طیبه مزینانی :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طیبه مزینانی» ثبت شده است

۲۰
فروردين
۰۴

کتاب «چند تکه از محراب» تنها یک روایت از دوران دفاع مقدس و یکی از فرماندهان لشگر ویژه شهدا نیست؛ بلکه داستان زندگی جوانی است که از دل سالن کشتی به میدان جنگ رفت، از قهرمانی تا فرماندهی پیش رفت و در نهایت، پیکرش تکه‌تکه به خانه بازگشت.

 

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری دانشجو، طیبه مزینانی، در گفت‌وگویی با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو، درباره کتاب «چند تکه از محراب»، از آشنایی خود با شهید علی‌اصغر حسینی محراب، زندگی پر فراز و نشیب او و چگونگی شکل‌گیری این اثر سخن گفت.

 این کتاب، روایتگر داستان یک کشتی‌گیر حرفه‌ای است که مسیر قهرمانی را به عشق جهاد و ایثار رها کرد و برای دفاع از ایران به جنگ رفت. 

 

از تصویر روی دیوار تا کتاب 

همیشه وقتی وارد سالن مدرسه می‌شدم، به تصویر شهید علی‌اصغر حسینی محراب که روی دیوار مدرسه‌مان بود، سلام می‌کردم. طیبه مزینانی که از نویسندگان با سابقه حوزه دفاع مقدس و ادبیات پایداری است، در گفت و گو با خبرنگار فرهنگی دانشجو، از نخستین آشنایی‌اش با این شهید چنین یاد کرد: پس از مهاجرت از تهران به مشهد، در دبیرستان «شهید علی‌اصغر حسینی محراب» درس می‌خواندم و ناخودآگاه با نام و تصویر این شهید انس گرفتم. اما این آشنایی به همان دوران محدود نشد؛ سال‌ها بعد، وقتی وارد عرصه نویسندگی دفاع مقدس شدم، نوشتن درباره این شهید برایم یک آرزو شد.
 
مزینانی می‌گوید: هرجا که می‌رفتم، به دوستان و همکارانم می‌سپردم که اگر قرار است درباره شهید محراب چیزی بنویسند، من باید در آن نقش داشته باشم. آن‌قدر این خواسته را تکرار کردم که اسناد، مصاحبه‌ها و خاطرات زیادی را در اختیارم گذاشتند. 

در نهایت، حاصل این تلاش‌ها به کتاب «چند تکه از محراب» ختم شد؛ اثری که نه فقط یک زندگینامه، بلکه روایتی صمیمانه و متفاوت از زندگی یک قهرمان هشت سال دفاع مقدس و ورزش است. 

 

قهرمانی که زمین کشتی را رها کرد تا از کشورش دفاع کند

 

شهید علی‌اصغر حسینی محراب، نه فقط یک فرمانده جنگ، بلکه یک کشتی‌گیر حرفه‌ای بود که تا نایب‌قهرمانی ایران پیش رفت. اما برخلاف بسیاری که برای رسیدن به مدال‌های بیشتر تلاش می‌کنند، او در اوج دوران ورزشی‌اش تصمیم گرفت راه دیگری را انتخاب کند؛ راهی که به دفاع از میهن و حضور در جبهه‌ها تا فرماندهی در لشکر ویژه شهدا و در نهایت، شهادت ختم شد. 

طیبه مزینانی درباره انتخاب بزرگ زندگی شهید محراب گفت: او عاشق کشتی بود، اما وقتی جنگ شروع شد، دیگر قهرمانی برایش مهم نبود. در حالی که می‌توانست مسیر ورزش حرفه‌ای را ادامه دهد، راهی جبهه شد و جنگ را بر همه چیز ترجیح داد. 

آنچه این شهید را خاص‌تر می‌کند، نه فقط مهارتش در ورزش، بلکه روحیه جنگاوری و ایثار اوست. او به جبهه رفت، جنگید و در نهایت، جسمش در میدان نبرد تکه‌تکه شد. 
هادی عامل، گزارشگر و مربی کشتی، که از دوستان نزدیک شهید حسینی محراب بود، در این کتاب از خاطراتش با علی اصغر محراب در تمرینات و مسابقات گفته است: «حتی در دوران مرخصی، علی‌اصغر تمریناتش را ترک نمی‌کرد و به سالن کشتی بازمی‌گشت تا بدنسازی کند.»
 
یک روایت تازه: زندگی شهید از زبان پدر 
کتاب «چند تکه از محراب» از زاویه‌ای متفاوت روایت شده است. طیبه مزینانی به جای آنکه مانند بسیاری از کتاب‌های دفاع مقدس، داستان را از زبان همسر، مادر یا همرزمان شهید بنویسد، این بار روایت را از زبان پدر شهید، حاج ماشاالله محراب نقل کرده است. 
او درباره این روایت متفاوت توضیح داد: معمولاً وقتی درباره شهدا نوشته می‌شود، یا از زبان مادر و همسرشان است که لحن احساسی دارد، یا از زبان همرزمان که معمولاً خشک‌تر است. اما این بار تصمیم گرفتم که پدر شهید راوی باشد؛ پدری که ابتدا مخالف کشتی گرفتن پسرش بود، اما بعدها با تصمیماتش کنار آمد. 
پدر شهید بارها تلاش کرده بود پسرش را از ورزش حرفه‌ای دور کند و او را به مسیر زندگی عادی برگرداند. اما در نهایت، وقتی علی‌اصغر راه جبهه را انتخاب کرد، این پدر همان کسی شد که برای بازگرداندن پیکر تکه‌تکه‌شده‌اش راهی شد.
 
شهیدی که پزشکان مرگش را پیش‌بینی کرده بودند 

یکی از بخش‌های قابل‌توجه کتاب، روایت وضعیت جسمی شهید در دوران جنگ است. علی‌اصغر حسینی محراب سال‌ها در مناطق عملیاتی حضور داشت و فشارهای مداوم، بدن او را تحلیل برده بود. 

نویسنده کتاب چند تکه از محراب درباره شرایط جسمانی شهید محراب گفت: یک پزشک در منطقه جنگی گفته بود که اگر او با همین شدت ادامه دهد، حتی اگر به شهادت نرسد، بعید است که به ۳۰ سالگی برسد. استخوان‌هایش چنان تحلیل رفته بود که انگار بندبندشان از هم باز می‌شد.

اما او ایستاد و ادامه داد، تا اینکه نه از شدت خستگی، بلکه بر اثر اصابت مستقیم خمپاره به شهادت رسید. از پیکر او، تنها چند تکه کوچک از پوست سر و بدنش بازگشت، و همین هم دلیل انتخاب نام «چند تکه از محراب» برای کتاب شد.
 
چرا این کتاب مهم است؟ 
شهید علی‌اصغر حسینی محراب، با وجود نقش مهمی که در دفاع مقدس داشت، چندان شناخته‌شده نبود. طیبه مزینانی معتقد است که نام او در تاریخ دفاع مقدس، کمتر از آنچه باید مطرح شده است: او در مشهد، خراسان و لشکر ویژه شهدا شناخته‌شده است، اما در سطح ملی نامش کمتر شنیده شده است. قرار است او را به‌عنوان شهید شاخص سال 1404 معرفی کنند، هرچند دیر، اما این اقدام بسیار ارزشمند است. 
مزینانی امیدوار است این کتاب بتواند حق شهید محراب را ادا کرده و حال که قرار است او را به عنوان یکی از شهدای شاخص 1404 معرفی کنند، این کتاب بتواند او را به نسل‌ جدید به خوبی معرفی کند.
 
از ورزش تا جهاد، از مدال تا شهادت 
کتاب «چند تکه از محراب» تنها یک روایت از دوران دفاع مقدس و یکی از فرماندهان لشگر ویژه شهدا نیست؛ بلکه داستان زندگی جوانی است که از دل سالن کشتی به میدان جنگ رفت، از قهرمانی تا فرماندهی پیش رفت و در نهایت، پیکرش تکه‌تکه به خانه بازگشت. این کتاب فقط درباره یک شهید نیست؛ بلکه درباره مسیری است که او برای رسیدن به جاودانگی طی کرد. 
این اثر که به همت فدراسیون کشتی، توسط نشر شاهد منتشر شده است،  نه‌تنها یادبودی از یک قهرمان ملی است، بلکه روایتی الهام‌بخش از ایمان، شجاعت و ایثار است؛ داستان کسی که می‌توانست یک کشتی‌گیر حرفه‌ای باشد، اما جهاد را بر همه چیز ترجیح داد.


