مزینان از نگاهی دیگر 23
شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۰:۱۲ ب.ظ
ازحدیره تا باغستان
ره آورد سفربه مزینان
بخش بیست و چهارم
پدرم
سیدحسن را شناخته بود و به مسئولین معراج شهدای سبزوار گفته بود که او
سومین شهید خانواده حسینی است اما وقتی دیگر شهدا را دیده و جنازه مرا
نیافته بود به او گفته بودند : چند تا از شهدا در سردخانه مشهد باقی مانده و
یکی دو روز دیگر می آورند !
از آن روز به بعد این طور که می گویند مادرم صبح و شبش شده بود گریه و شبها در داخل کوچه های مزینان راه می رفت و گریه می کرد و از هرغریبه ای که وارد مزینان می شده مرا جستجو می کرد تا اینکه وقتی به تهران رسیدم خواهرم تماس گرفته و خبر سلامتی مرا داده بود اما مگر باورش می شد.
قرارمان بود که چون من و رزمنده های باقی مانده با ماشین های امریه ای به شهرمان می رفتیم من در داورزن منتظربمانم تا خواهرم و شوهرش برسند و با هم به مزینان برویم برای همین از دوستان خاستم چون ازمن زودتر وارد مزینان می شوند خبر سلامتیم را به مادرم بدهند و جریان را تعریف کنند اما همین کار هول و هراس را بیشتر دردل او انداخته بود .
ساعت از 6 صبح می گذشت و آرام آرام کسانی که برای تشییع شهدا به سبزوار می رفتند از مزینان رسیدند و هرخانواده که مرا می دید داغش بیشتر می شد؛ بعضی از مادرانی که پسرشان سرباز بود سراغ فرزندشان را از من می گرفتند و قسمم می دادند که راستش را بگویم که آیا پسر آنها سالم است یا شهید شده ؟ در جواب مرحوم اکبر نباتی که برادر زنش محمد روس شهید شده بود و آنها برای تشییع جنازه به سبزوار می رفتند گفتم : علی رضا صحیح و سالم است و می آید ! اما گویا از این جواب من طوری دیگر برداشت کرد و فریاد زد که : می گه علی رضا را میارن ! و همین جمله کافی بود که صدای شیون همراهان به خصوص دختران و زنش بیشتر شود و دیگر صحبتهای مرا نشنوند.
این وضعیت موجب شد که دیگر صبر نکنم و منتظر خواهرم نمانم سریع ماشینی کرایه کردم و راهی مزینان شدم دربین راه وانت یکی از همشهریان را دیدم که پدرم را سوار کرده و به سمت شهر می برد به راننده گفتم بوق بزند و بایستد. آنها هم متوجه شدند پدرم به همراه جمعی از همشهریان از ماشین بیرون پریدند و لحظه ای بعد در آغوششان بودم. پدرم نمی دانست در این لحظه چه بگوید از شوق بود یا انتظار که فحشی ناخواسته هم نثارم کرد.
فهمیدم آنها می رفتند که مرا هم تشییع کنند و وقتی با پدرم به مزینان رسیدیم موج جمعیت مرا حلقه کرد دیگر نفهمیدم باکی دارم احوالپرسی می کنم حتی بعضی از زنان نامحرم نیز شانه هایم را می بوسیدند انگار امام زاده ای وارد مزینان شده ...
ساعاتی بعد دوستان شهیدم محمدروس ، حسن صانعی و سیدحسن حسینی را با شعارهای این گل پرپر از کجا آمده ازسفر کرببلا آمده و حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست و... در مزینان تشییع کردیم و سیدحسن در ایام چهلم برادرش سیدحسین در کنار او آرام گرفت. از آن روز به بعد سید احمد حسینی که پیشتر جبهه را تجربه کرده بود هم سنگ صبور همسرش بود و هم خود یکی از رزمندگانی بود که در جبهه ، فرزندان شهیدش را تماشا می کرد.
قصه ی شهید و شهادت در همین دو خانواده شهیدی و حسینی خلاصه نمی شود و در این کویر تاریخی دو خانواده دیگر خصالی و غلامحسین مزینانی هریک دو تن از فرزندانشان را تقدیم کرده اند و ده ها ایثارگر و جانباز و رزمنده و آزاده و بیش از هفتاد شهید ؛ سندی دیگر از متمایز بودن این سرزمین تاریخی از روستاهای ایران است.
از آن روز به بعد این طور که می گویند مادرم صبح و شبش شده بود گریه و شبها در داخل کوچه های مزینان راه می رفت و گریه می کرد و از هرغریبه ای که وارد مزینان می شده مرا جستجو می کرد تا اینکه وقتی به تهران رسیدم خواهرم تماس گرفته و خبر سلامتی مرا داده بود اما مگر باورش می شد.
قرارمان بود که چون من و رزمنده های باقی مانده با ماشین های امریه ای به شهرمان می رفتیم من در داورزن منتظربمانم تا خواهرم و شوهرش برسند و با هم به مزینان برویم برای همین از دوستان خاستم چون ازمن زودتر وارد مزینان می شوند خبر سلامتیم را به مادرم بدهند و جریان را تعریف کنند اما همین کار هول و هراس را بیشتر دردل او انداخته بود .
ساعت از 6 صبح می گذشت و آرام آرام کسانی که برای تشییع شهدا به سبزوار می رفتند از مزینان رسیدند و هرخانواده که مرا می دید داغش بیشتر می شد؛ بعضی از مادرانی که پسرشان سرباز بود سراغ فرزندشان را از من می گرفتند و قسمم می دادند که راستش را بگویم که آیا پسر آنها سالم است یا شهید شده ؟ در جواب مرحوم اکبر نباتی که برادر زنش محمد روس شهید شده بود و آنها برای تشییع جنازه به سبزوار می رفتند گفتم : علی رضا صحیح و سالم است و می آید ! اما گویا از این جواب من طوری دیگر برداشت کرد و فریاد زد که : می گه علی رضا را میارن ! و همین جمله کافی بود که صدای شیون همراهان به خصوص دختران و زنش بیشتر شود و دیگر صحبتهای مرا نشنوند.
این وضعیت موجب شد که دیگر صبر نکنم و منتظر خواهرم نمانم سریع ماشینی کرایه کردم و راهی مزینان شدم دربین راه وانت یکی از همشهریان را دیدم که پدرم را سوار کرده و به سمت شهر می برد به راننده گفتم بوق بزند و بایستد. آنها هم متوجه شدند پدرم به همراه جمعی از همشهریان از ماشین بیرون پریدند و لحظه ای بعد در آغوششان بودم. پدرم نمی دانست در این لحظه چه بگوید از شوق بود یا انتظار که فحشی ناخواسته هم نثارم کرد.
فهمیدم آنها می رفتند که مرا هم تشییع کنند و وقتی با پدرم به مزینان رسیدیم موج جمعیت مرا حلقه کرد دیگر نفهمیدم باکی دارم احوالپرسی می کنم حتی بعضی از زنان نامحرم نیز شانه هایم را می بوسیدند انگار امام زاده ای وارد مزینان شده ...
ساعاتی بعد دوستان شهیدم محمدروس ، حسن صانعی و سیدحسن حسینی را با شعارهای این گل پرپر از کجا آمده ازسفر کرببلا آمده و حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست و... در مزینان تشییع کردیم و سیدحسن در ایام چهلم برادرش سیدحسین در کنار او آرام گرفت. از آن روز به بعد سید احمد حسینی که پیشتر جبهه را تجربه کرده بود هم سنگ صبور همسرش بود و هم خود یکی از رزمندگانی بود که در جبهه ، فرزندان شهیدش را تماشا می کرد.
قصه ی شهید و شهادت در همین دو خانواده شهیدی و حسینی خلاصه نمی شود و در این کویر تاریخی دو خانواده دیگر خصالی و غلامحسین مزینانی هریک دو تن از فرزندانشان را تقدیم کرده اند و ده ها ایثارگر و جانباز و رزمنده و آزاده و بیش از هفتاد شهید ؛ سندی دیگر از متمایز بودن این سرزمین تاریخی از روستاهای ایران است.
منزل شهیدان حسینی و دیوار ارگ آقابیک را ترک می کنم و اکنون بر در سرایی می ایستم که نوجوانی خود را در آن به خوشی گذراندم و هروقت بر تابلو این مدرسه نگاه می کنم و به داخل حیاط آن سرک می کشم مانند همین الآن بغض گلویم را می فشارد .
مدرسه ی راهنمایی و دبیرستان دکتر علی شریعتی .جایی که تنها مدرسه برایم نبود بلکه وعده گاهی بود برای یافتن و دوستانی از سویز و بهمن آباد و کلاته مزینان و غنی آباد که بعضی از آنها را حدود سی سال است که ندیده ام وشنیده ام که هریک در اداره ای و یا سازمانی سرآمدشده و مشغول خدمتند و رویشان خیلی حساب می کنند و یا به قولی دیگر ؛ خیلی خرشان می رود و اما بعضی دیگر مانند داوود و علی اصغرسویزی و حسن صانعی و سید حسن به شهادت رسیدند و...
و ادامه دارد...
- ۹۳/۰۲/۰۶