از هم کلامی با طیبه مزینانی نویسنده 25 کتاب در عرصه دفاع مقدس: با «دل» می نویسم :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

طیبه مزینانی نویسنده جوان مزینانی است که تاکنون 25کتاب در باره شهدای دفاع مقدس منتشر نموده و ده ها کتاب دیگر را در انتظار چاپ دارد.
وی دختر عباس مزینانی است که ما مزینانی ها این خانواده را به نام علیشاه می شناسیم و از عموی هنرمند این نویسنده جوان اکبرعلیشاه نیز بارها در شاهدان کویرمزینان اشعار زیبایی را منتشر نموده ایم و این بار به بهانه مصاحبه خبرنگار روزنامه خراسان با خانم طیبه مزینانی  که امروز 26تیرماه در این روزنامه منعکس شده است پای سخنان او می نشینیم تا با آثار و چگونگی نویسنده شدن هنرمند جوان مزینانی آشنا شویم.

 آنان که با آثار مکتوب دفاع مقدس آشنایی دارند و اهل مطالعه این قبیل آثار هستند به طور قطع تاکنون نام «طیبه مزینانی» را شنیده اند یا روی جلد برخی از این کتاب ها دیده اند و احتمالا نوشته ها و روایت های مملو از احساس او را خوانده اند. برخی خاطرات شهدا با روایت این نویسنده جوان گویی خواندنی تر و شنیدنی تر است. از نوشته هایش این طور بر می آید که او فقط «نمی نویسد» بلکه با سوژه هایش روزگار می گذراند و در ذهن و ضمیرش آن قدر با آن هاگپ و گفت می کند تا آنچه می نویسد از «دل»اش برآید. از طیبه مزینانی که از سال 1385 به طور جدی به عرصه نویسندگی دفاع مقدس وارد شده، تاکنون حدود20جلد کتاب در حوزه های دفاع مقدس با رویکرد خاطرات و معرفی شخصیت جهادی و اخلاقی شهدا منتشر شده که تعدادی نیز در نوبت چاپ قرار دارد. «بوی نم خاک»، «حکایت باران»، «کنعان »،«پسرم یوسف( پسر آقای سناتور)»،«حاجت روا» ، «گلویت را می بوسم» ،«بی قرار(وزیر خارجی)» ، «بی طرف» ،«حوراء» و... از جمله آثار قلمی این نویسنده 33ساله است. با او همکلام می شویم تا ضمن آشنایی بیشتر ، حرف هایش را بشنویم. اگرچه او از برخی بی مهری ها گلایه مند است اما نوشتن برای شهدا را خواست و لطف پروردگار می داند که جلوه ای نیز نصیبش شده است. شرح این همکلامی اینک پیش روی شماست...

* از چه زمانی به شکل حرفه ای قلم به دست گرفتید؟ اولین اثرتان چه سالی و با چه موضوعی منتشر شد؟

نمی دانم! از دوازده سالگی بسیار می خواندم و می نوشتم. اعتماد به نفسم پایین بود و شرم می کردم بگویم به جای درس خواندن، می نویسم! ده سال برای خودم رُمان نوشتم. برخلاف من، مادرم اعتماد به نفس بالایی داشت و اهل پیگیری بود. خبردار شد می نویسم. با اصرار زیاد من را فرستاد نزد دکتر محمود اکرامی فر. ایشان یکی از کتاب هایم را خواندند. بعد هم با اشتیاق گفتند: خیلی نرم و روان می نویسی، اما توی این بازار سیاه کتاب، کاری از پیش نمی بری، داستان کوتاه بنویس، بده روزنامه ها چاپ کنند هم مردم و هم اهل فن بدانند یک نویسنده ای، بعد رمان هایت را بفرست بازار. تمام راه تا خانه، گریه کردم و با خودم گفتم: این آقای دکتر هم مثل بقیۀ آدم های معروف، فقط می خواهد سنگ بیندازد جلوی پای آدم! اصلاً رمان  کجا و داستان کوتاه کجا؟! کتاب کجا و روزنامه کجا؟! همان روز رمان هایم را با دلم ریختم توی یک کیسه و گذاشتم توی انباری و قسم خوردم دیگر نه به دلم سر بزنم و نه به قلمم! همان روزها یک دوره، کلاس داستان نویسی در حرم مطهر برگزار شد. به اصرار مادرم شرکت کردم. آن جا بود که فهمیدم هم رمان هم دیگر سبک های ادبی جای خودش را دارد. دو ماه نگذشته بود، استاد به خیالش معجزه کرده و یک پدیده و نویسنده خوب، خلق کرده ! جریان به گوش مادرم رسید. همان کیسه را بُرد، گذاشت جلوی استاد و گفت: دخترم، مادرزاد نویسندۀ حرفه ای بوده. اصلاً توی خانوادۀ ما، شاعری و نویسندگی ذاتی و موروثی است.

** خانم مزینانی با توجه به این مقدمه که اشاره کردید علاقه مندم بدانم از چه زمانی و چگونه به عرصه نویسندگی دفاع مقدس روی آوردید؟

در حقیقت من نخواستم، خدا خواست و من نه پایم، که دلم و قلمم به این راه کشیده شد. بزرگی بود که به قصد منافع مالی و شاید هم معنوی خودش، من را فرستاد بنیاد شهید تا پرونده ای از آن ها بگیرم. آن جا با خانم ها فاطمه جهانگشته و زهرا فرخی؛ نویسنده های خوب مشهدی آشنا شدم، گفتند: برای خودت بنویس نه به اسم دیگران. گفتم: من کجا و شهدایی که همه شان عین ملائکه ها دو تا بال دارند کجا؟! مجابم کردند. برای اولین بار با شرم از مزاحمت و ترس از مهارت نداشتن در مصاحبه، رفتم خدمت خانوادۀ جانباز سیدمحمد مظفری. داستانشان را نوشتم. خانم صداقت که واقعاً برازندۀ نام خانوادگی شان هستند و به گردن بنده حق دارند، مسئول صفحۀ عشقستان روزنامه قدس، خیلی زود آن را چاپ کرد. همان داستان، بعدها تحت عنوان" اولین دیدار" به صورت کتاب چاپ شد. تازه فهمیدم می توانم برای همان شهدایی که تا چند روز قبل فکر می کردم از مادر معصوم و مقدس زاده شده اند، بنویسم. گفتم چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. اول رفتم سراغ 58 شهید زادگاه اجدادی ام؛ مزینان. یک سال طول کشید تا دو کتاب «بوی نم خاک» و «تا آسمان راهی نیست» را از خاطرات همان شهدا نوشتم. برای چاپ تأیید شد. هفت سال تمام پیگیری کردم و آنقدر به دلیل سهل انگاری برخی آقایان در ادارات ماند که حداقل پانزده کتاب که بعدها نوشته بودم، روانۀ بازار شد. آخرش هم آن دو کتاب تلفیق و با کلی حذفیات عکس و ... تحت عنوان «بوی نم خاک» منتشر شد. خلاصه اینکه به قول دکتر اکرامی فر؛ یا علی گفتیم و عشق آغاز شد!

** تعداد کتابهایتان در موضوع دفاع مقدس چند اثر است؟

گمانم حدود 25 عنوان که هم این ها و هم دیگر آثارم را مدیون حمایت های برادرانه و نظرات بسیار کارشناسانه استاد گرامی ام سیدعلیرضا مهرداد هستم که خودشان بهتر می دانند همواره قدردان زحماتشان بوده ام.

**خانم مزینانی شما سبک نوشتاری خاصی را دنبال می کنید و سعی کرده اید اغلب با شیوه «نرم نویسی» خاطرات شهدا و بازماندگان شان را روایت کنید. اکنون پرسشم این است که اساساً با استفاده از این روش چه تأثیری توانسته اید بر جامعه مخاطبان تان داشته باشید؟

ممنونم از این سوال ریزبینانه تان، چرا که بیشتر اوقات دیگران تصور می کنند این نوع سبک نگارش، نشانۀ ضعف قلم مولف است و نمی دانند در واقع سبکی است که گاهی، بسیار سخت تر از دیگر شیوه های نگارش است. خیلی وقت ها می رفتم مصاحبه، با مادران شهدایی حرف می زدم که نه سواد خواندن داشتند نه سواد نوشتن، با دل شان حرف می زدند، خیلی ساده و صمیمی و صادقانه. هیچ وقت تلاش نمی کنند کلماتشان را اسیر چارچوب های خشک ادبی کنند. در ارتباطات زیادم با مردم به این نتیجه رسیدم، راست است که می گویند؛ هر آن چه از دل برآید، بر دل نشیند. آن وقت بود که تصمیم گرفتم با دلم بنویسم، خیلی ساده. معتقدم یک اثر که برای عموم نوشته می شود، وقتی خوب است که برای مخاطب بدون توجه به سن و سواد، قابل فهم باشد. با این تفکر هر داستانی می نویسم برای چند نفر می خوانم که یکی شان کودک است! یکی  شان کم سواد و دیگری هم دارای تحصیلات عالی، اگر برای همه شان قابل فهم و به دور از توهین به فهمشان بود، کار را می دهم برای کارشناسی.

** با توجه به سابقه چندین ساله تان در این عرصه ، ارزیابی تان از گرایش مردم به آثار دفاع مقدس چیست ، آیا آثار دفاع مقدس در میان عموم مردم مورد توجه قرار می گیرد؟

بارها و بارها اعلام شده، متأسفانه سرانۀ کتابخوانی در کشورمان بسیار کم است و گمانم سرانۀ مطالعۀ آثار دفاع مقدس کمتر! را باید از کارشناسان بپرسید، اما گمانم یک دلیل مهم آن، خوب ننوشتن نویسنده ها بوده است که اغلب اوقات شهدا را، انسان های کاملاً مقدس و دست نیافتنی به تصویر می کشند، حال آنکه وقتی در زندگی شان جست و جو می کنیم، می بینیم آدم هایی بوده اند مثل ما، کم خطا و پُرخطا، اما به تقدسی رسیدند که لایق همجواری باری تعالی شدند.

** خانم مزینانی علاقه مندم خاطره ای از کارها و دیدارهایی که با خانواده شهدا داشته اید و همواره در ذهنتان به یادگار مانده را برایم بازگو کنید.

چند سال قبل خیلی اتفاقی پرونده های قطور ۲شهید که با هم برادر بودند به دستم رسید. شروع کردم به خواندن و اشک ریختن. خواندنم چندین روز متوالی طول کشید. به خود که آمدم یک کتاب نوشته بودم. وقتی خواندمش، خوشم آمد. با دلم نوشته بودم. به نظرم آمد که شاید برای چاپ بد نباشد. کارشناس ها نظرم را تأیید کردند. مصر بودم متن را به خانوادۀ شهیدان نشان بدهند و در صورت موافقت آن ها برای چاپ برود اما سهل انگاری شده بود و بدون اینکه بدانم کار برای چاپ رفته بود. تهران بودم. ساعت ده ـ یازده شب یک خانم با من تماس گرفت. خواهر دو شهید بود. پشت تلفن تا توانست گله کرد. می گفت: حق نداشتید به خاطر عواید خودتان برای برادرانم بنویسید. حق نداشتید از نام برادران من برای مطرح کردن خودتان استفاده کنید! حق داشت این حرف ها را بزند. برخی این کار را کرده اند. اما من هم حق داشتم. آن کتاب را به خواست خودم ننوشته بودم. تا صبح نخوابیدم و گریه کردم و تا دلتان بخواهد به خدا و آن دو شهید نق زدم که این بود، دستگیری تان؟! ساعت هفت صبح نشده، دوباره گوشی ام زنگ خورد. باز هم خواهرشان بود. لحنش عوض و مهربان شده بود. خیلی زیاد. می گفت: فکر می کردم شما هم مثل آن های دیگر، برادرهایم را بد معرفی کرده اید تا اسم و رسم خودتان را ثبت کنید. دیشب کتاب را به من رساندند تا سه صبح خواندم و گریه کردم! تا الآن منتظر ماندم صبح شود، بیدار شوید و به شما زنگ بزنم و بگویم: شرمنده ام خیلی زود قضاوت کردم. راستی شما چطور مادرم را ندیده اید و این قدر خوب از زبانش حرف زده اید؟ زن ها زود گریه می کنند، من زودتر. هم او گریه می کرد، هم من. گفتم: وقتی خاطرات بی بی و دیگران را می خواندم، احساس کردم همان تشتی که با شهادت پسرهایش گذاشته بودند روی دل بی بی، روی دل من هم گذاشته اند، این بود که یک باره دیدم دارم می نویسم.

** از 25 کتابتان کدام یک را بیشتر از آثار دیگرتان دوست دارید؟

کلیشه ای است اگر بگویم آدم نمی تواند بین فرزندانش یکی را بیشتر دوست داشته باشد، اما حقیقت همین است. فقط می دانم اگرچه برای هرکدام در زمان تالیفشان، بیشترین تلاش را کرده ام، اما اینک که آن ها را می خوانم با خودم می گویم کاش بهتر می نوشتم! نوشتنم را مدیون چند نفر هستم که شاید خودشان هم ندانند و اگر خداوند اجری برای نوشته هایم در نظر گرفته باشد در ثوابش محق تر از خودم هستند: اولین نفر، استاد گرامی ام دکترمحمود اکرامی فر است که سال ها قبل من را با پیشنهادش به گریه انداخت! دومین نفر، استادم جناب آقای حسین نصرا...  زنجانی که تا وقتی مشهد بود، هر هفته زنگ می زد و می خواست به جلسات نقد کتاب های دفاع مقدس بروم، بدون این که اهمیتی بدهد، یک جمله برای شهدا می نویسم یا نه!

سومین نفر هم استادم جناب سرهنگ علی رستمی که اهمیتی به نوپا بودنم نداد و تألیف رمان شهدای انصارالامام همدان را به من سپرد و بنده را به وادی نویسندگان دفاع مقدس کشاند.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">