یادکردی از مرحوم سیدعلی حسینی مبارز انقلابی و پدر شهید سیدرضا حسینی مزینانی
پدرم مرحوم سیدعلی حسینی متولد سال 21 بود و در هنگام مبارزات انقلابی 36 سال داشت. آن زمان ایشان در شهربانی مشغول خدمت بود، اما به قدری عشق و ارادت به حضرت امام و نهضت ایشان داشت که هر کاری برای پیشبرد این نهضت اسلامیانجام میداد. البته در این مسیر حاجاصغر سبزعلی شوهر خاله ما و باجناق پدرم که بعد از انقلاب رئیس کمیته شهر ری شد، همراهشان بود و در بسیاری از موقعیتها این دو بزرگوار یکدیگر را یاری میکردند. گویا در خلال این مبارزات و همان سال 57 فرزند آیتالله خزعلی در قم فوت میکنند که از ترس مأموران تعداد انگشتشماری به تشییع جنازهاش میروند. پدرم یکی از این تشییعکنندگان بود که از قرار همان جا هم شناسایی میشود و متعاقب آن فعالیتهایش لو میرود و چون خودش عضو شهربانی بود، خیلی زود حکم اعدامش صادر میشود.
چطور شد که ایشان توانست از اعدام نجات پیدا کند؟
خوشبختانه عمر رژیم طاغوت کفاف نمیدهد و پدرم نجات پیدا میکند. ایشان بعد از انقلاب همچنان پای کار ماند و در مسجد حضرت ابوالفضل(ع) کوی کاج نازیآباد فعالیت میکرد. آنجا یک پایگاه بسیج فعال به نام باقرالعلوم(ع) داشت که من و برادرم رضا همراه پدر به آنجا میرفتیم. جرقه آشنایی و رفتن به جبهه شهید سیدرضا حسینی در همان مسجد و پایگاه زده شد.
شما و برادر شهیدتان چند سال فاصله سنی داشتید، چطور شد که ایشان به جبهه رفت؟
سیدرضا متولد سال 49 بود و هنگام شهادت در 21 دیماه 1365، 16 سال داشت. من هم که متولد 51 هستم همراه برادرم سعی کردم اعزام بگیرم و بروم، اما سنم کم بود و اجازه ندادند. بعدها یعنی در سال 67 که دوباره اقدام کردم جنگ تمام شد.
یادی کنیم از شهید حسینی، برادرتان را چطور شناختید؟
مظلومیت سیدرضا اولین چیزی است که با شنیدن نامش به یادم میآید. خاطرم هست پیرزنی در همسایگی ما بود که طبقه بالا مینشست، او هر خریدی داشت از همان جا سیدرضا را صدا میزد و نشد که یک بار برادرم رویش را زمین بیندازد. آقاسیدرضا طور دیگری بود. هرچه از او بگویم کم گفتهام. خدا هم زود او را خرید. همان بار اولی که اعزام شد به شهادت رسید. در آخرین نامهاش که خطاب به من نوشته بود، گفته است: ما پنج برادر هستیم (آن زمان هنوز برادر کوچکترمان دنیا نیامده بود) یکی از ما پنج برادر باید در راه اسلام شهید شود و همین طور هم شد. خودش قربانی راه اسلام شد و شرمندگی بعد از شهدا زیستن برای ما ماند.
نظر پدرتان در خصوص جبهه رفتن سیدرضا چه بود؟
پدرم عاشق امام و انقلاب بود. بنابراین هیچ مخالفتی با رفتن او نکرد. یادم است روز آخری که سیدرضا میخواست به جبهه برود در نمازجمعه شرکت کردیم. بابا به سیدرضا گفت داری میروی؟ او هم جواب مثبت داد و پدرم گفت حالا که تصمیمت را گرفتهای برو به امان خدا. وقتی که سیدرضا به شهادت رسید، بابا جملهای را گفت که هنوز هم توی خاطرم هست. او گفت: حالا درک میکنم امام حسین(ع) در عاشورا چه کشید.
تعریف شما از مرحوم سیدعلی حسینی چیست؟
ولایتمدار بود و انقلابی. عاشق امام و نهضت
اسلامی. پدرم 50 سال مداح هیئت محبانالمهدی بود. همیشه هم در انتظار فرج
لحظهشماری میکرد و آرزویش دیدن روی یار بود. تکیه کلام پدرم این بود که
انشاءالله انقلاب ما به انقلاب مهدی پیوند بخورد و در آمدن منجی عالم
بشریت، این پیرغلام اهل بیت خودش را خاک راه آقا کند تا اگر حضرت مهدی قصد
سوار شدن بر اسب را داشته باشند، پا روی زانوی او بگذارند و راکب شوند.
عاشق اهل بیت در مسیر ولایت ماند و عاقبت به فرزند شهیدش پیوست.
روزنامه جوان/علی رضا محمدی