با شهدای مزینان...تکاور و بسیجی شهید حسین مزینانی نیکدل
حسین اول مهرماه 1347در مزینان به دنیا آمد پدرش حاج علی نیکدل مرد زحمتکش و ذاکر اهل بیت علیهم السلام است که در عاشورای مزینان در گروه زوار چاوش خوانی می کند. حسین از همان دوران نوجوانی پدر را در کار کشاورزی و خرید و فروش محصولات کشاورزی کمک می کرد.
در کودکی به مریضی سختی دچار شد به طوری که احتمال داشت فلج شود ولی به لطف خداوند و با توسل به ائمه اطهار بهبود یافت.
دوره تحصیلی ابتدایی را با موفقیت در زادگاهش سپری کرد و دوره راهنمایی را در مدارس شبانه روزی سمنان جایی که خواهر بزرگش زندگی می کرد گذراند ولی به خاطر کمک به درآمد خانواده ترک تحصیل کرد و به کارگری مشغول شد مدتی در کارگاه خیاطی و زمانی نیز در نانوایی مشغول به کار شد.
با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج مستضعفین و تآسیس پایگاه در مزینان او و برادرانش از فعالان این نیروی مردمی بودند و شبانه روز در پایگاه مزینان که پیش از این به عنوان حوزه فعالیت می کرد و نیروهای بسیاری را در خود می دید حضور داشتند.
حسین سال 62 در حالی که هنوز 14 سال از سن مبارکش می گذشت همراه شهید امین آبادی و جمعی از جوانان مزینانی عازم کردستان شد و در بوکان علیه ضد انقلاب و نیروهای دیکتاتور عراق جنگید. خواهرش می گوید :
- یه شب ازبسیج اومد گفت : می خوام برم جبهه! من خیلی دلم گرفت . طولی نکشید که رفت غرب کشور یعنی بوکان.
وقتی برادرم رفت جبهه من خیلی گریه کردم تا برگرده . فکر کنم چهل روزی طول کشید اولین بار بود که ازهم دور شده بودیم خیلی برام سخت گذشت احساس می کردم یک سال ندیدمش. وقتی خبردار شدیم داره میاد من کوچیک بودم اما تندتند خانه را آب و جارو زدم و چای و شیرینی آماده و برای دیدنش لحظه شماری می کردم . صدای چاوشی راکه شنیدم همه ی کارا را نصفه ول کردم و دویدم بیرون. جمعیت رسیده بود سرچهار راه ، من همین طور که می دویدم دنبال برادرم می گشتم، اینقدر قدش کوچیک بود که لابلای آدما دیده نمی شد ،ولی اون ازتوی جمعیت منو دیده بود ، دوید سمت من .مردم وقتی این صحنه رو دیدند همه زدن زیر گریه! منو برادرم هم گریه می کردیم. اینقدر باسرعت رفته بودم سمتش که دندانم خورد توی پیشانیش، دست به سرش کشیدم گفتم ببخشید .
فردای اون روز گفت: سوغاتی برات آوردم . گفتم: چیه؟ گفت :تن ماهی. خودش توی آب جوش جوشانید باهم خوردیم .گفت: یه وعده غذامو نخوردم که برای تو بیارم .»
«حسین اخلاقش این گونه بود مهربان و دلسوز و خوش خلق امکان نداشت مسافرت برود و برای خانواده سوغاتی نیاورد . یه بار دیگه ازسفر اومده بود برای همه سوغاتی آورده بود. ماگفتیم چرااین قدر پولاتو خرج کردی؟ گفت : باید وقتی مرد از سفر میاد برای بستگانش سوغاتی بیاره ،عطر خریده بود وبرای جوونا سوغاتی آورده بود.»
حسین آخرین بار از طریق ارتش به جبهه اعزام و در گروه تکاوران مشغول به خدمت شد و پس از گذشت یکصد روز در 21 فروردین 1367 در منطقه سردشت و عملیات بیت المقدس 5 که با رمز مبارک یا اباعبداللّه الحسین (ع) صورت گرفت به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش مدتی مفقود بود تا اینکه با جستجوی گروه تفحص شناسایی و 13 آبان 1370 با تشییع باشکوه در قطعه ی شهدای حسینی مزینان برای همیشه آرام گرفت.
مادر شهیدنقل کرد: شبی خواب دیدم که حسین پرواز کنان به سوی من می آید. روی زانویم نشست و من از او پرسیدم: چرا نمی آیی؟ او گفت: مادر جان! من که همیشه می آیم و شما را ملاقات می کنم، این شما هستید که مرا نمی بینید.
به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan