🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش سوم؛ رزم شبانه
✍️هم اکنون من و مهدی مزینانی(آزاده)، علی رضا اکبر عباسعلی ذبیح اله(نباتی) و محمد ناطقی(حاج علی اکبر حسن عباس) و عباسعلی نیکوفر مزینانی و غلامرضا معلمی پشت پادگان نشسته ایم و من مشغول نوشتن خاطره می باشم.
ادامه می دهم... ظهر برای خواندن نماز من به مسجد رفتم و بعد از اقامه نماز با محمد مزینانی غذای قرمه سبزی را میل کردیم. هم اکنون که من دارم این را می نویسم در تپه های دور پادگان نشسته ایم.
64/10/17...هم اکنون ساعت 8 بامداد است و بقیه خاطره های دیروز را می خواهم تعریف کنم.
دیروز گفتم که در تپه های پشت پادگان نشسته ام بعد از آن من تنها از آنجا به مجتمع آموزشی رفتم و معلم عربی من و سه نفر دیگر از رزمنده ها را مقداری درس داد که تقریباً 1 ساعت طول کشید و بعد از آن به جای برادران آمدم و حدود 1 ساعت فوتبال بازی آنها را تماشا کردم تا ساعت وقت نماز.
نماز را که خواندیم بعد نوبت شام بود و آبگوشت را با عباسعلی مزینانی(نیکوفر) خوردم بعد از آن به آسایشگاه آمدم و جلسه ی قرآن برگزار شد و من هم یک چند آیه خواندم سپس وقتی که جلسه تمام شد یکی از مسئولان آسایشگاه به برادران آموزش گفت که آماده بخوابید که امشب امکان دارد رزم داشته باشند. ما هم که 8 نفر بودیم خواب شدیم به امید چند ساعت دیگر که رزم بود.
ساعت های 11:30 بود که من صدای سلاح های سبک را از خارج آسایشگاه شنیدم. فوراً خودم را از بالای تخت به پایین انداختم و کفش هارا پوشیدم و برادران دیگر آموزش نیز مانند من . به بیرون رفتیم و بعد از مدتی کوتاه ما را از پادگان خارج نمودند و تقریباً 10 کیلومتر در داخل جاده راه پیمایی کردیم که 2 ساعت طول کشید. در این مدت با سلاحهای سبک تیراندازی می کردند و مواد آتش زا رها می کردند... باشد بقیه برای بعد چون هم اکنون کلاس نظامی داریم...
سلام علیکم
داشتم می گفتم که در حال رزم بودیم بالاخره کمی ما را سینه خیز بردند و 5 کیلومتری از پادگان دور شدیم و وقتی هم که برگشتیم 5 کیلومتر که کلاً 10 کیلومتر رزم داشتیم و به داخل پادگان آمدیم.
هم اکنون ساعت3:10 است و وقت کلاس بی سیم چی است. اول بقیه خاطره را می گویم و بعد با اجازه مرخص می شوم...
صبح به علت اینکه دیشب رزم داشتیم صبحگاهی نداشتیم و من و بعضی از برادران دیگر تا ساعت 7 استراحت کردیم و صبحانه تخم مرغ را میل کردم و ساعت 9 تا 11:30 کلاس داشتیم بعد از کلاس به آسایشگاه آمدم و کمی استراحت کردم و ظهر که شد برای اقامه نماز به نمازخانه رفتم و بعد نهار برنج و ماست را میل کردیم با اجازه تا ساعتی دیگر چونکه کلاس بی سیم داریم...
✍️64/10/17 ..سلام .
درس بی سیم تمام شده تقریباً 1 ساعت طول کشید و بعد از آن من به جلوی آسایشگاه آمدم و والیبال بچه ها را نگاه می کردم و بعد از آن که نزدیک اذان و نماز و سپس نهار بود من در جلوی آسایشگاه دیده بانی نشستم. راستی نگفتم که قبل از ساعت آموزشی بی سیم برادر اصغر حاج ابوالقاسم مزینانی از جزیره آمده بود و من و دیگر بچه های مزینانی به جای او رفتیم.
خب، می گفتم که نماز را خواندیم البته با جماعت بعد از آن امام جماعت کاشمر سخنرانی کرد و سپس دعای توسل را خواندیم و بعد از آن که ساعت 8 بود شام را بعد از برادران آسایشگاه های دیگر خوردیم به علت اینکه آسایشگاه ما نوبت شهرداریش*بود ما غذا را به برادران دیگر آسایشگاه ها پخش کردیم و سپس خودمان غذای عجیب و غریب قبلی را که سیب زمینی و گوجه فرنگی و غیره قاطی بود خوردیم و بعد از تمام شدن غذایمان تمام سفره ها و کاسه ها و لیوان ها و غیره را جمع کردیم و در آخر من و 3 نفر دیگر از بچه ها مسجد را جارو زدیم و هم اکنون که دارم این را می نویسم ده دقیقه ای هست که از مسجد آمده ام ... خدانگهدار تا وقتی دیگر و با خاطره ای تازه ان شاءالله...
روز چهارشنبه 64/10/18
اکنون در داخل آسایشگاه می باشم و ساعت 8 می باشد بقیه خاطره های قبل را ادامه می دهم.جایی بودم که در داخل آسایشگاه مشغول استراحت بودیم یعنی دیشب....
ساعت های 2 نصف شب بود که واحد دیده بانی رزم خود را شروع کرد و در همان موقع برادر قهرمان یعنی مسئول این قسمت با کلاش چند تا گلوله در داخل آسایشگاه شلیک کرد. بالاخره بعد از آن واحد ما که تقریباً 32 نفر بودند را به صف کردند و به من یک بی سیم داد و بطور کلی دو تیم تشکیل دادند و 3 تا بی سیم داشتیم که بعد از چند صد متر راه پیمایی فهمیدم که بی سیم خراب است. بالاخره بعد از راه پیمایی کوتاه مدت برادر قهرمان به ما چندین گرا داد و گفت شیء های مورد نظر را پیدا کنید. گروه ما که بعد از جستجوی فراوان فقط توانست یکی از شیء های مورد نظر را پیدا کند ولی گروه دیگر همه اش را پیدا کرد. این جستجو 4 ساعت به طول انجامید و ما در ساعت 6 خسته و کوفته به پادگان برگشتیم و بعد از خواندن نماز تا ساعت 9 به استراحت پرداختیم(خواب) بعد از آن کلاس درس دوربین بوسیله برادر نورعلی برای برادران آموزشی 5/1 ساعت برگزار شد. ظهر یعنی ساعت 15/12 نماز را خواندم و بعد از آن برای نهار به نمازخانه رفتم و برنج و کمی گوشت را که تک نفری بود صرف کردم. راستی نگفتم که صبح پنیر و خرما را در آسایشگاه خوردیم...
تقریباً ساعتهای 3 بود و وقت کلاس نظامی، ولی برادر قهرمانی به گروهی که دیشب در رزم نتوانستند بوسیله ی گراهای داده شده اشیاء را پیدا کنند گفت که آماده بشوند دوباره برویم و آنها را پیدا کنیم. ماهم که یک تیم 14 نفره را تشکیل می دادیم رفتیم به همان جای دیشب که 6 کیلومتر از پادگان دور بود و بعد از 3 ساعت اشیاء مورد نظر را بوسیله ی همان گراهای دیشب پیدا کردیم و بعد از آن به پادگان آمدیم و ساعت تقریباً 7 بود که نماز را در آسایشگاه خواندم همراه با چند تن دیگر و برای صرف شام که آش بود به نمازخانه رفتم و خوردم. الآن نیم ساعت از موقع شام می گذرد و تعدادی از برادران آسایشگاه در همین جا جلسه قرآن تشکیل داده .خب با اجازه من هم بروم چند آیه بخوانم . این هم از خاطره ی امروز و امشب تا فردا خدا نگهدار...
*اصطلاح شهرداری در جبهه به افرادی گفته می شد که آن روز مسئولیت نظافت آسایشگاه اعم از پخش غذا و جمع کردن سفره و شستن ظرف ها و جارو زدن را برعهده داشتند.
به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan
#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan