احمدباقری مزینانی :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احمدباقری مزینانی» ثبت شده است

۱۰
اسفند
۰۱

🕯فرار از مرگ، به سوی مرگ!

🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی


🔹️با همان لباس های پر از خون و پوتین های که به دلیل جاخوش کردن طولانی و فعالیت زیاد در صحنه نبرد مثل شلوارهای سنگ شویی شده از رنگ و لعاب رفته و مندرس شده بود در سنگرها اسکان یافتیم. لحظه به لحظه بوی باروت و لجنی که دائما و بر اثر انفجارهای پی در پی تازه می شد، با بوی خون در هم آمیخته و محیط را فراگرفته بود. ضمن اینکه منطقه عملیاتی شلمچه بارها توسط ارتش بعث بمب باران شیمیایی شده بود و دائما هشدار مرتبط با این موضوع هم داده می شد.
هنوز در منطقه عملیاتی مستقر بودیم که شنیدم یکی از بچه های گروهان پس از شهادت زنده شده و به خط مقدم برگشته است. علت احیای مجدد و بازگشت ایشان برایم خیلی جالب بود. وقتی به دیدارش رفتم، او توضیح داد که من و تعدادی از بچه ها شب عملیات کنار هم بودیم، که یک انفجار سهمگین در کنارمان رخ داد و اکثر افراد پیرامون من به شهادت رسیدند و من درحالی که موج گرفتگی پیدا کرده بودم و هوشیاریم به حداقل رسیده بود و متوجه حوادث پیرامون خودم بودم، جسمم مثل شئی بی جان روی زمین افتاد.
امدادگران که آمدند و پس از ملاحظه شرایط جسمی و تست علائم حیاتی گفتند ایشان (ناقل داستان) شهید شده است. بعد از مدتی بنده را به همراه سایر شهدا ریختند داخل یک وانت و به معراج شهدای اهواز انتقال دادند. مدتی در معراج و در جمع شهدا بودم ولی شرایط هوشیاریم تغییر نکرده بود و بدنم از حالت بی حسی خارج نشده بود. پس از انجام تشریفات معمول در حالی که می خواستند جسم بی تحرکم را به سردخانه منتقل کنند، تمام انرژی ام را جمع کردم و فریاد زدم. ناله باعث شد که افراد شاغل در معراج متوجه من بشوند و سریعا آمبولانس را خبر کردند و مرا به بیمارستان منتقل کردند. در بیمارستان پزشکان حیات مجدد را با مجموعه وسایل پزشکی و کمک پزشکی به بخش هایی از بدنم که در اثر موج گرفتگی دچار اختلال شده بود باز گرداندند. مدتی که گذشت چون زخم های بدنم عمیق  نبود و موج گرفتگی باعث بی حسی بدنم شده بود، همین که احساس کردم می توانم روی پای خودم بایستم از بیمارستان گریختم و بلافاصله پیش بچه های گردان در منطقه عملیاتی برگشتم.
بیش از آنکه داستان احیای دوباره ایشان قبل از منجمد شدن در صندوق سردخانه معراج شهدا، برایم شنیدنی باشد، شوق و عشق علاقه او به بازگشت به خط مقدم و آن محیط پر از تنش برایم خاطره انگیزتر شده است. هرچند از سرنوشت او خبری ندارم اما در واقع او از مرگ به سوی مرگ گریخته بود.
در شرایطی که درگیری سنگینی را پشت سرگذاشته بودم و با وجود وضعیت جسمی و شرایط روحی، مواجه مستمر با جسم مطهر شهداء، کم خوابی و... با خودم در جدال بودم که با این وضعیت جسمی پر از آلودگی، خون و نجاست، حکم نمازمان چه می شود که دوستی گفت اخوی جان در صحت اعمالت شک نکن ان شاءالله مقبول است. ایشان اضافه کرد که من شنیده ام، از حضرت آیت الله مشکینی(ره) در همین خصوص سئوال پرسیده اند. ایشان فرموده اند که حاضرم تمام عبادات عمرم را با همین نماز رزمنده ها با همین حالت به ظاهر آلوده عوض کنم.
الان سال ها از رحلت آن عالم زاهد و صاحب نفس مطمئنه گذشته است اما وقتی با تصویر ایشان مواجه می شوم و یا سخن آن عالم بزرگ را می شنوم همچنان خودم را شرمنده بزرگواری آن مجاهد سالک که به غایت اهل تواضع و فروتنی در برابر رزمندگان دفاع مقدس بود، می دانم.

وداع در آرامگاه

✍️پس از پایان ماموریت گردان که نزدیک به یک هفته طول کشید، با همان وانت های تویوتا بدون سقف به عقبه منطقه عملیاتی شلمچه و سپس به دژ خرمشهر بازگشتیم. معمولا بعد از عملیات در اثر شهادت و مجروح شدن بخشی از همرزمان، تعداد نیروهای گردان از نصف کمتر می شد و در منطقه عملیاتی شلمچه به دلیل حجم سنگین آتش ارتش صدام، این ریزش بیشتر حس می شد. پس از اقامتی کوتاه در دژ خرمشهر وقتی مطمئن شدیم دیگر کسی به این جمع اضافه نخواهد شد به قرارگاه اصلی لشگر پنج نصر یعنی پادگان شهید برونسی در جاده اهواز و اندیمشک بازگشتیم.
به خاطر بازگشت از عملیات دیگر از آن انضباط ساختاری و آموزش های معمول خبری نبود به همین خاطر دورهمی های دوستان باقیمانده از نبرد شلمچه بیشتر شد. مهمترین ابزار پذیرایی در این جلسات اغلب چای آتیشی در لیوان های پلاستیکی دسته دار قرمز رنگ یا ظرف های شیشه ای مربا بود و بعضا هم اگر در انبارهای پشتیبانی گردان از هدایای مردم، چیزی باقیمانده بود برای پذیرایی استفاده می شد.
در جلسات پس از عملیات، بیش از آنکه صحنه های زشت و زیبای عملیات مرور شود، سخن از شهدا و مجروحین بود. بنده سیر جریان شهادت شهید علی اکبر هاشمی را تعریف کردم همه دوستانی که آنجا حضور داشتند به این خبر به دیده تردید نگریستند. ولی اکثرا سخن یکی از دوستان را پذیرفتند که برادرمان آقای مهدی حسن زاده مزینانی به خاطر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسیده است. بعدها معلوم شد که ایشان در آن حادثه مجروح و بی هوش شده و بعدا در بیمارستان به هوش آمده است. خوشبختانه الان حاج مهدی حسن زاده حضور دارند و به دلیل عارضه ناشی از بی حس شدن نیمی از بدن به درجه جانبازی مفتخر شده اند.
بعد از اینکه ماجرای شهادت شهید هاشمی را تعریف کردم اولین کسی که در این خصوص سخن گفت حاج علی اکبر همت آبادی از دوستان حاضر در منطقه عملیاتی بود که به نقل از شاهدین صحنه گفت: "فلانی، دوستانی که شما (بنده) را در ماجرای خروج از کانال و تیراندازی به سمت بعثی ها دیده بودند به من خبر دادن شما در آن صحنه شهید شده اید و ما از شهادت شما اطمینان داشتیم."
در آن لحظه نتوانستم در پاسخ به خبر شهادت خودم؟! واکنشی نشان دهم، به همین دلیل با همان حس و حال نوجوانی پوزخندی زدم. اما دریغ از تیر یا ترکشی که در آن عملیات، تن رنجورم را به مهر، نوازشی دهد و صد حیف که این نقل در حد خاطره ماند و سرنوشت بنده به جای صعود به جمع عرش نشینان، به تداوم هبوط در جمع فرش نشیان ختم شد و حسرت اتصال قطره های خون رگ حیاتم، به اقیانوس خروشان نینوا بر دلم ماند.
حدود پانزده روز بعد و در بهمن ماه سال ۱۳۶۵ به خانه برگشتیم. ایام بازگشت ما مصادف شد با تشیع پیکر شهدای عملیات کربلای پنج و من دوباره جسم مطهر شهید علی اکبر هاشمی را از معراج شهدا تا مدفنش مشایعت کردم. در مسیر انتقال در داخل امبولانس حضور داشتم و مجددا در داخل آمبولانس همانند دیماه و در کانال بر صورت مطهرش بوسه زدم. با این اوصاف، بنده آخرین نفری بودم که هنگام حیات و در دژ خرمشهر با او وداع کردم و اولین نفری بودم که بعد از شهادت او را در داخل کانال ملاقات کردم و حال جزء آخرین نفراتی بودم که روز ۹ بهمن ماه ۱۳۶۵ با جسم مطهرش و قبل از آنکه در آرامگاه ابدی قرار گیرد، وداع کردم.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۲
بهمن
۰۱

🕯گرفتار در برزخ میان دو احساس؟!

🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی


🔹️پس از آنکه برای آخرین بار جسم نحیف و بی جان فرمانده ی دوست داشتنی دسته را با نگاه پر از حسرت و تالم ورانداز کردم، خاطره چهره آرام خونین را بر سجاده در حال سجده در روز ۲۲ دیماه ۱۳۶۵ برای همیشه بر پرده دل نگاشتم، با سایر دوستان به سوی جزایر بوارین و ساختمان تاسیسات پتروشیمی بصره ادامه مسیر دادم. در حال حرکت بارها شاهد بودم که هلی کوپترهای کبری هوانیروز با پرواز در سطح بسیار پایین می آمدند و موشک های خود را به سمت تاسیسات پتروشیمی که احتمالا مقر پشتیبانی ارتش بعث بود، شلیک می کردند و برمی گشتند.
حوالی ظهر در بین کانال رو به جلو می رفتم که داخل کانال از دور دیدم یک نفر داخل سنگر دراز کشیده ولی سرش داخل کانال است. با وسواس جلوتر رفتم دیدم یک سرباز ارتش بعث است که داخل سنگر کشته ولی سرش از سنگر به داخل کانال بیرون آمده و تیری بر وسط پیشانی او اصابت کرده و خال جگری رنگ را به یادگار گذاشته است.
برای لحظاتی تنها شدم و به هیکل این سرباز عراقی با حیرت می نگریستم. برایم عجیب بود، این سرباز برعکس بقیه سربازان گارد ریاست جمهوری جسم بسیار نحیف و لاغری داشت. در همان حال که با دقت چهره سیه چرده او را ورانداز می کردم و برایش دلسوزی همراه با ترحم داشتم چرا که او را قربانی قدرت طلبی و زیاده خواهی صدام می دانستم، توجهم به جسم زرد رنگ درخشانی در انگشتش جلب شد. با دقت که نگریستم حلقه طلایش که نشان می داد متاهل بوده است، در انگشت دستش خودنمایی و جلوه گری می کرد. برای لحظاتی وسوسه شدم و با خودم نجوا کردم که ما در خط مقدم در حال جنگ هستیم و این سرباز هم که کشته شده پس حلقه طلایش غنیمت جنگی است. کمرم را دوتا کردم و خم شدم و دستم را به سوی دستش دراز کردم تا حلقه طلا را از انگشت دست اش بدر آورم. که ناگهان خشکم زد احساس کردم کمرم سوخت. حتی به گمانم آمد که صدای فرو رفتن تیر در کمرم را شنیدم. با اضطراب بلند شدم و با وسواس کمرم را از دو طرف لمس کردم. خدا را شکر کردم این احساس ناشی از وسواسم نسبت به درستی یا نادرستی اقدامم برای بدست آوردن غنیمت بود در حالی که اصلا تیری نخورده بودم و بدنم کاملا سالم بود. به عبارت دیگر قلبم لحظه ای به عقلم تلنگر زد که نکند الآن در همان حال به چنگ آوردن غنیمت هدف تیر و ترکش قرار بگیرم و کشته راه غنیمت شوم. در واقع در آن لحظه من گرفتار در برزخ میان دو احساس شده بودم. از خیر حلقه طلا گذشتم.
در حقیقت همانند کسی که در یک کارزار سخت پیروز شده است با احساسی مملو از نشاط و آرامش از جسد سرباز ارتش صدام دور شدم و در حالی که چشمان ثابت آن جسد به اعماق کانال دوخته شده بود و بدن نحیفش به داخل سنگر خزیده بود او را به اعمال خودش واگذاشتم و خیلی سریع از صحنه ای که لحظاتی برایم برزخی از دو خواسته، دو مطالبه، دو جدل، دو عالم و دو احساس ساخته بود گریختم و به سرعت دور شدم. امروز که آن صحنه خوف و خطر را مرور می کنم مطمئن هستم که پیروزی در آن میدان را باید نتیجه دعای خیر مادران و پدران بزرگ و مومنی بدانم که بدرقه راه مان می کردند.

🕯 سلاح مرموز و ناجوانمرد

✍️در حالی که تیربار گرینوف را به سختی حمل می کردم، جسد بی جان سرباز بعثی که در کانال جامانده بود را به اعمالش واگذاشتم و چند کلیومتر جلو رفتم و دوباره رفقای گروهان و دسته را پیدا کردم. بعد از مدت کوتاهی و درحالی که روز به نیمه نزدیک می شد، در نهایت فرماندهان گروهان دستور دادند تا توقف کنیم. یک خاکریز حدود ۵۰ متری به صورت جنوبی - شمالی در عرض و بین خاکریز اول و خاکریز دوم ارتش صدام که شرقی - غربی ایجاد شده بودند، انتخاب کردیم و در داخل کانالی که در وسط خاکریز حفر شده بود سنگر گرفتیم. من تیربار همراهم را که به سختی تا اینجا کشانده بودم روی لبه کانال گذاشتم و منتظر اذان ظهر ماندم و بعد از ادای نماز با تیمم و بدون خارج کردن پوتین - که تا چند روز در پایم جا خشک کرد - نهار دلچسبی آوردند که فارغ از محتوای آن یکی از بهترین وعده های غذایی در طول زندگیم بود، خوردم.
در مورد پذیرایی در جبهه، باید یک نکته مهم را برای مخاطبان به ویژه جوانان عرض کنم که ما در طول حضور در پادگان ها، اغلب غذای روزانه عامه مردم مانند لوبیا پلو، عدس پلو، قیمه، کنسرو لوبیا، کنسرو بادمجان و...، که با برنج تایلندی پخته می شد می خوردیم. برنج تایلندی در آن روزگار قوت عامه مردم بود که به دلیل کیفت نامرغوب و زمخت اش، امروزه به کامل از وعده غذایی مردم حذف شده است. وقتی به ایام عملیات نزدیک می شدیم، کیفیت غذا تغییر محسوسی می کرد به صورتی که کنسرو تن ماهی و چلو مرغ که در آن ایام غذای فاخری بود، جایگزین کنسروهای لوبیا و بادمجان و قیمه و... می شد. به گونه ای که این مساله به طنز بین رزمندگان تبدیل شده بود که هرموقع پلو مرغ یا تن ماهی در وعده غذایی قرار می گرفت آن را از شواهد و قرائن نزدیکی عملیات برمی شمردند. البته هدف بنده از بیان این نکته توجه دادن جوانان عزیز به مشکلات اقتصادی در آن دوره است که در نوع و تنوع غذا هم مشخص بود. بنابراین به رغم وجود مشکلات اقتصادی در دوره حاضر، وضع اقتصادی امروز با مشکلات دوره جنگ قابل مقایسه نبوده و نیست.
از خواندن نماز و خوردن ناهار ظهر که فارغ شدم، پشت تیربار گرینوف خودم قرار گرفتم. در فاصله ۲۰۰ متری عراقی ها مستقر بودند. در آن فاصله یک جاده ی سیاه رنگی بود که از دور به نظر آسفالت شده می آمد. یک افسر گارد ریاست جمهوری صدام که هیکل درشتی هم داشت، با کمال جسارت هر چند دقیقه یکبار می آمد روی جاده آسفالت می ایستاد و با آرپی چی به طرف ما موشک ضد نفر و زمانی شلیک می کرد که به دلیل انفجار خودکار بر روی سرمان، نفرات خودی در برابر آن بسیار آسیب پذیر بودند. (موشک زمانی موشکی است که پس از شلیک و طی کردن مسافت مشخص به صورت خودکار در آسمان منفجر و ترکش های آن از آسمان و از بالای سر رزمندگان، بر روی زمین پخش می شد). هر چه با تیربار به سمت او شلیک کردم بی نتیجه بود. دنبال راه حل بودم که بالاخره یک آرپی چی جامانده از بعثی ها پیدا کردم و موشک ضدنفر و زمانی را داخل لوله آرپی چی گذاشتم و منتظر شدم تا سرباز بعثی دوباره روی آسفالت دیده شود. مدتی بعد سرباز بعثی با غرور آمد و در حالی آرپی چی بر روی دوشش بود روی آسفالت ایستاد و داشت آماده می شد که گلوله آرپی چی به سمت ما شلیک کند. من آرپی چی را از ضامن خارج کردم روی سر او را نشانه گیری و شلیک کردم. گلوله ضدنفر آرپی چی وقتی روی سرش رسید منفجر شد و او بی اختیار روی زمین پهن شد. پس از این حادثه دیگر از سرباز بعثی خبری نشد و بعد از آن هم کسی جرات پیدا نکرد بیاید روی جاده آسفالت و مانور جسارت و شهامت بدهد.
با فروکش کردن تب تهاجم شب های گذشته و درگیری های اوائل صبح، بعد از ظهر فضا تا حدودی آرام شده بود. هرچند درگیری های رودرو تا حدی کاهش پیدا کرده بود ولی شلیک سلاح های منحنی زن مثل خمپاره به شدت ادامه داشت. در میان سلاح های منحنی زن، خمپاره ۶۰ میلیمتری از همه مرموزتر و ناجوانمردتر بود؛ چرا که هنگام فرود و قبل از انفجار گلوله، هیچ صدایی از آن شنیده نمی شد و ناگهان در نزدیکی انسان صدای انفجار بلند می شد و تعدادی را زخمی یا شهید می کرد. در یک مورد در سمت راست ما به ناگاه صدای غافلگیر کننده انفجار بلند شد، رزمنده کهن سالی که کنارم ایستاده بود و بیش از شصت سال عمر داشت، فریاد زد: "آخ سوختم" و صورتش را به سمت من برگرداند. تا نگاهش کردم دیدم یک ترکش چدنی سرخ بر گونه اش فرو رفته و حدود سه سانتی متری ریش سفیدش را سوزانده و در اعماق گونه و در گوشت صورتش فرو رفته است. گو اینکه آهن داغ داخل آب گذاشته باشند، ریش، گوشت و استخوان در داخل حفره به هم چسبیده و در حال جلز و ولز بود. برای چند ثانیه ترکش را تا عمق چند سانتی متری و در داخل گونه او دیدم و بعد کم کم خون راه خود را باز کرد و از حفره بیرون زد و ترکش سربی در زیرفوران خون ناپدید و گونه اش سرخ فام شد.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

 

  • علی مزینانی
۰۲
بهمن
۰۱

🕯سجده برخون

🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی

🔹️با گریختن گارد ریاست جمهوری ارتش بعث صدام و پس از مدتی تعقیب آنها، سنگینی سلاح و خستگی روحی - روانی، همراه با کم خوابی و استرس و هیجان چند شب قبل، جسم را کم رمق و جانم را آسیب پذیر کرده بود. در چنین وضعیت جسمی، روحی و روانی و فشار ناشی از عقب نشینی روز قبل و مواجهه مکرر با پیکر مطهر شهدا، باعث شد که از سرعتم کاسته شود. سرعت پیشروی نیروهای خودی هم به حدی بود که سامانه های متعارف نظامی و سازماندهی نیروها در شکل دسته و گروهان از هم پاشیده شده بود. در چنین شرایطی مهمترین مسئله ای که ذهنم را به خود مشغول کرده بود، جستجوی دو گروه بود؛
اول شناسایی آن چند رزمنده دلیر و شجاعی بود که با دمیدن روح مقاومت در سایرین، زمینه تغیر موازنه جنگ از شکست به پیروزی را مهیا کردند.
دوم یافتن بچه های گروهان و دسته خودمان بود.
بنابراین همزمان با حرکت به سمت جلو برای حل معمای ذهنی خودم در یافتن شخص و سنجش شخصیت افراد مورد نظرم، جستجوگری را آغاز کردم.
از دوستان حاضر در صحنه که شاهد ماجرای یورش جوانمردانه آن چند نفر در آن کارزار سخت بودند پرسیدم، آنها سه نفر را معرفی کردند. متاسفانه دو نفر را نمی شناختم و هرگز هم با آنها مواجه نشدم و تا کنون هم از سرنوشتان خبری نیافتم. ولی با مشخصاتی که دوستان برشمردند متوجه شدم نفر سوم، فرمانده دسته خودمان بوده است.


فرمانده دسته ما فردی به نام حسین مالداری بود (قبلا تصور می کردم که نام ایشان حسین محمدی است اما جستجوگری اسم ایشان درسایت بنیاد شهید پیدا کردم و تصویر ایشان راهم کشف کردم که در پایان به همین گفتار الصاق خواهم کرد)، او یک انسان ریز اندام و کوچک جثه ای بود از یک خانواده کشاورز و چوپان روستایی و (احتمالا با توجه به فامیلی ایشان اجدادش چوپان بودند) که در آن مقطع عضو رسمی سپاه شهرستان سبزوار بود. او سنی حدود ۲۵ سال (تاریخ تولد ایشان در سایت بنیاد شهید ۱/۱/ ۱۳۴۰) داشت. به رغم جثه کوچکی که به سختی به ۶۰ کلیو گرم می رسید روحی با عزمت و چهره ای جذاب از یک انسان ساده ولی صمیمی و محجوب داشت. به ویژه نشانه ای از عملیات خیبر بر چهره داشت که برای من تجلی داستان زخم ابروی مالک اشتر را عینیت می بخشید. داستان جوانمردی مالک اشتر را بارها در کودکی شنیده و یا در کتاب های داستانی به ویژه کتاب داستان راستان خوانده بودم. قصه شیرینی که از مالک برایم اسوه ای تاریخی ساخته بود که حال در عرصه دفاع مقدس برایم به حقیقت نزدیک می شد.
هنر دهر و لطف جنگ نقشی ظریف از اثر تیر مستقیم قناسه بر چهره آرام حسین مالدار طرح کرده بود که برای همیشه تصویرش در تخیلم ثبت شد. تیر قناسه سمت چپ صورت او را خراشیده بود بگونه ای که از کنار دهان و نزدیکی محل تلاقی دو لب و تا کنار گوش را شکافته بود و یک شیار در گونه چپش ایجاد کرده بود که مثل یک نوار سفیدرنگ، ریش حنایی رنگ و پر پشت و خوش حالتش را به عرض نیم سانتی متر به دو بخش بالا و پایین تقسیم نموده بود. او انسان بسیار کم حرف و محجوبی بود و در طول مسئولیت اش به عنوان فرمانده دسته، به جز در زمان آموزش نظامی و یا جلسه توجیهی عملیات، کمتر از او سخن دیگری شنیده می شد و موقع سخن گفتن هم لهجه ترکی او ماهیت روستازادگی و نجابتش را بیشتر برملا می کرد. هر چند، وقتی با او مواجه می شدیم، همیشه نیمه راست صورتش تبسم دلنوازی داشت و نیمه چپ صورت به دلیل شیار قناسه، ثابت ولی پر جبروت می ماند.
قبل از عملیات از همین فرمانده در مورد علت شیار در نیمه چپ صورتش پرسیدم. در پاسخم در حالی با لهجه ی شیرین فارسی - ترکی و با ادب و حیایی روستایی سخن می گفت شرح داد که: "در عملیات خیبر غواص بودم و در حین شناسایی سنگرهای کمین دشمن در داخل آب های هورالعظیم، افراد مستقر در سنگر کمین دشمن بعث متوجه حضورم در نزدیکی سنگرشان شدند و با قناسه به سمت من تیراندازی کردند که یک تیر از گوشه لبم تا کنار گوشم را شکافت که با وجود خون ریزی، به سختی و شناکنان خودم را به دوستان رساندم."
بنده قبل از شروع عملیات کربلای پنج به حسب اتفاق نیمه شبی بیدار شدم و دیدم این فرمانده با اخلاص در گوشه ای از پادگان شهید برونسی برای خود محفل انس با معشوق برپا کرده و چادر را محراب، و محراب را سکوی وصال با معبود قرار داده و با تمام وجود به تعبد و تهجد مشغول است.
الغرض پس از آنکه شنیدم او یکی از همان سه نفر جوانمرد صحنه حماسه تغییر موازنه شکست به پیروزی است، بیشتر مشتاق یافتن شدم. در داخل کانال به دنبالش گشتم تا به حسب حق فرماندهی که به گردنم داشت با افتخار از حماسه سازی اش بپرسم و برای ادامه ماموریت و در ادامه نبرد مجددا تحت فرمان او طی طریق کنم. پس از مدتی جستجوگری محل حضور او را در درون کانال به من نشان دادند. جلو رفتم دیدم در حالی که بادگیر سبز رنگی به تن داشت در حال سجده بر روی زمین آرام گرفته بود. نزدیکتر رفتم دیدم صورتش بر سجاده ای از خون تازه به قطر حدود ۴۰ سانتی متر قرار گرفته است و در همان حال سجده، بدن پر از تیر و ترکش نارنجک اش در کانال و در سجده جامانده است و روح پر از اسرار و بلندش، مهمان جوار رحمت حق شده است.
بله شهید حسین مالدار یک روستا زاده ترک زبان اهل روستای خرم آباد بخش جوین، از همان کسانی بود که در هنگام تنگ شدن عرصه بر فرزندان عاشورایی امام خمینی (ره) با جسارت و شهامت بر خلاف قاعده شکست، به جای پشت کردن به دشمن رو به دشمن می رفت و جوانمردانه در چند قدمی آنان به صورت تن به تن به مقابله با آنان برخواسته بود. حال تصور کنید یک فردی با قد حدود ۱۶۰ سانتی متری و وزن حداکثر ۶۰ کیلو گرم چگونه با سربازان گارد ریاست جمهوری صدام که از نظر قد از او بسیار بلندتر و از نظر وزن برخی مواقع دوبرابر وزنش بودند، مقابله کرده است. بعدها از دوستان نقل و قول شنیدم که در هنگام درگیری تن به تن با افسر گارد ریاست جمهوری صدام گلاویز شده بود که افسر بعثی با سلاح کمری چندیدن گلوله هر چه بود به ایسان شلک کرده و احتمالا در پایان تسر خلاصی هم به سر و صورتش زده بود.
شهید حسین مالداری مزد مقاومت و فداکاری را از معبود گرفت و به مصداق آیه: «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی»(سوره فجر/۲۷تا۳۰) حتی در هنگام شهادت در هئیت یک عبد با اخلاص در حال سجده و با همان تبسم همشگی جسم و جان را یکجا تقدیم جان آفرین کرده بود. بادگیر روی سرش را کمی کنار زدم صورتش متمایل به راست بر روی سجاده خون در سجده بود و سمت چپ صورت دیده می شد ولی این بار آرامش و رضایت در صورت جوانمردانه اش می درخشید و با انسان نجوا می کرد، حتی با وجود شیار خشن و ناجوانمردانه ای که تیر قناسه بین دو لب تا کنار گوش چپ اش.

 

🔹️شهید حسین مالداری فرزند نیاز علی در تاریخ 40/1/1 در روستای خرم آباد منطقه جوین سبزوار بدنیا آمد . تحصیلات دوره ابتدایی را در زادگاهش گذراند و تحصیلات دوره راهنمایی را در روستای حکم آباد سپری کرد . سپس به سبزوار نقل مکان کرد و تحصیلات دوره متوسطه را در سبزوار گذراند . در جوانی به تهران عزیمت نمود و به شغل جوشکاری مشغول شد . حسین اوقات فراغت را با مطالعه کتابهای مختلف سپری می کرد . او فردی خوش اخلاق ، ساده زیست و صبور بود . با اطرافیان به نیکی رفتار می کرد و به مستضعفان و محرومان کمک می نمود . بسیار مؤمن و متدین بود و به نماز اول وقت اهمیت می داد و در برابر مصائب و سختیها فقط به خداوند متوسل می شد . به اهل بیت (ع) عشق می ورزید و در مراسم مذهبی فعالانه حضور می یافت و به نماز شب علاقه خاصی داشت . وی قبل از انقلاب اسلامی درتظاهرات و راهپیمایی های مردمی تهران بر ضد رژیم پهلوی شرکت می کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به فعالیتهای سیاسی خود خصوصاً شرکت در راهپیمایی ها و نماز جمعه ادامه داد و در پایگاه بسیج فعالیت می نمود .حسین در سال 1362 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و از تاریخ 10/10 بارها و بارها به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت و فرمانده دسته گردان عبدالله از لشکر 5 نصر بود . او در سال 1365 ازدواج نمود و پس از چند روز به جبهه های نور علیه ظلمت اعزام شد و سرانجام در تاریخ 65/10/22 در منطقه شلمچه و در جریان عملیات کربلای 5 به فیض شهادت نایل شد .پیکر پاک و مطهرش را پس از تشییع باشکوهی در زادگاهش روستای خرم آباد به خاک سپردند .

ادامه دارد...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۰
دی
۰۱


🕯 بازگشت به خویشتن
🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی

آری عزیزان مخاطب، الگوهای ما در تاریخ اسلام همچون قیام مختار، قیام زید بن علی بن حسین (ع)، قیام شهید فخ و... تا دوره معاصر مانند سید جمال الدین اسدآبادی، شیخ فضل الله نوری، شهید نواب صفوی، شهدای هیئت های موتلفه اسلامی، شهدای جنگ تحمیلی و شهدای مدافع حرم با تکیه بر درس مقاومت که از فلسفه قیام عاشورا آموختند برای صحنه های سخت آماده شدند تا عبرت نسل امروز نشوند. پس فلسفه مقاومت امروز ما در برابر زیاده خواهی و خدعه و نیرنگ سلطه گران و سلطه جویان هم باید با تکیه بر درس آموزی از قیام عاشورا و دفاع مقدس و یا برای عبرت نشدن برای آیندگان باشد. بنابراین عاشورای ۶۱ قرن اول هجری، دفاع مقدس و دفاع از حرم در تاریخ معاصر برای درس آموزی از گذشته و عبرت نشدن برای آیندگان است.

✍️در زمانی که در حال عقب نشینی بودیم ️دیدن جنازه مطهر شهدا به ویژه جنازه شهید علی اکبر هاشمی و مجروحین که به صورت متراکم در کف کانال بر روی هم افتاده بودند، غیرتم را تحریک و وجدانم را آماده تحول کرده بود. درحالی که اغلب از مقابل دشمن می گریختند دو یا سه نفر از انتهای کانال به سمت جلو و رو به دشمن جلو می رفتند و همزمان فریاد می زدند و جملاتی حماسی را با تمام وجود فریاد می زدند. برخی از جملات عبارت است از: "برادران کجا می روید، شهدا و مجروحان را به چه کسی می سپارید، چگونه فردا در دادگاه عدل الهی و در برابر سید الشهداء قرار گیرم و چه توجیهی دارید که از مقابل دشمن گریختیم، تو را به خدا برگردید، اگر شما عقب نشینی کنید سایر رزمندها و گردان ها در سایر خطوط قیچی می شوند، تو را به جان امام و شهداء برگردید و..."

البته این جملات قریب به مضمون است. چرا که الان بعد از سی و دو سال یادآوری عین جملات حماسی که در آن صحنه خوف و خطر توسط آن سه نفر فریاد زده شده خیلی سخت است. ولی هیچ رزمنده ی دوران دفاع مقدس نیست که در طول جنگ چنان صحنه هایی را تجربه کرده باشد و یا چنین جملاتی را نشنیده باشد.

بنده که در کنار پیکر شهید هاشمی بودم و دیدن جنازه او و سایر شهدا روحم را آزرده بود به ناگاه از جا بلند شدم و با آن سه نفر همراهی کردم و بلافاصله از کف کانال بلند شدم و همانند فنری که به ناگاه می جهد، خیلی سریع از دیواره کانال که حداقل نیم متر از قدم بلندتر بود بالا رفتم و خودم را آنسوی خاکریز رساندم و در شیب خط خاکریز به پدافندی خودمان - قبل از عملیات - قرارگرفتم. در همان حال از شیب خاکریز در جستجو سلاحی برای تهاجم بودم که یک تیربار گرینوف پیدا کردم که به دلیل عقب نشینی رها شده بود. پس از برداشتن تیربار بالای تاج خاک ریز به سمت جلو حرکت کردم دوستی فریاد زد برادر بیا کنار آب، از اینجا بعثی ها دارند جلو می آیند. جلو رفتم و در شیب خاک ریز به سمت باتلاق یک دسته کماندوهای گارد ریاست جمهوری صدام با جبروت ظاهری دیدیم که اغلب نفرتشان وزن سنگین و پروارشده داشتند. آنها در فاصله حدود ۲۰ تا ۳۰ متری، با جسارت و نیم خیز تیراندازی می کردند و آرام آرام و به سوی ما می آیند.

در حالی که از نظر توانایی جسمی قدرت تسلط کامل بر وزن تیربار را نداشتم، تیربار را روی یک بلند کوتاهی از خاک ریز گذاشتم و پس از مسلح کردن و با فریادهای مکرر الله اکبر، یا حسین و... به سمت عراقی ها شلیک کردم. در شرایطی که قادر نبودم به خوبی فشارهای ناشی از تیراندازی تیربار را بر شانه راستم به خوبی کنترل و تحمل کنم و تیرهای زیادی را به خط می زدم اما تعدادی از نیروهای گارد ریاست جمهوری با همان لباس های سبز لجنی مثل صحنه آهسته فیلم های سینمایی از دو طرف تعادلشان را از دست داده و می افتادند و یا اینکه از شدت وحشت خودشان پر می کردند و به مثابه باری سنگینی که از روی بلندی بیفتد محکم به زمین می خوردند و به مثابه اسفالت روی زمین پهن می شدند.
البته نمی توانم تضمین کنم این تحول و تهور که در من به وجود آمده بود از روی اخلاص یا شجاعت و برای خدا بوده باشد یا از روی خشم و یا ...اما هر چه بود صحنه ی به یاد ماندنی برای خودم و دوستانم خلق شد و ان شاءالله که کاتب اعمال، تلاش های ما را با لطف و کرم خالق حماسه ها و در کنار اخلاص سایرین به ویژه شهدا و در آن فضای معنوی ثبت نموده باشد.
با فریادهای آن سه بزرگوار که قبلا ذکرشان گذشت و دیدن شهدا و مجروحین، پس از یک دوره فطرت ۱۵ دقیقه از عقب نشینی همراه با احساس ذلت و حقارت، زمان عزتمندی و فتح آغاز شده بود. تقریبا همه رزمندگان بازگشتند و ورق نبرد به طور کامل برگشت. همه با سرعت رو به جلو هجمه بردند و این بازگشت ناگهانی و همراه با فریاد الله اکبر باعث ایجاد رعب و وحشت زیادی در ارتش صدام شد. احتمالا آنها پیش خودشان عقب نشینی موقت ما را فریب تاکتیکی تصور کرده بودند و به همین خاطر دچار غافلگیری شدند و در حالی که تلفات سنگینی را متحمل شده بودند به سرعت شروع به عقب نشینی کردند.

آنچه مسلم است قتلگاه شهید هاشمی و سایر شهداء برای من و بسیاری از رزمندگان مبداء بازگشتن به خویشتن بود به گونه ای که از زندان رخوت و از حالت فرار در برابر دشمن رهایی یافتم و به رویکردی تهاجمی و عزتمندانه علیه دشمن دست یافتم. پس از این تحول، پیشروی به حدی سرعت گرفت که به خاطر سنگینی سلاح مجبور بودم کندتر از دیگران حرکت کنم. وقتی جلوتر رفتیم و کمی که از تب و تاب نبرد اولیه کاسته شد، تازه متوجه شدم تلفات نیروهای گارد ریاست جمهوری صدام چقدر سنگین تر از تلفات ما بوده است. در همان حالت پیشروی سرنوشت سه نفری که باعث بازگشت سایرین و تغییر موازنه شکست به پیروزی شده بودند و جستجوگری برای یافتن آنان برایم رقم زد...

ادامه دارد...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۰
دی
۰۱

🕯گفتار چهارم: تجدید ملاقات در قتلگاه

 


🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی


✍️شب ها به خاطر ویژگی های متنوعی که داشت باعث برتری رزمندگان ما بر دشمن می شد که از جمله این ویژگی ها: برتری انگیزه های معنوی و پوشش شب برای اخلاص در عمل، توانایی اختفا در برابر تجهیزات شناسایی دشمن، القاء فضای وحشت ناشی از تاریکی شب بر دشمن، کاهش تلفات انسانی، انتقال رزمندگان و تجهیزات به خطوط عملیاتی و محدود سازی توانایی مانور تجهیزات نظامی برتری ساز حریف (بمب باران هوایی، پاتک سنگین با تانک، نقطه زنی قناسه، متمرکز شدن آتش سلاح های سنگین و نیمه سنگین بر مسیرهای تردد و...)، اما روزها به خاطر برتری تجهیزات شناسایی و ادوات عملیاتی دشمن کار گره می خورد و جنگ بسیار سخت و پرتلفات می شد.
در اولین ساعات روز ۲۲ دیماه سال ۱۳۶۵ و در حالی که فضای گرگ و میش صبحگاهی داشت بر محیط غلبه می کرد، قبل از اینکه فرماندهان گروهان ما عملا خط را از یگانهای تیپ قائم استان سمنان تحویل بگیرد، در ظرف مدت کوتاهی نمی دانم چه اتفاقی در چند متر جلوتر رخ داد که بچه های تیپ قائم(عج) ناگهان شروع به عقب نشینی کردند. خیلی زود ورق برگشت و نگرانی، پریشانی و اضطراب با سرعت زیاد در بین همه حاضران در صحنه تسری و توسعه پیدا کرد. در فضای رعب و وحشت عقب نشینی، اغلب جنگ مغلوبه شده و در حالی که دشمن شارژ روحی می شود و انگیزه و حالت تهاجمی به خود می گیرد، رزمندگان خودی دچار افت روحی - روانی می شوند و همین امر باعث غلبه حریف بر صحنه عملیات می شود. در چنین فضایی است که بسیاری از افراد پشت به دشمن می کنند و رو به میهن می شوند.
در همان ساعت اولیه صبح این اتفاق باعث شد که بسیاری از افراد حاضر در درگیری عقب نشینی را آغاز کردند و نیروهای گارد ریاست جمهوری صدام که لباس لجنی سبز رنگ به تن داشتند از سنگرها بیرون آمدند و به طور آشکار و با جسارت قابل توجهی به سمت ما پیشروی می کردند.
در چنین وضعیتی رعب و اضطراب سراسر منطقه را فرا می گیرد و جان ها به حلقوم می رسد و جمله حکیمانه مشهور "مرد از نامرد شناخته می شود" به خوبی معنا می شود. افراد برای فرار از مقابل دشمن سبقت می گیرند و برای افزایش سرعت فرار، وسائل همراه مزاحم دویدن سریع،اعم از تجهیزات و سلاح های نیمه سنگین را رها می کنند تا بتوانند سبک بار از مقابل دشمن بگریزند.
من هم تجهیزات را رها کردم و با تمام وجود شروع به دویدن کردم. در حین دویدن با اضطرابی که داشتم تصاویر زیادی در ذهنم مرور می شد چرا که هر لحظه احساس می کردم از پشت سر تیر خوردم. می دانستم که در چنین شرایطی اگر مجروح شده و زمین گیر شوم همه به سرعت از کنارم خواهند گذشت و من می مانم و نیروهای گارد ریاست جمهوری که تیر خلاص حداقل سهمیه ام از این فضای پرآشوب خواهد بود. چرا که هیچ نیروی نظامی به خصوص اگر از اخلاق انسانی - اسلامی کم بهره باشد، در اوج درگیری برای اسیر گرفتن خطر نمی کند.
در کانال در حال عقب نشینی و با سرعت می دویدم چشمم به جنازه شهیدی افتاد که برایم آشنا بود.

✍️صبح روز ۲۲ دیماه از همان کانالی که به لبه منطقه درگیری نزدیک شده بودیم بازگشتیم و بنده نیز با مغلوبه شدن جنگ مانند بسیاری از افراد تجهیزات سنگین همراهم را رها کردم و به سرعت در حال عقب نشینی بودم.
شاید مسافت عقب نشینی از محل درگیری به ۱۰۰ متر نرسیده بود که با تعداد زیادی از پیکر مطهر شهداء مواجه شدم که در داخل کانال به شکل دومینووار بر روی زمین آرمیده بودند. اما تعداد بیشتری مجروح بر روی زمین افتاده و متوجه شرایط عقب نشینی هم شده بودند و چون اکثرا پای گریز نداشتند مظلومانه به ما می نگریستند تا شاید راهی پیدا کنیم و آنها را با خود به عقب برگردانیم. آنها هم مثل ما می دانستند که اگر دست نیروهای گارد ریاست جمهوری صدام به آنها برسد تیرخلاص بهترین گزینه برای آسوده شدن از عواقب اسارت است.
برای همه کسانی که عقب نشینی می کردند مسجل بود که کمک به مجروحان به معنای اسارت خودشان است. احساس بد و حقیرانه تمام وجودم را گرفته بود که چرا بایستی عقب بنشینم و با پا گذاشتن بر خون این همه شهید از صحنه بگریزم و یا از کنار دوستان و همراهان مجروح خود به سادگی بگذرم. البته بنده حدود دو ماه بعد همین صحنه را بار دیگر در کربلای ۸ و در همین منطقه شلمچه و به علت لغو تداوم عملیات تجربه کردم.
من نوجوانی بودم که ۱۶ بهار از عمرم می گذشت، اما این احساس در وجود من و هر رزمند دیگر محصول تربیت در مدرسه حسینی و درس آموزی از مکتب عاشورا بود که مادران و پدران ما دائما در ایام محرم بر تنهایی سرور شهیدان می گریستند و از اعماق دل، نفرین ابدی خود را نثار کسانی می کردند که سیدالشهداء (علیه السلام) را در عرصه کربلا تنها گذاشتند. بنابراین در آن صحنه با مرور این خاطرات، لعن و نفرین ابدی را  علیه خودم احساس می کردم که چرا در این مقطع تاریخی که برای اولین حکومت تحت امر ولایت در کشورمان شکل گرفته است جان بی ارزش خودم را برداشتم و از صحنه کارزار گریختم.
این چند ده متر عقب نشینی به اندازه یک عمر بر من گذشت و در تمام طول ۳۲ سال که از آن صحنه گذشته است با شنیدن نام جنگ و عملیات کربلای ۵ آن زمزمه های درس آموز همچنان در گوشم نجوا می شود و در دلم غوغا به پا می کند و حوادث آن روز مهم، همواره در صفحات زندگی ام ورق می خورد و مرا خیلی زود به فضا و محیط کانال مقابل جزایر بوارین و کارخانه پتروشیمی شهر بصره می برد.


پس از آنکه در داخل کانال از محل درگیری کمتر از ۱۰۰ متر عقب نشینی نکرده بودم که جنازه چند شهید بر روی هم افتاده، توجهم را به خود جلب کرد و احساس کردم چهره یکی از آنها برایم آشنا است. نزدیک تر شدم دیدم شهید علی اکبر هاشمی مزینانی (از اقوام نزدیکم و همان شهیدی که دو شب قبل در دژ خرمشهر با او وداع کردم) است که در داخل کانال روی پاهای یک شهید دیگر به آرامی چشم از جهان فرو بسته و شهید دیگری هم روی پاهای او به خواب ابدی فرو رفته است. شهید هاشمی در حالی که دست راستش را زیر شانه شهید جلوش قرار داده و احتمالا بعد از اینکه هدف قرار گرفته و مجروح شده، مدتی زنده بوده و تلاش می کرده است شهید مقابلش را از روی پاهایش بلند کند ولی به دلیل شدت جراحات و خون ریزی نتوانسته و در همان حال جان در طبق اخلاص نهاد و تقدیم جان آفرین کرده است. شبیه این صحنه را بعدها از طریق رسانه ها در حادثه منا و حج سال ۱۳۹۴ و شهادت تعدادی از حجاج دیدم و یاد آن روز برایم زنده شد.
مقداری جنازه مطهر شهید هاشمی را جابجا کردم متوجه شدم از چندین ناحیه به ویژه شکم و دست و پاهایش مورد اصابت ترکش نارنجک یا تیر مستقیم قرار گرفته است. به احتمال زیاد شب گذشته به هنگام حرکت به سمت جلو، ارتش بعث عراق از بالای کانال به سوی آنها تیرانداز کرده و یا به سمت آنها نارنجک پرتاب کرده بودند. دیدن این صحنه و این شهید همچون آتشفشان آتش وجودم را شعله ور کرد و همچون باران رحمت ترس و وحشت را از جانم  شست و شو داد. در چنین شرایطی دچار تحول روحی و روانی شدم و آن صحنه های آتش و خون را فراموش کردم. هم زمان با این شرایط دو یا سه نفر از رزمندگان به سمت نیروهای دشمن می رفتند و رجزخوانی می کردند. با شنیدن آن صداها بدون اینکه به عواقب کار بیندیشم، به بالای کانال پریدم.

ادامه دارد...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۰۷
دی
۰۱

نبرد برای بقاء و مقاومت در مسیر لقاء

🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی

در هنگام حرکت به سوی لبه منطقه درگیری (لجمن)، گاهی می دویدیم، گاهی مجبور می شدیم نیم خیز شویم و گاهی هم به خاطر شدت آتش دشمن خودمان را مانند سفره ماهی بر روی گل و لای پهن می کردیم. فردا صبح که هوا روشن شد شکل و قیافه پر از گرد و غبار و کفش و لباس ها پر از گل لای دیدنی بود. البته از شما چه پنهان وقتی روی زمین می خوابیدیم بعد از مدت کوتاهی، اراده ما برای برخاستن از روی زمین ضعیف می شد ولی فرماندهان با بانگ های معنوی خود - یاالله برادر، یا حسین اخوی، بلند شو دلاور، یا علی بسیجی و... - دوباره روحیه و جان تازه در کالبدمان می دمیدند که باعث می شد از جا برخیزیم. ابتدا با نیم خیز و با حالت رکوع حرکت می کردیم ولی با دیدن فرماندهان شجاعی همچون شهید طالعی آرام آرام جسارت می یافتیم و دوباره با قامتی صاف به راه خود ادامه می دادیم.
وقتی وارد کانال خط اول ارتش صدام شدیم و در هنگام حرکت در داخل این کانال، هر چند دقیقه یکبار پاهایم چند سانتی متری در یک جسم نرم و لطیفی فرو می رفت، مانده بودم که پایم را روی چه چیزی می گذارم؟! ولی تاریکی هوا، شدت آتش و اهمیت عقب نیفتادن و جانماندن از همراهان، اجازه نمی داد زیر پاهایم را بادقت جستجو کنم. صبح فردا که هوا روشن شد فهمیدم آن اجسام نرم، اجساد نیروهای ارتش بعث بوده است که دیشب هر چند دقیقه یکبار قدم هایم را روی آنها می گذاشتم و یا وقتی روی زمین خیز می رفتم در حالی که فکر می کردم کنار همرزمان خودم هستم، در حقیقت بعضی اوقات در کنار جنازه های سربازان عراقی روی زمین خوابیده بودم.
به خاطر شدت درگیری، این چند کلیومتر مانده تا محل برخورد با نیروهای صدام، برای رزمندگان چندین ساعت طول کشید. قبل از اذان به محل درگیری نزدیک شدیم. چند متر جلوتر از ما جنگ تن به تن و سختی بین بخشی از نیروهای تیپ قائم استان سمنان و نیروهای گارد ریاست جمهوری صدام در حال وقوع بود. نماز صبح را با همان حال مضطرب و شوق و اخلاص بی نظیر خواندیم که ان شاءالله ذخیره آخرتمان است.
با دیدن ایثارگری رزمندگان و تعداد شهدایی که در مسیر بر روی زمین آرمیده بودند، می توانم ادعا کنم قدم به قدم این مسیر و خاک به خون شهیدان زیادی متبرک شده است و این سرزمین حکم سجدگاه صالحین را دارد چرا که امام صادق (ع) فرمودند: «هیچ مسجدی نیست، جز اینکه بر قبر پیامبری یا جانشین پیامبری که در آن شهید شده، بنا گردیده، و ترشحی از خون آن شهید، بر آن سرزمین چکیده، و بدین مناسبت خداوند دوست می‌دارد، در آن مسجد ذکر و نام و یاد او انجام گیرد».(وسائل الشیعه: ج ۵۰۱/۳)
بنابراین ما گام های خود را بر روی چنین خاکی و در کنار پیکر چنین عزیزانی می گذشتیم و جلو می رفتیم و همزمان در هر لحظه با ناله ای جانکاه از آن سوی جبهه و یا ذکری معنوی از این سوی میدان، پیکری بر زمین می افتاد ولی اراده ی هر دو طرف برای ادامه جنگ همچنان مستحکم و نفوذناپذیر می نمود. چرا که یک طرف برای بقاء می جنگید و طرف دیگر برای لقاء می رزمید.
تک تک سربازان و افسران گارد ریاست جمهوری صدام از نقش تاریخی خود در دفاع از شهر راهبردی بصره باخبر بودند. آنها می دانستند که هر گونه کوتاهی در این صحنه به قیمت جانشان تمام خواهد شد، خواه از روبرو تیر بخورند یا در هنگام عقب نشینی توسط عناصر اصلی حزب بعث تیرباران شوند.
در مقابل در این سو هم رزمندگان ایرانی واقف بودند که باید در این مقطع زمانی بنقش تاریخی خود را به عنوان وارثان عاشورا به خوبی ایفا کنند و می دانستند که فرهنگ عاشورایی تا وقتی به این مقطع تاریخی از زمین و زمان - که آن را کربلای ایران می خواندند و خود را در صحنه عاشورا می دیدند - برسد رنج ها بسیار کشیده و هزینه های سنگینی پرداخت کرده است. بنابراین حضور در این صحنه و نقش آفرینی در مراحل تشکیل حکومت اسلامی محصول هزینه سنگین پیروان اهل البیت (ع) و آرزوی همه صالحان تاریخ بوده است. چنانکه که از مجاهد شهید نواب صفوی نقل شده است:
 "آرزو دارم که حکومت اسلامی تشکیل شود و آن زمان بزرگترین آرزویم این است که رفتگر خیابان هایش باشم."
با این وجود کاملا قابل درک بود که مجاهدینی که در این صحنه حضور دارند به هیچ وجه حاضر نیستند از نقش تاریخی خود برای مقاومت و جهاد در راه خدا و برای حفظ حکومت اسلامی چشم بپوشند و اصرار داشتند که نام خود را با افتخار در فهرست سرباز حقیقی ولایت ثبت کنند و فرصت بدست آمده را برای پیروزی ولایتمداران در تاریخ به ثبت برسانند و یا با شهادت به کاروان شهدای کربلا ملحق برسند.
بنابراین هیچ کس نمی خواست و نمی توانست از ایفای وظیفه خود چه برای بقاء و حفظ جان یا ایفای نقش تاریخی فداکردن جان خود در مسیر آرمان متعالی و حفظ حکومت اسلامی، چشم بپوشد.

 

ادامه دارد...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۵
آذر
۰۱

🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی

محل پیاده شدن ما از خودرو تویوتا نزدیکی پشت خط پدافندی خودمان بود که قبل از عملیات آخرین لجمن - لبه درگیری - رزمندگان ایرانی بود. با ساعتی پیاده روی از یک جاده خاکی که از بین باتلاق به سمت کانال ماهی کشیده شده بود به خط پدافندی ارتش بعث عراق رسیدیم که حدود دو شب قبل شکسته شده بود. در بین راه به طور مسلسل وار انفجارهای پی در پی رخ می داد. وقتی صدای سوت خمپاره به گوشمان می رسید، همه فورا به زمین می چسبیدیم ولی در همان لحظه حاج هادی طالعی جانشین فرماندهی گردان - که چند سال پیش به رحمت خدا رفت - به راحتی سرپا ایستاده بود و در هنگام اصابت خمپاره بر زمین فقط صورتش را از سمت انفجار به سمت مقابل بر می گرداند. تصویر این صحنه سال ها برایم محل تامل بود و هیچ توجیهی به جزء واژه ترکیبی شجاعت و تدبیر برای این حرکت نیافتم. زیرا این صحنه در آن شرایط برای رزمندگان گردان که در حال عزیمت به خط مقدم بودند بسیار روحیه بخش بود.
با ورود گردان ها از جاده باتلاقی به خط پدافندی شکسته شده ارتش عراق، هر گردانی بر اساس خط حد منطقه عملیاتی لشگر خود تقسیم می شدند و به سمت منطقه عملیاتی لشکر می رفت.
ماموریت لشگر پنج نصر که تحت امر قرارگاه نجف بود پس از ورود به خط اول و به موازات خط پدافندی ارتش صدام و به سوی جزایر بوارین و اروند رود بود. دقیقا به سوی ساختمان مجتمع پتروشیمی بصره که در آنسوی اروند رود قرار داشت و به خوبی از دور دیده می شد. از تقاطع جاده به خط پدافندی که به میدان سه راه شهادت گفته می شد تا اروند رود شاید حدود ۵ کیلو متر فاصله بیشتر نبود اما مسیر پر از موانع و هر چند متری خاکریز منقطع و متواتر بود و همزمان این مسیر همراه با اضطراب و انتظار ناشی از روند روبه رشد اوج گیری بود.
گردان ما ماموریت داشت داخل کانال خط پدافندی به سوی اروند رود (سمت چپ) حرکت کند و خود را به لجمن درگیری برساند و جایگزین گردان قبلی شود. کانالی که در آن به سمت جلو حرکت می کردیم تا خودمان را به مبدا درگیری برسانیم ‌شبیه یک کانال بتونی آب بود که به عرض حدود یک و نیم و حدود دو متر ارتفاع داشت به طوری که وقتی داخل آن حرکت می کردیم از اطراف دیده نمی شدیم.
کانال بسیار مجهزی و با مهندسی کامل و جامعی بود که برای جلوگیری از عملیات های غافلگیری رزمندگان ایران در منطقه بصره ساخته شده بود این کانال رو به نیروهای ما سنگرهای نگهبانی بتونی داشت که از طریق دریچه های کوچک فولادی دید خوبی به سمت جلو داشت. در سوی دیگر که به سمت نیروهای عراقی بود هم حدودا هر ۳۰ متر یک سنگر بتونی مستحکم جمعی ساخته شده بود که محل استراحت نیروهای عراقی یا انبار سلاح و مهمات های سبک و نیمه سنگین بود. سنگرها مملو از تجهیزات نظامی و امکانات رفاهی روز دنیا بود. شکستن این خط در شب عملیات خودش از عجایب جنگ بود که فقط از قدرت ایمان و اخلاص غواصان بر می آمد. در حقیقت بازگشت عزتمندانه غواصان نزدیک به ۳۰ سال بعد یعنی در ۲۸ اردیبهشت سال ۱۳۹۴  به میهن اسلامی و تجلیل قدرشناسانه مردم از آنها را باید در همین اخلاص مومنانه آنها جستجو کرد.
شب ۲۱ دی ماه ۱۳۶۵ در تاریکی قبل از نیمه شب به سوی لجمن درگیری حرکت کردیم داخل کانال به گونه ای تاریک بود که زیر پا دیده نمی شد. ولی بالای سرمان به جای سو سوی ستاره ها، آنقدر تیر رسام در رفت و آمد بود که ستاره ها دیده نمی شدند تیرهای رسامی که با زوزه های مرموز و به صورت زنجیره وار و همانند دانه های تسبیح شب نما، گاهی در یک خط مستقیم و گاهی به شکل نیم دایره از بالای سرمان عبور می کردند و در دور دست خاموش می شدند. از حق نگذریم فضای اضطراب آفرین و در عین حال زیبا، چشم نواز و خاطره انگیری بود. آنقدر دیدن نوارهای نورانی تیر رسام با هیجان و انگیزه درونی و استرس در هم آمیخته شده بود که اصلا متوجه زیر پای خودم نبودم.


ادامه دارد....

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۲۲
آذر
۰۱

🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی


 توفیق داشتم آستانه سن ۱۷ سالگی به عنوان رزمنده بسیجی، به همراه تعدادی از دوستان در عملیات کربلای پنج و در ترکیب لشگر پنج نصر حضور یابم.

دی ماه سال ۱۳۶۵ بعد از چند ماه آموزش رزمی در پادگان شهید عبدالحسین برونسی که مقر لشگر و در جاده اهواز اندیمشک بود آماده حضور در عملیات کربلای چهار بودیم که به دلیل ناکامی از کاروان شهدای آن عملیات جا ماندیم.

مدتی بعد با آغاز عملیات کربلای پنج، روز ۱۸ دیماه ۱۳۶۵ همه دیگر متوجه شده بودیم عملیات در منطقه جنوب است آماده حرکت به سمت منطقه عملیاتی شدیم. روز ۱۹ دی ماه وارد شهرکی مسکونی در حومه خرمشهر شدیم که به دلیل وجود ساختمان های مستحکم به دژ خرمشهر معروف شده بود. دژ خرمشهر عقبه لشگر پنج نصر و میعادگاه لشگر قبل از ورود به منطقه عملیاتی شلمچه محسوب می شد. شب ۲۰ دیماه که یک شب قبل از حرکت گردان به سوی خط بود، نیمه های شب برای دیدن شهید علی اکبر هاشمی مزینانی به گردان ایشان سر زدم و ملاحظه کردم ایشان که در آن مقطع از ارکان فرماندهی گردان - احتمالا معاون گروهان - بود در تاریکی شب در حال آماده سازی گروهان خود برای اعزام به منطقه عملیاتی است. مقداری با یکدیگر در خصوص موضوعات مختلف از جمله زمان و مکان حضور در منطقه عملیاتی گفتگو کردیم. معلوم شد گردان آنها یک شب زودتر از گردان ما به خط مقدم اعزام خواهد شد. چون به شدت مشغول سرو سامان دادن به امور گروهان تحت فرمانش است خیلی زود با او وداع کردم. وداعی که در آن شب اتفاق افتاد با تمام جزئیات برای همیشه در خاطرم ماند چرا که پس از سال ها همچنان با تمام وجود احساس جدایی و فراق را با جان و دل حس می کنم.

 روز ۲۰ دیماه بعد از ظهر به همراه گردان خودمان برای حضور در منطقه عملیاتی سوار بر کامیون های کمپرسی شدیم و تا پشت جبهه منطقه عملیاتی شلمچه رفتیم. اخیرا که برای دیدن فیلم تنگه ابوقریب به سینما رفته بودم وقتی صحنه های پر آشوب ورود هنرپیشه های با کامیون به منطقه ابوقریب را در این فیلم و بر پرده سینما دیدم به همراهانم گفتم من صحنه های واقعی این آتش و خون را در منطقه عملیاتی شلمچه با تمام وجود حس کرده ام.


هنگام ورود به شلمچه به خاطر شلوغی منطقه عملیاتی و حجم بالای آتش، در تاریکی ساعات اولیه شب از کمپرسی بنز پیاده شدیم  و....

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی