مصاحبه استاد محمدتقی شریعتی مزینانی در کیهان فرهنگی
بخش دوم:
تحصیل ومبارزه
هاشم قزوینی بود و مرحوم ادیب بزرگ و بعد از او ادیب ثانی که چند سال قبل فوت کردند.ادیب بزرگ در اواسط تحصیلات من فوت کردند و من ناگزیر به خدمت ادیب ثانی آمدم،تا وقتی که دورهء مطول و مغنی را تمام کردم،بعد شرح لمعه و قوانین را خواندیم. قوانین را نزد مرحوم حاج شیخ کاظم دامغانی خواندیم ولی شرح لمعه را نزد مرحوم ارتضا و مرحوم حاج میرزا احمد مدرس معروف به حاج میرزا احمد نهنگ که هر دو در مدرسهء فاضل خان بودند و آنجا تدریس میکردند.من لمعتین را یعنی شرح لمعه جلد اول و جلد ثانی را نزد این دو بزرگوار،مرحوم ارتضا و مرحوم حاج میرزا احمد نهنگ،خواندم و قوانین را نزد حاج شیخ کاظم دامغانی و سایر دروس حوزه را هم به تمام رساندم از اساتید دیگر آن زمان مرحوم میرزای اصفهانی بودند که فضلای مشهد همه،به درس مرحوم میرزا میرفتند و تا وقتی که مدرسهها را بعنوان آثار قدیمه بستند و طلاب را از آنجا خارج کردند و ما را هم بیرون کردند.البته اینها بهانهای بود برای اینکه حوزهها را جمع کنند.اصلا میخواسند روحانیت را جمع کنند. عرض کردم که فضلای مشهد به درس مرحوم میرزای اصفهاین میرفتند فضلا و بزرگانی مثل حاج شیخ هاشم قزوینی،حاج شیخ مجتبی قزوینی،آقا میرزا جواد آقای تهرانی که هنوز هستند و همان کتاب صوفی و عارف چه میگویند؟ناظر به مطالب و تذکرات میرزای اصفهانی است که ایشان نوشتهاند،و مذاق همهء اینها هم همان مذاق میرزای اصفهانی بود،و ما عصرها را با میرزای نوغانی میرفتیم به ایوان حصیر بافها،ایوانی در وسط مسجد گوهر شاد در ضلع شمال غربی مسجد. ما هر شب میرفتیم آنجا و مینشستیم صحبت میکردیم و آنجا بین من و ایشان بر سر فصاحت و بلاغت در قرآن بحثی پیش آمد،و رفتیم پیش میرزای اصفهانی و آن بحث را پیش ایشان بردیم.تا آن وقت سابقهای با ایشان نداشتم گاهی در خیابان به هم برمیخوردیم،و ایشان بزرگواری نموده احوالپرسی میکردند یا مطلبی طرح میکردند و ما را مسافتی به همراه میبردند.اما بعنوان اینکه به منزل ایشان برویم از درس ایشان استفاده کنیم تا آن موقع به آنجا نرفته بودیم و از آن به بعد عصر پنجشنبهها به منزل ایشان میرفتیم و ایشان هم بیش از ارزش بنده اظهار لطف میکردند، و اظهار محبت میکردند.در منزل خود ایشان درس بود،و در مدرسهء نواب هم ایشان میآمدند و درس میگفتند،و فضلای طراز اول حوزهء مشهد مثل آقا شیخ هاشم قزوینی و حاج شیخ مجتبی قزوینی-دیگر از اینها که بالاتر نداشتیم-و بعد از آنها کسانی مثل حاج شیخ محمود حلبی و میرزای نوغانی و آقا میرزا جواد آقای تهرانی و دیگران،همه از شاگردان میرزای اصفهانی بودند و همه در برابر او تسلیم بودند. ایشان با فلسفه مخالف بود و همهء اینها را از فلسفه برگرداند.مردی بسیار باتقوا و شریف و دانشمند بود وقتی فلسفه را رد میکرد اینطور نبود که بیجهت بگوید که فلسفه مردود،بلکه تمام مباحث فلسفی را جزء به جزء نقل میکرد و به شاگردانش میگفت که شما که اینجا نشستهاید همه فلسفه خوانده هستید، ببینید من درست فهمیدهام یا نه؟اگر من بد فهمیدهام مرا راهنمایی کنید،و مطلب بزرگان فلسفه مثل ملا صدرا یا ابن رشد یا ابو علی سینا را نقل میکرد و بعد از تصدیق آقایان فضلا،آن وقت از روی مبانی صحیح علمی و با استفاده از احادیث و روایاتی که از ائمه رسیده که با فلسفه مخالفت کردهاند آن مطلب را رد میکرد.التبه افرادی زیادی با فلسفه مخالفت کردهاند بعضی هم نفهمیده فلسفه را رد کردهاند.میگویند ملا صدرا در خفا زندگی میکرده است.یک وقتی رفته است به حرم حضرت امیر المؤمنین(ع)میبیند کسی نشسته و اسم ملا صدرا را میبرد.نزدیکتر میرود.میبیند که میگوید:اللهم العن ملا صدرا،اللهم العن ملا صدرا،صبر میکند تا او لعنش تمام میشود. میپرسد که آقا این ملعون خبیث چه کرده که شما لعنتش میکنید،او جواب میدهد که این ملا صدرا را قائل به وحدت واجب الوجود است ملا صدرا میگوید:هان فهمیدم لعنتش کن،لعنتش کن که سزاوار است.آن بندهء خدا وحدت وجود را شنیده و وحدت واجب الوجود را تکفیر میکرده است.
کیهان فرهنگی:بنظر میرسد که از سالهای 1313 و 1314 است که فعالیتهای اجتماعی حضرت عالی آغاز میشود،اگر موافقید در حول و حوش این موضوع و اوضاع اجتماعی آن سالها توضیحاتی بفرمایید.
استاد شریعتی:از سنهء 1309 یا 1311 تا 1313 در مدرسهء شرافت بودم،بعد آمدم به مدرسهء ابن یمین که دبیرستان شبانه هم دایر شد.من،هم نظامت دبیرستان روزانه را داشتم-که 700-800 شاگرد داشت-و هم دبیرستان شبانه را.مرآت که وزیر فرهنگ شد، دبیرستان شبانه را تعطیل کرد ولی ما کلاس شبانه را به جای دبیرستان شبانه دایر کردیم و صبح که میآمدیم شب ساعت 12 به منزل بازمیگشتیم.صبح زود از منزل بیرون میآمدم،سلامی به حضرت رضا(ع)میدادم و از آنجا به درس مکاسب آقای سبزواری میرفتم،و بعد از آنجا به مدرسه میرفتم،نه تنها نظامت مدرسه بلکه کفالت و ادارهاش هم با من بود.آن زمان داستان پیشاهنگی هم در بین بود که خودش یک زحمت فوق العاده بود.تا سال 1330 از این به بعد چون نمیخواستم از صندوق دولت حقوق بگیرم به مدارس دولتی نمیرفتم.روزی مرحوم فیوضات آمد و گفت حالا دیگر چه عذری داری؟چون مدارس ملی تقریبا با آمدن روسها و انگلیسیها به ایران به حال سقوط و انحلال در آمد و من از سنهء 1320 به بعد که حزب توده فعالیت شدید داشت مبارزه با آنها را اول از کلاسها شروع کردم.بعد دیدم که من یک نفرم و بعضی دیگر-که قبلا آخوند بودند-به علت مزایایی که داشت به حزب توده وارد شدند و اسم نوشتند،بعنوان نمونه،شهاب فردوس و من و 6 نفر دیگر،دبیر پیمانی بودیم و نامه نوشته بودیم که اجازه بدهند تا برای رتبه دبیری امتحان بدهیم.وقتی که اینها رفتند و در حزب توده اسم نوشتند،تودهایها حقوق همهء این 6،7 نفرا که نمیخواهم از آنها اسمی ببرم دو برابر کردند و به این دو برابر رتبه بستند.نتیجه این شد که اول تعطیلات،آقای شهاب فردوس از مشهد به تهران رفت و با شروع سال تحصیلی با رتبهء 8 و 9 دبیری بعنوان ریاست آموزش و پرورش خراسان یا به اصطلاح آن زمان ریاست فرهنگ خراسان به مشهد آمد.این امتیازاتی بود که تودهایها میدادند و از من هم به قدری دعوت کردند که نهایت نداشت.نتیجهاش این شد که ما از دیگران عقب ماندیم و در سنهء 1328 و 1329 تازه رتبهء 1 گرفتیم.این آقایان همه در سنهء 23 و 24 رتبهء 8 و 9 دبیری شدند و ما در سنهء 28 و 29 رتبهء 1 دبیری شدیم.این تفاوت ما با آنها بود که نمیخواستیم در حزب توده اسم بنویسیم و حتی آنها قانع شدند به اینکه من بطور مستقیم به کمونیسم حمله نکنم و به مارکس و انگلیس و امثال اینها،در عوض آنها همان مزایایی را که به رفقای دیگر ما داده بودند به من بدهند حتی شیطان هم ما را وسوسه میکرد که این پیشنهاد را بپذیریم،چون در مضیقه بودیم و میخواستیم که این را قبول کنیم ولی در آخر یک مرتبه به خود گفتم که دنیا دارد مرا فریب میدهد و این پیشنهاد را رد کردم.در سال 1320 که حزب توده شروع به فعالیت شدید کرد و حتی میتینگهای سیار تشکیل داد،بنده قاعدتا باید ساعات بیشتری درس میگرفتم.18 ساعت درس میدادم.12 ساعت مجانی،بدون اینکه یک شاهی بگیرم اضافه درس گرفتم برای اینکه به کلاسهای پنجم و ششم دبیرستانها و دانشسرا برسم.البته به دانشسرا بعدا ساعاتی را اضافه کردم،اول دبیرستانها بود دبیرستان هم آن زمان کم بود.یک دبیرستان شاهرضا بود و یک دبیرستان فردوسی و یکی هم هنرستان.بعد،دیدم که فعالیت اینها بیشتر در دانشسراست،4 ساعت هم اضافه درس برای دانشسرا گرفتم که هفتهای دو روز به آنجا میرفتم.مدیر و دبیران و شاگردانش که باید شبانه روز آنجا میبودند،مینشستند و آنچه من میگفتم مینوشتند.یادم میآید که یک مقدار از کتابهایشان را هم به ما هدیه کردند که وقتی ما را از اینجا گرفتند و به تهران،زندان قزل قلعه بردند. از این کتابهای اهدایی که یک مقدار ترجمهء روسی بود و عکس استالین و دیگران هم رویش بود بردند،آنجا دیدند که پشت آن کتابها نوشته شده بود که چون به وسیلهء فلانی،یعنی من،به راه راست دین برگشتیم این کتابها را بعنوان یادگار به فلانی تقدیم میکنیم.
از دیگر فعالیتهای مادر آن زمان مبارزه با کسروی گری بود کسروی در بین دانشجویان دانشکده پزشکی نفوذی کرده بود و یک روز ما دانشجویان پزشکی را دعوت کردیم.که بیایید میخواهیم راجع به آقای کسروی صحبت کنیم،متناقضات کسروی را جمع کرده بودم.چون کسروی تا قبل از سنه 1310 دو مجله منتشر میکرد.به نام پرچم و پیمان و سالهای بعد ادعای نبوت کرد و بقیه ماجراها،به هر حال در آن جلسه متناقضات کسروی را از روی آثارش نقل میکردم و برای آنها خیلی بعید بود بطوریکه چند نفرشان آمدند دو طرف من نشستند و من عین عبارات کتاب را نشان دادم.از جمله کارهایی که ایشان میکرد،به قول خودش میخواست با«پاک دینیاش»زبان فارسی را هم از الفاظ غلط و بیگانه که در آن بود پاک کند. در یکی از این اصلاحات میگوید:این«شیرین»را که در برابر تلخ بکار میبرند،این غلط است.باید گفت «شلپ»یعنی به آنچه که شیرینی دارد مثل شیره،مثل قند و امثال اینها باید گفت:شلپ،و شیرین را به آنچه که از شیر گرفته میشود باید اطلاق کرد:مانند کره، ماست،پنیر و...این را گفته است و چندی بعد کتابی نوشت به نام دادگاه این دادگاه به اصطلاح خودش پاسخهایی است به تهمتهایی که به او زده شده است در آنجا میگوید:به من نسبت دادهاند که تو چنین و چنان هستی و چند اتهام دیگر را مطرح میکند که برخی را تأیید و برخی را رد میکند و بعد میگوید:از این شیرینتر قضیهء سرهنگ فلان است،بعد به دانشجویان گفتم که این شیرین یعنی چه؟ یعنی ماستتر؟یعنی پنیرتر؟و امثال این تناقضات که خودش زیاد گرفتارش بود.جای دیگر تحت عنوان، نه هر چه میتوان کرد باید کرد،توضیح داده است که ممکن است که من ادعای پیغمبری یا امامت کنم،و جمعی بیخبر هم به من بگروند.ولی آیا من باید چنین کاری کنم؟نه،این شایسته نیست،برای اینکه این خاص کسانی است که دارای مقامات عالیه هستند،و دارای نبوت و امامت هستند.اما بعد از 7 یا 8 سال ادعای نبوتش ظاهر شد و گفت:به من گفتهاند که چرا خود اسلام را اصلاح نمیکنی؟گفتهام که دیگر نمیشود اسلام را دوباره زنده کرد.بنابر این به،پاک دینی،باید گروید که پاک دینی زاییدهء اسلام است چنانکه اسلام زاییدهء دین حنیف است.منتهی وحی را قبول نداشت و برای اشخاصی این اشتباه پیش آمده بود که ادعای نبوت ندارد و نمیگوید که برای من وحی یا جبرئیل آمده است،در حالیکه ادعای نبوت داشت اما وحی را قبول نداشت و میگفت:«همان که عیسی هست و موسی هست منهم هستم.منتهی معنی نبوت اینست که در قلب یک فرد القا میشود که برای احیای ملتش قیام کند و چنین القایی در فلان جا که به مسافرت میرفتم به قلب من شد و از آنجا شروع کردم»،نبوتش را بیان میکند.و بعد هم کتاب «ورجاوند بنیاد»ش را نوشت که طبق احکام آن عمل کنند.و هر کس اطلاع از کتابهای او دارد کمترین شک و شبههای نسبت به این ادعای او ندارد منتها نبوت را به معنی ما قبول ندارد،نه اینکه بگوید من نبی نیستم.
کیهان فرهنگی:در مشهد غیر از شما چه کسانی با کسروی و کسرویگری مبارزهای یا برخوردی داشتند؟
استاد شریعتی:با همان کمونیسم هم که همه شهر را گرفته بود برخوردی نداشتند چه برسد به کسرویگری که نسبت به جریان تودهایها گمنام بود.
کیهان فرهنگی:آیا حضرت عالی در این ایام ملبس به لباس روحانیت بودید و یا هنوز لباس روحانیت به تن نکرده بودید؟
استاد شریعتی:در سنهء 1320 آقایان روحانیون اصرار میکردند که شما لباس به تن کنید تا اینکه آیت الله بروجردی به مشهد مشرف شدند.در آن زمان ما همسایهء مرحوم حاج شیخ مرتضی عید گاهی بودیم. ایشان قاصد فرستاد که آقای بروجردی میخواهند به اینجا بیایند خوب است که تو هم بیایی.به آقای بروجردی گفتند که ما هر چه میگویم عبا و عمامه بگذار قبول نمیکند شما به ایشان بفرمایید که این کار را بکند.آقا گوشش سنگین بود،دستش را پشت گوشش گرفت،و گفت تا خودش چه بگوید.من گفتم و الله واعظ و منبری خیلی زیاد است ولی در دبیرستان و دانشگاه کسی نیست و من فکر میکنم که حضورم در فرهنگ و دانشگاه و دبیرستانها لازمتر باشد تا اینکه من عبا و عمامه بگذارم و بیایم در مسجد گوهر شاد منبر بروم. آقا فرمودند در راهی که خودش میرود آزادش بگذارید راهی که خودش انتخاب کرده بهتر است.بعد همینطور که رو به من-که رو به قبله بود-نشسته بودند دستهایشان را بلند کردند و شروع کردند در حق من دعا کردن و فرمودند راهی که خودت داری ادامه بده رحمت الله علیه.
کیهان فرهنگی:استاد اگر موافق باشید، اشارهای بکنید به دفعاتی که گرفتار زندان شدید و نکات و خاطرات قابل ذکری از آن دوران بیان بفرمایید.
استاد شریعتی:دفعهء اول در سال 1336 بود.همهء ما را شبانه نگه داشتند و ما نمیدانستیم غیر از ما چند نفر دیگر از رفقا را بازداشت کردهاند،فردا که میخواستند ما را سوار هواپیمای مخصوصی که ارتشیها آورده بودند بکنند و به تهران بفرستند، دیدیم که 16 نفر را با ما گرفتهاند که البته ما 16 نفر را بردند زندان و آنها را به اختلاف مرخص کردند.مرحوم دکتر در همین مرحلهء اول هم با ما بود.این بار مرا یک ماه و خردهای نگه داشتند.
دفعهء دوم که سراغ ما آمدند،دکتر در تهران در استتار زندگی میکرد و آنها وقتی دسترسی به دکتر نداشتند سراغ من میآمدند.بعد 7،8 نفر از سازمان امنیت به اینجا آمدند.بنده را به سازمان بردند و شب هم در آنجا بودیم و ساعت 5 بعد از ظهر فردایش آمدند گفتند که هواپیما منتظر است و ما را روانهء تهران کردند.رئیس سازمان امنیت مشهد«شیخان»بود.تا ساعت 10 در محوطهء خود سازمان پیش من نشست و گفت که:اگر ما گزارشی داده باشیم از کسی رو در بایستی نداریم،میگوئیم که علیه شما گزارش دادهایم ولی خدا شاهد است که ما علیه شما یک کلمه ننوشتهایم و بنابر این شما را از لحاظ خودتان نمیبرند و به تعبیر او،یا آقازادهتان را گرفتهاند و میخواهند شما را رو برو کنند یا اینکه نگرفتهاند و میخواهند سؤالاتی دربارهء ایشان از شما بکنند.در هر صورت قضیه به شما مربوط نیست و من قول میدهم که شما 5 شب بیشتر در تهران نباشید که 5 شب ما یک سال و 13 روز طول کشید و از این زندان به آن زندان طی شد.کیهان فرهنگی:چه نکات قابل توجهی یا خاطراتی از آن دوران به یاد دارید؟
- ۰ نظر
- ۰۱ تیر ۹۱ ، ۱۹:۴۰