حالامی فهمم بابا یعنی چه / خاطراتی از شهید محمد مزینانی (روس) :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

               به نام خدای شهیدان

                                                                حالا می فهمم بابا یعنی چه

گفتم :مادر تو دیگه هم سربازی خدمت کردی و دوسال توی جبهه بودی و هم یکبار از طریق جهاد رفتی الآن زن و بچه داری و این دخترا بابا می خوان؛ بشین زندگیت را بکن.

گفت: درسته مادرجان ولی حالا اسلام نیاز به من داره نمی تونم در خانه راحت بنشینم و ببینم که بچه های مردم می رن شهید می شن من راحت باشم .یک عمرحسین حسین گفتم و نوحه کربلا را خواندم نقش امام رو در عاشورا اجرا کردم ولی حالاکه دوباره کربلا برپاشده من باید به هوای زن و بچه درخانه بشینم!

گفتم :خداپشت و پناهت من نمی تونم جلوی امرخدا را بگیرم .

                                                  *****

علاقه خاصی به نام سکینه خاتون و زینب داشت  بهش گفتند: این اسم ها مصیبت میاره و بلاکش دورانند یه اسم دیگه ای واسه دخترات انتخاب کن!

 گفت: ایناخرافاته و همش تبلیغات دشمنان امام حسینه ،این اسامی افتخاره و لیاقت می خواد که کسی نامش زینب و یا سکینه باشه من نام دخترام رو همنام این بزرگواران می گذارم انشاء الله اوناهم لیاقت داشته باشن که زینب وار زندگی کنند. اگه صد تا دیگه دختر داشته باشم باز هم این اسامی را انتخاب می کنم.

                                                  *****

از بابا فقط اسمش را می دانم ! خیلی کوچیک بودم که رفت جبهه و شهید شد . همه می گفتن تو دختر شهیدی و من گاهی خوشحال بودم که تحویلم می گیرند و احترامم می گذارند ؛گاهی حسابی بابایی می شدم و دلم می خواست الان پیشم بود و من بغلش می گرفتم و صورتش را می بوسیدم. مادرم می گه: هرموقع ازسرکار بر می گشت می آمد بالای سر شما دو خواهر و پیشانتان را می بوسید و چند دقیقه ای با شما بازی می کرد.

 من نماز خواندن را از بابا یاد گرفتم . توی وصیتنامه اش سفارش می کنه و می نویسه :دوست دارم دخترام راهم رو با نماز اول وقت ادامه بدهند. مادرم و مادربزرگم تعریف می کنندکه:خیلی به نماز اول وقت اهمیت می داده همیشه نزدیک اذان دست از کار می کشید و به طرف مسجد حرکت می کرد تا نماز را با جماعت بخواند.

 اولا با خودم می گفتم بابا اصلاً عاطفه نداشته و من و خواهرم را ول کرد و رفت جبهه! ولی بعد از مدت ها نامه هایش راکه برای مادرم فرستاده بود و اون هم به یادگار نگه داشته ،می خوانم و می بینم با چه عشق و علاقه ای نوشته زینب و سکینه را از قول من ببوسید ؛ فهمیدم که خیلی ما رو دوست داشته ولی به خاطر دینش رفت و به شهادت رسید حالا  می فهمم بابایعنی چه!

                                                 *****

باهمه مهربان بود حتی بچه های کم سن و سال با محمد شوخی می کردند و او هم برای اینکه بچه ها کمی بخندند برایشان ادا می ریخت. خاله من زن برادر محمد است . اونا تابستان رفته بودند تهران تا از اقوام سری بزنند من سر ظهری از تیر برق کنار دیوار منزلشان بالا رفتم و خودم را انداختم توی خانه خاله ام تا توپم را بردارم کارم که تمام شد دوباره از دیوار بالا آمدم و توی کوچه سرک کشیدم که ببینم کسی نباشد غافل از آنکه محمد مرا دیده و هیچی  نگفته بود تا پایین پریدم او جلویم سبز شد خیلی ترسیدم اما اون که این حالم را دید گفت:من که می دانم تو برای چی رفتی خونه داداشم ولی بهتره وقتی کسی خونه اش نیست این کار را نکنی چون مردم نمی دونند که تو برای چی رفتی و فکرمی کنند خدای نکرده دزدی!

نفسش حق بود و از آن روز دوستی ما که سالها از او کوچکتر بودم بیشتر شدو او تا زنده بود از این قضیه به کسی حرفی نزد.

                                                 *****

همیشه مواظب بود تا مبادا لقمه حرامی به خانه بیاورد .نوجوان بود که برای کار بنایی به تهران رفت. هر موقع که می آمد پولش را داخل دستمالی می گذاشت و به من تحویل می داد.اول مبلغی ازآن را برمی داشت و داخل دستمال جداگانه ای می گذاشت و می گفت : مادرجان این خمس مالم می باشد. من هنوز آن دستمال ها را برای یادگاری در خانه نگه داشته ام ؛ گاهی وقت ها که هوس دیدنش را می کنم سراغ صندوقچه میرم و دستمال ها را بر می دارم  و به چشمانم می مالم.

                                                 *****

صدای خیلی خوبی داشت درمحرم هرسال یکی ازنوحه خوان های هیئت متحده حسینی مزینان بود.وقتی نوحه می خواند در صدایش حزن خاصی دیده می شد وباهمان توسلی که داشت نزدعزاداران امام حسین (ع)عزیزترمی شد و مسئولین هیئت ازاودرخواست می کردندکه حتی درجایگاه مخصوص که تمامی هیئتها حضور داشتند نوحه خوانی کند.

یکی از کسانی که به شدت به محمد علاقه داشت مرحوم حاج عباسعلی صدیقی بود که در مراسم تعزیه خوانی عاشورای مزینان نقش امام حسین (ع) را اجرا می کرد و محمد نیز در دهه ی دوم که ما مزینانی ها این تعزیه را به نام عاشورای بچه ها می شناسیم همین نقش را ایفا می نمود، مرحوم صدیقی که جدیت و اجرای ی زیبای او را می دید به پسرانش سفارش کرده بود که بعد از فوتش اجازه بدهند محمد تعزیه امام را در عاشورا بخواند اما گویا دست تقدیر آنچنان بود که استاد و شاگرد هر دو این نقش را به دیگری بسپارند.

                                                 *****

برای آخرین بار به مرخصی آمده بود و می خواست بر گردد جبهه . آمدخانه و موضوع را مطرح کرد. گفتم: ما چهار ساله که ازدواج کردیم و توی این چهارسال تو یا جبهه بودی یا برای کار رفتی تهران! آخه من چه گناهی کردم که همه اش باید تنها باشم و سختی بکشم حالا باشه سال دیگه برو، شایدتا اون سال جنگ هم تمام بشه.

با لبخند جواب داد : به خدا نمی تونم راحت بنشینم لذا خواهش می کنم اجازه بده که این بار هم برم. وقتی داشتم بر می گشتم توی قطار با خدای خودم خلوت کردم و گفتم :خدایا خودت به زن و بچه ام صبر بده تا بتوانم به سلامت به جبهه بر گردم .

خیلی صحبت کردیم و آخرش گفت : تا تو رضایت ندی نمی رم!

وقتی اصرارش را دیدم و دیدم که چقدر ناراحته  گفتم:بروخداپشت و پناهت.

                                                 *****

بعد از اینکه از سبزوار حرکت کردیم با رزمندگان شهرهای دیگر در استادیوم تختی مشهد تجمع کردیم در سالن والیبال  صدای زمزمه ای مرا متوجه خود کرد.دیدم محمد گوشه ای خلوت کرده و کتابی در دست گرفته و می خواند . گاهی سری تکان می دهد و اشک می ریزد. کنجکاو شدم نزد او رفتم و گفتم :چیه هنوز نرفته دلت هوایی شده چی می خونی ؟

قرآن را نشانم داد و دیدم آیاتی را می خواند که در باره عذاب بدکاران است.گفتم: تو چه غمی داری آقا! همه می دونن که با کله می ری بهشت!

سری تکان داد و گفت: کی از عاقبت خودش خبرداره که من از خودم مطمئن باشم...

                                                 *****

  نزدیک ظهر بود و هوا خیلی گرم و طاقت فرسا و توی سنگر نشسته بودم و  به مزینان و خاطراتم فکر می کردم که یک لحظه ماشین جیپی مقابل سنگر توقف کرد و  راننده با کلاه تکاوری مشکی پیاده شد و بعد از آن سه چهار سرباز دیگر پشت سر او پیاده شدند و خوب که دقت کردم محمد رو شناختم آنها  به سمت سنگرما  به راه افتادند و نزدیک که شدند دیدم رفقای مزینانی؛ علی حاج محمدترکمن .محمد اکبر (قصاب).حسن غلام رضای ملا.حسین رمضان علی سبحان و چند نفر دیگه هستند که ممد همه را به خط کرده بود و به دیدن من آمده بودند .خیلی خوشحال شدم  چون از رفقای مزینانی و دوستان هم خدمتی  کسی به ندرت به دیدن ما میومد.

 در آن لحظات از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم . بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی بچه ها رو به داخل سنگر دعوت کردم و پس از صرف چایی خاطراتمون رو تعریف می کردیم تا اینکه موقع رفتن شد و از آنها خواستم که مرا فراموش نکنند و باز هم به دیدنم بیایند.   
مدتی گذشت من مرخصی گرفتم و به مزینان رفتم .بعد اعزام شدیم به منطقه سومار .یک روز در هوای خیلی سرد سنگر خوابیده  بودم . برای نماز صبح بیدار شدم  و دیدم اورکتی روی بدنم انداخته شده بود که مال من نبود سرم رو برگرداندم و در کمال تعجب محمد را دیدم و فهمیدم که نیمه شب به دیدن من اومده و گویا از رفتارم فهمیده بود که سردم هست و اورکت خودش را بر روی من انداخته  و کنارم خوابیده بود  .

  *****                                 

 برگی از زندگینامه بسیجی شهید محمد مزینانی(روس):

محمد مزینانی فرزند کربلایی علی اصغر روس در سال 1342 ه.ش در مزینان سبزوار پابه عرصه وجود گذاشت . پدرش فرد سر زنده و شوخ طبعی بود و در مراسم عروسی و یا جشن های ملی و یا مذهبی به زبان روسی شعر و ترانه می خواند و دیگران را می خنداند. چون آن مرحوم در زمانی که روس ها به ایران حمله می کنند سرباز بوده و مدتی را به عنوان خدمتکار در پادگان روس ها کار می کرده و از همان زمان چند کلمه ای یاد می گیرد و بعدها به تقلید از آنها روسی صحبت می کند و در مزینان به کربلایی اصغر روس معروف می شود. پس از پیروزی انقلاب نیز در نمایشنامه ای که به نویسندگی و کارگردانی رمضانعلی عسکری و با بازی خوب محمد و چندتن از جوانان مزینان اجرا می شود او نیز نقش یک افسر روسی را به خوبی ایفا می کند.

محمد دوران کودکی را در مکتبخانه مزینان به فراگیری قرآن می گذراند و برای ادامه تحصیل واردمدرسه ابتدایی مزینان می شود.درتعزیه خوانی استعدادسرشارش موجب توجه بزرگان می شود و او نقش سکینه خاتون را و پس از آن حضرت قاسم (ع) و شوذب و در نهایت حضرت امام حسین (ع) را در مراسم عاشورای دهه اول و دوم مزینان اجرا می کند و آنقدر خوب ظاهر می شود که هر نقشی را عهده دار می شود به زیبایی و هنرمندانه ایفا می کند. در نوحه خوانی نیز استاد کم نظیری می شود در مزینان و روستاهای مجاور با صدای زیبایش دعای کمیل و توسل و ندبه و نوحه می خواند.

پس از اتمام دوران ابتدایی برای تامین امرار معاش به تهران عزیمت می کند و در حرفه گچ کاری نیز استاد چیره دستی می شود پس از ازدواج نیز مدتی در تهران و سمنان در این شغل فعالیت می کند و استاد زبر دستی می شود.

با شروع جنگ تحمیلی او نیز در حالی که یک فرزند دختر دارد به خدمت سربازی اعزام می شود و در منطقه سومار به جنگ با دشمن بعثی می رود. فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی وقتی خلوص او را می بینند پیشنهاد می کنند که پیشنمازی جماعت را بپذیرد و با اصرار، او نیز قبول می کند و از آن روز به بعد درجه داران و افسران ارشد به امامت او نماز جماعت می خوانند .

پس از اتمام دوران سربازی محمد به امداد جنگ زدگان سوسنگرد می شتابد و با کمک چند نفر از اهالی برای آوارگان مگاصیص که کاشانه اشان توسط مزدوران صدام ویران شده است خانه می سازند.

محمد که حسینی وار زندگی می کند نمی تواند آرام بنشیند و عشق حضور در جبهه بی تابش می کند و زمستان سال 1364 به همراه چند نفر از نوجوانان و جوانان و پیرمردان مزینان راهی جبهه های جنوب می شود و سرانجام در عملیات غرور آفرین والفجر هشت به شهادت می رسد. پیکر مطهرش به همراه شهیدان حاج محمد امین آبادی که تا آخرین لحظه در کنار یکدیگر بودند، سیدحسن حسینی و حسن صانعی پس از تشییع با شکوه در گلزار شهدای مزینان به خاک سپرده شد.

                                                 *****

سفارش شهید محمد مزینانی:

ای مردم شریف ! در مقابل کسانی که وضع خصمانه در قبال اسلام گرفته اند ، بایستید و شما همیشه پیرو خط رهبر انقلاب باشید و از حسین زمان دفاع نمایید.

 

                   نوشته شد به قلم : علی مزینانی عسکری

 

منابع:

*مادربزرگوار و همسر صبور و دختران محترمه شهید محمد مزینانی

*کتاب مزینان عشق آبادکوچک-احمدباقری مزینانی

*مزینان نیوز -حسین مزینانی عسکری

 

نظرات  (۱)

  • علیرضا رحمت آبادی
  • هفته بسیج مبارک.
    وبلاگ خوبی داریدبه وبلاگ ماهم سری بزنیدونظربدهید.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">