دلنوشته ای برای شیخ علی مزینانی
دیروز که لباس استشهادیت( نظامی) را برایم آوردند ، نمی دانستم باید چه کنم . از یک سو در دلم ناله کردم و از سویی قاه قاه خندیدم. آخر بنا بود این لباس ، لباس شهادتت باشد . مزینانی .....خیلی جایت خالیست .
قصه از آنجا شروع شد که روزی روزگاری در مزینان
سال 1356 و در خانواده ای زحمتکش اما ذاکر اهل بیت که همه ی فرزندان راه
پدر را در پیش گرفته و تعزیه خوان شدند کودکی به دنیا آمد که نامش را علی
گذاشتند و او هم ذاکر اهل بیت علیهم السلام شد و در عاشورای دوم نقش
قاسم(ع) را اجرا می کرد.
علی
کوچولو خوش اخلاق ، خوش زبان و خنده رو بود این رفتار او هیچ وقت تغییر
نکرد کمتر کسی دیده بود که او با همسن و سالهای خودش دعوا کند وقتی بزرگتر
شد و مویی بر صورتش رویید بازهم همان گشاده رو یی بودکه می شناختیمش و شوخی
دوستان را بالبخندی جواب می داد .
علیِ
نوجوان راهی حوزه گردید و خیلی زود به او می گفتند شیخ علی ! سبزوار ،
تهران ، قم این سه شهر محل درس خواندن علی در مدرسه ی علمیه بود .
شیخ
علی حالا در مزینان کمتر دیده می شود و روزی و روزگاری من که همراه جمعی
از دانشجویان راهی سرزمین های نور شدم او را درلباس بسیجی می بینم که خادمی
شهدا را می کند و دقایقی در کنار هم می گوییم و می خندیم و یاد گذشته ها
می کنیم و برای آینده قرار می گذاریم.
آینده
خیلی زود گذشت اما افسوس دیدنش بردلم ماند و او که رفته بود تا خود را به
مردم شهرکرد برساند و در راهپیمایی 22 بهمن 87 شرکت کند براثر سانحه ی
تصادف جانش را تقدیم جانان می کند و بی انصافی است اگر از به عنوان شهید
یاد نکنیم چون او در راه شهدا رفت آری شهید شیخ علی مزینانی!
دوستانش در سایت خادم الشهدا برایش دلنوشته هایی گذاشته اند و آنها نیز از لبخندها ی خالصانه ی او یاد می کنند:
امشب دلم به یادش بود توی گوگل اسمشو سرچ کردم عکسشو که دیدم دلم گرفت خدا رحمتش کنه خاطرات زیادی با هم داشتیم از زیارت عاشوراهایی که تو حجره می گرفت از دعای توسل و ندبه هایی که تو مدرسه می خوند از پیاده روی که به کربلا داشتیم و شبی که از کربلا رفتیم نجف یادمه قبل از حرکت پیراهنامونو عوض کردیم وقتی رسیدیم نجف زیارت خوندیم آقای مزینانی و دوستان گفتندمی خوان شب نجف بمونن ولی من گفتم می خوام برگردم کربلاوقرار گذاشتیم که فردا اوناهم برگردن کربلا من راه افتادم داشت شب می شد تقریبا نزدیکای کربلا که رسیدم دیدم شاگرد راننده داره پول جمع می کنه یه لحظه یاد افتاد که موقع عوض کردن لباسامون پولام توی جیب پیراهنم برنداشتم لطف خدا به کمکم رسید وگرنه نه زبانشون بلد بودم نه پولی داشتم که بدم خدارحمتش کنه روزی که خبردار شدم از دنیارفته خیلی سعی کردم برم بالای سر جنازش اما نتونستم واقعا سخت بود خیلی سخت
******************************************************
سلام وقتی به چهره های خادم الشهدایی که پرکشیدند نگاه می کنم احساس آرامش می کنم من هیچ کدامشان را نمی شناسم فقط آقای مزینانی را می شناسم که ایامی را با هم گذراندیم هر وقت دلم برایش تنگ می شود به این سایت سر می زنم به راستی که چه دلگیر است خاطراتی که لحظه لحظه اش بوی جدایی می دهد