شیخ قربانعلی شریعتی :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شیخ قربانعلی شریعتی» ثبت شده است

۰۹
بهمن
۰۱


📸 علمای مزینان... مشهد مقدس... دهه ی چهل


🔹نفرات از راست؛ شیخ محمود بیهقی سویزی،زنده یادشیخ حسن مزینانی ملا رمضانعلی، زنده یاد شیخ علی ژیان مقدم،شیخ ابراهیمی فریومدی،شیخ احمدمحمدی سویزی،شیخ محمد شریفی مزینانی،شیخ محمدتقی معلمی فر

حوزه علمیه مزینان تا پیش از انقلاب فعال و طلاب علوم دینی در این مدرسه از محضر استادان برجسته ای همچون حاج شیخ قربانعلی شریعتی مزینانی بهره مند می شدند و پس از آن با هجرت به مشهد و قم به ادامه تحصیل می پرداختند و در همان شهرها نیز مقیم می شدند.

بانی مدرسه آیة اللّه حاج سید ابراهیم غفوری، معروف به شریعتمدار، مرجع تقلید و روحانی معروف سبزوار می باشد. وی موقوفاتی نیز بر مدرسه وقف کرده است.

این مدرسه در مرکز بافت قدیم روستا بر روی بدنه خیابان اصلی که بافت قدیم را به دو بخش منشعب می کرده، قرار گرفته است .  پلان کلی ابن بنا مدرسه ای است دو ایوانی با حیاط مرکزی، ده حجره در اطراف حیاط، دو مدرسه در ضلع مقابل ورودی و اتاقهای مربوط به اساتید و رئیس مدرسه و آشپزخانه، کتابخانه و سرویس بهداشتی. مساحت کل زمین مدرسه 810 متر مربع است؛ حیاط آن، 229 متر مربع است و زیربنا با زیرزمین، 650 متر مربع می باشد.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

  • علی مزینانی
۱۰
آذر
۰۱

💠قضاوت

✍️شخصی حکایت می کرد روزی برای دعوت خواندن خطبه عقد به منزل حاج شیخ قربانعلی شریعتی شرفیاب شدم. دق الباب کردم و با صدای رخصت حاج آقا داخل شدم. سلام گفتم و جوابی بامتانت و مملو از محبت شنیدم. مسأله ای را که همیشه در ذهنم بود و پشت سر این مرد بزرگ و محضرداران صحبت می کردند بعد از صرف چایی از حاج آقا پرسیدم گفتم: مگر پول  دفتر ثبت ایرادی دارد؟ فرمودند: چطور؟گفتم: بعضی معتقدند که حرام است!

حاج آقا مکثی کردند و گفت:روزی به دعوت سردفتر ازدواج سبزوار برای خطبه عقد دعوت شدم عروس و دامادی بسیار مؤدب از روستایی وارد شدند عروس دخترکی بود با ظاهری آراسته وقت امضای زوجین دیدم شاگرد دفترخانه با نگاهی آلوده به شهوت به بهانه امضا
دست دختر را گرفت و گفت: اینجا را امضا کن! مرد روستایی متوجه نبود وگرنه اتفاقات ناگواری رخ می داد.باخودم گفتم: مرگ بهتر از این زندگی است که در حضور من روحانی این جنایت واقع شود! بلافاصله تصمیم گرفتم برای حفظ ناموس همین مردم دفتر ازدواج را بگیرم،
اقدام کردم و موافقت شد و دفتر ثبت را به مزینان جهت خدمت به مردم روستا که دسترسی به شهر بسیار سخت می نمود آوردم.آیا این اقدام به نظر شما اشکالی دارد ؟

گفتم: نه حاج آقا خدا به شما سلامتی بده بسیار کار خوبی کرده اید...

حاج آقا ادامه داد:  مورد دوم آیا برای عقد اینجا بهتر و به صرفه تراست یا سبزوار؟

عرض کردم: معلومه اینجا.

دیدم باحال اندوهباری گفت: هرکه هر چه می خواهد بگوید خدایی هست.

در معیت حاج آقا به راه افتادیم تا صیغه عقد را برای عروس و داماد جاری کند وقتی به منزل مورد نظر رسیدیم آنجا فهمیدم وجود این مرد چه نعمتی است و ما قدر نمی دانیم بجای تشکر و سپاس او را متهم می کنیم استغفرالله. وقت برگشتن دیدم وجه دریافتی از ایراد خطبه عقد را به چه کسانی بخشید. با تعجب گفتم: حاج آقا برای شما که چیزی نماند!
گفت: آنچه برای من نمانده است نزد خداوند برای من همان مانده است.
با خودم گفتم یاللعجب این چگونه انسانی است!!؟

جناب حاج شیخ با تأکید گفت: فلانی لطفاً در منزل مابه حاج خانم نگویی که پول عقد را به کسانی بخشیده ام .

البته همه منطقه می دانستند.که این مرد با مال دنیا میانه ای ندارد و اهل جمع آوری ثروت نیست  چراکه علم و حلم و سخاوت این بشر منحصر به فرد است.اینجا ارادت قلبی من به این انسان شریف چندین برابر شد .*لحظه برگشتن دستش را بوسیدم  و از وی خداحافظی کردم و چنان سبک بال می رفتم که خدا می داند و بس*


🖌نویسنده؛حسین محمدی مداح

 

حاج شیخ قربانعلی شریعتی فرزند شیخ محمود شریعتی در سال 1275 در خانواده ای مذهبی در مزینان دیده به جهان گشود . پدر وی از زهّاد عصر خویش بود ،شخصی که نماز شبش ترک نمی شد . وی علاقه زیادی به نماز جعفر طیار داشت .

مرحوم شیخ قربانعلی عموی دکترعلی شریعتی مزینانی ابتدا در محضر پدر در مدرسه علمیه مزینان تلمّذ کرد ، سپس جهت کسب علم و دانش به مشهد مقدس عزیمت نمود و در مدرسه فاضل خان از محضر اساتیدی بزرگ همچون آیت الله کاظم دامغانی کسب فیض نمود.

این بزرگوار  سال 1352 دار فانی را وداع گفت و به  دیار محبوب شتافت .

 

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

 

  • علی مزینانی
۱۶
ارديبهشت
۰۱

🔹خاندان معزز خصالی، سلیمی، محمدی و رضایی فر در مزینان از جایگاه ویژه ای در علم و ادب و برپایی مجالس اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام برخوردارند.

🔹این خانواده ها همچنین در کار خیر السابقون السابقون بوده اند و وقفیات آنها در مزینان باقیات الصالحاتی است که همیشه مردم این دیار تاریخی به یاد داشته و آن را پاس می دارند و سلام و صلوات به روح درگذشتگان و مسافران آسمانی آنها نثار می کنند.

🔹امروز نیز یکی از مدارس قدیمی مزینان میزبان جمعی از بستگان این عزیزان بود تا یاد  مادر مؤمنه و خادمه حضرت فاطمه سلام الله علیها "حاجیه خانم زهرا رضایی فر همسر بزرگوار رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس زنده یاد حاج محمدباقر خصالی" را در مراسمی که اهالی فرهنگ برای این مادر آسمانی برگزار کردند گرامی بدارند.

🔹مجلسی که فرزندان حاجیه خانم رضایی فر پیشگام خدمت به دانش آموزان شدند و هزینه مراسم هفتمین روز درگذشت مادرشان را برای  امور آموزشی و رفاه بیشتر فرزندان مزینانی به این مدرسه هدیه کردند.

🔹همچنین در این مراسم مبلغ اهدایی بستگان زنده یاد محمدعلی محمدی مزینان برای نصب دوربین در این محیط آموزشی تقدیم مدیریت مدرسه شد.

🔹در این مراسم مدیریت و کادر آموزشی مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی و شورای اسلامی مزینان و ریاست آموزش و پرورش داورزن مراتب امتنان و قدردانی خود را  از این خیرین نیکوکار ابراز داشتند و تصاویر سه عزیز خصالی و رضایی فر و محمدی در این فضای آموزشی نصب شد تا دانش آموزان و والدین آنها همیشه به یاد آنها باشند.

🔹این دومین مراسم گرامیداشت برای مادران مزینانی است که در دوسال اخیر وارثان خوش فکر آنها در یک نذر فرهنگی شرکت می کنند و هزینه مجلس ختم عزیزانشان را به مدرسه هدیه می نمایند و با درایت مدیر مدرسه و با حضور دانش آموزان و والدین آنها مجلس یادبودی برای پاسداشت چنین اقدامی در محیط مدرسه برگزار می کنند...

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۳۱
فروردين
۹۸


جشنواره غذای سالم در سومین روز از عید باستانی نوروز و با هماهنگی و مدیریت مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی مزینان همراهی شورای اسلامی و دهیاری و مرکز خدمات جامع سلامت شهدای مزینان  در هیئت متحده حسینی برگزار شد
به گزارش شاهدان کویرمزینان؛ درحاشیه ی برگزاری این جشنواره ضمن اهدای جوایز به بانوان شرکت کننده با نصب بنری در هیئت حسینی توسط مدیر و کارکنان و معلمان و مربیان مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی مزینان از خیرین و دست اندرکاران صندوق خیریه باب الاحسان مزینانی ها تجلیل شد.

صندوق خیریه باب الاحسان مزینانی ها به منظور ارتقای سطح علمی دانش آموزان با همکاری و همراهی خیرین اقدام به اجرای "طرح لبخند مهر" از ابتدای سال تحصیلی97-98 و توزیع اقلام ورزشی، لوازم التحریر،کتاب،فیلم، لباس، کفش و همچنین همکاری دربخش امور عمرانی مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی مزینان و دیگر مدارس مزینان کرده است.

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۶
تیر
۹۶

دیدار معلم و شاگرد در یک روز گرم تابستانی

دانش آموزان دهه ی شصت به خوبی یادشان هست که حسین فرشته نژاد و همسرش خانم دادرسی دو فرهنگی خوش اخلاق و خوش برخورد  که مردم مزینان هرگز خدمات آن ها را و متقابلا آن ها نیز بچه های مزینان و و والدینشان را فراموش نمی کنند در مزینان به تدریس و تعلیم فرزندان این دیار تاریخی مشغول بودند.

حسین آقا در مدرسه ی راهنمایی و دبیرستان دکتر علی شریعتی مزینانی که برادر خانمش مدیریت آن را برعهده داشت به عنوان ناظم و معاونت مشغول به خدمت بود و خانم مرضیه دادرسی نیز در مدرسه ی ابتدایی شیخ قربانعلی شریعتی دانش آموزان را الفبای زندگی می آموخت ؛ دانش آموزانی که با گذشت سی و اندی سال هنوز آن ها را با همان چهره های معصومانه می شناسد و همانند یک مادر سراغ تک تک عزیزانش را می گیرد و در شادی ها و غم های شان شریک می شود و شاگردان او نیز که اکنون هرکدام برای خود دارای زن و زندگی و فرزند هستند همین عشق را به معلم خود دارند و هرجا نام او را بشنوند تپش قلبشان شنیدنی است...

چند روز پیش خانم دادرسی در تهران توانست شماره ی یکی از شاگردان قدیمی اش را پیدا کند و با اولین تماس ، آقا محمدرضا مزینانی (شریفی) که مدیریت شرکت پارس خازن غرب را برعهده دارد تا شنید خانم معلم پشت خط است از خوشحالی صدایش به لرزه افتاد و شاید گفت : خانم اجازه آدرس بدین تا بیام به دیدنتان!

و در یک روز گرم تابستانی خانم معلم میهمان شاگرد سی سال پیشش بود و بازهم سراغ تک تک بچه ها را گرفت ؛ راستی موسی کجاست ؟ سیدمهدی چی کار می کنه ؟ از ابوالفضل خبرداری؟و... تک تک شاگردانش را با اسم یاد می کرد و آخر سخنانش با این جمله پایان می یابد : هرگز من و حسین آقا خوبی های مردم مزینان را فراموش نمی کنیم .

حسین فرشته نژاد ناظم و معاون مدرسه ی راهنمایی و دبیرستان دکترعلی شریعتی مزینان در دهه ی شصت

خانم مرضیه دادرسی معلم مدرسه ی ابتدایی شیخ قربانعلی شریعتی مزینان در دهه ی شصت


به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan


  • علی مزینانی
۰۵
تیر
۹۵

خطیب توانا زنده یاد حاج شیخ محمودشریعتی بزرگمردی از قبیله ی عالمان دین در مزینان است که جد اندرجد روحانی بوده و همه از مقام علمی بالا برخوردارند و نه تنها در مزینان و ایران که به واسطه ی نام مفسر عالیمقام علامه محمدتقی شریعتی مزینانی و فرزند شایسته اش در عصر حاضر شناسای تمامی بلاد می باشند.

شیخ قربانعلی شریعتی مزینانی برادر علامه محمدتقی شریعتی مزینانی و فرزند شیخ حسن ؛نام مردی است که در مزینان معروف به شریعتی بزرگ است و در ورع و تقوی و مناعت طبع او را از زهاد و عباد عصر می شناسند و فرزندشایسته کویرمزینان بر روی سنگ مزارش از وی به عنوان فیلسوف و عارف زمان یاد می کند و شیخ محمود از چنین پدری علم و تقوا را به میراث برده  و نزد او با معارف دینی آشنا شد و همانند تمامی شریعتی ها اولین استاد و مرادش پدر بود.

پس از درگذشت مرحوم شیخ قربانعلی شریعتی که حکایات بسیاری از شوخ طبعی وی نزد مردم مزینان روایت می شود و از معجزات پیرامون شخصیت معنوی اش مانند جفت شدن کفش ها در جلوی پایش حکایت ها نقل است فرزند او شیخ محمود سکاندار تمامی برنامه ها و مراسم مذهبی در مزینان و روستاهای همجوار می شود و خانه اش مهمانسرایی برای عاشقان شریعتی می گردد و هریک از همشهریان مزینانی را که حاجتی به دستگاه و دوائر دولتی دارد نامه ی او راهگشا می شود و بسیاری از کسانی که در ادارات و اماکن دولتی استخدام می شود اعتبارنامه اش را از او دریافت می کند.

دفتر محضر ازدواج و طلاق و نوشتن قولنامه ی خرید و فروش املاک مردم منطقه نیز یکی دیگر از خدمات این روحانی برجسته مزینانی است که نام و امضاء او اعتبار هر سندی است.

شیخ محمود که انگار تاریخ را مانند کف دست می شناسد و در نقل داستان های تاریخی یکه تازی می کند در طول عمر پربرکتش هر روز حکایتی و قصه ای تازه برای مردم روایت می کند و کسی به خاطر نمی آورد که این داستان تکراری باشد. صدای خاص و گرم او در هنگام قرائت خطبه های امیرالمومنین (ع) چنان مخاطب را مجذوب خود می کرد که بیشتر شنوندگان به لبهای او چشم دوخته بودند و مبهوت و مسخر کلام آتشین این شیخ مزینان می شدند و لحظه ای نمی توانستند از او چشم بردارند.

شب های ماه مبارک رمضان به خصوص لیالی قدر و سوگواری مولای متقیان علی (ع) یکی از خاطره انگیزترین لحظه های احیاداری مردم مزینان در مسجد جامع است که شیخ محمود نوای بک یا الله اش در دهه ی پنجاه و شصت هوش و جان را از هر شنونده ای می ربود.

وسعت نظر به همراه رفتار عاری از تکبر او را همنشین متفکرینی همچون دکترعلی شریعتی و استاد محمد تقی شریعتی کرده بود .

 شیخ محمود که مقدمات را از پدر آموخت مدتی به مشهد مقدس هجرت کرد و نزد اساتید صاحب نام آن عصر به تکمیل علوم دینی خود پرداخت و پس از بازگشت به مزینان هیچ گاه بدون مطالعه  شبانه  بر منبر وعظ و خطابه ننشست و همیشه مطلب تازه ای را به مخاطبانش تقدیم می کرد.

اتاق کار این خطیب توانای مزینانی ؛ مزین به کتابخانه ای است از کتابهای قدیمی که قدمت آنها به اجدادش در سالهای دور باز می‌گردد و اکنون تماشاگه رازی شده برای کسانی که می خواهند شریعتی ها را بشناسند .

علی رغم سفارش پزشکان که به او توصیه کرده بودند تا از سخنرانی پرهیز کند وگرنه چند ماهی بیشتر زنده نخواهد بود این فرزند مزینان می گفت : نمی توانم درخواست پدران ومادران مزینانی را اجابت  نکنم.

سرانجام شیخ الاکبر حاج شیخ محمودشریعتی که در سال 1311 پا به این کره ی خاکی نهاد سال 1371 هجری شمسی  نیز رخ در نقاب خاک کشید و مزینان و مزینانی ها را داغدار رفتن خویش کرد .

شاهدان کویرمزینان ضمن گرامیداشت یاد این خطیب توانا امیدوار است فرزندان او نگذارند چراغ دانش اجداد بزرگوارشان  خاموش بماند و فرزندان خود را برای فراگیری علوم دینی راهی مدارس علمیه نمایند تا بازهم مزینان شاهد فروغ نام شیخی از شریعتی ها باشد.

زنده یاد شیخ محمود شریعتی در جوانی

حاج شیخ محمود شریعتی در کنار مفسر قرآن علامه محمدتقی شریعتی مزینانی

خطیب توانای مزینان در کنار فرزند پسرعمویش دکتر علی شریعتی ، دکتر احسان شریعتی 

خطیب توانای مزینان در کنار برادر همسرش مرحوم منصوری و فرزندش هادی شریعتی

مراسم تشییع واعظ شهیر مزینان زنده یاد حاج شیخ محمودشریعتی


به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan


  • علی مزینانی
۲۳
مهر
۹۳

 سطل پر از شیر را برمی دارم و روی لبه دیوار پهن و کوتاه طویله می گذارم. یکی از گوساله ها به طرفم می آید و صورتش را به دامنم می مالد. دستی به سرش می کشم. حمیدرضا، روی دیوار کوتاه طویله نشسته است. می گوید: «مامان! این گوساله، مال من باشه؟»

برمی گردم و نگاهش می کنم. می گویم: «به شرط این­که هر روز بهش آب بدی و از صحرا براش علف بیاری!»

بلند می شود و روی لبه دیوار می ایستد. بلند می گوید: «چشم! هرکاری بگین می کنم!»

پایش سُر می خورد و می افتد آن طرف دیوار. صدای بلند فریادش توی سرم می پیچد. دوان دوان به طرفش می روم. دراز به دراز روی زمین افتاده است. چشمم می افتد به استخوان بیرون­زده دستش! با هر دو دست محکم می کوبم توی سرم و داد می زنم: «یا امام رضا(ع)­! خودت به دادم برس!»

خون، زمین اطراف را پر کرده است. خم می شوم، سر و صورتش را می بوسم و می گویم: «گریه نکن! خوب می شی مادر!»

*

می گویم: «بی­خود خودتو خسته می کنی مادر! با این وضع که نمی تونی اسلحه دستت بگیری. فایده نداره بری جبهه. حالا این همه اصرارت برای چیه؟ من نمی دونم! یادت رفته چه وضعی داشتی و با چه فلاکتی زندگی می کردی؟»

به چشم­هایم نگاه می­کند. اشک، توی چشم هایش جمع می شود. می گوید: «نه؛ یادم نرفته. سه سال تمام به خاطر مریضی و وضعیت دستم، اشک ریختی و مثل پروانه، سوختی و دورم چرخیدی. دور و برم بالش گذاشتی که نیفتم این­ور و اون­ور و دوباره بشم مثل روز اول! ... حالا می خوام به خاطر اون همه زحمتت، پیش فاطمه ی زهرا(س) روسفیدت کنم!»

چیزی قلبم را می فشارد. آه بلندی می کشم و می گویم: «باشه مادر! راضی ام به رضای خدا! برو به سلامت!»

صدای بلند خنده اش، دلم را می لرزاند.

