یادمان عملیات کربلای ۵/روایتی از حضور رزمندگان مزینانی در دفاع مقدس/گفتار هفتم :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

🕯گرفتار در برزخ میان دو احساس؟!

🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی


🔹️پس از آنکه برای آخرین بار جسم نحیف و بی جان فرمانده ی دوست داشتنی دسته را با نگاه پر از حسرت و تالم ورانداز کردم، خاطره چهره آرام خونین را بر سجاده در حال سجده در روز ۲۲ دیماه ۱۳۶۵ برای همیشه بر پرده دل نگاشتم، با سایر دوستان به سوی جزایر بوارین و ساختمان تاسیسات پتروشیمی بصره ادامه مسیر دادم. در حال حرکت بارها شاهد بودم که هلی کوپترهای کبری هوانیروز با پرواز در سطح بسیار پایین می آمدند و موشک های خود را به سمت تاسیسات پتروشیمی که احتمالا مقر پشتیبانی ارتش بعث بود، شلیک می کردند و برمی گشتند.
حوالی ظهر در بین کانال رو به جلو می رفتم که داخل کانال از دور دیدم یک نفر داخل سنگر دراز کشیده ولی سرش داخل کانال است. با وسواس جلوتر رفتم دیدم یک سرباز ارتش بعث است که داخل سنگر کشته ولی سرش از سنگر به داخل کانال بیرون آمده و تیری بر وسط پیشانی او اصابت کرده و خال جگری رنگ را به یادگار گذاشته است.
برای لحظاتی تنها شدم و به هیکل این سرباز عراقی با حیرت می نگریستم. برایم عجیب بود، این سرباز برعکس بقیه سربازان گارد ریاست جمهوری جسم بسیار نحیف و لاغری داشت. در همان حال که با دقت چهره سیه چرده او را ورانداز می کردم و برایش دلسوزی همراه با ترحم داشتم چرا که او را قربانی قدرت طلبی و زیاده خواهی صدام می دانستم، توجهم به جسم زرد رنگ درخشانی در انگشتش جلب شد. با دقت که نگریستم حلقه طلایش که نشان می داد متاهل بوده است، در انگشت دستش خودنمایی و جلوه گری می کرد. برای لحظاتی وسوسه شدم و با خودم نجوا کردم که ما در خط مقدم در حال جنگ هستیم و این سرباز هم که کشته شده پس حلقه طلایش غنیمت جنگی است. کمرم را دوتا کردم و خم شدم و دستم را به سوی دستش دراز کردم تا حلقه طلا را از انگشت دست اش بدر آورم. که ناگهان خشکم زد احساس کردم کمرم سوخت. حتی به گمانم آمد که صدای فرو رفتن تیر در کمرم را شنیدم. با اضطراب بلند شدم و با وسواس کمرم را از دو طرف لمس کردم. خدا را شکر کردم این احساس ناشی از وسواسم نسبت به درستی یا نادرستی اقدامم برای بدست آوردن غنیمت بود در حالی که اصلا تیری نخورده بودم و بدنم کاملا سالم بود. به عبارت دیگر قلبم لحظه ای به عقلم تلنگر زد که نکند الآن در همان حال به چنگ آوردن غنیمت هدف تیر و ترکش قرار بگیرم و کشته راه غنیمت شوم. در واقع در آن لحظه من گرفتار در برزخ میان دو احساس شده بودم. از خیر حلقه طلا گذشتم.
در حقیقت همانند کسی که در یک کارزار سخت پیروز شده است با احساسی مملو از نشاط و آرامش از جسد سرباز ارتش صدام دور شدم و در حالی که چشمان ثابت آن جسد به اعماق کانال دوخته شده بود و بدن نحیفش به داخل سنگر خزیده بود او را به اعمال خودش واگذاشتم و خیلی سریع از صحنه ای که لحظاتی برایم برزخی از دو خواسته، دو مطالبه، دو جدل، دو عالم و دو احساس ساخته بود گریختم و به سرعت دور شدم. امروز که آن صحنه خوف و خطر را مرور می کنم مطمئن هستم که پیروزی در آن میدان را باید نتیجه دعای خیر مادران و پدران بزرگ و مومنی بدانم که بدرقه راه مان می کردند.

