مصاحبه عفت منصوری (شریعتی) به مناسبت چهلمین سالگرد عروج دکتر علی شریعتی مزینانی
حاجیه خانم عفت منصوری همسر خطیب توانا زنده یاد حاج شیخ محمود شریعتی مزینانی یکی از بازماندگان این خاندان بزرگ است که در حال حاضر تنها میزبان عاشقان شریعتی است و درب خانه اش همیشه به روی میهمانان فرزند مزینان باز است و باخوشرویی پاسخگوی آنهاست این بار نیز او پذیرای خبرنگارانی بود که در مراسم چهلمین سالگرد دکتر علی شریعتی شرکت کرده بودند و متن مصاحبه اش در خبرگزاری ایسنا منتشر شده که در ادامه تقدیم می شود.
با من از کویر بگو
میخواهیم در مزینان و همراه با عفت منصوری (شریعتی)، با کویر گفتوگو کنیم. پس «کلمات را کنار زنید و در زیر آن، روحی را که در این تلقی و تعبیر پنهان است، تماشا کنید!» (شریعتی، 1349: 23).
به گزارش ایسنا، منطقه خراسان، نام کویر با دکتر علی شریعتی گره خورده است. او با هزاران پنجره به کویر نگاه میکند؛ با هزاران استعاره. با کویر میاندیشد، سخن میگوید و هستی را تفسیر میکند. و آنقدر این جزء از نظام هستی را آنِ خود کرده که بیراهه نرفتیهایم اگر به جای کویر بگوییم شریعتی. حتی چهل سال پس از مرگش، وقتی با دخترعمهاش از خاطرات گذشته سخن میگوییم، زمزمههای او و گرمای کویرش را حس میکنیم: «کویر! کویر نه تنها نیستان من و ماست که نیستان ملت ماست و روح و اندیشه و مذهب و عرفان و ادب و بینش و زندگی و سرشت و سرگذشت و سرنوشت ما همه است. کویر! این تاریخی که در صورت جغرافیا ظاهر شده است» (همان. 18).
آنچه در ادامه میخوانید گفتوگویی است با دخترعمه دکتر علی شریعتی و همچنین کتاب کویر وی (نقلقولهای کتاب داخل گیومه قرار گرفتهاند).
ایسنا: این خانه و این عکسهای قدیمی از دکتر شریعتی، حس خیلی خوبی را به آدم منتقل میکنند. خیلی خوشحالیم که اینجا و در کنار شما هستیم.
عفت منصوری: خواهش میکنم. بنده نیز خیلی خوشحالم از اینکه نسل جوان به شریعتی اشتیاق دارند. دکتر همیشه میگفت من فرزندانی دارم که الان حضور ندارند و در شکم مادرانشان هستند ولی حتماً روزی میآید که آنها به سراغم میآیند و در همین خانه نیز به دنبالم خواهند آمد.
ایسنا: این عکس همسرتان است؟ ایشان نیز با دکتر نسبت فامیلی داشتهاند... .
عفت منصوری: بله! مادر من عمه دکتر بود و شوهرم پسرعموی ایشان. من نیز همه زندگیام خاطره دکتر است. یک وقتهایی صبح زود، آفتاب نزده، صدای زنگ خانه به صدا درمیآمد و ما میدانستیم که دکتر است. علاقه خاصی به مزینان داشت.
کویر: «صحبت از مزینان بود که با آبادیها – و امروز با خرابیهای پیرامونش- یادآور کانون خاندان ما بود و هر کوچهاش، کوچهباغش، مسجد و مدرسه و برج و بارویش کتیبهای که بر آن نقش خاطرهای از اجداد خویش را میخواندم» (همان. 17).
ایسنا:در مورد این علاقه رازآلود دکتر شریعتی به مزینان و کویر برایمان بیشتر بگویید.
عفت منصوری:علی [شریعتی] از دوازده سالگی که در دانشسرای مشهد بود برای استراحت به مزینان رفتوآمد داشت. دکتر معتقد بود که مزینان آرامسرای من است و در اینجا آرامش میگرفت. علاوهبر اینکه من و شوهرم را دوست داشت، به بافت کویری و ساخت کاهگلی خانههای این منطقه نیز خیلی علاقه داشت.
کویر: «هرسال، انتظار پایان میگرفت و تابستان وصال، درست بههنگام، همچون همهساله، امیدبخش و گرم و مهربان و نوازشگر میآمد و ما را از غربت زندان شهر، به میهن آزاد و دامنگسترمان، کویر، میبرد؛ نه! باز میگرداند» (همان. 17).
عفت منصوری: ایشان در ابتدا با نام علی مزینانی در فضای جراید و روزنامهها شناخته میشدند. هردفعه که به اینجا میآمدند ده روز، بیست روز میماندند. از زندان که آمده بود، بیست روز اینجا ماند. چشمهایش جایی را نمیدید و ضعیف شده بود. از صبح تا شب برای ما از شکنجههای زندان گفتند. از اینجا که رفت برای ما نامهای نوشت با این محتوا: مزینان برای من این حالت را داشت، آن ساربانی که اشترش را رها میکند در درههای کوه. با صورت سوخته و پاهای پرآبله، میدود میدود تا اینکه میرسد به خزانه آب سرد.
کویر: «بر کرانه کویر، به تعبیر حدودالعالم، شهرکی است که شاید با همه روستاهای ایران فرق دارد. چشمه آبی سرد که در تموز سوزان کویر، گویی از دل یخچالی بزرگ بیرون میآید، از دامنه کوههای شمالی ایران به سینه کویر سرازیر میشود و از دل ارگ مزینان سر بر میدارد» (همان. 2).
عفت منصوری: «وقتی دکتر به اینجا میآمد شب تا صبح میماند و غالباً از ما تقاضا میکرد که به کسی نگوییم که اینجا آمده است؛ چون چه طرفدارانش و چه کسانی که مقاصد خاصی را دنبال میکردند میخواستند او را ببینند. او از ما میخواست که آمدنش را به اینجا پنهان کنیم ولی واقعاً امکانپذیر نبود و هردفعه از سبزوار، سرخه و جایجای خراسان به دیدار او میآمدند و ما تعجب میکردیم چگونه اینها خبردار شدهاند.
ایسنا: شما بهعنوان کسی که با ایشان بزرگ شدهاید، ویژگی بارز شخصیت دکتر شریعتی را چه میدانید؟
عفت منصوری: من دو سال و نیم از ایشان کوچکتر بودم. واقعاً همه همّ و تلاشش این بود که اگر نیازمند و ناتوانی هست به او کمک کند. همواره دکتر از ما میپرسید کدام یک از دانشآموزان درسشان بهتر است. یک شب گفتم که علیرضا نامی هست که خیلی درسش خوب است ولی متاسفانه بودجه کافی برای ادامه تحصیل ندارد. فردای آن روز، بلند شدم دیدم که دکتر در رختخوابش نیست و موتورگازیمان هم داخل حیاط نیست. شوهرم را بیدار کردم و گفتم دکتر کجا رفته؟ در همین بین، صدای موتور را شنیدیم که از درِ پشتی حیاط وارد شد. از دکتر پرسیدیم کجا بودی شما؟ گفت رفتم پیش مادر علیرضا و در مورد وضعیت درسی علیرضا پرسیدم. توان فرستادن او به سبزوار برای ادامه تحصیل را ندارد. من خودم را به عنوان مسئول آموزش و پرورش معرفی کردم و گفتم هزینههای ادامه تحصیل ایشان را تقبل میکنم. خودم را معرفی نکردم، شما هم به آنها چیزی نگویید. این آقا علیرضا ادامه تحصیل دادند و الان هم در دانشگاههای تهران تدریس میکنند. ایشان روزی به همین خانه آمدند و کلی از من تشکر کردند.
کویر: «در آسمان [ کویر] سرگرمیهای بسیاری است برای این نگاههای اسیر و محرومی که همه شب، از پشت بامهای گلاندود ده، به سوی آن پرواز میکنند» (23).
عفت منصوری: «برنامههای زیادی برای روستاییان داشت. بارها این جمله را از مردم روستا شنیدهام که میگویند دکتر برای ما رعیتها میخواست کارهای زیادی انجام دهد، اما خدا نخواست. بهطور مثال یکی از برنامههایش این بود که یک چاه عمیق حفر کند برای انسانهای بیبضاعت تا با آن بتوانند کشاورزی کنند و از محل درآمد زراعتشان نیز قسط و سهم آبشان را بدهند. دلش میخواست مردم فقیر از شرایط سختی که داشتند فاصله بگیرند.
کویر: «امسال که رفتم دیگر سر به آسمان برنکردم و همه چشم در زمین که اینجا میتوان چند حلقه چاه زد و آنجا میشود چغندرکاری کرد...! دیدارها همه بر خاک و سخنها همه از خاک!» (24).
عفت منصوری: دکتر خیلی خوشبرخورد و شوخطبع بود. رفتار دکتر با یک بچه 10 ساله طوری بود که رویشان با او باز میشد. خیلی رفتار خوبی داشت. در خاطرم است وقتی به ملاقاتش در زندان رفتیم. با چشم بسته آوردنش و بعد چشمانش را باز کردند. من، برادرم، پوران خانم و بچهها بودند. واقعاً من منقلب شدم و ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن. دکتر من را که دید خندید و گفت دلت برای مزینان تنگ شده که گریه میکنی. و با شوخیهایش فضای آنجا را عوض کرد.
بسیار اهل صحبت و گفتوگو بود. یادم است یک روز با برادرم رخت و لباس بستند که بروند حمام. رفتند و مدت طولانی گذشت و برنگشتند. مادرم نگران شد و از یکی همسایههایمان خواست به دنبال آنها برود. آن همسایهمان به در خزانه که میرسد دکتر و برادرم را صدا میزند. در همانلحظه صدای شلیک خنده آنها بلند میشود و او میبیند دکتر و برادرم غرق صحبتند و هنوز بدنشان را هم خیس نکردهاند. گاهی با خودم که فکر میکنم، میگویم علی کی بود؟ چی بود؟ عجب دنیایی است. افسوس واقعاً.
کویر: «اما آنچه در کویر، زیبا میروید، خیال است! این تنها درختی است که در کویر خوب زندگی میکند، میبالد و گل میافشاند و گلهای خیال! گلهایی همچون قاصدک، آبی و سبز و کبود و عسلی... هریک به رنگ آفریدگارش، به رنگ انسان خیالپرداز و نیز به رنگ آنچه قاصدک به سویش پر میکشد، به رویش مینشیند...، خیال این تنها پرندهی نامرئی که آزاد و رها، همهجا در کویر جولان دارد» (19).
ایسنا: آیا از دکتر دستخط یا نوشتهای دارید
عفت منصوری: دکتر خیلی نامه نوشته بود به ما که متاسفانه آنها را ازمان گرفتند که کپی بگیرند اما اصلش را هم دیگر نیاوردند.
ایسنا: از آخرین باری که ایشان را دیدید، چیزی به خاطر دارید
عفت منصوری: یک هفته قبل از هجرتش، آمدند اینجا. ما خبر نداشتیم که تصمیم به هجرت دارد. سهچهار روز اینجا بود و بعد رفت. از خستگیها و بیدارخوابیهای آن چند روز خوابم برده بود که از صدای خندههای دکتر و پدربزرگش بیدار شدم. گفتم شما مگر نرفته بودید؟ گفت چه کسی میتواند از مزینان دل بکند. سه شبانهروز دیگر هم بودند و بعد با شوهرم برای زیارت به مشهد رفتند و دیگر من ندیدمش. شوهرم که از مشهد برگشت گفت دکتر قصد مهاجرت دارد و دلش نیامده به شماها بگوید.
کویر: «کویر زیر نور ماه میتابید و ده آرام و ساکت شده بود و مردم، زن و مرد، پیر و جوان، همه در دل شب بر روی بامهای خویش از خستگی چنان خفته بودند که گویی هرگز بیدار نخواهند شد» (همان. 25). «شب به نیمه راه رسیده بود و ستارگان ناپایدار غروب کرده بودند... ماه به قلب آسمان آمیده بود و بر بالای سرم ایستاده مرا ساکت مینگریست» (همان. 26).
ایسنا: و فوتشان...
عفت منصوری: من در همین اتاق بودم که به شوهرم زنگ زدند و او بیآنکه چیزی به من بگوید شال و کلاه کرد و رفت. بعد خبر به من رسید که دکتر سکته کرده است و البته کسی نمیخواهد این خبر را پدر ایشان بدهد. این خبر را که شنیدم خودم را به مشهد رساندم و از ماجرای فوتشان باخبر شدم. در آن زمان پدر دکتر شریعتی که دایی بنده باشد را به خانهی یکی از آشنایان بردند تا یک موقع کسی به این پیرمرد تسلیتی نگوید یا سلامتی دکتر را از او جویا نشود.
چند روز که از این ماجرا گذشت، پوران خانم از تهران آمدند و گفتند باید بالاخره تکلیف جنازه را معلوم کنیم. یا برش گردانیم یا پدر اجازه دهد که در سوریه دفن شود. در همان روز جمعیت در بیرون از خانهای که پدر دکتر آنجا سکنی داشت جمع شد و صدای گریه و شیون کوچه را برداشت.
کویر: «پدرم از خانه بیرون رفت تا فقط نبیند. مادرم به اندرون رفت و خودش را سرگرم کرد تا فقط به او فکر نکند...» (همان. 29). «چه فاجعهای است در آن لحظه که یک مرد میگرید...! چه فاجعهای...!» (همان. 22).
عفت منصوری: زمانی که دکتر عروج کرد، بارها به ما زنگ زدند و درحالی که همه ما داغدار بودیم مرگش را به ما تبریک گفتند.
کویر: «در کویر بیرون از دیوار خانه، پشت حصار ده، دیگر هیچ نیست. صحرای بیکرانهی عدم است، خوابگاه مرگ و جولانگاه هول. راه تنها به سوی آسمان باز است. آسمان! کشور سبز آرزوها، چشمهی مواج و زلال نوازشها، امیدها و... انتظار! انتظار...! سرزمین آزادی، نجات، جایگاه بودن و زیستن، آغوش خوشبختی، نزهتگه ارواح پاک، فرشتگان معصوم، میعادگاه انسانهای خوب، از آن پس که از این زندان خاکی و زندگی رنج و بند و شکنجهگاه و درد، با دستهای مهربان مرگ نجات یابند» (20).
منبع: شریعتی، علی. (1349). کویر. مشهد: شرکت انتشار.
گزارش از مرتضی عنابستانی؛ ایسنا، منطقه خراسان
به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan