دکتر علی شریعتی مزینانی: من با ثروت پدرم زندگی میکنم
31فروردین ماه مصادف است
با سالروز درگذشت سقراط خراسان علامه استاد محمدتقی شریعتی مزینانی
بزرگمردی از دیار تاریخی مزینان که تمامی عمر با برکتش را صرف تبلیغ و ترویج
دین مبین اسلام کرد و با تأسیس کانون نشر حقایق اسلامی ؛ معارف دین را به
تشنگان فرهنگ اسلام ناب محمدی آموخت و بارها به خاطر روشنگری هایش در سلول
های انفرادی رژیم طاغوت زندانی شد اما هیچ گاه حتی با شهادت فرزندش علی دست
از مبارزه نکشید.
شاهدان کویرمزینان ضمن گرامیداشت یاد و نام این شاهد بزرگ دارالعارفین مزینان خاطراتی از زندگینامه ی او را به نقل از زنده یاد حاج شیخ محمود شریعتی مزینانی پسرعموی دکتر شریعتی تقدیم می نماید.
مرحوم دکتر شریعتی برایم نقل نکرد و گفت: وقتی مرا گرفته بودند وزیر علوم به من میگفت که تو را از اداره اخراج میکنند،تو مرد عائلهمندی هستی، خرج داری،احتیاج به پول داری و دکتر در جواب وزیر علوم که ایشان را به اخراج از اداره تهدید میکرد، میگوید:من به حقوق دولت نیازی ندارم و با ثروت پدرم زندگی میکنم .
او میپرسد مگر پدرت چه ثروتی داشته که تو با آن میخواهی زندگی کنی؟
دکتر می گوید:فقر.
این واقعاً وضع معیشت این خانواده و وضع زندگی آنها بوده و یا مرحوم آقا شیخ محمود که پدر بزرگ ما باشد مردی بوده که یک بلوک زیر نفوذ ایشان بود،یعنی روستاهایی تا شعاع 6 فرسخ یا 8 فرسخ همه به مزینان مراجعت داشته اند.مع ذالک در این رابطه هیچ چیزی از کسی نگرفته و هیچ کمکی از کسی نخواسته که حتی آقا بی بی(مادر استاد)وقتی که ما جوان بودیم و می خواستیم به مشهد بیاییم،برای ما صحبت می کرد و خطاب به ما می گفت:مادر،این لباس ، رنج و مصایب خیلی دارد،تا جایی که من و آقا بزرگت یک ماه مبارک رمضان را چون قادر به خرید مقداری گوشت نبودیم با آب و ماست یا به اصطلاح امروز آب دوغ سر کردیم.او اهل دروغ نبود سیده ی علویه ای بود که مورد احترام زن و مرد مزینان بود تا آنجا که صبحهای عید،(بعد از اینکه شوهرش یعنی پدر بزرگ ما از دنیا رفته بود و با پسرش که پدر ما باشد زندگی میکرد) تمام مردم،برای عرض تبریک پیش ایشان میآمدند. اینطور شخصیتی بود،و اتفاقا دیشب استاد قسمتی از آن قسمت خودشان نقل کردند،و میگفتند:وقتی من جوان طلبهای بودم و بعد از 2،3 سال بیخبری،از مشهد به مزینان رفتم طبق معمول اهالی آن منطقه از غنی آباد و کلاته و کهک و سویز و سایر روستاها به دیدن من آمدند،و بعد قرار شد که باز دید پس بدهیم.اول با پدرم به غنی آباد رفتیم بر عالم آنجا که حاج ملا قاسم نام داشت وارد شدیم و ایشان استقبال کردند.در بین راه استاد نگاه میکند و میبیند قبایی که پدرشان پوشیده در اثر پوشیدن بسیار،پاره شده و با پارچه ی نو دیگری آن را وصله کرده اند و خلاصه ظاهر بسیار زنندهای دارد.بعد ایشان که آن موقع جوان هم بوده به پدرشان اعتراض میکنند که شما در مقابل این همه رتق و فتق امور مردم و حاکم شرع بودن،حداقل یک حق الجعالهای یک چیزی برای خودتان حفظ میکردید که بتوانید زندگی کنید.ایشان در جواب استاد سکوت میکنند تا به کلاته میروند و آنجا هم مرد متشرعی بوده به نام حاج ملا محمد که تقریبا نسبتی هم با عموی ما داشت.دو سه روزی با اصرار ایشان را نگه میدارند و باز دید میکنند از افرادی که آمده بودند دیدن استاد و سایر مسائل،و هنگام بازگشت میگوید که پسر جان حالا جواب مطالبی که گفتی بدهم.اولا که دیگر عمری از ما گذشته است و ما عمرمان وقف خدمت به مردم بوده و هیچوقت چشمداشتی به مردم نداشتهایم.اما راجع به شما،اگر شما بچههای خوب و شایستهای باشید،که خداوند شما را واگذار نخواهد کرد،و اگر فرزندان خدای ناخواسته ناخلفی باشید هیچگاه من حاضر نیستم به افراد ناخلف کمک و معاضدتی کرده باشم.
ایشان را آخوند حکیم هم میگفتند.چون علاوه بر مقامات علوم دینی،مردم اگر بیماری و یا مشکلاتی از نظر درمانی و بهداشت هم داشتند،ایشان با آگاهی از طب قدیم آنها را معالجه میکردند.
به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan