همسر دکتر علی شریعتی مزینانی دچار سکته مغزی شد
«متأسفم به عرض برسانم که عصر روز دوشنبه ۲۲ بهمن، مادر عزیزمان خانم دکتر فاطمه (پوران) شریعترضوی (شریعتی)، دچار عارضهٔ سکتهٔ مغزی شدند و در حال حاضر در موقعیتی میان مرگ و زندگی بسر میبرند.
از همه دوستان میخواهیم که برای بازیافت سلامت ایشان به درگاه ایزدی نیایش کنند.
همچنین بدینوسیله، پیشاپیش از اختلالهای پیشآمده در برنامههای عمومی اعلامشدهٔ قبلی عذرخواهی میکنیم. تهران، ۲۴ بهمن ۱۳۹۷، احسان شریعتی »
زندگینامه دکتر پوران شریعت رضوی
شریعترضوی معروف به پوران شریعترضوی (متولد ۱۳۱۳، مشهد) نویسنده ایرانیست. او از دانشگاه سوربن دکترای ادبیات فارسی دارد. موضوع تز او که در سال ۱۹۶۳ به راهنمایی ژیلبر لازار از آن دفاع کرد، توصیف طبیعت در شعر تغزلی فارسی در قرن هفتم است. او همسر دکتر علی شریعتی مزینانی و خواهر مهدی شریعترضوی، یکی از سه دانشجویی است که در حمله نیروهای امنیتی به دانشگاه تهران در ۱۶ آذر ۱۳۳۲ شهید شد.
دکتر پوران شریعترضوی فرزند حاج علیاکبر و پری در آبانماه ۱۳۱۳ متولد شد. پدرش تاجر و اصالتاً خراسانی بود، اما خانواده شریعترضوی به تهران کوچ کرده و بچهها در همین شهر به مدرسه رفته بودند. آنها در مشهد همخانه داشتند. پوران شش برادر و یک خواهر داشت.
در ۷ سالگی یکی از برادرانش را از دست داد. علی اصغر شریعترضوی (طوفان) در حین دفاع از مرزهای ایران در مقابل ارتش متجاوز شوروی در سال ۱۳۲۰ در آذربایجان جان باخته بود. در سال ۱۳۳۴ وارد دانشسرای عالی تهران شد و تحصیل در رشته ادبیات فرانسه را برگزید. با افتتاح دانشکده ادبیات در مشهد به تصمیم پدرش و علیرغم میل باطنی خود، در حالی که دو ماه در کلاسهای دانشسرایعالی حضور یافته بود، وارد کلاسی شد که علی شریعتی یکی از دانشجویان آن بود. شریعتی در سال ۱۳۳۶ به پوران پیشنهاد ازدواج داد که پوران این پیشنهاد را با این استدلال که قصد دارد با مردی تحصیلکرده ازدواج کند و قبل از ازدواج باید تحصیلاتدانشگاهی خود را به پایان برساند، جواب رد داد. پس از حدود یکسال تلاش علی شریعتی این دو در ۲۴ تیر ۱۳۳۷ با یکدیگر ازدواج کردند.
نامه عاشقانه دکتر علی شریعتی مزینانی به همسرش پوران شریعت رضوی
نامهی عاشقانه دکتر علی شریعتی مزینانی به همسرش پوران بدین شرح است:
پوران! بزرگ ترین رنج ها قادر نیست سکوت و تحمل را از من بگیرد اما کوچکترین ناگواری هم تا آتشی در من بپا نکند از من دست بردار نیست . اجازه بده رنج هایی را که چندین روز بود خفته بودند و باز امشب بی جهت در روحم بیدار شدند با این چند خطی که برای اولین بار به تو می نویسم بتوانم خاموش کنم . اجازه بده بگویم که این رنج ها را تو امشب به جان من ریختی و باز جز تو کسی را هم ندارم که به او شکایت برم زیرا تنها تویی که اگر بر ضعف من آگاهی یابی چندان ناگوار نباشد. جوانی من در شش سالگی گذشت که محیط ما پر از خطر و خفقان و رنج و تیرگی بود و من همه نشاط و نیروی خویش را در راه تلاش علیه محیط قربانی کردم . تلاشی که جز اعصابی خسته و اندیشه ای مبهوت برای من سودی نداشت. اما این تلاش بیهوده را دنبال می کردم و آسایش و لذت را یک لحظه مجال ندادم که مرا از کوشش جنون آمیز خود بازدارد. راهی را می رفتم که پایان آن تنها دو چیز بود : مرگ و شهرت. رنج و خطر دو دوست همیشگی من بودند که از آغاز جوانی لحظه ای مرا ترک نگفتند و من هم به دو سخت دل بسته بودم . پارسال از آن لحظه که از خانه ی تو بیرون آمدم و راه را یک باره به روی خوشبختی خود بسته دیدم . تصمیم گرفتم تلاش بی ثمر خود را در راه گذشته ام همچنان دیوانه وار بیشتر دنبال کنم . کارها کردم که در آینده فرصت های شیرینی برای گفتنش دارم تا آنکه به تهران بردند. از تهران که آزاد شدم دیگر یارانم همه از ترس مرا رها کردند. حتی از آن همه پنج نفری به همکاری با من حاضر نبودند. از آن پس ، احساس کردم راه به سوی تلاش و مبارزه هم بسته است. آری پوران ، تو مرا تنها گذاشتی و مردم هم منو تنها گذاشتند. من دیگر هیچ بهانه ای برای زیستن خود پیدا نمی کردم. جز سیگار کشیدن و و به خیال فرو رفتن و بیهوده کتاب خواندن پناهی نمی یافتم. ناگهان پیشامدی کرد و سفر بیروت به من مژده داد که آینده ی پرماجرا و شورانگیزی خواهم داشت . نوید داد که آن جا می توانم راهی را که این جا آغاز کردم و کسی با من نیامد آن جا دنبال کنم و برای پیشرفت مکتب فکری خودم هرچه نیرو و استعداد دارم نثار کنم. در این سفر صدی نود نیستی و صدی ده پیروزی ، به سوی خود می خواندم و هر دو برای من از سیگار کشیدن و تنها ماندن و به خیال فرورفتن در این جا بهتر بود. دیگر خوشبختی و زندگی آرام و نرمی را در کنار عشق و صمیمیت آغاز کردن آرزویی بود که در دل من جنب و جوشی نداشت . ناگهان دختری که دو سال خیال آمیخته با ایمان من بود و دو سال بعد دوست صمیمی من شد و بعد یک سال معشوق بدخوی و ناآشنا و پرقهر و دوست داشتنی من گردید و هجده روز است که به همه ی هستی من بدل گشته است . گرد وغبار سال ها را از چهره ام شست و مرا در هم ریخت و آدم دیگری ساخت و مرا امیدوار کرد که به جای آن که دور از وطنم در کناره ی مدیترانه یا سرنوشت مبهم و وحشی خویش دست به گریبان باشم می توانم در کنار او زندگی نرم و پرشهد دوستانه ای داشته باشم . مرا امیدوار کرد که به جای کشیدن و یک روز دیگر در سیاه چال زندان شکنجه دیدن و اسیر سرنوشت نامعلوم بودن خودم را تمام کنم، می توانم برای خریدن یک ماشین سواری کار کنم ، برای زینت باغچه ها و تهیه ی دورنما فکر کنم ، صبح ها با جیغ و داد بچه ها از خواب بپرم ، ژاکت سفیدش را به زحمت از گوشه ی کنار اتاق پیدا کنم و با دعوا برش کنم . چشم هایش را آن قدر که مثل روز معانی بیان سرخ شود. اگر یک روز صبح برخلاف همیشه ببینم خودش سرش را شانه زده است یک شبانه روز با او قهر باشم .
دزدکی توی سوراخی از ترسش پنهان بشوم و سیگار بکشم و بعد به جرم آن به شوخی و جدی از دستش کتک بخورم . از لجم بندازمش تو حوض و بچه ها از ترس داد و فریاد راه بندازند. وقت چای خوردن به بچه ها یاد بدهم که چه جور قند ور دارند و یواشکی لک کمرنگ زیر گلوی مامانشان رانشون بگیرند. اگر روباز در هوای سرد دراز کشیده و خوابش برده است ، آهسته پتویی رویش بندازم و کنارش بنشینم و یک دو ساعت صورت گل انداخته اش را تماشا کنم . اگر توی خیابان دوستم سیگاری تعارف کرد با غرور بگویم نه عزیز جان، نمی کشم . الان می خواهم بروم خانه ، دهنم بو می گیرد و خانمم دعوام می کند. اگر به مسافرت رفتم نامه اش اصلا ایجاز نداشته باشد، از شلمبری و بی نظمی و درویش مسلکی ام متلک بگوید و مسخره ام کند . پیش دیگران از عقایدم ، از کتاب هایم ، از رفتارم دفاع کند . ازش خواهش کنم که از انگلیسی از صفحه ی ۷ تا ۸۱ آن کتاب را برای من ترجمه کند، برای تقدیم کردن به او دیوانم را به چاپخانه بدهم و به نوشتن یک رمان جنجال به پاکنی سرگرم باشم ، در آخرین بیماری ام بچه ها را به چیز دیگری مشغول کند و پس از رفتنم آثارم را مرتب کند و منتشر سازد و پوران!یعنی زندگی کنم …. پوران ! این ها گل هایی است که این روزها به دست تو در خیال من همواره می شکفد و من به پاس این همه محبت تو که اکنون اعصابم از فشار شدید آن خرد شده است ، هرگز آن چه را این موجودات پستی که به آن ها محکوم به آشنایی هستیم ، به من گفته اند و نوشته اند به تو نگفته ام و ننوشته ام و نیز هرگز نخواهم گفت و نخواهم نوشت . من از این که امشب بطور مسخره از طرز قضاوت سردم گفتم و تو عوض من آزرده شدی بسیار رنج می برم اما این که گفتی «چون احساس می کنم از دوستی من با او راضی نیستی همیشه از او تعریف می کنم !…»اندکی این رنج را در من تسکین می دهد. راست گفتی پوران که « من به خاطر تو از خیلی امتیازها گذشته ام…» . من پیش از تو این گذشت را اعتراف می کردم . دیگران همه برکسی که از تعریف آقای .. رنج می برد امتیاز دارند. بهر حال تو برای من زیبایی ، پاکی ، امید و حیاتی ، چگونه می توانم تحمل نکنم.
ناگفتههایی از زبان همسر دکتر شریعتی
پوران شریعت رضوی، همسر دکتر علی شریعتی مزینانی در سال 95 ناگفتههایی را از زندگی با همسرش بیان کرده است.
گزیده اظهارات شریعترضوی در گفتوگو با ماهنامه اندیشه پویا را به نقل از کانال تلگرامی این نشریه میخوانید:
* علی نامههایی را مینوشته اما بعد یادش میرفته که پست کند. برخی از نامههای منتشرشده در این کتاب (طرحی از یک زندگی) را بعدها که به اروپا رفتم در خانهاش و لابهلای وسایلش پیدا کردم.
* من به لحاظ نامهنگاری مقیدتر از علی بودم. من نامههای او را حتی آنها را که نفرستاده بود نگه داشتم اما علی هیچ کدام از نامههای من را که در جواب نامههایش نوشته بودم حفظ نکرده. بعدا که به پاریس رفتم هم هیچ کدام از نامههایم به علی را میان وسایلش ندیدم.
* من با شرایط سختی در ایران زندگی میکردم. شریعتی در فرانسه بود که من باردار بودم. خانۀ پدرم زندگی میکردم. پدرم بیمار شده بود و برای درمان برده بودندش پیش برادرم. پدر و مادر علی هم مریض بودند و تهران بودند. برادر دیگرم آلمان بود و حتی یک مرد در زندگی من نبود. دوستان برادرم من را به بیمارستان بردند. زایمان خیلی سختی هم داشتم و مجبور به سزارین شدم. به لحاظ روحی آسیب دیده بودم و وقتی نامه علی 15 روز بعد از تولد احسان به من رسید و گردنبد هدیهای هم همراه با نامه برایم فرستاد، حس خوشحالی در من ایجاد نشد.
* خواننده این نامهها میتواند پی ببرد که علی شریعتی هم در کنه وجودش مردسالار است و پسردوست و حتی یک نام دخترانه برای بچهمان که معلوم نبود پسر است یا دختر، پیشنهاد نمیکند.
* هر کسی مشکلات من را داشت گاهی عصبی میشد و جوش میآورد. برای همین است که برایم مینوشت نُهمن شیر لگدزنِ فلان ... سر تولد سوسن و سارا در پاریس زندگی میکردیم که علی خانه نبود و من در حال زایمان مانده بودم چه کنم. شب تولد مونا هم که در مشهد زندگی میکردیم، علی تهران بود و همان شبی بود که سخنرانی «فاطمه فاطمه است» را انجام داد. مادرم هم مشهد نبود و من مجبور شدم با یک دوستم به بیمارستان بروم.
* اینکه علی در یکی از نامهها میگوید همسر خوب ولی همدم بد، خیلی هم دروغ نیست. من همدم خوبی نبودم اما دلیلش این بود که من باید هر روز چهار تا بچه را راه بیندازم و بعد خودم هم بروم مدرسه و درس بدهم، طبیعی است که با چنین اوضاع و احوالی نصف شب نمیتوانم پای دل علی بنشینم و ببینم چه مقالهای نوشته و چه فکرهایی در سرش است.
* هنوز نمیدانم انتشار این نامهها درست بوده یا نه اما خوانندههایی که تا الان کتاب را خواندهاند و به خودم بازخورد دادهاند، برداشتشان این بوده که من در برابر علی شخصیت خودم را حفظ کردهام و خیلی اظهار عجز و ناتوانی نمیکردم.
منبع؛رویداد ایران
به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan