سطل
پر از شیر را برمی دارم و روی لبه دیوار پهن و کوتاه طویله می گذارم. یکی
از گوساله ها به طرفم می آید و صورتش را به دامنم می مالد. دستی به سرش می
کشم. حمیدرضا، روی دیوار کوتاه طویله نشسته است. می گوید: «مامان! این
گوساله، مال من باشه؟»
برمی گردم و نگاهش می کنم. می گویم: «به شرط اینکه هر روز بهش آب بدی و از صحرا براش علف بیاری!»
بلند می شود و روی لبه دیوار می ایستد. بلند می گوید: «چشم! هرکاری بگین می کنم!»
پایش
سُر می خورد و می افتد آن طرف دیوار. صدای بلند فریادش توی سرم می پیچد.
دوان دوان به طرفش می روم. دراز به دراز روی زمین افتاده است. چشمم می افتد
به استخوان بیرونزده دستش! با هر دو دست محکم می کوبم توی سرم و داد می
زنم: «یا امام رضا(ع)! خودت به دادم برس!»
خون، زمین اطراف را پر کرده است. خم می شوم، سر و صورتش را می بوسم و می گویم: «گریه نکن! خوب می شی مادر!»
*
می
گویم: «بیخود خودتو خسته می کنی مادر! با این وضع که نمی تونی اسلحه دستت
بگیری. فایده نداره بری جبهه. حالا این همه اصرارت برای چیه؟ من نمی دونم!
یادت رفته چه وضعی داشتی و با چه فلاکتی زندگی می کردی؟»
به
چشمهایم نگاه میکند. اشک، توی چشم هایش جمع می شود. می گوید: «نه؛ یادم
نرفته. سه سال تمام به خاطر مریضی و وضعیت دستم، اشک ریختی و مثل پروانه،
سوختی و دورم چرخیدی. دور و برم بالش گذاشتی که نیفتم اینور و اونور و
دوباره بشم مثل روز اول! ... حالا می خوام به خاطر اون همه زحمتت، پیش
فاطمه ی زهرا(س) روسفیدت کنم!»
چیزی قلبم را می فشارد. آه بلندی می کشم و می گویم: «باشه مادر! راضی ام به رضای خدا! برو به سلامت!»
صدای بلند خنده اش، دلم را می لرزاند.
*
می گویم: «همه همسایه ها برای خداحافظی جمع شدن جلوی در. چرا این پا و اون پا می کنی؟ مگه دفعه اولته که می خوای بری جبهه؟»
بندهای
پوتینش را می بندد و می گوید: «چیزی یادتون نرفته؟» نگاهش می کنم. می
پرسیم: «مثلاً چی؟» حرفی نمی زند. خنده ام می گیرد. دخترم توی گوشم زمزمه
می کند: «مامان! دم رفتن، اذیتش نکن! ... عادت کرده همیشه، قبل از رفتنش،
شیرینی و شکلات پخش کنین! خودتون اینو رسم کردین. حالا سر به سرش می
ذارین؟»
می پرسد: «معلومه چی تو گوش هم می گین؟»
بلند
می شود و می ایستد. هیچ کدام حرفی نمی زنیم. شانه هایش را بالا می اندازد.
قرآن را از توی سینی برمیدارد، آن را می بوسد و دوباره می گذارد توی سینی
روی دستهایم. نیم نگاهی به سینی می کند و می گوید: «حلالم کن مامان!»
صورتش را می بوسم و می گویم: «خیالت راحت! هیچ مادری بیشتر از من، از بچه
اش راضی نیس!»
می خندد. از بقیه که
خداحافظی می کند، راه می افتد. چند قدم که جلوتر می رود، می ایستد، برمی
گردد و نگاهم می کند. می گوید: «کاری ندارین؟» می گویم: «نه!» سری تکان می
دهد و دوباره راه می افتد. یکبار دیگر برمی گردد و می گوید: «می خواستم بگم
...» از زیر چادرم نایلون پر از شکلات را بیرون می آورم و می گوید: «اینو
می خوای؟... بیا بگیر!» همه مان می خندیم.
*
دستم
را توی تنور می برم. هُرم داغ آتش، دست و سر و صورتم را می سوزاند. نان
های برشتهشده را از دیواره های تنور می کَنم و می اندازم روی سکوی کاهگلی
کنار تنور. یکی از نان ها می افتد روی خاکسترها. صدایم در می آید: «ای داد
بی داد! این یکی هم زغال شد!»
تا کمر
توی تنور خم میشوم و نان را از روی خاکسترها برمیدارم. بدنم را بیرون
میکشم و میگویم:« برعکس امروز که همه هوش و حواسم پیش حمیدم است، این همه
آرد خمیر کردهام!»
بوی مطبوع نانِ
گرم، تمام خانه را پر کرده است. ضربه ای به در چوبی حیاط می خورد و دو مرد،
«یا الله» کنان، همراه چند تا از زن های همسایه، وارد خانه می شوند. صداها
توی هم می پیچد و هر کداممان با دیگری احوالپرسی می کنیم. می گویم: «چه
خبر شده چند نفری اومدین!» یکی شان می گوید: «اومدیم برای کمک! شنیدیم
امروز کیسه آرد رو ریختی تو تشتِ آب و مجبور شدی همه شو بپزی!»
یکی
از زن های همسایه، دستم را می گیرد و از تنور، دورم می کند. لیوانی چای به
دستم می دهد و می گوید: «حالا که ما اومدیم، بشین یه کمی استراحت کن!»
روی
زمین می نشینم، به دیوار کاهگلی پشت سرم تکیه می دهم و می گویم: «خدا
خیرتون بده! ایشاالله همهتونو عروسیِ حمیدم دعوت می کنم!» کسی حرفی نمی
زند. خنده ام می گیرد. می گویم: «چیزی ازتون کم نمی شه بگین ایشاالله!» همه
با هم می گویند: «ایشاالله! ایشاالله!» چشمم می افتد به مردهایی که نمی
شناسمشان. می گویم: «بفرمایین نونِ داغ!» و ادامه می دهم: «خوش خبر
باشین!»
نگاهی به زن های همسایه می
کنند و سرهایشان را پایین می اندازند. دلم هری می ریزد پایین. صدای گریه زن
های همسایه بلند می شود. می گویم: «پس، از صبح، نون عروسی حمیدمو می
پختم!»
*
چشم
های دخترم، سرخ سرخ است. چند اسکناس می گذارم کف دستش و می گویم: «برو
برای داداشت شکلات بگیر! بعد این همه وقت، داره برمی گرده خونه.» مردها
تابوتش را می گذارند جلوی پاهایم. دستم را می برم توی نایلون و مشتی شکلات
می ریزم روی سرش. می گویم: «خوش آمدی مادر!»
****
وقتی
به روستای مزینان در سبزوار می رفتم، فکر می کردم فقط یک خانواده سه شهید
در آنجا زندگی می کنند اما وقتی وارد مزینان شدم، با تعجب مشاهده کردم در
این روستای نسبتاً کوچک تعداد زیادی خانواده های شهدا زندگی می کنند؛ وچون
بعد از سالها حالا یکی به سراغ آنهارفته بود، ادب حکم می کرد با همه
خانواده ها مصاحبه کنیم. آنها بسیار خوشحال بودند که بعدازاین همه سال از
شهدایشان یادی خواهدشد !
دنیایی از حرفهای نا گفته در سینه اشان باقی مانده است. حرف هایی که باید با گوش دل شنید تا فهمید درد کشیدن و صبوری کردن یعنی چه.
«ربابه
وطن نژاد» هم یکی از زنان کویر مزینان است. وقتی پای حرفهای دلش بنشینی،
دیگر نمی توانی دل بکنی و از او جدا شوی. قبلا با خودم می گفتم صبر کردن هم
حدی دارد، اما وقتی از او جدا می شوی حرفهایش توی گوش ات زنگ می زنند و
قلبت را می فشارند. می فهمی که صبر کردن حدی ندارد.
این را باید از زنی آموخت که الگویش صبوری حضرت زینب(س) بوده است.
*دستهای خالی
مادر
شهید حمید رضا مزینانی، هرآنچه از رنجهایش را به خاطر می آورد، ساعتها
درباره اش حرف می زند.اودرباره به دنیا آمدن حمیدرضا می گوید:حمید تازه به
دنیا آمده بود. مریض شد. نمی دانستیم چه بیماری دارد. ماه رمضان بود. بغلش
می کردم و پای پیاده راه می افتادم سمت سبزوار.
چیزی نزدیک 80 کیلومتر
راه بود. تشنگی و گرسنگی امانم را می برید اما اصلاً یادم نمی آمد زنی هستم
که یک بچه شیرخواره دارد. دکترها نمی فهمیدند چه دردی به جانِ حمیدم
افتاده است. بالاخره هم جوابم کردند وگفتند: بچه ات مُردنیه. بی خود دهن
روزه خودتو علاف نکن !
حال بدی داشتم. با خدا راز و نیاز می کردم. آخر
سر هم دست به دامن شاه خراسان شدم. گفتم: آقاجان تو که می دونی امیدم از
همه جا بریده و هیچ کس رو جز خدا ندارم. از خدا بخواه بچه مو شفا بده، منم
می یارمش غلامی تو بکنه .
باورم نمی شد! حمید خوب شد. ازآن به بعد حمید رضا صدایش می کردم .
* به جونم دعا کنید!
خانم
وطن نژاد درادامه حرفهایش، ازکارهای عجیب و غریب پسرش تعریف می کند ومی
گوید: هیچ وقت با همسن و سالهای خودش بازی نمی کرد. می رفت کنار پیرمردها
می نشست و به حرفهایشان گوش می داد. همیشه می گفتم: مگه تو پیرمردی که می
ری کنارشون می شینی و باهاشون حرف می زنی ؟
می گفت: مادرجان می رم کنارشون می شینم تا یه چیزی ازشون یاد بگیرم.
یک روز پدرش آمد و گفت: حمیدرضا توی زمینهای همت آباد نهال گردو کاشته .
تعجب کردم. ازش پرسیدم: تو از کجا یاد گرفتی درخت گردو بکاری ؟
خندید
و گفت: رفتم از همون پیرمردایی که شما می گین باهاشون حرف نزن، پرسیدم!
حالا درختم سبز شده ایشا ا... تا چند وقت دیگه گردوهاشو می یارم بخورید و
به جونم دعا کنید!
*اسب سفیدی داشت
انگار که خاطره ای را که به یاد
آورده فراموش نکند، می گوید: آهان! خوب شد یادم افتاد. بذار این را هم
بگویم. حمیدرضا اسب سفیدی داشت که خودش از بچگی تربیتش کرده بود. بدون هیچ
زین و افساری می بردش صحرا چادرشب علف را می انداخت پشتش و می فرستادش در
خانه. جلو در خانه شیهه می کشید می رفتم در را باز می کردم. بارش را می
انداختم گوشه حیاط و دوباره راهی اش می کردم .خودش می دانست کجا باید برود.
حتی مراقب بود موقع رد شدن از کنار ابوالفضل که بیشتر اوقات توی ایوان می
خواباندمش، پای او را لگد نکند و صدمه ای به او برساند.
* لیاقت شهادت
نفسش
بند آمده است. کمی آب می نوشد وبعدازلحظاتی سکوت ادمه می دهد ومی گوید: یک
دفعه چندتا شهید آورده بودند. حمیدرضا می گفت: ای خدا یعنی می شه یه روزی
هم این جوری منو روی دست بیارن؟!
تمام تنم لرزید. گفتم: مادرجان اگه زبونم لال یه بلایی سرتو بیاد من از غصه دق می کنم !
گفت: نه مادر غصه خوردن نداره آدم باید خیلی خوشحال باشه اگه بچه اش لیاقت شهید شدن داشته باشه !
آخر
و عاقبت هم راضی مان کرد برود جبهه. قرار بود برود کردستان. هر 40 روز
برایمان نامه می نوشت و از حالش باخبرمان می کرد. چندباری هم مرخصی گرفت و
آمد دیدنمان.
یک روزی هم که قرار بود روز بعدش به جبهه برود، گفت: یه
دوربین هم ندارید یه عکس ازم بگیرید براتون یادگاری بمونه! کسی حرفی نزد.
آخر شب کنارم نشست و گفت: مادر بذار یک ساعت پیشت بخوابم. باردار بودم.
گفتم: نه مادرجان حالم خوب نیست نفسم بند می یاد. بذار بخوابم که خیلی خسته
ام! چشمهایم را بستم و خوابیدم. نمی دانم چه شد که بیدار شدم. دیدم
حمیدرضا نشسته ونگاهم می کند. گفت: به خدا اگه این چند دقیقه قلبم کنار
قلبت نبود، الان دق کرده بودم. نمی دونی حالاچقدر آرومم!
* حمیدرضا تو راهه
45 روز از رفتنش می گذشت، اما هیچ خبری از اونبود.
یک شب خواب دیدم حمید رضا توی یک اتوبوس نشسته و وارد مزینان شده است. گفتم: مادر جان بیا پایین چرا نشستی اون جا؟
گفت:
نمی تونم بیام، ساکمو گم کردم. می رم پیداش کنم زود برمی گردم! از خواب
پریدم. شوهرم را بیدارکردم و گفتم: حمیدرضا شهید شد! شوهرم گفت: مگه دیوونه
شدی؟! این چه حرفیه می زنی، اگه بچه ها بشنون، غوغا به پا می کنن.
گفتم:
به خدا شهید شده! گفت: آخرش با این حرفات منو هم دیوونه می کنی. بلندشو
صدقه بذار کنار وبخواب. صبح زود که بیدارشدم، به دخترهایم گفتم حمیدرضا تو
راهه داره می یاد .
بعدها تعریف کردندکه حمیدرضا و دوستش دقیقاً همان
ساعتی که خواب دیده ای هدف قرارگرفته اند و از بالای کوه پرت شده اند ته
دره. تنها جنازه هایی که توانسته اند برگردانند، همین دوتا بوده. جنازه 43
تا از رفیقهایش مانده اند بالای کوه. این ها را هم با هواپیما منتقل کرده
اند .
منتظر ماندم جنازه اش را بیاورند توی خانه. نه گریه می کردم نه
خودم را می زدم، اما چهارستون بدنم می لرزید. تابوتش را که توی حیاط خانه
پایین گذاشتند، صدای شیهه های اسبش هم بلند شد. کسی به فکر آن بیچاره نبود.
داد می زدم: برید به اسب ِحمیدم برسید که داره خودشو می کشه! هرکسی می رفت
بیشتر خودش را به زمین وآسمان می زد. نمی توانستم از جایم تکان بخورم.
جنازه اش را بردیم گلزار شهدا دفن کردیم!
* اسب سفید حمید رضا
وقتی
برگشتیم رفتم سراغ اسب حمیدرضا. دراز به دراز افتاده بود گوشه طویله. چشمش
که به من افتاد، شیهه ای کشید وتا مغز استخوانم را سوزاند. هرکاری کردم نه
آب خورد نه علف. فرستادم دنبال دامپزشک. دامپزشک که آمد گفت: صاحبش را می
خواد.
گفتم: شهید شده! سرش را تکان داد وگفت: خوب شدنی نیست، راحتش کنید.آخرش هم اسب سفید حمیدرضا طاقت نیاورد دق کرد و مرد.
* نهال گردو
بعد
از شهادتش رفتم نهال گردوی حمیدرضا را از ریشه درآوردم و آمدم توی حیاطمان
کاشتم. همان طور که آرزویش بود، گردوهای خوبی می دهد و می خوریم و نه برای
جانش، برای روحش دعا می خوانیم !
هر سال هم روز شهادتش می روم کنار مزارش ...
***
انگار
نفسش بند می آید. می ترسم. دستش را دردستم می گیرم. داغ داغ است. نفس
بلندی می کشد. حالش کمی بهتر می شود. می گوید:هر وقت از او و خاطراتش حرف
می زنم، نفسم تنگی می کند. خیلی طول می کشد تا دوباره حالم بیاید سرجایش.
انگار مادر شهید هم از جنگ برگشته است که این همه بار روی دوشش است و نفس
نفس می زند. خدا نکند هیچ مادری داغ فرزندش را ببیند، خیلی سخت است.
این مصاحبه درتاریخ اول مرداد ۱۳۸۸درویژه نامه عشقستان روزنامه قدس به چاپ رسیده است.
***
برگی از زندگی نامه شهید حمیدرضا مزینانی ؛
حمید
رضا مزینانی، فرزند غلامرضا به سال 1347 در مزینان به دنیا آمد پس از
اتمام دوران تحصیل در مدرسه ابتدایی شیخ قربانعلی شریعتی مزینانی در کار
کشاورزی به مدد والدین شتافت و بیشتر اوقاتش را در همت آباد محل مزارع پدر
بزرگ مادری و زمینهای پدرش می گذراند و در کار دامداری نیز آنها را همراهی
می نمود .
حمیدرضا
جوانِ مودب و ساکتی بود و به خاطر همین وقار و متانت نه تنها نزد هم سن و
سالهای خودش که در دل بزرگترها هم از محبوبیت خاصی برخوردار بود او با
عضویت در بسیج و سپاه پاسداران پس از مدتی راهی جبهه های حق علیه باطل شد و
در 66/9/11 در عملیات بیت المقدس منطقه جنگی ماووت به شهادت رسید و پیکر مطهرش در بهشت علی (ع) مزینان برای همیشه آرام گرفت.
بخشی از وصیتنامه ی شهید حمیدرضا مزینانی ؛
ارزش
و مقام شهادت را بدانید هرگز از شهادت من ناراحت نشوید. مگر امام های ما
همه شهید نشده اند ؟ من آرزو دارم که در راه اسلام و انقلاب شهید شوم .
خوشا به حال آنانی که شهید شده اند.