مسافران ملک اعظم/ خاطرات رزمنده دلاور مزینانی همرزم شهید محمود کاوه +عکس
یکی
از چهره های متبسم و خانواده زنده دل و خوش برخورد مزینان ؛ بی شک خانواده
زنده یاد مرحوم حاج حسن مرادعلی است که دختر و پسر این شوخ طبعی را از پدر
مرحوم شان به ارث برده اند. یدالله مزینانی پسر ارشد این خانواده که سال
ها در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمت کرده و روزهای زیادی را در صف اول
جهاد حضور داشت نیز از این قاعده مستثنی نیست و محال است با او لحظه ای هم
صحبت شوی و خنده از لبانت بیفتد او در عین شوخ بودن در هنگام رزم و آموزش
نیروهای بسیجی و رسمی و وظیفه فردی جدی و پرصلابت بود که متربیانش از نوع
رفتارش در تعجب بودند و از آموزش های سخت او شکوه داشتند ولی شعار آقای
یدالله همیشه سلامت نیروهایش بود که اگر این جا من سخت نگیرم فردا در میدان
واقعی جانت را از دست خواهی داد...
یدالله در اول مهرماه 1344 در دیار
تاریخی مزینان پا به عرصه ی وجود گذاشت و هنوز دانش آموز بود و در مقطع
راهنمایی درس می خواند که انقلاب اسلامی شروع شد و با شروع این حرکت توفنده
مردم ایران او نیز روز شبش حضور در راهپیمایی ها و سپس با تشکیل بسیج در
پایگاه و ناحیه مقاومت بسیج مزینان سپری می شد مدتی بعد یعنی در 23 فروردین
1361 لباس پاسداری برتن کرد و به صف پاسداران سبز پوش سپاه پیوست و خیلی
زود در خدمت سردار رشید اسلام شهید محمود کاوه قرار گرفت و به عنوان جانشین
آموزش لشکر ویژه شهدا مشغول خدمت شد و روزهای زیادی را با این فاتح
کردستان سپری کرد و در عملیات سرنوشت ساز قادر همراه او شرکت کرد همین
همراهی موجب شد که سال ها بعدسعید عاکف نویسنده اثر ماندگار خاک های نرم
کوشک برای ثبت خاطرات همرزمان شهید کاوه به سراغ او برود و نام مزینان و
مزینانی به خاطر خاطرات حاج یدالله در کتاب "مسافران ملک اعظم "ثبت شود .
24 ماه از بهترین لحظات عمر حاج یدالله مزینانی به تعبیر خودش در جبهه ها ی نبرد جنوب و غرب کشور گذشت و سخت ترین خاطره اش وداع با پاسدار شهید علی اکبر هاشمی مزینانی است:
- « چند روزی مانده بود به عملیات کربلای ۵ و در یک روز سرد زمستانی سال 1365جلو درب مسجد جامع مزینان آماده اقامه نماز ظهر و عصر بودم که شهید علی اکبر هاشمی مزینانی جلو آمد و احوالپرسی چسبی کرد و چنان مرا در آغوش گرفت که تا به حال همچین وضعی را ندیده بودم . آن زمان رسم بود چهار تا بوس می کردند؛ ولی علی اکبر مرا ۶ بار بوسید بعد از کمی گپ وگفت راهی برای نماز راهی شدم هنوز داخل مسجد نشده بودم که دوباره صدایم زد و با کمال تعجب باز مرا در آغوش گرفت و آهسته در گوشم نجوا کرد که بگذار بیشتر ببینمت چون این آخرین باری است که منو می بینی این بار حتماً شهید می شم !گفتم: خواب دیدی رفیق ؟ گفت: آره می دونم! ... و علی اکبر در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید»
رزمنده دلاور مزینانی آقا یدالله حاج حسن که سال ها در مسئولیت های مختلف از جمله ؛ مسئولیت خدمات رفاهی ، جانشین واحد آموزش ،مسئول فرهنگی و جانشین و مدتی مسئولیت پادگان شهید هاشمی نژاد را برعهده داشت و در جبهه های نبردغرب کشور هم به عنوان جانشین آموزش لشکر ویژه شهدا ، در عملیات قادر در سال ۶۴ جانشین گردان ادوات ، جبهه جنوب جانشین آموزش تیپ ۶۱ محرم و در عملیات مرصاد جانشین آموزش و فرماندهی گردان خدمت کرده بود با درجه ی افسر ارشدی در 25 دی ماه 1385 بازنشست شد.
خاطرات
من و رزمنده دیده بان
- « در بازدیدی که از خط دوم جنگ در منطقه آبادان داشتم قرار شد که از دکل های دیده بانی سپاه بازدید کنیم ارتفاع دکل ۶۰تا ۷۵ متر بود که روی سه پایه تعبیه شده بود. دکل ها تقریباً در دید عراقی ها قرار داشت بعضی از همکاران پیشنهاد دادند چون نمی شه تعداد زیادی بروند روی دکل "البته بیشتر به خاطر خطرش بود" یا قرعه کشی بشه یا که باید کسی داوطلب بره . یک نفر پیشنهاد داد که:« آقای مزبنانی که مسئول تاکتیکه بره» و همگی نظر او را تأییدکردند. شروع به بالارفتن کردم ۱۰الی ۱۵مترکه رفتم چنان ترس و خستگی برمن مستولی شد که توان بالا رفتن نداشتم از طرفی هم رزمنده های دیگه منو تشویق به رفتن می کردند در بین راه انرژی دست هام تموم شد و من مجبور بودم برای رفع خستگی میله ۱۵سانتی رو که برای جا پا درست کرده بودند به دندون بگیرم تا خستگی دستم رفع بشه. خلاصه با تلاش زیاد به بالا رسیدم. رزمنده ای که در داخل دکل به عنوان دیده بان بود گفت : سلام برادر ! خواستم پاسخ بدم از ترس زبانم بند آمده بود چون هم ارتفاع زیاد بود و هم دکل خیلی تکان می خورد با کوچکترین جابجایی شبیه گهواره حرکت می کرد خلاصه سعی کردم به خودم مسلط بشم نگاهی به سر و وضعم کردم دیدم موقع بالا رفتن چنان به دیواره آ ن چسبیده بودم که تقریباً تمام دکمه های بلیزم کنده شده بود به هر شکل پاسخ سلام آن رزمنده عزیز را با حالی پربشان و مضطرب دادم . نگاهی به من کرد و گفت : آقا یدالله خوبی ؟ تعجب کردم از اینکه او مرا می شناسد و به اسم صدایم کرد . وقتی خوب دقت کردم فهمیدم این رزمنده غیور دیده بان کسی نبست جز مصطفی میرشکاری مزینانی که به عنوان سرباز سپاه در واحد دیده بانی خدمت می کرد؛ رزمنده ای که فقط در طول روز می توانست یک بار برای امر ضروری پایین بیاید . موقعیت دکل بسیار خطرناک و حساس و پیروزی و حیات منطقه بستگی به آن داشت، ظمناً دشمن دکل های مجاور را همان روز منهدم کرده بود . ارتفاع به حدی بود که وقتی پشت دوربین دیده بانی قرار می گرفتی فکر می کردی عراقی ها زیر پای شما هستند اما این رزمنده مزینانی بدون هیچ ترسی مشغول به خدمت بود.»
امدادغیبی
- «سال
۶۴ درمنطقه عملیاتی قادر به دلیل شنود دشمن کانال بی سیم عوض شده بود و من
به عنوان فرمانده گردان ارتباطم با فرمانده لشکر شهید محمود کاوه قطع شده
بود حدود ۳۰ ساعت ارتباط نداشتیم که بالاخره کانال را پیدا کردیم و موقعیت
خودم را گزارش دادم ضمناً شب گذشته تا ظهر روز بعد راه رفته بودیم بسیار
خسته بودیم وجیره جنگی و آب تمام شده بود شب تا صبح را زیر آتش دشمن بودیم
از بس که راه رفته بودیم کف پاها تاول زده بود و ناگهان ارتباط برقرار شد
پشت بی سیم شهید کاوه بود. گفتم: چی کار کنم کجا بیام ؟ گفت: سریع بکش روی
ارتفاع . بچه ها که خیلی خسته بودند بنا را به تمردگذاشتند که بالاخره آن
ها را راضی کردم حدود ۲ ساعت طول کشید تا به بالای ارتفاع رسیدیم دوباره
وضعیت را گزارش دادم در کمال ناباوری دستور دادند که سریع بیایین پایین!
گفتم: ما الان رسیدیم نفسمون بند اومده ! گفت: همونی که گفتم سریع بیا
پایین . من به بچه ها گفتم که برادر کاوه می گوید بیایین پایین. با اعتراض
همه روبرو شدم حتی یک نفر اسلحه شو مسلح و منو تهدید به کشتن کرد من پای
خودم را که کاملاً تاول زده بود نشان دادم . آرام شدند و همه راه افتادند
حدود ۱۰۰متر بیشتردور نشده بودیم که حدود ۱۰_۱۲ گلوله خمپاره به همان جایی
اصابت کرد که چند دقیقه پیس اونجا بودیم ، فهمیدیم که دستور شهید کاوه
چیزی نبود به جز امداد غیبی خداوند که اگر چند دقیقه دیگه می ماندیم
بیشترمان شهید و مجروح شده بودیم»
در ادامه مطلب تصاویر را ببینید...
به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan