محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش پانزدهم؛ رد خون
💠 معجزاتی که در خط دیدم
✍️بالاخره همه رزمندگان که در اطراف ما بودند تا جایی که خودم بودم و دیدم بیکار بودند و بعضی ها در داخل سنگر نشسته بودند تا اینکه ظهر شد و وقت نماز بود و یکی یکی نماز را به صورت نشسته در داخل سنگر که تقریباً کوچک بود خواندیم و اما قبل از اینکه ادامه بدهم بگویم که هم اکنون که در حال نوشتن هستم کجایم.
الآن در زیر پل می باشیم و حدود یک ساعت است که از چوئیده همراه با برادر وحید توکلی من و برادران خرمی و عسگری و طباطبایی و مهینی آمدیم.
و اما بقیه خاطره های خط مقدم. به علت اینکه خاطره های جزئی را تا اندازه ای فراموش کرده ام و خاطره های آنجا تقریباً تکراری است در آن مدت دو ونیم روز فقط خاطره های کلی که اهمیت بیشتری دارد برایتان تعریف می کنم.
و اما در این دو سه روز چندین معجزه برای خودم و تیم ما پیش آمد یکی اینکه نشسته بودم با برادر زنگویی که یک دفعه بی سیم گفت بمب شیمیایی و ماسک ها را بزنید و ما هم به رزمنده های اطراف این خبر را گفتیم و اکثراً ماسک زدند، یکی دهان خود را گرفته و در حال دو بود که به ماسکش برسد و هر کسی در فکر خود بود و من هم ماسک را آماده کردم و از مرکز دوباره سئوال کردم که آیا بمب شیمیایی در محل ماهم صحت دارد یا خیر؟ و او گفت احتمالاً. و ما هم که بویی احساس نمی کردیم گفتیم که ماسک ها را در بیاورند و دو سه مرتبه به علت اطمینان بیشتر از مرکز همین سوال را کردیم تا اینکه او گفت خطر رفع شده و بعد که آمدیم یعنی به پشت خط بچه ها گفتند که بمب های شیمیایی را در محلی دیگر ریخته اما با شکست روبرو شده و به علت کمک های خداوندی و بودن باد به سمت عراقی ها و همچنین عکس العمل گروه های ش.م.ر بمبارانش با شکست روبرو شد و فقط تعداد کمی از رزمندگان تلفات سطحی شده اند که مورد مداوای سرپایی قرار گرفته بودند اینها همه نشانه ی بودن خداوند با نیروی اسلام است.
بالاخره هرچه درباره ی چند روزی که در آنجا بودیم بگویم کم است و همش معجزه بود مثلاً نشسته بودیم در داخل سنگرمان(ما دو تا سنگر داشتیم که هر سنگر دو نفر جا می شدند) که یک دفعه صدای اصابت یک چیزی سنگین را به پشت خاکریز محل ما شنیدم و بعد از چند لحظه برادر توکلی گفت که توپ مستقیم بود که عمل نکرده و همین عمل یک دفعه دیگر برای خودم اتفاق افتاد و عمل هم کرد و آن موقعی بود که نزدیک ظهر بود که من تقریباً بیکار بودم و رفتم و با خمپاره اندازی که در نزدیکی دیدگاه ماه بود مقداری کمکش کردم و کار کردیم و هدف هم ، زدن داخل سنگرهای تانک بود که نفرات زیادی در همان سنگرها بودند و گاهی از همانجاها دید می زدند و سرشان را بالا می کردند و توانستیم یکی را در داخل یکی از همان سنگرها بزنیم که یک دفعه صدای سوتی شنیده شد با سرعت و صدای انفجار مهیبی را در خاکریز شنیدم ولی باید گفت خوشبختانه یا متأسفانه هیچ کارمان نشد در صورتی که خیلی خاک روی ما پاشید.
بالاخره از صبح تا شب نیروها از زمین و آسمان مورد حمله بعثی ها بودند ولی به خواست خداوند همه اش به هدر می رفت و در پشت ما که دشتی وسیع بود می خورد.
شب اول که ما آنجا بودیم نگهبانی می دادیم و از طرف شبکه مرزی دستور داشتیم که به دیگر رزمندگان آماده باش بزنیم و همین کار را کردیم و خودمان نیز نگهبانی دادیم و من نگهبانان اطرافمان را بیدار می کردم و هر بیست، سی دقیقه ای یک خبری از آنها می گرفتم که خواب نشوند.
صبح روز بعد نیز آتش آنها بر روی نیروهای ما خیلی شدید بود و نامردها یک دفعه دیدیم که چندتا تانک پشت سرهم آمدند و سنگر گرفتند البته در خاکریزهای خالی که از قبل کنده بودند و آرپی جی زن ها چون دیر جنبیدند متأسفانه نشد که آنها را بزنند و تا روبروی دیدگاه ما سنگر گرفتند ولی بیشتر از چند ساعت در آنجاها طاقت نیاوردند زیرا با آتش آرپی جی زن های ما و سلاح های دور برد از قبیل توپ و خمپاره و مینی کاتیوشا که خودمان فرمان می دادیم روبرو شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و فقط دوتا تانک تا جایی که در منطقه خودمان دیدم به آتش زدیم همچنین یک ماشین آبرسانی که منبع داشت و خودم قشنگ می دیدم و یک نفربر ولی هنوز هم افرادی داخل سنگرهای تانک بودند که گاه و گداری سرشان را از خاکریز بیرون می آوردند و با این عمل اینقدر بچه ها روحیه گرفتند که حد نداشت و بچه ها منتظر همین عمل ما بودند.
(الآن مشغول نگهبانی هستم که اینها را دارم می نویسم شب 64/12/2) ان شاءالله بقیه خاطرات را موقعی دیگر تعریف می کنم.
💠شهادت قهرمان
✍️و اما بقیه خاطره ای که نشانگر حماسه های شهیدان و مجروحین می باشد و تعدادی را خود به چشم مشاهده کردم قابل گفتن است و آن شهادت یکی از بهترین افراد دیدبانی کسی که رشادت ها آفرید و خبر خوش از عملیات برای برادران می آورد و حالا باید ما خبری از او به همه می دادیم و آن قهرمان بود و واقعاً قهرمانانه به درجه رفیع شهادت نائل آمد و آنقدر خوب بود که حتی خداوند نیز جسدش را پودر کرد و همراه روحش به جایی که می خواست برد.
برادر شهید قهرمان هنگامی که ما را با تیم های قبلی تعویض کرد خودش همراه آقای حسین زاده و تیم های قبلی برگشت و اما از اینجا از زبان برادر سنجرانی شنیدم که حالا به تصویر در می آورم:
-« وقتی به ساحل اروند رود رسیدیم ماشین تویوتای حامل مهمات که از لشکر5 نصر بود از یکی از ما خواست که راهنمایی کند او را به نیروهای توپ 106 و موشکی این لشکر. در این جریان برادر قهرمان طبق آن ایثاری که دارد سوار ماشین می شود(پهلوی راننده) و همراه آنها دو نفر دیگر در روی مهمات نشسته اند و با خداحافظی، ماشین به سوی هدفش حرکت کرد هدفی که در نظر آنان معلوم بود ولی در اصل ماشین به چیزی دیگر نزدیک می شد)
و اما از اینجا خودم شاهد بودم که ماشین از دور به آرامی به طرف ما می آمد و اما الآن که در فکر فرو می روم می فهمم و احساس می کنم که آن ماشین با ماشین های دیگر که هر روز مشاهده می کردم خیلی فرق داشت چرا که افراد داخل آن از هدفشان که رساندن مهمات به 300 متری سمت راست دیگاه ما بود به سوی هدفی دیگر می رفتند. ماشین همراه با مسافرانش با خضوع و نورانیت خاصی از جلو دیدگاه ما رد شد و برادر توکلی با امیر معدنیان(از افراد موشک) احوال پرسی کرد در حین رفتن امیر به وحید گفت: چطوری ؟ حالت خوبه؟ تو هنوز زنده ای؟ البته به شوخی و برادر وحید با سلام و چند کلمه دیگر جواب احوال گیریش را داد ولی ماشین به راه خود ادامه داد مثل این بود که برای رسیدن به هدفش عجله دارد . من که با آنها آشنا نبودم و تا چند ساعت بعد از آن نیز متوجه بودن برادر قهرمان در آن ماشین نشده بودم.رویم را برگرداندم به سوی جلو که عراقی ها با تانک هایشان آماده خونخواری و تجاوز و کشتن بودند و بدون هیچ خبری از اینکه کسی به نام قهرمان در آن ماشین است فکرم متوجه تانک ها شده بود که یک دفعه صدای مهیبی توجه مرا به سمت راستم جلب کرد و آن همین ماشینی بود که چند دقیقه پیش با حالت خنده و خوشحالی به جلو پیش می رفت .
هر رزمنده ای سعی می کرد که متوجه شود چه شده و چه چیزی منهدم شده .بالاخره مهمات به برادرانی که در داخل ماشین بودند مهلت فرار نداد و توپ مستقیم تانک چنین حادثه ای را به وجود آورد( شاید مصلحت همین بود)
ساعتی مهمات با شعله های زیاد در حال سوختن بود و نزدیک های ظهر بود که آتشش ساکت شد و سکوت ماشین را فرا گرفت سکوتی که نشانه ی شهید شدن چندتن از عزیزان بود و در همان موقع برادر وحید با حالتی که نشانگر غم رفتن یکی از دوستان بود رو به من کرد و گفت قهرمان نیز داخل ماشین بود. من که از حرف او بسیار تعجب کردم گفتم: راست می گویی؟ گفت: بله.
لرزشی که توأم با غم و ناراحتی بود تمام بدنم را فرا گرفت و خیلی متأثر شدم ولی چه می شود کرد زیرا آنان رفتند و نمی شد که دیگر برگردند.
💠رد خون
✍️کارمان را محکم تر و با آتش سنگین تر ادامه دادیم نزدیک های عصر بود که برادر حسین زاده برای خبرگیری به دیدگاه ما آمد و جریان شهادت و محل معراج برادر قهرمان را سوال کرد و ما با دست آن محل را نشان دادیم و نیز جریان را گفتیم و او هم با موتورش سریع به آنجا رفت و حدود ده دقیقه ای طول کشید که آمد و گفت یک ردّی از جنازه اش پیدا شده ولی به علت اینکه همین سخنان را نیز روی موتور زد و مثل اینکه خیلی کار داشت دیگر نپرسیدیم چه چیزی از جنازه شهید پیدا شده ولی بعدها فهمیدیم وصیت نامه اش به خواست خداوند و به طور معجزه آسایی از جیبش به بیرون ماشین افتاده . برادر وحید توکلی چند روز پیش؛ خودش جریان وصیت نامه را برای بچه ها گفت.
و اما در این مدت که ما بودیم شهدا و مجروحین زیادی را از جلوی دیدگاه خودمان عبور دادند و بعضی از شهیدان مقدار زیادی در آفتاب مانده بودند زیرا گروه های بهداری براثر کم کاری آنان را به پشت خط حمل نکرده بودند یکی کالیبر به مغزش خورده بود و هر شهیدی در خون خودش غلطان بود و شاهدان زنده نیز هرکدام به نحوی زخمی شده بودند .آن مجروحینی که خودم با چشمم دیدم عبارت بودند از یک پسر جوان هم سن و سال خودم که دستش قطع شده و سعی می کرد خودش را به پشت خط برساند ولی گروه های امداد حتی به این افراد توجه نکرده بودند و آن به علت نبودن آمبولانس بود. این را بگویم که رزمنده ای که مجروح می شود حتی اگر زخم عمیقی بردارد ولی بتواند راه برود باید خودش را به پشت خط برساند که 5 کیلومتر راه است وگرنه مجروحین دیگر را که توان راه رفتن نداشتند چند ساعتی همانجا نگه می داشتند و بعضی هایشان شهید می شدند. یکی دیگر جوانی تقریباً 25 ساله بود که دستش قطع شده بود و با بی حالی و سکوتی مطلق می دوید به سمت پشت خط. یک پیرمردی که الگو برای ما بود دستش چندین ترکش خورده بود و به محل ما که رسید گفت: بجنگید و حسین(ع) یارتان باشد، فکر نکنید من موجی شده ام و این حرف ها را می زنم من سالمم... و همین طور که راه می رفت و می خواست خودش را منتقل کند، به بچه ها روحیه عجیبی می داد و باعث تعجب برادران می شد و خیلی مجروح دیگر با حالات مختلف.
عصر روز سوم برادر حسین زاده با برادر رشادتی آمده بود و مرا با آقای رشادتی تعویض کرد و گفتم هنوز زود است و می خواهم کار کنم گفت که خسته شده ای و ان شاءالله چند روز دیگر باز بر می گردانمت. بالاخره ما را برگرداند ولی برادر توکلی و زنگویی بنا به خواست خودشان ایستادند در اصل می بایستی آنها را نیز تعویض می کرد زیرا تیم هایی که همراه ما آمدند تعویض شدند و من با آنها خداحافظی کردم و با تیم های تعویضی برگشتیم.
حقیقت چون من سه روز بود که غذایی نخورده بودم و اولین بار بود که جنازه های زیادی و خون های زیادی می دیدم بعد از محلی که می خواست دو کنیم و خودمان را به نخلستان برسانیم در وسط های دو بود ( همانطور که قبلاً گفتم از خاکریز تا نخلستان 350 متر می باشد) که حالم دگرگون شده و برعکس هنوز چند قدمی با همان حال نرفتم که یک جنازه عراقی را با وضع خیلی خراب که جنازه اش سیاه شده بود و باد کرده بود دیدم و حالم بدتر شد و دیگر از قوت افتادم و آرام آرام شروع به حرکت کردم و البته بقیه برادران چون دیگر در آن بَرِ جاده فرعی بودند نیز به نخلستان رسیدند و خیالمان کمی جمع تر شد زیرا از آتش کالیبر در امان بودیم ولی گاهی خمپاره 81 و120 در اطرافمان می خورد...
به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan
شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan