سلام همسنگر
سلام همسنگر!
این روزا یادته کجا بودیم؟منظورم سال شصت و پنجه ! یادت اومد؟ پادگان برونسی رو می گم ! البته در این چند روز اخیر دیگه ما اونجا نبودیم اون شب یعنی چندشب به عملیات سوار کامیون شدیم از اهواز و هویزه و آبادان گذشتیم و بعد هم رفتیم دژ!
بله عزیز دژ خرمشهر و بعدش شلمچه و حالا دیگه می دونی کجا رو می گم ! چند دقیقه بعد یکی یکی از همدیگه خداحافظی کردیم و شب و پیاده روی توی شلمچه و بعدهم کانال و بعدهم گلوله و آتش و آه و ناله و الله اکبر و ناگهان یازهرا(س) و حمله!
یادت آمد همسنگر !
این جوری بود که کربلای پنج شروع شد اما ...
روز بعد من بودم و تو بودی و بر و بچه های مزینان که همگی در گردان عبدالله بودیم و سراغ دوستان دیگر را می گرفتیم.
حسن تو از همه کوچکتر بودی البته از نظر قد و قواره وگرنه دل بزرگی داشتی یادمه قبل از عملیات توی جزیره مجنون تو هم یه ترکش به قول مرحوم استاد حسن که دوسه سالی بیشتر نیست که از بین ما رفته تلفنی می گفت : حسن یه ترکش کوچولو خورده! و بعد رفتی و دوباره برگشتی! اونجا توی کانال وقتی احمدی گریه می کرد و می گفت : من چه جوری بدون مهدی به کوچه امان بروم و تو گفتی تنها مهدی نیست من علی اکبر هاشمی و محمد سخاور را هم دیدم که شهید شده اند!
بعد از عملیات که باز برگشتیم به پادگان شهید برونسی و غم سنگینی برچادرهای خالی حکمفرما بود و به یاد شبهایی که در چادر ما مزینانی های نوحه خوانی برگزار می شد و علی اکبرهاشمی از گردان نورالله آمده بود و با شور و شوق برمشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا را در دوسته می خواندیم و من آن شب دیدم که علی اکبر واقعاً کربلایی شده بود و شب آخر که آمد برای خداحافظی به او گفتم : اخوی دم بهشت منتظرم دستمو بگیری!
و او خندید و باز خندید!
خدا کند روز قیامت این لبخندش را فراموش نکرده باشه و بیاد دست منو بگیره؛ آخه می دونی همسنگر !از اون شب چه قدر گذشته ، دو سال دیگه می شه سی سال و در این سی سال خیلی فرق کردیم اون شب کجا و حالا کجا؟ ما اونا رو فراموش کردیم و فقط عکسشان را داشتیم و داریم ولی عکسشان عمل کردیم خدا کنه اونا دیگه ما رو در همان شب به خاطر داشته باشند!
همسنگر دلم گرفته!
یادته چند روز به عملیات شهید فرومندی چی به ما گفت ؟ اون روزی را می گم که او قائم مقام لشکر بود و من بارها او را پیش خودم در صف نماز جماعت دیده بودم اما چون مثل من و تو لباس خاکی به تن داشت و مثل من و تو و درکنار ما غذا می خورد فکر می کردم اون هم یک بسیجی مثل ماست که با ما اعزام شده و بعد از عملیات اگه شهید نشه با ما ترخیص می شه ! ولی وقتی گفتند : جانشین لشکر می خواد بیاد برای ما سبزواری ها یعنی همشهری هاش حرف بزنه تازه وقتی با آن لبخندهای شیرینش شروع به صحبت کرد فهمیدم این بسیجی همیشه همراه جانشین فرمانده لشکر 5نصر و اسمش محمدفرومندی است!
او می گفت : اینجا کربلاست و اکنون حسین یاری می خواهد چیز دیگه ای تا کربلا نمانده...
و دیگه من نمی فهمیدم چه می گوید چون دیدم همه ی اونایی که کمی خسته شده بودند و می خواستند زودتر به خانه و زندگیشان برگردند فریاد زدند : فرمانده آزاده آماده ایم آماده!
راستی یادته چند شب به عملیات مهدی برزویی صلواتی سر همه ی ما رو اصلاح کرد و حمید اکابر یا حسن آزمون نمی دونم شاید هم محمدعلی صالح آبادی بود که می گفت : بعد عملیات این کله ها دیدن داره اما من توی کانال هرچهارتای اونا رو دیدم آره روز بعد عملیات مهدی آرام خوابیده بود و درکنارش حمید و بعد فرمانده خودمون صالح آبادی و چند متر آن طرف تر حسن آزمون! همه شون شهید شده بودند!
راستی می دونی چرا حالا یادم از تو افتاد!
راستی اگر اینها جانشان را در کف دست نمی گذاشتند و مخلصانه در جبهه ها حضور نمی یافتند، چگون ایران می توانست در برابر نیروهای مجهز شده به تجهیزات پیشرفته غرب و عرب، دوام آورد؟
صدامی که با تکیه بر این تجهیزات و نیز اطلاعات ماهواره ای در اختیار، درصدد بود تهران را تسخیر کند.
ایران در طول تاریخ مدیون بزرگ مردانگی های شماست و اگر هم بخواهد، نمی تواند شماها را به فراموشی سپارد؛ هر چند که برخی از نسل امروز دانسته یا ندانسته، خواسته های امپریالیسم رسانه ای غرب را -که با هدف بی ارزش جلوه ساختن تفکر اسلام است - تکرار می کنند.