روایتداستانی از زندگی شهیددانشآموز موسی تاجفرد مزینانی

همان
جمع و همان بچهها کارهای زیادی در شهر راه انداختند، یکی از فعالیتهای
آن موقع انجمنیها پژوهش «همکلاسی آسمانی» بود. لُب مطلبش هم اینکه، چند
تایی از بچه مدرسهای ها میرفتند سراغ خانواده شهدای دانشآموز و با آنها
مصاحبه میگرفتند و خاطرات شهید را در جزوهای جمع میکردند.
یادداشت زیر هم روایت مستند داستانی و تنظیم شدهای بر اساس پرونده شهید پژوهی شهید موسیالرضا تاج فرد از شهدای دانشآموز سبزواری در عملیات والفجر هشت است که همان سالها برای نشریهای دانشآموزی نوشته بودم و در آرشیو داشتم.
بازخوانی این یادداشت با توجه به روزهایی که در آن هستیم یعنی ایام دهه فجر و پیروزی انقلاب و همچنین سی امین سالگرد عملیات والفجر هشت خالی از لطف نیست.
آخرین عکس
یکی
دو ساعتی میشود که رفته نانوایی، آنقدر دیر کرده که همهی خانواده
منتظرند یکی از بچههای محل نان بیاورد و بعد هم بگوید «ببخشید دیگه
موسیالرضا سرش خیلی شلوغ بود...بچهها هم دس تنها بودن...» و بعد هم
بگوید: «نهارتان را بخورید که دیر میآید». حالا برای خانواده هم طبیعی شده
این اتفاقها. این هم صدای در، اما مثلاینکه این بار خودش آمده؛ در جواب
اعتراض برادرش میگوید:
- نون وایی محل شلوغ بود ...یکی از ور دستای شاطر هم نبود ...واستادم یه کم کمکش کنم که کار مردم رو راه بندازه...
چند وقتی است که راه و بی راه از مادر پیگیر استخاره است، مدام میپرسد:
- چی شد مادر استخاره گرفتی؟
از وقتی موسیالرضا با بچههای پایگاه بسیج دبیرستان «دکتر غنی» در سمینار هفته بسیج شرکت کرده مدام پا پی میشود که: «می خوام برم جبهه».
حالا
دیگر کبک موسی الرضا خروس میخواند از وقتی رفتنش قطعی شده انگار صورتش گل
انداخته باشد، این روزها اوایل بهمن ماه است و احتمالاً تا یک هفته دیگر
اعزام میشود.
امروز نهار مهمان داریم، بعد از غذا گوشهای جمع میشویم،
احمد پسر عمویم دوربینی را که تازه خریده نشانمان میدهد؛ آورده تا
فیلمهای داخلش را بدهد برای ظهور، ظاهراً یک عکس دیگر ته حلقه فیلم باقی
مانده؛ موسیالرضا که میفهمد، از آن گیرهای اساسی میدهد که:
- ...پسر عمو بیا و این عکس آخری رو از من بگیر...یادگاریِ دیگه.
- آخه ...لبخند بزن رزمنده ...آمادهای
- یه لحضه صبر کن
موسیالرضا
میرود از اتاقش و کتابی را میآورد؛ جلوی در اتاق پذیرایی کتاب را رو به
رویش باز میکند و میگوید: «حاضرم...آخرین عکسو بگیر»
پسر عمو دوربین لوبیتر را به خودش میچسباند و گردنش را به سمت پایین خم میکند، به طرز خاصی ژست میگیرد و میگوید: «سه، دو، یک...»
جمعیت
زیادی برای بدرقه رزمندهها آمدهاند، صدای «یا حسین یا حسین» و«یا فاطمه
یا فاطمه» همهجا را گرفته...اتوبوس رزمندهها راه میافتد...چه شور و
هیجانی دارند...همینطور که دست تکان میدهند انگار که قلب مرا با خودشان
میبرند...
هشتم بهمن روز اعزام موسی برایم مثل یک مبداء شده، میشمارم یک دو سه ...چهارده روز است که رفته جبهه.
موسی
خیلی زود برمی گردد، ۲۸ بهمن یعنی حدود بیست روز بعد از اعزامش؛ البته بعد
میفهمم چهارده روزش را منطقه بوده و پنج شش روزی هم داخل اروند رود.
بچههای پایگاه عکس بزرگی از موسیالرضا را برای مان هدیه آورده اند، که بالایش نوشته شده «و شهید قلب تاریخ است...»
زل زدهام به قاب عکس که روی طاقچه است و پیداست که او هم به من زل زده، حواسم به چشمهای موسیالرضاست و آن جملهی بالای سرش.
صدای
زنگ در میآید. پسر عموست، زیاد صحبت نمیکند و پاکتی به من میدهد. قبل
از این که بپرسم چیست توضیح میدهد که عکس روز مهمانی است، همان که قبل از
اعزام موسی الرضا گرفته.

اشکهایم
بی اختیار جاری میشود، تا حواسم جمع می شود کسی جلو در نیست ...میآیم تا
کنار قاب عکسی که بچههای پایگاه آوردهاند، عکس داخل پاکت را بیرون
میآورم و گوشه پایین قاب عکس گیر میدهم، روی کلمه «شهید» را میپوشاند اما باقی آن پیداست که نوشته«...موسی الرضا تاج فرد...تاریخ شهادت ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸».
دو
سه قدم عقبتر میروم حالا دوتا موسی داخل یک قاب دارم! بیشتر که به عکس
آنروز و نوشته کنارش دقت میکنم انگار یکه خورده باشم،اشکهایم را پاک
میکنم. روی کتابی که آنروز موسیالرضا جلوی دوربین دستش گرفته بود نوشته:
«والفجر...ولیال
العشر...۲۲ بهمن مبارک باد» نگاهم را میآورم تا ته قاب عکس و نوشتهاش را
میخوانم؛ این بار نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم، آخر موسی الرضا «۲۲
بهمن ۱۳۶۴ و درعملیات والفجر ۸» به شهادت رسید.
منبع ؛ سلام سربدار - حسین گلزار
نام: موسی الرضا
نام خانوادگی: تاج فردمزینانی
نام پدر: علی اکبر
تاریخ تولد: 1346/04/01
محل تولد: سبزوار
تاریخ شهادت:22 بهمن 1364
به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan