شهدای مزینان به قلم یک نویسنده مزینانی
مردان قبیله عشق
نویسنده:طیبه مزینانی
یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۲۰:۲۳سایت ساجد
هر بار به «بهشت علی» پا می گذاشتم ، پرچم های افراشته بر بالای مزارشان ، چشم هایم را به تماشا می کشاند ؛ مردم دسته دسته به زیارت مزارشان می شتافتند و دقایقی به رازو نیاز می نشستند .
ندیده بودمشان ، اما ....
می دانستم آدم هایی بودند از اهالی کویر؛ کویر مزینان.
می گفتند : جنگ که شروع شد ، همه با یک هدف اما هر کدام به بهانه ای به میدان نبرد شتافتند.
می گفتند : چیزی نگذشت که پی در پی ، خبر دادند ملکوتی شده اند.
گفتم: باید قدمی بردارم ، شاید بشناسمشان.
قدمی برداشتم ..
دستی تکانم می دهد .... چشم هایم را باز می کنم ... همسرم است . می پرسد :« گریه می کردی؟!»
چشم هایش قرمز است . می گویم :«خواب می دیدم شب عاشوراس! پسرمون داشت جلو هیئت می خوند، مثل همیشه ... »
می گوید : « خوابت تعبیر شده ... آوردنش . جلو هیئت ، منتظره!»
و می گرید ؛ بلند بلند ، بلند می شوم و از اتاق بیرون می زنم . عده ای که جلو در ، صف کشیده اند ، دنبالم راه می افتند.
مردها و زن ها دسته دسته ، جلو هیئت ایستاده اند و به من نگاه می کنند . برایم راه باز می کندد . جلومی روم ، جلوتر . تابوتی روی زمین جلو هیئت است . به آن خیره می شوم .
ناخودآگاه می خوانم ؛ بلند بلند :
این گل پرپراز کجا آمده
از سفر کرب و بلا آمده
دست ها بالا می رود و بر سینه ها می نشیند و صداها ، بلند و بلند و بلندتر می شود. 1
2
انگشتم را روی زنگ در می گذارم ، صدایی می آید: «اومدم»
و چند لحظه بعد ، صدای کشیده شدن دمپایی هایش روی سنگفرش حیاط به گوش می رسد : « لخ خ خ خ ... لخ خ خ خ ... »
خنده ام می گیرد . می گویم : زود باش! زیر پاهام علف سبز شد! »
در را باز می کند . با خنده می گوید: «سلام»
جواب سلامش را می دهم و می گویم :« دیروز نیومدی ...»
می خندد . می پرسم : «فردا چی ؟ می یای؟ ... زندگی خرج داره ، اگه همیشه این طوری یه روز در میون بیای سرکار ، نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری!»
لبخندی می زند و در جوابم می گوید:«فردا پس فردا باید بارمو ببندم و برم ... »
نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد : «دعا کن خونه ی اون دنیام آباد باشه.»
می خندم و بلند می گویم: «الهی خونه ی اون دنیات آباد باشه!»
*
با صدای زنگ ، در حیاط را باز می کنم. کسی پشت در نیست. نگاهی به اطراف می کنم . هیچ کس نیست . برمی گردم . پاکتی را که روی زمین افتاده ، برمی دارم ، لبه اش را پاره می کنم ، کاغذ توی آن را بیرون می کشم و می خوانم : «به اطلاع دوستان عزیز می رسانیم مراسم بزرگداشتی به مناسبت شهادت ... »
می لرزم . اشک جمع شده توی چشم هایم ، جمع می شود . با خودم می گویم : «فکر نمی کردم به این زودی دعام مستجاب بشه ... » 2
3
قرآن کوچک جیبی اش را بوسید و توی ساکش گذاشت. گفتم : این قدر عجله نکن!
نگاهم کرد . پرسیدم: «چرا صبر نمی کنی داداشت برگرده؟»
سرش را پایین انداخت و گفت : «هر کی وظیفه ی خودشو انجام می ده !»
گفتم : «منو دست تنها می ذاری . خونه ، بدون تو خالی می شه ... صبر کن داداشت برگرده . »
ساکش را برداشت و گفت: «باید برم...!»
گفتم: « پس زود برگرد!»
نگاهم کرد ، با لبخندی بر لب گفت : بر می گردم ... خیلی زود برمی گردم بابا!
بلند شدم و به طرفش رفتم. توی چشمهایش نگاه کردم و آرام ، صورتم را جلو بردم . پیشانی اش را بوسیدم و گفتم :«به امان خدا!»
*
به قولش عمل کرد. خیلی زود برگشت؛ روی دستهای مردم ، توی یک جعبه چوبی ... 3
4
روی زمین ، دراز کشیده ام . صدایی از بیرون می آید و پتویی که جلو سنگر آویزان کرده ام ، کنار می رود . سرش را تو می آورد و می پرسد:«اینجایی؟»
نگاهش می کنم و می گویم: فرمایش؟
وارد سنگر می شود و فانوس را از قلاب سقف آویزان می کند . زیر نور فانوس ، سلام می کند ، از توی جیبش آینه ای در می آورد ، جلو صورتم می گیرد و می گوید: « می بینی ... ریش و سبیلت سفید شده ... همه اش که نه ، چند تارش!
با بی حوصلگی می گویم : خوب منظور؟!
دستم را می گیرد ، آینه را توی آن می گذارد ، قیچی کوچکی از جیب روی سینه اش بیرون می کشد ومی گوید: خیلی حیفه که پیر بشی!
سرم را به دیوار سنگر می چسباند ، تار سفیدی از بین ریش هایم جدا می کند ، آن را با قیچی می چیند و ادامه می دهد: تو باید جوون بمونی ؛ جوون جوون !
*
جلو آینه می ایستم. به صورتم نگاه می کنم و به ریشم. دستی به آن می کشم.
صدایش توی گوشم می پیچد: تو حیفی پیر بشی ...
می خندم و می گویم : نیستی که ببینی چقدر پیر شده ام ...
لبهای مرد توی آینه را می بینم که توی تارهای سفید دورش ، از هم باز می شود. اشکی از گوشه ی چشمم می چکد و لای ریش های سفید مرد توی آینه گم می شوند. 4
5
از کنار ریلهای فولادی می گذرم و پایم را روی سنگفرش مرمر راه آهن می گذارم . سر بلند می کنم و به روبه رو نگاهی می اندازم . همه جا پر از جوان هایی است که لباس خاکی رنگ پوشیده اند . او را می بینم که چفیه ای دور گردنش آویخته . من را که می بیند ، لبخند می زند و دستش را توی هوا تکان می دهد. به طرفش می روم . به هم که می رسیم ، او را محکم بغل می کنم و فشار می دهم .
می گویم : باز لباس رزم پوشیدی رزمنده !
می گوید : لباس وظیفه اس.
می گویم: شنیدم بالاخره بعد از این همه سال ، بابا شدی !
می گوید : راست می گن . نذر کرده بودم بابا که شدم ، برم منطقه . حالا که نذرم قبول شده ، دارم می رم جبهه .
می گویم : حداقل صبر کن زنت از جا بلند شه ، بعد ...
*
می گوید : عملیات نزدیکه ، باید برم ... شاید چیزی عاید من بشه ... !
و رفت ... 5
1- شهید محمد مزینانی(روس) ، فرزند علی اصغر – راوی: معصومه مزینانی(مادر شهید)
2-شهید سید حسین حسینی مزینانی ، فرزند : میرزا احمد – راوی : عباس مزینانی(از بستگان)
3-شهید سید حسین حسینی مزینانی ، فرزند: میرزا احمد – راوی : معصومه مزینانی(مادر شهید)
4-شهید ابراهیم مزینانی ، فرزند عبدالله – راوی : سید قاسم حسینی مزینانی( از بستگان)
5-شهید سید حسین حسینی مزینانی ، فرزند: میرزا احمد – راوی : عباس مزینانی( از بستگان
- ۹۰/۱۲/۱۶