداندم به سوی جلو که عراقی ها با تانک هایشان آماده خونخواری و تجاوز و کشتن بودند و بدون هیچ خبری از اینکه کسی به نام قهرمان در آن ماشین است فکرم متوجه تانک ها شده بود که یک دفعه صدای مهیبی توجه مرا به سمت راستم جلب کرد و آن همین ماشینی بود که چند دقیقه پیش با حالت خنده و خوشحالی به جلو پیش می رفت .

هر رزمنده ای سعی می کرد که متوجه شود چه شده و چه چیزی منهدم شده .بالاخره مهمات به برادرانی که در داخل ماشین بودند مهلت فرار نداد و توپ مستقیم تانک چنین حادثه ای را به وجود آورد( شاید مصلحت همین بود)

ساعتی مهمات با شعله های زیاد در حال سوختن بود و نزدیک های ظهر بود که آتشش ساکت شد و سکوت ماشین را فرا گرفت سکوتی که نشانه ی شهید شدن چندتن از عزیزان بود و در همان موقع برادر وحید با حالتی که نشانگر غم رفتن یکی از دوستان بود رو به من کرد و گفت قهرمان نیز داخل ماشین بود. من که از حرف او بسیار تعجب کردم گفتم: راست می گویی؟ گفت: بله.

لرزشی که توأم با غم و ناراحتی بود تمام بدنم را فرا گرفت و خیلی متأثر شدم ولی چه می شود کرد زیرا آنان رفتند و نمی شد که دیگر برگردند.

💠رد خون

✍️کارمان را محکم تر و با آتش سنگین تر ادامه دادیم نزدیک های عصر بود که برادر حسین زاده برای خبرگیری به دیدگاه ما آمد و جریان شهادت و محل معراج برادر قهرمان را سوال کرد و ما با دست آن محل را نشان دادیم و نیز جریان را گفتیم و او هم با موتورش سریع به آنجا رفت و حدود ده دقیقه ای طول کشید که آمد و گفت یک ردّی از جنازه اش پیدا شده ولی به علت اینکه همین سخنان را نیز روی موتور زد و مثل اینکه خیلی کار داشت دیگر نپرسیدیم چه چیزی از جنازه شهید پیدا شده ولی بعدها فهمیدیم وصیت نامه اش به خواست خداوند و به طور معجزه آسایی از جیبش به بیرون ماشین افتاده . برادر وحید توکلی چند روز پیش؛ خودش جریان وصیت نامه را برای بچه ها گفت.

و اما در این مدت که ما بودیم شهدا و مجروحین زیادی را از جلوی دیدگاه خودمان عبور دادند و بعضی از شهیدان مقدار زیادی در آفتاب مانده بودند زیرا گروه های بهداری براثر کم کاری آنان را به پشت خط حمل نکرده بودند یکی کالیبر به مغزش خورده بود و هر شهیدی در خون خودش غلطان بود و شاهدان زنده نیز هرکدام به نحوی زخمی شده بودند .آن مجروحینی که خودم با چشمم دیدم عبارت بودند از یک پسر جوان هم سن و سال خودم که دستش قطع شده و سعی می کرد خودش را به پشت خط برساند ولی گروه های امداد حتی به این افراد توجه نکرده بودند و آن به علت نبودن آمبولانس بود. این را بگویم که رزمنده ای که مجروح می شود حتی اگر زخم عمیقی بردارد ولی بتواند راه برود باید خودش را به پشت خط برساند که 5 کیلومتر راه است وگرنه مجروحین دیگر را که توان راه رفتن نداشتند چند ساعتی همانجا نگه می داشتند و بعضی هایشان شهید می شدند. یکی دیگر جوانی تقریباً 25 ساله بود که دستش قطع شده بود و با بی حالی و سکوتی مطلق می دوید به سمت پشت خط. یک پیرمردی که الگو برای ما بود دستش چندین ترکش خورده بود و به محل ما که رسید گفت: بجنگید و حسین(ع) یارتان باشد، فکر نکنید من موجی شده ام و این حرف ها را می زنم من سالمم... و همین طور که راه می رفت و می خواست خودش را منتقل کند، به بچه ها روحیه عجیبی می داد و باعث تعجب برادران می شد و خیلی مجروح دیگر با حالات مختلف.

عصر روز سوم برادر حسین زاده با برادر رشادتی آمده بود و مرا با آقای رشادتی تعویض کرد و گفتم هنوز زود است و می خواهم کار کنم گفت که خسته شده ای و ان شاءالله چند روز دیگر باز بر می گردانمت. بالاخره ما را برگرداند ولی برادر توکلی و زنگویی بنا به خواست خودشان ایستادند در اصل می بایستی آنها را نیز تعویض می کرد زیرا تیم هایی که همراه ما آمدند تعویض شدند و من با آنها خداحافظی کردم و با تیم های تعویضی برگشتیم.

حقیقت چون من سه روز بود که غذایی نخورده بودم و اولین بار بود که جنازه های زیادی و خون های زیادی می دیدم بعد از محلی که می خواست دو کنیم و خودمان را به نخلستان برسانیم در وسط های دو بود ( همانطور که قبلاً گفتم از خاکریز تا نخلستان 350 متر می باشد) که حالم دگرگون شده و برعکس هنوز چند قدمی با همان حال نرفتم که یک جنازه عراقی را با وضع خیلی خراب که جنازه اش سیاه شده بود و باد کرده بود دیدم و حالم بدتر شد و دیگر از قوت افتادم و آرام آرام شروع به حرکت کردم و البته بقیه برادران چون دیگر در آن بَرِ جاده فرعی بودند نیز به نخلستان رسیدند و خیالمان کمی جمع تر شد زیرا از آتش کالیبر در امان بودیم ولی گاهی خمپاره 81 و120 در اطرافمان می خورد...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۸
بهمن
۰۱

💠پیش به سوی خط مقدم با آمپر داغ

✍️و اما بعد آن که؛ ساعت 2/5  بود چایی را برای بچه ها درست کردم و ساعت 3 خوردیم. الآن ساعت 4 می باشد و بیکاریم و در حالت آماده باش به سر می بریم زیرا هر آن امکان دارد که بیایند و ما را از اینجا به خط مقدم ببرند....

بالاخره در ساعت 6 بود که من رفتم از قسمت تغذیه غذای آبگوشت را گرفتم و آوردم در آسایشگاه گذاشتم برای بعد از نماز و رفتم به مسجد برای نماز جماعت که امامت نماز را روحانی جوانی که جدید آمده بود به عهده گرفت و بعد از آن به آسایشگاه آمدیم و شام را دسته جمعی خوردیم و هنوز در حین غذا خوردن بودیم که بلندگو توجه همه را جلب کرد و چندین بار این حرف را تکرار کرد که؛ برادران دیدبانی و 81 هرچه زودتر برای رفتن به مأموریت جلو آسایشگاه به خط شوند و ما هم با عجله غذا را خوردیم و آماده شدیم که برویم سوار ماشین بنزده تن بشویم ولی متأسفانه ماشین اصلاً جایی نداشت و ما برگشتیم به داخل آسایشگاه و از دیشب تا الآن داخل آسایشگاه به سر می بریم.

اما خاطره های امروز پنجشنبه 64/11/17
امروز صبح برای نماز با صدای بلند برادر معدنی که با شوخی می گفت صادقی، صادقی بلند شو جلو دستشویی تلفن کارت داره! بیدار شدم.

من که اول چرتی بودم از این حرف تعجب کردم و کمی در فکر فرو رفتم و بعد از مدتی کوتاه فهمیدم که شوخی می کند و بلند شدم رفتم وضو گرفتم. هوای بیرون بارانی بود و بعد از آن آمدم نماز را خواندم. بعد از نماز برادر شهیدی پور گفت که اگر مایلی پاشو برویم یک دوشی بگیریم و من هم موافقت کردم و همراه او و برادر معدنی رفتیم به حمام دو دوشه نزدیک آسایشگاهمان. اما اول آبش سرد بود و مدتی ایستادیم برای اینکه گرم شود و اول من به حمام رفتم و بعد آنان.

وقتی از حمام آمدم باران خیلی شدید می بارید و ساعت 7/5 بود ولی همه ی بچه ها خواب بودند و چای را یکی از برادران درست کرده بود و من هم همه ی بچه ها را بیدار کردم برای صرف چایی و صبحانه.

صبحانه و چایی را دسته جمعی خوردیم و خیلی خوشمزه بود الآن نیم ساعت است که از صرف صبحانه گذشته و همه ی ما بیکاریم و روی تخت نشسته ام. فعلاً خدا نگهدار تا ساعتی دیگر البته اگر ما را به خط نبردند که ان شاءالله می برند.

و اما بقیه خاطره های دیروز
دیروز ظهر بعد از صرف نهار قورمه سبزی آماده شدیم برای رفتن و با چه زور و فشاری سه تیم از 5 تیم را جای دادند داخل ماشین بنز ده تن و تا اینجا 7 ساعت در راه بودیم این را بگویم که این بدترین سفری بود که من و از قول بچه ها انجام دادند زیرا بالای ماشین را با چادر بسته بودند و باران هم می آمد و تاریک بود و همه در فشار بودند و خیلی خیلی خیلی سخت گذشت زیرا که 55  نفر را داخل یک ماشین جا داده بودند آن هم با کوله پشتیِ پر، پتوهای زیاد و وسایل زیاد دیگر. من هم هنوز در وسط های راه بودیم که آمپرم داغ کرد و خیلی به خودم فشار آوردم که در مقابل آن صبر کنم ولی داغ کردن آمپر از یک طرف و فشار  بچه ها از طرفی دیگر غیر قابل تحمل بود و همانند بُز تا اینجا داغون شدیم و هیچ جا را نمی دیدیم. بالاخره این را بگویم که هرچه بگویم کم است و اصلاً غیر قابل توجیه می باشد.

در ساعت 7/5 به اینجا رسیدیم همانند زندانی ها هیچ جا را یافت نمی کردیم یعنی نمی شناختیم. هم اکنون در داخل مسجد مقر می باشیم و ساعت 7 است . دیشب ما را  آوردند به اینجا البته بعد از تحمل و صبر زیاد و همه ی زمین ها گلی و بارانی بود و شام را کنسرو بادمجان خوردیم و بعد از نماز خواب شدیم.

💠دیدار در خط مقدم

✍️جمعه 64/11/18
صبح ساعت 5/5 ما را بیدار کردند برای نماز صبح و من رفتم و اول در صف طویل توالت آن هم یک توالت ایستادم! بعد از آن آمدم و نماز را خواندم و دعای ندبه توسط یکی از برادران برگزار شد بعد از آن نیروهای غیر از ما رفتند. ما صبحانه را که حلوا بود همراه یک چایی خوردیم و بعد من آمدم بیرون و چیز غیر منتظره ای مشاهده کردم و خیلی خوشحال شدم آن هم آقای زارعی مزینانی را که چندین هفته بود ندیده بودمش سوار بر یک جیپ دیدم ولی متأسفانه چون جیپ نایستاد نتوانستم با او احوالپرسی و روبوسی کنم بعد از آن از یکی از بچه های 60 در باره مزینانی ها سئوال کردم و او گفت که در فلان جایند و من هم رفتم و با محمد مزینانی و عباسعلی مزینانی(نیکوفر) و علی رضا مزینانی (بزرگ)(اکبر کربلایی عباس) احول پرسی کردم و مهدی و علی رضا(کوچک)(نباتی) را برده بودند خط مقدم و بعد از آن من و برادر کریم زندی مشغول راه رفتن شدیم و حدود یک ساعتی در این روستای بدون اشخاص غیرنظامی می گشتیم همان طور به رودخانه نیز رفتیم که 300 متری از مسجد فاصله داشت و خیلی خوب بود.

راجع به آب و هوا و وضع طبیعی اینجا بگویم که اینجا تا جایی که بخواهید درخت خرما وجود دارد  و چون که ان شاءالله عملیات نزدیک است مردم را به جایی دیگر انتقال داده اند و مردم از همه چیزشان گذشته اند. و همانطور ما دو نفر چندین ساختمان را مورد بررسی و مهندسی قرار دادیم(البته به شوخی) و توی خانه ها را می گشتیم و اکثر خانه ها خالی بود ولی درهای آنان باز بود وقتی از این گردش چند ساعته آمدیم دیدیم که بچه ها با کلیه وسایل به جای دیگر رفته اند و ما هم گشتیم دیدیم در نزدیکی مسجد یک اطاق بزرگی را تمیز می کنند برای استراحتگاهمان البته خانه تا جایی که خواسته باشی فراوان است زیرا این روستا بزرگ است و عاقبت آسایشگاه را پیدا کردیم و ظهر من وضو گرفتم و در مسجد که بزرگیش به اندازه یک مهمانخانه می باشد و جای 60 نفر می باشد رفتم و نماز جماعت را مانند صبح خواندیم و بعد از آن آمدم به آسایشگاه و نهار را خوردیم البته نهار صبحانه ای بگویم بهتر است زیرا حلوا بود و برادر پورحسینی که مسئول تدارکات ما است رفته بود تغذیه بگیرد نداده بودند اصلاً در اینجا بگویم هنوز نیاورده بودند بهتر است  و حلوا را خوردیم بعضی ها کنسرو بادمجان می خوردند . بعد از آن برادر پورحسینی رفت کنسرو قیمه آورد و گرم کردیم و چهار نفره خوردیم البته بقیه بچه ها رفته بودند هوا خوری (من و حسن جاجی بیگلو و کریم زندی و پور حسینی) بعد از آن چند تایی پرتقال نوش جان کردیم. الآن ساعت 38/5 می باشد و از آن وقت تا کنون بیکاریم و مطالعه می کنم  با اجازه تا ساعتی دیگر

امروز شنبه 64/11/19
قبل از اینکه چگونگی آمدنمان را به پشت خط بگویم اجازه بدهید از بقیه خاطرات دیروز عصر که مهم نیست بگذریم و شام را هم ببرم که خورشت تنها بود و من هم نخوردم.
امروز صبح با صدای برادران از خواب بلند شدم. نماز را در خود آسایشگاه خواندم بعد از آن کمی استراحت کردیم سپس صبحانه که پنیر بود خوردیم و اما بعد از آن من که بیکار بودم مشغول مطالعه شدم که از در آسایشگاهمان برادران مزینانی عباسعلی(نیکوفر) و محمد را دیدم و رفتم بیرون و با هم رفتیم به محل تسلیحات و در آنجا برادر احمد(عسکری) و قربانعلی مزینانی را دیدم و خیلی خوشحال شدیم زیرا من نزدیک 40 روز بود ندیده بودمشان. سپس به محل تغذیه رفتیم که با برادر قربانعلی زارعی احوال پرسی کنیم ولی متأسفانه نبود.

بالاخره بعد از ساعتی به آسایشگاه آمدم و من با آنها به علت اینکه می خواستیم به اینجا بیاییم خداحافظی کردم و رفتم و بند و بساط را جمع و جور کردیم تا اینکه یک ماشین بنزده تن آمد و ما را بعد از نیم ساعتی راه به اینجا که 2 کیلومتری خط است پیاده کرد و برادران دیدبانی(حسین زاده(فرمانده)، قهرمان(معاون)، عباس زاده، نورعلی، صرافان، قنبری، ذوالفقاری، زنگویی، رشادتی،علی اکبری، حاجی بیگلو) را دیدم ولی بنا بر حرف آنان بقیه برادران را به خط مقدم برده اند من خیلی خوشحال شدم و آسایشگاهمان در اینجا یکی از تونل های زیر جاده است البته یک طرف تونل را بسته اند و تمیز درست کرده اند و برای نشستن در اینجا پتو انداخته اند.

بالاخره اول بعد از کمی خستگی گرفتن نماز را با جماعت و به امامت آقای صرافان خواندیم البته به قول برادر حسین زاده 5 نفرا برگرداندند(قربانیان، گل گوش، پورحسینی، حسن حاجی بیگلو، کریم زندی) و شانس من خواند که من را برنگرداندند و هم اکنون ساعت 3 می باشد و در داخل سنگر تونلی نشسته ام.

بعد از چند دقیقه ای برادر ابراهیمی که به اینجا آمد البته از محل دیدگاهش و بعد از آن برادر نظامی و اما وقتی که آنها رفتند چندتا روحانی آمدند و برادر صرافان را از اینجا بردند.
شام دیشب برنج و خورشت کنسرو بود و جلسه ی قرآن نیز بعد از آن داشتیم و از آن به بعد بچه ها راجع به مسئله روزی و رزق بحث می کردند.

و اما از امروز ان شاءالله دیگر در این دفتر نمی نویسم زیرا این دفتر چون بزرگ است حمل کردن آن در دست نیز مشکل است و در یک دفترچه کوچک می نویسم.

64/11/20 علی صادقی منش

💠دعا برای پیروزی

✍️براستی که اینجا فضای روحانی دارد و بوی فتح و پیروزی را می آورد. دیروز 64/11/20 یکشنبه بود صبح که تا ظهر خط ساکت بود و از آن به بعد گاه گاهی صدای انفجارات توپها و سلاحهای سبک و سنگین در جلوتر از ما شنیده می شد و عصر خودم مشاهده کردم که در 300 متری ما که نخلستانی بود 2 گلوله خمپاره 120 فرود آمد و معلوم نشد که کسی کارش شده یا خیر.
دیشب برادر قهرمان و حسین زاده به آسایشگاهمان آمدند و اعلامیه برادر محسن رضایی را خطاب به رزمندگان خواندند و از آن اعلامیه چنین برآمد که حمله* امشب می باشد یعنی شب 21. البته از قبل بوی حمله به اینجا آمده بود و یک خبرهایی شنیده می شد ولی با خواندن آن معلوم شد که حتماً حمله است.

بالاخره بعد از آن ما مانند همیشه شروع کردیم به دعا و مناجات تا ان شاءالله خداوند نصرتی دهد و به وسیله ی همین دعاهایی که ما انجام می دهیم رزمندگان را به آرمانشان برساند.

نماز را در ساعت مقرر خواندیم و بعد از آن دعای توسل البته در مکان مطهر . ما هرشب و هر صبح دعا می کنیم و کاری بهتر از دعا نمی بینم که ان شاءالله خداوند منان یاری کند و این آخرین حمله باشد و همه را با پیروزی برگرداند.

ساعت 10 بود که صدای انفجارات مهیبی از خط شنیده می شد و توپها و سلاح های پشت ما که 3 کیلومتر فاصله داشت شروع به کار کرد و تا جایی که می توانست این عراقی های مزدور را می زد. اما بگویم چه شور و شینی بود همه ی بچه های ما که تقریباً17 تا 18 نفر بودند به بیرون آمده و به مقابله دو طرف نگاه می کردند. عراقی ها آنقدر گیج و منگ شده بودند که گلوله هایشان معلوم نبود به کجا می رود و الکی تیراندازی می کردند در صورتی که نیروهای ما از روبروی ما حمله کرده بودند آنها به طرف راست تیراندازی می کردند!

تا ساعت 12 ما یا می نشستیم و یا می رفتیم و یک دید می انداختیم و بالاخره بر اثر خستگی زیاد خواب شدیم و من در پاس 1 تا 12 نگهبان بودم ولی مرا بیدار نکرده بودند نمی دانم چرا ؟! فکر کنم پاس 1 خواب رفته بوده.

صبح با صدای برادران از خواب پا شدم و وقت نماز بود و نماز را خواندیم و بعد از آن زیارت عاشورا را مانند هر صبح به جا آوردیم و از خداوند  باز هم خواستیم که رزمندگان را پیروز کند و بعد از آن صبحانه خوردیم و هنوز صدای پرتاب گلوله های خمپاره و توپ و سلاحهای سبک به طرف عراقی ها خیلی زیاد شنیده می شد تا اینکه در ساعت10 بود که هواپیماهای عراقی آمدند و درست 300 متری ما را بمباران کردند یعنی محل نخل ها را زدند ....

*منظور شهید صادقی منش از حمله ، عملیات پیروزمندانه والفجر هشت است.

عملیات والفجر هشت بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴ با رمز یا «فاطمه‌الزهرا(س)» در جبهه جنوبی  و منطقه فاو آغاز شد. مهمترین هدف عملیاتی که تا نهم اردیبهشت سال ۶۵ ادامه یافت؛ تصرف فاو و تهدید بصره از جنوب بود.
 فاو جزیره‌ای محصور میان روخانه اروند، دریای خلیج فارس و منطقه خورعبدالله بود اما ارتباط خاکی آن با بصره؛ این منطقه را به یکی از استراتژیک‌ترین مناطقی تبدیل کرده بود که ایران را به تسلط نسبی بر جبهه ها می‌رساند. فرماندهی و سازماندهی عملیات با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و پشتیبانی با ارتش بود.
در این عملیات شهر بندری فاو تصرف و اسکله و تاسیسات نفتی آن به همراه کارخانه نمک و پایگاه‌های نیروی دریایی آزاد شد. دشمن بعث هم در سطح ادوات و هم نیروی انسانی متحمل خسارات و تلفات بسیار شد. ایران برای نخستین بار از آغاز جنگ تحمیلی به صورت گسترده بر اروندرود تسلط یافت و توانست امنیت خلیج فارس در آن منطقه را برای تردد کشتی‌ها و نفت‌برهای ایرانی تامین کند.
 دو پایگاه موشکی ساحل به دریای عراق که با آتشباری مکرر، مدت‌ها مانع از تسلط بر اروند بودند؛ به تصرف ایران درآمد و مسیر عراق به خلیج فارس مسدود شده و جمهوری اسلامی با تصرف فاو در این عملیات با کشور کویت هم مرز شد.
در این عملیات حدود 30 رزمنده مزینانی در لشکرهای مختلف به ویژه 5 نصر خراسان حضور داشتند و هفت تن از آنها به نام های حاج محمد امین آبادی، محمد مزینانی(روس)، حسن صانعی، سیدحسن حسینی، موسی الرضا تاجفرد، محمدسعید مزینانی(منوچهری) و محمدرضا تاج مزینانی به درجه رفیع شهادت نائل آمدند...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

 

  • علی مزینانی
۰۲
بهمن
۰۱

💠نامه

✍️ چهارشنبه 64/11/9
امروز صبح وقتی که از خواب بلند شدم اول نماز را خواندم و بعد از آن نوبت ورزش بود و صبحگاهی سپس سخنرانی ولی چون نیرو از پادگان دیگری به اینجا آمده بود سخنرانی نبود و آنها در مسجد خواب شده بودند گفتند فعلا آزادید و تا ده دقیقه دیگر این نیروها می روند و شما بروید برای صرف صبحانه و بعد از نیم ساعت از بلندگوی تبلیغات صدا زدند برای صبحانه ما رفتیم به مسجد و پنیر و چایی و کشمش خوردیم و در ساعت 9 درسی که اصلا ربطی به دسته ما ندارد درس داده شد ،درس پلاتین برد، این را نگفتم که وقتی که از صبحانه آمدم برادر توکلی را دیدم و از خوشحالی با او روبوسی کردم و گفت که به علتی هنوز نرفته الان نیز در همین جاست . ساعت دوازده است و وقت اذان و نماز و سخنرانی و ناهار.

الان ساعت 10/5 پنج شنبه است بقیه خاطره های دیروز را ادامه می دهم .دیروز ظهر رفتم به مسجد و بعد از سخنرانی و نماز نوبت ناهار بود .آقا راجع به وضع نیروها بگویم و شلوغی پادگان به علت اینکه حدود صد نقر از تربیت معلم سبزوار و مشهد آمده اند و ده نفر دیگر از پادگان دیگر . مسجد خیلی شلوغ بود طوری که تمام نماز خانه را جمعیت رزمندگان فراگرفته بود و ناهار برنج و گوشت را خیلی  خوشمزه و چرب بود خوردیم (جای شما خالی) و بعد از آن من به محل آسایشگاه موقتی برادران تربیت معلم رفتم برای اینکه ببینم کسی در میان آنها شناس هست یا خیر.

وقتی به آنجا رفتم شناس که نداشت ولی سبزواری زیاد داشت که با دونفرشان صحبت کردم و آنها خودشان را معرفی کردند یکی شان دلبری بود و یکی دیگر برزویی.من راجع به آقا دایی محمد و عبدالله سوال کردم و آنها گفتند که می شناسیمش و دوستمان است.بالاخره بعد از صحبتی کوتاه از آنجا بیرون آمدم و بعد از ساعتی به آسایشگاه آمدم .برادر توکلی گفت که بیا و عکس بگیریم .دوربین را برداشت و به بیرون رفتیم و همراه برادر اسماعیلی عکس یادگاری گرفتیم. برادر محمد مزینانی که ده روز پیش به مرخصی رفته بود را دیدم و بسیار خوشحال شدم .پیشش رفتم و نامه ای به من داد و آن نامه از پدرم بود و همچنین کیسه ای که بعد که باز کردم آجیل و پسته و تخمه و شکلات داشت که بابام به عمو سید روح الله داده بود و آنهم به برادر محمد سفارش کرده بود .

آن را گرفتم بعد که عکاسی تمام شد کیسه را بردم به محل پاتق برادران مزینانی و باز کردم و در حدود دو ساعتی با هم در آنجا صحبت می کردیم و تخمه می خوردیم و شکلات. سپس چایی درست کردیم و خوردیم و خیلی خوش گذشت و در همان موقع صدای اذان را شنیدیم و بلند شدیم و رفتیم به مسجد و بعد از نماز جماعت مانند همیشه آش را خوردیم و بعد از شام همراه برادران مزینانی(علی رضا،علی رضا،محمد و عباسعلی و محمد ناطقی) به مخابرات رفتیم چون آنجا تلویزیون دارد برای فیلم سینمایی که نشستیم حدود یک ساعتی و بعد فیلم یک سرباز و نصفی را نگاه کردیم و خیلی خوب بود اما فراموش کردم راجع بع به پرژکتور بگویم آن جریان این بود که بعد از نماز جماعت شب پرژکتور آوردند و همه خوشحال شده بودند که می خواهند فیلم بگذارند ولی متأسفانه نمی دانم پرژکتور چه مرگش بود که خاموش شد قرار شد که بعد از شام ویدئو نشان دهند ولی مراسم سینه زنی در مسجد ویدئو هم نگذاشتند این هم از خاطره های دیروز...

امروز همانطور که گفتم 64/11/10 پنج شنبه می باشد و دیشب بعد از اینکه از مخابرات آمدم اکثر بچه ها خواب بودند و برادر کریم زاده به من گفت که نامه ای برایت آمده. من هم نامه را از او گرفتم و چون دیشب نگهبانی داشتم آن را گذاشتم حین نگهبانی بخوانم و در ساعت 2 نصف شب برادر زردتشت مرا بیدار کرد و اسلحه را از او تحویل گرفتم و در حین نگهبانی که در جلو آسایشگاه بود نامه را که از مجید بود خواندم ...

💠دوری از دوستان

✍️ امروز صبح نماز را خواندم و چون هوا بارانی بود هیچ گونه مراسم نداشتیم و در ساعت 7/5 به مسجد رفتم برای سخنرانی و بعد از آن نوبت صبحانه پنیر و چای شیرین بود و در ساعت 9 برادر صرافیان یکی از برادران روحانی داخل آسایشگاه کلاس عقیدتی سیاسی برای ما گذاشته بود و در همان حین متأسفانه برادر توکلی رفتند به مأموریت و من از جلسه بلند شدم و رفتم بیرون و با او او خداحافظی کردم. هم اکنون نیم ساعت است که برادر توکلی رفته است والسلام تا ساعتی دیگر

امروز 64/11/14
متأسفانه به علت کمی وقت خاطره های 3 روز پیش را ننوشته ام ولی به طور خلاصه می گویم.
روز یازدهم اکثر برادران دیدبانی برای رفتن به مأموریت تقسیم شدند ولی من جزو آن تیم های رفتنی نبودم کسانی که رفتند عبارت بودند از برادران؛ کریم زاده، معینی، نورعلی، نظامی وطن، ذوالفقاری، نادری، رشادتی (که شبی که می خواستند بروند همین برادر نوحه ای خواند)، نظری، زنگویی، قنبری، عسکری، سیدهاشم طباطبایی، رضا طباطبایی، عباس زاده، علی اکبر حاجی بیگلو....

بالاخره یازدهم گذشت و شب آنها را با ماشین های کمپرسی و هجده چرخ و غیره بردند البته نیروهای زیادی نیز از واحدهای دیگر اعزام کردند.

روز شنبه دوازدهم من و برادر مجید اسماعیلی برگه ی مرخصی از آقای قهرمان گرفتیم و به اهواز رفتیم در آنجا که رسیدیم بعد از خواندن نماز و صرف غذای کنسرو لوبیا به علت اینکه برادر مجید اسماعیلی کار نظامی داشت کارش را انجام داد سپس با هم به محل دیدبانی لشکر رفتیم زیرا برادر مجید می خواست دوستانش را ببیند و کمی استراحت کردیم.
بالاخره در ساعت 6 از آنجا آمدیم و در ساعت 7 به پادگان رسیدیم و 2 ساعت تأخیر کردیم.

یک شنبه  64/11/13صبح با برادر اسماعیلی رفتیم به قمست فرماندهی پادگان خودمان و کمی کمک او کردم در نوشتن کدها و رمزها و غیره. مشغول کار بودم که برادر قهرمان آمد و مرا صدا زد و گفت بلند شو برو لوازم مأموریت را تحویل بگیر که قرار است شما هم به مأموریت بروید. من هم آمدم و لوازم را تحویل گرفتم یک ماسک، یک قمقمه، یک کیسه خواب، یک بادگیر، یک فانوسقه و لوازم دفع مواد شیمیایی .

ما را قرار بود که دیشب اعزام کنند ولی باز رأیشان عوض شد و نبردند. این را هم بگویم که ما اگر برویم دیگر دیدبانی خالی می شود و همان طور واحدهای دیگر...

دوشنبه 64/11/14
نزدیک صبح برادر صرافان من و برادر شهیدی پور را بیدار کرد برای نماز شب و بعد به مراسم صبحگاه و ورزش رفتیم البته ورزش فقط واحدها. صبحانه را در واحد خودمان خوردیم و از آن وقت تا کنون بیکاریم الآن ساعت 9/5 است.

و حالا بقیه خاطره ها از ساعت 9/5 به بعد
وقتمان تقریباً به بیکاری گذشت ولی گاهی با برادر صرافان که یک روحانی است صحبت می کردم و شوخی می کردیم و برادر شهیدی پور نیز شریکمان بود و ظهر آخرین نماز جماعت را با برادر صرافان و به امامت او خواندیم و این را بگویم که در همین حین آماده بودیم که اگر ماشین برود ما هم برویم خط مقدم.

بعد از نماز چون غذا در مسجد نمی دادند آن را گرفتیم و به آسایشگاه  آوردیم و خوردیم (برنج و خورشت) و از آن به بعد نیز با آقای صرافان و برادران دیگر صحبت می کردیم ولی جای برادر اسماعیلی خالی بود و هست زیرا او هم بدون خبر رفته است.
دل من خیلی برای آن برادرانی که قبلاً به خط مقدم رفته اند تنگ شده مخصوصاً برادر توکلی ولی این هم یک غم دیگر که برادر صرافان را نیز از ما دور کردند چون که عصر برادر قهرمان در هنگامی که همه آماده بودیم برای رفتن گفت که در ماشین ها جا نیست و شما در وقت دیگری می آیید و خودش با نیروهای دیگر رفت و برادر صرافان را نیز برد.

💠بخور و بخواب

✍️بالاخره در ساعت6 بعد از اذان نماز را در آسایشگاه خواندم و بعد از آن شام که پنیر و خرما بود خوردیم و هم اکنون جلسه ی قرآن می باشد و در حال خواندن هستند.
 هم اکنون وقت خوبی است برای  نوشتن اسامی برادران؛ برادر حسن حاجی بیگلو، برادر شهیدی پور، برادر گل گوش، برادر  هندوئی، برادر احمدی، برادر زردتشت، برادر عامری، برادر انتظاریان، برادر سوسرایی، برادر قاسمی، برادر رزاق، برادر بخشی، برادر کریم زندی، برادر گشتاسب، برادر معدنی، برادر پورحسینی، برادر غوانلو... خداحافظ تاوقتی دیگر  

امروز64/11/15 سه شنبه
 صبح با صدای برادر شهیدی پور از خواب برخاستم که مرا برای نماز شب بیدار می کرد ولی چون چیزی به اذان صبح نمانده بود نماز شب نرسیدم و نماز صبح را خواندم و مانند روزهای قبل چند آیه از قرآن را نیز خواندم و دوباره یک چرت کوتاهی زدم تا ساعت 7 صبح، در این ساعت بچه های دیدبانی در جلو آسایشگاه بنا به دستور آقای سو سرایی و عامری به خط شدند و مراسم دوی ورزش را انجام دادیم البته به طرز عجیبی چون به علت نبودن فرمانده ی اصلی و همیشگی بچه ها نافرمانی می کردند، ورزش خنده دار شده بود.
بعد از آن مراسم صبحگاهی که جای بحثی برای آن نیست و از آن به بعد را برایتان بگویم که بعد از ورزش  غذای پنیر و خرما را به ما دادند البته در داخل آسایشگاه و به قولی پنیر انسان را کم عقل می کند خدا کند که ما کم عقل نشویم چون الآن دو روز است که پنیر به ما می دهند و همراه آن خرما. البته کیف داشت چون همه ی بچه ها پهلوی هم بودند و بعضی هاشان در همان حین خوردن نیز با هم شوخی می کردند .

بالاخره از آن به بعد بیکار بودیم و در ساعت 12 نماز ظهر و عصر به امامت یک برادری که فکر کنم روحانی بود برگزار شد و بعد از آن من و برادر انتظاریان که شهردار امروز بود رفتیم و غذا و دو سطل از تدارکات با چه زور و کلکی گرفتیم برای بردن غذا برای بچه های دیدبانی.

غذا برنج و ماست بود و در آسایشگاه دسته جمعی خوردیم و از آن به بعد نیز بیکاریم و در ساعت 6 بعد از نماز و دعای توسل آمدیم به آسایشگاه و استانبولی عجیب و غریب که همه اش نخود و لوبیاست خوردیم و الآن ساعت 9 است و ظرف های کثیف هم اکنون به من نگاه می کند که بشورم زیرا فردا شهردار من هستم البته اکثر بچه های مخابرات رفته اند که فیلم سینمایی نگاه کنند.

امروز چهارشنبه 64/11/16
 اما قبل از اینکه خاطره های امروز را تا این ساعت یعنی ساعت 4 برایتان تعریف کنم اجازه بدهید که بقیه خاطره های دیشب را تعریف کنم .

بعد از اینکه ظرف ها را با چه زحمتی شستم زیرا هوا سرد بود؛ به آسایشگاه آمدم و برادر سوسرایی نگهبانان دیشب را معین کرده بودند و من هم کشیک 2-3 بودم سپس خواب شدم چه خواب شیرینی بود ولی در ساعت ذکر شده برادر زرتشت کشیک قبل از من، مرا از خواب شیرین بیدار کرد و یک ساعتم را نگهبانی دادم. هوای بیرونی هم رطوبتی و تقریباً سرد بود و من مانند همیشه کفشهای بسیجی پایم نکردم و یک جفت کفش 3*4 بود یعنی چپه ! ولی اهمیتی ندادم تازه جوراب هم نداشتم!

بالاخره نگهبانی ام تمام شد و کشیک بعدی را که برادر کریم زندی بود بیدارش کردم و سپس خواب شدم تا ساعت 6 که وقت نماز صبح بود نماز را در آسایشگاه خواندم و در ساعت 7 به علت اینکه شهرداری به من محول شده بود سطل ها را برداشتم و رفتم پنیر و نان را از تغذیه گرفتم و همه ی بچه ها در مراسم صبحگاه بودند چون هوا بارانی بود ورزش نکردند...

چایی را برایشان درست کردم و آوردم و دسته جمعی خوردیم و بعد از آن سفره و دم دستگاه  آن را تمیز کردم و اما از آنجا که بیکار بودیم و حالت بخور و بخواب داشتیم اکثر بچه ها خواب شده بودند ولی من مطالعه های فرعی می کردم و دوساعت هم چون خسته بودم خواب شدم و هنوز در حال چرت بودم که با صدای آقای سو سرایی از خواب پاشدم برای گرفتن نهار ظهر و رفتم اول سطل های مسجد را که از قبل گرفته بودند تحویل دادم و دو سطل از تدارکات گرفتم و رفتم منتظر نهار در جلو تغذیه مانند همه ی شهردارهای واحدها ایستادم تا بالاخره بعد از یک ربع ماشین تدارکات آمد و غذا را تحویل گرفتم که ساچمه پلو بود(عدس پلو) و آوردم به آسایشگاه و اول برادران نمازشان را خواندند و من هم خواندم سپس شروع کردیم به بخور و بخور، جایتان خالی چه غذای چرب و نرمی بود.

بعد از خوردن غذا سفره را تمیز کردم و ظرف ها را رفتم و آب داغ کردم و شستم اما خیلی سخت بود شستنش زیرا خیلی چرب و هوا هم سرد بود و بادی شدید می آمد به همین خاطر روغن ها ته ظرف ها خشک شده بود...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۲
دی
۰۱

🖌نویسنده؛ علی مزینانی عسکری

✍️علی اکبر مزینانی ملقب به هاشمی فرزند محمدعلی هاشم، دهم آذر سال ۱۳۴۴ه. ش در دیار تاریخی مزینان پابه عرصه وجود گذاشت. پدرش فردی زحمتکش است و علی اکبر در هر فرصتی که می یافت به کمک او می شتافت و از طفولیت کار و کارگری را تجربه کرده بود.تحصیلات ابتدایی را در مزینان با موفقیت به اتمام رساند و به دلیل علاقه به خواهرانش که در تهران زندگی می کردند و برای ادامه تحصیل به این شهر مهاجرت می کند و کلاس اول و دوم راهنمایی را در پایتخت می گذراند و پس از آن به مزینان بر می گردد.سال سوم راهنمایی است که انقلاب آغاز می شود و او در صف انقلابیون قرار می گیرد و به همراه مردم شریف مزینان برای شرکت در تظاهرات چندین بار به سبزوار می رود.

 🔆با شروع جنگ تحمیلی و تأسیس پایگاه بسیج در مزینان او یکی از اعضای فعال پایگاه می شود پدر و مادرش می گویند : «بارها از خانه برای میهمانان بسیج ،غذا می برد.»
علی اکبر در گروه های هنری و فوتبال بسیج نیز خوش می درخشد و به همراه گروه تئاتر مزینان در شهرستان سبزوار نمایش شیطان بزرگ را به کارگردانی رمضانعلی عسکری به روی صحنه می برند و مورد استقبال دانشجویان و فرهیختگان سبزوار قرار می گیرد.به همت اوتیم فوتبال اتحاد مزینان تشکیل و در مسابقات منطقه ای موفقیت های خوبی کسب می کنند.

    ❇️پس از مدت کوتاهی که از شروع جنگ می گذرد و با تشکیل سپاه ؛ علی اکبر نیز به خیل سبزپوشان می پیوندد و به عنوان مربی ش. م .ر در منطقه مزدوران شهر مرزی سرخس و پادگان شهید هاشمی نژاد مشغول به کار می شود. در حین آموزش به بسیجیان دوره بهیاری را نیز با موفقیت طی می کند.عشق به جهاد و شهادت موجب می شود که او تمامی پست ها را رها کند و عازم جبهه شود و عاقبت در عملیات کربلای پنج( ۲۱دی ماه ۱۳۶۵) در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل می آید و پیکر پاکش پس از تشییع باشکوه مزینانی ها توسط  مادرش در بهشت علی (علیه السلام)مزینان به خاک سپرده می شود.  

✳️پارتی بازی یک شهید مزینانی

📣راوی: علی رضا هاشمی مزینانی

✍️برای یک دوره چهل و پنج روزه آموزش و اعزام به جبهه ،به پادگان آموزشی شهید هاشمی نژاد واقع درمنطقه مزدوران شهرمرزی سرخس معرفی شدم. به همراه بسیجیان دیگر تحت تعلیمات نظامی برادرم قرار گرفتیم. او در طول دوره مربی گری هیچ گاه بامن مدارا نمی کرد بلکه گاهی از دیگران هم بیشتر سختی می کشیدم به او اعتراض کردم که :«فلانی، ناسلامتی من برادرت هستم یه کمی مراعات حال مارابکن .»
علی اکبر مهربانانه پاسخ داد: «اینجا همه باهم برادر هستند و شرایط برای همه یکسان است من اگرکمی درآموزش به هرکدام ازشما کوتاهی کنم فردا که در مقابل دشمن قراربگیرید و خدای نکرده خدشه ای به شما وارد بشه باید در محضر خداوند پاسخ گو باشم لذا خواهش می کنم یا اینجا را ترک کن و یا تا آخر آموزش فراموش کن که برادری نسبی در پادگان داری .»

🔻از آن روز به بعد سختی بیشتری گریبان گیرم شد اگر گازی به سر و صورت دیگران می ریخت دو چندانش برای من بود تنها راه فرار از این فشار ، شوخی هایی بود که من با او می کردم ؛ ما سالها در کنار هم بودیم و می دانستم که علی اکبر با چه کلماتی و جملاتی خنده اش می گیرد لذا گاهی او را به یاد گذشته می انداختم و کلمه ای بر زبان می آوردم که نمی توانست خودش را کنترل کند و لحظه ای می ایستاد و به زور خنده اش را کنترل می کرد. دیگر بسیجیان که  نمی دانستند چه رابطه ای بین ما وجود دارد تعجب می کردند و می گفتند:«تو چه جوری بلدی او را که این قدر خشک است بخندانی؟!» حتی همکارانش نیز برایشان سوال به وجود آمده بود ولی داداش تا آخر دوره از رابطه ماچیزی نگفته بود .

🔆آخرین روز آموزش درجشن پایان دوره؛ علی اکبر بعد از دیگر همکارانش چند دقیقه ای صحبت کرد و از سخت گیری هایش عذرخواهی نمود. سپس مرا صدا زد و به تمامی حضار معرفی کرد .همکارانش با تعجب و شرمندگی گفتند: «چرا از اول او را معرفی نکردی که هوایش را داشته باشیم! »
علی اکبرلبخندی زد و گفت : «اتفاقاً به همین دلیل نخواستم رابطه ما فاش  بشه ، برادرم مثل همه این بسیجی ها یک رزمنده است لذا هیچ فرقی بین او و دیگران نیست. این که سهل است اگرپدرم هم اینجا حاضر بود با همه علاقه ای که به ایشان دارم باز برای من یک نیروی بسیجی بودکه باید تاپایان دوره، آموزش ببیند.».  

****
راوی؛ حاج قاسم خیرخواه مزینانی دوست و همرزم شهید

به شدت مجروح  شده بودم پس ازطی دوره بستری از بیمارستان مرخص وعازم مزینان شدم. علی اکبرکه درحین آموزش به بسیجیان ،دوره بهیاری را طی کرده  بود با شنیدن مجروحیت من مرخصی گرفت و مدت ده روز پروانه وار درحالی که حتی برادرانم برایشان سخت بود که دست به زخم من بزنند او با حوصله عفونت های روی زخم رامی شست و باندپیچی می کرد و بعد از اطمینان کامل از بهبودی زخم ها از من خداحافظی کرد و به محل کارش بازگشت.

یکی ازخواهرانش نیز مشابه همین خاطره رانقل می کند ومی گوید : پایم شکست وعلی اکبر چند روزی مرخصی گرفت و به تهران آمد و مدام از من پرستاری می کرد.اوبه خواهرانش علاقه زیادی داشت تافرصتی می یافت به تهران می رفت بقیه مرخصی را در کنار آنها بود. آخرین بار که به دیدارآن ها می رود برای خداحافظی و رفتن به جبهه است یکی از خواهرانش می گوید: ثواب کار تو کمتر از جبهه رفتن نیست تو هر بار صدها رزمنده را آموزش می دهی تا بجنگند و این کار کمی نیست بمان و ازدواج کن و زندگی ات را بکن.

علی اکبر لبخندی می زند ومی گوید: راست می گویی ولی اگر در حین آموزش کشته شوم روی سنگ قبرم می نویسند؛ مرحوم علی اکبرهاشمی. ولی اگر در جبهه کشته بشوم می گویند شهید، کدام یک بهتراست! سپس با مشت محکم روی دیوار کوبید و گفت: اما ازدواج، در حال حاضر من با خدا عهد بستم تاجنگ باشد در جبهه بمانم و اگر شهید نشدم میام و خود شما برایم همسر انتخاب کنید. هنوز اثر آن ضربه به یادگار بر روی دیوار خانه امان هست.

                                                  *****

علی اکبردیگرتاب ماندن ندارد و به جبهه می شتابد و فرماندهی یکی ازگروهان های گردان یدالله لشکر پنج نصر خراسان رابرعهده می گیرد.شب عملیات کربلای چهار بچه های مزینان دریک چادرجمع شدند و تا لحظه ای که عازم عملیات شوند مشغول تعزیه خوانی شدند طولی نکشید که خبر لو رفتن عملیات همه راغافلگیر کرد اما شهید محمدفرومندی به جمع بچه های سبزوارآمد و نوید عملیات دیگری را به رزمندگان  داد.                                    

                                                  *****

و بالاخره کربلای پنج فرا رسید آن شب علی اکبر برای خداحافظی و وداع آخر به چادر ما آمد گفتم : دم درب بهشت منتظر شفاعتت می مانم یادت نرود دستم را بگیری. لبخند زیبایی زد و گفت:من خودم محتاج شفاعتم .

این آخرین دیدار ما بود عملیات که شروع شد تا صبح بچه های مزینان را ندیدم بعد از ظهری توی کانال ماهی همدیگر را دیدیم اولین سئوالم درباره دوستانمان بود که چه کسی شهید و چه کسی مجروح شده ؟ حسن دستمراد گفت: علی اکبر هاشمی را دیدم که درابتدای کانال به شهادت رسیده بود.

                                               
🚩سفارش شهیدعلی اکبر هاشمی مزینانی :

به درستی که امام حسین(ع)تنها کشتی نجات انسانهاست .امیدوارم که بتوانم راه هدایت را که همان راه سرور شهیدان است ، پیداکنم.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۱
دی
۰۱

🔹شهید سیدرضا حسینی مزینانی فرزند زنده یاد حاج سیدعلی حسینی پانزدهم آبان سال 1349 در تهران به دنیا آمد و پس از طی دوران تحصیل راهنمایی و دبیرستان در بسیج منطقه سرآسیاب دولاب ثبت نام کرد و دوبار به جبهه اعزام شد که عاقبت با حضور در عملیات کربلای 5 در 21دی ماه 1365در سرزمین گرم شلمچه و  پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش به کمر نامش در دفتر و کتاب شهادت ثبت شد و پیکر مطهرش در قطعه 53 بهشت زهرا(س) برای همیشه آرام گرفت.

🔆مرحوم حاج سید علی حسینی مزینانی در خاطره ای از زمان عزیمت فرزند شهیدش به جبهه نقل می کند:  « وقتی سید رضا همراه با دیگر رزمندگان عازم جبهه شد از پشت سر به قامت او نگاه کردم و بی اختیار به یاد حضرت علی اکبر امام حسین (ع) افتادم و همان جا لحظه ای گریه کردم و گوشه ای از مصیبت سیدالشهدا را درک کردم. پس از عزیمت سیدرضا شبی در عالم رؤیا متوجه شدم دست های غیبی پسرم را به من هدیه کردند و چند روزی گذشت تا این که جنازه شهید را به تهران آوردند و در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی که خودم سالها خادم آن بزرگوار هستم طواف دادیم و در بهشت زهرا(س) به خاک سپردیم. در لحظه ی خاکسپاری باز به یاد امام حسین (ع) افتادم که در هنگام شهادت فرزندان و برادر و اصحابش چه حالی داشته است...

برادرش سیدمهدی نیز در مصاحبه با روزنامه جوان با ذکر خاطراتی از برادر شهیدش می گوید:

مظلومیت سیدرضا اولین چیزی است که با شنیدن نامش به یادم می‌آید. خاطرم هست پیرزنی در همسایگی ما بود که طبقه بالا می‌نشست، او هر خریدی داشت از همان جا سیدرضا را صدا می‌زد و نشد که یک بار برادرم رویش را زمین بیندازد. آقاسیدرضا طور دیگری بود. هرچه از او بگویم کم گفته‌ام. خدا هم زود او را خرید. همان بار اولی که اعزام شد به شهادت رسید. در آخرین نامه‌اش که خطاب به من نوشته بود، گفته است: ما پنج برادر هستیم (آن زمان هنوز برادر کوچک‌ترمان دنیا نیامده بود) یکی از ما پنج برادر باید در راه اسلام شهید شود و همین طور هم شد. خودش قربانی راه اسلام شد و شرمندگی بعد از شهدا زیستن برای ما ماند.

🌐یاد علی جونی و پسر شهیدش
بدجور دلم گرفته بود و خبرهای نگران کننده از بیماری عزیزترین خاطره ی زندگی ام که حسابی بر اضطراب و تشویشی آزاردهنده در قلبم غلیان می کرد افزوده بود و نمی توانستم در گوشه ای آرام بنشینم و هر لحظه منتظر خبرهای خوش و ناخوش باشم بی اختیار و ابتدا به هوای سرزدن از دوستان و پیگیری بعضی از امور در محل کار قدیمی از خانه بیرون زدم و فرمان ماشین را به سمت بزرگراه امام علی(ع) چرخاندم ...نمی دانم چی شد اما وقتی به خود آمدم که در بهشت زهرا(س) بودم و در گلزار شهدا قدم می زدم ناگهان چشمانم به مزار شهیدی خیره ماند... سید رضا حسینی مزینانی ... نام آشنایی که با مرحوم پدرش روزهای زیادی را گذرانده و هرجا نامی از مزینان بود ما در آن محفل همدیگر را می دیدیم...
در جوار مزار شهید سیدرضا مرقد شهید دیگری خودنمایی می کرد که جوانی حدود سی ساله بر سر آن مزار نشسته بود و فاتحه می خواند پرسیدم نسبت خاصی باشما دارد ؟ گفت : دایی ام است ... به این طریق می خواستم سر صحبت را با او بازکنم گفتم : نمی دانم چی شد من ناخود آگاه به اینجا آمدم... گفت: باور کنید من هم همین طور اصلا نمی دونم چه جوری سراز اینجا در آوردم ...
اکنون آن آرامش را که به دنبالش بوده ام یافته ام از جوان خداحافظی کردم تا دقایقی دیگر من باشم و شهید حسینی ... به قطعه های دیگر سری زدم و برگشتم تا کنار تربت آشنایم قرار بگیرم ... نه؛ گویا جوان هم مانند من حاجتی دارد سر بر مزار دایی  شهیدش گذاشته بود و آخرین کلمات زیارت عاشورا را زمزمه می کرد : اللهم الرزقنا شفاعة الحسین یوم الورود...
جوان رفت و دوباره به سر مزار شهید سیدرضا برگشتم حالا دیگر خدا بود و  من بودم و شهید حسینی و او را شفیع قرار دادم تا حق تعالی حاجت روایم کند هنوز از کنار مزارش دور نشده بودم که زنگ تلفنم به صدا در آمد و مادر  خبر بهبودی اش را به من داد...

علی جونی که این عنوان را رفقایش که همگی خادم سیدالکریم عبدالعظیم حسنی بودند و او سالها در این بارگاه خدمت کرد از اولین سالگرد شهادت پسرش تا لحظه ای که زنده بود یادواره شهدای عملیات کربلای پنج را برگزار می کرد تا به این طریق یاد فرزندش را زنده نگهدارد.

🖌علی مزینانی عسکری

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

 

  • علی مزینانی
۲۰
دی
۰۱


🕯 بازگشت به خویشتن
🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی

آری عزیزان مخاطب، الگوهای ما در تاریخ اسلام همچون قیام مختار، قیام زید بن علی بن حسین (ع)، قیام شهید فخ و... تا دوره معاصر مانند سید جمال الدین اسدآبادی، شیخ فضل الله نوری، شهید نواب صفوی، شهدای هیئت های موتلفه اسلامی، شهدای جنگ تحمیلی و شهدای مدافع حرم با تکیه بر درس مقاومت که از فلسفه قیام عاشورا آموختند برای صحنه های سخت آماده شدند تا عبرت نسل امروز نشوند. پس فلسفه مقاومت امروز ما در برابر زیاده خواهی و خدعه و نیرنگ سلطه گران و سلطه جویان هم باید با تکیه بر درس آموزی از قیام عاشورا و دفاع مقدس و یا برای عبرت نشدن برای آیندگان باشد. بنابراین عاشورای ۶۱ قرن اول هجری، دفاع مقدس و دفاع از حرم در تاریخ معاصر برای درس آموزی از گذشته و عبرت نشدن برای آیندگان است.

✍️در زمانی که در حال عقب نشینی بودیم ️دیدن جنازه مطهر شهدا به ویژه جنازه شهید علی اکبر هاشمی و مجروحین که به صورت متراکم در کف کانال بر روی هم افتاده بودند، غیرتم را تحریک و وجدانم را آماده تحول کرده بود. درحالی که اغلب از مقابل دشمن می گریختند دو یا سه نفر از انتهای کانال به سمت جلو و رو به دشمن جلو می رفتند و همزمان فریاد می زدند و جملاتی حماسی را با تمام وجود فریاد می زدند. برخی از جملات عبارت است از: "برادران کجا می روید، شهدا و مجروحان را به چه کسی می سپارید، چگونه فردا در دادگاه عدل الهی و در برابر سید الشهداء قرار گیرم و چه توجیهی دارید که از مقابل دشمن گریختیم، تو را به خدا برگردید، اگر شما عقب نشینی کنید سایر رزمندها و گردان ها در سایر خطوط قیچی می شوند، تو را به جان امام و شهداء برگردید و..."

البته این جملات قریب به مضمون است. چرا که الان بعد از سی و دو سال یادآوری عین جملات حماسی که در آن صحنه خوف و خطر توسط آن سه نفر فریاد زده شده خیلی سخت است. ولی هیچ رزمنده ی دوران دفاع مقدس نیست که در طول جنگ چنان صحنه هایی را تجربه کرده باشد و یا چنین جملاتی را نشنیده باشد.

بنده که در کنار پیکر شهید هاشمی بودم و دیدن جنازه او و سایر شهدا روحم را آزرده بود به ناگاه از جا بلند شدم و با آن سه نفر همراهی کردم و بلافاصله از کف کانال بلند شدم و همانند فنری که به ناگاه می جهد، خیلی سریع از دیواره کانال که حداقل نیم متر از قدم بلندتر بود بالا رفتم و خودم را آنسوی خاکریز رساندم و در شیب خط خاکریز به پدافندی خودمان - قبل از عملیات - قرارگرفتم. در همان حال از شیب خاکریز در جستجو سلاحی برای تهاجم بودم که یک تیربار گرینوف پیدا کردم که به دلیل عقب نشینی رها شده بود. پس از برداشتن تیربار بالای تاج خاک ریز به سمت جلو حرکت کردم دوستی فریاد زد برادر بیا کنار آب، از اینجا بعثی ها دارند جلو می آیند. جلو رفتم و در شیب خاک ریز به سمت باتلاق یک دسته کماندوهای گارد ریاست جمهوری صدام با جبروت ظاهری دیدیم که اغلب نفرتشان وزن سنگین و پروارشده داشتند. آنها در فاصله حدود ۲۰ تا ۳۰ متری، با جسارت و نیم خیز تیراندازی می کردند و آرام آرام و به سوی ما می آیند.

در حالی که از نظر توانایی جسمی قدرت تسلط کامل بر وزن تیربار را نداشتم، تیربار را روی یک بلند کوتاهی از خاک ریز گذاشتم و پس از مسلح کردن و با فریادهای مکرر الله اکبر، یا حسین و... به سمت عراقی ها شلیک کردم. در شرایطی که قادر نبودم به خوبی فشارهای ناشی از تیراندازی تیربار را بر شانه راستم به خوبی کنترل و تحمل کنم و تیرهای زیادی را به خط می زدم اما تعدادی از نیروهای گارد ریاست جمهوری با همان لباس های سبز لجنی مثل صحنه آهسته فیلم های سینمایی از دو طرف تعادلشان را از دست داده و می افتادند و یا اینکه از شدت وحشت خودشان پر می کردند و به مثابه باری سنگینی که از روی بلندی بیفتد محکم به زمین می خوردند و به مثابه اسفالت روی زمین پهن می شدند.
البته نمی توانم تضمین کنم این تحول و تهور که در من به وجود آمده بود از روی اخلاص یا شجاعت و برای خدا بوده باشد یا از روی خشم و یا ...اما هر چه بود صحنه ی به یاد ماندنی برای خودم و دوستانم خلق شد و ان شاءالله که کاتب اعمال، تلاش های ما را با لطف و کرم خالق حماسه ها و در کنار اخلاص سایرین به ویژه شهدا و در آن فضای معنوی ثبت نموده باشد.
با فریادهای آن سه بزرگوار که قبلا ذکرشان گذشت و دیدن شهدا و مجروحین، پس از یک دوره فطرت ۱۵ دقیقه از عقب نشینی همراه با احساس ذلت و حقارت، زمان عزتمندی و فتح آغاز شده بود. تقریبا همه رزمندگان بازگشتند و ورق نبرد به طور کامل برگشت. همه با سرعت رو به جلو هجمه بردند و این بازگشت ناگهانی و همراه با فریاد الله اکبر باعث ایجاد رعب و وحشت زیادی در ارتش صدام شد. احتمالا آنها پیش خودشان عقب نشینی موقت ما را فریب تاکتیکی تصور کرده بودند و به همین خاطر دچار غافلگیری شدند و در حالی که تلفات سنگینی را متحمل شده بودند به سرعت شروع به عقب نشینی کردند.

آنچه مسلم است قتلگاه شهید هاشمی و سایر شهداء برای من و بسیاری از رزمندگان مبداء بازگشتن به خویشتن بود به گونه ای که از زندان رخوت و از حالت فرار در برابر دشمن رهایی یافتم و به رویکردی تهاجمی و عزتمندانه علیه دشمن دست یافتم. پس از این تحول، پیشروی به حدی سرعت گرفت که به خاطر سنگینی سلاح مجبور بودم کندتر از دیگران حرکت کنم. وقتی جلوتر رفتیم و کمی که از تب و تاب نبرد اولیه کاسته شد، تازه متوجه شدم تلفات نیروهای گارد ریاست جمهوری صدام چقدر سنگین تر از تلفات ما بوده است. در همان حالت پیشروی سرنوشت سه نفری که باعث بازگشت سایرین و تغییر موازنه شکست به پیروزی شده بودند و جستجوگری برای یافتن آنان برایم رقم زد...

ادامه دارد...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۷
دی
۰۱

✍️امروز سه شنبه 64/11/1
ادامه – بعد برخاستم و دوربین را نیز برداشتم تا در بیرون کمی با آن کار کنم و برای کار کردن احتیاج به قطب نما داشتم و قطب نما در دست آقای توکلی بود و دیدم که در پشت یک تپه کوچک در حال درس خواندن است و از او خواستم که کمی در گرا گرفتن و مسافت به من کمک کند و تقریباً 5/1 ساعت با هم کار کردیمو وقتی آمدیم برادران دیگر داشتند چای می خوردند و ما هم یک لیوان خوردیم سپس بعد از نیم ساعت آقای زنگویی نیز کمی با هم گرا گرفتن معکوس را کار کردیم .

هم اکنون ساعت 6 است و می خواهم بروم به چادر 120 زیرا نماز جماعت در آنجا برگزار می شود.

الآن ساعت 7 شب پنج شنبه (64/11/1) خاطره ها را از 2 روز پیش متأسفانه به علت کمی وقت ننوشته ام و برعکس در این 2 روز خاطره های خوب و بد زیبایی اتفاق افتاده و هم اکنون به طور کلی تعریف می کنم زیرا دیگر از ساعت های آنها فراموش کردم.

دیروز که چهارشنبه 64/11/2 بود صبح به دستور آقای حسین زاده به میدان تیر رفتیم با کلیه تجهیزات و کار ما این بود که برای خودمان(تیم خودمان چهار نفر که قبلاً نام بردم) سنگر دیدبانی درست کنیم و تا ظهر درست کردیم و ظهر در همانجا تدارکات با ماشین پلو گوشت آور و خوردیم و برادران دیدبانی نیز با قوری که از قبل آورده بودند چایی درست کردند و ما خوردیم بعد از آن دوباره شروع به کار کردیم و در ساعت 6 به مقر آمدیم و این را بگویم قبل از شکم پرکنی نماز جماعت را با امامت برادر زنگویی به جا آوردیم و اما شب، تقریباً ساعت 7 بود که منورهای سمت شرق آسمان که فکر کنم از طرف هورالعظیم عراقی ها فرستاده بودند توجه مرا جلب کرد و بچه ها می گفتند که این منورها عراقی است که از طریق هواپیما هایش رها می شود و تقریباً 8 دقیقه در آسمان بود و بعد محو شد.

و اما امروز پنج شنبه 64/11/3صبح بعد از نماز و خوردن صبحانه کره و مربا و خرما عازم میدان تیر شدیم و مأموریت ما این بود که یک تانک و یک تپه ی کوچک را با قبضه ی مینی کاتیوشا منهدم سازیم آن هم با 8 تیر. کار را با نام خدا شروع کردیم و با دستور دادن به مینی و از طریق کارمان توانستیم با سه گلوله نزدیک بزنیم و چون دیگر ظهر شده بود کارمان را قطع کردیم و همه به مقر آمدیم و بقیه کار را گذاشتیم برای عصر.

وقتی به مقر آمدیم هنوز طولی نکشیده بود که صداهایی از دور شنیده شد البته در اینجا همیشه صدای درگیری نیروهای خودی و عراقی می آید ولی این صدا، صدای هواپیماهای عراقی بود. من بعد از وضو گرفتن به چادر آمدم و نماز می خواندیم که یک دفعه صدای نزدیک شدن هواپیماها را به چادر شنیدم و در همان لحظه صدای راکت انداختن هواپیما در نزدیک چادرها را شنیدم چون دیدم همه برادران به بیرون زدند من نیز نماز را شکسته و به بیرون زدم و چشمتان روز بد نبیند، نامردها 2 کیلومتری چادرها را زدند و آنجا هم جاده تدارکاتی اهواز سوسنگرد بود.

بالاخره بعد از آن رفت و میدان تیر را زد و ما را در آتش خود محاصره کرده بود. همه ی بچه ها پای برهنه فرار کردند به همان سمتها من هم با کفش به آنجا رفتم و هر فرمانده ای سعی می کرد که نفرات خود را از مهلکه نجات دهد و آقای حسین زاده فرمانده واحدمان ما را به صف کرد تا به جای امنی در محل خارها پنهان شویم و اول غذای ظهر را که برنج بود برداشتیم و در همان محل خوردیم و بعد از نیم ساعتی که خطر رفع شد به چادر آمدیم و در ساعت 3 حرکت کردیم به میدان تیر و بقیه کارها را انجام دادیم و طرح منظر را کشیدیم.

دیشب غذای تاس کباب را که همه اش مانند همیشه سیب زمینی و آب بود خوردیم و بعد خواب. ساعت 11 بود که با صداهای مختلف برادران از خواب بیدار شدیم و آماده شدیم برای مانور رفتیم به همان جای اول یعنی میدان تیر و مأموریت تیم ما آن بود که همان محل دیروزی را از طریق مینی کاتیوشا به گلوله ببندیم و 10 گلوله به آنجا زدیم جای شما خالی تیر بود که از هر سو می آمد و خمپاره 81 و60 و120 میلی همه و همه تا جایی که می توانست گلوله شلیک می کردند و در خط جلوتر ما دستور می دادیم و دوشیکا و بلامین و پدافند تانکهای مظلوم و ساکت را مورد هجوم قرار می دادند.

هوای سرد هم با این آتش ها مبارزه شدیدی می کرد طوری که هوای سرد بر آتش ها غلبه کرده بود و در همان بین ماشین تدارکات به هرکدام از بچه ها یکی یک کمپوت و چند تایی پرتقال می داد و ماهم پرتقال ها را با وجود هوا سرد می خوردیم بالاخره عملیات مشابه بعد از 3 ساعت تمام شد و به چادر آمدیم و خواب شدیم...

💠 بازگشت از اردوگاه

✍️امروز جمعه  64/11/4
امروز بعد از اینکه نماز را خواندیم به علت خستگی زیاد دوباره خواب شدم و ساعت 8 از خواب پا شدیم و بعد از خوردن چای و پنیر بنا به دستور آقای حسین زاده بچه ها برای رفتن به میدان تیر و خراب کردن سنگرها آماده شدند و آقای توکلی که در آنجا معاون برادر حسین زاده محسوب می شود به من گفت که تو برای نگهداری چادر بمان و من هم ایستادم و سفره و کاسه و لیوان را جمع و جور کردم و بعد از آن پتوها را برای اینکه تحویل بدهیم با کمک دو تن دیگر از برادران (قوانلو و لطفی) پتوها را جمع کردیم و تحویل دادیم بغد از آن بچه ها از میدان آمدند و چون که احتمال آمدن هواپیماها بود بنا به دستور فرمانده ها به سنگرهای اطراف پناه بردیم و بنا به حدسمان در ساعت 12 آمد و میدان تیر و جاده را دوباره منهدم کرد و بعد از چند دقیقه، خطر تقریباً رفع شده بود و نماز را در همانجا خواندم و ناهار را در همانجا خوردیم که برنج و ماست بود و همه بچه ها آماده بودند برای ماشین های اتوبوس و غیره که برویم به پادگان.

ماشین ها تا ساعت 4 نیامدند و من در همان جا یک چرتی زدم و بعد ساعت 4 سوار یک مینی بوس شدیم و آمدیم به پادگان، هم اکنون در آسایشگاه نشسته ام و در حال نوشتن خاطره های دیروز و امروز هستم، عصری که آمدم دیگر ساعت 6 بود و همان وقت نماز که وارد مسجد شدم ، خیلی شلوغ بود و برعکس همیشگی و نماز را که خواندیم مداحی حضرت زهرا(س) بود بعد از آن نوبت شام ، آش آماده باش بود که خوردم و بعد از آن برادران مزینان را دیدم و خیلی خوشحال شدم که در آسایشگاه آنها رفتم و با هم صحبت می کردیم الان ساعت نه و نیم است خداحافظ تا فردا و چون الآن به امید خدا می خواهم خواب شوم .

امروز دوشنبه 11/7/ 64
دو روز از وقت خاطره نوشتن رد شده است متأسفانه خاطره های روز شنبه را فراموش کرده ام ولی خاطره های دیروز یعنی یکشنبه 64/1/6 را یادم است وآن، این است که بعد از مراسم همیشگی و غذا و تشکیلات کلاس ش.م.ر داشتیم که تا ساعت 11 طول کشید و آن روز هوا بارانی بود. بالاخره در ساعت12 من و برادر خرمی از کاشمر که از واحد خودمان است با هم مرخصی گرفتیم تا ساعت سه و نیم ظهر اول به لشکر 92 زرهی رفتیم و هدفمان رفتن به حمام لشکر بود من که درست 1 ماه به حمام نرفته بودم این دفعه تلافی یک ماه را درآوردم و در حمام عمومی برادر داورزنی را که از سبزوار بود دیدم و بعد از برگشتن از حمام که ساعت سه و نیم بود به بازارهای اهواز برای راه رفتن و تفریح و خرید رفتیم البته این را نگفتم که نماز را قبل از اینکه به حمام برویم خواندیم.

 در محل غذاخوری عجیب و غریب رزمندگان که در محوطه باز و در روی زمین بارانی بود غذا برنج و ماست را خوردیم البته من و برادر خرمی با پررویی با اجازه به چادر خود مسئولان تدارکات رفتیم و گرنه هرچه آب باران بود وارد کاسه می شد. آری بعد از آن که به بازار رفتیم یک آب سیب نوش جان کردیم و بعد از راه رفتن طولانی مخلوط آب هویج و بستنی را نوش جان کردیم و این را راجع به وضع مردم آنجا بگویم از آن وضع خراب مردمش انسان به گریه می افتاد زیرا این شهر در صورتی که خواسته باشد ازنظر حجاب و بی فسادی نمونه باشد برعکس است و حتی در آن هوای بارانی اکثرشان بدون حجاب می آیند و مغازه دارانی که با کلک هایی و با قسم فراوان جنس های خودشان را به فروش می رسانند آن هم به بسیجی ها  و این را می توانم به جرأت بگویم که تا جایی که متوجه شدم همه ی مغازه داران و عابران مرد ریش های خود را به قول خودمان هفت تیغ کرده بودند و از این ها بگذریم چون هرچه بگویم کم است و انسان باید با چشم خودش  ببیند که باورش شود حالا نمونه گرانفروشی را بگویم مثلا خودم در حین همین راه رفتن یک چسب که آقای ... سفارش کرده بود بخرم خریدم و 10 تومان پول دادم و یا فیلم 121 که آقای علی مزینانی سفارش کرده بود خریدم به 40 تومان در صورتی که تعاونی 16 تومان بود .

بالاخره وقت برگشتن بود و سوار یک ماشین شخصی شدیم که ما را در سه راه خرمشهر پیاده کند و تا نصفه های راه دو دفعه ماشین بیچاره خاموش کرد که هلش دادیم و روشن شد ولی در نصفه های راه خاموش شد و لج کرد و دیگر روشن نشد. ما که خیلی عجله داشتیم جون ساعت 7 شب بود ماشین را ول کردیم و کمی راه رفتیم به امید ماشین دیگر و پول آن ماشین را ندادیم بالاخره سوار یک مینی بوس شدیم و تا سه راه ما را رساند و در آنجا با چه زور کلکی(چون که اصلا ماشین گیر نمی آمد که از پادگان ما گذر کند) سوار یکی از داتسون های باری شدیم و تا آنجا  خوب که یخ کردیم و پیاده شدیم و پولش را دادیم و به پادگان آمدیم....

💠وداع با همدم

✍️ وقتی وارد پادگان شدیم ساعت 8/15 بود و صدای بلندگو به گوش می رسید آن هم چه صدایی!صدای آهنگران، من خوشحال شدم که آهنگران آمده ولی یکی از برادران گفت که نوار آهنگران است خواستم بروم و ساک دستی که از آقای نظری گرفته بودم در آسایشگاهمان بگذارم ولی در بسته بود، ساک را بردم و در جای رفیقم محمد اسماعیلی که در مخابرات بود گذاشتم و یکی دو لیوان چای در آنجا محمد به من داد چونکه آن روز او شهردار بود و همان موقع چایی درست کرده بود .

بالاخره چون دیگر در مسجد نماز جماعت را خوانده بودند در همانجا نماز را خواندم و بعد راجع به آقای آهنگران سوال کردم گفت که آهنگران نیست کس دیگری است با نام مهماندوست از مشهد. بعد از نیم ساعتی که از آنجا بیرون آمدم و وضو گرفتم و به مسجد رفتم و شام را خوردم مانند همیشه آبگوشت تاس کبابی! البته معلوم نبود آبگوشت است یا تاس کباب...

چون امروز64/11/9 چهارشنبه می باشد خاطره های دو روز پیش را ول می کنم و فقط راجع به آقای توکلی می گویم که به جان خودم خیلی دوستش دارم.دیشب پیش من آمد و از من خداحافظی کرد من که او را همانند برادر دوست دارم و فردی مؤمن و متخصص است و برای اینکه می خواست از جای ما برود  و نمی گفت به کجا چونکه جزء اسرار نظامی بود و فکر کنم به خط مقدم می خواست برود؛ خیلی غمزده شده بودم بالاخره در داخل مسجد خداحافظی کردم و رفت و بهتر بگویم که او کسی بود در ناراحتی ها مرا دلداری می داد مثلا در چند روز پیش که نامه ای از مادرم آمده بود و خیلی غمگین نوشته بود و شعری را نیز نوشته بود من ناخود آگاه به گریه افتادم و او کسی بود که در همین لحظه مرا یاری داد و دلداری کرد و خیلی چیزهای دیگر...

 یک خاطره دیگر هم از شب هفتم هست که ما را با صدای وحشتناک گلوله های ژ3 از خواب بیدار کردند البته واحد خودمان و 2 واحد دیگر که بنده خداها نمی دانم این شب ها بیکار می شوند و خوابشان نمی برد و باید قرص خواب بخورند که خواب شوند ولی مثل اینکه قرص خواب کم شد.چون مصرف آن برای فرمانده ها و معاون ها زیاد است بالاخره ما را به صف کردند و در همان لحظه قهرمان معاون فرمانده ما گفت: هر کی که کلاه آهنی ندارد بیاید بیرون. من هم که نداشتم آمدم بیرون و عجب از دست این مسئولان چون وقتی که کلاه آهنی نیست می خواهیم یک کلاه سبز کنیم و به وجود آوریم؟! خب تعجب اینجا است که آنها به حرف ماها گوش نمی اندازند!

(قهرمان)گفت که بدوید  چون که کلاه ندارید و تندتند گلوله جنگی بغل گوش هایمان شلیک می کرد(15نفر بودیم) وقتی که فشنگ زیاد است اسراف کاران هم زیاد می شوند ما هم که گناهی نداشتیم!

دویدم ولی ناراحت بودم و در وسط راه ایستادم و جر و بحث کردم که دیشب پیش خودتان می گفتم که کلاه ندارم ولی خودتان جواب مثبت ندادید! ولی کو گوش شنوا ؟!

بالاخره از پادگان خارج شدیم البته برادر نوسرایی یکی دیگر از مسئولان یک کلاه به من و بچه های دیگر داد و در این راه پیمایی 15 کیلومتری یک دفعه ما را در محلی ایستادند و نیم ساعت برامان زیارت عاشورا خواندند و هوا هم خیلی سرد بود.این هم یکی دیگر از کارهای عجیب مسئولان و فرماندهان و این هم از خاطره های چند روز پیش تا امروز صبح...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۴
دی
۰۱

🖌نویسنده؛ طیبه مزینانی


سرش را روی کاغذی خم کرده و می نویسد؛ می گویم: «محمدتقی!»
«جواب می دهد: «بله مامان؟»

«بطری آب را از تو یخچال برمی دارم و می پرسم: «چی داری می نویسی؟»
می گوید: «هیچی»

در حالی که لیوان را پر از آب می کنم می گویم: «مگه می شه هیچی رو نوشت؟»
می خندد و می گوید: «دارم وصیت نامه می نویسم!»

می گویم: «تو وصیت نامه چی می نویسی؟»
می خندد و می گوید: «ان شاءاللّه به موقع، خودتون می فهمین. آدم وصیت نامه رو می نویسه تا بعد از مردنش بخونن، نه قبلش»

محمدتقی را آورده اند، می روم کنارش دستش را از کنار پهلویش برمی دارم. به حنای کف دستش که نگاه می کنم، خاکی رنگ شده است خم می شوم تا لب هایم را روی کف دستش بگذارم، قطرات اشکم، خاک کف دستش را می شوید؛ رنگ حنا، سرخ و سرخ تر می شود.

کاغذ را از توی پاکت بیرون می آورم و بازش می کنم حسین می گوید: «بده من بخونم!»

کاغذ را به دستش می دهم.می گوید: «بسم اللّه الرحمن الرحیم...»

همه مان چشم به دهان حسین دوخته ایم چند دقیقه بعد، حسین می گوید: «محمدتقی، تو وصیت نامه اش، وسایل شو بخشیده به من»

می گویم: «همه شو بردار، باشه مال خودت.»

ساک برادرش را برمی دارد و می گوید: «با من کاری ندارین؟«

می گویم: «کجا؟»

می گوید: «جبهه، با وسایل محمدتقیم!»

صدای آرام گریه مردانه ای از خواب بیدارم می کند، پتو را کنار می زنم و از جا بلند می شوم صدا از طرف اتاق حسین می آید چشم هایم که به تاریکی عادت می کنند، به طرف اتاقش می روم و آرام، در را باز می کنم حسین، روی سجاده، سرش را روی مهر گذاشته و گریه می کند صدایش می زنم: «حسین جان؟»

ساکت می شود سرش را بلند می کند و خودش را جمع و جور می کند می گویم: «تو که خودتو هلاک کردی! شب برای خوابیدنه، فردا هم که می خوای بری جبهه. بگیر بخواب مامان جان، تازه اومدی مرخصی و خسته ای!»

می گوید: «چشم مامان!» در را می بندم دوباره صدای گریه اش به گوشم می رسد دوباره در را باز می کنم می گوید: «مادر! یه کم برام حنا خیس می کنی؟»

می گویم: «مگه قرار این دفعه بری داماد بشی؟»

می خندد و می گوید: «مگه بده؟»

می گویم: «نه، اما...»

می گوید: اما نداره مامان! حضرت زینب(س) تو کربلا، 72 تا شهید داد، صبوری کرد، شما می ترسی بچه های شهیدت دو تا بشه؟

می گویم: «نه مادر! فقط ...»

می گوید: «حنا یادتون نره!»

بلند می شوم و کیسه حنا را از رو کمد برمی دارم حنا و آب را می ریزم تو کاسه و هم می زنم می آید جلو رویم می ایستد و می گوید: «دوست دارم خودت برام حنا بذاری.»

مشتی حنا برمی دارم دست هایم سرد سرد شده اند حنا را می گذارم کف دستش، با سر انگشتانم پهن می کنم و می گویم: «ان شاءاللّه حنای دومادیت باشه مادر!»

می خندد و می گوید: «خدا از زبونت بشنوه مامان»

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۲
دی
۰۱

✍️شنبه 64/10/28

ساعت تقریباً 4 بود که که او(اسماعیلی) مرا بیدار کرده و رفتیم و نماز شب را خواندیم و چون نزدیک نماز صبح بود همان جا نشستم که اذان بگویند و طولی نکشید که اذان صبح را گفتند و نماز را با جماعت خواندیم و آمدیم به آسایشگاه تا آماده شویم برای ورزش و مراسم صبحگاهی و اینها که تمام شد همانند همیشه سخنرانی حاج آقا و سپس صبحانه این دفعه پنیر و چای شیرین بود خوردیم و در ساعت 9 هم درس نظامی دیده بانی توسط برادر طباطبایی اجرا شد تا ساعت 10 و الآن بیکاریم تا الآن که در حال نوشتنم و این را بگویم که در حدود 20 دقیقه است که برادر حسین زاده فرمانده اصلی دیده بانی از مأموریت آمده تا ساعتی دیگر و خاطره ای بهتر خدا نگهدار...

بقیه خاطرات
ظهر نیز همانند دیگر روزها گذشت و غذای برنج و خورشت را خوردیم و بعد از غذا از قضا برادر محمد مزینانی را که از اردوی 10 روزه آمده بود دیدم و بعد از چند ساعت برای مرخصی به تعاون رفت و برگه ی مرخصی را گرفت و بالاخره با خداحافظی به مزینان رفت و من را دوباره تنها گذاشت.
در ساعت 6/5 همانند همیشه نوبت نماز و دعا و شام بود که شام این دفعه تاس کباب عجیب و غریبی بود و خوردیم سپس خواب شدیم به امید اینکه امشب رزم است ولی هیچ خبری نبود.

یکشنبه 64/10/29
در ساعت 4 برای نماز شب آقای توکلی که از دوستان آقای اسماعیلی است مرا بیدار کرد و بعد از وضو نماز شب را خواندیم(البته در نمازخانه) بعد از نیم ساعت اذان صبح را گفتند و ما نماز صبح را با جماعت خواندیم و بقیه مانند دیروز گذشت تا ظهر و نهار برنج خوردیم اما در این ظهر چیزی که مرا خوشحال کرد آمدن علی مزینانی و علی رضا مزینانی که قبلاً راجع به آنها گفتم از اردوی 10 روزه بود ولی باز متأسفانه دیری نپایید که باز من از آنها جدا شدم یعنی بعد از چند دقیقه صدای دلخراش بلندگوی مسجد از دیدبانان خواستند که در آسایشگاه جمع شوند و ما هم که در حالتی دو دلی بودیم با خود گفتیم اینها می خواهند چکار کنند چرا و به چه علت؟!

به آسایشگاه رفتیم و چیزی نبود جز اینکه نوبت ما برای اردو بود!!! بالاخره فرمانده گفت که کوله پشتی و کلاه آهنی را آماده کنید و نصف از بچه های دیده بانی را به چند دسته تقسیم کرد و من جزو تیم آقای توکلی افتادم که کلاً چهار نفر هستیم و در ساعت 4 بعد از ظهر بود که اتوبوس هایی که همچون ماشینهای زندانیان سیاسی بودند که افراد را از یکدیگر دور می کردند تعدادی که مشخص شده بودند سوار بر ماشین ها شدند و من از برادران مزینانی و آقایان دیدبانی مخصوصاَ نظری و قهرمانی خداحافظی کردم و پهلوی برادر توکلی نشستم به امید اینکه بر می گردیم و به جمع یاران دیروز می پیوندیم...

بالاخره اتوبوس ما به حرکت افتاد و به دنبال آن 3 اتوبوس دیگر. اول به طرف اهواز رفتیم و از آنجا دور زد به سمت خرمشهر. اول راه بود که یکی از تابلوها نوشته خرمشهر 105کیلومتر .

در راه منظره های عجیب و قابل توجهی من را به خود جلب کرد . می دیدم چادرهای آواره گانی که هنوز بعد از 6 سال جنگ برایشان خانه و کاشانه درست نکرده بودند ولی نمی دانستم چرا؟! همچنین نخل های قطع شده و نیمه سوخته را که دیگر خشک شده بودند نیز سنگرهای گوناگون که هنوز برجای خود بعد از چندین سال مستحکم باقی مانده بودند و تانکها و ماشین های سوخته شده و منهدم شده که زنگ زده بود و دیگر قدرت ایستادگی در برابر نعمت های الهی را نداشته اند ...

اردو

✍️برادر توکلی در بعضی مواقع مرا راهنمایی می کرد مثلاً در جاده خرمشهر درختانی بود که برادر توکلی می گفت در همین جاها نیروهای کشته شده عراقی را در هنگامی که سربازان ایرانی می خواستند همانجا را از عراقی ها پس بگیرند دفن کرده اند و نیروهای عراقی فلنگ بستن را بر قرار ترجیح داده اند.

بالاخره بعد از مدتی اتوبوس بر شک و تردید ما بیشتر افزود و از جاده اصلی وارد یک جاده فرعی خاکی شد و بعد از 5 کیلومتر به محل چادرهایی که از قبل نصب شده بود آمدیم این را بگویم که از پادگان خودمان تا اینجا تقریباً40 کیلومتر را آمدیم و نیروهای دیدبانی که 25 نفر و نیروهای موشک که 10 نفر هستند وارد یک چادر شدیم و شب آن روز خواندن نماز که در مسجد دیگر نبود و بهتر بگویم مسجد بیابانی دارد حتی چادر نیز ندارد و یک تکه پلاس بزرگ روی زمین انداخته اند و شب را با خوردن شام که تاس کباب و سیب زمینی بود به امروز صبح رساندیم...

دوشنبه 64/10/30
امروز نزدیک صبح نماز شب را خواندم و آقای توکلی مرا بیدار کرد اما وقتی بیدار شدیم نیم ساعت به نماز صبح بود و ما هردو فقط نماز وتر را خواندیم و بعد از چند دقیقه نماز صبح و دوباره خواب شدیم که تقریباً خواب ما یک ساعت طول کشید البته دیگر برادران برای نماز صبح بیدار شدند و ساعت 7 ما را بیدار کردند و برای ورزش صبحگاهی و سپس چای و حلوا را در همان چادر خودمان خوردیم و الآن ساعت 9 صبح است  که از همان وقت بیکاریم و الآن آقای حسین زاده آمد و گفت که برای اینکه بیکارید بلند شوید و بروید خار جمع کنید برای بالای چادر. می بینید چه گیری کردیم! خوب تا بعد خداحافظ زیرا الآن باید برویم مقداری خار جمع کنیم و این را بگویم، الآن که همه ی اینها را نوشتم در چادر بودم و هستم خوب با اجازه تا بعد از خار جمع کردن.

با سلام هم اکنون ساعت 11 است و در داخل چادر نشسته ایم تعدادی خوابند تعدادی حرف می زنند یکی پرتقال می خورد یکی رادیو گوش می اندازد یکی تسبیح می چرخاند یکی قرآن می خواند و غیره.

در ساعت 9 صبح همان طور که گفتم برای جمع کردن خار، بچه ها به بیرون رفتند و من که در حال نوشتن اینجا بودم دیر رفتم و وقتی هم که رفتم دوربین را با خود بردم و کمی به خارها و خس و خاشاک های بیابان دید زدم و بعد از مقداری تمرین به چادر آمدم و در ساعت 12 برای نماز وضو گرفتیم و نماز را با امامت آقای زنگویی در داخل چادر خواندیم و بعد از آن نهار که قورمه سبزی و برنج بود نوش جان کردیم و دو تا پرتقال نیز خوردیم و این را اضافه کنم که هوای بیرون خیلی خیلی کثیف و خاکی و سرد است ما اصلاً شانس نداریم چون بچه های قبل که در پادگان بودند از هوای روز اینجا تعریف می کردند و می گفتند هوای روز اینجا گرم است ولی ما از اوقتی آمده ایم چیزی جز خاک نمی بینیم برای اثبات این خاک خاطره ای از صبح را که فراموش کردم تعریف کنم هم اکنون می گویم : همان وقتی که من دوربین را برداشتم و در اطراف چادر بیابانهای خشک و خالی را نگاه می کردم آقای عباس زاده که جزو ما دیدبان هاست و همراه ما آمده دیدم واز او خواهش کردم کمی درباره طرز کار دوربین توضیح دهد و او تپه ای را که ظاهراً خیلی دور دیده می شود به عنوان شاخص به من نشان داد و می خواست مساحت آن تپه را از طریق همان دوربین پیدا کند و من گفتم که فاصله ما تا آنجا 4 کیلومتر است و او گفت: 1/700در همان لحظه آقای رضا طباطبایی یکی دیگر از دوستان و برادران دیدبانی به جای ما آمد و او هم تخمینی گفت که 1/400 بالاخره بحث به جایی کشید که قول گذاشتیم قدم کنیم ولی در همان لحظه آقای عباس زاده قطب نما را آورد و گفت از طریق قطب نما معلوم می شود و بالاخره با گرا گرفتن آقای عباس زاده دیدیم که کمتر از چیزی است که قبلاً تخمین زده ایم ولی من بر روی حرفم باقی ماندم و حرف به جایی کشید که من و برادر طباطبایی تا 300 متری آنجا رفتیم و این جای خنده داری است  چون ما حدث مان بر 2 و 1 کیلومتر بود و هنوز 200 متر نرفته بودیم که برگشتیم و حیف که یکی آنجا نبود که به ما بگوید برادر خسته نباشید....

عملیات مشابه

✍️این هم از خاک های موجود در بیابان زیرا این خاک آنجا را خیلی دور نشان می داد. همانطور که گفتم وقتی 200 متر رفتیم دیدیم که تپه خیلی نزدیک است و چیزی دیگر نمانده و آن چیزی که ما فکر می کردیم نیست.

بالاخره از آن به بعد یعنی تا وقت نماز بیکار بودیم و نماز وضو را گرفتیم و آنقدر هوا سرد بود که انگار دستهای ما را با چاقو می بریدند نماز را مانند ظهر خواندیم و بعد از آن نوبت شام بود که برنج و آبگوشت بود خوردیم و بعد از آن نوبت خواب بود ولی آقای زنگویی از خاطرات جبهه اش برایم تعریف کرد و چگونگی مجروح شدنش را و بعد از آن با فکرهای سه در چهار به خواب رفتم و در ساعت 5 بود که حس کردم کسی با دستش به پهلویم می زند و بلند شدم کسی نبود جز آقای توکلی برای نماز شب مرا بیدار کرد .

هوا خیلی سرد بود با این هوای بد اورکت را برداشتم و برای وضو به محل منبع رفتم و وضو گرفتم و آمدیم نماز شب را خواندیم و بعد از آن چیزی طول نکشید که اذان صبح را گفتند و نماز را دسته جمعی خواندیم و سپس برادر حسین زاده فرمانده ما گفت که خواب شوید زیرا صبحگاه ساعت 7 شروع می شود ولی برای من دیگر خواب میسر نیست و در این مدت با بچه های دیگر صحبت می کردم و خاطره می نوشتم.

بالاخره در ساعت 7 مراسم صبحگاه با خواندن دعا و تلاوت قرآن انجام شد و به آسایشگاه آمدیم و چایی را که برادران شهردار(لطفی و قوانلو) درست کرده بودند خوردیم و صبحانه کره و مربا را نیز صرف کردیم و صبحانه مان تمام نشده بود که برادر حسین زاده گفت ساعت 8 بیرون چادر به خط شوید...

ساعت مقرر کوله پشتی و کلاه آهنی و قمقمه و دوربین را برداشتم و بعد از چند دقیقه به دستور آقای حسین زاده به خط شدیم و بعد از 2 کیلومتر راه پیمایی به خاکریزهایی رسیدیم که قرار است در همانجا عملیات شبیه انجام گیرد و کار تیم ما این بود (برادر توکلی مسئول تیم و من و آقای کریم زاده از قوچان و آقای خرمی از کاشمر) که یک گرا بگیریم و مسافت آن را نیز تعیین کنیم.

بالاخره این کار را کردیم و من بعضی وقتها که بیکار می شدم با دوربینم به تانکها و خاکریز های آن بَرِ خودمان نگاه می کردم و یا مسافت می گرفتم و غیره .

هم اکنون 2 ساعت است که از محل خاکریزها برگشته ایم اول من وضو گرفتم و آمدم در چادر نماز را خواندم سپس برادران سفره را انداختند و غذای استانبولی را خوردیم و یکی یک کمپوت صرف شد کمپوت من گلابی بود و البته از بعضی برادران آلبالو و گیلاس و سیب نیز بود.

هم اکنون داخل چادر نشسته ام و همه ی برادران به غیر از چند نفری خوابند و آن چند نفر من و آقای بخشی و آقای رضا طباطبایی که در حال روزنامه خواندنیم و دو نفر دیگر با هم حرف می زنند ولی قبل از اینکه خداحافظی بکنم این را بگویم که در هنگام آمدن از محل عملیات مشابه دفترم و قمقمه داخل کوله پشتی بود و نیز داخل قمقمه آب داشت و ریخته روی همین دفتر نازنین و چند ورقی از این را خراب کرده. همانطور بگویم که امروز هوا گرم و مساعد است برعکس هوای دیروز...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۰
دی
۰۱

🕯گفتار چهارم: تجدید ملاقات در قتلگاه

 


🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی


✍️شب ها به خاطر ویژگی های متنوعی که داشت باعث برتری رزمندگان ما بر دشمن می شد که از جمله این ویژگی ها: برتری انگیزه های معنوی و پوشش شب برای اخلاص در عمل، توانایی اختفا در برابر تجهیزات شناسایی دشمن، القاء فضای وحشت ناشی از تاریکی شب بر دشمن، کاهش تلفات انسانی، انتقال رزمندگان و تجهیزات به خطوط عملیاتی و محدود سازی توانایی مانور تجهیزات نظامی برتری ساز حریف (بمب باران هوایی، پاتک سنگین با تانک، نقطه زنی قناسه، متمرکز شدن آتش سلاح های سنگین و نیمه سنگین بر مسیرهای تردد و...)، اما روزها به خاطر برتری تجهیزات شناسایی و ادوات عملیاتی دشمن کار گره می خورد و جنگ بسیار سخت و پرتلفات می شد.
در اولین ساعات روز ۲۲ دیماه سال ۱۳۶۵ و در حالی که فضای گرگ و میش صبحگاهی داشت بر محیط غلبه می کرد، قبل از اینکه فرماندهان گروهان ما عملا خط را از یگانهای تیپ قائم استان سمنان تحویل بگیرد، در ظرف مدت کوتاهی نمی دانم چه اتفاقی در چند متر جلوتر رخ داد که بچه های تیپ قائم(عج) ناگهان شروع به عقب نشینی کردند. خیلی زود ورق برگشت و نگرانی، پریشانی و اضطراب با سرعت زیاد در بین همه حاضران در صحنه تسری و توسعه پیدا کرد. در فضای رعب و وحشت عقب نشینی، اغلب جنگ مغلوبه شده و در حالی که دشمن شارژ روحی می شود و انگیزه و حالت تهاجمی به خود می گیرد، رزمندگان خودی دچار افت روحی - روانی می شوند و همین امر باعث غلبه حریف بر صحنه عملیات می شود. در چنین فضایی است که بسیاری از افراد پشت به دشمن می کنند و رو به میهن می شوند.
در همان ساعت اولیه صبح این اتفاق باعث شد که بسیاری از افراد حاضر در درگیری عقب نشینی را آغاز کردند و نیروهای گارد ریاست جمهوری صدام که لباس لجنی سبز رنگ به تن داشتند از سنگرها بیرون آمدند و به طور آشکار و با جسارت قابل توجهی به سمت ما پیشروی می کردند.
در چنین وضعیتی رعب و اضطراب سراسر منطقه را فرا می گیرد و جان ها به حلقوم می رسد و جمله حکیمانه مشهور "مرد از نامرد شناخته می شود" به خوبی معنا می شود. افراد برای فرار از مقابل دشمن سبقت می گیرند و برای افزایش سرعت فرار، وسائل همراه مزاحم دویدن سریع،اعم از تجهیزات و سلاح های نیمه سنگین را رها می کنند تا بتوانند سبک بار از مقابل دشمن بگریزند.
من هم تجهیزات را رها کردم و با تمام وجود شروع به دویدن کردم. در حین دویدن با اضطرابی که داشتم تصاویر زیادی در ذهنم مرور می شد چرا که هر لحظه احساس می کردم از پشت سر تیر خوردم. می دانستم که در چنین شرایطی اگر مجروح شده و زمین گیر شوم همه به سرعت از کنارم خواهند گذشت و من می مانم و نیروهای گارد ریاست جمهوری که تیر خلاص حداقل سهمیه ام از این فضای پرآشوب خواهد بود. چرا که هیچ نیروی نظامی به خصوص اگر از اخلاق انسانی - اسلامی کم بهره باشد، در اوج درگیری برای اسیر گرفتن خطر نمی کند.
در کانال در حال عقب نشینی و با سرعت می دویدم چشمم به جنازه شهیدی افتاد که برایم آشنا بود.

✍️صبح روز ۲۲ دیماه از همان کانالی که به لبه منطقه درگیری نزدیک شده بودیم بازگشتیم و بنده نیز با مغلوبه شدن جنگ مانند بسیاری از افراد تجهیزات سنگین همراهم را رها کردم و به سرعت در حال عقب نشینی بودم.
شاید مسافت عقب نشینی از محل درگیری به ۱۰۰ متر نرسیده بود که با تعداد زیادی از پیکر مطهر شهداء مواجه شدم که در داخل کانال به شکل دومینووار بر روی زمین آرمیده بودند. اما تعداد بیشتری مجروح بر روی زمین افتاده و متوجه شرایط عقب نشینی هم شده بودند و چون اکثرا پای گریز نداشتند مظلومانه به ما می نگریستند تا شاید راهی پیدا کنیم و آنها را با خود به عقب برگردانیم. آنها هم مثل ما می دانستند که اگر دست نیروهای گارد ریاست جمهوری صدام به آنها برسد تیرخلاص بهترین گزینه برای آسوده شدن از عواقب اسارت است.
برای همه کسانی که عقب نشینی می کردند مسجل بود که کمک به مجروحان به معنای اسارت خودشان است. احساس بد و حقیرانه تمام وجودم را گرفته بود که چرا بایستی عقب بنشینم و با پا گذاشتن بر خون این همه شهید از صحنه بگریزم و یا از کنار دوستان و همراهان مجروح خود به سادگی بگذرم. البته بنده حدود دو ماه بعد همین صحنه را بار دیگر در کربلای ۸ و در همین منطقه شلمچه و به علت لغو تداوم عملیات تجربه کردم.
من نوجوانی بودم که ۱۶ بهار از عمرم می گذشت، اما این احساس در وجود من و هر رزمند دیگر محصول تربیت در مدرسه حسینی و درس آموزی از مکتب عاشورا بود که مادران و پدران ما دائما در ایام محرم بر تنهایی سرور شهیدان می گریستند و از اعماق دل، نفرین ابدی خود را نثار کسانی می کردند که سیدالشهداء (علیه السلام) را در عرصه کربلا تنها گذاشتند. بنابراین در آن صحنه با مرور این خاطرات، لعن و نفرین ابدی را  علیه خودم احساس می کردم که چرا در این مقطع تاریخی که برای اولین حکومت تحت امر ولایت در کشورمان شکل گرفته است جان بی ارزش خودم را برداشتم و از صحنه کارزار گریختم.
این چند ده متر عقب نشینی به اندازه یک عمر بر من گذشت و در تمام طول ۳۲ سال که از آن صحنه گذشته است با شنیدن نام جنگ و عملیات کربلای ۵ آن زمزمه های درس آموز همچنان در گوشم نجوا می شود و در دلم غوغا به پا می کند و حوادث آن روز مهم، همواره در صفحات زندگی ام ورق می خورد و مرا خیلی زود به فضا و محیط کانال مقابل جزایر بوارین و کارخانه پتروشیمی شهر بصره می برد.


پس از آنکه در داخل کانال از محل درگیری کمتر از ۱۰۰ متر عقب نشینی نکرده بودم که جنازه چند شهید بر روی هم افتاده، توجهم را به خود جلب کرد و احساس کردم چهره یکی از آنها برایم آشنا است. نزدیک تر شدم دیدم شهید علی اکبر هاشمی مزینانی (از اقوام نزدیکم و همان شهیدی که دو شب قبل در دژ خرمشهر با او وداع کردم) است که در داخل کانال روی پاهای یک شهید دیگر به آرامی چشم از جهان فرو بسته و شهید دیگری هم روی پاهای او به خواب ابدی فرو رفته است. شهید هاشمی در حالی که دست راستش را زیر شانه شهید جلوش قرار داده و احتمالا بعد از اینکه هدف قرار گرفته و مجروح شده، مدتی زنده بوده و تلاش می کرده است شهید مقابلش را از روی پاهایش بلند کند ولی به دلیل شدت جراحات و خون ریزی نتوانسته و در همان حال جان در طبق اخلاص نهاد و تقدیم جان آفرین کرده است. شبیه این صحنه را بعدها از طریق رسانه ها در حادثه منا و حج سال ۱۳۹۴ و شهادت تعدادی از حجاج دیدم و یاد آن روز برایم زنده شد.
مقداری جنازه مطهر شهید هاشمی را جابجا کردم متوجه شدم از چندین ناحیه به ویژه شکم و دست و پاهایش مورد اصابت ترکش نارنجک یا تیر مستقیم قرار گرفته است. به احتمال زیاد شب گذشته به هنگام حرکت به سمت جلو، ارتش بعث عراق از بالای کانال به سوی آنها تیرانداز کرده و یا به سمت آنها نارنجک پرتاب کرده بودند. دیدن این صحنه و این شهید همچون آتشفشان آتش وجودم را شعله ور کرد و همچون باران رحمت ترس و وحشت را از جانم  شست و شو داد. در چنین شرایطی دچار تحول روحی و روانی شدم و آن صحنه های آتش و خون را فراموش کردم. هم زمان با این شرایط دو یا سه نفر از رزمندگان به سمت نیروهای دشمن می رفتند و رجزخوانی می کردند. با شنیدن آن صداها بدون اینکه به عواقب کار بیندیشم، به بالای کانال پریدم.

ادامه دارد...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۹
دی
۰۱

✍️امروز پنج شنبه64/10/26
الآن حدوداً ساعت 10/20 است و در جای همیشگی نشسته ام . صبح مانند همیشه بعد از نماز ورزش صبحگاهی و بعد از آن سخنرانی و بعد از آن که ساعت7/5 بود صبحانه پنیر و چای شیرین دادند البته صبحانه نوبت شهرداری ما بود ساعت 9 کلاس نظامی توسط آقای طباطبایی داشتیم(نقشه خوانی). حب فعلاً خداحافظ تا ساعتی دیگر.

الآن ساعت 3 است و بیکاریم و چیزی که می توانم بگویم درباره خوراک است زیرا ظهری بعد از نماز نهار خوردیم آن هم پلوخورشت و من کمی کمک شهرداران دیگر کردم. از آن به بعد بیکار بودیم تاساعت 6 که وقت نماز بود و مانند همیشه نماز که رابطه ی انسان با خداوند تعالی است را خواندیم و سپس دعای کمیل را خواندیم و بعد از آن نوبت شام تاس کباب بود که خوردیم و شهرداری نیز مانند دفعات قبل بعد از آن نوبت استراحت بود که به آسایشگاه آمدیم و خوابیدیم.

امروز جمعه 64/10/27
صبح اول وقت نماز را در مسجد خواندم سپس نوبت دعای ندبه بود که خواندیم و بعد از آن صبحانه کره و مربا و چای خوردیم و این را بگویم که جمعه ها هیچ برنامه ای نداریم یعنی نه صبحگاهی نه ورزشی نه کلاس و الآن ساعت 11 است و 1 ساعت دیگر مانده به اذان.

ظهر که شد بعد از به پا داشتن نماز و دعا و سخنرانی  که این سخنرانی را یکی از پدران شهدا به جا داشت؛ کعبی امام جماعت حمیدیه نیز سخنرانی کرد ولی مطلب اصلی پدر شهید بود که 4 فرزند خود را برای اسلام و خداوند داده بود و انسان را در آن مجلس متحیر می کرد واقعاً خداوند اجرش دهد هم به خودش که چنان مقاوم حرف می زد که انگار اصلاً اتفاقی برایش نیفتاده و هم به همسرش که الگوی تمام زنان است.
او می گفت که یک فرزندم را در دوران شاه دژخیم از دست داده یکی دیگر را در کردستان یکی را در خوزستان و یکی دیگر را در پیکار با منافقان. بالاخره او همچنین فرمود با امام عزیز ملاقات داشته و امام بر او گریسته است. آقای ضیایی در آخر از برادران رزمنده خواست که اجازه دهند تا در جبهه بماند و همراه و همپای آنان مبارزه کند زیرا او را اجازه نمی دهند که به جبهه آید و مسئولیتی در بنیاد شهید بر عهده دارد (متأسفانه نام شهرش را فراموش کرده ام)* و از امام خواسته که با رفتن وی به جبهه موافقت کند ولی امام نپذیرفته است. آقای ضیائی هنگامی که سخنرانیش تمام شد با بعضی از برادران مشتاقانه به رو بوسیش رفتیم...

بالاخره بعد از آن نوبت نهار بود که استانبولی و ماست بود که خوردیم و از آن به بعد چون جمعه بود و بیکار بودیم تا ساعت5/6 که وقت نماز و دعا و بعد از آن شام تخم مرغ و سیب زمینی بود که خوردیم و وقتی که به آسایشگاه آمدیم تقریباً در ساعت 8 جلسه انتقادات و پیشنهادات داشتیم مانند همیشه تا اینکه ساعت 10 شد که اول یک چایی بچه ها درست کرده بودند خوردیم سپس نوبت خواب بود اما قبل از اینکه خواب شدم برادر اسماعیلی که تازگی ها با او آشنا شده ام و فردی مؤمن و مخلص است به من طوری که ناراحت نشوم فهماند که نماز شب بخوان و من هم منظورش را فهمیده بودم از او خواستم طریقه خواندن این فریضه را نشانم دهد  و او هم در کاغذی نوشت و به من داد و گفتم که امشب مرا بیدار کن...

*نام این پدر شهیدان که شهید صادقی منش از او در خاطراتش یاد می کند قریب به یقین؛ حاج محمد ضیایی پدر شهیدان مجید، خدابخش، اصغر و محمدرضاست از اهالی روستای قهنویه (مبارکه)

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۸
دی
۰۱

آقای شُونی!

🖌نویسنده؛ علی مزینانی عسکری

✍️یکی دیگر از انسان های خوشرو و شوخ طبع و خوش گفتار مزینان شهید والامقام محمدعلی مزینانی خادم با وفای ماه منیر بنی هاشم حضرت ابوالفضل(ع) است که بیشتر عمر خود را در پای سماور هیئت ابوالفضلی مزینان گذراند تا افتخار آن را داشته باشد که بساط  چایی شرکت کنندگان در مجالس اهل بیت علیهم السلام را برپا کند.
او علی رغم جدی بودن در کار خود و نظارت شدید بر قند و چایی هیئت از روحیه ی لطیفی برخوردار بود و با پیر و جوان شوخی می کرد.

اولین بار بود که همراه با جمعی از رزمندگان مزینانی عازم مناطق جنگ زده خوزستان می شدیم تا سرپناهی برای مردم مظلوم روستای مگاصیص سوسنگرد بسازیم. از قضای روزگار شهید محمدعلی هم در این اعزام حضور داشت و با آنکه مسافت طولانی و خسته کننده ای را آن هم با یک مینی بوس از سبزوار تا خوزستان طی می کردیم اما بذله گویی ها و خاطرات شیرین وی سختی راه را بسیار آسان کرد و  در این سفر با یکی از همراهان اهل روستای شامکان که مثل خودش سالخورده بود رفیق شد و تا محل مأموریت دست از شوخی با این پیرمرد بر نمی داشت.

خاطرات محمدعلی تمام شدنی نبود و تازه با ترکیب کردن بعضی قصه ها و ماجراهای دیگران با قصه های خودش بر این حلاوت و شیرینی می افزود.

در یکی از این قصه ها او می گفت: مدتی بود که در تهران کار بنایی می کردم و اربابی(صاحب کار) داشتیم که بسیار منم منم می کرد و از پولداری خودش هی تعریف ها داشت و گاهی هم با تندخویی کارگران را اذیت می کرد.

یک روز این آدم مغرور از نردبان داشت بالا می آمد و همین طور غر غر می کرد و دستور می داد من داشتم کاهگل درست می کردم و از حرف های او خنده ام گرفت و با همان لهجه ی مزینانی خودم گفتم: مرتکه ی شونی(شونی=لتِّه، پارچه ای که با آن بچه ها را پوشک می کردند)!
  دوستان همشهری که می دانستند من چی گفته ام همه شروع کردند به خندیدن و ارباب جمله ام را شنید و با نگاهی غضب آلود گفت: چی گفتی؟
گفتم: هیچی ارباب، گفتم مرتکه ی شونی!
گفت: شونی یعنی چه فحش دادی؟
گفتم: نه قربان ما به آدم های بزرگ و ارباب هایی مثل شما در قلعه مان که می خواهیم خیلی احترام بگذاریم می گیم آقای شونی!
بنده خدا بادی به غبغب انداخت و رو به بقیه کارگرها کرد و گفت: یاد بگیرید! از این به بعد به من بگین آقای شونی.

از ترس اینکه همشهریان سبزواری و مزینانی من را لو ندهند همان روز به بهانه فوت یکی از بستگان نزدیک تسویه حساب کردم و فلنگ رو بستم به طرف مزینان...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۷
آذر
۰۱

شهید یلدایی مزینان

 

 

✍️شهید سیدعلی اکبر حسینی مزینانی ؛ اول اردیبهشت سال 1342 یعنی همان زمان که امام خمینی (ره) به سردمداران رژیم ستمشاهی پهلوی گفت : «سربازان من در گهواره اند» سربازی دیگر در خانواده زنده یاد سیدابوالقاسم حسینی معروف به سید رشید متولد شد که نامش را هم نام جوان شهید کربلا علی اکبر گذاشتند و همان گونه که امام وعده داده بود او نیز با شروع جنگ تحمیلی لباس رزم پوشید و همراه جمعی از جوانان مزینانی عازم جبهه های حق علیه باطل شد.

🔷سیدعلی اکبر حسینی مزینانی فرزند زنده یاد سیدابوالقاسم معروف به سید رشید جوانی ساده و مهربان و زحمتکش و دلسوز و متواضع بود. در کارها به اطرافیان خصوصاً والدینش کمک زیادی می کرد و به بزرگترها احترام می گذاشت. همیشه به افراد مسن در حمل بار و یا کارهای مختلف کمک می کرد و خدمت به دیگران را وظیفه خود می دانست. بسیار شجاع و نترس بود و بر این اعتقاد بود که مسلمان نباید از هیچ کس جز خداوند بترسد. در انجام واجبات دینی خصوصاً نماز اول وقت و قرائت قرآن کوشا بود و هیچ یک از مردم مزینان که او را از نزدیک می شناختند به یاد ندارند رنجشی از وی دیده باشند .

🔷سیدعلی بیشتر اوقات خود را به کار کشاورزی و دامداری می گذراند و همیشه یار و یاور پدر بود و با شروع جنگ تحمیلی پس از گذراندن دوران آموزش نظامی داوطلبانه عازم جبهه ی گیلانغرب شد و در 30 آذر همزمان با شب یلدای 1360 در عملیات مطلع الفجر نامش در دفتر و کتاب شهدای دفاع مقدس ثبت شد و به عنوان دومین شهید مزینان در آرامستان بهشت علی (ع) مزینان به خاک سپرده شد.

🔆بعد از شهادت این شاهد کویر مزینان سه پسر عموی او به عنوان سیدمحمد، سیدحسین و سیدحسن نیز راهش را ادامه دادند و در جبهه های حق علیه باطل به شهادت رسیدند.

🖌خاطره ای از برادر شهید:

هنوز خبری از شهادت علی اکبر به ما نرسیده بود. یک روز دیدم یک کبوتر که از کبوتران من بزرگ تر و زیباتر بود آمد و لب بام نشسته بود. نردبان را گذاشتم و بالا رفتم و او را گرفتم به خانه آوردم. دیدم دست هایم خونی شده، بالش را نگاه کردم دیدم از بالش خون می چکد و زخمی شده. بالش را بستم و میان کبوتران خودم رهایش کردم. تا این که خبر شهادت برادرم را آوردند. بعد از مراسم تشیع جنازه و عزاداری، شب سوم شهید به خواب یکی از دوستانم می آید و می گوید به برادرم بگو آن کبوتری را که گرفته ای رهایش کن. آمد به من گفت و من به یاد آن کبوتر افتادم. رفتم دیدم کبوتر می تواند پرواز کند رفتم و آزادش کردم و رفت.

سبقت

از وقتی شنیده بود که عده ای از جوانان مزینانی عازم جبهه هستند غوغایی در درونش برپا شده بود.صبح زود گوسفندان را از آغل بیرون آورد و راهی صحرا شد اما با شعله شدن آتش درونش گله را در دشت رها کرد و خودش را به کاروان اعزامی رساند.

خبر به پدرش سید رشید رسید همراهان که از ابهت و شجاعت این سید مزینانی خبر داشتند سید علی اکبر را نصیحت می کردند که برگردد اما او نه اصرار آنان را می شنید و نه درخواست پدر را که می گفت برگرد جبهه ی تو همین کار است...


***
هنوز مدتی از اعزام آن ها به گیلانغرب نگذشته بود که خبر شهادت این جوان به مزینان رسید پدرش وقتی خبر شهادت فرزند را شنید گرچه داغ سنگینی از فراق جوان پاک و محجوب قلبش را شکسته بود اما دست ها را به سوی آسمان بلند کرد و خدا را شکر کرد که جوانش عاقبت بخیر شده و او در پیشگاه جد بزرگوارش رو سفید است.

***

یک روز که قرار بود برای برگزاری یادواره شهدای مزینان فیلمی تهیه شود مرحوم سید ابوالقاسم پدر شهید سیدعلی اکبر حسینی مزینانی و عموی شهیدان سید محمد، سیدحسین و سیدحسن مقابل دوربین قرار گرفت و با سادگی و صفا و صمیمیتی که در کلامش موج می زد گفت: «من هرچی فکر می کنم می بینم این جوان ها از ما سبقت گرفتند»


***
سید رشید فرزند شادروان سیدمحمد سال 1313 در خانه ی سادات حسینی به دنیا آمد و در این دیار همراه با برادرانش در کار کشاورزی و دامداری مشغول شد . او به راستی انسان رشیدی بود و هیچ ترسی از بلای طبیعی و غیر طبیعی نداشت و نقل می کنند با شجاعت و به تنهایی در مقابل گرگ ها ایستاد و برّه ای را از دهان گرگ گرسنه و وحشی نجات داد و شاید همین شجاعت او را در نزد مزینانی ها ملقب به سید رشید کرد.


***
وصیت نامه سید علی اکبر در نوع خود هم جالب بود؛ روحانی محل مأمور خواندن وصیتنامه ی او بود وقتی به این جمله رسید که سیدعلی اکبر نوشته بود فقط در این دنیا ۵ ریال به یکی از مغازه داران مزینان بدهکار است اشک از چشمانش جاری شد و رو به جمعیت کرد و با بغض گفت: خدا عاقبت همه ی ما را ختم بخیر کند آخه این ۵ قرون پولیه که این جوان خود را مدیون بداند و حتی در وصیتنامه اش آورده است...! با گریه ی او همه ی مردم گریستند که چطور یک جوان چنین قائل به حق الناس است...

🚩فرازی از وصیتنامه ی شهید سیدعلی اکبر حسینی مزینانی:

درود و سلام به رهبر انقلاب و بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران ،امام خمینی،
گر دیده تنم بخون غلطان تنم افتاده در میدان
چون من سرباز اسلامم رسد چون بر تو پیغامم
(حلالم کن ،حلالم کن،)
چو پیمان با خدا بستم ز یاران جمله بگسستم
در این معراج انسانی ببر مادر تو قربانی
(حضور داور من )
مرا با هر غم و در دل چه زیبا تربیت کردی
بیا جانم به قربانت نمودی سر فرازم
زنم بر سر به دستانت نوازش کن بچه های من
ای پدر جان برای من هیچ غصه نخوری که شهید شده ام،که خونم از خون حضرت علی اکبر علیه السلام و حضرت قاسم رنگین ترنیست . اگر خدای را می خواهی برایم ناراحت نباش .بچه هایم را سرپرستی کن.
"و العصر الانسان لفی خسر الا لذین آمنو و عملو صالحات و تواصلو بالحق و تواصلو با الصبر"
" به درستی که انسان هر آینه در زیانکاری است. مگر آنانکه گرویدند و کارهای شایسته کرده و همدیگر را به حق وبه شکیبایی توصیه کردند."
با درود به رهبر کبیر انقلاب حضرت آیت الله العظمی خمینی با درود به شهیدان به خون غلتیده انقلاب. سلام به خانواده گرامی پدر و مادر خوبم ، پدر جان بعد از سلام، هنگام شهادت هم برای من گریه نکنید ،کاری نکنید، که دشمنان اسلام از آن بهره برداری کنند .مادر جان هنگام شهادت من مبادا گریه کنید و در سر خاک من به هیچ وجه گریه نکنی و خوشحال باش که من فرزندی داشته ام که در راه اسلام به درجه رفیع شهادت نایل گردیده، تنها آرزوی من دیدار امام بود. امیدوارم مرا حلال کنید . دیگرعرضی نیست ، جزدوری شما عزیزان- پیروزباد اسلام -والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۵
آذر
۰۱

✍️جمعه 64/10/20
امروز صبح بعد از نماز بر اثر خستگی زیاد دوباره به استراحت پرداختم و امروز هیچ درس و صبحگاه و برنامه ای نداشتیم به همین سبب در ساعت 9 بعد از آنکه صبحانه پنیر و چای را خوردم از آقای قهرمان برگه ی مرخصی دریافت کردم .

از ساعت 9 تا 5 بعد از ظهر تقریباً 13 نفر از برادران مرخصی توشهری گرفتند. من با یک جیپ که از خود پادگان بود و می خواست به اهواز برود به سه راهی اهواز رفتم و در آنجا پیاده شدیم.

چونکه اولین مرتبه بود که آمده بودم به شهر اهواز هیچ جا را یاد نداشتم. گیج شده بودم به کجا بروم و هیچ کسی  را در آنجا نمی شناختم. سوار یکی از مینی بوسها که به چهار راه نادری می رفت شدم و در همانجا مرا پیاده کرد. به راه خود ادامه دادم ناگاه در یکی از مغازه های بستنی فروشی که خیلی شلوغ بود برادر زرتشت را دیدم وی از بچه های استان فارس شهر نی ریز بود که در واحد خودمان مشغول خدمت بود. خیلی خوشحال شدم مثل این بود که خداوند متعال در آن موقع مرا یاریی کرد که قابل لمس بود. بالاخره رفتم به پیشش و بعد از سلام و احوال پرسی که او هم تنها بود یک بستنی تعارفمان کرد و سپس به یکی از قرارگاه های بسیج رفتیم البته برادر زرتشت کار داشت و بعد از آن حدود نیم ساعت طول کشید و با کمی راه رفتن در داخل خیابانهای اهواز قدمهایمان را را به طرف لشکر 92 زرهی برگرداندیم و سوار یکی از ماشین های شخصی شدیم و به لشکر رفتیم. اول برای وضو گرفتن به دستشویی های پادگان رفتیم . در این هنگام که من در حال وضو گرفتن بودم برادر نامنی را دیدم وی از بچه های سبزوار است و قبلاً در دبیرستان خودمان تدریس می کرد. در این هنگام نیز مثل این بود که معجزه شده و من بسیار خوشحال به طرف او رفتم و با هم روبوسی کردیم و بعد از حال و احوالپرسی سه نفرمان به مسجد پادگان 92 رفتیم و نماز را خواندیم سپس او حرف می زد راجع به محمد برغمدی که از دوستان بسیار صمیمی من است و قبلاً آمده به جبهه.

برادر نامنی می گفت آقای برغمدی در جای ما است یعنی در پادگان شهید برونسی. من بسیار خوشحال شده بودم و بعد از دادن آدرسش و آدرسم با او خداحافظی کردم.

من و برادر زرتشت بعد از آن به غذا خوری پادگان رفتیم و غذای برنج و ماست را خوردیم و بعد از آن که ساعت 1/5بود وقت وقت آن بود که از پادگان برویم ولی برادر زرتشت چون خیلی خسته شده بود به من گفت که به مسجد برویم و کمی استراحت کنیم من هم قبول کردم همین که به نزدیک مسجد رفتیم خداوند برای من یک شادی دیگر آورد و آن این بود که بعد از 10 روز دوری از آقایان مزینانی آقای زارعی و اصغر و فکر کنم قاسم را دیدم . خوب با اجازه بقیه را در فرصتی بهتر تعریف می کنم چون الآن جلسه داریم....

سلام. بقیه جریان را تعریف می کنم.
بالاخره آقای زارعی گفت که ما در همین جا مشغول خدمتیم و او ما را به چادر خودش که تقریباً 2 نفر دیگر در آنجا بودند تعارف کرد و یکی یک چای مان داد سپس حدود 2 ساعت در همانجا خواب شدیم و ساعت 3 از آنجا با عرض خداحافظی آمدیم به داخل اهواز و شانس خوب ما یکی از برادران بسیجی با تویوتا ما را سوار و ما که هدفمان میدان شهدای اهواز بود او قبول کرد برساند.

آن برادر شکلات تعارفمان کرد و سپس خودش را معرفی کرد و گفت که حسینی هستم و وطن اصلی من سبزوار است ولی در تهران درس می خواندم .

بالاخره تا مقصد حرف می زدیم ولی در سر یکی از چهار راه ها وی با یکی از ماشین های چروکوچیف تصادف کرد و ماشین تویوتا که فقط چند خش برداشته بود ولی او یعنی چرو کوچیف چراغ جلوش شکست و پروانه اش نیز شکست و چندجای دیگرش نیز خراب شد بالاخره چون او ممنوعه می آمد تقصیر او شد و برادر حسینی بدون اینکه چیزی از او بگیرد سوار ماشین شد و ما را با خداحافظی در میدان شهدا پیاده کرد.

برادر زرتشت یک عطر خرید و یک آب هویج تعارفمان کرد و سپس به پل کارون رفتیم. آنجا می توانم به جرأت بگویم که پر از قمار باز و فساد بود. حتی برادر زرتشت آن جور که من فهمیده بودم خیلی ناراحت شده بود تا جایی که جلو یکی از قماربازان را گرفت و او که او را با لباس فرم دید بسیار ترسیده بود و چندتا حرف بارش کرد یعنی نصیحتش کرد و بعد از چندی بدون هیچ برنامه ای از آنجا برگشتیم و آمدیم به سه راه که به پادگان بیاییم در آنجا یعنی سه راه یک اتفاق جالب افتاد و آن اینکه هنگامی که همه مشغول کار خود بودند لبو فروش، تخمه فروش، نوشابه فروش، سیگار فروش که دستفروش بودند به کار خود مشغول بودند، ناگهان دیدم یک زامیاد خاکستری با چند نفر ارتشی در آنجا به سرعت پیاده شدند و بساط آنها را بر هم ریختند...

بالاخره ما با یکی از مینی بوس ها به پادگان آمدیم یعنی ساعت 6 نماز را که خواندیم نوبت شام بود و شام که تخم مرغ بود خوردیم و هم اکنون ساعت 9 است و خاطره های امروز را برایتان گفتم تا روزی دیگر خدا نگهدار...والسلام. شکرالله

وحشت آمپول

✍️شنبه 64/10/21
امروز صبح بعد از ورزش و مراسم صبحگاهی همانند روزهای دیگر در مسجد حدود بیست دقیقه سخنرانی کلام و اخلاق و غیره بود که رفتم بعد از آن صبحانه که کره و مربا بود همراه چایی را نوش جان کردیم در حدود ساعت 8 کلاس نظامی شروع شد و آقای نور‌علی نقشه خوانی را درس داد که حدود یک و نیم  ساعت طول کشید و بعد از کلاس بیکار بودیم تا ساعت 12 در این ساعت نماز جماعت را با امامت همیشگی یک روحانی به جا آوردیم و بعد از دعا و مناجات نوبت ناهار بود اما اول یکی از پزشکان راجع به بهداشت سخنرانی کرد سپس چای و برنج و خورش را خوردیم .هنگامی که خواستم به بیرون روم متوجه شدم که گروه آمپول زنان در جلو در مسجد جلو بچه هایمان را گرفته اند و به زور آمپول کزاز و مننژیت می زنند یک نفر هم جلوتر کارت می داد و من کارت را گرفتم ولی نتوانستیم فرار کنیم و آمدیم به آسایشگاه هنوز چند لحظه نگذشته بود که گروه آمپول زنان باز همانند کسی که می خواهد انتقام بگیرد به آسایشگاه ما ریختند و ما را گیر انداختند، دیگر فایده نداشت و به قول معروف یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک عاقبت در دام افتی ملخک.

بالاخره دو تا آمپول را نوش جان کردیم، بعد از آن همراه با بچه های دیگر به فوتبال بازی رفتیم و تا وقتی بازی مان تمام شد اذان مغرب بود. نماز جماعت را خواندیم و بعد یکی از مداحان در مدح حسین(ع) خواند بعد از آن شام که تاس کباب بود خوردیم و بعد از آن به آسایشگاه آمدیم الآن یک ساعت است که از آسایشگاه آمده ایم و ده دقیقه پیش برادر نظری معاون واحدمان لباس یعنی کلاه و شورت و شلوار و لباس گرم برای برادران آموزش آورد. این هم از روز دیگر خدا نگهدار.

یکشنبه 64/10/22
اول باید بگویم که دیشب نگهبانی من بود و از ساعت 12 الی 1 نگهبانی دادم و بعد از آن خوابیدم و تا وقت نماز، مراسم صبحگاهی که تمام شد تقریبا مانند همیشه 1 ساعت به طول انجامید بعد از آن مانند همیشه سخنرانی بود که بعد از نیم ساعت طول کشید سپس نوبت صبحانه بود ولی چون امروز نوبت شهرداری واحد ما بود اول به برادران دیگر صبحانه دادیم سپس خومان خوردیم و بعد زا آن سفره ها را تمیز کردیم بالاخره تا ظهر بیکار بودیم و ظهر نیز بعد از آن که به دیگران ناهار چلوکباب دادیم خودمان نوش جان کردیم جای شما خالی.بعد از آن مسجد را تمیز کردیم ،الآن یک ساعت است که از آن وقت رد می شود و بیکاریم چون دیگر درس های نظامی تمام شده .الان ساعت 3 و نیم است و درروی تخت نشسته ام و مشغول نوشتن این خاطره ها بودم، هم اکنون ساعت 5 است و الآن از بیرون برگشتم زیرا استاندار خراسان و ائمه جماعت بعضی از شهرها و فرماندارها به اینجا آمده اند و از سلاح ها‌ی موجود در اینجا بازدید کردند و من و بچه ها ی دیگر به دیدن رفته بودیم ولی شانس پا قدم آنها همین ساعت بارانی شدید می آمد و هم اکنون نیز ادامه دارد تا به حال چنین بارانی د ر اهواز نباریده بود و بهتر بگویم اصلا هوا اینطوری نشده بود و همیشه روزها هوا گرم بود و شب سرد. خوب تا ساعتی دیگر خدا نگهدار.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۲
آذر
۰۱

🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی


 توفیق داشتم آستانه سن ۱۷ سالگی به عنوان رزمنده بسیجی، به همراه تعدادی از دوستان در عملیات کربلای پنج و در ترکیب لشگر پنج نصر حضور یابم.

دی ماه سال ۱۳۶۵ بعد از چند ماه آموزش رزمی در پادگان شهید عبدالحسین برونسی که مقر لشگر و در جاده اهواز اندیمشک بود آماده حضور در عملیات کربلای چهار بودیم که به دلیل ناکامی از کاروان شهدای آن عملیات جا ماندیم.

مدتی بعد با آغاز عملیات کربلای پنج، روز ۱۸ دیماه ۱۳۶۵ همه دیگر متوجه شده بودیم عملیات در منطقه جنوب است آماده حرکت به سمت منطقه عملیاتی شدیم. روز ۱۹ دی ماه وارد شهرکی مسکونی در حومه خرمشهر شدیم که به دلیل وجود ساختمان های مستحکم به دژ خرمشهر معروف شده بود. دژ خرمشهر عقبه لشگر پنج نصر و میعادگاه لشگر قبل از ورود به منطقه عملیاتی شلمچه محسوب می شد. شب ۲۰ دیماه که یک شب قبل از حرکت گردان به سوی خط بود، نیمه های شب برای دیدن شهید علی اکبر هاشمی مزینانی به گردان ایشان سر زدم و ملاحظه کردم ایشان که در آن مقطع از ارکان فرماندهی گردان - احتمالا معاون گروهان - بود در تاریکی شب در حال آماده سازی گروهان خود برای اعزام به منطقه عملیاتی است. مقداری با یکدیگر در خصوص موضوعات مختلف از جمله زمان و مکان حضور در منطقه عملیاتی گفتگو کردیم. معلوم شد گردان آنها یک شب زودتر از گردان ما به خط مقدم اعزام خواهد شد. چون به شدت مشغول سرو سامان دادن به امور گروهان تحت فرمانش است خیلی زود با او وداع کردم. وداعی که در آن شب اتفاق افتاد با تمام جزئیات برای همیشه در خاطرم ماند چرا که پس از سال ها همچنان با تمام وجود احساس جدایی و فراق را با جان و دل حس می کنم.

 روز ۲۰ دیماه بعد از ظهر به همراه گردان خودمان برای حضور در منطقه عملیاتی سوار بر کامیون های کمپرسی شدیم و تا پشت جبهه منطقه عملیاتی شلمچه رفتیم. اخیرا که برای دیدن فیلم تنگه ابوقریب به سینما رفته بودم وقتی صحنه های پر آشوب ورود هنرپیشه های با کامیون به منطقه ابوقریب را در این فیلم و بر پرده سینما دیدم به همراهانم گفتم من صحنه های واقعی این آتش و خون را در منطقه عملیاتی شلمچه با تمام وجود حس کرده ام.


هنگام ورود به شلمچه به خاطر شلوغی منطقه عملیاتی و حجم بالای آتش، در تاریکی ساعات اولیه شب از کمپرسی بنز پیاده شدیم  و....

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۲
آذر
۰۱

 

✍️پنج شنبه 64/10/19...

امروز صبح ساعت 5:30 از خواب بلند شدیم برای اقامه نماز و مراسم صبحگاهی. اول نماز را خواندم سپس وقت ورزش صبحگاهی بود که برادران دیده بانی در بیرون آسایشگاه به خط شدند و ورزش را شروع کردیم. بعد از ورزش که حدود نیم ساعت طول کشید مراسم صبحگاه برپا و بعد از این مراسم به مسجد رفتیم و یکی از برادران روحانی در باره ی اخلاق سخنرانی کرد سپس صبحانه را که کره و مربا بود خوردم و بعد به آسایشگاه آمدیم .

تقریباً ساعت 8 بود که کلاس نظامی ما شروع شد و این درس هم به وسیله ی برادر نورعلی مقداری از نقشه خوانی داده شد و 1 ساعت طول کشید و تا وقت نماز بیکاریم.
1 ساعت پیش من در محوطه پادگان مشغول راه رفتن بودم که از طرف راست البته نه در خود پادگان بلکه 1 کیلومتر دورتر از آن دودی غلیظ را دیدیم یکی از برادران می گفت که منافقین عمدی در اطراف پادگان آتش می زنند که اگر هواپیماهای عراقی بیایند متوجه دود شوند و بتوانند از طریق آن پادگان را به راکت ببندند.بالاخره تعدادی از مسئولان رفته بودند و آن را خاموش کردند و به خیر گذشت.

هم اکنون نیز در داخل آسایشگاه در روی تختم نشسته ام و اینجا را که تعریف کردم نوشتم. ساعت 15/12 است و وقت نماز ظهر و عصر. به امید خاطره های بهتر.

الآن ساعت 20 دقیقه به 6 است و می خواهم بقیه خاطره های دیروز را تعریف کنم.
دیروز ظهر نهار را که برنج بود خوردیم و ظهر ساعت 3 وقت کلاس نظامی بود ولی به علت اینکه برادر نورعلی به مرخصی توشهری رفته بود ما رفتیم به فوتبال بازی. کمی بازی کردیم و بعد از آن که ساعت 6 شده بود به مسجد رفتیم برای نماز و دعای کمیل. متأسفانه به نماز جماعت که همیشه برگزار می شود نرسیدم و فرادا خواندم. سپس یکی از برادران دعای کمیل را خواند و من در نصفه های دعا برای اینکه بلندگو گوشم را اذیت می کرد رفتم بهداری پادگان و علت آن این بود که چند شب پیش مسئول واحدمان یک تیری در نزدیک گوشم خالی کرد و از همان وقت گوشم هروقت صدای بلندی می شنید خش خش می کرد.
بالاخره به بهداری رفتم و دکتر چندتا قرص و یک قطره بینی برای سرماخوردگی به من داد و آمدم به مسجد و بعد از تمام شدن دعای کمیل شام را که آبگوشت بود خوردیم.

بعد از آمدن از مسجد برادر قهرمان دو تا تیم سه نفره از داخل برادران آموزش تشکیل داد و ما به گروه الف افتادیم. من مسلح بودم و برادر طباطبایی بی سیم داشت و آقای ذوالفقاری گرا را با قطب نما می گرفت بالاخره با گراهای داده شده از طرف آقای قهرمان گروه ما در عرض 3 ساعت همه ی هدف ها را پیدا کرد و در این مدت مأموریت ها تعویض می شد. ما که ساعت 8 از پادگان حرکت کرده بودیم تا ساعت 12 در بیابان های اطراف گرا می گرفتیم و در ساعت ذکر شده به پادگان آمدیم و خواب شدیم...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۰
آذر
۰۱

 

 

✍️جمعه 64/10/20
امروز صبح بعد از نماز بر اثر خستگی زیاد دوباره به استراحت پرداختم و امروز هیچ درس و صبحگاه و برنامه ای نداشتیم به همین سبب در ساعت 9 بعد از آنکه صبحانه پنیر و چای را خوردم از آقای قهرمان برگه ی مرخصی دریافت کردم .

از ساعت 9 تا 5 بعد از ظهر تقریباً 13 نفر از برادران مرخصی توشهری گرفتند. من با یک جیپ که از خود پادگان بود و می خواست به اهواز برود به سه راهی اهواز رفتم و در آنجا پیاده شدیم.

چونکه اولین مرتبه بود که آمده بودم به شهر اهواز هیچ جا را یاد نداشتم. گیج شده بودم به کجا بروم و هیچ کسی  را در آنجا نمی شناختم. سوار یکی از مینی بوسها که به چهار راه نادری می رفت شدم و در همانجا مرا پیاده کرد. به راه خود ادامه دادم ناگاه در یکی از مغازه های بستنی فروشی که خیلی شلوغ بود برادر زرتشت را دیدم وی از بچه های استان فارس شهر نی ریز بود که در واحد خودمان مشغول خدمت بود. خیلی خوشحال شدم مثل این بود که خداوند متعال در آن موقع مرا یاریی کرد که قابل لمس بود. بالاخره رفتم به پیشش و بعد از سلام و احوال پرسی که او هم تنها بود یک بستنی تعارفمان کرد و سپس به یکی از قرارگاه های بسیج رفتیم البته برادر زرتشت کار داشت و بعد از آن حدود نیم ساعت طول کشید و با کمی راه رفتن در داخل خیابانهای اهواز قدمهایمان را را به طرف لشکر 92 زرهی برگرداندیم و سوار یکی از ماشین های شخصی شدیم و به لشکر رفتیم. اول برای وضو گرفتن به دستشویی های پادگان رفتیم . در این هنگام که من در حال وضو گرفتن بودم برادر نامنی را دیدم وی از بچه های سبزوار است و قبلاً در دبیرستان خودمان تدریس می کرد. در این هنگام نیز مثل این بود که معجزه شده و من بسیار خوشحال به طرف او رفتم و با هم روبوسی کردیم و بعد از حال و احوالپرسی سه نفرمان به مسجد پادگان 92 رفتیم و نماز را خواندیم سپس او حرف می زد راجع به محمد برغمدی که از دوستان بسیار صمیمی من است و قبلاً آمده به جبهه.

برادر نامنی می گفت آقای برغمدی در جای ما است یعنی در پادگان شهید برونسی. من بسیار خوشحال شده بودم و بعد از دادن آدرسش و آدرسم با او خداحافظی کردم.

من و برادر زرتشت بعد از آن به غذا خوری پادگان رفتیم و غذای برنج و ماست را خوردیم و بعد از آن که ساعت 1/5بود وقت وقت آن بود که از پادگان برویم ولی برادر زرتشت چون خیلی خسته شده بود به من گفت که به مسجد برویم و کمی استراحت کنیم من هم قبول کردم همین که به نزدیک مسجد رفتیم خداوند برای من یک شادی دیگر آورد و آن این بود که بعد از 10 روز دوری از آقایان مزینانی آقای زارعی و اصغر و فکر کنم قاسم را دیدم . خوب با اجازه بقیه را در فرصتی بهتر تعریف می کنم چون الآن جلسه داریم....

سلام. بقیه جریان را تعریف می کنم.
بالاخره آقای زارعی گفت که ما در همین جا مشغول خدمتیم و او ما را به چادر خودش که تقریباً 2 نفر دیگر در آنجا بودند تعارف کرد و یکی یک چای مان داد سپس حدود 2 ساعت در همانجا خواب شدیم و ساعت 3 از آنجا با عرض خداحافظی آمدیم به داخل اهواز و شانس خوب ما یکی از برادران بسیجی با تویوتا ما را سوار و ما که هدفمان میدان شهدای اهواز بود او قبول کرد برساند.

آن برادر شکلات تعارفمان کرد و سپس خودش را معرفی کرد و گفت که حسینی هستم و وطن اصلی من سبزوار است ولی در تهران درس می خواندم .

بالاخره تا مقصد حرف می زدیم ولی در سر یکی از چهار راه ها وی با یکی از ماشین های چروکوچیف تصادف کرد و ماشین تویوتا که فقط چند خش برداشته بود ولی او یعنی چرو کوچیف چراغ جلوش شکست و پروانه اش نیز شکست و چندجای دیگرش نیز خراب شد بالاخره چون او ممنوعه می آمد تقصیر او شد و برادر حسینی بدون اینکه چیزی از او بگیرد سوار ماشین شد و ما را با خداحافظی در میدان شهدا پیاده کرد.

برادر زرتشت یک عطر خرید و یک آب هویج تعارفمان کرد و سپس به پل کارون رفتیم. آنجا می توانم به جرأت بگویم که پر از قمار باز و فساد بود. حتی برادر زرتشت آن جور که من فهمیده بودم خیلی ناراحت شده بود تا جایی که جلو یکی از قماربازان را گرفت و او که او را با لباس فرم دید بسیار ترسیده بود و چندتا حرف بارش کرد یعنی نصیحتش کرد و بعد از چندی بدون هیچ برنامه ای از آنجا برگشتیم و آمدیم به سه راه که به پادگان بیاییم در آنجا یعنی سه راه یک اتفاق جالب افتاد و آن اینکه هنگامی که همه مشغول کار خود بودند لبو فروش، تخمه فروش، نوشابه فروش، سیگار فروش که دستفروش بودند به کار خود مشغول بودند، ناگهان دیدم یک زامیاد خاکستری با چند نفر ارتشی در آنجا به سرعت پیاده شدند و بساط آنها را بر هم ریختند...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۸
آذر
۰۱

✍️بیست و چهارم اسفند سالروز پرواز یکی دیگر از شاهدان واقعی مزینان جوان خوش اخلاق و خوش فکر سرباز شهید یداله مزینانی فرزند حاج حسین شهیدی مزینانی است.
 

🔹یداله چهارم آذر 1341 در مزینان متولد شد اما با هجرت والدینش به مشهد و شاغل شدن پدر در کارخانه قند او در طرق ادامه تحصیل داد و با شروع مبارزات انقلابی مردم این خطه در صف راهپیمایان قرار گرفت.
 

🔹مادرش مرحومه لیلی چوبینی خاطره ای جالب از هوش و ذکاوت او در کارهای مبارزاتی وی نقل می کند که بعضی رسانه های رسمی مانند کیهان تحت عنوان فکر تازه به آن پرداخته اند:
-«قبل از انقلاب در همین شهرک طرق عده ای بودند که طرفدار شاه بودند و نام خود را گروه جاوید شاه گذاشته بودند و توی کوچه ها راه می افتادند و هر خانه ای که عکس از شاه پشت پنجره خود نزده بودند شیشه های آن را می شکستند یادم می آید ید الله یک عکس به شیشه زده بود تا از بیرون عکس شاه بود و از داخل عکس امام (ره) بود و می گفت: حیف است که این طاغوتی ها شیشه خانه ما را بشکنند. بگذار سرشان را کلاه بگذاریم.»

🔹مقام معظم رهبری چند سال پیش به دیدار پدر این شهید والامقام رفت و از پرورش چنین فرزندی در راه حق تجلیل کرد.

🔹یداله از همان آغاز جنگ تحمیلی مانند پسرعموهای شهیدش راهی جبهه های حق علیه باطل شد و عاقبت در 24 اسفند 1362 در سومار به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش پس از تشییع باشکوه در قطعه ی شهدای شهیدی به خاک سپرده شد.

 

🚩وصیتنامه شهید یداله مزینانی

از پدرم مى خواهم که مراسم مرا خیلى ساده برگزار کنند

بسم الله الرحمن الرحیم
و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون؛
کشته شدگان در راه خدا را مرده مپندارید که آنان زنده اند و در نزد خدا روزى می خورند .
به نام الله درهم کوبنده ستمکاران و سلام و درود بر امام امت خمینى بت شکن و درود بر شهیدانى که با خون خود درس آزادگى و بندگى خدا را به ارمغان آوردند.
سلام بر پدر و مادر عزیزم، هم اکنون که در کمال صحت و سلامت مى باشم و عازم جبهه حق بر علیه باطل مى باشم لازم دانستم که چند کلمه اى بر روى کاغذ بیاورم.

 پدر گرامى، مادر مهربان، خواهران و برادران عزیز! خودتان مى دانید که عزیزترین چیزهاى زندگیم هستید و چقدر دوستتان دارم و مى دانم که براى من زحمت هاى بى شمارى کشیده اید ولى باید حلالم کنید و در این راه بر من تحمیلى نیست. چنان که خودتان مى دانید که من زندگیم چنین بوده و پایانش هم چنین شد.

از شما مى خواهم که در مرگ من بى تابى نکنید و بر من نگریید؛ زیرا هر قطره اشک شما باعث کم رنگ شدن خون من خواهد بود. باید کوچکترین ضعفى به خود راه ندهید که پریشانى شما روح مرا در آن دنیا عذاب خواهد داد. باید افتخار کنید که توانستید فرزندى پرورش دهید که با خودآگاهى کامل راه شهادت را پیمود و خانواده تو نیز قربانى به پیشگاه خداوند کرد و تنها مسئولیتى که شما بعد از من بر عهده خواهید داشت ادامه راه حسین و خمینى کبیر است.

 مبادا در مقابل منافقین خم به ابرو بیاورید تا آنها شما را پریشان حال ببینند حتى ممکن است جسد من نیز بدستتان نرسد چون جنگ است و جنگ این چیزها را هم دارد. شاید وصیت نوشتن براى جوانانى که هنوز عمرى را نگذرانده اند سخت باشد با هزاران امید در دل .....
و چه دردناک است این قصه! هر لحظه باید خود را براى مرگ آماده کنیم و مرگ را در برابر دیدگان خویش قرار دهیم. همه این ها یک طرف لحظه بعد از مرگ را به خاط‌ر مى آورى که دیگر یاراى هیچ ندارى و تنها اعمالت گواه هست و شهادت تو، کردارت !!

 پس چه خوب قبل از آن که مرگ تو را دریابد و هیچ کارى از تو برنیاید به خویش بازنگرى و خود را در ترازوى خویش بسنجى. واى بر تو که تمام عمرت بى حاصل، تمام عمرت غرق در گناه و تمام عمر در پوچى و بیهودگى. به کوله بارت که براى خود بستى نظر کن و ببین چه دارى در جواب؟ هیچ!

الان که دارم این وصیت نامه را مى نویسم هیچ دلبستگى به این دنیا ندارم و فقط به امید خدا و براى خدا به جبهه مى روم، براى سربلندى اسلام و مسلمین، براى پیروزى امت مسلمان به رهبرى زعیم عالی قدر حضرت آیت الله العظمى امام خمینى.

خداوند ان شاء الله اعمال ما را قبول کند و این جان ناقابل ما که از خود اوست قبول کند. خدایا! امام ما را تأیید بفرما و به عمرش بیفزا و عمر او را چون عمر نوح طولانى کن. خدایا! امید امت، را در پناه خودت محفوظ بدار.

و در پایان از پدرم مى خواهم که مراسم مرا خیلى ساده برگزار کنند.
من براى کسى وصیتى ندارم ولى یک مشت درد و رنج دارم که به این صفحه کاغذ مى خواهم همچون تیغى یا تیرى بر قلب سیاه دلانى بزنم که تا کنون این آزادى را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا، ملتى را، امتى را و جهانى را به نیستى و نابودى مى کشانند.
والسلام
یدالله مزینانى

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۸
آذر
۰۱

✍️بیست و دوم فروردین ۱۳۴۸، در مشهد چشم به جهان گشود. پدرش سیدعلی اکبر، لبنیات فروش بود و مادرش،بتول نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. زرگر بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.

 

🔹شهید سید یحیی حسینی راد مزینانی فرزند مرحوم سید علی اکبر در مرداد ماه سال 1365 به جبهه اعزام شد و دوازدهم شهریور ۱۳۶۵، در حاج عمران عراق بر اثر اصابت ترکش به پشت سر به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه 53 و در جوار همرزمانش آرام گرفت.
 

🔹رزمنده دفاع مقدس حاج حسین هاشمی مزینانی همرزم شهید سید یحیی در خصوص اعزام وی می گوید:

مرداد سال 65 بود که داخل اعزام نیروی سقز کردستان برای گردان جندالله نیرو انتخاب می کردند. من و سید یحیی جا ماندیم اما او از غفلت مسئولین استفاده کرد و در یک چشم به هم زدن خود را به نیروهای انتخاب شده رساند و توانست  در عملیات کربلای 2 شرکت کند و در حالی که چند روزی از این انتخاب نگذشته بود برای شهادت در منطقه حاج عمران گلچین شد.
 

🚩سفارش شهید سیدیحیی حسینی راد مزینانی:

با درود و سلام بر منجى عالم بشریت آقا امام زمان (عج) و با درود و سلام بر نایب برحقش امام امت خمینى کبیر. با عرض سلام بر پدر و مادر عزیزم که از جانم شما را بیشتر دوست دارم.خداوند از گناهان بیش از حد من بگذرد تا بتوانم سرم را به سوى او برگردانم و از او بخشش بخواهم.و از شما پدر و مادر عزیزم با کمال شجاعت می خواهم که مرا به بزرگوارى خود ببخشید و حلالم کنید، تا خداوند هم مرا ببخشد، چون پیغمبر اسلام می فرماید: بهشت جاودانه و رضایت خداوند متعال در رضایت شماهاست در صورتی که مرا ببخشید. از شما می خواهم که به قاسم بگویید که به دوستان و کسانى که مرا مى‌شناسند، بگوید که مرا حلال کنند و از سر تقصیرات من بگذرند و باز هم از شما پدر و مادر عزیزم و برادران و خواهرانم می خواهم که این فرزند حقیر و گنهکار خود را به بزرگوارى خودتان ببخشید.
به امید پیروزى رزمندگان اسلام و نابودى صدام و آزادى اسیران و شفاى جانبازان و آزادى اسیران.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۵
آذر
۰۱

✍️هم اکنون من و مهدی مزینانی(آزاده)، علی رضا اکبر عباسعلی ذبیح اله(نباتی) و محمد ناطقی(حاج علی اکبر حسن عباس) و عباسعلی نیکوفر مزینانی و غلامرضا معلمی پشت پادگان نشسته ایم و من مشغول نوشتن خاطره می باشم.

ادامه می دهم... ظهر برای خواندن نماز من به مسجد رفتم و بعد از اقامه نماز با محمد مزینانی غذای قرمه سبزی را میل کردیم. هم اکنون که من دارم این را می نویسم در تپه های دور پادگان نشسته ایم.

64/10/17...هم اکنون ساعت 8 بامداد است و بقیه خاطره های دیروز را می خواهم تعریف کنم.

دیروز گفتم که در تپه های پشت پادگان نشسته ام بعد از آن من تنها از آنجا به مجتمع آموزشی رفتم و معلم عربی من و سه نفر دیگر از رزمنده ها را مقداری درس داد که تقریباً 1 ساعت طول کشید و بعد از آن به جای برادران آمدم و حدود 1 ساعت فوتبال بازی آنها را تماشا کردم تا ساعت وقت نماز.

نماز را که خواندیم بعد نوبت شام بود و آبگوشت را با عباسعلی مزینانی(نیکوفر) خوردم بعد از آن به آسایشگاه آمدم و جلسه ی قرآن برگزار شد و من هم یک چند آیه خواندم سپس وقتی که جلسه تمام شد یکی از مسئولان آسایشگاه به برادران آموزش گفت که آماده بخوابید که امشب امکان دارد رزم داشته باشند. ما هم که 8 نفر بودیم خواب شدیم به امید چند ساعت دیگر که رزم بود.

 ساعت های 11:30 بود که من صدای سلاح های سبک را از خارج آسایشگاه شنیدم. فوراً خودم را از بالای تخت به پایین انداختم و کفش هارا پوشیدم و برادران دیگر آموزش نیز مانند من . به بیرون رفتیم و بعد از مدتی کوتاه ما را از پادگان خارج نمودند و تقریباً 10 کیلومتر در داخل جاده راه پیمایی کردیم که 2 ساعت طول کشید. در این مدت با سلاحهای سبک تیراندازی می کردند و مواد آتش زا رها می کردند... باشد بقیه برای بعد چون هم اکنون کلاس نظامی داریم...
سلام علیکم
داشتم می گفتم که در حال رزم بودیم بالاخره کمی ما را سینه خیز بردند و 5 کیلومتری از پادگان دور شدیم و وقتی هم که برگشتیم 5 کیلومتر که کلاً 10 کیلومتر رزم داشتیم و به داخل پادگان آمدیم.

 هم اکنون ساعت3:10 است و وقت کلاس بی سیم چی است. اول بقیه خاطره را می گویم و بعد با اجازه مرخص می شوم...

 صبح  به علت اینکه دیشب رزم داشتیم صبحگاهی نداشتیم و من و بعضی از برادران دیگر تا ساعت 7 استراحت کردیم و صبحانه تخم مرغ را میل کردم و ساعت 9 تا 11:30 کلاس داشتیم بعد از کلاس به آسایشگاه آمدم و کمی استراحت کردم و ظهر که شد برای اقامه نماز به نمازخانه رفتم و بعد نهار برنج و ماست را میل کردیم با اجازه تا ساعتی دیگر چونکه کلاس بی سیم داریم...

✍️64/10/17 ..سلام .
درس بی سیم تمام شده تقریباً 1 ساعت طول کشید و بعد از آن من به جلوی آسایشگاه آمدم و والیبال بچه ها را نگاه می کردم و بعد از آن که نزدیک اذان و نماز و سپس نهار بود من در جلوی آسایشگاه دیده بانی نشستم. راستی نگفتم که قبل از ساعت آموزشی بی سیم برادر اصغر حاج ابوالقاسم مزینانی از جزیره آمده بود و من و دیگر بچه های مزینانی به جای او رفتیم.
خب، می گفتم که نماز را خواندیم البته با جماعت بعد از آن امام جماعت کاشمر سخنرانی کرد و سپس دعای توسل را خواندیم و بعد از آن که ساعت 8 بود شام را بعد از برادران آسایشگاه های دیگر خوردیم به علت اینکه آسایشگاه ما نوبت شهرداریش*بود ما غذا را به برادران دیگر آسایشگاه ها پخش کردیم و سپس خودمان غذای عجیب و غریب قبلی را که سیب زمینی و گوجه فرنگی و غیره قاطی بود خوردیم و بعد از تمام شدن غذایمان تمام سفره ها و کاسه ها و لیوان ها و غیره را جمع کردیم و در آخر من و 3 نفر دیگر از بچه ها مسجد را جارو زدیم و هم اکنون که دارم این را می نویسم ده دقیقه ای هست که از مسجد آمده ام ... خدانگهدار تا وقتی دیگر و با خاطره ای تازه ان شاءالله...

روز چهارشنبه 64/10/18
اکنون در داخل آسایشگاه می باشم و ساعت 8 می باشد بقیه خاطره های قبل را ادامه می دهم.جایی بودم که در داخل آسایشگاه مشغول استراحت بودیم یعنی دیشب....

ساعت های 2 نصف شب بود که واحد دیده بانی رزم خود را شروع کرد و در همان  موقع برادر قهرمان یعنی مسئول این قسمت با کلاش چند تا گلوله در داخل آسایشگاه شلیک کرد. بالاخره بعد از آن واحد ما که تقریباً 32 نفر بودند را به صف کردند و به من یک بی سیم داد و بطور کلی دو تیم تشکیل دادند و 3 تا بی سیم داشتیم که بعد از چند صد متر راه پیمایی فهمیدم که بی سیم خراب است. بالاخره بعد از راه پیمایی کوتاه مدت برادر قهرمان به ما چندین گرا داد و گفت شیء های مورد نظر را پیدا کنید. گروه ما که بعد از جستجوی فراوان فقط توانست یکی از شیء های مورد نظر را پیدا کند ولی گروه دیگر همه اش را پیدا کرد. این جستجو 4 ساعت به طول انجامید و ما در ساعت 6 خسته و کوفته به پادگان برگشتیم و بعد از خواندن نماز تا ساعت 9 به استراحت پرداختیم(خواب) بعد از آن کلاس درس دوربین بوسیله برادر نورعلی برای برادران آموزشی  5/1 ساعت برگزار شد. ظهر یعنی ساعت 15/12 نماز را خواندم و بعد از آن برای نهار به نمازخانه رفتم و برنج و کمی گوشت را که تک نفری بود صرف کردم. راستی نگفتم که صبح پنیر و خرما را در آسایشگاه خوردیم...
تقریباً ساعتهای 3 بود و وقت کلاس نظامی، ولی برادر قهرمانی به گروهی که دیشب در رزم نتوانستند بوسیله ی گراهای داده شده اشیاء را پیدا کنند گفت که آماده بشوند دوباره برویم و آنها را پیدا کنیم. ماهم که یک تیم 14 نفره را تشکیل می  دادیم رفتیم به همان جای دیشب که 6 کیلومتر از پادگان دور بود و بعد از 3 ساعت اشیاء مورد نظر را بوسیله ی همان گراهای دیشب پیدا کردیم و بعد از آن به پادگان آمدیم و ساعت تقریباً 7 بود که نماز را در آسایشگاه خواندم همراه با چند تن دیگر و برای صرف شام که آش بود به نمازخانه رفتم و خوردم. الآن نیم ساعت از موقع شام می گذرد و تعدادی از برادران آسایشگاه در همین جا جلسه قرآن تشکیل داده .خب با اجازه من هم بروم چند آیه بخوانم . این هم از خاطره ی امروز و امشب تا فردا خدا نگهدار...

*اصطلاح شهرداری در جبهه به افرادی گفته می شد که آن روز مسئولیت نظافت آسایشگاه اعم از پخش غذا و جمع کردن سفره و شستن ظرف ها و جارو زدن را برعهده داشتند.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۳
آبان
۰۱

🚩یادی از دانش آموز بسیجی علی صادقی منش، شهیدی که ولادت و شهادتش همزمان شد با روز شهادت مولای متقیان امام علی علیه السلام

✍️دانش آموز و بسیجی شهید علی (پرویز) صادقی منش فرزند محمدحسن سی ام خرداد ۱۳۴۷ در مزینان به دنیا آمد. چون تولد او همزمان با شب احیاء ماه مبارک رمضان بود نامش را علی گذاشتند.

🔹در کودکی به مکتبخانه رفت و با قرآن و احکام اسلامی آشنا شد. خانواده اش بعد از مدتی به شهر سبزوار نقل مکان کردند و او موفق شد تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را به اتمام برساند و تا سال سوم دبیرستان ادامه تحصیل دهد و در این حین از طریق بسیج عازم جبهه شد.

🔹او در دامن مادری مکتبی و مؤمنه و از سادات جلیل القدر حسینی  پرورش یافت که سراسر زندگی این خاندان با فضیلت هیئت است و برپایی مجلس تکریم و تجلیل و عزای سالار شهیدان . پدرش حاج محمد حسن صادقی منش از مبارزان و انقلابیون و رزمندگان دفاع مقدس است که در سامان دهی راهپیمایی و تظاهرات مردم انقلابی شهرستان سبزوار نقش مؤثری داشت و راه درست زیستن را با خدمت صادقانه در آموزش و پرورش به فرزندش آموخت.

🔹علی جوانی متین و مهربان بود که به بزرگترها و به خصوص پدر و مادر احترام می گذاشت و در کارهایش نظم و انضباط داشت و از استعداد بالایی برخوردار بود و در برابر سختی ها و مشکلات صبور و مقاوم و کمتر عصبانی می شد. به صله رحم اهمیت می داد و بسیار متواضع و وفادار بود. در انجام واجبات دینی، به ویژه نماز و روزه دقیق بود. در نمازهای جماعت شرکت می کرد. به ائمه اطهار (ع) عشق می ورزید و در مراسم مذهبی حضور می‌یافت. در جلسات قرائت قرآن و دعای کمیل و توسل حاضر می شد و در ماه‌های محرم هر سال عضو هیئت های زنجیر زنی و سینه زنی بود.

🔹وی بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، رابطه خود را با نهادهای انقلابی بیشتر کرد. به روحانیت و به خصوص حضرت امام خمینی(ره) عشق می ورزید. در پایگاه بسیج فعالیت می کرد و در برابر منافقین و ضد انقلاب می ایستاد و از ارزش‌های انقلاب اسلامی دفاع می‌کرد و آرزو داشت که در دفاع از این راه  به شهادت برسد.

🔹علی سال ۱۳۶۴ داوطلبانه از طریق بسیج به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد و رزمنده لشکر ۵ نصر بود او باردیگر در سال ۱۳۶۵ عازم دیار عاشقان گردید و در پست دیده‌بانی لشکر ۵ نصر به خدمت مشغول شد و سرانجام در تاریخ 1365/11/19 در روز شهادت حضرت علی (ع) در منطقه شلمچه و در جریان عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش به شکمش به فیض شهادت نایل آمد. پیکر پاک و مطهر این شهید والامقام پس از تشییع باشکوه، در گلزار شهدای شهر سبزوار به خاک سپرده شد.

🔹این خلاصه ای از زندگی جوان برومند و بهتر باید گفت نوجوان شهیدی است که عاشقانه پا در رکاب کرد و به دفاع از دین و میهن خویش برخاست و در این راه بهترین داشته ی خود یعنی جانش را فدا کرد اکنون بعد از گذشت سه دهه از مجاهدت و جان نثاری و شهادت این فرزند پاک و دلاور مزینان به بهانه گرامیداشت هفته بسیج و با استعانت از خداوند متعال دستنوشته های او را که صادقانه و بی آلایش در چند دفتر کوچک و بزرگ ثبت کرده و در ابتدای آن نوشته محرمانه با استعانت از خداوند متعال و اذن از روح مطهرش و با رخصت از والدین گرامی و برادر همیشه همراهش با شاهدان کویر با عنوان "محرمانه های یک شهید!" تقدیم حضورتان می کنیم و امیدواریم دیگر خانواده شهدای این دیار قهرمان پرور مانند خانواده عزیز صادقی منش ما را در این مسیر که همانا زنده نگه داشتن یاد و نام شهداست همراهی نمایند.

🔹بعد از شهادت علی فرزند پسر دیگری در خانواده صادقی منش متولد شد که برای ماندگاری نام فرزند شهیدشان او را نیز علی نام گذاشتند و اکنون از فرهیختگان صاحب قلم و نامدار مزینان است و در دانشگاه حکیم سبزواری سمت استادی دارد.

📣خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی
💠بخش اول؛ اعزام

✍️من در تاریخ 1364/10/5 پنجشنبه برای آمدن به جبهه در مدرسه ثبت نام کردم. اما برای گرفتن برگه ی اجازه درس خواندن در مجتمع آموزشی جبهه احتیاج داشت که به ادراه آموزش و پرورش بروم ولی به علت آنکه پدرم در آنجا کار می کرد و قسمتی از کار مذکور می بایست جهت امضا و غیره به آن دایره برود من و یکی از دوستان به نام عمادی پور برای آنکه پدرم متوجه ثبت نام من به جبهه نشود نقشه ای ریختیم و آن این بود که رفیقِ عمادی که از نظر شباهت تقریباً همانند من بود برای گرفتن برگه به جای من به اداره برود. همین طور هم شد و من  در جلو باغ ملی نشستم و آن دو جهتِ مأموریت که من به آنها محول کردم به اداره رفتند.

 در حال فکر بودم و بالاخره دیدم که آنها از اداره بیرون آمدند هر دو خوشحال بودند و من با خوشحالی آنها روحیه ای تازه گرفتم. جای من آمدند و گفتند که در این کار موفق شده اند و من بقیه کارها را انجام دادم.

بالاخره 6 دی فرا رسید ما به بسیج رفتیم و بعد از کارهایی دفترچه مساعده را از تعاون بسیج گرفتیم و چند ساعت بعدش در همان جا یعنی بسیج به ما لباس دادند.

شب پدرم با ماشین ژیان آمد به بسیج و مرا با همان لباس های نظامی به خانه مادر بزرگم برد. شام را در آنجا خوردیم و سپس از آنها خداحافظی نمودم و به خانه برگشتیم.

شب آن روز را در خانه به سر بردیم و صبح آن روز یعنی شنبه من به بسیج آمدم و از آنجا جهت سازماندهی من و چند تن دیگر را که دیشب به خانه هایشان رفته بودند سوار ماشین تویوتایی کردند و به سپاه پاسداران بردند در آنجا متوجه شدم که نزدیک سی وپنج تن از بچه های مزینان نیز به جبهه می آیند و من خوشحال شدم. نام آنها عبارت بود از؛ حسین روس، محمد روس، آقای قربانعلی زارعی، شیخ حسن حجت اله، غلامرضا حاجی، اصغرغلامرضا، مهدی غلامحسین، عباسعلی نیکوفر، احمدمحمد، علی رضای...، احمد محمد عسکری، حاج آقای امین آبادی، اصغر اکبر،حاج ابوالقاسم، قاسم رجب،علی مزینانی اکبر(عسکری)، حسن احمدصانعی، رمضانعلی حبیب، قاسم اکبر کربلایی غلامرضا، محمدعلی هاشم، علی حبیب، علی مندلی و...

بالاخره بعد از آن سازماندهی الکی مارا مقداری در خیابان های سبزوار دور زدند و بعد از مراسمی که حاج آقا عبدوس(امام جمعه وقت سبزوار) سخنرانی کرد و مرثیه خوانی، من از پدر و مادرم و خاله هایم خداحافظی کردم و روی صندلی ماشین نشستم و تقریبا 10 تا ماشین پر از بسیجی بود.

بالاخره به نیشابور رسیدیم و برای نهار به مسجد چهارده معصوم(علیهم السلام) و غذای حلیم را صرف کردیم و سپس بعد از چند ساعتی به مشهد رسیدیم و شب شده بود.
شب را در سپاه مشهد به سر بردیم و صبح آن روز در خیابان های مشهد رژه رفتیم که تقریباً تمام نیروهای کل خراسانی و اعزامی 11000 نفر بودند و بعد از آن رژه خسته کننده که تا ایستگاه قطار ادامه داشت و در همان محوطه ایستگاه قطار نشستیم و برادر غلام کویتی پور به آنجا آمده و یک نوحه خواند.

نیروهای سبزواری برای صرف نهار به داخل ایستگاه رفتند و گوشت مرغ و سیب و پرتقالی را که از قبل در داخل پاکت نایلونی آماده کرده بودند به ما دادند و خوردیم و بعد از آن ساعت 4 بود که سوار قطار درجه 2 شدیم و من به سالن 8 کوپه 4 شماره 22 رفتم و هر کوپه 6 نفر جا می گرفت. در کوپه من 5 نفر دیگر مزینانی بودند 1- حسین ملا رمضانعلی2-علی رضا همت آبادی3- احمد محمد4- حسن صانعی 5- علی مزینانی اکبر

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۲
مهر
۰۱

 

زنده یاد عبداله عسکری مزینانی پس از بیست روز بستری در بیمارستان واسعی به علت بیماری ریوی روز جمعه اول مهرماه 1401 جان به جان آفرین تسلمی کرد و به دیدار فرزندش شتافت.

 

🌐زندگینامه شهید والامقام ابراهیم مزینانی(عسکری)

✍️ابراهیم مزینانی فرزند عبدالله اول مهرماه سال1350ه.ش درخانواده ای مذهبی و زحمتکش پابه عرصه خاکی گذاشت . پدرش انسانی وارسته و معتقد است که در جوانی گاهی مداحی می کرد و به تبلیغ دین مبین اسلامی می پرداخت و به همین خاطر در بین مزینانی ها معروف به شیخ عبدالله است.
🔹ابراهیم که اولین پسرخانواده است بسیار مورد توجه والدین بود وسعی می کردند او را ازهمان طفولیت ،فردی مذهبی و کاری تربیت کنند . لذا پدر بزرگوارش در مجالس روضه خوانی و شبیه خوانی او را همراه خود می برد و در کار کشاورزی هر چند کوچک بود و کمک چندانی نمی توانست به پدر بکند ولی با تمام وجود یار و مددکار او بود.
🔹تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی مزینان به پایان رساند و به دلیل علاقه به کار آزاد از ادامه تحصیل باز ماند.او به بازی های محلی علاقه فراوانی داشت و گاه از همسن و سالهای خود پیشی می گرفت و با افراد بزرگتر از خودش مسابقه می داد .
🔹با تشکیل بسیج در مزینان، به عضویت این نهاد مردمی در آمد و بارها برای اعزام به جبهه اقدام کرد و به دلیل پایین بودن سن و همچنین چهره معصومانه و لاغرش که او را نوجوانی کم سن و سال نشان می داد نمی توانست اجازه حضور در جبهه را کسب کند ولی عاقبت با ترفندهای زیرکانه و کمک دوستانش خود را به سرزمینهای نور رساند اما به دلیل تکمیل نبودن پرونده باز هم از اهواز برگردانده شد و بار دیگر برای اعزام اقدام کرد و این بار توانست به مقصود خود برسد و در جمع رزمندگان گردان جندالله لشکر پیروز پنج نصر خراسان حاضر شود و عاقبت  1366/12/25 درمنطقه عملیاتی ماووت در جریان عملیات بیت‌المقدس ۳ بر اثر اصابت ترکش و پرت شدن از کوه به شهادت رسید و پیکر مطهرش چهارم فروردین 1367 در بهشت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.
🔆پس ازشهادت ابراهیم ، پسر دیگری در خانواده مرحوم شیخ عبداله عسکری متولد شدکه نامش را ابراهیم گذاشتند تا یاد و نام شهید ابراهیم همیشه در خانه زنده باشد.
❤️سفارش شهیدابراهیم مزینانی؛

خانواده عزیزم :حجاب خود راحفظ کنید و از انقلاب و اسلام در برابر دشمن که چون سارقان به کشورمان حمله کرده اند دفاع کنید.

 

 

این قبر برای من است!

بی تردید هرکسی حتی یک مرتبه شیخ عبداله عسکری مزینانی را از نزدیک دیده باشد این ادعا را تأیید می کند که او انسانی متواضع خوش اخلاق و مهربان بود.

عرض شود در کلام نافذ او همیشه تأکیدی بود بر حرف هایی که با دیگران داشت.
او را به این خاطر شیخ می گویند که مدتی در محضر علمای مزینان تلمذ کرد و حتی روضه خوان مجالس بود اما ترجیح داد که برای تأمین امرار معاش خانواده به کار کشاورزی و یا میوه فروشی در تهران بپردازد.
بعد از شهادت پسر ارشدش ابراهیم که تنها شانزده بهار از زندگی او نگذشته بود شیخ عبداله آن را امانتی می دانست که به صاحبش برگردانده است.
آخرین خاطره این مرد خوش اخلاق به فوت برادر بزرگش کربلایی محمدعسکری برمی گردد که برای تمامی فامیل به یادگار ماند.
وقتی  کربلایی محمد حدود یک ماه پیش از دنیا رفت فرزندان و بستگان درجه یک خواستند او را در قبری که متعلق به پدرشان بود دفن کنند اما با کمال تعجب شاهد بودند که شیخ عبداله معترض شد و گفت داداش را آن ور تر دفن کنید که من می خواهم بالاسر مزار پسرم دفن شودم و این قبر را برای خودم می خواهم!
این حرف به مذاق فامیل خوش نیامد و بعضی می گفتند خب معلوم نیست او تا کی زنده باشد حالا مدعی این قبر شده !

روز بعد حال شیخ تغییر کرد و بچه ها او را به داورزن رساندند و با کمی درمان که همگی فکر می کردند بر اثر خوردن آبگوشت بوده به خانه برگشتند اما دو سه روز بعد دوباره وضعیت جسمانی وی به هم ریخت و با تشخیص دکتر داورزن توسط آمبولانس به بیمارستان واسعی سبزوار منتقل و در آی سی یو بستری شد و مدتی در کما بود.

در حالی که بعد از این مدت علائم حیاتی به بدن او برگشت و دیگر اغلب فامیل می گفتند شیخ عبداله از مرگ نجات پیدا کرده و حتی پزشکان هم اظهار امیدواری می کردند که تا سه روز دیگر مرخص می شود روز جمعه اول مهرماه 1401 یعنی همان روزی که برادرش کربلایی محمد فوت کرد او نیز به فرزند شهیدش پیوست.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۴
ارديبهشت
۰۱

 ام الشهید حاجیه خانم حسنیه محمدی مزینانی  همسر بزرگوار زنده یاد حاج علی اکبر تاجفرد و مادر شهید والامقام موسی الرضا تاجفرد روز چهارشنبه چهاردهم اردیبهشت 1401 دارفانی را وداع گفت.
قرار است پیکر این مادر آسمانی روز جمعه شانزدهم اردیبهشت در مصلی شهرستان سبزوار تشییع و به خاک سپرده شود.


🚩یادنامه بسیجی شهیدموسی الرضا تاجفرد

✍️بسیجی شهید موسی الرضا تاجفرد فرزند علی اکبر اول تیرماه سال 1346 در مزینان به دنیا آمد . در کودکی به خاطر شغل پدر در شهرستان سبزوار ساکن شدند و  تحصیلات ابتدایی را در دبستان شهدای هویزه کنونی و تحصیلات راهنمایی را در مدرسه بزرگمهر با موفقیت گذراند و برای ادامه تحصیل به دبیرستان دکتر غنی گام نهاد و تا سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد .

با شروع انقلاب اسلامی موسی الرضا که در سال دوم راهنمایی درس می خواند در راهپیمایی های انقلابی مردم سبزوار شرکت می کرد و پس از آغاز جنگ تحمیلی به عضویت بسیج در آمد و پس از چند بار حضور در جبهه های حق علیه باطل عاقبت در عملیات سرنوشت ساز والفجر هشت و در یوم الله 22 بهمن سال 1364 نام پاکش در طومار مجاهدان راه خدا و شهدای کربلای ایران ثبت گردید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای سبزوار به خاک سپرده شد.

برادر شهید می گوید:
موسی الرضا چند روز قبل از اعزامش به منطقه عملیاتی، یک روز صبح از دامادمان که دوربینی در دست داشت خواهش کرد که یک عکس یادگاری از او بگیرد. همین که دامادمان خواست عکس او را بگیرد، کتابش را باز کرد به طوری که جلد آن کاملاً در عکس مشخص بود. بعد از شهادتش وقتی ما دقیق تر به عکس نگاه کردیم متوجه شدیم که روی جلد کتاب نوشته شده بود: والفجر ولیال عشر. 22 بهمن مبارک باد. او شاید با این کار نام عملیات و روز شهادتش را به ما گفته بود.  

🔹مرحوم ابراهیم موهبتی همرزم شهید تاجفرد نقل کرد:

پس از گذشتن  رزمندگان اسلام از اروند رود و پدافند و استراحت نیروها در پشت خاکریز نیمه های شب صدای گریه ای همسنگران را از خواب بیدار کرد . من جزو اولین کسانی بودم که بیدار شدم و به سراغ آن رزمنده رفتم و دیدم که موسی الرضا تاجفرد است که در حالتی معنوی مشغول خواندن نماز شب و راز و نیاز خاصی با معبود خود بود . پس از اتمام نماز به سراغش رفتم و گفتم:«چرا این قدر گریه کردی؟»

گفت:« قبل از نماز خواب می دیدم که همراه فرشتگان الهی در نزد پرودگار حاضر هستم . پس از این که از خواب بیدار شدم نماز شب و شکر به جا آوردم و فهمیدم که شهید می شوم. از خداوند می خواهم که این قربانی را از خانواده ام قبول کند.»

🚩پیام شهیدموسی الرضا تاج فرد:

بسمه تعالی
و العصر ان الانسان لفی خسر الا الذین امنوا و عملوا الصالحات تواصو بالحق و تواصو بالصبر.
هر انسانی که به این دنیا می آید باید بازگردد. و چه خوبست که این بازگشت بسوی خدا با (جهاد در راه خدا باشد).اگر راه مان فی سبیل الله باشد. مرگ سرخ را بر مرگ سیاه ترجیح داده ایم. آخرت از رنجها و سختی هایی که انسان دیده است راحت تر است. زیرا انسان که به سوی خدا حرکت کرد. مورد آمرزش و مغفرت خداوند قرار می گیرد.
مادر جان و پدر عزیزم سلام علیکم! امیدوارم که حالتان خوب باشد و بتوانید قدمهایتان را در راه خدا استوارتر و محکم تر گردانید و بیشتر با دشمنان اسلام کسانی که می خواهند به اسلام ضربه وارد کنند از هر طریقی که باشد با آنها بجنگید. مادر و پدر عزیزم! اگر در این مدتی که من از آغاز کودکی در آغوش پر از مهر و محبت قرار داشتم و مرا بزرگ نموده اید. شما را زیاد رنجانده ام از شما معذرت می خواهم. و از خداوند می خواهم که مرا در این راه که برگزیده ام موفق گرداند و شما از من راضی باشید. که این راضی بودن شما باعث شاد شدن روح من در آن دنیا می گردد.
و اما کلمه ای صحبت با برادران و خواهران عزیزم که امیدوارم همیشه در کارهایشان پیروز و موفق باشند. اگر مادر، پدر، برادر و خواهر عزیزم شهید شدم امیدوارم که از مرگ من ناراحت نشوید و در عزایم گریه زاری نکنید و اگر گریه کردید. به خاطر آن آقایی که در صحرای کربلا سر در بدن نداشت گریه کنید.
مادر جان و پدر عزیزم امیدوارم که شما را در بهشت جایی که خداوند به انسان آن را وعده داده است زیارتتان کنم. و از خواهرانم خواهش می کنم که زینب وار صبر کنند و در عزای من گریه نکنید و از برادرم می خواهم که بعد از من اگر به لطف خدا شهید شدم اسلحه مرا نگذارد و آن را از زمین بلند کند. تا بلکه ان شاءالله راه کربلای حسینی به دست شما برادران عزیز و رزمنده باز گردد. به امید آن روز. و از کلیه برادران و دوستان عزیزی که با من بوده اند می خواهم که با دشمنان و متجاوزان بجنگند. و همانطور که خداوند در قرآن می فرماید: "وقاتلوهم حتی لاتکون فتنه" یعنی اینکه با کافران جهاد کنید تا فساد و فتنه از روی زمین برطرف شود. تا ان شاءالله همیشه شر دشمنان و کافران از این سرزمین اسلامی قطع گردد.

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۶
فروردين
۰۱

 

✍️نوروز امسال یعنی 1401 با تمام خوبی ها و خوشی هایش گذشت چرا نمی گوییم بد ؟!چون بعد از دو سال دلهره و اضطراب ناشی از بحران کرونا این عید خیلی به همشهریان عزیزمان چسبید و روبوسی ها و دست دادن ها و عید دیدنی ها و دورهمی ها همه و همه در سلامت برگزار شد هرچند تعداد بسیاری از شهروندان گرامی به خاطر اتفاقات سال گذشته و از دست دادن عزیزانشان سوگوار بودند اما خود آنها سعی می کردند در شادی مردم شریک باشند و به بستگان خود اعلام کردند که به دیدار هم بروند و در مجالس جشن و سرور شرکت کنند.

🔹در این میان مجامع و محافل تشکلاتی مزینان مانند ستاد برگزاری مراسم بزرگداشت یاران آسمانی با هدایت و مسئولیت هیئت امنای مسجد جامع، مجمع طلاب و روحانیون مزینانی با همکاری و همراهی شورای اسلامی و دهیاری و انجمن ادب و قلم و مجموعه سوارکاری شهید محمد مزینانی و پایگاه های بسیج کوثر و شهدا و ستاد یادواره شهدای مزینان چندین برنامه مفرح و متنوع فرهنگی و ورزشی تحت عنوان جشنواره شمیم بهار را با حضور آحاد شهروندان مزینانی برگزار کردند.

🔹محفل شاعران مزینانی که حدود یک سال است به طور مداوم پایگاه شاهدان کویر مزینان اشعار زیبای آنها را تقدیم علاقه مندان می کند برای اولین بار در هیئت حسینی مزینان برگزار و مورد استقبال مردمی واقع شد.

🔹همایش سوارکاری با حضور اسب سواران جوان مزینانی در مجموعه تاریخی بوستان چشمه و کاروانسرای مزینان با گردش سوارکاران به دور تندیس فرزند شایسته کویر مزینان دکترعلی شریعتی مزینانی و رخصت از روح والای او و ورود به کاروانسرا و دور افتخار در این مجموعه برگزار شد.

🔹طرح رفاقت با شهدا برای اولین بار در سالگرد جانباز سرافراز دفاع مقدس شهید والامقام حاج خلیل نیکدل مزینانی آن هم در روز پنج شنبه یازدهم بهمن که اغلب مجالس از وابستگان شهدا بود یکی از برنامه های جالب توجهی است که امیدواریم تداوم پیدا کند این روز مصادف بود با سالگرد شهادت حاج خلیل مزینانی، سالگرد درگذشت مادر شهید حسین نیکدل، سالگرد درگذشت مادر بزرگ شهید ابراهیم عسکری، چهلمین روز درگذشت عموی شهید علی صادقی منش و روز درگذشت مادر همسر شهید محمد مزینانی روس و خواهر شهید غلامرضا عسکری و...

🔹و اما یکی از نهادهای پرکار این روزها، دهیاری مزینان بود که علی رغم کمبود نیروی خدماتی روزانه 13 تن زباله را از معابر مزینان جمع آوری و به بیرون روستا انتقال می داد کاری طاقت فرسا که با توجه به مصدومیت همان یک نیروی خدماتی در هنگام آوردن سهمیه آرد نانوایی ها بازهم تلاش می کرد تا سطل ها را تخلیه کند ولی با توجه به حجم تولید زباله گاه در عرض یک روز چندین بار سطل ها پر و خالی می شد که در شهرهای بزرگ هم این گونه نیست!

🔹به نظر می رسد معضل وجود سگ های ولگرد تا حدودی کاهش یافته اما باید چند حرکت دیگر انجام شود تا تعداد این حیوانات در مزینان و دیگر روستاها به صفر برسد ولی همین تعداد هم برای حمله به زباله هایی که گاه به صورت انبوه توسط همشهریان در کنار سطل ها قرار داده می شد کافی بود تا زحمات کارگر زحمتکش دهیاری کمتر به چشم بیاید.

🔹برگزاری چندین جلسه هم اندیشی با حضور مسئولین و نمایندگان مجمع طلاب و روحانیون و اعضای شورای اسلامی و دهیاری مزینان و بحث و تبادل نظر در خصوص مسائل مختلف اقتصادی و فرهنگی یکی دیگر از رخدادهای جالب عید نوروز بود که بر هم افزایی بیشتر بین این گروه ها تأکید داشت.

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۴
اسفند
۰۰

✍️شهید والامقام حسین مزینانی دهم شهریور ۱۳۴۷، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدعلی مزینانی که کارمند شرکت واحد بود از همان کودکی به فرزندش آموخت که با خدمت به خلق خدا می تواند نزد پروردگار متعال ارج و قربی داشته باشد و مادرش حاجیه زهره که عشق و ارادت به آل الله را در خانواده ای هیئتی و دلداده اهل بیت علیهم السلام تجربه کرده بود راه حسینی زیستن را به پسرش آموخت.

🔹 تمامی کسانی که حسین را می شناختند اذعان می دارند که او بسیار خونگرم و فامیل دوست بود، به طوری که هر وقت از  خدمت سربازی بر می گشت به همه اقوام سر می زد و وقتی نامه می نوشت، حال همه فامیل را می پرسید، حتی از کوچکترین افراد فامیل غافل نمی شد.

🔹اهل محل نیز  این جوان خوش اخلاق و فعال و هیئتی را کامل می شناختند چون او به کوچک و بزرگ احترام می گذاشت و به آنها در کارهای شان کمک می کرد و  با همه می جوشید و خونگرم بود .

🔹حسین خیلی زود درس را رها کرد و مدتی در  کارگاه خیاطی مشغول به کار شد و این حرفه را به خوبی یاد گرفت و بعد با فراگرفتن کار مجسمه سازی  برای خود کارگاهی راه انداخت و مجسمه های زیبای کوچکی را با رنگ آمیزی زیبا می ساخت.
 
🔹او که از نوجوانی شیفته  خدمت به کشور و انقلاب و به خصوص مناطق محروم و مرزی بود  با این که خدمت سربازی اش در تهران بود، تلاش فراوانی کرد تا به کردستان برود و بالاخره با تلاش‌های بسیار، از پایگاه تهران به  بانه انتقال پیدا کرد و  دو ماه به پایان به پایان خدمتش به فیض شهادت نایل آمد.

📣 خواهر شهید می گوید:
« حسین در آخرین باری که برای مرخصی آمد، کارهایی می کرد  که برای مادر عجیب بود، شبی که قرار بود  صبح فردایش به بانه برود، به مادر گفت :امروز می خواهم تو هیچ کاری نکنی. خودش شام را درست کرد و خودش همه کارهای خانه را انجام می‌داد. مادر تعجب کرده بود که حسین چرا امروز اصرار داره که مادرش هیچ کاری نکند، حتی یک استکان هم نشوید. بعد حسین گفت: مادر جان ممکن است این آخرین باری باشد ،که همدیگر را می بینیم. مادر با تعجب نگاه کرد و گفت: مگه قرار است چه اتفاقی بیافتد ؟! ولی حسین پاسخی نداد و خندید . صبح که شد حسین وقتی خداحافظی کرد چندین بار  تا سر کوچه رفت و برگشت و به چهره مادر نگاه می کرد، انگار می دانست که  وداع های آخرش را با خانواده اش دارد و بالاخره به آنچه که آرزو داشت رسید.»

📣مادرش مرحومه زهره مزینانی نقل می کرد که :
 «یک روز حسین، قاب عکس زیبایی از خودش را به همراه داشت و  می خندید، گفتم: حسین جان چی شده؟  چقدر خوشحالی؟ گفت: این عکس  من را می‌بینی، گفتم: به سلامتی این رو برای حجله عروسی ات انداختی؟گفت: نه مادر جان برای حجله ی شهادتم انداختم ، بعد دستش رو باز کرد و پلاک سربازی اش را به من نشان داد و گفت: این هم جواز بهشتم هست. گفتم :آخر جنگ تمام شده چطور می شود شهید شد؟! حسین لبخندی زد و گفت: ان شاءالله که می شود...»

🔹او همیشه از مادر تقاضا می کرد که برایش دعا کند تا به این هدف بزرگ خود برسد و سرانجام در ۹ خرداد ۱۳۶۸ نامش در بانه هنگام جابجایی  مهمات جنگی به پادگان های دیگر بر اثر اصابت گلوله ای به چشمش به آرزوی دیرینه  خود رسید.

🔹پیکر شهید حسین مزینانی همزمان با رحلت امام خمینی رحمة الله علیه به تهران رسید ولی به علت مراسم ویژه خاکسپاری امام(ره)، پیکر مطهر  شهید بعد از چند روز به خانواده اش تحویل داده شد و در سومین  روز رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی تشییع و در قطعه ۴۰، ردیف ۶۶، شماره ۱ به خاک سپرده شد.


🔹پس از شهادت حسین والدین گرامی او هم با گذشت چندسال که در فراق فرزند خود سوگوار بودند دارفانی را وداع گفتند...روحشان شاد..

 

مدرسه ای به نام شهید مزینانی در سیستان و بلوچستان

🔹 ادامه دهندگان راه شهدا در گروه جهادی راهنمای زائر اربعین حسینی علیه السلام زمستان سال 1400 مدرسه ای با یاد و نام این شهید والامقام در شرق کشور ساختند.

🔹مسئول این گروه با ارسال پیامی به شاهدان کویر گفت:« به حمدالله در زمستان امسال مدرسه سه کلاسه ای در شرقی ترین نقطه ایران روستای کریم آباد بگان از توابع شهرستان راسک استان سیستان و بلوچستان به نام این شهید و با همت خانواده وی (خواهر و برادر) ساخته و افتتاح گردید».

🔹این گروه جهادی علاوه بر حضور در مناطق محروم کشور خدماتی نیز در مزینان از جمله توزیع بسته های معیشتی در زمان شیوع کرونا و مرمت و ساخت حمام و سرویس بهداشتی برای منازل افراد کم بضاعت  ارائه کرده اند.

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۲
دی
۰۰

‍✍️شهید محمد سخاور فرزند رزمنده پیشکسوت زنده یاد حاج علی اصغر سخاور پنجم فروردین سال ۱۳۴۲ در شهر سبزوار متولد شد و به واسطه شغل پدر که کارمند اداره پست بود در نوجوانی راهی اهواز شدند و مدتی را در این شهر سکونت داشتند و سپس به سبزوار بازگشتند .

محمد تحصیلات خود را تا اخذ دیپلم ادامه داد و سپس در دانشگاه تربیت معلم قبول شد و در حین تحصیل به روستایی در تربت جام رفت و مدت سه سال در آن منطقه محروم و دورافتاده به عنوان معلم خدمت کرد.

این جوان خوش اخلاق مزینانی از همان نوجوانی اهل دعا و روزه و نماز بود، به خصوص که همیشه تعقیبات نماز را می خواند. قرآن را به صورت ترتیل برای خواهرانش قرائت می کرد و به مراسم تاسوعا و عاشورا توجه خاصی داشت و اشعار مذهبی را با صدای بلند می خواند.

محمد جوانی ساده پوش و ساده زیست و بسیار با مهر و محبت بود. به خواهرش که در رشته پزشکی تحصیل می کرد علاقه وافر داشت.

دوست شهید می گوید: محمد فردی مظلوم و ساکت و اهل امر به معروف و نهی از منکر نیز بود. او در دوران انقلاب فعالیت زیادی برای ضربه زدن به نیروهای ساواک می کرد و در پخش اعلامیه های حضرت امام فعال بود.

محمد اولین بار در تاریخ 1365/9/9 و از طرف بسیج به جبهه اعزام شد و به عنوان تیربارچی لشکر ۵ نصر در گردان عبداله سازماندهی شد و سرانجام 21 دی ماه 1365در منطقه شلمچه و در جریان عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. همزمان با حضور این شهید والامقام پدرش زنده یاد حاج علی اصغر سخاور که فروردین 1400 دار فانی را وداع گفت در جبهه حضور داشت.

پیکر پاک و مطهر این شهید عزیز پس از تشییع باشکوه، در گلزار شهدای شهر سبزوار به خاک سپرده شد.

🔷مادر این شهید والامقام در خاطره ای جالب نقل می کند که :  روزی یکی از دانش آموزانش بچه آھویی برای وی ھدیه می آورد تا از معلم خود قدردانی کند ولی او بعد از اینکه با آھو عکس یادگاری می گیرد از دانش آموز خود می خواھد که آن را در طبیعت رھا کند تا به آغوش مادر خویش برگردد و با این اصرار ھمراہ دانش آموز خود آھو را در نزدیک آهوان دیگر رھا می کنند...

نحوه و انگیزه رفتن محمد به جبهه هم در نوع خود جالب است و مادر بزرگوارش می گوید:

یک روز در خانه نشسته بودیم که او وارد خانه شد و گفت: مادر جان! کاروان کربلا می رود به سوی حسین (ع). منظورش را فهمیدم و گفتم: پدر نیست (پدرش در آن زمان رزمنده لشکر ویژه شهدا و در جبهه بود). گفت: اگر دشمن بریزد و دخترت را به اسارت ببرد، چه کار می کنی؟ با این حرف‌ها قانع شدم و سرانجام او به جبهه رفت.

🖌سفارش شهید محمد سخاور مزینانی:

اگر کسی فریاد برادر مسلمانش را بشنود و به یاریش نشتابد مسلمان نیست

 

بچه آهوی اهدایی به شهید

پدر شهید محمد زنده یاد حاج علی اصغر سخاور مزینانی

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۲
دی
۰۰

 

 

خانواده سیدجلیل القدر میرزاحسن مزینانی که مردم مزینان به خاطر پیک بادپایی آنان و رساندن نامه ها به دست عزیزان شان لقب میرشکار به آن ها داده بودند در اولین روز بهار سال 1341شاهد تولد کودکی بودند که سال ها بعد قرار بود برای دفاع از اسلام جانش را فدا کند و پدر با یاد و نام جد بزرگوارش حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در گوشش اذان و اقامه خواند و نامش را سیدعلی گذاشت.

مرحوم میرزاحسن مدتی همراه با برادرانش در کارخانه(جین) پنبه که در مزینان داشتند مشغول به کار بود و برای ادامه زندگی راهی شهرستان سبزوار شد.

سیدعلی پس از طی کردن دروس ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان و اخذ دیپلم به کار و فعالیت در سبزوار محل سکونتش پرداخت .

وی به مطالعه به خصوص کتب علمی و مذهبی علاقه زیادی داشت و هیچگاه از نماز اول وقت و عزاداری آل الله غافل نبود.

این جوان متین و مهربان با شروع انقلاب اسلامی در راهپیمایی ها حضوری فعال داشت و با پوشیدن لباس مقدس سربازی از طریق ژاندارمری عازم جبهه های نبرد شد و در کردستان به دفاع از نظام مقدس جمهوری اسلامی پرداخت تا اینکه  22 دی ماه 1362 در سقز، ارتفاعات کرونه ایرانخواه و در درگیری با گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای شهرستان سبزوار قطعه اصلی ردیف3 شماره 11 به خاک سپرده شد.

 

🖌سفارش شهید سیدعلی مزینانی میرشکاری:

 بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر خمینى بت شکن، من راهم را شناختم و با آگاهى در آن گام برداشتم. این همان راه حسین (ع) سرور شهیدان است. این نهضت باید تداوم پیدا کند و امیدوارم شما دنباله این نهضت را تداوم بخشید. پدر و مادر مهربان، حلالیت مى طلبم، امیدوارم که مرا ببخشید. از خداوند منان آرزوى پیروزى اسلام و صبر براى شما را خواستارم. و هرگز از اینکه من شهید شده ام نگران نباشید و اشک مریزید، که مبادا دشمن خوشحال شود. و آرزو دارم که همیشه از خداوند متعال بخواهید که رزمندگان ما را در تمام جبهه های حق علیه باطل موفق و پیروز گرداند، و همچنین این قربانى و خون ناقابلى را که در راهش فدا کرده اید مورد قبول و مرحمت قرار دهد. به امید پیروزى مستضعفین برمستکبرین، و افراشته شدن پرچم اسلام در اقصا نقاط دنیا.
والسلام على من التبع الهدى
سید على بنده خدا


براى حفظ آئین محمد ، جان مى بازم من
براى محو کفار ستمگر، سنگرم را حفظ مى دارم من
و اما سنگرم ایران، دلم را لبریز از شوق خدا بینم
به سنگر یک قلم سازم، قلم را یار خویش سازم
به زیر لب کنم زمزم ، قلم من را دهد یارى
به یاد یاوران قرآن می نویسم من
ولیکن این نوشتن هیچ اثر بر جا نمى گذارد
چرا که این نوشتن جز دوات و رنگ نمى باشد
مگر رنگ برایم چیست ؟
همان رنگى که رنگش درخشان لاله ها خون است
همان رنگى که نظاره مى کند روشن
همان رنگى که زنده میکند قرآن
همان رنگى که لبریز مى کند ایمان
همان رنگى که جسم را مى کند گلگون
همان پرورده مادر که پر پر میشود اکنون
که این شیران روز و شب زنده داران هست آن لیک
جوانان چنین مستور با شوق خدا مى روند به قربانگاه
که در وقت خداحافظی ، به مادرها مى گویند اى مادران
شما قربانى خویش را به درگاه خدا تقدیم میدارید ؟
جواب مادران دیگر این چنین باشد
خدایا! کن قبول این نوجوان من
که اینست حاصل عمرم
هر آنچه در جهان تنها، مهمانم من
و اما رو به درگاه تو بیارم
نداى مادرم این است
زمین و آسمان باشد گواه امروز
که این رعنا جوانان مى شوند پیروز
به صد رحمت بود بر مادران این چنین امروز
خداوندا! دوباره کربلا آزاد گردیده
هزاران نوجوان در خون خویش غلطان گردیده
خداوندا! دهیم جان را پى احقاق دین حق
خداوندا! سلامت دار خمینى این امام حق

 

والدین شهید سیدعلی مزینانی میرشکاری
 

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۳۰
فروردين
۰۰

حاج خلیل مزینانی(نیکدل) جانباز سرافرازی که بیش از 5 سال در جبهه های نبرد حق علیه باطل و عملیات های مختلف حضور داشت صبح روز 26 فروردین بر اثر جراحات شیمیایی ناشی از جنگ تحمیلی به یاران شهیدش پیوست.

این جانباز سرافراز که در دو عملیات والفجر هشت و کربلای پنج بر اثر گازهای شیمیایی بخشی از ریه های خود را از دست داده و با مشکل تنفسی مواجه بود چهاردهم اسفند 1399 در بیمارستان بعثت تهران بستری و پس از مدت کوتاهی مرخص و به خانه بازگشت.

حاج خلیل مزینانی فرزند خادم الحسین(ع) زنده یاد حاج غلامرضا نیکدل و متولد چهارم دی ماه 1344 است که از نخستین روزهای یورش دژخیمان دیکتاتور عراق عازم جبهه های نبرد شد و با کسوت بسیجی در لشکر 27 حضرت محمد رسول الله(ص) سازماندهی و در عملیات های مختلف مجروح شد اما بازهم از پا ننشست و مدت 65 ماه در مناطق مختلف جنوب و غرب کشور دلاورانه به جهاد با دشمن پرداخت و علاوه بر جراحات شیمیایی از تیر و ترکش و موج های انفجار سلاح های سنگین در امان نماند.

پیکر این جانباز شهید روز شنبه با حضور مردم قدرشناس مزینان و نیروهای نظامی و انتظامی و بنیاد شهید داورزن در گلزار شهدای مزینان تشییع و در آرامستان بهشت علی علیه السلام زادگاهش برای همیشه آرام گرفت.

از جانباز کربلایی خلیل مزینانی دو فرزند پسر و یک دختر به یادگار مانده است.

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۷
فروردين
۰۰

 

♥️عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک♥️

✍️یکی از شهدای مظلومی_ به همان مظلومیتی که یک دهه پیکر مطهرش در خاک گرم شلمچه مفقود بود_ شهید حسن همت آبادی فرزند زنده یاد حاج قربانعلی همت آبادی است که ما در این پایگاه کمتر به او پرداخته ایم و اعتراف می کنیم حتی نمی دانستیم او هم در کربلای شلمچه شهید شده است...

🔆گاهی شهدا این جوری هستند تا مظلومیت همان بزرگانی را که با عشق و ارادت و نام آنها راهی جبهه شدند و در این راه جانشان را فدا کردند به بشریت نشان دهند حسن هم از همان دسته  نوجوانانی است که اگر چه هنوز سن چندانی نداشت اما راهی را انتخاب کرد که بسیاری آرزویش را می کشند. او یک بسیجی بود از تبار خرازی ها و همت ها و برونسی ها که نشان در گمنامی داشت .

🔷دهم دی ماه  ۱۳۴۸ در تهران و البته درخانواده ای مذهبی و هیئتی چشم به جهان گشود و پدرش زنده یاد حاج قربانعلی نام مبارک حسن را برای او انتخاب کرد و شاید می دانست که فرزندش نیز روزی روزگاری و در همین ماه تولدش مانند کریم اهل بیت علیهم السلام مظلومانه شهید می شود و غریبانه به خاک سپرده می شود.

🔷حسن، احترام خاصی برای بزرگترها قائل بود و در  دوران نوجوانی علاوه بر تحصیل برای کمک به امرار معاش خانواده یار و یاور پدر بود.

🔆او که از همان طفولیت با عاشورا و هیئت مأنوس بود و می دید که دایی هایش مرحوم استاد عباس و حاج غلامرضا و غلامحسین حاجی چه تلاشی برای اقامه عزاداری اهل بیت علیهم السلام خاصه برپایی مجالس تعزیه خوانی دارند و نوحه خوان هیئات هستند در مراسم مذهبی شرکت ویژه ای داشت و به خواهرانش توصیه می کرد زهرایی باشند و در تمامی کارها همانند حضرت فاطمه(س) عمل کنند.
 


🚩در همان نوجوانی به عضویت بسیج مسجد صاحب الزمان(عج) مشیریه درآمد و برای رفتن به جبهه لحظه شماری می کرد اما به خاطر سن کم نمی توانست به آرزوی دیرینه اش برسد و عاقبت راه و چاره ای به ذهنش خطور کرد و با دستکاری در شناسنامه و جابه جا کردن کپی ها و تغییر شانزده سال به هجده سالگی! به خواسته اش رسید و در اولین اعزام با عنوان امدادگر و بهیار راهی کردستان شد و به جمع رزمندگان پیوست. ولی او که سودایی عجیب در سر داشت دلش مجاهدت دیگری می طلبید و در دومین اعزام به عنوان تخریبچی به شلمچه اعزام شد و سرانجام در ۲۱ دی ماه ۱۳۶۵ درست یازده روز پس از سالروز تولدش در عملیات کربلای ۵ به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش  ۹سال در این سرزمین تفتیده به یادگار باقی ماند و سرانجام گروه های تفحص استخوان های این شاهد کویر را سال ۷۴ پیدا کردند و پس از تشییع در زادگاه آباء و اجدادیش مزینان برای همیشه در قطعه ی شهدای والامقام حسینی آرام گرفت.
🌹نام و یادش گرامی...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۸
مهر
۹۹

شهید والامقام محمدعلی مزینانی فرزند غلامحسین 28 خرداد 1342 در تهران به دنیا آمد و تا مقطع تحصیلی دیپلم در شهر آرادان سمنان ادامه تحصیل داد پدرش ارتشی بود.

او می‌خواست با دسترنج خودش خرج زندگی را تأمین کند، به همین خاطر کارگر شرکت ایران خودرو شد.

محمدعلی سال ۶۴ دفترچه اعزام به خدمت گرفت و اعزام به جبهه شد.خدمت مقدس سربازی او در نیروی انتظامی (یگان ژاندارمری سابق) واقع شد و با پیوستن به این نیرو به مقابله با اشرار و قاچاقچیان پرداخت و در این راه مقدس و همزمان با شب تولدش بیست و هفتم خرداد ۱۳۶۶ در منطقه انارک شهر یزد به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

نحوه شهادت این مدافع امنیت که آخرین روزهای خدمت خود را می گذراند  در سامانه شهدای ناجا این گونه به ثبت رسیده؛ اکیپ مبارزه با قاچاق رد تعدادی از اشرار مسلح و قاچاقچی را گرفته و تا نزدیکی ارتفاعات آنها را تعقیب می کنند که متاسفانه اشرار که در ارتفاعات بودند و زاویه دید و تیر مناسبی برخوردار بودند متوجه حضور ماموران شده و درگیری شدید و نابرابری اتفاق می افتد که پس از مقاومت های بسیار و رشادت های فراوان محمدعلی با تعدادی از همکارانش به طرز وحشیانه ای به شهادت می رسند.

پیکر شهید محمدعلی مزینانی پس از تشییع باشکوه در گلزار شهدای سمنان واقع در امام زاده یحیی(ع) به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یاد و نامش گرامی باد.

 

 دیدار دکتر خباز استاندار و جمعی از مسئولین استان سمنان با خانواده شهید محمدعلی مزینانی سال 1395

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۳
مرداد
۹۹

 

خادم الحسین حاج علی اسدی مزینانی پدر شهید والامقام محمد اسدی مزینانی یک شنبه شب دوازدهم مرداد1399 در اثر سکته مغزی دعوت حق را لبیک گفت.

وی یکی از انسان های وارسته و خیری بود که در زمان حیات طیبه اش علاوه برکمک به فرزندان و نوه هایش در کارهای عام المنفعه فعال بود و به مجتمع بهزیستی مزینان و مسجد و اماکن دیگر کمک مالی می کرد. 

علی رغم زحمات طاقت فرسایش درکشاورزی هیچگاه لبخند ازلبانش محو نمی شد و در مزینان  اخلاق خوش و برخورد مهربانانه اش زبانزد خاص و عام است.

او از طرف مادری وابسته به سلسله جلیله سادات است و مادری نمونه و به شدت معتقد داشت که کراماتش همیشه درذهن فرزندان و نوه هایش متبادراست. شهید محمد نیز خوش خلقی و مهربانی را از والدین و جده اش به ارث برده بود.

پیکر شادروان حاج علی اسدی امروز دوشنبه با حضور جمع کثیری از همشهریان و بستگان در مزینان تشییع و در بهشت علی علیه السلام زادگاهش به خاک سپرده شد

❤️برگی از زندگینامه شاهد کویر شهید والامقام محمداسدی مزینان

✍️محمد اسدی مزینانی فرزند حاج علی سال1342ه.ش درمزینان به دنیا آمد . شخصیت معنوی او در دامان والدینی  شکل گرفت که سراسر زندگی شان برای رضای خداوند و شرکت درمجالس مذهبی بوده و می باشد.

🔆مادرمحمد سیده ای مهربان، زحمتکش و مذهبی است که در عشق به فرزند و علاقه به آنها زبانزد است اما به هنگام خبر شهادت پسر ارشدش چنان  صبر و شکیبایی زینب وار از خود نشان داد که دیگران را به حیرت وا داشت.

 🔆محمد درچنین خانواده ای رشد کرد.و با همین اعتقاد پس از سپری کردن دوران تحصیلی ابتدایی و راهنمایی به خیل سبزپوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و داوطلبانه عازم میادین نبرد شد.

🔆تازه داماد بود ولی جبهه را ترجیح داد و به منطقه جنگی رفت و درآخرین روز ازآبان 1362در منطقه پنجوین به فیض شهادت نائل آمد ولی پیکرمطهرش پس ازده سال توسط گروه تفحص کشف و پس ازتشییع در سبزوار و زادگاهش مزینان دربهشت حضرت علی (ع) به خاک سپرده شد. 

❤️سفارش شهید محمد اسدی مزینانی:
برادرانم ! بدانید که من آگاهانه در این راه قدم برداشتم،چرا که خون شهیدان ازصدر اسلام تا کنون صدا می زنند که برای چه نشسته اید؟ اکنون انقلاب اسلامی به پیش می رود تا اسلام را در سراسر جهان گسترش دهد....

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۳
خرداد
۹۹

امید برای ر فتن به دانشگاه عجله داشت. مادرش قول داده بود «اگر دانشگاه قبول شدی، رضایت می دهم که بروی جبهه».

 

دانشجوی شهید امید مزینانی فرزند غلامرضا نهم شهریور سال 1347 در تهران به دنیا آمد و پس ازاتمام دوره متوسطه و اخذ دیپلم از مدرسه تزکیه با قبولی در دانشگاه تهران در رشته مهندسی متالوژی مشغول به تحصیل شد .

به تعبیر دوستانش ادب در کلام ، خوش خویی ، تعهد دینی ، سخت کوشی ، بی ادعایی و … تنها گوشه هایی از شخصیت این انسان والامقام بود.

امید با شروع جنگ تحمیلی به عضویت بسیج در آمد و پس از مدتی رهسپار میادین نبرد حق علیه باطل شد و سرانجام در 27 دی ماه 1366 عملیات بیت المقدس 2 درماووت عراق به فیض شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش در قطعه 40 و ردیف47 شماره 15بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.

 

شرحی دیگر

«از همان بچگی فهمیده و باهوش بود. از مدرسه که می آمد بدون اتلاف وقت روی دو پا می نشست و بساط مشق و درسش را می گذاشت جلوی رویش. تا تمامشان نمی کرد ول کن معامله نبود. یادگیری هایش در کلاس اتفاق می افتاد برای همین بعد از مدرسه کارش را طوری تمام می کرد که جای ایرادی نباشد. هیچوقت، هیچ کس به او تذکر نداد که درست را بخوان و یا مشقت را بنویس. پشتکار زیادش حتی از دوره دبستان هم مشهود بود.»

امید مزینانی، فرزند سوم خانواده بود و بعد از شروع جنگ، با حضور در گردان قاسم از لشگر 10 سید الشهدا نوبتی پیدا کرد تا دِینش را به انقلاب اسلامی ادا کند. وقتی از دبیرستان تزکیه فارغ التحصیل شد، کسب رتبه های خوب دانشگاهی در چند رشته می توانست او را سرگرم ادامه تحصیل نماید. گرچه نهایتا قبولی در رشته متالوژی دانشگاه تهران، فرصت مناسبی را برایش به ارمغان آورد، اما ترجیح داد تا مثل سایر همرزمانی که حضور در صف مدافعان حریم انقلاب را وظیفه اول خود می دانستند، گذر از واحد های درسی جبهه حق را تجربه کند.

اولین فرصت خدماتیش در صحنه نبرد به خاطر عبور از دوره امداد گری در بیمارستان امام خمینی، نقش درمانی داشت و در دومین حضور، آرپی جی زن گردان شد تا بعد از تلاشی ستودنی، نوزده سالگیش را با افتخار تمام نذر اسلام کند. سرانجام، توفیق شهادت در خاک عراق آغاز سربلندی همیشگی او شد.

مازیار زبیری یکی از شاگردان شهید مزینانی می گوید:«سال 1366 مشغول تحصیل در رشته ریاضی فیزیک دبیرستان تزکیه بودم . شهید مزینانی دانشجو بودند و با توجه به آشنایی که با مسوولین و دبیران دبیرستان داشتند چند جلسه ای برای رفع اشکالات بچه های دبیرستان بدون هیچ گونه توقعی مراجعه و با صبر و حوصله سئوالات بچه ها را پاسخ می دادند. با اینکه تنها چند جلسه با او برخورد داشتم مجذوب حجب و حیا و اخلاق نیک ایشان شده بودم و در ضمن ایشان در فوتبال گل کوچک نیز تبحر خاصی داشت و یکی دو بار با ایشان در مدرسه بازی کرده بودم. الان که به آن روزها فکر می کنم افسوس می خورم که وجود نازنین و بی ادعای ایشان در میان ما نیست. خبر شهادت و مراسم تشیع ایشان که از مدرسه انجام شد نیز در یادم هست و واقعا روزهای سختی بود.به نظرم جایگاه ایشان که فردی بسیار پاک و با اخلاق بود اینک در بهشت برین است»

روح اله افشار نیز که از دوستان و هم دانشگاهی های شهید امید مزینانی است می گوید:«طراوت رفتار هایش هنوز چون شبنم بر یاد ما می نشیند»

 

 

امید فراموش شدنی نیست

مادر شهید امیدمزینانی گفت: احساس می­ کنم که امید پیش ماست. امید فراموش شدنی نیست. نام امید هیچ وقت از ذهنمان فراموش نمی شود. نه امید بلکه همه بچه هایی که مثل امید رفتند و شهید شدند. یاد امید همشه در خاطرم زنده است.

او برای ر فتن به دانشگاه عجله داشت. مادرش قول داده بود «اگر دانشگاه قبول شدی، رضایت می دهم که بروی جبهه». آن روزها که قبول شدن در دانشگاه به این راحتی ها نبود، امید در آزمون سراسری دانشگاه ها شرکت کرد و یک ضرب در چهار رشته قبول شد. از شادی در پوست خود نمی گنجید. البته نه به خاطر قبولی در دانشگاه بلکه به خاطر رفتن به جبهه.

امید خیلی زود قید دانشگاه را زد و به جبهه رفت و در عملیات نصر 7 شرکت کرد. سرانجام در زمستان سال 66 در ماووت عراق جواز عبور گرفت و از دروازه شهادت گذر کرد و آسمانی شد. برای آشنایی بیشتر با سیره و سلوک این شهید به سراغ خانواده محترم ایشان در شهرک گلستان غربی رفتیم.

حاج غلامرضا مزینانی پدر بزرگوار شهید فقط سکوت کرد و چیزی از امید نگفت. اما خانم زهرا وهابیان مادر گرامی شهید با صبر و حوصله فراوان از روزهای گذشته یاد کرد. از روزهایی که با «امید»، شیرین تر و دوست داشتنی تر بود. صحبت های خانم وهابیان به قدری شنیدنی بود که یادمان رفت از ایشان درباره روزهای «بی امید» هم چیزی بپرسیم. مثلاً از غربت دیرینه اش یا از دلتنگی ها و بیقراری های مادرانه اش. راستی یادمان رفت از حاج غلامرضا دلیل سکوت معنا دارش را بپرسیم و...

***

بزرگ اما کوچک

امید متولد بهار بود. 12 اردیبهشت 47 در خیابان شاپور به دنیا آمد. اسمش را خودم انتخاب کردم. سعید و حمید و امید. پسر اولم اسمش سعید است. دومی حمید. اسم سومی را امید گذاشتم. امید وقتی به دنیا آمد خیلی ریزه میزه بود. به قدری کوچک بود این بچه که بغل کردنش سخت بود. یادم هست امید 10 ماهه بود، بغلش کردم و رفتم دکتر و گفتم: امید به قدری کوچک است که می ترسم بغل کنم. دکتر خندید و گفت: «روحی بزرگ در جسمی کوچک است». از بچگی روح بلندی داشت. بیقرار بود. جسم کوچکش طاقت روح بلندش را نداشت. هیچ وقت به خاطر کارهای کوچک گریه نمی­کرد. عمیق بود امید. فهمیده و باهوش. در سه سالگی اعداد ریاضی را به طور کامل یاد گرفته بود. خودم اعداد و ارقام را به امید یاد دادم. اعداد دو رقمی را به راحتی در ذهنش حل می­کرد و جواب می داد، زرنگ بود خیلی.

شاگرد نمونه

دوره دبستان را در خیابان پیروزی درس خواند. همین که از مدرسه به خانه می رسید، به فکر درس و مشق بود. دو زانو می نشست و کارهایش را انجام می­داد. در دوران تحصیل یک بار نشد به امید بگویم: «بنویس یا بخوان». به قدری مقید و منظم بود که کارهایش را سر فرصت انجام می داد. به خاطر همین کارها بود که در فامیل و خانواده زبانزد بود. از بچگی به درس علاقه نشان می داد. درسش واقعاً عالی بود. یک بار گفتم: امید من هیچ وقت ندیدم که تو در خانه درس بخوانی. خندید و گفت: «مامان، نیازی نیست که در خانه درس بخوانم. سر کلاس حواسم را جمع می کنم و یاد می گیرم». سال 62 از محله پیروزی جابجا شدیم و آمدیم سمت میدان نور. دوره دبیرستان را در دبیرستان تزکیه ثبت نام کرد. باز هم درسش خوب بود. موقع تعطیلات تابستان می رفت پیش حمید و توی کارها کمک اش می کرد. آن موقع حمید سپاهی بود. امید هم می رفت و کمک حالش بود. خیلی ریزه میزه بود اما پشتکار عجیبی داشت. هر وقت می رفت پیش حمید، آنجا لب به چیزی نمی­زد. می رفت بیرون و با پول خودش غذا می خرید و می خورد. دوستان حمید گفته بودند: امید چرا این کارها را می­کنی؟ تو اینجا با ما کار می کنی پس می توانی همراه ما غذا هم بخوری. گفته بود: «نه این طور نیست. اینها بیت المال است. من مجاز نیستم از امکانات اینجا استفاده کنم». از همان موقع حواسش خیلی جمع بود.

هوای جبهه

امید سوم دبیرستان بود. یادم هست روز 27 اسفند 64 وقتی از مدرسه برگشت خانه؛ بعد از ناهار گفت: «مامان اجازه می دهید بروم جبهه؟» بچه ها همیشه حرف هایشان را به من می گفتند. از اول به خاطر حجب و حیا به طور مستقیم چیزی به پدرشان نمی گفتند. الان هم اینطوری هستند. آن روز هم وقتی امید اجازه خواست برود جبهه، جوابم منفی بود. گفتم: نه اجازه نمی­دهم. فعلاً مدرکت را بگیر تا بعد. امید پرسید: چرا؟ گفتم: دلیل دارم. وقتی حمید دیپلمش را نگرفت و رفت جبهه. خیلی ها گفتند حمید به خاطر فرار از درس و مدرسه رفته جبهه. حالا نمی خواهم که این حرف را در مورد تو هم بگویند. اول دیپلمت را بگیر. بعد اگر خواستی برو جبهه. امید نگاهم کرد و اشک هایش ریخت. بدون اینکه حرفی بزند از اتاق رفت بیرون. پشت سرش گفتم: امید ! اگر خواستی تعطیلات تابستان برو جبهه. من حرفی ندارم. سال آخر دبیرستان دوباره اسفند ماه آمد سراغم و گفت: «مامان اجازه می دهی بروم جبهه». گفتم: امید اول دیپلم ات را بگیر. حالا هم خواستی دانشگاه نروی، مشکلی نیست. بعد از اینکه دیپلم گرفتی، برو دوره آموزشی. بعد هم برو جبهه. من این طوری نمی گذارم بروی جبهه. امید خوشحال شد و گفت:« آن وقت اجازه می دهی بروم؟» گفتم: تو که برای من از حمید و سعید عزیزتر نیستی. آنها را گذاشتم رفتند جبهه. به تو هم اجازه می دهم که بروی. زیادی نگران نباش. دو باره بی صدا گریه کرد و بدون حرف و بدون چون چرا دو باره گذاشت رفت. خیلی با حیا بود. فهمیده و سربزیر.

امدادگر

امید وقتی دیپلمش را گرفت، همان سال در کنکور سراسری شرکت کرد و در چهار رشته نمره آورد. بعد از مشورت بالاخره رشته متولوژی دانشگاه تهران را انتخاب کرد و رفت سراغ ادامه تحصیل. درست تابستان همان سال(1365) بود که باز هوای جبهه به سرش زد. آمد و گفت:« مامان حالا که دانشگاه هم قبول شدم اجازه می دهی بروم جبهه یا نه؟» دیگر حرفی نداشتم. با رفتن امید هم موافقت کردم. امید وسایلش را برداشت و رفت. حدود 45 روز در بیمارستان امام خمینی (ره) دوره امدادگری را گذراند. سری اول به عنوان امدادگر رفت جبهه. در عملیات نصر 7 در جبهه حضور داشت. سال دوم دانشگاه دو باره پاییز همان سال از دانشگاه که برگشت خانه گفت: «مامان می خواهم دو باره بروم جبهه». گفتم امید پس تکلیف دانشگاهت چی می شود ؟ جواب داد: «درسم را آنجا می خوانم و ادامه می دهم.» سری دوم باز رفت و 45 روز در پادگان قصر فیروزه تهران دوره دید. بعد از پایان دوره آموزشی ، این بار به عنوان آرپی جی زن رفت به جبهه. سری دوم که داشت می رفت، موقع خداحافظی محکم بغلم کرد و چیزی نگفت. فقط سکوت کرد. لحظه آخر که داشت خداحافظی می کرد، جلوتر آمد و گفت: «مامان زیاد توی خانه تنها نمان ، برو بیرون» این جمله را گفت و دور شد.

کادوئی

موقعی که امید در دانشگاه تهران پذیرفته شد، گفتم امید! می­خواهم برایت یک کادویی بخرم. بلافاصله جواب داد و گفت: «مامان جان لازم نیست. من که کار خاصی نکرده ام. وظیفه ام بوده که درس بخوانم. چیز خاصی نیست». گفتم: نه من دوست دارم برای قبولی دانشگاهت یک کادویی خوب برایت بگیرم. هر چی لازم داری بگو تهیه کنم. گفت: «مامان! حالا که اصرار می­کنی باشه می گویم. من یک کیسه خواب و یک بادگیر لازم دارم». گفتم اینها را برای چی می خواهی؟ خندید و گفت: «می خواهم موقع رفتن به کوهنوردی استفاده کنم». امید رفت کیسه خواب دوستش را گرفت و آورد خانه. من هم رفتم بازار و یک مقدار پارچه مخصوص خریدم. خودم یک بادگیر، یک شلوار، دستکش و یک کیسه خواب مخصوص برایش دوختم و آماده کردم. وقتی آماده شدند به عنوان کادویی دانشگاهش دادم به امید. از ته دل خوشحال شد. به نظرم بهترین کادویی که گرفته بود همان ها بودند. امید به کوهنوردی خیلی علاقه داشت. هر وقت فرصت می کرد همراه دوستانش می رفتند کوهنوردی. دوستانش می گفتند: امید موقع کوهنوردی توی کوله پشتی اش وزنه می گذاشت و می رفت بالا. خیلی ها نفس کم می آوردند و از نفس می افتادند اما امید خودش را می کشیده بالا. نگو آن موقع با این کارها خودش را برای رفتن به منطقه غرب (کردستان ) آماده می کرده است.

صورت زخمی

دفعه دوم که رفت جبهه، بعد از مدتی زود برگشت تهران. پرسیدم امید برای چی زود آمدی؟ گفت: «مامان بچه ها مرخصی گرفتند من هم همراه آنها آمدم». یک هفته در تهران ماند و دو باره برگشت جبهه. این سفر آخرش بود. رفت و دیگر ...(بغض می کند). شب شهادت حضرت زهرا (س) بود (27 دی 66). آن شب حال عجیبی داشتم. خواب دیدم امید از جبهه آمده خانه اما صورتش زخمی است. هول کردم و گفتم: امید چیزی شده؟ چرا صورتت زخمی است؟ امید نگاهم کرد و فقط یک کلمه بیشتر نگفت: «قلبم!». دیگر چیزی نفهمیدم. از خواب پریدم. دلم داشت از جا کنده می شد. خیلی بیقرار بودم. گویا حمید بو برده بود که امید شهید شده، دنبال جنازه اش بودند. گویا جنازه­اش گم شده بود. حمید توی خودش بود. چیزی هم به کسی نمی گفت. دلم عین سیر و سرکه می جوشید. به حمید گفتم: امید چیزیش شده انگار. چرا نمی روی سراغش؟ حمید باز سکوت کرد و چیزی نگفت. فردای آن روز رفتم پایگاه مقداد. خودم را معرفی کردم و گفتم همه بچه ها از جبهه برگشتند اما از امید من خبری نیست. مسئول اعزام تلفن را برداشت و یک شماره ای گرفت. حواسم به ایشان بود. دیدم یک شماره الکی گرفت و گفت: امید را فرستاده اند جای دیگر. منتظر باشید برمی­ گرده!

امیدم کو؟

کم کم داشتیم نا امید می شدیم. هیچ خبری از امید نبود. آن شب (18 بهمن 66) وقتی حمید آمد خانه، مرا کنار کشید و گفت: «مامان از امید یک خبرهایی رسیده». خانه مان پر مهمان بود. آمده بودند برای سالگرد مادرم. گفت بیا برویم بیرون دنبالش. سوار ماشین شدیم. بی هدف در خیابان ها چرخ می زد. پرسیدم خوب بگو بینم امید الان کجاست؟ حمید کمی مکث کرد و گفت: مثل اینکه کمی مجروح شده و در بیمارستان است. گفتم حمید راستش را بگو. فرمان ماشین توی دستش می لرزید. خودش هم. آن قدر اصرار کردم که گفت: مامان امید شهید شده. من هم مثل حمید لرزیدم. هنوز آن لرزش توی بدنمه( بغض می کند). برگشتیم پایگاه مقداد پی جنازه امید.

پلاک امید

بعد از شهادت امید، دوست هم کلاسی اش (افراسیابی) پلاک امید را برداشته بود. بعد از مدتی خودش هم مجروح شده و اعزام شده بود به بیمارستان. پلاک امید مانده بود پیش خودش. از آن طرف، جنازه امید را به عنوان شهید ناشناس به کرمانشاه فرستاده بودند. بعد از 22 روز پیگیری بالاخره از روی پلاک شناسایی کرده بودند. همان شب جنازه امید را با هواپیما فرستادند تهران. بعداً متوجه شدم که امیدم همان شب شهادت حضرت زهرا (س) یعنی شب 27 دی 66 شهید شده بود. همان شبی که خودم خوابش را دیده بود. بالاخره 19 بهمن 66 جنازه امید رسید دستمان. مدیر دبیرستان تزکیه آمد خانه و گفت: اگر اجازه بدهید امید را از مدرسه تشییع کنیم. گفتم: اختیار دارید. فردا همگی رفتیم مدرسه برای خداحافظی آخر. مدیر مدرسه سخنرانی کوتاهی کرد و گفت: « امید زنگ های تفریح می آمد دفتر مدرسه و اشکال دبیران هندسه، ریاضیات و مثلثات را رفع می کرد. بدون اینکه کسی از این ماجرا خبر داشته باشد. امید توی مدرسه بیشتر با دبیران مدرسه دوست بود تا بچه های دیگر»

تشییع غریبانه

امید را غریبانه تشییع کردیم. خیلی غریبانه. تنهای تنها. هیچکس از اقوام خودم در کنارم نبودند. با انقلاب میانه نداشتند. تنهای تنها بودم. سومین روز خاکسپاری امید، یک اتوبوس از بچه های آموزشگاه خیاطی ام آمدند خانه برای عرض تسلیت. یکی از شادگردانم (خانم نظری) گفت: خانم وهابیان، برادرم توی جبهه فرمانده امید بوده . امید چندین بار به برادرم گفته بوده که من دلم برای مامانم خیلی می سوزه؟ برادرم پرسیده بود برای چی؟ امید گفته بود: «چون مادرم خیلی غریبه.» سه چهار ماه بعد از شهادت امید باز یکی از اقوام، خواب امید را دیده بود. می­گفت: خواب امید را دیدم همه اش نگران حال شما بود. می گفت:« مادرم تنهاست. چرا کمک اش نمی کنید» حالا هم احساس می­کنم که امید پیش ماست. امید فراموش شدنی نیست. نام امید هیچ وقت از ذهنمان فراموش نمی شود. نه امید بلکه همه بچه هایی که مثل امید رفتند و شهید شدند. یاد امید همشه در خاطرم زنده است.

منبع؛ خبرگزاری دفاع مقدس/گفت و گو از محمدعلی عباسی اقدم

 

وصیت نامه شهید والامقام امید مزینانی:

به نام خدایی که مرا آفرید و به من توفیق داد که در جبهه همراه این بسیجیان پاک و مخلص باشم و به نبرد با دشمنان بپردازم و به نام خدایی که به من توفیق شهادت در راه خود را عطا کرد.

گواهی می دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و محمد بن عبدالله (ص) آخرین رسول و فرستاده اوست و علی بن ابیطالب(ع) و یازده تن از فرزندان و ذریه اش امامان و خلفای بر حق مسلمین می باشند و گواهی می دهم که آخرین آنها حضرت مهدی (عج) زنده و حاضر است تا به اذن خدا ظهور کند و زمین را پر از قسط و عدل کند . همانطور که از ظلم و جور پر شده است.

دوستان و آشنایانی که این وصیتنامه را می خوانید اگر چه من خود را لایق نمی دانم که به شما سفارش و یا وصیتی کنم اما چند نکته را به عنوان تذکر می گویم چرا که انسان موجودی فراموشکار است؛ اول مسئله تقوای الهی و ایمان به خدا و انجام واجبات و ترک محرمات است . از شما می خواهم که برای گرفتن حاجت خود از خدا به ائمه و معصومین متوسل شوید هر چند که خودم کمتر این توفیق را داشته ام اما در این مدت کوتاه که بسیجی شده ام هر چه که خواسته ام به وسیله همین ادعیه و توسلات به دست آورده ام در انجام عمل مستحبی مخصوصا روزه روزهای دوشنبه و پنجشنبه کوشا باشید و اعمال مستحبی را با توجه به حضور ذهن بیشتری به جا بیاورید .

مسئله دیگر این که از شما می خواهم پشتیبان واقعی و دلسوز این انقلاب باشید و رهنمودها و پیامهای امام (ره) را به عنوان حکم قطعی و شرعی بدانید البته مسائلی که ذکر کردم بیشتر برای خودم بود چرا که من در عمل به این نکات توفیق کمتری داشته ام و د رحال حاضر عاجزانه از خدا می خواهم که از سر تقصیرات من بگذرد و امیدوارم که حضور من در این جنگ باعث کم شدن عذاب آخرت گردد و خدا این جهاد را در راه خود و شهادتم را از من بپذیرد.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

  • علی مزینانی
۲۱
بهمن
۹۸

  

🏴مراسم تشییع و خاکسپاری و ترحیم ام الشهدا حاجیه خانم صفیه مزینانی شهیدی مادر بزرگوار شهدای والامقام علی ، محمد و حسین شهیدی مزینانی به شرح زیر برگزار می شود:

✔️1- تشییع در سبزوار... روز سه شنبه 22 بهمن ساعت 8 صبح از مقابل منزل فرزندش واقع در سبزوار؛میدان سی هزار متری، ابتدای خبابان شهدای هویزه 24 ، منزل کوشکباغی

✔️2- تشییع و خاکسپاری در مزینان ... روز سه شنبه 22 بهمن ساعت 10صبح از مقابل مسجد جامع مزینان

✔️مراسم ختم سومین روز درگذشت این خادمه ی حضرت زهرا(س) روز چهارشنبه 23 بهمن از ساعت 8 صبح در هیئت حسینی مزینان منعقد می شود.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

  • علی مزینانی