ویژه نامه دهه آخر صفر ؛ امت و امامت از منظر دکتر علی شریعتی مزینانی بخش سوم
خدمت یا اصلاح
یا «مصلح» است و یا «خدمتگزار» ! با اندکی دقت متوجه می شویم که این دو اصظلاح- که سطحی و بی دقت ، بطور مترادف بکار می بریم- مترادف نیستند و گاه با هم خیلی تفاوت می بابند و حتی در حد تناقض !
خدمت عملی است که مخدوم را در آنچه می خواهد و نیاری که احساس می کند و به او لذت می دهد مدد کند، اصلاح عملی است که وی را به آنچه باید بخواهد و نیاری که باید احساس کند و به او کمال می بخشد یاری نماید. فردی که دل در گرو معشوقی بسته یا آرزوی گرفتن مقامی دارد و یا می کوشد تا دکانی باز کند احتیاج به کمکی دارد، هر که این کمک را بکند به او خدمت کرده است. اما کسی که او را تغییر می دهد، بیدار می کند و حتی از این دلستگی یا آرزو و یا تلاش – اگر منحرفانه است- منصرف می کند او را اصلاح کرده است. خدمت کمک به فرد است در «بودن» ش، و اصلاح کمک به فرد است در «شدن» ش. خدمت در جهت خوشبخت کردن است و اصلاح در جهت تکامل دادن. در تمدن غرب، پاستور خدمتگزار است ولی مسیح مصلح. طبیب خدمتگزار است و نویسنده مصلح. مخترعان و مکتشفان خدمتگزاران بشرند و پیامبران و روشنفکران مصلحان. ابو علی سینا به فکر و فرهنگ و تمدن مسلمین خدمت کرده اند و ابوذرها آن را اصلاح !
آموزش خدمت است و پرورش اصلاح! علم خدمت است و دین اصلاح، دانشمند خادم است و روشنفکر مصلح.
این است که خدمت- بی اصلاح- گاه تبدیل به خیانت می شود. تیغ بران به دست زنگی مست دادن می شود. کسی که این تیغ را به او داده است، بهرحال به او خدمت کرده است!
این است که می توان این اصل کلی را پذیرفت که : هر اصلاحی، بالمآل خدمت هست، اما هر خدمتی، الزاماً ، اصلاح نیست.
توجه به این اختلاف، مسائل بسیاری را در زندگی اجتماعی و سیاسی و مسائل انسانی و تاریخی روشن می سازد و بسیاری قضاوت ها را تغییر می دهد.
رهبری و دیکتاتوری
بنابر این، می توان چنین نتیجه گرفت که: «سیاست» فلسفه دولتب است که مسئولیت «شدن جامعه» را بر عهده دارد و نه «بودن» آن را . «سیاست» یک فلسفه- بمعنی واقعی کلمه- مترقی و دینامیک است، هدف دولت در فلسفه «سیاست» ، تغییر بنیاد ها و نهاد ها و روابط اجتماعی و حتی آرا و عقاید و فرهنگ و اخلاق و بینش و سنت ها و سلیقه ها و خواست ها و بطور کلی «ارزش» های جامعه است بر اساس یک «مکتب انقلابی»، یک «ایدئولوژی اصلاحی» و بسوی تحقق ایده آل ها و خواست ها و ارزش ها و اشکال متکامل و رهبری مردم در جهتی متعالی و بالاخره کمال ، نه سعادت[12] خوبی ، نه خوشی، اصلاح، نه خدمت، ترقی، نه رفاه، خیر، نه قدرت، حقیقت، نه واقعیت، بالا «رفتن»، نه خوش «ماندن» و ... در یک کلمه : «مردم سازی»، نه «مردمداری».
و بر عکس، پلیتیک، معادل غربی آن در فلسفه حکومت، بر اصل «ساختن» تکیه ندارد، بلکه بر اصل «داشتن» تکیه دارد و چنانکه ریشه لغت و نیز منشاء تاریخی آن حکایت می کند هدفش «کشورداری» است بر اساس «نه ایدئولوژی انقلابی»، بلکه بر طبق «ایده عمومی»، و نه برای «رشد فضیلت»، بلکه «کسب رضایت» و خدمت به مردم در خوش زیستن و نه اصلاح مردم برای خوب زیستن.
در مقایسه میان این دو بینش ، بی شک می توان قضاوت کرد که فلسفه دولتی که بر «سیاست» استوار است مترقی تر از فلسفه ای است که بر «پلیتیک» استوار است.
اما، بر اساس این اصل که هر حقیقتی، بمیزانی که متعالی تر است، سقوط و انحراف در آن نیز خشن تر و زیان آورتر است، سکه قلب «سیاست» نیز، از «پلیتیک» برای مردم بسیار فریبنده تر و برای جامعه بسیار خطرناک تر است.
چنانکه نظراً می فهمیم و عملاً می بینیم، سیاست ساده تر و سریع تر از پلیتیک می تواند برای دیکتاتور، یک فلسفه توجیه کننده رژیم استبدادی باشد، زیرا ظاهراً معلم از پرستار به پلیس شبیه تر است . و هیچ دیکتاتوری در تاریخ نبوده است که رژیم استبداد خویش را «سیاست اصلاح خلق» ننامیده باشد و این است که «تنبیه»- بمعنی بیدار کردن- و «سیاست» - بمعنی تربیت کردن- در زبان و ادبیات استبدادی بسیار رایج است و به همین دلیل هم این دو کلمه شریف که از رسالتی پیامبرانه حکایت می کنند، در ذهم ما فلک کردن و شلاق زدن و شکنجه را تداعی می نماید.
