آسمانی تر از خورشید(در ستایش دکتر پوران شریعت رضوی)
چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۳۷ ق.ظ
مصاحبه با پوران شریعت رضوی : مصاحبهکننده : پروین بختیارنژاد
موضوع : گفت و گو با پوران شریعت رضوی به بهانه دوم آذر سالگرد تولد دکتر شریعتی
کوتاه و مفید، و به تمامی زیستن هم، از آن دست شانسهایی است که همگی ندارند.
مقدمه :
روزی محمدرضای چهارساله از من پرسید؛ «اگر همه ما قهرمانان یک داستان باشیم، وقتی داستان تمام شود، ما هم مثل قهرمانهای داستان «نیست» میشویم؟ خیره خیره او را نگاه کردم و به او گفتم؛ بله، هر داستانی یک روز تمام میشود. بسیاری از قصهها زود فراموش میشود و برخی از داستانها به همراه قهرمانانش سالیان دراز زنده اند و با ما زندگی میکنند. قهرمانانش آنقدر زنده اند که انگار با تو نفس میکشند، حرف میزنند، زندگی میکنند و حتی سرنوشت تو را رقم میزنند و این بار او به من خیره شد و هیچ نگفت. دوم آذر 1312 هم سرآغاز یک داستان پرفراز و نشیب است که قهرمانانش هنوز در ذهن و فکر و دل ما زندگی میکنند و حضور دارند. هنوز 16 سال بیشتر نداشت که برادر بزرگ ترش آذر شریعت رضوی در سال 1332 به شهادت رسید. تمام کلامش سرشار از خاطرات خوش از برادران بزرگ ترش است. اما مرگ آذر شریعت رضوی اندوهی ماندگار بر دل او نشاند. پس از چند صباحی در رشته زبان فرانسه در دانشسرای مقدماتی تهران مشغول به تحصیل شد. اما پس از تاسیس دانشسرای مقدماتی مشهد، با اصرار پدر به مشهد بازگشت و مجبور به تحصیل در رشته ادبیات شد. در کلاسهای دانشسرای مشهد برای اولین بار با پسری آشنا شد که مترجم کتابهای «ابوذر غفاری» و «اسلام مکتب واسطه» بود و آن کسی نبود جز علی شریعتی. پوران شریعت رضوی از اولین آشنایی اش با علی شریعتی میگوید؛ یک روز دکتر غلامحسین یوسفی که یکی از استادان ما بود، برای من کتاب مسعود سعدسلمان را به عنوان موضوع تحقیق تعیین کرد. پرسیدم این کتاب را از کجا میتوانم پیدا کنم. از پشت سر من علی شریعتی آرام گفت؛ «من این کتاب را دارم، برایتان میآورم.» و این دومین دفعه آشنایی پوران و علی شد. پوران از خانواده یی مذهبی و پدرش از خادمان آستان رضوی بود، اما به گفته خودش پدر هرگز به خاطر حجاب به او سختگیری نکرد. زمانی که در سال ۳۶ علی شریعتی به همراه پدر و ۱۴ نفر دیگر بازداشت شدند، پس از آزادی همه هم کلاسیها و برخی از استادان به استقبال او رفتند. بچههای کلاس همگی با هم آشنا بودند و با هم درس میخواندند و کارهای تحقیقاتی خود را با مشارکت هم انجام میدادند.
مصاحبه :
س : شما هم با دکتر درس میخواندید؟
ج : بله.
س : حالا چرا با دکتر درس میخواندید؟
ج : علی با وجودی که شاگرد نامنظمی بود و خیلی تابع مقررات دانشگاه نبود اما تسلطش بر ادبیات و دروس دیگر از همه همکلاسیها بالاتر بود و به همین دلیل همه را راهنمایی میکرد. به خانه ما هم میآمد و به من در تنظیم کنفرانسها و مقالاتی که باید تهیه میکردم کمک میکرد.
همین روابط زمینههای خواستگاری و ازدواج پوران و علی شد. وقتی مساله خواستگاری پیش آمد، به تفاوتهای خانوادگیمان اشاره کردم و گفتم: همه برادرانام تحصیلکردهاند، من هم دوست دارم درس بخوانم و کار کنم. علی هم در جواب من بر ضرورت ادامه تحصیل و اهمیتی که برای او داشت اشاره کرد. با این وجود تردید داشتم.
در اینجا بد نیست خاطرهای را برایتان تعریف کنم. روزی با برادر بزرگم، دکتر رضا، تصمیم گرفتیم برای تحقیق به خانه علی برویم. غروب یک روز پاییزی لباس تر و تمیزی پوشیدم و به همراه برادرم سوار درشکهای شدیم و به خانه علی رفتیم. برادرم در زد. شوهرخواهر علی، آقای عبدالکریم شریعتی، جلوی در آمد و برادرم از ایشان پرسید: استاد شریعتی هستند؟ او گفت: خیر. برادرم دوباره گفت: علی آقا هستند؟ آن آقا گفت: خیر. و ما دست از پا درازتر به خانه برگشتیم. طبیعتاً کار ما خیلی متعارف نبود.
فردای آن روز علی مرا در دانشگاه دید و گفت: "دیدی دیشب آمدید خواستگاری و راهتان ندادیم".
س : آیا وقتی با دکتر آشنا شدید، حدس میزدید که همسر نویسندهای شوید که روزی افکار و اندیشهاش در ایران تا این حد تاثیرگذار شود؟
ج : علی از همان روزهای اول هم به دلیل نسبتاش با استاد شریعتی و هم به دلیل شخصیت و آگاهیهایش از دیگران متمایز بود. حتی استادان هم حساب خاصی برای او باز میکردند و برخوردشان با او متفاوت بود. بینظمیهایش را میبخشیدند و با وجودی که بارها مقررات را زیر پا میگذاشت، اغماض میکردند. استاد ادبیاتمان اصلاً بدون حضور او کلاس را شروع نمیکرد و از ما میخواست او را که اغلب با یکی از دوستاناش در تریای دانشگاه مشغول بازی شطرنج بود، صدا کنیم. نکتهای که در رفتار علی قابل توجه بود، بیاعتناییاش به انتظارات و توقعات محیط بود. خیلی خودش را درگیر موقعیتاش نمیکرد. فرزند استاد شریعتی بود و فعال سیاسی و مترجم و اهل قلم و به خصوص شناختهشده در محافل ادبی مشهد آن زمان و... با این همه در برخوردش با هم کلاسیها خیلی راحت و بیتکلف و در برخورد با استادان هم آزاد و راحت بود. من با وجودی که خیلی اهل ادبیات نبودم، حس میکردم ـ مثل بسیاری از هم کلاسیهایم ـ که با آدم خاصی سر و کار دارم، آدمی با سرنوشتی متفاوت و اگر تقاضای ازدواج او را رد کنم، روزی باید حسرت بخورم.
س : پایاننامه شما مربوط به چه موضوعی بود؟
ج : موضوع پایاننامه من عرفان و تصوف حافظ بود و علی هم در تنظیم این پایاننامه به من کمک زیادی کرد. یکی از همین روزها که اتفاقاً ژاکت سفیدی بر تن داشتم به دانشگاه رفتم. علی یک یادداشت روی پایاننامه من گذاشت و به من داد. یادداشت او این بود: "خانم پوران شریعت رضوی شما را به آن ژاکت سفیدتان قسم که حتماً این پایاننامه را با دقت از اول تا آخر بخوانید". ازدواج ما هم طبیعتاً خیلی با همان انتظاراتی که محیط از او داشت منطبق نبود.
س : قبل از ازدواج چه تصوری از زندگی با یک متفکر داشتید؟
ج : در آغاز تصورم بسیار رویایی بود. میدانستم که زندگی با یک نویسنده یا آدم سیاسی پستی و بلندی دارد. اما آن چیزی که برای من قابل پیشبینی نبود، این بود که همه زندگی خصوصیمان تحتالشعاع دغدغههای فکری و آرمانهای او قرار گیرد. زندگی خانوادگی در این ۱۹ سال زندگی مشترک حاشیه بود و نه متن. اتفاق بود و نه متداول. البته اتفاقاتی بود پر از حکایت و همدلی و مهربانی.
س : پس از چه مدتی راهی پاریس شدید؟
ج : یک سال و نیم بعد از ازدواج، علی به دلیل اینکه شاگرد اول شده بود، بورس تحصیلی گرفت و ما به پاریس رفتیم. در پنج سال اقامت در اروپا، دو سه بار آدرس عوض کردیم. در اتاق هتلی با حداقل امکانات در محله ۱۴ پاریس مستقر شدیم. بچهها را زیر دستشویی میشستم و گاه برای امرار معاش مجبور بودم کارهای کوچک دانشجویی کنم. بورس کفایت نمیکرد. سختیها و بیپولیها فشار زیادی بر ما میآورد. علی علاوه بر درس، فعالیتهای سیاسی هم داشت و طبیعتاً وقتی برای مشارکت در امورات زندگی روزمره نداشت. من درس میخواندم و بچهداری میکردم. البته علی در نگارش تز به من خیلی کمک میکرد، اما در بچه داری خیر. با کمبود مالی هم راحتتر از من کنار میآمد. با این وجود همیشه قدرشناس بود و در رفتارش هیچ اثری از آن کلیشههای مردسالارانه دیده نمیشد.
گهگاه هم این شعر حافظ را برای من زمزمه میکرد :
نسیم صبح سعادت، بدان نشان که تو دانی / خبر به کوی یار ببر، بدان زبان که تو خوانی
تو پیک خلوت رازی و، دیده بر سر راهت / به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
گاهی که صدای من در میآمد، برای اینکه آرامش را برقرار کند، همه قصور را بر گردن میگرفت و البته کار خودش را میکرد. کار خودش هم که معلوم بود، نوشتن و حرف زدن و از هر فرصتی برای فراهم کردن خلوتی استفاده کردن. با وجودی که به شدت عاطفی بود و از کنار روابط انسانی و خانوادگی نمیگذشت، اما به قول خودش از "سقف، نظم و تکرار" فراری بود. بعد از پنج سال اقامت، درسمان که تمام شد، با سه فرزندمان به ایران بازگشتیم و البته میدانید که سر مرز دستگیر شد و باقی قضایا، تا بالاخره در مشهد مستقر شدیم. او پس از یک سال ونیم، تدریس در دانشگاه را شروع کرد و من هم تدریس در دبیرستان را.
س : برخوردش با بچهها چگونه بود؟
ج : اگر در خانه بود بسیار عمیق بود و عاطفی و بیاقتدار. اینکه میگویم اگر، به دلیل این است که از همان سال اول ورود به ایران، یعنی در سال ۱۳۴۳، پس از مدتی تدریس در دهات اطراف مشهد، علی به مدت یک سال به تهران رفت. بعد از تدریس در دانشکده مشهد هم کمکم سخنرانیها در تهران و شهرستانها شروع شد. مواقعی بود که یک ماه در خانه نبود، ولی روزی که در خانه بود، خیلی به بچهها میرسید و حضورش همیشه با هیجان همراه بود. مثلاً هوس میکرد یازده شب آنها را به طرقبه ببرد و اعتراضات من به جایی نمیرسید. گاه آنها را به سینما میبرد. هرچه میگفتم این فیلمها به درد بچه دبستانی نمیخورد، کار خودش را میکرد. موضوع انشا به آنها میداد و کتاب میخرید و البته به آنها اجازه میداد هر چقدر پول میخواهند از جیباش بردارند. حضورش در خانه برای بچهها هیجانآور بود، برای اینکه از روند همیشگی خارج میشد. یک جلویش بی نهایت صفرها را در یکی از همین روزهای خانهنشینی برای احسان نوشت تا او نوشتن را یاد بگیرد.
برخوردش با دختران هیچوقت آمرانه نبود. در دوران اقامتاش در تهران به دلیل سخنرانیهای ارشاد، برایشان نامه مینوشت و غیبتاش را توضیح میداد. در آن موقع سوسن و سارا هفت، هشت ساله بودند. متلک میگفت و دست میانداخت و به شکل غیرمستقیم اشکالاتشان را گوشزد میکرد. اگر میفهمید نمرهای کم آوردهاند، با متلک نارضایتیاش را نشان میداد: عیبی ندارد، درس را کنار بگذار و منتظر یک خواستگار پولدار پسرحاجی باش.
یادم هست زمانی که تازه علی از زندان آزاد شده بود، سال ۵۴، از مدرسه به من اطلاع دادند که یکی از بچهها در دستشویی مدرسه شعار نوشته. شب علی سوسن و سارا را نشاند و گفت:
"... شنیدم شماها خیلی مترقی شدید. شعار مینویسید. من کتابی دارم به نام از کجا آغاز کنیم؟ از دستشویی نباید آغاز کرد..."
س : اما به رغم حضور کم دکتر در جمع خانواده، افکار و آرای دکتر در بین فرزندان شما به وضوح دیده میشود.
ج : علی پس از آزادی حدود دو سال خانهنشین شده بود. احسان را به امریکا فرستاده بودیم و علی در این دو سال تا نیمههای شب با دخترها، که دوازده، سیزده ساله بودند، مرتباً بحث و گفتوگو میکرد. آنها در برخی جلسات پس از سال ۵۵ شرکت میکردند و کمکم به این تیپ مباحث توجه نشان میدادند. شناخت آرای شریعتی را هم آنها، مثل همه همنسلیهای خود، پس از رفتن علی به دست آوردهاند.
س : کتاب طرحی از یک زندگی را با چه هدفی نوشتید؟
ج : همیشه به این فکر بودم که، از طریق نوشتن خاطراتام، وجوهی از زندگی علی را که برای مخاطب جوان ناآشنا بود روشن کنم.
استقبالی که از این کتاب شد به دلیل پاسخهایی بود که به این پرسشها داده شد. این کتاب به چاپ یازدهم رسید.
س : نظرتان راجع به منتقدان شریعتی چیست؟
ج : من هیچگاه نگاه منفی به منتقدان شریعتی نداشتهام. ولی حسادتها و افتراها و بدفهمیها نسبت به او آزارم میدهد. وقتی غرض و مرض نام نقد میگیرد، و تسویه حساب با دیروز خود به نام حرفها و آموزههای او انجام میشود. یک متفکر اگر نقد نشود، میمیرد. شریعتی در ۴۳ سالگی از میان ما رفت و طبیعتاً اگر فرصت بیشتری میداشت، مثل بسیاری از کسانی که شانس و امکان مادی تغییر عقیده را داشتهاند، او هم در حوزههایی تغییر عقیده میداد. البته، کوتاه و مفید، و به تمامی زیستن هم، از آن دست شانسهایی است که همگی ندارند.
س : نظرتان راجع به طرفداران دکتر چیست؟
ج : هر کدام به سهم خود نقش مهمی در پیگیری این تفکر پس از او داشتهاند. بسیاری از آنها در سالهایی که نامی از شریعتی برده نمیشد و در اوج جوانی خود برای زنده نگاه داشتن راه و سخن او تلاش کردهاند و فرصتهای بسیاری را نیز به همین دلیل از دست دادهاند. آدمهایی صادق، بینیاز، و روشن که جسارت مستقل ماندن را داشتهاند و البته همه دانشجویان بینام و نشانی که از سر وفاداری به آرمانهای او ناماش را زنده نگاه داشتهاند. همه آنها بینهایت برای من عزیز هستند.
س : جمعبندیتان از تحمل آن همه سختی چیست؟
ج : اینکه تحمل سختی اگر بیدریغ باشد و تبدیل به طلبکاری نشود و سهمخواهی، بیپاسخ نخواهد ماند. همین که سی سال بعد، هنوز به افکار و وجوه متعدد زندگی شریعتی پرداخته میشود و حساسیت برانگیز است، برای منی که به سهم خود در زندگی او شریک بودهام تسلی بخش است.
س : آیا فکر میکردید که دکتر را به این زودی از دست بدهید؟
ج : خیر. علی پس از آزادی از زندان دو سال بسیار سختی را گذراند. تحت تعقیب بود و کنترل میشد. میگفت در بازگشت از خانه دوستی، ماشینی میخواسته به او بزند. بار دیگر در نیمههای شب که مشغول نوشتن بود، دیده بود یک نفر از دیوار پریده پایین و تا نزدیک پنجره جلو آمده است. همیشه منتظر حادثهای بود. خودم بارها هنگام بیرون رفتن از خانه میدیدم ساواکیها جلوی در خانه ایستادهاند. وقتی قرار بر رفتناش شد، میدیدم که دوباره دارد امیدوار میشود. پروژههای زیادی داشت. از تصحیح کتابهایش و تجدید چاپ آنها و... اما یک ماه نشد. روز قبل از مرگاش با او تلفنی صحبت کردم. چارهای جز پذیرفتن این واقعه نداشتم.
پس از شهادت علی از طرف نیروهای نظامی با من تماس گرفتند که هواپیما میگیریم تا جنازه استاد را به ایران بیاوریم، شاهنشاه گفتند عزای عمومی اعلام میکنیم. گفتم:
"... به شاهنشاهات بگو نمیخواهد برای نویسندهای که در زمان حیاتاش، قدرت خرید یک سری کتابهای ویل دورانت را نداشت تعزیه بگیری..."
دیدار با دکتر پوران شریعت رضوی همسر دکتر علی شریعتی
آذر ماه آخر پاییز*
محسن آزموده
«آذر، در واقع، اسم دختر است، اما وقتی فرزند یکی از اقوام ما میمیرد، پدرم در شناسنامه، اسم او را مهدی میگذارد، اما در خانواده آذر صدایش میکردیم، جالب است که هم در ماه آذر به دنیا آمده و هم در این ماه شهید شده است» اینها را دکتر پوران شریعترضوی میگوید، زنی که نامش هیچگاه زیرسایه بلند همسر گم نشد.
وقتی میگویم شما که در آن زمان سنی نداشتید و لابد یادتان نمیآید، خیلی زود، حرفم را تصحیح میکند که «من با مهدی دو سال اختلاف سن داشتم و در آن زمان کلاس یازده بودم». در هفتاد و هشت سالگی، به خوبی آن سالها را به یاد میآورد، زمانی که برادرانش در تهران دانشجو بودند و پدر برایشان خانهای اجاره کرده بود. در سال 1320، برادر بزرگترشان، علیاصغر شریعترضوی(طوفان)، در دفاع از وطن کشته شده بود و سیاست پیشاپیش در خانهشان حضور داشت. شاید به همین دلیل بود که وقتی پدر در مشهد خبر فعالیتهای سیاسی برادران را میشنید، ناراحت میشد، به ویژه که آذر را بعد از کودتای 28 مرداد، در زندان باغ شاه، (واقع در میدان پاستور فعلی) به دلیل فعالیتهای سیاسی مدتی دستگیر کرده بودند. پوران خانم تاکید میکند: «گرایش سیاسی آذر ملیگرایی بوده است، برخی به اشتباه میگویند آذر شریعترضوی مارکسیست بوده است، اما من میگویم در زمانی که آزادی احزاب نبوده، نمیتوان به یک جوان بیست و یک ساله گفت که مارکسیست بوده است، اما قدر مسلم طرفدار مصدق بوده است.»
در یک عصر سرد و بارانی آذرماه، مرا پذیرفته است تا از او درباره برادرش، مهدی که حدود شصت سال پیش در دانشکده فنی کشته شد، بپرسم، در خانهای که بر دیوارهایش عکسها و طرحهایی از دکتر شریعتی به چشم میخورد و ردیف مجموعه آثار شناختهشده او با همان جلدهای مشکی در کتابخانه دیده میشود. وقتی از او درباره بازماندگان آن سالها میپرسم، میگوید: «همه بازماندگان آن واقعه از بین رفتهاند و الان تنها کسی که میتواند اطلاعات آن زمان را بدهد، خانواده ماست، دلیل آن هم این است که برادر من همه این اطلاعات را جمعآوری کرده است.» او تاکید میکند: «جمع کردن این حقایق کمرنگ شده است، حتی دکتر شریعت هم حوصله ندارد که در این مورد حرف بزند. خیلی دلمرده است. تنها کسی که جواب مطبوعات را میدهد من هستم. » آلبومی را میآورد که در آن عکسها و مطالب بهجامانده از آن روز از ویژهنامه روزنامه جمهوری اسلامی در 15 آذر سال 1358 تا عکسهایی از دفترچهای که در جیب مهدی بوده و رد گلوله بر آن ثبت شده است. میگوید: «گردآوری این آلبوم کار برادر بزرگم، دکتر غلامرضا شریعترضوی است، ایشان در همان زمان سال چهارم دانشکده پزشکی بود. [و در بیمارستان پهلوی کارآموزی میکرد]. روز حادثه به او خبر میرسد که دانشکده فنی شلوغ شده است. وقتی میرسد، میبیند که خبری نیست. هرچه دنبال آذر میگردد، پیدایش نمیکند. هر چه فریاد میزند، جوابی نمیآید، گویا جنازهها را برده بودند. گفته میشود که قندچی در راه کشته میشود و هنوز جان داشته است و اگر به دادش میرسیدند، زنده میمانده است، اما آن دو در دم کشته میشوند، برادرم یک تیر به قلبش و یک تیر به پایش خورده بوده.» در مورد وقایع بعد از تیراندازی، در خاطرات دکترغلامرضا شریعترضوی، میخوانیم: «رفتیم بیمارستان ارتش، جواب درستی ندادند، بعد جسته و گریخته، گفتند که این 3 نفر کشته شدهاند و منتقل شدهاند گورستان.» پوران خانم توضیح میدهد: «ابتدا جنازهها را میبرند به گورستان مسگرآباد و دفن میکنند بعد که اعتراض کردند، جای آنها را تغییر دادند. پدر بزرگنیا سرهنگ بود و یکی از دوستان خانوادگی هم سرهنگ فرجاد بود که گفتند ما پاگونهایمان را گرو میگذاریم تا جنازهها را امامزاده عبدالله ببریم و ضامن میشویم که هیچ شورش و اعتصابی صورت نگیرد، از میدان شوش تا امامزاده عبدالله، پلیس منطقه را محاصره میکند. دکتر غلامرضا شریعترضوی همه کاره این مجالس بوده است.»
جنازهها در فضایی امنیتی دفن میشوند، اما اجازه برگزاری مراسم ختم و هفت داده نمیشود، بعد از کلی اصرار و فشار دانشجویان، با برگزاری مراسم چهلم موافقت میشود. دکتر غلامرضا در گفتوگویی در این باره میگوید: «قرار میشود 300 عدد کارت چاپ شود و به هر خانواده 100 عدد کارت دادند. مراسم را هم فقط اجازه دادند که سر قبر این 3 دانشجو در امامزاده عبدالله برگزار شود. خوب یادم هست شهربانی روی این کارتها را که از طرف دانشگاه تهیه شده بود و عکس این 3 نفر رویش بود مهر زده بود. مسوولیت پخش کارت بر عهده خانواده بود؛ یعنی اگر کسی این کارت را بگیرد و علیه دستگاه روز مراسم کاری کند، خانواده مسئول است. کنترل این کارتها بدین شکل بود که آن روز از میدان شوش، تمام ماشینها را که میخواستند به طرف شهرری بروند، کنترل میکردند که فقط کسانی که این کارتها را دارند، بروند. یکبار دیگر این کارتها جنب در ورودی امامزاده عبدالله توسط سربازها و پلیس کنترل میشد. دهها کامیون سرباز دم در ورودی و سهراه ورامین را محاصره کرده بودند. داخل گورستان هم محاصره بود.»
وقتی از پورانخانم در مورد خانوادههای مصطفی بزرگنیا و احمد قندچی میپرسم، میگوید: «خانواده آن دو یعنی احمد قندچی و مصطفی بزرگنیا انگار محو شدهاند. پدر و مادر هر دو فوت شدهاند و هیچ خبری از آنها نیست و معلوم نیست فامیلشان کجاست. اخباری که به شما میدهم، از طریق همان مردی است که در گورستان است. او میگوید اینها هیچ خانوادهای ندارند.»
میپرسم آیا آن دو هم سیاسی بودند: «خیر، سیاسی نبودند. بزرگنیا تیپ هنرمند داشت و میخواست هنرپیشه شود. قندچی هم در کنار دانشجویی، کارگر کارخانه بوده است.»
سوالها زیاد است، این که آیا این سه یکدیگر را میشناختند؟ آیا نامگذاری روز دانشجو مال همان سالها، بود و اینکه در طول آن سالها آیا مراسمی هم برگزار شد یا خیر. پوران خانم با حوصله یک یک این پرسشها را پاسخ میدهد: «نه، آنها همدیگر را نمیشناختند. نامگذاری روز دانشجو هم گویا مال بعد از انقلاب است. آن زمان مراسم خاصی برگزار نمیشد.
اما از کشورهای دیگر برگههای تسلیت آمده بود و از دانشکدههای متفاوت جهان کارتهای تسلیت برای خانوادهها میآمد که پدرم آنها را در صندوقچه خانهاش پنهان کرده بود». دکتر شریعت رضوی از اقدام مسوولان در دستکاری سنگ قبرها بدون هماهنگی خانواده و یک شکل کردن آنها ناراضی است و میگوید: «دور این سه قبر پنجره کوتاهی بود. گل کاری وسط سه قبر بود، اما حالا عکسها را در جعبهای گذاشتهاند. میگویند سنگها را نو کردهاند. این کار مطابق میل ما نیست. ما قول و قرار گذاشته بودیم که هر سال سر خاک برویم. اما حالا طوری میرویم که با برنامههای رسمی متداخل نباشد.»«شریعت رضوی» امروز به غیر از نامی در کتابها، اسم چند بیمارستان هم هست، پوران خانم در این مورد میگوید: «برادرم دکتر غلامرضا شریعترضوی رئیس بیمارستانی در سه راه آذری بود، وقتی خواست خودش را بازنشسته کند، گفتند باید بیمارستان به اسم شما باشد، برادرم میگوید اگر میخواهد به اسم کسی بگذارید، به اسم مهدی بگذارید، اینطور میشود که نام این بیمارستان شهید مهدی شریعترضوی میشود و الان هم در چند نقطه دیگر تهران شعبه دارد».
- ۹۲/۱۱/۰۹
مطلب بسیار جالبی بود...
سایه ش مستدام...
یادمه اولین باری که دیدمشون چند سال پیش توی غرفه ی بنیاد فرهنگی واقع در نمایشگاه کتاب بود، که به همراه دکتر احسان در حال گپ و گفت بودن! ناخودآگاه تمام نامه های دکتر شریعتی خطاب به ایشان در ذهنم تداعی شد!
دکتر احسان رو صدا زدم و ایشان با چهر ای باز پذیرفت؛ چند لحظه ای با ایشان هم کلام شدیم و در آخر هم عکسی یادگاری به همراه سرکارخانم شریعت رضوی، طنین صدای دکتر احسان همون طنین صدای پدر بود، بسیار متواضع و صمیمی می نمود، همانطور که دکتر شریعتی می پسندید!
این شد عادت و بهانه ی هر ساله ی من برای حضور در نمایشگاه کتاب!
و ناخودآگاه به یاد این جمله ی دکتر خطاب به احسان افتادم: «اگر می خواهی به دست هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی؛ فقط یک کار بکن: بخوان و بخوان و بخوان!»
پاسخ ما
باسلام وعرض ادب
متأسفانه همان جفایی که در باره شریعتی شده است این چند ساله نیز به خانواده به ویژه همسر اوشده است و باز جای تأسف است وقتی درد دل این خانواده را می شنوی که...
آری به راستی دکتر در فرزندانش متجلی شده و هریک برای خود علی شریعتی شده اند و ما افتخارمان همین عزیزان است وبس