*

می گویم: «همه همسایه ها برای خداحافظی جمع شدن جلوی در. چرا این پا و اون پا می کنی؟ مگه دفعه اولته که می خوای بری جبهه؟»

بندهای پوتینش را می بندد و می گوید: «چیزی یادتون نرفته؟» نگاهش می کنم. می پرسیم: «مثلاً چی؟» حرفی نمی زند. خنده ام می گیرد. دخترم توی گوشم زمزمه می کند: «مامان! دم رفتن، اذیتش نکن! ... عادت کرده همیشه، قبل از رفتنش، شیرینی و شکلات پخش کنین! خودتون اینو رسم کردین. حالا سر به سرش می ذارین؟»

می پرسد: «معلومه چی تو گوش هم می گین؟»

بلند می شود و می ایستد. هیچ کدام حرفی نمی زنیم. شانه هایش را بالا می اندازد. قرآن را از توی سینی برمی­دارد، آن را می بوسد و دوباره می گذارد توی سینی روی دست­هایم. نیم نگاهی به سینی می کند و می گوید: «حلالم کن مامان!» صورتش را می بوسم و می گویم: «خیالت راحت! هیچ مادری بیش­تر از من، از بچه اش راضی نیس!»

می خندد. از بقیه که خداحافظی می کند، راه می افتد. چند قدم که جلوتر می رود، می ایستد، برمی گردد و نگاهم می کند. می گوید: «کاری ندارین؟» می گویم: «نه!» سری تکان می دهد و دوباره راه می افتد. یکبار دیگر برمی گردد و می گوید: «می خواستم بگم ...» از زیر چادرم نایلون پر از شکلات را بیرون می آورم و می گوید: «اینو می خوای؟... بیا بگیر!» همه مان می خندیم.

*

دستم را توی تنور می برم. هُرم داغ آتش، دست و سر و صورتم را می سوزاند. نان های برشته­شده را از دیواره های تنور می کَنم و می اندازم روی سکوی کاه­گلی کنار تنور. یکی از نان ها می افتد روی خاکسترها. صدایم در می آید: «ای داد بی داد! این یکی هم زغال شد!»

تا کمر توی تنور خم می­شوم و نان را از روی خاکستر­ها بر­می­دارم. بدنم را بیرون می­کشم و می­گویم:« برعکس امروز که همه هوش و حواسم پیش حمیدم است، این همه آرد خمیر کرده­ام!»

بوی مطبوع نانِ گرم، تمام خانه را پر کرده است. ضربه ای به در چوبی حیاط می خورد و دو مرد، «یا الله» کنان، همراه چند تا از زن های همسایه، وارد خانه می شوند. صداها توی هم می پیچد و هر کدام­مان با دیگری احوال­پرسی می کنیم. می گویم: «چه خبر شده چند نفری اومدین!» یکی شان می گوید: «اومدیم برای کمک! شنیدیم امروز کیسه آرد رو ریختی تو تشتِ آب و مجبور شدی همه شو بپزی!»

یکی از زن های همسایه، دستم را می گیرد و از تنور، دورم می کند. لیوانی چای به دستم می دهد و می گوید: «حالا که ما اومدیم، بشین یه کمی استراحت کن!»

روی زمین می نشینم، به دیوار کاهگلی پشت سرم تکیه می دهم و می گویم: «خدا خیرتون بده! ایشاالله همه­تونو عروسیِ حمیدم دعوت می کنم!» کسی حرفی نمی زند. خنده ام می گیرد. می گویم: «چیزی ازتون کم نمی شه بگین ایشاالله!» همه با هم می گویند: «ایشاالله! ایشاالله!» چشمم می افتد به مردهایی که نمی شناسم­شان. می گویم: «بفرمایین نونِ داغ!» و ادامه می دهم: «خوش خبر باشین!»

نگاهی به زن های همسایه می کنند و سرهایشان را پایین می اندازند. دلم هری می ریزد پایین. صدای گریه زن های همسایه بلند می شود. می گویم: «پس، از صبح، نون عروسی حمیدمو می پختم!»

*

چشم های دخترم، سرخ سرخ است. چند اسکناس می گذارم کف دستش و می گویم: «برو برای داداشت شکلات بگیر! بعد این همه وقت، داره برمی گرده خونه.» مردها تابوتش را می گذارند جلوی پاهایم. دستم را می برم توی نایلون و مشتی شکلات می ریزم روی سرش. می گویم: «خوش آمدی مادر!»

                                                             ****

وقتی به روستای مزینان در سبزوار می رفتم، فکر می کردم فقط یک خانواده سه شهید در آنجا زندگی می کنند اما وقتی وارد مزینان شدم، با تعجب مشاهده کردم در این روستای نسبتاً کوچک تعداد زیادی خانواده های شهدا زندگی می کنند؛ وچون بعد از سالها حالا یکی به سراغ آنهارفته بود، ادب حکم می کرد با همه خانواده ها مصاحبه کنیم. آنها بسیار خوشحال بودند که بعدازاین همه سال از شهدایشان یادی خواهدشد !
دنیایی از حرفهای نا گفته در سینه اشان باقی مانده است. حرف هایی که باید با گوش دل شنید تا فهمید درد کشیدن و صبوری کردن یعنی چه.
«ربابه وطن نژاد» هم یکی از زنان کویر مزینان است. وقتی پای حرفهای دلش بنشینی، دیگر نمی توانی دل بکنی و از او جدا شوی. قبلا با خودم می گفتم صبر کردن هم حدی دارد، اما وقتی از او جدا می شوی حرفهایش توی گوش ات زنگ می زنند و قلبت را می فشارند. می فهمی که صبر کردن حدی ندارد.
این را باید از زنی آموخت که الگویش صبوری حضرت زینب(س) بوده است.
*دستهای خالی
مادر شهید حمید رضا مزینانی، هرآنچه از رنجهایش را به خاطر می آورد، ساعتها درباره اش حرف می زند.اودرباره به دنیا آمدن حمیدرضا می گوید:حمید تازه به دنیا آمده بود. مریض شد. نمی دانستیم چه بیماری دارد. ماه رمضان بود. بغلش می کردم و پای پیاده راه می افتادم سمت سبزوار.
چیزی نزدیک 80 کیلومتر راه بود. تشنگی و گرسنگی امانم را می برید اما اصلاً یادم نمی آمد زنی هستم که یک بچه شیرخواره دارد. دکترها نمی فهمیدند چه دردی به جانِ حمیدم افتاده است. بالاخره هم جوابم کردند وگفتند: بچه ات مُردنیه. بی خود دهن روزه خودتو علاف نکن !
حال بدی داشتم. با خدا راز و نیاز می کردم. آخر سر هم دست به دامن شاه خراسان شدم. گفتم: آقاجان تو که می دونی امیدم از همه جا بریده و هیچ کس رو جز خدا ندارم. از خدا بخواه بچه مو شفا بده، منم می یارمش غلامی تو بکنه .
باورم نمی شد! حمید خوب شد. ازآن به بعد حمید رضا صدایش می کردم .
* به جونم دعا کنید!
خانم وطن نژاد درادامه حرفهایش، ازکارهای عجیب و غریب پسرش تعریف می کند ومی گوید: هیچ وقت با همسن و سالهای خودش بازی نمی کرد. می رفت کنار پیرمردها می نشست و به حرفهایشان گوش می داد. همیشه می گفتم: مگه تو پیرمردی که می ری کنارشون می شینی و باهاشون حرف می زنی ؟
می گفت: مادرجان می رم کنارشون می شینم تا یه چیزی ازشون یاد بگیرم.
یک روز پدرش آمد و گفت: حمیدرضا توی زمینهای همت آباد نهال گردو کاشته .
تعجب کردم. ازش پرسیدم: تو از کجا یاد گرفتی درخت گردو بکاری ؟
خندید و گفت: رفتم از همون پیرمردایی که شما می گین باهاشون حرف نزن، پرسیدم! حالا درختم سبز شده ایشا ا... تا چند وقت دیگه گردوهاشو می یارم بخورید و به جونم دعا کنید!
*اسب سفیدی داشت
انگار که خاطره ای را که به یاد آورده فراموش نکند، می گوید: آهان! خوب شد یادم افتاد. بذار این را هم بگویم. حمیدرضا اسب سفیدی داشت که خودش از بچگی تربیتش کرده بود. بدون هیچ زین و افساری می بردش صحرا چادرشب علف را می انداخت پشتش و می فرستادش در خانه. جلو در خانه شیهه می کشید می رفتم در را باز می کردم. بارش را می انداختم گوشه حیاط و دوباره راهی اش می کردم .خودش می دانست کجا باید برود. حتی مراقب بود موقع رد شدن از کنار ابوالفضل که بیشتر اوقات توی ایوان می خواباندمش، پای او را لگد نکند و صدمه ای به او برساند.
* لیاقت شهادت
نفسش بند آمده است. کمی آب می نوشد وبعدازلحظاتی سکوت ادمه می دهد ومی گوید: یک دفعه چندتا شهید آورده بودند. حمیدرضا می گفت: ای خدا یعنی می شه یه روزی هم این جوری منو روی دست بیارن؟!
تمام تنم لرزید. گفتم: مادرجان اگه زبونم لال یه بلایی سرتو بیاد من از غصه دق می کنم !
گفت: نه مادر غصه خوردن نداره آدم باید خیلی خوشحال باشه اگه بچه اش لیاقت شهید شدن داشته باشه !
آخر و عاقبت هم راضی مان کرد برود جبهه. قرار بود برود کردستان. هر 40 روز برایمان نامه می نوشت و از حالش باخبرمان می کرد. چندباری هم مرخصی گرفت و آمد دیدنمان.
یک روزی هم که قرار بود روز بعدش به جبهه برود، گفت: یه دوربین هم ندارید یه عکس ازم بگیرید براتون یادگاری بمونه! کسی حرفی نزد. آخر شب کنارم نشست و گفت: مادر بذار یک ساعت پیشت بخوابم. باردار بودم. گفتم: نه مادرجان حالم خوب نیست نفسم بند می یاد. بذار بخوابم که خیلی خسته ام! چشمهایم را بستم و خوابیدم. نمی دانم چه شد که بیدار شدم. دیدم حمیدرضا نشسته ونگاهم می کند. گفت: به خدا اگه این چند دقیقه قلبم کنار قلبت نبود، الان دق کرده بودم. نمی دونی حالاچقدر آرومم!
* حمیدرضا تو راهه
45 روز از رفتنش می گذشت، اما هیچ خبری از اونبود.
یک شب خواب دیدم حمید رضا توی یک اتوبوس نشسته و وارد مزینان شده است. گفتم: مادر جان بیا پایین چرا نشستی اون جا؟
گفت: نمی تونم بیام، ساکمو گم کردم. می رم پیداش کنم زود برمی گردم! از خواب پریدم. شوهرم را بیدارکردم و گفتم: حمیدرضا شهید شد! شوهرم گفت: مگه دیوونه شدی؟! این چه حرفیه می زنی، اگه بچه ها بشنون، غوغا به پا می کنن.
گفتم: به خدا شهید شده! گفت: آخرش با این حرفات منو هم دیوونه می کنی. بلندشو صدقه بذار کنار وبخواب. صبح زود که بیدارشدم، به دخترهایم گفتم حمیدرضا تو راهه داره می یاد .
بعدها تعریف کردندکه حمیدرضا و دوستش دقیقاً همان ساعتی که خواب دیده ای هدف قرارگرفته اند و از بالای کوه پرت شده اند ته دره. تنها جنازه هایی که توانسته اند برگردانند، همین دوتا بوده. جنازه 43 تا از رفیقهایش مانده اند بالای کوه. این ها را هم با هواپیما منتقل کرده اند .
منتظر ماندم جنازه اش را بیاورند توی خانه. نه گریه می کردم نه خودم را می زدم، اما چهارستون بدنم می لرزید. تابوتش را که توی حیاط خانه پایین گذاشتند، صدای شیهه های اسبش هم بلند شد. کسی به فکر آن بیچاره نبود. داد می زدم: برید به اسب ِحمیدم برسید که داره خودشو می کشه! هرکسی می رفت بیشتر خودش را به زمین وآسمان می زد. نمی توانستم از جایم تکان بخورم. جنازه اش را بردیم گلزار شهدا دفن کردیم!
* اسب سفید حمید رضا
وقتی برگشتیم رفتم سراغ اسب حمیدرضا. دراز به دراز افتاده بود گوشه طویله. چشمش که به من افتاد، شیهه ای کشید وتا مغز استخوانم را سوزاند. هرکاری کردم نه آب خورد نه علف. فرستادم دنبال دامپزشک. دامپزشک که آمد گفت: صاحبش را می خواد.
گفتم: شهید شده! سرش را تکان داد وگفت: خوب شدنی نیست، راحتش کنید.آخرش هم اسب سفید حمیدرضا طاقت نیاورد دق کرد و مرد.
* نهال گردو
بعد از شهادتش رفتم نهال گردوی حمیدرضا را از ریشه درآوردم و آمدم توی حیاطمان کاشتم. همان طور که آرزویش بود، گردوهای خوبی می دهد و می خوریم و نه برای جانش، برای روحش دعا می خوانیم !
هر سال هم روز شهادتش می روم کنار مزارش ...
***
انگار نفسش بند می آید. می ترسم. دستش را دردستم می گیرم. داغ داغ است. نفس بلندی می کشد. حالش کمی بهتر می شود. می گوید:هر وقت از او و خاطراتش حرف می زنم، نفسم تنگی می کند. خیلی طول می کشد تا دوباره حالم بیاید سرجایش. انگار مادر شهید هم از جنگ برگشته است که این همه بار روی دوشش است و نفس نفس می زند. خدا نکند هیچ مادری داغ فرزندش را ببیند، خیلی سخت است.

این مصاحبه درتاریخ اول مرداد ۱۳۸۸درویژه نامه عشقستان روزنامه قدس به چاپ رسیده است.

***

برگی از زندگی نامه شهید حمیدرضا مزینانی ؛
حمید رضا مزینانی، فرزند غلامرضا به سال 1347 در مزینان  به دنیا آمد پس از اتمام دوران تحصیل در مدرسه ابتدایی شیخ قربانعلی شریعتی مزینانی در کار کشاورزی به مدد والدین شتافت و بیشتر اوقاتش را در همت آباد محل مزارع پدر بزرگ مادری و زمینهای پدرش می گذراند و در کار دامداری نیز آنها را همراهی می نمود .

حمیدرضا جوانِ مودب  و ساکتی بود و به خاطر همین وقار و متانت  نه تنها نزد هم سن و سالهای خودش که در دل بزرگترها هم از محبوبیت خاصی برخوردار بود او با عضویت در بسیج و سپاه پاسداران پس از مدتی راهی جبهه های حق علیه باطل شد و در 66/9/11 در عملیات بیت المقدس منطقه جنگی ماووت به شهادت رسید و پیکر مطهرش در بهشت علی (ع) مزینان برای همیشه آرام گرفت.
بخشی از وصیتنامه ی شهید حمیدرضا مزینانی ؛

ارزش و مقام شهادت را بدانید هرگز از شهادت من ناراحت نشوید. مگر امام های ما همه شهید نشده اند ؟ من آرزو دارم که در راه اسلام و انقلاب شهید شوم . خوشا به حال آنانی که شهید شده اند.
  • علی مزینانی
۱۸
شهریور
۹۱


ازحدیره تا باغستان

ره آورد سفربه مزینان

مزینان از نگاهی دیگر(16 )

بخش سوم

اکنون مرد کوزه گر از اندام فرزند کویر پیکره ای ساخته و برجای خویش نشانده و خود رهسپار دیار باقی شده است و شاید اکنون خاک گلویش سوتکی گردیده در دست کودکی گستاخ و بازیگوش که خواب خفتگان خفته را آشفته تر می سازد و من همراه او به نظاره گذشتگانم ، اقوامم و تاریخ برباد رفته هزاران ساله ام می نشینم که چه آسان در هزارتوی رنگارنگ ادوار فراموش شده ام و یا به تهمت فریاد آزادی و رهایی انسان از قیداسارت و بندگی خدایگان زر و زور و تزویر محکوم به فنا شدنم اما او ایستاده و هنوز فریاد می زند:

ای آزادی، چه زندان ها برایت کشیده ام !
و چه زندان ها خواهم کشید و چه شکنجه ها تحمل کرده ام و چه شکنجه ها تحمل خواهم کرد اما خود را به استبداد نخواهم فروخت*
 بارها بر گرداگرد تندیس فرزند کویر می چرخم وگویی به طواف کعبه دل و یا به زیارت امامزاده ای آمده ام  که  معصومانه در غربت وتنهایی شهید شده و پس از سالها او را یافته اند و برمزارش ضریحی ازجنس نقره وطلا قرارداده اندتا بگویند اوگرانترین است. می خواهم بدانم با قلم ودفتری که در دست دارد چه می نویسد پس جان را ازکالبد رها می سازم وگوش جان می سپارم به ترنم سروده هایش از مزینان ، از کویر:

برکرانه کویر، به تعبیر حدودالعالم، "شهرکی" است که شاید با همه روستاهای ایران فرق دارد. ..

درست گویی عشق آباد کوچکی است، و چنان که می گویند، هم برانگاره عشق آبادش ساخته اند،

چشمه آبی سرد که، در تموز سوزان کویر، گویی از دل یخچالی بزرگ بیرون می آید، ازدامنه کوههای شمالی ایران به سینه کویر سرازیر می شود و از دل ارگ مزینان سر برمی دارد.*

 او از مزینان می گوید واز هبوط درکویرش ومن مست ومدهوش نغمات ونفحات روحانیش در زلالی چشمه آب مزینان با او همنوا می شوم :

روستای محبوب من ! مزینان ! ای گرسنه ژنده پوش مغموم که بر حاشیه خشک و تشنه کویر افتاده ‏ای ، ای نجیب ‏زاده بزرگواری که قربانی ستم ایّامی و رنجور فقر و محکوم ویرانی و فراموشی و شرف تبار و شکوه تاریخت مستمندی را بر تو روا نمی‏ دارد .*

 نمی دانم تا کی درسرودن کویر با او می خواندم  اما هرچه بود دقیقه های بی شمارزمان برای من ایستاده بود فقط قطرات اشکی که ازچشمان اندوهبارم می ریزد که انگار روضه ای ازمصیبت جانکاهی شنیده  وبغضی که سالها درهجرت در گلوداشته ام سر باز کرده و چون فرزند مرده ای، های های برتنهایی خود و غربت او می گریم افتادن قطره ا ی اشک بر روی آب مرا از خیال بیرون می آورد . دیگر تاب ماندن ندارم و با سلامی دوباره برفرزند کویر، ازنهر آب مزینان جدا می شوم وبه طرف قبرستان حرکت می کنم جایی که آرامگاه ابدی همه ما مزینانی هاست.

هرمزینانی ومزینان زاده ای درهرگوشه ای که ازدنیا رخت بربندد بنا بر وصیتش او را به زادگاهش بر می گردانند ودراین گورستان که بهشت علی (ع) نام گرفته است برای همیشه آرام می گیرد. این اتفاق چندروز پیش به وقوع عینی رسید ؛" مردی ازتبارمزینان پس ازسالها زندگی درکشور کانادا مرد وفرزندانش اورا دراین بهشت به خاک سپردند."

اینجا نیز گذشته تابناک مزینان  ومزینانی را فریاد می زند مردان وزنانی را دردل خود مدفون ساخته که هریک تاریخ را ساخته اند .در گوشه ای از آن ؛ملا احمد وشیخ قربانعلی و شیخ محمود و دیگر اجداد شریعتی آرمیده اند که تاریخ انقلاب با آنان پیوند خورده و درگوشه ای دیگر بیست و چهارجوان برومندی  که در طول هشت سال دفاع جانانه از وطن ،گاه سه فرزند ازیک خانواده ویا چهارتن ازیک قوم وعشیره ویا نوجوانانی که هنوز نمی دانستند سلاح را باسین می نویسند یا صاد درعالی ترین مرتبه پرواز ، مرگ  را باجامه خونین شهادت انتخاب کردند و چونان ستاره ای فروزان، روشنایی بخش این قبرستانند و درسویی دیگر معلمان ودبیران وشاعران وشبیه خوانانی خفته اند که نماد فرهیختگی وسنبل اعتقادوایمانند ومن با قرائت فاتحه ای ونگاه دوباره ای به مزار مرده گانی که هریک اکنون سوتکی هستند دردست کودکانی گستاخ و بازیگوش ازآنان می گذرم و به طرف  پلی  می روم که دستخوش هزار تغییر شده است وفقط از آن نامی و یادی باقی مانده است...

ادامه دارد...

* دکترعلی شریعتی

*بخشی ازکتاب کویردکترعلی شریعتی

*مجموعه آثار 35 ، بخش 1

  • علی مزینانی