 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

 

  • علی مزینانی
۱۴
دی
۰۱

🖌نویسنده؛ طیبه مزینانی


سرش را روی کاغذی خم کرده و می نویسد؛ می گویم: «محمدتقی!»
«جواب می دهد: «بله مامان؟»

«بطری آب را از تو یخچال برمی دارم و می پرسم: «چی داری می نویسی؟»
می گوید: «هیچی»

در حالی که لیوان را پر از آب می کنم می گویم: «مگه می شه هیچی رو نوشت؟»
می خندد و می گوید: «دارم وصیت نامه می نویسم!»

می گویم: «تو وصیت نامه چی می نویسی؟»
می خندد و می گوید: «ان شاءاللّه به موقع، خودتون می فهمین. آدم وصیت نامه رو می نویسه تا بعد از مردنش بخونن، نه قبلش»

محمدتقی را آورده اند، می روم کنارش دستش را از کنار پهلویش برمی دارم. به حنای کف دستش که نگاه می کنم، خاکی رنگ شده است خم می شوم تا لب هایم را روی کف دستش بگذارم، قطرات اشکم، خاک کف دستش را می شوید؛ رنگ حنا، سرخ و سرخ تر می شود.

کاغذ را از توی پاکت بیرون می آورم و بازش می کنم حسین می گوید: «بده من بخونم!»

کاغذ را به دستش می دهم.می گوید: «بسم اللّه الرحمن الرحیم...»

همه مان چشم به دهان حسین دوخته ایم چند دقیقه بعد، حسین می گوید: «محمدتقی، تو وصیت نامه اش، وسایل شو بخشیده به من»

می گویم: «همه شو بردار، باشه مال خودت.»

ساک برادرش را برمی دارد و می گوید: «با من کاری ندارین؟«

می گویم: «کجا؟»

می گوید: «جبهه، با وسایل محمدتقیم!»

صدای آرام گریه مردانه ای از خواب بیدارم می کند، پتو را کنار می زنم و از جا بلند می شوم صدا از طرف اتاق حسین می آید چشم هایم که به تاریکی عادت می کنند، به طرف اتاقش می روم و آرام، در را باز می کنم حسین، روی سجاده، سرش را روی مهر گذاشته و گریه می کند صدایش می زنم: «حسین جان؟»

ساکت می شود سرش را بلند می کند و خودش را جمع و جور می کند می گویم: «تو که خودتو هلاک کردی! شب برای خوابیدنه، فردا هم که می خوای بری جبهه. بگیر بخواب مامان جان، تازه اومدی مرخصی و خسته ای!»

می گوید: «چشم مامان!» در را می بندم دوباره صدای گریه اش به گوشم می رسد دوباره در را باز می کنم می گوید: «مادر! یه کم برام حنا خیس می کنی؟»

می گویم: «مگه قرار این دفعه بری داماد بشی؟»

می خندد و می گوید: «مگه بده؟»

می گویم: «نه، اما...»

می گوید: اما نداره مامان! حضرت زینب(س) تو کربلا، 72 تا شهید داد، صبوری کرد، شما می ترسی بچه های شهیدت دو تا بشه؟

می گویم: «نه مادر! فقط ...»

می گوید: «حنا یادتون نره!»

بلند می شوم و کیسه حنا را از رو کمد برمی دارم حنا و آب را می ریزم تو کاسه و هم می زنم می آید جلو رویم می ایستد و می گوید: «دوست دارم خودت برام حنا بذاری.»

مشتی حنا برمی دارم دست هایم سرد سرد شده اند حنا را می گذارم کف دستش، با سر انگشتانم پهن می کنم و می گویم: «ان شاءاللّه حنای دومادیت باشه مادر!»

می خندد و می گوید: «خدا از زبونت بشنوه مامان»

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی