🎬حکایت شیرین مردم خوش طبع مزینان(22)
💠نان خشک و ماست محلی برای دکتر...
🖌نویسنده؛ علی مزینانی عسکری
✍️یکی از خصوصیات اخلاقی فرزند شایسته کویر مزینان دکتر علی شریعتی مزینانی نوع برخورد بی تکلف و ساده ی او با مردم و همراه با خوش خلقی و متانت بود . او هر موقع به مزینان مشرف می شد با همشهریانش هم کلام می شد و با آنها مزاح می کرد و در صورت پرسش با حوصله و تا جایی که امکان داشت با استفاده از گویش مزینانی جوابشان را می داد. برایش فرقی نمی کرد که فرد مقابلش خان است یا دهقان و کشاورز و بلکه به قشر مستضعف و محروم بیشتر احترام می گذاشت . دلش می تپید تا روزی در جمع هم ولایتی هایش باشد.
در یکی از روزها دکتر به هیئت بنی هاشمی مزینانی های مقیم تهران می رود و مستقیم وارد آشپزخانه می شود و بعد از احوالپرسی گرم با تک تک خادمان با خنده می گوید : چیزی برای خوردن مانده ؟
دایی من حاج قربانعلی عسکری جواب می دهد که : یه خورده گوشت کوبیده هست بیارم دکتر؟
دکتر می گوید : نه ! نان خشک و ماست محلی دارید؟
عسکری : آره، اتفاقا فلانی از مزینان قاتق خوبی آورده !
دکتر با شنیدن قاتق و آماده شدن آن حسابی کیف می کند و خودش نانهای خشک را با گوشت کوب خورد کرده و سپس با قاتق آب دوغ درست می کند و با اشتها نوش جان می کند. و باز مشابه همین خاطره در هیئت ابوالفضلی یا علی اکبری مزینان اتفاق می افتد که او با صفا و سادگی تمام می نشیند و با آشپزها غذا می خورد.
حاج حسین تاج مزینانی هم که در فصل های قبل خاطره ای از او را به قلم خانم کوشکی نقل کردیم از همین سادگی رفتار او می گوید:
...در بازار مغازه داشتم دکتر وقتی وارد مزینان می شد می آمد دنبال من، روز اول که می آمد مستقیم می رفت دیدن مادرم، عذر خواهی می کرد که نتوانسته بیاید سر بزند. با این که من هفت یا هشت سال کوچکتر بودم، دکتر شریعتی دنبال من می فرستاد. وقتی می خواست حرکت کند، یادم است پنجاه تومان یا صد تومان یواشکی زیر چادرش می گذاشت و می گفت: اجازه مرخصی می دهید بروم.
گاهی اگر خلوت بود. می گفت: یک ماست جوش درست کن.
حاجیه خانم عفت منصوری همسر زنده یاد حاج شیخ محمود شریعتی و دختر عمه دکتر شریعتی هم نقل می کند: «دکتر خیلی خوشبرخورد و شوخطبع بود. رفتارش با یک بچه 10 ساله طوری بود که رویشان با او باز میشد. در خاطرم است وقتی به ملاقاتش در زندان رفتیم. با چشم بسته آوردنش و بعد چشمانش را باز کردند. من، برادرم، پوران خانم و بچهها بودند. واقعاً منقلب شدم و ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن. دکتر من را که دید خندید و گفت دلت برای مزینان تنگ شده که گریه میکنی. و با شوخیهایش فضای آنجا را عوض کرد.
بسیار اهل صحبت و گفتوگو بود. یادم است یک روز با برادرم(زنده یاد حاج علی اصغر منصوری) رخت و لباس بستند که بروند حمام. رفتند و مدت طولانی گذشت و برنگشتند. مادرم نگران شد و از یکی همسایههایمان خواست به دنبال آنها برود. آن همسایهمان به در خزانه که میرسد دکتر و برادرم را صدا میزند. در همانلحظه صدای شلیک خنده آنها بلند میشود و او میبیند دکتر و برادرم غرق صحبتند و هنوز بدنشان را هم خیس نکردهاند. گاهی با خودم که فکر میکنم، میگویم علی کی بود؟ چی بود؟ عجب دنیایی است. افسوس واقعاً.