خاندان شریعتی6
مصاحبه استاد محمدتقی شریعتی مزینانی در کیهان فرهنگی
بخش ششم:
پسری به نام علی
کیهان فرهنگی:استاد!پر واضح است که با حضرت عالی نمیتوان نشست و از مرحوم دکتر سخنی به میان نیاورد.بویژه اینکه نسل جوان ما همواره مشتاق شنیدن مطالبی دربارهء آن شهید بزرگوار است،چه از این مطلوبتر که شما دربارهء ایشان بگویید. از هر جا که خودتان صلاح میدانید شروع بفرمایید.
استاد شریعتی:دکتر از همان کودکی یعنی از کلاس 5 و 6 ابتدایی بر خلاف دیگر کودکان که به یک نوع بازی علاقمندند،به مطالعه علاقمند بود.روی چشمش هم لکی بود و من از اینکه شبهاخیلی بیدار بماند ترس داشتم.ساعت 12 که میشد میگفتم دیگر بخواب بابا،زیاد بیدار ننشین،او هم ادب میکرد و به رختخوابش میرفت،ولی من که بعد از نیمه شب فرصت خوابیدن بیش از 3،4 ساعت را نداشتم.بعد که باز برمیگشتم میدیدم که پردهها را انداخته و چراغش را روشن کرده و همچنان مشغول مطالعه است.تا بعد که دیگر به دبیرستان آمد و از دبیرستان به دانشسرا،و دانشسرا که تمام شد قاعدتا باید 5 سال در خارج از شهر تدریس میکرد آن زمانها احمد آباد جزء شهر نبود یعنی جدا بود و در مدرسهای در احمد آباد تدریس میکرد.در این بین دانشکدهء ادبیات مشهد دایر شد. دکتر نصف روز را میرفت در همین مدرسه آموزگاری میکرد و نصف روز را هم به دانشکدهء ادبیات میآمد و تحصیل میکرد،و با اینکه فقط نصف روز را وقت داشت،در بین همهء شاگردان دانشکدهء ادبیات شاگرد اول شد،و قاعدهء دولت این بود که هر کس در هر دانشکدهای شاگرد اول میشد او را برای تحصیل به خارج از کشور به هر کشوری که خود دانشجو بخواهد میفرستادند.دکتر هم کشور فرانسه و دانشگاه سوربن را انتخاب کرد.5،6 سال در فرانسه ماند و 2 دکترا گرفت.دکترای تاریخ اسلام و جامعه شناسی اسلامی.
شیخ محمود شریعتی:پروفسور لادا وقتی به ایران آمد دوبارهء دکتر چه گفت؟
استاد شریعتی:من از او پرسیدم که وضعیت درسی دکتر چطور است؟آیا آخر سال قبول میشود؟ خندید و گفت از دکتر این جور نباید پرسید،برای اینکه دکتر مقامش بالاتر از این حرفهاست که ما بگوییم قبول میشود یا قبول نمیشود،دکتر شخصیتی است که باید بعد خود دانشگاه سوربن بعنوان معلم از ایشان استفاده بکند.ما هم از ایشان تشکر کردیم.
کیهان فرهنگی:در مدت زندان آخرتان ملاقاتی هم با دکتر داشتید؟
استاد شریعتی:خیر،در موقعی که زندان بودیم نه،چون من در زندان اوین و زندان قصر بودم ولی دکتر در سلول انفرادی در کمیته بود اما وقتی که از زندان بیرون آمدیم،یعنی وقتی کار ما در اتاق تمام شد سروانی که پروندهء ما را رسیدگی میکرد،در آخر گفت که آقای رئیس هم میل دارند شما را ببینند،ما رفتیم در یک اتاق دیگری تا آقای رئیس بیاید،آقای رئیس پیدایش نشد.جوانکی آنجا بود از من پرسید که شما نهار خوردهاید یا نه؟حالا تقریبا ساعت نزدیک 3 بعد از ظهر است،من خندیدم و گفتم:از کجا شما به فکر نهار ما افتادهای؟گفت:برای اینکه اشخاصی را که از«قصر» مرخص میکنند گاهی به قدری معطل میکنند که وقتی به اینجا میآورند طول میکشد.میخواهم ببینم که شما نهارتان را خوردهاید و آمدهاید یا نه؟گفتم که نهار نخورده ولی میلی هم به غذا ندارم و تعارف هم نمیکنم.یک سینی و بشقابی آورد و مقداری غذا، گفت:بنشینید غذایتان را میل کنید شما دیگر حالا آزادید باید راحت باشید.گفتم:من میل به غذا ندارم، با این همه 2،3 لقمهای خوردم،سینی غذا را برد و گفت:دیگر از آمدن آقای رئیس خبری نیست.شما میتوانید اینجا استراحت کنید،من همان کیف دستیام را گذاشتم زیر سرم و در همان اتاق دراز کشیدم.مدتی گذشت تا او آمد و گفت آقای رئیس آمدهاند بفرمایید. آقای رئیس از اتاقش آمده بود بیرون،دستی به من داد و خم شد مثل کسی که بخواهد دست کسی را ببوسد من دستم را کشیدم و در قیافهاش دقت کردم که ببینم با ما آشنایی دارد یا نه؟دیدم که من او را نمیشناسم.پشت سرش یک آقایی با کت و شلوار مشکی باز دست مرا گرفت و به زور به چشمهایش کشید و بوسید و سرش را بلند کرد، دیدم دکتر است و ما آنجا همدیگر را دیدیم،برای اینکه وقتی من از زندان خلاص شدم دکتر هنوز زندانی بود.
چون او 19 ماه در سلولهای انفرادی کمیته بود اما من در زندان قصر و بین بچهها بودم.بعد از آن که ایشان را از زندان آزاد کردند یکسره مراقبشان بودند و هر روز با معاون سازمان امنیت به منزل ایشان میآمد و یا چند نفر آنجا حاضر میشدند و یا ایشان را به سازمان امنیت احضار میکردند.یادم میآید یکی از اصرارهایی که آن زمان داشتند و مکرر همین حسینزاده،به صورت تهدید و گاهی به صورت نهیب به دکتر میگفت این بود که بیا با آقای احسان نراقی همکاری کن،هر مؤسسهای که میخواهی یا هر جایی که میپسندی یک کار عملی شروع کن،ما با تو کاری نداریم،ولی دکتر به هیچ قیمتی قبول نکرد و زیر بار نرفت.
کیهان فرهنگی:چه شد که مرحوم دکتر از دانشگاه مشهد به تهران منتقل شد؟
استاد شریعتی:قضیه این بود که سازمان امنیت نمیخواست ایشان در دانشگاه مشهد تدریس کند و ایشان را در اختیار وزارت علوم گذاشت،در وزارت علوم هم یک اتاق به ایشان دادند،ولی مجددا گفتند که شما کارهایتان را در منزل بکنید.بعد ایشان بعنوان مطالعات دانشگاهی به منزل رفتند،اما در عین حال حسینیهء ارشاد را رها نکردند.چند مرتبه هم کاظم زادهء ایرانشهر،وزیر علوم وقت،ایشان را نصیحت کرد که آقا شما بهتر است که این راه را ترک کنید چون چندین مرتبه از ما خواستهاند که ما شما را کنار بگذاریم،من مقاومت کردهام.دکتر گفت:هر چه به شما دستور میدهند عمل کنید.گفت:آخر برای زندگیتان چه میکنید؟دکتر گفت:من میراثی از پدرانم بردهام که با همان زندگی میکنم.گفت:آن میراث چیست؟دکتر گفت:فقر و قناعت تا میگوید فقر،کاظم زاده از این جواب دکتر متأثر میشود و بازویش را میگیرد و به اتاق خودش میبرد و میگوید من اگر جسارتی کردهام معذرت میخواهم و الله چه بکنیم ما هم گرفتاریم و از این حرفها و از اینجا به منظور اینکه در دانشکدهء ادبیات مشهد نباشد،ایشان را به وزارت علوم فرستادند.البته در صورت ظاهر بعنوان ارتقاء.چندین بار هم معاون سازمان امنیت اینجا به منزل ایشان آمد و یا اینکه ایشان را احضار کردند،اما اثر نکرد،این بوده که دکتر را در اختیار وزارت علوم گذاشتند.دکتر هم آنجا دید که حسینیهء ارشاد از همه جهت آماده است و مشغول سخنرانی شد.
کیهان فرهنگی:یعنی استاد،شروع کار مرحوم دکتر در حسینیهء ارشاد همزمان با انتقال به تهران بود،یا از قبل هم به حسینیهء ارشاد رفت و آمد داشتند؟
استاد شریعتی:از قبل هم گاهی میرفتند ولی به صورت دعوت بود که مثلا شب احیا یا شب عاشورا از ایشان دعوت میکردند و ایشان هم سخنرانی میکرد و باز به مشهد برمیگشت.
کیهان فرهنگی:شنیده شده که مرحوم دکتر پس از زندان آخر به حالات تازهء عرفانی و معنویت خاصی رسیده بود...
استاد شریعتی:این معنویت را دکتر همیشه داشت، همیشه همه چیزش وقف معنویت بود.
شیخ عبد الکریم شریعتی:آن شبی را که دکتر نیمههای شب بعد از اتمام قسمت حضرت محمد(ص) کتاب اسلام شناسی تغییر حالت داده بودند به یاد میآورید؟
استاد شریعتی:بلی،عرض کنم که خانم ایشان گفت:نصف شب من ناگهان بیدار شدم و دیدم صدای گریهء جگر خراشی بلند است.تعجب کردم که این گریه از کجاست،همسایهء آنها جوانکی داشتند که به نوعی اختلال دچار شده بود.این بود که گاهی مادر آن جوان ناراحت میشد و گریه میکرد،خانم دکتر به خیال اینکه گریه از خانهء آنهاست به ایوان میرود گوش میدهد،میبیند نه از خانهء آنها نیست و از داخل ساختمان خودشان است.برمیگردد میبیند از اتاق دکتر است.میرود میبیند که دکتر کتابی را جلویش گذاشته و به شدت مشغول گریه کردن است.
چه حالی داری؟میگوید چیزی نیست ناراحت نباش.من امشب دارم با علی(ع)و محمد(ص) خدا حافظی میکنم.چون راجع به خاتمیت،که میگفتند ایشان به خاتمیت معتقد نیست،ایشان بهترین استدلال را دربارهء خاتمیت کرده که در آخر کتاب اسلام شناسی آمده است.از جمله آن استدلالها میگوید:
یکی کتاب آن پیامبر است،یکی خدایی است که او معرفی میکند و یکی هم تربیت شدههای آن پیامبر.از تربیت شدههای پیغمبر ابوذر و علی(ع)را انتخاب میکند.ابوذر را مقدمتا چند سطری دربارهاش مینویسد و بقیه را راجع به علی(ع)مینویسد،و میگوید که من امشب دارم با علی(ع)و محمد(ص) خدا حافظی میکنم و از این جهت است...این ماجرای آن شب است.
کیهان فرهنگی:استاد!توجه خاص مرحوم دکتر به هنر و ادبیات از کجا ناشی میشد؟با توجه به اینکه آثار خود دکتر از آثار جاویدان و ماندنی تاریخ ادبیات ماست.
استاد شریعتی:خداوند مواهبی به دکتر داده بود که از جملهء آن مواهب،یکی ذوق خاص او بود و یکی حسن استنباط،دیگر جذابیت سخن او بود و دیگری سحاری قلم او.این کتاب توتم و توتمیسم که در آخرین سالهای زندگیش چاپ و منتشر شد،دکتر کاظم سامی 10،20 جلد از این کتاب را برای من آورد.در آستانهء در به آقای غلامرضا قدسی برمیخورد و میگوید:همین جا صبر کن تا زیر همین چراغ نصف صفحهء آخر کتاب را برایت بخوانم.وقتی میخواند میگوید،پناه بر خدا نمیگفت که این نثر است، این شعر است.بعد آقای قدسی میگوید:شعر نیست سحر است.یعنی قلمش واقعا سحار است.بنابر این، خداوند ذوق نویسندگی و گویندگی را به دکتر داده بود و حسن استنباط.برای مثال قضیهء«حر»را میتوانیم نقل کنیم.دکتر به منزل آقا شیخ عبد الکریم میرود،اتفاقا کتابی برمیدارد و میبیند داستان «حر»است همانجا مینشیند و این داستان را مینویسد.
شیخ محمود شریعتی:
از روز هفدهم اردیبهشت 56 که ایشان به مزینان وارد شدند تا شب حرکت،در سبزوار و مشهد ما قدم به قدم همراهشان بودیم.یادم هست اول به منزل آقای شیخ عبد الکریم رفتیم از آنجا به یک جای دیگر و بعد آمدیم اینجا منزل استاد.اما دکتر با هیچ کسی صحبتی نمیکرد.هچ چیز ابراز نمیکرد.بر عکس،شبها خیلی برایمان حرف میزد و وقتی احساس میکرد من خسته شدهام،میگفت:بیا بنشین،قدر بدان،من میخواهم روی قالیچهء حضرت سلیمان بنشینم و پرواز کنم.
فروردین ماه بود که ایشان مقداری کتاب به همراه یک نامه که مخاطبش من بودم فرستاده بود.در این نامه نوشته بود که من میخواهم در مزینان برای یادگاری،کتابخانهای در آن مدرسهء علمیه دایر شود و آن را عنوان اختصاصی بدهیم و بگوییم کتابخانهء شریعتی،تا از دستبرد محفوظ باشد.کتابها را که آوردند در 17 اردیبهشت خود دکتر آمد و گفت: کتابها را چه کردی؟گفتم:کتابها موجود است.بعد به یکی از کسانی که متصدی همان مدرسهء علمیه بود، پولی دادیم تا تابلویی تهیه کند و مقداری قفسه آماده کند.جایش را تعیین کرد،بعد دکتر گفت برویم سبزوار،به سبزوار رفتیم وشب را در همان جا ماندیم.بعد آمدیم به مشهد،روز بیست و چهارم بود که گفت:برویم حرم، پیاده رفتیم حرم،در حرم دکتر بالای سر حضرت چنان مؤدب ایستاده و چنان در خودش غرق شده بود که من دیدم بیاختیار اشکش جاری است،بدون اینکه چیزی بگوید.من هم اصلا یک حالی پیدا کرده بودم.ندیده بودم دکتر اینطور اشک بریزد.حال غیر عادی داشت، حال جذبه و خلوص بود.نمیدانم چطور بیان کنم. بعد از آنجا گفت:برویم بر مزار مادرم که بالای سقا خانه است،آنجا هم حمد و سورهای خواند،و انگار با مادرش صحبت کند.بعد گفت:برویم دیدن یکی از اقوام تاکسی نشستیم و آنجا رفتیم،وقتی رفتیم ایشان خیلی خوشحال شد،دو سه ساعتی آنجا نشستیم و دلجویی کردند و برگشتیم و آمدیم منزل.به مزینان و محل هم که رفته بودیم ایشان سعی داشتند در آن فرصتهای کم از همهء فامیلهایی که در سویز و کهک و کلاته بودند خدا حافظی کنند و همینطور در مشهد به همه جا سر زدند و از همه خدا حافظی کردند.تا وقتی که خانمشان از تهران به دکتر تلفن زد و گفت مثل اینکه منا(دختر مرحوم دکتر)را میخواهند ببرند بیمارستان،بیا.وقتی دکتر حرکت کرد ما تا نزدیک در رفتیم و گفت:نه دیگر نیایید.خدا حافظی کرد و رفت. اما راجع به رفتن هیچ چیز نمیگفت.فقط گاهی میگفت بیا بنشین قدر بدان میخواهم بنشینم روی قالیچهء حضرت سلیمان و پرواز کنم.من میگفتم:آقای دکتر،دسته گلی به آب دادهای؟میخواهند باز بگیرندت؟میگفت:نه بابا میخواهم روی قالیچهء سلیمان بنشینم و پرواز کنم.فقط این جمله را دو سه بار به ما گفت.هم در مزینان،هم در سبزوار،هم در اینجا.
گاهی ما خسته میشدیم از نشستن و صحبت کردن،اما خود ایشان خیلی مقاوم بود،شب تا صبح مینشست و صحبت میکرد.حتی در این سفر آخر یک شب به یاد دارم،تا صبح نشستیم که گفت:نور به نور رساندیم. که دربارهء زندگینامهء امام رضا صحبت میکرد.که ما آن بیانی که از دکتر دربارهء امام رضا شنیدیم از هیچ گویندهای،از هیچ نویسندهای،از هیچ کس نشنیدیم. راجع به قیام امام رضا و حرکت امام رضا و حرکت امام رضا برای حفظ اسلام و آمدن به خراسان در وقتی که مأمون میخواهد فلسفهء یونان را وارد اسلام کند و از این راه ضربه به اسلام بزند،و امام رضا با آن قیام و نهضت جلویش میایستد،و یا راجع به نظریهای که در مورد امامزادههایی که در اطراف هستند،که اطرافیان و پیروان موسی بن جعفر بودهاند که به دست مأمون شهید میشوند و برایشان بارگاه ساخته میشود بعنوان اولاد موسی بن جعفر و سایر مسائل.
روز بیست و ششم خبر دادند که دکتر رفت به انگلستان و بعد خبر به ما رسید که ایشان رفتهاند و همینطور دلهره و اضطراب برای همهء ما بود.بعد از چند روزی که در مشهد ماندیم،رفتیم به مزینان که بعد تلفن کردند که آن فاجعهء 29 خرداد روی داده است.
مابه مشهد آمدیم.آنچه که من در مجلس عزاداری دکتر در تهران دیدم و آن وضعی که برای جوانان پیشامد کرد و فشاری که در قلب و روح نسل جوان پیدا شد، خودش جرقهای بزرگ بود برای این انقلاب،که همان جا دسته دسته راه میافتادند،ما وقتی از مجلس ختم برگشتیم دیدیم که دور تا دور منزل را پاسبانها محاصره کردهاند.کیهان فرهنگی:نکتهء دیگری که خوب است اینجا مطرح کنیم و از محضر استاد هم بیشتر بهرهمند شویم این است که نظریههای گوناگونی از سوی صاحبنظران و دانشمندان و افراد مختلف دربارهء آثار دکتر عنوان میشود،به این معنا که برخی قائلند ایرادات و اشکالاتی وجود دارد،خوب است اطراف آن توضیحاتی بفرمایید.
استاد شریعتی:همهء نویسندگان قاعدهشان این است که چیزی مینویسند و بعد فکر تازهتری به ذهنشان میآید.دکتر ادعا نداشت که من معصوم هستم و هر چه مینویسم بدون اشتباه است.
کیهان فرهنگی:از حضرت عالی نقل کردهاند که بهترین نظری که داده شده نظر شهید بهشتی است،به این معنا که دستی در آثار مرحوم دکتر برده نشودذ و اگر نظر دیگری وجود دارد به صورت پاورقی...
استاد شریعتی:من خودم در آن مجلس نشسته بودم.از ما برای نهار دعوت کرده بودند.من با یکی از رفقا از اینجا-مشهد-حرکت کردیم و برای شرکت در آن مجلس که در منزل آقای همایون بود به تهران رفتیم.بعد از اینکه نهار خوردیم به آن مجلس که از جمله مرحوم مطهری،مرحوم بهشتی،آقای محمد رضا حکیمی و سایر آقایان دیگر هم بودند،وارد شدیم،و هر کدام از آقایان اظهار نظری میکردند.بعضی گفتند که ما اگر اشتباه صریحی میبینیم خوب است که آن را اصلاح کنیم،بعد در آخر که اینها نظراتشان را دادند.مرحوم بهشتی گفت که به عقیدهء من یک«واو»نباید کم و زیاد کرد در نوشتههای دکتر.آنها را باید کاملا حفظ کرد،از کجا که بعد از چند سال که بگذرد معلوم نشد آنچه را که دکتر گفته درست است و آنچه که ما در برابر اظهار کردیم غلط.بنابر این هیچ من موافق نیستم که کسی حتی یک کلمه در بیانات دکتر دست ببرد.
اگر کسی نظری دارد در پاورقی بعنوان نظر شخصی خودش بنویسد و آقای حکیمی مطلبی گفتند که منحصر به خودش بود،و آن حرف این بود که شما در همه چیز دکتر صحبت کردید جز در نثر دکتر؟.برای اینکه طلاب فاضلی ما داریم که از نوشتن یک کاغذ عاجزند،و من در مدرسهء نواب که بودم دستور فارسی درس میدادم.همه به من میگفتند چرا فلسفهء ابو علی سینا درس نمیدهی؟چرا فلان درس را نمیدهی؟چرا دستور فارسی درس میدهی؟گفتم:من این جور مصلحت میبینم...
بنابر این یکی از کارهایی که باید دربارهء دکتر بشود این است که نثر دکتر باید سر مشق برای فضلای حوزه قرار بگیرد،آن نثر را سر مشق خود قرار دهند و به تدریج از این روش پیروی بکنند،زیرا که از ذخایر بسیار گرانبهای ادبی ما نثر دکتر است.این حرف آقا شیخ محمد رضا حکیمی بود،که آنجا گفتند.
کیهان فرهنگی:از اینکه وقتتان را در اختیار ما گذاشتید سپاسگزاریم.
استاد شریعتی:خداوند شما را موفق و سلامت بدارد و در راه خیری که هستید به شما توفیق بدهد.
ان شاء الله.
شاهدان کویرمزینان؛ خدارا شکروسپاس که توانستیم این مصاحبه ارزنده استاد را درشش بخش تقدیم دوستداران خاندان با فضیلت شریعتی مزینانی نماییم به پایان آمداین دفترحکایت همچنان باقی است...
|
|
|
|||
|
|
|
|||
|
- ۹۱/۰۴/۰۱