و شاید بر اساس تناسب میان دو بینش سیاست (مردم سازی) در شرق، و پلیتیک (کشورداری) در غرب باشد که آزادی های سیاسی در غرب رشد می کند و زمینه برای پدید آمدن روح فردیت (اندیوید و آلیسم)، آزادی افکار (لیبرالیسم) و حکومت مردم (دموکراسی) فراهم می آید و بر عکس، در شرق ، اصل «الناس علی دین ملوکهم» قدرت بیشتری دارد و روح جمعی و حاکمیت دولت و استبداد فکری بیشتر حاکم بوده است و «تقیه» نه دیگر یک «تاکتیک» (چنانکه شیعه علوی بدان عمل می کند) بلکه یک «عادت» و حتی «فضیلت» شده است و حتی استقلال رای و اظهار نظر از طرف فرد در برابر عرف عام و وضع موجود و مقبول عوام موجب رسوا شدن است و عاقل بودن و شخصیت داشتن در «همرنگ جماعت شدن» است و انکار عقل و انحلال شخصیت!
و این است که در غرب، بیشتر منشا قدرت حکومت زمینی است و از اراده مردم بر می آید و یا لا اقل چنین می نمایند، و در شرق، بیشتر آسمانی است و از اراده خدا ناشی می شود و چنین می نماید. و شاید از همین امکان تبدیل سریع رهبری به دیکتاتوری در فلسفه «سیاست» است که در تاریخ شرق ، بصورت عمیق ترین و بزرگ ترین و پردوام ترین نوعش، هم «نوبت» داریم و هم «سلطنت».
و بر همین اساس است که قدرت های استبدادی ، یا سلطان بئده اند و نماینده خدا، و یا خلیفه بوده اند و جانشین پیغمبر و یا دوحانی و وراثت هر دو.
و در غرب ، نه مذهب چنین عمقی داشته و نه حکومت چنین اقتداری.
و امروز، در شرق است که «رهبرهای انقلابی» بنام دیکتاتوری پرولتاریا، حکومت یک حزبی، دموکراسی متعهد، تعیین رئیس جمهور برای مدت عمر[13] ... – که تمایل بع اصل «سیاست» را حکایت می کند- در کنار دیکتاتئری های فردی سنتی بوجود آمده و شکل گرفته است.
در حالیکه ، در غرب ، حتی مارکسیسم را می بینیم- با اینکه زاده فکر غربی است و بینشی انقلابی و ضد لیبرالیسم م دموکراسی آزاد غربی و معتقد به حکومت طبقه کارگر است و به شیوه انقلابی و نه اخذ آراء اکثریت- در عین حال بتدریج بصورت احزابی سیاسی در آمده و فکر انقلاب از سرش پریده و با سند یکالیسم و لیبرالیسم غربی خو کرده و بجای بسیج انقلابی ، به بسیج انتخاباتی می پردازد و با بند و بست های سیاسی و بازی های دموکراتیک و لاس زدن های «پلیتیک» با چپ و راست و خارج و داخل و ملیت و بورژوازی و آزادی های فردی و رفاه عمومی و تعاون و صلح و غیره، می کوشد تا رای جمع آوری کند و از طریق سندیکا، به خواست طبقاتی برسد و از طریق صندوق، به حکومت سیاسی !
آنچه باید در اینجا یادآوری کنم این است که برخی روشنفکران کلاسیک، که هنوز قرن نوزدهمی فکر می کنند و هوای لیبرالیسم و دمکراسی غربی در دماغ دارند، بر من خرده گرفته اند که محکومیت شدید دموکراسی و دفاع از رهبری متعهد ایدئولوژیک- که سال ها است از آن دم می زنم و علیرغم روح حاکم بر روشنفکران و آزادی خواهان، رسماً عنوان کرده ام- تضعیف جبهه ای است که شعارش آزادی آراء و انتخابات آزاد است و توجیه نظام های غیر دموکراتیک و استبدادهای فردی...
اما درخواست آزادی انتخابات به سرنوشتی دچار می شود که بزرگترین شاهدبر صحت مدعای حقیر است و ثانیاٌ این شعاربه گروهی روشنفکر آزادیخواه مرفه تعلق دارد که یا در دل هوای کرسی دارند و یا در سر «حرف های حسابی که از نظر حقوقی و حقیقی قابل طرح اند» و می کوشند تا حق حرف زدن و آزادی قلم زدن بدست آورند. اما طبقه ای که بار سنگین قرن ها استضعاف و استثمار را بر دوش دارد و دارد خفه می شود و از گرسنگی و رنج می میرد، هرگز حوصله آن را ندارد که منتظر رسیدن جواب درخواست های روشنفکرانه مبارزان اطو کشیده مجلسی بماند و به پارلمانتاریسم لیبرال های ذهنی دل بندد و جامعه ای را آرزو کند که بهشت برینش اروپا است و اتوپیا یش امریکا. اساساً آن طبقه که عرض کردم راهش از این طرف ها نیست.
وانگهی، دیکتاتوری یک نظام سیاسی است که اقتضای جبری یک نظام اقتصادی یا استعماری است و به حرف بنده و سرکار هم تغییر رویه نمی دهد و اقتضای جبری قفط با تغییر مقتضیات جبری تغییر می کند و نه با نوع تعبیر و طرز توجیه مصلحت مآبانه و زرنگاه !
آنچه واقعیت دارد ، صورت ظاهر نیست، حقیقت باطن است. برای محکومیت دیکتاتوری، ساده لوحانه است اگر به شعار دموکراسی امید بندند، فقط به این دلیل که دموکراسی و دیکتاتوری با هم شباهتی در ظاهر ندارند و از «رهبری ایدئولوژیک» دم نزنیم فقط به این علت که دیکتاتوری می تواند خود را در صورت رهبری نمایان سازد، دیکتاتوری واقعیتی است که تا وقتی موجبات اجتماعی آن باشد هست ولو نتواند هیچ نقابی بر چهره زند. وانگهی مگر دموکراسی نقابی نیست که وی گاه بر چهره می زند؟
بحث از نقاب ها را رها کنیم و به چهره ها بپردازیم. آنچه رهبری را از دیکتاتوری جدا می کند، فرم نیست، محتوی است. واقعیت محسوس و آشکار اجتماعی است.[14] حضور قدرت ها است و مرگ و زاد نظام ها و بنیاد ها و روابط اجتماعی و وضع طبقاتی و موضع گیری سیاسی و جهت ایدئولوژیک و وجود زبان و فرهنگ و زندگی و تولید و توزیع و شرایط و امکانات و برخورداری ها و حتی «آدم ها»یی که جانشین زبان و فرهنگ و زندگی و ... حتی «آدم ها» یی دیگر می شوند، نه آنچه در کتاب های قانون اساسی می نویسند.
در اینجا کلمه و اصطلاح امامت کاملاً روشن کننده است و همچنین اصطلاح امت ، که از میان دو شق و دو اصل ثبوت و تحرک (ثبوت، در آن بینش اداره مردم به شملی آسوده و راحت و حفظشان از خطر و بیماری و ضرر ، و تحرک، اصل پیشرفت و تغییر دادن روابط فکری و اجتماعی و اعتقادی و کشاندن و راندن جامعه و روح ها و مغز های مردم به طرف کمال) شکل دوم را می پذیرد. پس امت جامعه یی نیست که افراد در آن احساس راحتی و سعادتی راکد بکنند. بی مسئولیتی، بی قیدی، رهایی و آسایش . مصرف پرستی و رفاه پوچ بی هدف و زیستن خوش بی هدف را ملاک زندگی قرار دهند. و رهبر- امام، اصل امامت یا پیشوایی- هدفش تنها نگاهداری مردم و دادن احساس راحتی و آزادی به مردم نیست. بلکه فرد در امت وقتی وارد شد ، به این معنا ست که به گروهی همسفر پیوسته است. تحرک در متن و جان این اصطلاح هست. دوم اینکه زندگی او در امت، زندگی آزاد و رها نیست، یک زندگی متعهد و مسئول است. سوم: فرد، به مجردی که خودش را عضو این امت می داند ، باید امامت این امت را بپذیرد- اول بشناسد، سپس بپذیرد- و امامت نیز اداره و نگهداری جامعه به صورت متوقف نیست. بلکه مسئولیت اولیه و مهمترین مسئولیتش- یعنی فلسفه سیاسی در شکل امامت و در معنی امامتی اش- عبارتست از مبتنی کردن اصل حکومت بر اساس پیشرفت و تغییر و تکامل هر چه سریع تر جامعه ولو در این سرعت و راندن بسوی کمال.
افرادی هم احساس راحتی و آسایش نکنند، و یا افرادی چند باشند که زندگی راکد و آسوده معمولی را بهتر از آن حرکت و تکامل بپسندند یا اصولاً نپسندند، که اگر چنین افرادی بودند رأیشان مقامی نخواهد یافت که امامت هدفش را بر اساس پسند عوام یا منافع خواص انتخاب نمی کند بلکه بر اساس رسالت و هدف و «آنچه که بایست باشد» می گزیند نه بر اساس «مصلحت»، که بر اساس «حقیقت».
کدام حقیقت ؟ حقیقتی که ایدئولوژی و مکتبی که افراد امت بدان معتقدند، نشان داده است.
براین اساس، در آن جه هدف افراد انسانی، "بودن" نیست، "شدن" است، امت، آزاد و خوش ماندن نیست،درست و سریع "رفتن" است. خوب زیستن نیستف زیستن خوب است، اقتصاد هدف نیست وسیله است، آزادی ایده آل نیست، وسیله لازم برای تحقق ایده آل است.
امت جامعه ای است که در هیچ سرزمینی ساکن نیست. امت جامعه ای است که براساس هیچ پیوند خونی و خاکی، استوار نیست. امت جامعه ای است که بر مبنای هیچ تشابهی در کار و شکل و زندگی و در آمد شکل نیافته است.امت عبارتست از جامعه ای که افرادش، تحت یک رهبری بزرگ و متعالی، مسئولیت پیشرفت و کمال و فرد جامعه را، با خون و اعتقاد و حیات خود حس می کنند و متعهدند که زندگی را نه "بودن" به شکل راحت، بلکه "رفتن" بسوی بی نهایت تلقی کنند و بسوی کمال مطلق، دنیایی مطلق، خود آگاهی مطلق، کشف و خلق مداوم ارزش های متعالی، نماندن در هیچ منزلی و شکلی و قالبی، و شدن و همیشه شدن تکاملی انسانی و هجرت و همیشه هجرت از "آنجا" که هستیم و "از آنچه که هستیم" و شگفتن همیشه استعدادهای نهفته در عمق فطرت آدمی و شکوفایی در همه ابعاد گوناگون بشری و بالاخره:
1- در جهت کمال های مطلق "شدن"
2- بسوی ارزش های متعالی "رفتن"
و این است معنی عمیق و انقلابی این دو شعاری که تا هر جا که فهمیدن ما دامنه دارد، [15] دامنه دار است:
الا الی الله تصیر الامور، (آیه 53 سوره شوری) و الی الله المصیر (28 آل عمران و 18 فاطر) هان ! "شدن" ما به سوی خدا است ! انا لله و انا الیه راجعون ! ما بخاطر خدائیم و به سوی او باز می رویم.
خدا یعنی چه؟ یعنی کمال مطلق، ابدیت، خلود، علم و خلاقیت و آگاهی و زیبایی و قدرت و خیر و وجود و لطف و عفو و عدل و عظمت ... مطلق، بی حد و مرز ونهایت: تخلقوا باخلاق الله
وانگهی رفتن و شدن ما "به سوی" او است، نه چنان که صوفیه وحدت وجودی می گویند: "دراو". "الیه"، نه . "فیه".
انسان در مسیر خود به خدا نمی رسد، در خدا منزل نمی کند، مثل رودی که به دریا رسد و دراو مهو گردد و از خود فانی و در او باقی "بماند" نیست. خدا یک جایگاه ثابت نیست و از مرز خاصی آغاز نمی شودو ذات محدودی ندارد. وانگهی :خدا ، مجموعاً یعنی در جهت کمال و زیبایی و ارزش های "مطلق" پیش رفتن و تکامل یافتن، جهت تکامل کجا است؟ خدا! خدا یعنی چه؟ یعنی : تا ابدیت، تا مطلق، یعنی تکامل لایتناهی، رفتن بی توقف!
امت، یک جامعه ای در حال رفتن و شدن ابدی به سوی تعالی مطلق است! و چون "امت" را شناختیم، به سادگی می توانیم تعریف دقیق و روشن "امامت" را و نقش اجتماعی آن را به دست آوریم. بنابراین "امامت" ، رژیمی است که امت را در این راه هدایت می کند و راه می برد.
تاریخ و تاریخ
دیشب گفتم که اصطلاح امت که حاکی از یک بینش خاص جامعه شناسی در مذهب ماست که با مقایسه با اصطلاحات مشابهش- جامعه، طایفه قبیله، قوم، ملت و ناسیون- از فکری متنوع و نو و دینامیک انقلابی و علمی و انسانی، سرشار است. "امرنف"- نویسنده کتاب "شعر تاریخ" در تعریف تاریخ نظری بسیار جالب دارد که "تاریخ (نه حوادث تاریخ) علم یا فلسفه نیست بلکه هنر است". اما متاسفانه ، ما همیشه "واقعیات و وقایع تاریخ" را بجای "علم تاریخ" می گذاریم. در حالیکه این دو سخت متفاوتند. یک مجموعه حوادثی است که در گذشته اتفاق افتاده و اطلاع بر آن ها معلومات تاریخی را تشکیل می دهد و یکی علمی است به نام تاریخ که غیر از گذشته های تاریخی است. چنانکه ما زمین را داریم و زمین را داریم و زمین شناسی را، آسمان را داریم و هیات را . طبیعت و طبیعت شناسی را که دو مساله و دو مقوله است: یکی حوادث طبیعت است و پدیده های طبیعت و واقعی به نام طبیعت و شناخت این حوادث و پدیده ها.
اما نداشتن اصطلاح خاص برای این دو مفهوم متفاوت در ذهن ما، متاسفانهموجب این شده است که علم تاریخ را با وقایع تاریخی یکی بگیریم. که چنین نیست. چرا که علم تاریخ مثل هر علمی، قوانین علمی است که علل و روابطی را که میان حوادث اجتماعی انسان ها در طول گذشته تا حال وجود دارد بیان می کند و وقایع تاریخی، حوادث و وقایعی است که در زمان گذشته صورت گرفته است و موضوع علم تاریخ است، مثل بیماری ها که موضوع علم طب است.
امرنف علم تاریخ را فن و هنر می داند که تا حدی درست است . زیرا باید، علم، باشد، اما چون هنوز انسان، شناخته نشده است، چون هنوز زمان و جامعه شناخته نشده است، علم تاریخ، شکلی هنری دارد. یعنی مورخ بیشتر مخترع است تا کاشف! اکنون تاریخ به شکل هنر است، "مارکس" می تواند یکی از وجوه گذشته انسان را تعقیب کند و یکی از ابعاد زندگی انسان را در طول قرون گذشته تا حال مورد بررسی قرار دهدو قانون و اصلی را کشف کند و ماکس وبر بعد دیگری را وهگل جریان تاریخی دیگری را و تاین بی دیگری و داوید دیگری را. این است که رومن رولان می گوید " تاریخ کوهستانی است که هر مورخی برای بنایی که نقشه اش را طرح کرده استو در آن به سنگ تراشی می پردازد".
پیوندها
براساس این مطلب من تاریخ را – نه همه ابعاد و وجوه گوناگون آن را، بلکه یکی از اساسی ترین و برجسته ترین رشته ها ی تاریخ را که نوع پیوندهای انسانی است از آغاز زندگی اجتماعی انسان در روی زمین- عبارت می دانم از تحول و تکامل پیوندهای افراد انسانی با هم. بنابراینم در طول نزدیک به پنجاه هزار سال که انسان به شکل امروزینش – از نظر نوعی- زندگی داشته است و در این طول، واضع قدرت ها، فرهنگ هاف مذهبها، سنت ها و اشکال گوناگون زندگی خویش بوده است، پیوندهای میان افراد، یا بعبارت دیگر روابط اجتماعی انسان ها با هم، در شکلهای گوناگونش تا امروز تکامل یافته است. یعنی انسانی در جمع انسانها وقتی رابطه اش را با دیگری – یا دیگران- احساس می کرده است، میان خود و دیگران پیوند متفاوتی می یافته است. و شکل این پیوند و کیفیت معنوی و تلقی فکری او از زندگی اجتماعی، وجودش را معنا می کرده است.
در طول تاریخ[16]، انسان در وجوه گوناگون زندگی زمینیش تکامل یافته، و یکی از برجسته ترین وجوه تکاملی انسان، تکامل پیوند های انسانی و روابط اجتماعی فرد با دیگران است.
«من» و«ما»
بحث «من» و «ما»، یکی از حساسترین و مهمترین مباحث علمی است که در جامعه شناسی و روانشناسی اجتماعی مطرح شده است.
هنگامی که می گوئیم «من»، (Le moi) مرادمان وجود مستقل فرد است از دیگران و در برابر دیگری یاد دیگران (L autruie) و چون می گوییم : «ما»، ارتباط «من» با دیگری یا دیگران را در نظر داریم، مستقل از «ما» و یا «ما» های دیگر. من معلم با دیگر معلمان، یک «ما» تشکیل می دهیم (در برابر شاگردان، کارمندان اداری، افسران، روزنامه نگاران، ... که «ما» های دیگرند). و با دیگر ایرانی ها نیز یک «ما» (در برابر هندی ها، عرب ها، ترک ها، فرنگی ها). رابطه من، با دیگر مسلمان ها یک «ما مسلمان ها» را می سازد و پیوندم با شرقی ها یک «ما شرقی ها» را تشکیل می دهد و ... بنابراین، هر «من» با دیگر و دیگران روابطی دارد که در هر یک از این روابط، نوعی «ما» بوجود می آورد بر اساس یک وجه مشترک، و همین وجه مشترک های گوناگون است که در طول زندگی انسان بر روی خاک تکامل یافته است.
تعصب !
اجازه می خواهم که همین جا از کلمه ای سخن بگویم که مظلوم ترین واژه در زبان ماست. و این کلمه «تعصب» است. غرب، در هجوم قدرت و صنعت کالای مصرفی اش به ما، ناگزیر بود که فرهنگمان را دگرگون کند، و فرو بریزد. وجوه گوناگون ارتباط غرب با ما طرح و تجلیل شده است، اما مهمترین حساس ترین وجهه ارتباط غرب، با شرق، و بالاخص با ما مسلمان ها، متأسفانه مجهول مانده است. و این حساس ترین وجهه نا شناس مانده، حمله فرهنگ غربی است به ما و به فرهنگ ما و شبیخون زدن و ربودن و آلودن معنویات و فرهنگ و کولتور. Culture
غرب می دانست – و می داند – که برای رام کردن یک ملت و خوار کردن و بنده و برده کردن افراد بیش از هر وقت و پیش از هر کار ، باید فرهنگش را گرفت. زیرا انسان بی فرهنگ ذلیل، کاسته و نیمه وحشی است و تسلط بر چنین انسانی بسیار ساده است و بسیار آسان، می توان او را بشکل الگو های فرهنگ مهاجم در آورد.
یکی از چهره های مختلف هجوم فرهنگ غرب به فرهنگ ما، از بین بردن، یا مسخ کردن بسیاری از اصطلاحات ماست. چرا که یک اصطلاح یا یک کلمه حاوی کیفیت اعتقاد ما و بینش و مایه های فرهنگ و معنویات و عقاید ماست. بنابر این اگر بشود که کلمه یا اصطلاحی را – مخصوصاً اصطلاحات بسیار سرشار و حساس را- مسخ کنند، دگرگونش کنند، هو کنندش و بکوبندش، آن فکر و مایه ای که در درون کلمه و اصطلاح وجود دارد خود بخود از بین می رود و بار معنی آن به خاک می افتد و کلمه جاذبه ، حیثیت، اعتبار، اثر و روح و احساس و قدرت جادوئی انتقال و انقلاب خود را از دست می دهد و لفظی پوک و پوچ و مرده و مردار و نفرت آور می شود. سرنوشتی که واژه «تعصب» پیدا کرد، از آن جمله است. و شاید شدیدترین حمله غرب به این دیوار و سد نیرومند آسیایی و آفریقایی بود، که سنگین و سترگ در برابر هجوم دشمن ایستاده بود. شکست ناپذیر و دست نیافتنیمی نمود و شرق را حفاظت می کرد.
مردمی که در پشت حفاظ «تعصب» می زیند، با شخصیت اند و. متکی به خویش و ریشه در فرهنگ بومی و اصیل خود دارند، و تا این دیوار فرو نریزد، تسخیر و دگرگون کردن چنین مردمی محال می نماید. چنین است که غرب نیرویش را متمرکز می کند تا این حصار محکم و حصن حصین را بر گرد شرق فروشکند و آن را از پایگاه تجدد مآبی و شبه روشنفکری و آزاد اندیشی و اومانیسم و انترناسیونالیسم و منطق علمی و بینش عقلی و وسعت مشرب جهانی و صوفیگری مدرن یا روح فراماسونری و تساهل بازی و خلاصه ولنگاریسم ! در هم کوبد.
هدف این است: شکستن دیوار، اما چگونه؟ «روشنفکری» تدبیر خوبی است. بنام «انسان جهانی»، مرزهای تعصب را می شکنیم و آسیایی و آفریقایی را – که به فرهنگ قوی و نیرومند خویش عشق می ورزد و پاسدار ارزش های اصیل خویش است- بصورت گله ای رام در می آوریم. گله ای که آنچنان وحشی و جبان و بیگانه ترس و دشمن گریز و رمنده نباشد که تا چشمشان به چهار تا گرگ یا شغال و یا کفتار افتاد سر به هم آورند، و در هم فشرده شوند و رم کنند و در حصار قلعه و تنگه کوه و چهار دیواری آغل یاد رون باروی آبادی خود پناه گیرند، بلکه با روی باز و لبخند های سفارشی دیل کارنگی و نزاکت اخلاقی و ادب اجتماعی و اتیکت و «نجابت روشنفکرانه» و رفتار جنتلمنانه آزاد و بی واهمه پیش آیند و از هم وا افتند و از حظیره خویش بیرون آیند و در برابر ورود آن ددها، آرام و بی خیال، کوچه دهند و درست بمانند اشتری که در داستان گرگ و روباه و شتر کلیله و دمنه یاد شده با آن ها بزرگمنشانه و متمدنانه در آمیزند و آن ها را نیز چهارپایانی همچون خود و البته برتر از خود تلقی نمایند و بقول میرزا ملکم خان:
این همه از «خارجه و خارجی» نهراسند و از هر چیز از آن جا میرسدنرمند و آن ها را «نجس» ندانند بلکه خیلی هم پاک تر از خودشان است- بوی گل می دهد- هم لایق تر و هم «با اخلاق» تر و هم راست و درست تر وهم «آقا»تر و هم مهربان تر و نمکشناس تر و باهوش تر و اهل حق و حقیقت تر و اصلاً مسلمان تر. مسلمان حقیقی همین کافرهایند (صنعت ادبی ویژه!.)، نوکری کردن برای خارجی ها شرف دارد بر آقائی کردن در بین خود ما مسلمان ها و ایرانی ها! آدم باید حق را بگوید،نباید مثل قدیمی های کهنه پرست و امل که از دنیای امروز خبر ندارند و خودشان را آدمی خیال می کنند و زندگی و اخلاق و دین و گذشته خودشان را از همه بهتر تصور می کنند، تعصب به خرج داد، بقول نا مرحوم علامه تقی زاده که در صدر مشروطیت چندین بار شهید شده بود و ناگهان از لندن سر در آورد و در بازگشت اعلام کرد که :
«من در این عصر تعصب، بمب تسلیم به فرنگی را منفجر می کنم و می گویم ما باید ار فرق سر تا ناخن پا فرنگی شویم تا آدم شویم».
با فرو ریختن و گذشتن از دیوار سربلند «تعصب» است که به شرق هجوم می بریم و سازندگان فرهنگ بزرگ اسلامی و معنویت و فرهنگ بزرگ شرق را بصورت شبه روشنفکران پوچی در می آوریم که فقط مصرف کننده کالاهای صنعتی مان باشند.
و در آوردند ، و در آمدیم!
گرچه با بحثم منطبق نیست، اما مهمترین حرفی است که باید گفت و روشن کرد که دو مفهوم کاملاً مغایر و بیگانه با هم «تجدد» و «تمدن» سخت یکی شده اند و جا عوض کرده اند.
به روشنفکرانی که ساخته خودشان بودند، و محصولات غربی (نه روشنفکر شرق و خود ساخته)- که می دانیم ؟؟؟؟؟؟؟؟ را از اروپا آوردند و در اینجا قالب گیری کردند و مسندی به نام روشنفکر ساختند- یاد دادند که «تجدد» را به معنای «تمدن» بکار برند و از سازنده، مصرف کننده بسازند.
فرنگی ها خود به ما روشنفکر نمی گویند، بلکه «اسیمیله» ASSIMILES می نامندمان- چرا که روشنفکر عبارت از تحصیل کرده ای اروپایی است که بعد از سه قرن تفکر و تلاش و مبارزه با خرافات و رکود قرون وسطی ، و بعد از سه قرن آشنایی منطقی با علم روشنفکر شده اند. اما ما که چنین حرکتی در عمق جامعه مان نداشته ایم، چگونه می توانیم روشنفکر باشیم؟
ژان پل سارتر در مقدمه LES DAMMES DE LA TERRS (مغضوبین زمین) اثر فرانتزفانون، طرز تهیه و مورد استعمال روشنفکرسازی غرب را برای شرق، نشان می دهد و می گوید:
«ما عده ای از جوانان آفریقایی و آسیایی را چند ماهی به آمستردام، پاریس، لندن و بروکسل ... می آوریم و می گردانیم. پس از چند روزی لباس اروپایی می پوشانیمشان و اصطلاحات اروپایی را به دهانشان می ریزیم و از محتویات فرهنگ خودشان، خالیشان می کنیم. آنگاه این ها شکل بلند گوهای پوک و پوچی می گیرند، که باید به کشورهاشانبازگردانیم. آن وقت ما مرس می زنیم و این ها، مثل یک دره، مثل یک آب انبار، هرچه را که بگوییم، بی آنکه معنایش را بفهمند باز می گویند. و آنچه بکنیم در حد ادا در آوردنی می کنند و می پندارند که خودشانند که دارند می گویند و می کنند. اینها اسیمیک هستند.»
اروپائی ها به روشنفکرانی که اینجا و برای ما نام روشنفکر یافته اند، نمی گویند روشنفکر، نمی گویند انتلکنوئل، می گویند اسیمیله، یعنی شبیه روشنفکر، یعنی شبیه اروپایی، یعنی کسانی که ادای اروپایی را درآورند.
وظیفه این اسیمیله ها- یا شبه روشنفکران- این است که – بعد از تشبه به اروپائیان- به کشورهایشان بازگردند و رسالتی را که بر دوششان نهاده ایم به انجام برسانند و راه را برای ورود ما هموار کنند.
پس شگفت نیست که پس از اسیمیلاسیون – که درست ترجمه سخن پیغمبر: «من تشبه بقوم فهو منهم» است- این اسیمیله ها، این متشبهین و شکلکهای غربی، به شرق و وطن- و مخصوصاً وطن های اسلامی- که باز می گردند، تنها رسالتشان از بین بردن تعصب است. و دیدیم که برای از میان بردن تعصب چه مبارزه ای کردند تا آنجا که امروز، به انسانی خوش فکر و سالم اندیش درست نیز اگر بگوئیم سخن- یا احساسات- شما بوئی از تعصب دارد، بر افروخته می شود و اهانت شده در صدد تبرئه خویش بر می آید، در حالیکه «تعصب» بزرگترین و ارجمندترین خصیصه انسان است که او را از حیوان جدا می کند.
«تعصب»[17]ازعصبه است به معنی جمع و گروه. تعصب یعنی رشته ای که فرد را به گروه انسانی خود می پیوندد تا به حمایت و جانبداری از آن گروه بر مکی خیزد. این شاخص انسان است و فصل واقعی و حقیقی او در برابر حیوان.
حیوان تعصب ندارد چون اگر هم بصورت تجمعی زندگی می کند معمولاً بصورت اجتماعی از افراد وجود دارد. و این انسان است که به میزان تکامل روانی و انسانی و فکری، تعصب نیز در او نیرومند تر و روشنتر است و عامل تحرک و زندگی اوست. یعنی احساسی که فرد در پیوند و ارتباط با گروه (عصبه) دارد و این احساسی است در اشتراک حقیقت، هدف، یا اصل.
چنین است که تمامی ملت ها، حتی اروپا ئی ها، تعصب را روح جمعی، وجدان گروهی، سوسیالیسم، وفاداری به حزب، وطن پرستی، نوع دوستی، انسان دوستی ... و پرنسیپ گفتند. یعنی انسانیکه به اصلی معتقد است و بر آن اعتقاد استوار، و هرگز متزلزل و مردد نمی شود و بهیچ قیمتی نمی توان از آن اصول اعتقادی و ایمانی جدایش کرد.
همین کلمه با همین مورد استعمال در زبان و فرهنگ ما به معنی تعصب است که معنایی روشن تر و دقیق تر از «پرنسیپ» دارد. تعصب یعنی تحزب یعنی احساس انسانیکه اند یوید و آلیست نیست، خود را یک «من» تنهای مستقل احساس نمی کند بلکه خود و سرنوشت و احساس و اعتقاد خویش را با دیگرانیکه همدرد و هم سرنوشت و هم اندیش اویند، مشترک احساس می کند. و این بزرگ ترین فضیلت انسانی است و فاصل بین نوع انسان و حیوان.
بنابراین، بجای آن حرف مبهم و کم معنی ارسطو که می گوید «انسان حیوانی است ناطق» ، روشن تر و دقیق تر باید گفت: «انسان حیوانی است متعصب».
انسان هرگز در طول تاریخ، خویش را یک «من» مستقل و رها از مسئولیت نمی دیده است. بلکه همیشه میان خود و دیگران پیوندی احساس می کرده است، و این پیوند «تعصب» بوده است و هست.
از هنگامی که انسان وجود یافته است تاریخ عبارت است از تکامل تعصب ها، یعنی تکامل پیوند های «من» با دیگری و دیگران. این پیوند گاهی بر اساس خون بوده است. یعنی اینکه من به دیگران وابسته ام چون همه فرزندان «تمیم» یا فرزندان «عدی» و ... هستیم. و همه از یک منشاء نژادی و خانواده ایم. بر همین اساس تعصب بوجود آمده و در طول تاریخ نیز وجود داشته است.
و گاهی پیوند بر اساس خاک بوده است. یعنی مایی که در یک خاک، و در مرز و بومی مشترک زندگی می کنیم، باهمیم و پیوسته.
و گاهی پیوند ملی است- و این عالیتر از دو پیوند «خوبی» و «خاکی» است- که پیوند فرد است با افرادی از انسان ها که دارای گذشته مشترک، زبان مشترک، فرهنگ مشترک و نژاد مشترکند.
و بعد پیوند نژادی است- بمعنی اعم – یعنی پیوند سیاه ها، سفید ها، سرخ ها، زرد ها، این اشتراک در خصوصیات نژادی موجب ایجاد پیوند های خاصی میان افرادی شده است که «آریائیها»، «سامی ها»، سفید پوست ها، سیاه پوست ها، از آن جمله است. و هر یک تعصبی خاص خویش دارند. سفید پوست تنها نیست که به رنگ پوستش تعصب می ورزد، که سیاه پوست نیز با تعصب از رنگش دفاع می کند، تا آنجا که شاعره سیاهی می گوید:
«خدا ترا سپاسگزارم که سیاهم آفریده است، چرا که سیاه رنگ ابدیت است و سفید رنگ عارضی موقتی ... »
در اینجا «ما سیاه پوست ها» وجود دارد. همچنان که «ما سفید پوست ها». و همیشه چنین «ما ... » هایی وجود داشته است. اما امروز مهمترین و عالیترین پیوند های انسانی – که از قرن نوزدهم اعلام شده – دو پیوند است. یکی پیوند انسانی که «او ما نیست» ها- حتی از قرن هجدهم- اعلام کردند. یعنی بجای «ما هم خاک ها»، «ما هم خون ها»، «ما قوم و خویش ها»، «ما سیاه ها»، «ما سفیدها» ... بگوئیم ما انسان ها. بنابراینگرانقدرترین پیوند انسان ها با هم، انسان بودن افراد انسانی است. بر اساس این پیوند مکتب های مختلف اومانیسم یعنی اصالت انسان و اصالت بشر بوجود آمده است. روشنفکران باید همه پیوند های گذشته را در طول تاریخ ضعیف کنند، از بین ببرند و محکوم کنند و بجای آن ها هر کس احساس کند که فردی انسانی است و جامعه اصیل جامعه انسان ها است که او را به آن جامعه و افراد آن جامعه مرتبط می کند. و این مقدس ترین پیوند است، «اصالت انسان»، و باید به آن تعصب ورزید.
بنابراین «اومانیسم» یعنی تعصب ورزیدن افراد انسانی به گروه انسان ها، به جامعه انسانی و با انسانیت.
در برابر این مکتب از قرن نوزدهم هم پیوندی طبقاتی رسماً اعلام می شود، که مقدس تر از پیوند انتزاعی و مجرد و غیر واقعی اومانیستی است. انسان یا از گروه رنجبر است و یا رنجده، ستمکش است یا ستمکار، یکی می خورد، بی آنکه کار کند و یکی کار می کند، بی آنکه بخورد، و اینها در دو طبقه متضادند و با شعار اومانیستی نمی توانند کنار هم زندگی کنند، که روبروی همند. در این پیوند مقدس، اساس بر همدردی است و هم سر نوشتی، نه همشکلی و همزبانی.
اینکه هر کدام از ما، یک «ما» ی مقدس داریم که دلیل پیوندمان با همگان است و باید خویش را عضو جامعه انسانی بشماریم، همانقدر موهوم است که «جامعه انسانی». چرا که «رنجده» نمی تواند، برادر رنجکش باشد. این است که «رنجده» ها با همند و «رنجبر» ها با هم، و هر یک طبقه ای خاص خویش دارند.
به کسی که تمام زندگی اش محرومیت و تلاش و گرسنگی است، نمی توان گفت خویشاوند و همسرشت کسی باش که چنین سرنوشتی را بر تو تحمیل کرده است و از زیان تو سود می برد. بلکه باید گفت خویشاوندان تو در زمین آنها یند که مثل تو رنج می برند، کار می کنند و گرسنگی می کشند. و به قول آن دانشمند : «ملتن یعنی مجموعه کسانی که درد مشترکی را احساس می کنند» میان دو جامعه- جامعه ای بر اساس همشکلی و جامعه ای بر اساس همدردی- دانشمندان به جامعه سومی نیز اشاره می کنند که بر اساس همفکری است و این را برتر از آن دو می دانند- که مرا نیز چنین اعتقادی بود-.
آنها که در روی زمین زندگی می کنند و با نام انسان مشخص می شوند جز در صورت و اندام، اشتراکی حقیقی و واقعی ندارند، و آن ها که در طبقه ای جای گرفته اند، به صرف هم طبقه بودن، جامعه ای حقیقی و واقعی نمی توانند ساخت. چرا که هر کدام به نوعی می اندیشند، در همین طبقه محروم هستند کسانی که زبونند و به زبونی خو کرده اند و می خواهند بمانند و حتی با دشمن همکار و همراه اند ! و کسانی نیز هستند که ذلت و زبونی را نمی پذیرند و مبارزه می کنند. این دو را چگونه می شود یکی دید؟ هرچند که در یک طبقه باشند !
پس آن ها که هم فکرند و یکسان می اندیشند و هم عقیده اند، یک جامعه، یک ملت و یک اجنماع حقیقی تشکیل می دهند. بنابراین، عالی ترین و مقدس ترین رابطه ای که انسان با دیگران احساس می کند، نه رابطه هم نژادی، نه هم خاکی، نه هم خونی، نه خویشاوندی و نه هم طبقه ای و هم نوعی است، که هم فکری هم اعتقادی است.
من بیش از هر کس، کس را نزدیک و صمیمی و خویشاوند خویش می بینیم که مانند من می اندیشد. مانند من اعتقاد دارد و بر اساس اعتقاد و بینشش، درد مرا دارد. مثل من دنیا را می بیند، زندگی را معنی می کند و مانند من هدف مشترکی برای زندگی دارد و همسان من به جهان و به انسان معتقد است.
بنابر این، عالیترین رابطه میان انسن ها، رابطه همفکری و هم اعتقادی و هم ایمانی است. و راست هم است، که جز این رابطه، تنها پیوند طبقاتی استکه قابل قبول تر می نماید، اما دیدیم که میان دو هم طبقه ای که یکی ابزار رنج خویش است و خو کرده به ذلت و زبونی و یکی که با تمام وجودش علیه زبون سازان می جنگد، تفاوت بسیار است. هرچند که بنا گزیرد در طبقه ای مشترک ایستاده باشند.
و بر عکس، چه بسا انسان های آزاده ای که علیه طبقه خویش شوریده اند تا به پیوندی فکری و اعتقادی، در خدمت طبقه مخالف خویش، طبقه محروم، قرار گیرند. غالب رهبران انقلابی در انقلاب های سوسیالیستی معاصر، روشنفکران برخاسته از طبقه برتر- نجیب زادگان، فئودال ها، اشراف و سرمایه داران- بوده اند!
اما در مورد انسان، «اومانیسم» که کلی و ذهنی است و مجرد و غیر واقعی، فقط در اندیشه و ادبیات و فلسفه است که وجود دارد. در حالیکه انسان، ذهنی کلی نیست، عینی واقعی است. و این انسان های عینی واقعی اند که هر یک جایی دارند و از هم فاصله هایی. و این فاصله ها چنان زیاد است که هیچ موجودی در زمین با همنوعانش چنین فاصله ای نمی تواند داشته باشد. مثلاً میان یک اسب خوب – که قیمتی حدود سه هزار تومان، پنجهزار تومان دارد- و یک اسب بد، آنقدر که بدتر از او نشود یافت- و چند صد تومانی قیمت می شود- فاصله ای چندان نیست، اما اگر همین فاصله را در افراد انسانی ببینیم، به چنان بعد و دوره ای می رسیم که غیر قابل قیاس می نمایند، یکی مظهر زشتی و پستی و پلیدی است و یکی مظهر عظمت و بزرگواری و شرف. یکی خویشتن را به آتش می کشد که ملتی را رهائی بخشد، و خود را در آتش می افکند که انسانی را نجات دهد. و یکی «نرون وار» رم را بآتش می کشد تا در «صدای ضجه مردم و شعله های بی رحم آتش»، حضرتش به نقاشی بنشیند و به تماشا و شعرگویی!
این ها هر دو انسانند و در کلیت انسان جایی یکسان دارند، اما براستی. میانشان- جز تشابه هیکل- چه شباهتی هست؟ و این دو چگونه خواهندتوانست یک «ما انسان ها» بسازند؟
انسان کلمه ایست که در علوم طبیعی و در جانورشناسی و فلسفه معنی دارد اما در جامعه و در زندگی واقعی بی معنی است و وجود ندارد، باید بگوئی: «کی» ؟ تا بگویم: «چی»
ادامه دارد...
پاسخ ما
باسلام وعرض ادب
تشکر محسن جان