آن مرد بادوچرخه آمد :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

آن مرد بادوچرخه آمد

شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۱، ۰۸:۵۶ ق.ظ

 تقدیم به سردار دوست داشتنی حاج مجتبی عسکری

آن مرد بادوچرخه آمد

(رزمنده های مارزمنده های اونا _ قسمت دوم)

توی دوکوهه که پا می ذاری انگار دیگه از دنیا کنده شده ای یه جورایی آسمانی می شی،سعی دارایی وهمه آنچه توی زندگی روزمره داری به فراموشی بسپاری وتو هم بشی یه آدم خاکی خاکی. از جنس همونایی که دو دهه پیش کمی کمتر یا بیشتر ، اینجا پروبال می زدند وخدایی بودند. خدایی زندگی کردند وخدایی مردند.استغفر الله دارم هذیون می گم نه؛ خدایی به خدا رسیدند.

هرگوشه ای ازاین قطعه ی بهشتی رو که نگاه می کنی بوی صدها حاج همت ،متوسلیان ،باکری ، برونسی ، کاوه، حسین فهمیده  وبهنام محمدی ها  و بچه های خیلی از همینایی که حالا اومدند.

شاید هم اگه دقت بکنی می بینی سال های ساله  که میان تا سال نو رو با محل پرواز فرزندشون آغاز کنن.گفتم سال نو ، راستی سال نو توی شهر وروستای خودمون یه جورایی تکراری شروع میشه، سنجد و سماغ وسمنو وساعت و سکه وچندتا سین دیگه ... اما اینجا می گن سال نووش وقتی شروع می شدسفره هفت سینشون پر بوداز:سیم خاردار وسیم تله وسیم چین و چند تا سین جنگیه دیگه که وقتی شروع می کردند به خوندن یا مقلب القلوب شاید همونجا یه گوله ناقابل می اومد وسط سفره هفت سین و با حول حالنا می رفتند پیش خودش .سال نووشون با خون شروع می شد.بگذریم خیلی  خیلی دارم احساسی می نویسم اما خب چی می شه کرد،اینجا اینجوریه.هرچی قلم رو پیچ وتاب می دم که بلکه دنیایی بنویسم نمی شه آخه اون انگار جبهه ای شده . باز اون اومد. مرد دوچرخه سوار که لباس سبزی تنشه  دو تادرجه از جنس شمشیر و ستاره و خوشه گندم برای من که خودم این جور درجه رو می شناسم تازگی نداره اما وقتی می بینم یه سردار مملکت روی دوچرخه اینور و اونور می ره در جا میخکوب می شم ، هیچ جای دنیا به جز دوکوهه نمی تونی بالاترین مافوق نظامی رو ببینی که دوچرخه سواره .

گفتم دوچرخه ؛ یادش بخیر در عملیات والفجر 8 وقتی از توی آب در اومدیم و زدیم به خط و حال مزدورای عراقی رو حسابی گرفتیم پشت یک خاکریز اتراق کردیم ببخشید پدافند کردیم ظاهراً دیگه خطر آنچنانی ما را تهدید نمی کرد فقط گاه و بی گاه چند تا گلوله توپ و خمپاره مثل نقل و نبات دور و برمون می خورد به زمین و چند نفری مجروح یا شهید می شدند .

گاهی چند تا از همون مزدورای عراقی از توی سوراخ بیرون می آمدند فرتی اسیرمون می شدند. توی این هیروبیر یک نفر دوچرخه سوار که نمی دونم از کجا اون دوچرخه بیست وهشت مشکی رو پیداکرده بود؛سعی می کرد بچه ها رو بخندونه ! مثلاً سواری بلد نبود هی رکاب می زد و زمین می خورد وقتی خوب نگاش می کردیم می دیدی کسی نیست به جز جا نشین گردانمون  که خیلی وقته ازش خبر ندارم اصلاً نمی دونم زنده است و یا اینکه اونم رفته پیش خدا .

راستی اون سردار دوچرخه سوار بازم داره میاد ، این دفعه باید بفهمم توی دوکوهه چکاره است تعقیبش کردم دیدم رفت به سمت یک جایی که چند نفر کارگر داشتن لوله های دستشویی ها را تعمیر می کردند ، سردار دوچرخه اش رو پارک کرد فکر کردم می خواد دستوراتی بده ، اما نه پیراهن سبزش رو در آورد و یک یاعلی(ع) گفت و آچار رو برداشت و رفت به کمک کارگرا ، انگار اونا هم از جنس خودشن فقط با هم سری تکان دادن و یکی شون چندتا دستور به سردار داد که برو فلان جا رو درست کن !!

حسابی جا خوردم اینا دیگه کی هستن نکنه مافوق تر از سردارند ! اما نه این قیافه ها به نظامی و نظامی گری نمی خوره اصلاً .

بعد ها شناسنامشون رو از سردار گرفتم خنده خنده گفت : ما یه یتیم هستیم اینا همشون مدارج علمی بالایی دارند همگی لیسانس و بالا . خودشون و خانوماشون هرسال میان اینجا و فقط کارای خدماتی رو انجام می دن.

سردار دوچرخه سوار بعد از انجام پروژه تعمیر لوله ها رفت به سمت حسینیه ومثل  نیروهای فرهنگی چند تا بنر و پلاکارد رو به دیوار  میخ کرد و حالی هم به نمایشگاه داد بعدشم دوربینی ها اومدند سراغشو ازش خواهش کردن باهاشون همراه بشه و از دوکوهه بگه .بعد از کلی خواهش و التماس آخرالامر تسلیم شد و از رفقای شهید قدیمیش گفت و گفت و گفت کم کم هوا تاریک شد و شب همه جا خیمه زد و کار اصلی سردار شروع شد.

بعد از نماز مغرب و عشاء حالا توی تاریکی ایستاده و میکروفن رو به دست گرفته و از برو بچه های جنگ می گه از خاطراتشون از شهید شدنشون از آخرین نگاهشون !

نوشته شدبه قلم :علی مزینانی عسکری

اندیمشک1389 ه.ش

شاهدان کویر؛این دلنوشته دوسال پیش دردوکوهه نوشته شدوعید امسال(91)در سایت بسیج پرس منتشرشد

  • علی مزینانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">