مردهای خانه ی من/براساس خاطراتی از شهیدان سیدمحمد، سیدحسین و سیدحسن حسینی مزینانی
کتاب "خواب دیدم" روایتی است روان و یکدست از زبان مادر شهیدان سید محمد، سید حسین و سید حسن حسینی مزینانی که نویسنده سعی کرده با کمترین دخل و تصرف روایتی جذاب به خواننده ارائه کند.
نوع روایت و نگارش مزینانی به گونه ای است که صمیمیت و جذابیت کلام این مادر سه شهید در نوشتار کتاب به خوبی جا بازمی کند و خواننده را با خود همراه می نماید .
"خواب دیدم" نوشته طیبه مزینانی روایتی است مستند از زبان فاطمه احمدی، مادر شهیدان سید محمد، سید حسین و سید حسن حسینی مزینانی؛که به همت نشر شاهد در سال 1389 به چاپ رسیده است.
با نفسی عمیق، بوی کاهگلِ خیس شده را توی سینه ام می کشم. بقچه ی نان و غذا را می گذارم روی خشتهای خشک شده و می گویم: «سیدمحمدجان!»
خشتی را که توی دستش است، می گذارد روی خشتهای دیگر و نگاهم می کند. می گویم: «خسته نباشی پسرم!»
می گوید: «مونده نباشی!»
کمی گل برمی دارد و دور خشت می مالد می گوید: «اینم آخرین خشت!»
می گویم: «دهن روزه، چرا خودتو اذیت کردی؟ ما که بیخونه نموندیم، این ساختمون، یه ماه دیگه هم تموم می شد، به کسی سخت نمی گذشت.»
می گوید: «دوست داشتم وقتی نیستم توی یه خونه ی بزرگ زندگی کنی مادر تا وقتی مهمون می یاد، تنگی جا، اذیتت نکنه. بریم خونه که دیگه منم باید اثاث کشی کنم!»
می گویم: «این چه حرفیه می زنی؟»
می اید کنارم می نشیند و می گوید: «می خوام وصیت کنم!»
ابروهایم را توی هم می کشم و می گویم: «بلند شو خودتو جمع کن! دیگه از این حرفا نزن!»
می گوید: «این سفر، سفر آخرمه!»
می گویم: «من، گوشواره هامو نذر کردم تا تو به سلامت بری جبهه و برگردی!»
می گوید: «مادرجان! این حرفارو نزن! کاری می کنی شهید نشم!»
می گویم: «دختر مردم، شیرینی خورده ته. می خوای بذاریش و بری؟»
می گوید: دخترامونو دارن این بعثیهای کافر، تیکه تیکه می کنن، من بشینم تا بیان بقیه ی جاهارو هم بگیرن؟ ... عملیات نزدیکه، باید برم! اگه شهید شدم، غصه نخوری ها!»
می گویم: «گفتی سفر آخره. پس بیا یه بار دیگه، پیشونیتو ببوسم ...»
*
جلوی آینه می ایستد. دستی به ریش بلندش می کشد و می گوید: «مادر! میبینی چه پسر قشنگی داری؟»
می خندم و می گویم: «آقا سیدحسین! کسی نمیگه ماست من ترشه!»
می گوید: می بینی چه ریش پر و قشنگی دارم؟ قیافه ام به درد پاسدار بودن می خوره. بد نیست برم پاسدار بشم!»
آه بلندی می کشم و می گویم: « مادرجان! تو هم مثل سیدمحمد، برو ببینم دلت آروم می گیره؟»
برمی گردد، نگاهم می کند و می گوید: می دونم تازه داغ برادرمو دیدی اما برای رفتنم از ته دل راضی باش، تا دل منم آروم بگیره!»
چشمهایم داغ می شوند می گویم: «راضی نباشم چی کار کنم مادر برو به سلامت!»
به طرف کمد می رود و لباسهایش را بیرون می کشد. لباسهای سبزرنگ سپاهی اش را می پوشد و می گوید: «من که میرم، مواظب زن و بچه ام باشین!»
سرش را خم می کند و صورتم را می بوسد. دستم را می گذارم پشت سرش، پیشانیاش را می بوسم و می گویم: «برو مادر! خیالت راحت! مثل چشام مواظبشونم!»
*
باد چادرم را توی هوا به بازی می گیرد. خواهرم صدایم می زند: «بیا بریم خونه ی ما، نزدیکتره!»
برمی گردم تا نگاهش کنم، خاک چشمهایم را پر می کند. می گویم: «سید حسن می خواد بره جبهه. باید برم کمکش کنم یه وقت چیزی جا نذاره.»
می گوید: «پس منم میام ازش خداحافظی کنم!»
وارد کوچه می شویم. باد پرچم سبز رنگی را که روی دیوار نصب کرده ایم می کند و توی هوا می چرخاند. جلوی در می ایستم و آن را باز میکنم.
هر دومان وارد حیاط می شویم. چشمم می افتد به سید حسن که گوشه ای ایستاده و دستهایش را به سمت آسمان بلند کرده است. زیر لب چیزهایی می گوید. دلم هری می ریزد. می گویم: « سید حسن هم مثل اون دوتای دیگه شهید میشه!»
خواهرم می گوید : «این چه حرفیه خواهر؟ سیدحسن فقط چهارده سالشه!»
می خندم و می گویم :« وقتی مثل اون دوتای دیگه، جنازشو بیارن، باورت میشه.»
می پرسد: «چرا فکر می کنی شهید می شه؟»
می گویم: « چون مثل برادراش با خدا راز و نیاز میکنه. نگاش کن، اصلاً از دنیا یادش نمیآد. از صورتش نور می باره!»
سیدحسن بلندبلند با خودش می خواند:
«خورشید عاشورا دمیده بر سر ما
یا کربلا گردیده مرز کشور ما؟»
می گویم: «بسه مادرجان! اینقدر اینا رو نخون، دلم ضعف رفت» می خندد و می گوید «چشم!»
کتابهایش را جمع می کند و روی تاقچه می گذارد. صدایش را می شنوم که زمزمه می کند: «خورشید عاشورا دمیده بر سر ما ...»
*
تا کمر، توی قبر خم می شوم و پارچه ای را که روی بدنش کشیده اند، برمی دارم. چشمم می افتد به بدن تکه تکه شده و سوراخ سوراخش.
می گویم: «راحت شدی مادر! تو جبهه. دیگه ترکشی نبود به تنت بخوره!»
*
می گوید: «بذار این خونه ی کاهگلی رو خراب کنیم و برات یه خونهی خوب و جدید بسازیم.»
می گویم: «خونه ی جدید به چه دردم می خوره؟»
می گوید: «بیست سی ساله داری اینجا زندگی می کنی، دیگه تموم در و دیوارش خراب شده.»
می گویم: «عمر منو بسه. وقتی مُردم، بیاین درستش کنین.»
می گوید: «ما برا تو می گیم! اگه به خودمون باشه که نشستیم سر خونه زندگیمون!»
می گویم: « این خونه یادگار بچه هامه مادر! دلم نمی یاد حتی به یه خشتش دست بزنین!»
نویسنده : بانوی اهل قلم طیبه مزینانی
***
شهیدان سیدمحمدحسینی مزینانی سال 1361 در رقابیه و سیدحسین حسینی مزینانی سال 1364 در منطقه عملیاتی مهران و سیدحسن حسینی مزینانی سال 1364 در منطقه عملیاتی اروند ، به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
پدر بزرگوار این شهدا که سه سال پیش همزمان با روز شهادت حضرت فاطمه (س) ازدنیا رفت از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس بود که درسال ۸۵ ازسوی رییس جمهوری اسلامی ایران دکتر احمدی نژاد مورد تفقد قرار گرفته بود و مدال ایثار توسط رئیس جمهور به این بزرگوار تقدیم شد.
خسته نباشید
امیدوارم سلامت و بانشاط باشید
چشم. اگر مطلب مفیدی بود برایتان ارسال می کنم
با تشکر