اجازه دهید به روستایمان برگردیم!!!
طلبه ای از خویشان من ، ازمزینان آمده بود به مشهد برای تحصیل ، تابستان
سال بعد ، شوق بازگشت به « وطن » ( یعنی مزینان ) آتش در پیراهنش افکنده
بود و روزشماری و ساعت شماری می کرد که به زودی درسها تعطیل شود و به
مزینان برگردد و هجرانها به وصال بدل گردد و از این غربت خشک بیگانه ، با
لذت خویشاوندی و آشنایی و انس کوچه ها و باغها و همولایتیها و دیدار
عمه و خاله و عمو و دختر عمو انتقام گیرد و از اینجا که هیچ کس او را احساس
نمی کند و متوجه او و ارزشهای فعلی او نیست ، برود و آنجا که همه با
حسرت و لذت و کنجکاوی و شگفتی به او می نگرند ، « خود جدیدش » را ارائه
دهد تا ببینند که لهجه دهاتی اش عوض شده ، شهری شده ، عادات و حالات و
رفتارش خیلی فرق کرده ، عربی یاد گرفته ، قرآن معنی می کند ، منبر می رود
، روایت می خواند ، در مدرسه علمیه گل کرده ، همه مردم مشهد از این همه
پیشرفت و هوش و علم او تعجب کرده اند ، و خلاصه این ملاکریم ، آن ملاکریم
نیست : تمام دنیا برایش لبخند نوید و نوازش شده بود و زندگی سیر و سیرآب و
دیگر هیچ کمبودی نداشت . از طرفی آدم خیلی معتقد و مقدّسی بود ، یک روز که
مثل هر روز از مدرسه آمده بود پیش ما تا از « دیگه ان شاء الله تا هفته
دیگر درسها تمام می شود و باید همین روزها بلیت بگیرم و ... » گفت و گو
کند و کیف کند ، ناگهان با لحن خیلی جدّی و قیافه ای که آثار ترس و تزلزل
در آن خوانده می شد گفت : « میترسم ، خدا نکند ، می ترسم در همین چند
روز یکمرتبه امام زمان عجّل الله تعالی فرجه ظهور فرماید ، آن وقت ...
دیگر ما مثل اینکه نمی توانیم برویم به مزینان » !
مجموعه آثار 19 ( حسین وارث آدم ) ، دکتر علی شریعتی ، انتشارات قلم ، تابستان 1369 ، ص 291 ـ 292
این من هستم(حسین.مزینانی)
امروز روزهای خوبی به نظر می رسه؟شاید همه بخوان شاد باشن.همه در جستجو .به دنبال حرفی ماندگار به دنبال هر راهی که بشه به نقطه ای که سالهاس برای بدست آوردنش تلاش می کردن برسن.آره میشه تو شهر قدم زدو دید نگاههای سرد و خسته رو دید انگار که از جنگ با دیو بزرگ برگشتن و با عوض کردن لباس چهره می خوان بگن پیروز برگشتند. همه با همهمه به دنبالشن این چه جورشه چرا ؟
ترسی هست پشت نقاب سرخ سیلی رو صورت اما میشه بگی چرا؟
روشهای مختلفی هست واسه پیروزی . واسه اثبات بودن.واسه اثبات نگاه بی ترسو نقاب. خسته ای ؟ به قدیم تر برگرد....دیدی دنیای قدیم چه شیرینه؟ چرا
چرا میشه قدیم و خوب دید اما آیند ه رو نه؟ مگه نباید آینده بهتر از حال باشه ؟ چرا نمیشه تصویری واسه آینده دید که توش یه عکس از لبخند باشه ؟
چرا میشه دید اما! باید لبخندی رو پاک کرد تا لبخندتو بتونی پر رنگ کنی. پله های مارپیچ به سوی آینده که لابلای زمان گم شدن می خوای بری بالا اما!
هر قدمت با شک و تردید گذاشته میشن شاید بشه /شاید نه .آره اگه بشه خوبه اما اگه نشه ! باید برم اون نقاب لعنتی رو بردارم دوباره سرخش کنم با طنابی سفت به صورتم بچسبونم.باز برم بگم من به بالا رسیدم. کاش راهی بود کاش و ای کاش صدایی بود که میگفت وسط راه پله ای شکست . من که راهی جز رفتن نداشتم چرا دنیا اینجوریه چرا باید پله های من شکستن من که لبخندی رو پاک نکردم من که دنیارو با لبخنداش دوست دارم.چرا لبخند من بایداین نقاب لعنتی باشه؟ چرا باید راه دیگه ای رو واسه برد نداشت .راهی که باپا گذاشتن و از گذاشتن نگاههای خسته با نقابهای سرخ پی نمود من که خودم همه مون نقاب روبا طنابی سفت بستم منی که می دونم حالام پشت این نقاب خوب نیست. چرا؟ چرا فقط این راه چرا دنیا برای من راهی تنگ و تاریک و سرد پیشنهاد داد؟ امید کلمه ایست زیبا اما برای من با یک نون ناامید گشت.پس من هم خواهم رفت با توام توی که مثل من نقابی سرخ داری باید رفت دنیا رحم ندارد باید رفت اما!راهی هست که با ماندن می شود به بالا رفت با پا نذاشتن بر روی نقابهای سرخ با محو نکردن لبخندها .آری راهی هست باید رفت اما با ایجاد روزنه ای به آینده پس بلند شو و بیا ما با قدمی سفت و سنگین بی لغزش و بی ترس پا بر روی پله های امید می گذاریم اری سخت است اما باید رفت باید ساخت اری باید ساخت پله های شکسته را باید ساخت با هم باید ساخت پشت این پله های شکسته ارزوهای توست که در انتظارت در گوشه ای بنشسته پس با امیدقدمهایت را سفت کن با برداشتن نقاب سرخ رویت را به دنیا نشان بده بلند بگو اری((این من هستم)) تا دنیا بداند رقیب سخت کوشی در جدال با سربازان سخت کوش خودش دارد .این است ماندن و رفتن پس بدان که راه پیروزی با حرف نیست راه پیروزی با عمل با بهترین انتخاب به مقصد می رسند پس نگو چرا من نگو راهی نیست نگو راه بسته است نگو راهی نیست دنیا همین فکر ماست هر کس با دنیای فکر خویش دنیای خودش را می سازد پس دنیای خودت را با بهترین معماری بساز اگر بنای دنیایت سفت باشند مطمئن باش که هیچ ویرانگری قادر به خراب کردن دنیایت ندارد با خشتی بنای دنیایت را بساز که با صبرو بردباری با کمی فکرو عاطفه باکمی تلاش و کوشش ساخته شده شاید با خودت بگویی داستان جالب بود اما بدان چه خواهی چه نخواهی زمان در گذارند پس بدان باید راهی رفت که با پا گذاشتن بر روی نقاب سرخ بشود به آن سوی پله های شکسته رفت دنیای تو دنیای توست چه خواهی جه نخواهی!
این بود سخنی از من حقیر برای تو که شاید مثل خیلی ها آن نقاب سرخ بر روی چهری خسته خود داری.
منبع:
*وبسایت قاسم ملا
* وب خطه فرومد
*وبلاگ نقاب سرخ
- ۹۲/۰۱/۰۱
پاسخ ما: سلام تشکر چشم اما ای کاش خود را معرفی نمایید