🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش دهم؛ آواره گان :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

✍️شنبه 64/10/28

ساعت تقریباً 4 بود که که او(اسماعیلی) مرا بیدار کرده و رفتیم و نماز شب را خواندیم و چون نزدیک نماز صبح بود همان جا نشستم که اذان بگویند و طولی نکشید که اذان صبح را گفتند و نماز را با جماعت خواندیم و آمدیم به آسایشگاه تا آماده شویم برای ورزش و مراسم صبحگاهی و اینها که تمام شد همانند همیشه سخنرانی حاج آقا و سپس صبحانه این دفعه پنیر و چای شیرین بود خوردیم و در ساعت 9 هم درس نظامی دیده بانی توسط برادر طباطبایی اجرا شد تا ساعت 10 و الآن بیکاریم تا الآن که در حال نوشتنم و این را بگویم که در حدود 20 دقیقه است که برادر حسین زاده فرمانده اصلی دیده بانی از مأموریت آمده تا ساعتی دیگر و خاطره ای بهتر خدا نگهدار...

بقیه خاطرات
ظهر نیز همانند دیگر روزها گذشت و غذای برنج و خورشت را خوردیم و بعد از غذا از قضا برادر محمد مزینانی را که از اردوی 10 روزه آمده بود دیدم و بعد از چند ساعت برای مرخصی به تعاون رفت و برگه ی مرخصی را گرفت و بالاخره با خداحافظی به مزینان رفت و من را دوباره تنها گذاشت.
در ساعت 6/5 همانند همیشه نوبت نماز و دعا و شام بود که شام این دفعه تاس کباب عجیب و غریبی بود و خوردیم سپس خواب شدیم به امید اینکه امشب رزم است ولی هیچ خبری نبود.

یکشنبه 64/10/29
در ساعت 4 برای نماز شب آقای توکلی که از دوستان آقای اسماعیلی است مرا بیدار کرد و بعد از وضو نماز شب را خواندیم(البته در نمازخانه) بعد از نیم ساعت اذان صبح را گفتند و ما نماز صبح را با جماعت خواندیم و بقیه مانند دیروز گذشت تا ظهر و نهار برنج خوردیم اما در این ظهر چیزی که مرا خوشحال کرد آمدن علی مزینانی و علی رضا مزینانی که قبلاً راجع به آنها گفتم از اردوی 10 روزه بود ولی باز متأسفانه دیری نپایید که باز من از آنها جدا شدم یعنی بعد از چند دقیقه صدای دلخراش بلندگوی مسجد از دیدبانان خواستند که در آسایشگاه جمع شوند و ما هم که در حالتی دو دلی بودیم با خود گفتیم اینها می خواهند چکار کنند چرا و به چه علت؟!

به آسایشگاه رفتیم و چیزی نبود جز اینکه نوبت ما برای اردو بود!!! بالاخره فرمانده گفت که کوله پشتی و کلاه آهنی را آماده کنید و نصف از بچه های دیده بانی را به چند دسته تقسیم کرد و من جزو تیم آقای توکلی افتادم که کلاً چهار نفر هستیم و در ساعت 4 بعد از ظهر بود که اتوبوس هایی که همچون ماشینهای زندانیان سیاسی بودند که افراد را از یکدیگر دور می کردند تعدادی که مشخص شده بودند سوار بر ماشین ها شدند و من از برادران مزینانی و آقایان دیدبانی مخصوصاَ نظری و قهرمانی خداحافظی کردم و پهلوی برادر توکلی نشستم به امید اینکه بر می گردیم و به جمع یاران دیروز می پیوندیم...

بالاخره اتوبوس ما به حرکت افتاد و به دنبال آن 3 اتوبوس دیگر. اول به طرف اهواز رفتیم و از آنجا دور زد به سمت خرمشهر. اول راه بود که یکی از تابلوها نوشته خرمشهر 105کیلومتر .

در راه منظره های عجیب و قابل توجهی من را به خود جلب کرد . می دیدم چادرهای آواره گانی که هنوز بعد از 6 سال جنگ برایشان خانه و کاشانه درست نکرده بودند ولی نمی دانستم چرا؟! همچنین نخل های قطع شده و نیمه سوخته را که دیگر خشک شده بودند نیز سنگرهای گوناگون که هنوز برجای خود بعد از چندین سال مستحکم باقی مانده بودند و تانکها و ماشین های سوخته شده و منهدم شده که زنگ زده بود و دیگر قدرت ایستادگی در برابر نعمت های الهی را نداشته اند ...

اردو

✍️برادر توکلی در بعضی مواقع مرا راهنمایی می کرد مثلاً در جاده خرمشهر درختانی بود که برادر توکلی می گفت در همین جاها نیروهای کشته شده عراقی را در هنگامی که سربازان ایرانی می خواستند همانجا را از عراقی ها پس بگیرند دفن کرده اند و نیروهای عراقی فلنگ بستن را بر قرار ترجیح داده اند.

بالاخره بعد از مدتی اتوبوس بر شک و تردید ما بیشتر افزود و از جاده اصلی وارد یک جاده فرعی خاکی شد و بعد از 5 کیلومتر به محل چادرهایی که از قبل نصب شده بود آمدیم این را بگویم که از پادگان خودمان تا اینجا تقریباً40 کیلومتر را آمدیم و نیروهای دیدبانی که 25 نفر و نیروهای موشک که 10 نفر هستند وارد یک چادر شدیم و شب آن روز خواندن نماز که در مسجد دیگر نبود و بهتر بگویم مسجد بیابانی دارد حتی چادر نیز ندارد و یک تکه پلاس بزرگ روی زمین انداخته اند و شب را با خوردن شام که تاس کباب و سیب زمینی بود به امروز صبح رساندیم...

دوشنبه 64/10/30
امروز نزدیک صبح نماز شب را خواندم و آقای توکلی مرا بیدار کرد اما وقتی بیدار شدیم نیم ساعت به نماز صبح بود و ما هردو فقط نماز وتر را خواندیم و بعد از چند دقیقه نماز صبح و دوباره خواب شدیم که تقریباً خواب ما یک ساعت طول کشید البته دیگر برادران برای نماز صبح بیدار شدند و ساعت 7 ما را بیدار کردند و برای ورزش صبحگاهی و سپس چای و حلوا را در همان چادر خودمان خوردیم و الآن ساعت 9 صبح است  که از همان وقت بیکاریم و الآن آقای حسین زاده آمد و گفت که برای اینکه بیکارید بلند شوید و بروید خار جمع کنید برای بالای چادر. می بینید چه گیری کردیم! خوب تا بعد خداحافظ زیرا الآن باید برویم مقداری خار جمع کنیم و این را بگویم، الآن که همه ی اینها را نوشتم در چادر بودم و هستم خوب با اجازه تا بعد از خار جمع کردن.

با سلام هم اکنون ساعت 11 است و در داخل چادر نشسته ایم تعدادی خوابند تعدادی حرف می زنند یکی پرتقال می خورد یکی رادیو گوش می اندازد یکی تسبیح می چرخاند یکی قرآن می خواند و غیره.

در ساعت 9 صبح همان طور که گفتم برای جمع کردن خار، بچه ها به بیرون رفتند و من که در حال نوشتن اینجا بودم دیر رفتم و وقتی هم که رفتم دوربین را با خود بردم و کمی به خارها و خس و خاشاک های بیابان دید زدم و بعد از مقداری تمرین به چادر آمدم و در ساعت 12 برای نماز وضو گرفتیم و نماز را با امامت آقای زنگویی در داخل چادر خواندیم و بعد از آن نهار که قورمه سبزی و برنج بود نوش جان کردیم و دو تا پرتقال نیز خوردیم و این را اضافه کنم که هوای بیرون خیلی خیلی کثیف و خاکی و سرد است ما اصلاً شانس نداریم چون بچه های قبل که در پادگان بودند از هوای روز اینجا تعریف می کردند و می گفتند هوای روز اینجا گرم است ولی ما از اوقتی آمده ایم چیزی جز خاک نمی بینیم برای اثبات این خاک خاطره ای از صبح را که فراموش کردم تعریف کنم هم اکنون می گویم : همان وقتی که من دوربین را برداشتم و در اطراف چادر بیابانهای خشک و خالی را نگاه می کردم آقای عباس زاده که جزو ما دیدبان هاست و همراه ما آمده دیدم واز او خواهش کردم کمی درباره طرز کار دوربین توضیح دهد و او تپه ای را که ظاهراً خیلی دور دیده می شود به عنوان شاخص به من نشان داد و می خواست مساحت آن تپه را از طریق همان دوربین پیدا کند و من گفتم که فاصله ما تا آنجا 4 کیلومتر است و او گفت: 1/700در همان لحظه آقای رضا طباطبایی یکی دیگر از دوستان و برادران دیدبانی به جای ما آمد و او هم تخمینی گفت که 1/400 بالاخره بحث به جایی کشید که قول گذاشتیم قدم کنیم ولی در همان لحظه آقای عباس زاده قطب نما را آورد و گفت از طریق قطب نما معلوم می شود و بالاخره با گرا گرفتن آقای عباس زاده دیدیم که کمتر از چیزی است که قبلاً تخمین زده ایم ولی من بر روی حرفم باقی ماندم و حرف به جایی کشید که من و برادر طباطبایی تا 300 متری آنجا رفتیم و این جای خنده داری است  چون ما حدث مان بر 2 و 1 کیلومتر بود و هنوز 200 متر نرفته بودیم که برگشتیم و حیف که یکی آنجا نبود که به ما بگوید برادر خسته نباشید....

عملیات مشابه

✍️این هم از خاک های موجود در بیابان زیرا این خاک آنجا را خیلی دور نشان می داد. همانطور که گفتم وقتی 200 متر رفتیم دیدیم که تپه خیلی نزدیک است و چیزی دیگر نمانده و آن چیزی که ما فکر می کردیم نیست.

بالاخره از آن به بعد یعنی تا وقت نماز بیکار بودیم و نماز وضو را گرفتیم و آنقدر هوا سرد بود که انگار دستهای ما را با چاقو می بریدند نماز را مانند ظهر خواندیم و بعد از آن نوبت شام بود که برنج و آبگوشت بود خوردیم و بعد از آن نوبت خواب بود ولی آقای زنگویی از خاطرات جبهه اش برایم تعریف کرد و چگونگی مجروح شدنش را و بعد از آن با فکرهای سه در چهار به خواب رفتم و در ساعت 5 بود که حس کردم کسی با دستش به پهلویم می زند و بلند شدم کسی نبود جز آقای توکلی برای نماز شب مرا بیدار کرد .

هوا خیلی سرد بود با این هوای بد اورکت را برداشتم و برای وضو به محل منبع رفتم و وضو گرفتم و آمدیم نماز شب را خواندیم و بعد از آن چیزی طول نکشید که اذان صبح را گفتند و نماز را دسته جمعی خواندیم و سپس برادر حسین زاده فرمانده ما گفت که خواب شوید زیرا صبحگاه ساعت 7 شروع می شود ولی برای من دیگر خواب میسر نیست و در این مدت با بچه های دیگر صحبت می کردم و خاطره می نوشتم.

بالاخره در ساعت 7 مراسم صبحگاه با خواندن دعا و تلاوت قرآن انجام شد و به آسایشگاه آمدیم و چایی را که برادران شهردار(لطفی و قوانلو) درست کرده بودند خوردیم و صبحانه کره و مربا را نیز صرف کردیم و صبحانه مان تمام نشده بود که برادر حسین زاده گفت ساعت 8 بیرون چادر به خط شوید...

ساعت مقرر کوله پشتی و کلاه آهنی و قمقمه و دوربین را برداشتم و بعد از چند دقیقه به دستور آقای حسین زاده به خط شدیم و بعد از 2 کیلومتر راه پیمایی به خاکریزهایی رسیدیم که قرار است در همانجا عملیات شبیه انجام گیرد و کار تیم ما این بود (برادر توکلی مسئول تیم و من و آقای کریم زاده از قوچان و آقای خرمی از کاشمر) که یک گرا بگیریم و مسافت آن را نیز تعیین کنیم.

بالاخره این کار را کردیم و من بعضی وقتها که بیکار می شدم با دوربینم به تانکها و خاکریز های آن بَرِ خودمان نگاه می کردم و یا مسافت می گرفتم و غیره .

هم اکنون 2 ساعت است که از محل خاکریزها برگشته ایم اول من وضو گرفتم و آمدم در چادر نماز را خواندم سپس برادران سفره را انداختند و غذای استانبولی را خوردیم و یکی یک کمپوت صرف شد کمپوت من گلابی بود و البته از بعضی برادران آلبالو و گیلاس و سیب نیز بود.

هم اکنون داخل چادر نشسته ام و همه ی برادران به غیر از چند نفری خوابند و آن چند نفر من و آقای بخشی و آقای رضا طباطبایی که در حال روزنامه خواندنیم و دو نفر دیگر با هم حرف می زنند ولی قبل از اینکه خداحافظی بکنم این را بگویم که در هنگام آمدن از محل عملیات مشابه دفترم و قمقمه داخل کوله پشتی بود و نیز داخل قمقمه آب داشت و ریخته روی همین دفتر نازنین و چند ورقی از این را خراب کرده. همانطور بگویم که امروز هوا گرم و مساعد است برعکس هوای دیروز...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">