روزی روزگاری مزینان... بخش سی ودوم؛ مهمان ناشناس آغا بی بی (سیده شهربانو) :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

✍️تابستان بود و هوا بسیار گرم که از خیابان به منزل آمدم و وارد ایوان شدم .سماور نفتی عالی نسب  می جوشید اما راهرو و هشتی منزل نسبتا خنک می نمود؛ امروزه اگر کسی تشنه شود نوشابه و یا بستنی و آب یخ می نوشد اما در سالهای نه چندان دور بجای همه ی اینها فقط چایی بود که در زمستان و حتی هوای داغ کویر لذت بخش بود .

من حدود چهار الی پنج سال سن داشتم و برای اولین بار زنی را دیدم غریبه بود و روسری بلند سبز رنگی بر سر داشت که تا روی زمین کشیده می شد چادری از جنس بابری که دست بافت و هنر مردم روستا بود که در خانه ها بافته می شد در کنارش پهن شده بود. یک روسری به دور سرش بسته بود که در گذشته مرسوم بود برای جلوگیری از سر درد زمستان و تابستان به دور سربسته می شد و بشماق نام داشت. چشمهای درشت و صورت سفید وقتی چشمانش را می بست پلکهای چشمش خیلی بزرگتر از دیگران می نمود صورتی کشیده داشت که حکایت از زیبایی دوران جوانیش می نمود قدی داشت نسبتاً بلند، یک نخ سیگار اُشنو با نی چوبی کنارش گذاشته بود و با مادرم حرف می زد.

درب منزل بصورت چهارطاق باز بود البته درگذشته اگر کسی از کوچه عبور می کرد به داخل حیاط کسی سرک نمی کشید این یک نوع ادب و مرام بود حتی بعضی افراد برای اینکه صدای صاحب خانه را نشنوند سریع از محل عبور می کردند. راهرو یا همان ایوان ورودی خانه ما حدود پنج متر طول داشت و بعد از آن درتومبه یا درب وردی به حیاط وجود داشت. معمولا در تمام منازل روستایی چنین دری بود که مهمان سرزده وارد نشود یعنی اگر لحظه ورود از درب اول کسی صدایش را نشنود پشت درتومبه با فریاد یاالله صاحب خانه را خبر کند.

به هر حال من نشستم و خیلی به چهره آن زن که اولین بار می دیدمش نگاه کردم.مادرم به آن زن می گفت "آق بی بی". مادرم که بسیار مهمان نواز بود پیوسته می گفت: چایی تو بخور و آن زن قند را فوت می کرد و سپس درون استکان چای فرو می برد و بعد به طریق خاصی در دهان می گذاشت. گویی می خواست به فتوای علمای دین عمل کند که طلسم قند شکسته شود و فتوای تحریم قند را عمل نماید!
مادرم خیلی برایش حرمت قائل بود. آق بی بی چایی و ناهارش را خورد و بعد از کلی حرف زدن خداحافظی کرد و رفت.

یک روز مادرم به بی بی خانم گفت: کجا زندگی می کنی؟ او جواب داد: پشت کارخانه برق بالای مزینان خانه ای ساخته ام با گل و سقف چوبی و نی و دیوارهای آن را با قوطی های
خالی بالا برده ام! مادرم لبخندی زد و گفت: بی بی نمی ترسی؟! جواب داد: نه از چی باید بترسم هر چه روز هست شب هم همان وجود داره و سگی نیز نزدیک خانه من هست که به او غذا می دهم و نگران مال و اموال نداشته ام نیستم و مردم هم کمک می کنند تا اموراتم بگذرد.

رفت و آمد آقا بی بی تقریبا یک روز در میان به خانه ما ادامه داشت تا اینکه یک روز پدرم وارد خانه شد...
پدرم همیشه بعد از سلام و احوالپرسی مختصر از کنار آغا بی بی می گذشت اما آق بی بی که با خانواده ما خیلی صمیمی شده بود یک روز از پدرم پرسید کبل عبداله منو نمی شناسی ؟پدرم در جواب گفت: نه! بی بی خانم تعجب کرد دوباره گفت: جدی نمی شناسی؟! پدرم گفت: جدی نمی شناسم! آق بی بی گفت: ای روزگار ای روزگار! و آهی دردناک همراه با نفسی عمیق که حاکی از هزار درد و حرف نگفته بود کشید و گفت:  کربلایی جان  من زن سیدخلیل هستم! پدرم پرسید: کدام سیدخلیل؟ آق بی بی گفت:  همان سیدخلیل که رئیس پاسگاه بود و شما هر وقت به روستای ما می آمدی پول و اسلحه را منزل ما امانت می گذاشتی و من مانند یک خواهر بودم .
پدرم با تعجب نشست و دستی به پشت دست زد و آهی کشید و گفت: چی شده  که به این  روز و روزگار افتادی آق بی بی! تو سروسامانی داشتی و مهمان نواز و مهماندار بودی سیدخلیل چه شد؟
همگی ساکت شدند و آق بی بی شروع کرد به گریه کردن. مادرم کمی او را دلداری داد تا آرام شد و شروع به شرح زندگی و گذشته خودش کرد....

✍️آق بی بی اصالتا اهل فرومد بود و با گویش فرومدی حرف می زد. او در جواب پدرم که  متحیر روی زمین نشسته بود و از سرنوشت این سده غمگین بود گفت:

 -بعد از اینکه ازدواج کردم خداوند چند فرزند به من داد و همه در همان کودکی مُردند. ولی روزگار بسیار خوبی داشتم و تمام مردم به من احترام می گذاشتند و هر کجا که می رفتم بعنوان اینکه زن رئیس پاسگاه بودم همه حرف مرا خریدار بودند و برای خودم سروسامانی داشتم.

پدرم حرفهایش را با تکان دادن سر تأیید می کرد و ما سراپا گوش بودیم .البته او حقیقت می گفت چونکه در قدیم رئیس پاسگاه خودش یک دولت بود، بازجویی و محاکمه می کرد؛ حکم صادر می کرد و حتی کتک هم می زد و مردم به دلایل بسیاری از جمله ترس احترام می گذاشتند اما طبق گفته های بی بی خانم و پدرم سیدخلیل انسان شریفی بوده .

آق بی بی ادامه داد:
-خلاصه چندین سال گذشت و من دیگر فرزندی نیاوردم؛ سالها در انتظار حسرت یک بچه بودم و هر کاری کردم تا فرزندی داشته باشم فایده ای نداشت یک روز به شوهرم گفتم : بازن دیگری ازدواج کن ان شاءالله بچه دار می شوی و من هم بچه هایتان را نگهداری می کنم! سیدخلیل هم قبول کرد و چون که رئیس پاسگاه بود بلافاصله یک دختر جوان به او پاسخ مثبت داد و با هم ازدواج کردند و خداوند به آنها چند بچه داد و کم کم حسادت هوو ( وُسنی) همان زن دوم شروع شد و چشم دیدن مرا نداشت و بعد از چند سال سیدخلیل به رحمت خدا رفت و من از همه چیز بی بهره ماندم و کم کم آواره شدم و آن عزت و شکوه از بین رفت و به ناچار ترک دیار کردم و سپس به هوای اینکه با شما آشنا هستم به مزینان آمدم وقتی دیدم شما با سردی برخورد کردی دلم شکست. از زمادر یدالله پرسیدم چرا آقای محمدی با من سرد برخورد می کند و ناراحت بودم !

پدرم گفت: باور کنید که من تو را نشناختم خیلی شکسته شدی من فکر می کردم زنی دوره گرد و اهل دعا نویسی هستی از همان هایی که اسرار خانه های مردم را به خانه دیگران می برند. سپس رو به مادرم کرد و گفت: این زن راست می گوید و روزگار خوبی داشت.

به هر طریق این زن سرنوشتی اینگونه داشت. انسانها همیشه از بازی روزگار غافلند و نمی دانند چرخ چه بازیهایی دارد. آغا بی بی به خانه ما رفت و آمدش بیشتر شد و به مرور ایام با همه مزینانیها آشناتر شد و زمان می گذشت تا دهه پنجاه رسید و پزشکان هندی وارد ایران شدند و کم کم آق بی بی به درمانگاه راه پیدا کرد از آنجاکه که سیده ی بی آزاری بود و خوش سر و زبان به خدمت دکترنات هندی درآمد و دکتر پس از ازدواج با خانمی هندی فرزندی بنام شانکر داشت که آق بی بی وی را علی صدا می زد و چند سالی علی دست در دست بی بی داشت و خیلی به بی بی خانم وابسته بود.
 شانکر بزرگتر شد تا اینکه مرحوم دکتر سوندرانات از ایران به هندوستان رفت و آق بی بی هم  به مرور زمان آلزایمر(فراموشی)گرفت و بعداز مدتی به رحمت خدا رفت و خانه ای از وی ماند که بنا به وصیت خودش به کمک همسایگان خوبش تبدیل به مسجد شدو این خانه هم اکنون  بسیار آباد و در بهترین نقطه مزینان جایگاه نمازگزاران و راز و نیاز همسایگان می باشد. همان خانه ای که زمانی در فاصله دور از آبادی قرار داشت.

بعداز فوت آق بی بی  و مصادف با سومین روز درگذشت این خانم پسرعموی او که مدتی در مزینان معلم کلاس دینی و قرآن بود (آقای اسدی) و مردم را کاملا می شناخت و بازنشسته بود و در فرومد نیز سکونت داشت برای تعیین تکلیف اموال آق بی بی به مزینان آمد و به حاج آقای معلمی گفت: تکلیف اموال دخترعموی ماچه می شود؟ حاج آقا هم جواب داد:  ایشان خانه اش را وقف مسجد نموده است و جناب اسدی سکوتی کرد و سیگاری کشید و دیگر سخنی نگفت و از مردم نیز تشکر کرد و رفت. اما مردم شریف مزینان مجلس عزای وی را با دعوت از خویشاوندانش به عزت و آبرومندی برگزار کردند و سه روز برایش عزاداری و روز سوم جهت صرف ناهار همه اهالی دعوت شدند.
بعد از مراسم هفتم و چهلم سنگ قبر نامبرده نصب و طبق وصیتش خانه تخریب و تبدیل به مسجد گردید و سپس تابلو بنام مسجد آق بی بی نصب و هم اکنون اقامه نماز و مراسم روضه خوانی و حتی مجلس ختم در آن برگزار می گردد... روح آق بی بی شاد و یادش گرامی باد.بقول سعدی شیراز.
دانی که بر نگین سلیمان چه نقش بود
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">