مزینان از نگاهی دیگر28
ازحدیره تا باغستان
ره آورد سفربه مزینان
بخش بیست و هشتم
و
اما تقدیر این است که اکنون بازار اصلی مزینان از همین خانه شریعتی ها
آغاز شود و مردم هر روز صبح که برمی خیزند و راهی بازار می شوند این سرا را
ببینند؛ جایی که هرچند دیگر بعد از شیخ محمود کسی از فرزندانش ردای
روحانیت را نپوشید اما مردم با آغاز مراسم عزاداری داخل بازار ماه محرم و
یا صبح روز مراسم نماز عیدفطر با اجتماع هیئتی در مقابل این خانه برای
ساکنین و اسلافشان احترام خاصی قائل می شوند و گویی از علمایش برای برپایی
مناسک خود رخصت می گیرند.
هرچند به آسانی نمی توان از این خانه و اهلش
دل کند اما فرصت اندک است و باید من ؛مزینان زاده ای که بیش از دو دهه است
که زادگاهم را ترک کرده ام و هربار که فرصتی پیش می آید نمی توانم به راحتی
و کامل آن را ببینم این بار همه جایش را و تمام خاطرات کودکی و نوجوانیم
را به خوبی و کامل ببینم برای همین و با آخرین نگاه به خانه ی شریعتی ها که
دیگر هیچ اثری از آن جوی آب و درخت بید مقابل آن نیست و به جایش جوی
سیمانی برآن قرار گرفته تا یادگاری باشد از آن درختان سربه فلک کشید ه ای
که آب را در بازار تا صحرا همراهی می کنند و البته زیاد هم بد نشده و نظم
دیگری هم گرفته اند خود را به بازار می سپارم و برایم زیاد زیبا نیست که
ساختمان سفیدی که در شمال غربی این سرا قرار گرفته و هرچند چهره ای نو دارد
و خودنمایی می کند اما نتوانسته لحظه ای از عظمت سرای شریعتی ها کم کند،
ببینم . هرچند این بانک قدیم ترین بانک منطقه است و خدمات بسیاری را به
مردم نموده است و شاید اگر در جای قدیمی اش بود برایم بیشتر جذابیت داشت و
از آن بیشتر می گفتم ولی به همین بسنده می کنم که علاوه بر بر این بانک که
به نام صادرات می شناسیم دو بانک دیگر هم در مزینان به نام تجارت و پست
بانک مشغول به کار هستند که این نیز از وضع خوب اقتصادی و همت مزینانی ها
خبر می دهد چرا که روزگاری بعضی تلاش کردند تا بانک تجارت را همچنان که
صندوق قرض الحسنه ثامن الائمه (ع) را که هنوز هم اسنادش به نام مزینانی
هاست به داورزن بردند این بانک را هم به بهانه کمی مشتری از مزینان بگیرند
ولی همه ی مزینان زاده هایی که در شهرهای دیگر به خصوص تهران از وضعیت مالی
خوبی برخوردار بودند حسابهای بانکی خود را به زادگاهشان انتقال دادند تا
این نقشه را خنثی نمایند و همین گونه هم شد و بانک تجارت برای همیشه در
مزینان ماند.
من با آن جوی آب که برای مادران ما نیز پر از خاطره است
همراه می شوم چرا که خیلی از آنها بعد از غذا، ظرف و ظروف و رخت و لباسِ
فرزندانشان را در این آب می شستند و گاهی تا ساعتها طول می کشید چرا که
خاطراتشان را نیز در همین جا برای همدیگر تعریف می کردند و غروب نیز نوبت
پدران می شد که بر دیوارهای گلی آن و یا بردرختان بید تکیه کنند و چپقشان
را چاق کنند و یا دوک نخشان را باهم بریسند و قصه و داستانهای پهلوانی
همدیگر را بشنوند و گاهی نیز در همین گفتگو ها *سم آبی و یا مال و حالی به
فروش می رسید و آنگاه با اذان مغرب راهی مسجد می شدند و نماز می خواندند و
آنگاه در حالی که هر یک بسته ای در دست داشت و برای اهل و عیالش خرید کرده
بود راهی خانه هایشان می شدند و چون شامشان را می خوردند شب نشینی های گرو
هی اشان شروع می شد و تا پاسی از شب چندین خانوار در منزل یکی از همسایگان
جمع می شدند و می گفتند و می خندیدند و می خواندند و شاد بودند.
ولی
اکنون در این بازار از آن شور و شوقی که من سراغ داشتم خبری نیست هرچند
گاهی ماشینی سکوت غم انگیز آن را می شکند اما از آن شلوغی و هیاهوی دوران
ما دیگر هیچ اثری نیست پیرمردانش هم گویی دیگر حوصله ندارند تا پای درد دل
همدیگر بنشینند برای همین ترجیح می دهند در خانه بمانند و در و دیوار
تنهایی خود را نظاره نمایند و منتظر بمانند تا آشنایی بیاید و خبری از
فرزندان به سفر رفته اشان برای آنها بیاورند و البته دیگر از آن خبر خوشی
ها هم خبری نیست .
یادش بخیر هر موقع کسی از تهران می آمد، ما بچه ها در
ماراتن عجیبی از همدیگر سبقت می گرفتیم تا خبر آمدنش را به والدین چشم
انتظارشان بدهیم و در عوض خوش خبری از آنها بگیریم و بعد از آن هم نوبت به
زنها می رسید تا از مسافر جدید خبری از فرزندانشان که به غربت رفته اند
بگیرند ؛ آیا نامه ای از شوهر من داری ؟ حسنک من را دیده ای ؟ کار و بارا
چطوره آیا ممد من توانسته چیزی کار کنه ؟ ! و ده ها سئوال دیگر که انگار
این از سفر برگشته باید تمامی مزینانی های مقیم تهران را بشناسد و از همگی
خبر آورده باشد و به تمامی سئوالات پاسخ بگوید.
بازار مزینان ، خیابان
عریض و طویلی است که مزینان را به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم می کند و
تمامی مراکز خرید و فروش و اماکن مهم مانند هیئات و مساجد و حوزه علمیه و
کتابخانه و حمام و بانک در دو طرف این خیابان که توسط جوی آب و صفی از
درختان از همدیگر جدا می شوند قرار دارد.
در چند سال پیش که هنوز این
بازار آسفالت نشده بود هر بعد از ظهرش کاسبان و گاه دیگر مردم نیز به آنها
کمک می کردند و هردو طرف خیابان را آب پاشی می کردند تا از گرد و غباری که
ممکن است با وزش بادی برخیزد در امان بمانند . بعد از خانه شریعتی ها اولین
مرکز مهمی که قرار دارد شرکت تعاونی روستایی است که پیش از انقلاب دایر
شده و تمامی اهالی در آن سهام گذار هستند اما اکنون چند سالی است که دیگر
از آن خدمات خبری نیست خدماتی مانند؛ توزیع قند و شکر کوپنی و برنج ارزان و
بعد هم گالن های نفتی که تا پیش از آمدن گاز به همت مهندس نوذری وزیر سابق
نفت که به خاطر علاقه اش به فرزند شایسته کویر دکتر علی شریعتی به مزینان
آمد و حضورش موجب برکتی شد که دیگر روستاها نیز از آن متنعم شدند و گاز
وارد خانه های سوختگان کویر شد اما پیش از این صفی از شهروندان در هر غروب
تشکیل می شد تا گالن های خود را پر کنند و با فرغون به منازل خود ببرند.
گاه این صف به ویژه در روزهای نخستین انقلاب که شایعات بسیاری را برسر
زبانها انداخته بود تا سرای شریعتی ها ادامه داشت و ساعتها طول می کشید تا
نوبت به یکی از ما منتظران بشود هرچند از تعاون و همکاری مردم هم نمی توان
به آسانی گذشت چرا که گاهی همین مردم به کمک شهرآبادی توزیع کننده نفت می
شتافتند و در پرکردن گالن های مردم به او کمک می کردند و بعد هم نوبت
نوجوانان می رسید که با تأسی به پدران جوانمرد خود به پیرزنان و پیرمردان
کمک نمایند تا آنها هم از سوخت شبشان محروم نمانند و نفتشان را تا خانه ی
آنها می بردند و به دعای این کهنسالان که می گفتند : الهی پیرشی و خیر از
جوونیت ببینی؛ دل خوش کنند.
البته قبل از این شرکت تعاونی دو مغازه در
سمت چپ خیابان قرار دارد که یک باب از آنها مربوط به یکی از زحمت کشان
مزینانی است که با تعمیر دوچرخه و گاه فروش بنزین آزاد امرار معاش می کند و
دیگر موتور سازی مرحوم استاد محمد است که تا زمانی که خودش زنده بود این
مکان هم محل پر رونق کسب و کار خود و فرزندانش بود و مرحوم دکتر شریعتی
هرگاه به مزینان می آمد با او هم کلام می شد که دریکی از این گفت و گوهایش
دکتر آرزو کرده بود ای کاش همانند او بی خیال سیاست می شد و این خاطره ی
شیشه بر مزینان و البته انسان خیری است که در این چند سال هیئت شاهزاده علی
اصغر(ع) و زینبیه که او با پسرانش بنا کرده محل رفت و آمد نوجوانان و
جوانان بسیاری شده است که به عشق اهلبیت اشک می ریزند و خبرنگار زیرکی این
خاطرات را از قول او در مجله بهارستان منتشر نموده و خود حاج حسین نمی
دانست که او خبرنگار است و تمام خاطرات با دکتر بودن را به لحاظ خویشاوندی
که با او دارد بیان می کند و اما استاد محمد که حاج حسین تاج در باره
ملاقات دکتر با او چنین می گوید:« یک استاد محمدی بود، یک بار آمد نشست،
گفت: علی آقا تو الآن 300 تومن می گیری خانمت هم در آمد دارد، چه کار داری
سر به سر این مردکه(منظورش شاه بود) گذاشته ای؟ دکتر گفت: چقدر از خدا
ممنون بودم اگر کله تو بر سر من بود، راحت بودم. بعد که رفت، گفت: خوب! من
به این آدم چه بگویم؟»
مرحوم شیخ محمود و دیگر شریعتی ها نیز هر موقع
وقت ایجاب می کرد با او هم کلام می شدند و چون آنها همه مردند او نیز طاقت
دوری نداشت و به آنها پیوست ! و بعد از رفتنش پسرانش هم هر کدام هوس مهاجرت
کردند و آنهایی که ماندند نتوانستند آن رونق بازار را حفظ کنند!
و ادامه دارد...