چه کسی خبر مرگ دکتر علی شریعتی مزینانی را به پدرش داد؟
شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۳۶ ق.ظ
![[تصویر : marg2.jpg]](http://talar.shandel.info/photo/marg2.jpg)
شاهدان کویرمزینان ؛حجت الاسلام والمسلمین مهدوی راد، قرآن پژوه برجسته و استاد دانشگاه تربیت مدرس که زمانی در کنار استاد محمدتقی شریعتی مزینانی (پدر دکتر شریعتی) بوده، ناگفته ها و خاطراتی از ایشان را برشمرده است.که پیش از این در سالگرد استاد شریعتی در شاهدان کویرمنتشر شده است .اینک به مناسبت فرا رسیدن سی وششمین سالمرگ شهید دکتر علی شریعتی مزینانی قسمتی از این خاطرات تقدیم می شود.
روز بدرود زندگی دکتر علی شریعتی من از قم به مشهد رسیدم و پس از زیارت مضجع مطهر حضرت رضا(ع) به محضر استاد رسیدم. کسی نبود، استاد تنها بود و از ماجرا خبر نداشت از اینجا و آنجا سخن گفتیم و برخاستم و در هنگام خداحافظی استاد با نهایت مهربانی دست بر شانهام نهادند و فرمودند کجا میروید، عرض کردم به ده و دیدن والدین، فرمودند برگشتید شما را ببینم. گفتم حتماً استاد، به قفسه کتابهای استاد کاغذی چسبانده بودند: «برای بهبودی حال استاد سیگار نکشید». گفتم چقدر خوب است که سیگار نمیکشید. و رفتم.
روز هفتم تیر اندکی پس از ظهر برگشتم سر کوچه میرعلم خان دوست عزیز و فرزانهام حضرت آقادریاباری را دیدم (اکنون از استادان موفق سطوح عالیه حوزه علمیه قم) چشمش که به من افتاد بغض گلویش را گرفت گفتم چه شده است؟ گفت: مگر خبر نداری گفتم من ده بودم از چی؟ گفت دکتر را کشتند.
ساک از دستم افتاد. بر زمین نشستم و بعد گفتند امروز بعد از ظهر در «مسجد جامع ملاهاشم» مجلس ترحیم است. خیلی زودتر از موعد رفتم. زمان مراسم که رسید جای سوزن انداختن نبود، برقها را قطع کرده بودند، دانشجویی قرآن میخواند، نیم ساعتی گذشت عکسی از شریعتی را وارد مجلس کردند قیامتی شد در و دیوار گریه میکردند همه ضجه میزدند، زیر بغلهای استاد را گرفتند، بلند کردند، عبای تابستانی نازکی بر دوش داشت، به عصا تکیه کرد اندکی صحبت کرد، بلندگو نبود، صدا به جایی نمیرسید، اما محفل یکسر اشک و آه بود.
فردای آن روز رفتم محضر استاد نشستم، استاد سیگار میکشید، عرض کردم استاد باز هم سیگار میکشید. فرمود: مرگ علی همه چیز من را به هم ریخت. و بعد فرمودند آن روز که شما اینجا بودید، اتفاق افتاده بود و من خبر نداشتم، اما رفت و آمدها زیاد شده بود، آقای خامنهای مرتب میآمدند، از صدر اسلام سخن میگفتند از مصیبتهای بزرگ، از رشادتها، از فرزند از دست دادنها، گویا میخواستند مرا آماده کنند من که راضی به رضایت خدا بودم، تسلیم بودم، بالاخره ملاحظه سن و حال و احوال مرا میکردند، خوب ایشان که همیشه به ما لطف داشتند ولی آنقدر آمدن و آنگونه سخن گفتند برایم شگفت انگیز بود، تا اینکه در منزل یکی از دوستان و در جمعی از یاران دکتر خبر را به من گفتند.

استاد اضافه کردند که علی در آستانه هجرت به خراسان آمد و از همه اقوام و خویشان خداحافظی کرد به من چیزی نگفت ولی حال و هوایی عجیب داشت، از کمترین فرصت استفاده میکرد و به حرم مطهر مشرف میشد، به مزینان رفت و از همه خداحافظی کرد، آن روز آخر دکتر معالج من اینجا بود، و از دکتر هم نوار قلب گرفت و گفت: «دکتر ماشاءالله قلبت مانند قلب یک جوان بیست ساله میزند» بعد فرمودند این لطف خدا بود که آن روز این اتفاق بیفتد و حداقل ما بدانیم که دستی تو کار بوده است.
منبع :http://www.entekhab.ir/fa/news/67260
- ۹۲/۰۳/۲۵
khoda ro shokr k in hame chio midooneh o darbare har chiziam nazar dare