🕯 سلاح مرموز و ناجوانمرد

✍️در حالی که تیربار گرینوف را به سختی حمل می کردم، جسد بی جان سرباز بعثی که در کانال جامانده بود را به اعمالش واگذاشتم و چند کلیومتر جلو رفتم و دوباره رفقای گروهان و دسته را پیدا کردم. بعد از مدت کوتاهی و درحالی که روز به نیمه نزدیک می شد، در نهایت فرماندهان گروهان دستور دادند تا توقف کنیم. یک خاکریز حدود ۵۰ متری به صورت جنوبی - شمالی در عرض و بین خاکریز اول و خاکریز دوم ارتش صدام که شرقی - غربی ایجاد شده بودند، انتخاب کردیم و در داخل کانالی که در وسط خاکریز حفر شده بود سنگر گرفتیم. من تیربار همراهم را که به سختی تا اینجا کشانده بودم روی لبه کانال گذاشتم و منتظر اذان ظهر ماندم و بعد از ادای نماز با تیمم و بدون خارج کردن پوتین - که تا چند روز در پایم جا خشک کرد - نهار دلچسبی آوردند که فارغ از محتوای آن یکی از بهترین وعده های غذایی در طول زندگیم بود، خوردم.
در مورد پذیرایی در جبهه، باید یک نکته مهم را برای مخاطبان به ویژه جوانان عرض کنم که ما در طول حضور در پادگان ها، اغلب غذای روزانه عامه مردم مانند لوبیا پلو، عدس پلو، قیمه، کنسرو لوبیا، کنسرو بادمجان و...، که با برنج تایلندی پخته می شد می خوردیم. برنج تایلندی در آن روزگار قوت عامه مردم بود که به دلیل کیفت نامرغوب و زمخت اش، امروزه به کامل از وعده غذایی مردم حذف شده است. وقتی به ایام عملیات نزدیک می شدیم، کیفیت غذا تغییر محسوسی می کرد به صورتی که کنسرو تن ماهی و چلو مرغ که در آن ایام غذای فاخری بود، جایگزین کنسروهای لوبیا و بادمجان و قیمه و... می شد. به گونه ای که این مساله به طنز بین رزمندگان تبدیل شده بود که هرموقع پلو مرغ یا تن ماهی در وعده غذایی قرار می گرفت آن را از شواهد و قرائن نزدیکی عملیات برمی شمردند. البته هدف بنده از بیان این نکته توجه دادن جوانان عزیز به مشکلات اقتصادی در آن دوره است که در نوع و تنوع غذا هم مشخص بود. بنابراین به رغم وجود مشکلات اقتصادی در دوره حاضر، وضع اقتصادی امروز با مشکلات دوره جنگ قابل مقایسه نبوده و نیست.
از خواندن نماز و خوردن ناهار ظهر که فارغ شدم، پشت تیربار گرینوف خودم قرار گرفتم. در فاصله ۲۰۰ متری عراقی ها مستقر بودند. در آن فاصله یک جاده ی سیاه رنگی بود که از دور به نظر آسفالت شده می آمد. یک افسر گارد ریاست جمهوری صدام که هیکل درشتی هم داشت، با کمال جسارت هر چند دقیقه یکبار می آمد روی جاده آسفالت می ایستاد و با آرپی چی به طرف ما موشک ضد نفر و زمانی شلیک می کرد که به دلیل انفجار خودکار بر روی سرمان، نفرات خودی در برابر آن بسیار آسیب پذیر بودند. (موشک زمانی موشکی است که پس از شلیک و طی کردن مسافت مشخص به صورت خودکار در آسمان منفجر و ترکش های آن از آسمان و از بالای سر رزمندگان، بر روی زمین پخش می شد). هر چه با تیربار به سمت او شلیک کردم بی نتیجه بود. دنبال راه حل بودم که بالاخره یک آرپی چی جامانده از بعثی ها پیدا کردم و موشک ضدنفر و زمانی را داخل لوله آرپی چی گذاشتم و منتظر شدم تا سرباز بعثی دوباره روی آسفالت دیده شود. مدتی بعد سرباز بعثی با غرور آمد و در حالی آرپی چی بر روی دوشش بود روی آسفالت ایستاد و داشت آماده می شد که گلوله آرپی چی به سمت ما شلیک کند. من آرپی چی را از ضامن خارج کردم روی سر او را نشانه گیری و شلیک کردم. گلوله ضدنفر آرپی چی وقتی روی سرش رسید منفجر شد و او بی اختیار روی زمین پهن شد. پس از این حادثه دیگر از سرباز بعثی خبری نشد و بعد از آن هم کسی جرات پیدا نکرد بیاید روی جاده آسفالت و مانور جسارت و شهامت بدهد.
با فروکش کردن تب تهاجم شب های گذشته و درگیری های اوائل صبح، بعد از ظهر فضا تا حدودی آرام شده بود. هرچند درگیری های رودرو تا حدی کاهش پیدا کرده بود ولی شلیک سلاح های منحنی زن مثل خمپاره به شدت ادامه داشت. در میان سلاح های منحنی زن، خمپاره ۶۰ میلیمتری از همه مرموزتر و ناجوانمردتر بود؛ چرا که هنگام فرود و قبل از انفجار گلوله، هیچ صدایی از آن شنیده نمی شد و ناگهان در نزدیکی انسان صدای انفجار بلند می شد و تعدادی را زخمی یا شهید می کرد. در یک مورد در سمت راست ما به ناگاه صدای غافلگیر کننده انفجار بلند شد، رزمنده کهن سالی که کنارم ایستاده بود و بیش از شصت سال عمر داشت، فریاد زد: "آخ سوختم" و صورتش را به سمت من برگرداند. تا نگاهش کردم دیدم یک ترکش چدنی سرخ بر گونه اش فرو رفته و حدود سه سانتی متری ریش سفیدش را سوزانده و در اعماق گونه و در گوشت صورتش فرو رفته است. گو اینکه آهن داغ داخل آب گذاشته باشند، ریش، گوشت و استخوان در داخل حفره به هم چسبیده و در حال جلز و ولز بود. برای چند ثانیه ترکش را تا عمق چند سانتی متری و در داخل گونه او دیدم و بعد کم کم خون راه خود را باز کرد و از حفره بیرون زد و ترکش سربی در زیرفوران خون ناپدید و گونه اش سرخ فام شد.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">