شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
۲۰
ارديبهشت
۹۱

«وزیرمحترم بهداشت همچنان منتظر عنایتیم»


دهستان مزینان نیازمند توجه است

نویسنده: علی مزینانی
روزنامه کیهان، شماره 19854, سه شنبه دوازدهم بهمن ماه 1389 ، صفحه 11   


دهستان مزینان با 48 پارچه آبادی در 80 کیلومتری شهرستان سبزوار و با جمعیت تقریبی 1824 خانواری برابر با 6000 نفر و پیشینه تاریخی هزار ساله اش، زادگاه معلم انقلاب مرحوم دکتر علی شریعتی و 58 شهید و ایثارگر جنگ تحمیلی، متاسفانه از داشتن کمترین تجهیزات درمانی محروم است.
    هر سال در عاشورای حسینی و عید باستانی نوروز هزاران نفر از شهروندان مزینانی که در شهرهای دیگر زندگی می کنند راهی این روستا می شوند اما گاه به خاطر عدم امکانات تخصصی بهداشتی، عزیزی از این مسافران به دیار باقی می شتابد.
    در گذشته همیشه یک نفر دکتر داخلی یا خارجی با یک دستگاه آمبولانس و امکانات و تجهیزات دارویی مناسب در درمانگاه روستا مستقر بود؛ دکتری که اگر نیمه شب هم مراجعه می کردی با آغوش باز بیماران را پذیرا بود. ولی در حال حاضر وقتی به درمانگاه مراجعه می کنی با کاغذی روبرو می شوی که روی آن نوشته شده است: «در صورت داشتن بیمار اورژانسی به درمانگاه داورزن (6کیلومتری) مراجعه کنید» و متاسفانه در همین یک ماهه اخیر 5الی 6 نفر از همشهریانمان به خاطر کمبود جزئی ترین امکانات مانند کپسول اکسیژن که گاهی خالی و گاه نیمه پر می باشد و شاید هزینه آن به ده هزار تومان هم نرسد به رحمت خدا رفته اند.
    امید است که وزیر محترم بهداشت و درمان که نگاه ویژه ای به روستاها و شهرستانها دارند این دل نوشته را ببیند و با اقدام به موقع، کویرنشینان مزینانی را خوشحال کنند. همچنین تحقیق و تفحصی بشود که چرا روستایی که در جوارش چندین روستا و آبادی وابسته دارد باید با این بی مهری روبه رو شود.


شاهدان کویر: یک سال واندی ازانتشاراین نامه  در روزنامه وزین کیهان می گذرد .هنوزمزینان درانتظار عنایت خانم وزیر ومسئولین بهداشت ودرمان هستند .بااین پیشینه وقدمت تاریخی که این دیار دارد صدافسوس که مسئولین مملکتی درباره کمک رسانی به مردم مظلومش کم لطفی می نمایند!

   

  • علی مزینانی
۱۸
ارديبهشت
۹۱

کاروانسرای مزینان ( شاه عباس )



کاروانسرای مزینان  شاه عباس

کاروانسرای مزینان

این رباط در ناحیه جنوب روستای مزینان حدود 75کیلومتری جاده آسفالته تهران – سبزوار واقع شده است که جزء بخش داورزن و حومه سبزوار است.از انتهای داورزن و در جهت جنوب ، جاده ای خاکی جدا می شود که اگر این جاده را در پیش بگیریم بعد از پیمودن تقریباً 5 کیلومتر به قریه مزینان می رسیم که در سمت جنوب غربی این قریه کاروانسرای بزرگی و نسبتا سالم بنا شده که بنان رباط شاه عباس معروف است.
شرح بنا
این بنا از خارج دارای یک پلان مستطیل شکل است که اضلاع شمالی و جنوبی آن طولانی تر از اضلاع شرقی و غربی آن است. ورودی بنا در میان یک ایوان رفیع واقع شده است که این ایوان در ضلع شمالی بنا قرار دارد ودر طرفین ایوان در هر طرف سه طبقه طاقنما واقع شده که طاقنمای وسطی و آخری بصورت مربع می باشد.حال اینکه طاقنماهای طبقه اول و سوم بصورت مستطیل بوده که از طریق وروردی باریکی که این قوس هلالی روی آن زده شده به اطاقک انتهای آن راه پیدا می کنیم .در طرفین این طاقناها در هر طرف یک غرفه دو طبقه وجود دارد که هر دو دارای طاقنماها و قوسهای جناغی هستند.
از انتهای دیوار غرفه ها در طبقه دوم دو در گاهی به اطاق پشت غرفه ها نورمی دهند.قوس این در گاهی ها نیز هلالی  هستند.در طرفین این غرفه ها نیز در هر طرف دو غرفه یک طبقه وجود دارد که در دیوار انتهای هر کدام از غرفه ها یک یا دو سراخ مستطیل شکل 20*10است که به طاقنمای غرفه نور می دهند.
در داخل ایوان بالای سر در کتیبه مربع شکل به ابعاد 1*1متر در وسط و داخل قاب ورودی در روی هر لچکی یک لوحه مستطیل به ابعاد25*60سانتیمتر نصب شده است.لوحه بزرگ وسطی و لوحه سمت راست از سنگ مرمر سفید و لوحه سمت چپ از سنگ خاکستری رنگ است.در طرفین ایوان دو سکو وجود دارد که هرکدام حدود یک متر از زمین ارتفاع دارند.
وضعیت داخلی

ورودی بنا در انتهای ایوان واقع شده که 315سانتیمتر عرض و حدود 5/4متر ارتفاع دارد.درب چوبی دولنگه کاروانسرا بوسیله  پاشنه گردهای سنگی در پایین و پاشنه گردهای قطور چوبی در بالا در وسط ورودی مستقر شده است.طاق ورودی اندکی از قوس آن بالاتر رفته و بصورت هلالی است.
بعد از ورودی به هشتی بنا می رسیم که بصورت مربع ساخته شده و از انتهای هر غرفه در گاهی کوتاه و بازی به اطاقهای پشت غرفه ها راه دارد ودر پای دیوارهای غرفه ها سکوهای پهن به ارتفاع تقریبا ً 80سانتیمتری از زمین قرار گرفته اند و از روی سکوهای شمالی غرفه هایدر گاهی های بلندی در طرفین وجود دارند که هر دو با تالارهای باریک به بام راه دارند در هر کدام 15ردیف پله وجود دارد و به بام کاروانسرا هدایت می شود تعبیه شده است . حیاط کاروانسرای مستطیل شکل و5/35*5/30طول و عرض دارد و 24اطاق بطور قرینه و به یک اندازه درا طرا ف حیاط وجود دارد.اندازه هر اطاق 80/2*80/3متر است.طول هر اطاق نیز ایوان کوچکی وجود دارد که اندازه آن 80/1*10/3متر است.
روبروی دروازه ورودی ایوان اصلی کاروانسرا قرار دارد که دارای 35/6*75/4متر طول و عرض و شامل دوطبقه ساختمان است.در هر گوشه و در سمت مقابل ورودی چهار ستون با هم تشکیل یک چهار طاقی را داده و سکوئی را در میان گرفته است.از هر گوشه سالن های اشترخانه ها به مشرق و غرب و شمال و جنوب به پشت غرفه ها کشیده شده اند.این سالن ها در طرفین دارای غرفه های باطاق جناغی هستند.در بعضی از قسمت ها از جمله دو جبهه شرقی و غربی وسط سالن ها با دیوار نازکی بسته شده است.در تمامی غرفه های موجود در این کاروانسرا روی سکوها ور تا دور ارتفاع یکنواختی مستقر بوده است.

قدمت

بر اساس اولین گزارش منتشر شده باستانشناسی ، این بنا به سال 1064هجری قمری توسط حاج محمد طالب فرزند حاج معین الدین محمد اصفهانی برسم سنت حسنه وقف ، بر بازماندگان راه احداث گردیده است در سال 1283هجری قمری توسط حاج علی تقی تاجر کاشانی مرمت گردیده وسپس به سال 1318توسط حاج محمد علی آقا فرزند حاج علی تقی کاشانی ترمیم گردیده است.


داشتن ایوان های قرینه در مقابل یکدیگر و غرفه ها و طاقنماهای جناقی این بنارا مربوط به دوران صفویه کرده است.از آثار باقیمانده این کاروانسرا آجرهای بزرگ آن است که احتمالاً متعلق به دوره ساسانی بوده ودر اوایل دوره اسلامی احتمالاً دوره عباسیان با مصالح آن کاروانسرای بزرگی در این منطقه ساخته اند ، آن را به زمان هارون الرشید نسبت می دهند.


منبع:

خانه فرهگ دانشجو



  • علی مزینانی
۱۸
ارديبهشت
۹۱
            به نام خدای شهیدان


چشمهای میشی براساس خاطرات مادر شهید محمد اسدی مزینانی

پدید آورنده : طیبه مزینانی

                     

چشمهای میشی            

می نشینیم کنار سینی بزرگ پر از برنج. شروع می کنم به پس و پیش کردن آنها. سنگریزه های کوچک بین برنجها را برمی دارم و می ریزم توی باغچه. ربابه می گوید: خاله، برای مراسم عروسی، برنج خریدین؟

- عموت چند کیسه خریده.

- خودتونو به زحمت انداختین. مثل همه ی مردم، آبگوشت می دادین!

- نه خاله جان! دوستای محمد، از شهر مییان! باید آبروداری کنیم!

- اگه محمد نیاد چی؟ همه ی زحمتامون به هدر میره!

- بیخود خودتو ناراحت نکن! به زور هم که شده، عروسیتونو می گیریم، بعد، هر جا خواست بره!

بلندبلند می خندیدیم. از پشت سر، صدای مردانه ای می گوید: خوب عروس و مادر شوهر نشستین و غیبت منو می کنین!

هر دو از جا میپریم و ...

                                      *****

علفها را می ریزیم گوشه ی طویله گاوها. به طرف علفها هجوم می آورند. در چوبی طویله، صدایی می کند. محمد، سرش را از لای در تو می آورد و می گوید: با من کاری نداری مادر؟ می گویم: کجا؟ می گوید: کردستان. فرمانده ام زنگ زده، باید زود برگردم. به طرفش میدوم ، رو به رویش میایستم و می گویم: پس عروسیت چی؟ می گوید: باشه یه وقت دیگه. می گویم: نه مادرجان! نمیبینی پونصد تا مهمون دعوت کردیم؟ نمیشه که بذاری و بری! امروز عید قربونه. می خوایم برا مجلست، گوسفند بکشیم! تا فردا که طوری نمیشه. صبر کن ... حرفم را قطع می کند و می گوید: باید برم مادر! باید برم! بچه ها منتظرن ... سرش را میاندازد پایین، راهش را می کشد و می رود ...

                                       *****

به مردمی که جلوی شرکت تعاونی صف کشیده اند، نزدیک می شوم و بلند سلام می کنم. چند نفر جوابم را میدهند، بقیه هم سرهایشان را به هم نزدیک می کنند و پچ پچ می کنند. یکی می پرسد: بی بی! چیزی لازم داری اومدی شرکت؟ می گویم: اومدم ببینم شکر آوردن یا نه؟ می گوید: نه نیاوردن. می گویم: حیف شد! می خواستم برا محمدم مربا درست کنم. چند روز دیگه بچه ام از جبهه برمی گرده!

کسی حرف نمیزند. خداحافظی می کنم و راهی خانه ی خواهرم می شوم. توی راه، چند نفر آشنا را می بینم. اما همین که چشمشان به من میافتد، سرشان را میاندازند پایین و راهشان را کج می کنند!

از توی کوچه، صدای هق هق گریه ی خواهرم را می شنوم. وارد حیاط خانه می شوم. او را می بینم که روی لبه ی سیمانی حوض، نشسته و لباس می شوید. می پرسم: چی شده که اینقدر داد و بیداد راه انداختی؟

تکانی می خورد، بلند می شود و می گوید: هیچی! می پرسد: از کجا میای؟ می گویم: رفته بودم شکر بخرم تا برای محمد مربا درست کنم! دوباره می زند زیر گریه. لباسی را که دستش است، رها می کند توی آب حوض و می گوید: دیگه منتظرش نباش، میگن محمد اسیر شده! زل می زنم به موجهای کوچک و بزرگی که روی آب، ایجاد می شوند.

                                      *****

مرد جلویم میایستد و می گوید:مادر! این ساک محمده! عملیات که تموم شد، ساکشو فرستادن عقب. حتی پلاکشو گذاشته بود تو ساک. یه دفعه گفتن باید بریم یه منطقه ی عملیاتی دیگه. محمد برامون حنا درست کرد و گذاشت کف دستمون. می گفت: از این عملیات، زنده بیرون نمی یایم. وصیتنامه هاتونو بنویسین ... می دونی مادرجان! حتّی اگه جنازه اش پیدا بشه، کسی نمی فهمه محمده یا یه نفر دیگه.

انگار توی سینه ام آتش روشن کرده اند. به دیوار سفید اتاق تکیه می دهم و آرام آرام روی زمین می نشینم. نفس عمیقی می کشم و می گویم: من که دیگه نای تکون خوردن ندرام. مادر جان! بیا ساکشو ...

                                      *****

روبه رویم می نشیند و زیپ ساک را باز می کند. کارت سبز رنگی را از روی لباسها بر می دارد. می پرسم: چیه مادر؟

می گوید: کارتِ اعزامشه! می گویم: توش چی نوشته؟ می گوید: مشخصاتشو: گروه خون B+، رنگ مو: مشکی، رنگ چشم: میشی، قد: 185، وزن :... می گویم: بسه مادر! دیگه نخون که دلم آتیش گرفت.

از توی کیسه، لیوانی پر از برنج بیرون می آورم و با خودم زمزمه می کنم: اینم برا محمدم که اگه یه وقت، نصفه شب رسید، گرسنه نمونه و یه چیزی برا خوردن داشته باشه!

                                       *****

نگاهی به دخترم می اندازم. کاغذهای رنگی را یکی یکی می گذارد روی فرش و نگاهشان می کند . می پرسم: اینارو برا چی خریدی؟

می گوید: برا داداش محمدم خریدم. میخوام همین که خبر آزادیش رسید، خونه رو براش تزئین کنم! می گویم: حواست باشه توی اون شلوغی ها، یادمون نره براش گل بخریم! می گوید: چشم! می گویم: صدای رادیو رو بلند کن. شاید اسمشو اعلام کنن! دست دراز می کند و پیچ کنار رادیو را می چرخاند. گوینده ی رادیو می گوید: امروز، آخرین دسته از آزادگان سرافرازِ میهن اسلامیمان به وطن باز می گردند. داد میزنم: زیادترش کن!

و میدوم سمت رادیو و پیچ آن را تا آخرین حد، می چرخانم. صدای گوینده ی رادیو، تمام خانه را پر م یکند: اسامی این عزیزان بدین شرح است: علی امیری، محمد امجدی، اکبر احمدی...

نفس، توی سینه ام حبس شده است. منتظرم اسم محمدمان را بگوید و بزنم زیر گریه. با خودم می گویم: الان میگه! این یکی، دیگه خودشه!

امّا...

به دخترم نگاه می کنم. می گویم: اسم بچّهمو نگفت!

صورتش قرمز می شود. می گوید: مردم میگن محمد شهید شده، امروز و فردا جنازه شو مییارن... میزنم زیر گریه؛ بلند بلند.

                                      *****

تابوت را جلوی پاهایم می گذارند. می گویند: بیا باهاش خداحافظی کن!

می گویم: پونزده سال پیش ازش خداحافظی کردم... می گویند: نمیخوای ببینیش؟ می گویم: چشمای میشی بچّهمو ببینم یا موهای سیاهشو؟ وقتی می رفت، قد و بالاش مثل رستم دستان بود، اما الان ...

                                      *****


برگی اززندگینامه شهید  محمداسدی مزینانی

محمد اسدی مزینانی فرزندحاج علی درسال1342ه.ش درمزینان سبزواربه دنیا آمد . شخصیت معنوی اودر دامان والدینی  شکل گرفت که سراسر زندگیشان برای رضای خداوند و شرکت درمجالس مذهبی بوده ومی باشد. پدرمحمد انسانی خوش برخورد و خوش صحبتی است که علی رغم زحمات طاقت فرسایش درکشاورزی هیچگاه لبخند ازلبانش محو نمی شود او از طرف مادری وابسته سلسله جلیله سادات است ومادری نمونه وبه شدت معتقد داشت که کراماتش همیشه درذهن فرزندان ونوه هایش متبادراست.محمد خوش خلقی ومهربانی را از والدین وجده اش به ارث برده بود.

مادرمحمد زنی مهربان، زحمتکش ومذهبی است که درعشق به فرزندوعلاقه به آنها زبانزد است اما به هنگام خبرشهادت پسرارشدش چنان  صبروشکیبایی زینب وارازخود نشان داد که دیگران را به حیرت واداشت.

 محمد درچنین خانواده ای رشدکرد.وباهمین اعتقادپس ازسپری کردن دوران تحصیلی ابتدایی وراهنمایی واردسپاه پاسداران شد وداوطلبانه ب عازم میادین نبردشد.

تازه داماد بود و دخترخاله اش را برای نامزدانتخاب  کرده بود ولی جبهه راترجیح دادوبه منطقه جنگی رفت ودرآخرین روز ازآبان هزاروسیصدوشصت ودو،درمنطقه پنجوین به فیض شهادت نائل آمد ولی پیکرمطهرش پس ازده سال توسط گروه تفحص کشف وپس ازتشییع درسبزوار درزادگاهش مزینان ودربهشت حضرت علی (ع) به خاک سپرده شد.

                                      *****

سفارش شهید محمد اسدی مزینانی:

برادرانم بدانید که من آگاهانه دراین راه قدم برداشتم،چرا که خون شهیدان ازصدر اسلام تا کنون صدا می زنند که برای چه نشسته اید؟

اکنون انقلاب اسلامی به پیش می رود تا اسلام را در سراسر جهان گسترش دهد

 

 نوشته شد به قلم :علی مزینانی عسکری                                                         

                   تهران اردیبهشت 1391هش


منبع:

*مرکزکامپیوتری تحقیات علوم اسلامی-پایگاه حوزه

*کتاب مزینان،عشق آبادی کوچک.نوشته احمدباقری مزینانی

 

  • علی مزینانی
۱۸
ارديبهشت
۹۱
سئوال مردم مزینان

آقایان مسئول دراستانداری خراسان رضوی، مجتمع فرهنگی دکترشریعتی چی شد؟!!

اختصاص 770 میلیون ریال برای تکمیل مجتمع فرهنگی مزینان


مسئول دفتر فنی اداره کل فرهنگ وارشاد اسلامی خراسان رضوی از اختصاص 770 میلیون ریال اعتبار برای تکمیل مجتمع فرهنگی هنری دکتر شریعتی روستای مزینان خبر داد.

مهندس حاتمی در بازدید از این مجتمع که با حضور رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان سبزوار و بخشدار داورزن و اعضای شورای اسلامی روستای مزینان صورت گرفت گفت : تکمیل و  بهره برداری از  این پروژه  یکی از اهداف اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان رضوی است

وی با اشاره به گذشت بیش از 11 سال از آغاز این پروژه تصریح کرد : متاسفانه اعتبارات اختصاصی سالانه این پروژه بیشتر صرف نگهداری و ترمیم برخی قسمتهای در حال تخریب می گردد.

وی اختصاص 600 میلیون ریال اعتبار طی سال گذشته را خاطر نشان کرد و گفت : از این مبلغ پس از کسر کسورات قانونی تنها 270 میلیون ریال آن  جذب گریده است .

مسئول دفتر فنی اداره کل فرهنگ وارشاد اسلامی خراسان رضوی ادامه داد: با احتساب  این اعتبار که از محل اعتبارات دولتی سال 89 است و با اختصاص 500 میلیون ریال از محل اعتبارات  سال 90 این رقم به مبلغ 770 میلیون ریال خواهد رسید .

وی اولویت اول این پروژه را  تکمیل واحدهای تجاری و نمای این بنا دانست و گفت : بخشداری داورزن و شورای اسلامی روستای مزینان بایستی بعد از تکمیل این اقدامات نسبت به تحویل واحدهای تجاری برای استفاده اقدام نماید .

وی اظهار امیدواری کرد تحویل واحدهای تجاری و استفاده بهینه از ان باعث ایجادرغبت  در مسئولان استانی برای تکمیل مابقی این مجتمع گردد .

مهندس حاتمی به انتخاب پیمانکار طرح برای شروع پروژه اشاره کرد و گفت : خوشبختانه این شرکت ظرف هفته آینده مقدمات کار خود را آغاز خواهد کرد

این مسئول خرید امتیازات مربوط به اشتراکات آب ، برق ، گاز برای این واحدهای تجاری را خاطر نشان کرد و گفت : با تکمیل این واحدها این اشتراکات نیز واگذار خواهد شد .

بخشدار داورزن نیز در این بازدید طولانی شدن این پروژه را به صلاح ندانست و گفت : متاسفانه کم کاری برخی مسئولان پیشین به حساب مسئولان حال حاضر گذاشته می شود.

عباس شم آبادی گذشت بیش از 11 سال از آغاز این پروژه را خاطر نشان کرد و گفت : اداره آموزش و پرورش منطقه داورزن نیز با همکاری اداره کل نوسازی و تجهیز مدارس استان خراسان رضوی آمادگی خود را جهت تکمیل این پروژه اعلام کرده بودند.

وی به قول مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان در خصوص اختصاص اعتبار ملی به این پروژه را یادآور شد و گفت : نمایندگان مردم سبزوار در مجلس شورای اسلامی و فرمانداری سبزوار نیز قول اعتبار اختصاصی برای این پروژه را  داده اند.

عضو شورای اسلامی روستای مزینان با اشاره به اعتبارات قطره چکانی این پروژه گفت : متاسفانه بیشتر این اعتبارات صرف مرمت و نگهداری بنای قبلی می گردد.

حسن مزینانی در عین حال گفت : شورای اسلامی روستای مزینان و دهیاری این روستا آمادگی دارد تا اجرای فضای سبز و ورودی این مجتمع فرهنگی هنری را برعهده گیرد

این پروژه دارای ساختمان کتابخانه، آمفی تئاتر، فضاهای سبز، آب نما، سالن اجتماعات و رستوران می باشد گفتنی است  بیش از ۱۰ سال از آغاز ساخت مجتمع فرهنگی هنری دکتر علی شریعتی در محل زادگاهش روستای مزینان می گذرد و این بنا با وسعتی بیش از ۳هزار هکتار بدون استفاده رها شده بود .این بنا که هم اکنون نزدیک به ۳۰ درصد عملیات ساختمانی آن انجام شده است در دوره اول دولت هفتم ساخت آن آغاز و پس از اقداماتی رها شد و هم اکنون بدون استفاده و به صورت یک خرابه تاریخی درآمده است.
منبع: وبلاگ داورزن

منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۰ سه شنبه ۱۱ مرداد
کدخبر:3063منبع:تاریخ انتشار:۱۳۹۰ یازدهم مردادلینک خبر: http://www.www.sabzevartoday.ir/Pages/News-3063.html

*شاهدان کویر: ازانتشاراین خبرکه حدودیک سال می گذرد هنوز هم اقدامی برای تکمیل پروژه نشده. اماصبرمازیاد است شایدنسل دوم ،سوم، چهارم ویا... تکمیل آن راببینند!!!!!!!
  • علی مزینانی
۱۸
ارديبهشت
۹۱
مزینان

موقعیت و تاریخچه
روستای مزینان از توابع دهستان مزینان، بخش داورزن شهرستان سبزوار، با مختصات جغرافیایی 56 درجه و 49 دقیقه طول شرقی و 36 درجه و 18 دقیقه عرض شمالی، در 9 کیلومتری جنوب غربی شهر داورزن و در 295 کیلومتری شهر مشهد قرار دارد. این روستا با ارتفاع 810 متر از سطح دریا و اقلیم نیمه بیابانی، تابستان‌های گرم و خشک و زمستان‌های سرد دارد.
این روستا از شمال غربی به روستای بهمن آباد، از جنوب به روستای غنی آباد و از شرق به ارتفاعات پیرامون محدود می‌شود.
قدمت روستای مزینان به دوره‌های قبل از اسلام می‌رسد. محوطه باستانی، مسجد جامع و کاروانسرا، در داخل روستا و همچنین بافت قدیمی روستا نشانگر تاریخ کهن آن است.
ریشه کلمه مزینان، مزن و مزنا است. در زبان کردی، «مزن» به معنای دانشمند و «مزنا» به معنای جایگاه دانشمندان است و از این رو، لغت مزینان به معنای جایگاه دانشمندان ترجمه شده است.
مردم روستای مزینان به زبان فارسی سخن می‌گویند، مسلمان و پیرو مذهب شیعه جعفری هستند.
الگوی معیشت و سکونت
براساس نتایج سرشماری سال 1375، روستای مزینان 1794 نفر جمعیت داشته است که سال 1385، به حدود 1835 نفر افزایش یافته است.
درآمد اکثر مردم روستای مزینان از فعالیت‌های زراعی و دامداری تأمین می‌شود. گروهی از مردم در امور خدماتی و صنایع دستی فعالیت دارند. محصولات عمده زراعی روستا، شامل گندم، جو، یونجه، کنجد، پنبه، زیره، فلفل، چغندرقند و هندوانه است. دامداری و پرورش گاو و گوسفند در روستا رونق دارد. شیر، پنیر، روغن حیوانی و ماست مهمترین فرآورده‌های دامی این روستاست. گروهی از زنان روستای مزینان، همراه با فعالیت‌های زراعی و دامداری به تولید صنایع دستی مانند قالی‌بافی و فردبافی نیز می‌پردازند.
روستای قدیمی مزینان در دشت استقرار یافته و بافت مسکونی متمرکزی دارد. منظره خانه‌های روستا با سقف‌های مسطح و دیوارهای گلی با محیط طبیعی پیرامون روستا پیوستگی یافته است.
مصالح به کار رفته در ساخت بناهای قدیمی شامل گل، سنگ، خشت و چوب است. در ساخت خانه‌های جدید از مصالح سیمان، گچ، تیرآهن و مانند آن نیز استفاده می‌شود.
جاذبه‌های گردشگری
چشم‌انداز باغ و گندم‌زارهای روستای مزینان به خصوص در فصول بهار و تابستان از زیباترین جاذبه‌های طبیعی روستا است. حرکت مواج خوشه‌های طلایی گندم در فصل برداشت، بینندگان را مسحور می‌کند.
برخی از جاذبه‌های روستای مزینان عبارتند از:
مسجد جامع روستا: این مسجد که در عهد سلجوقیان یا دیلیمیان ساخته شده است، دارای شناسنامه ثبتی از سازمان میراث فرهنگی است و از ابنیه بسیار قدیمی روستاست.
تپه و محوطه باستانی: این تپه و محوطه، در داخل روستا قرار دارد و هنوز کاوشی در آن صورت نگرفته است.
کاروانسرای مزینان: این کاروانسرا، در دورة صفویه و در داخل روستا ساخته شده است. مصالح به کار رفته در آن شامل آجر، ساروج و ملاط است.
یخچال‌های موجود در روستا: از این یخچال‌ها، برای ذخیره و تأمین یخ مورد نیاز، در فصل تابستان استفاده می‌شده است. این یخچال‌ها، سقف گنبدی دارند و از مصالح خشت و آجر ساخته شده‌اند. یخچال‌های روستا، در عمق زمین احداث شده‌اند و قسمت گنبدی شکل آن‌ها، بر روی زمین قرار دارد.
امام‌زاده روستا: امام‌زاده، مزینان مورد احترام مردم روستای مزینان است و مراسم مذهبی مردم در جوار آن برگزار می‌شود.
مدرسه شریعتمدار: این مدرسه قدیمی و تاریخی در داخل روستا قرار دارد.
مردم روستای مزینان در اعیاد ملی و مذهبی نوروز، قربان، غدیر و فطر به جشن و سرور و در ایام محرم و وفات و شهادت ائمه به عزاداری می‌پردازند.
عزاداری در ایام محرم و صفر، با آئین خاصی برگزار می‌شود.
مراسم سالگرد شهادت دکتر علی شریعتی جامعه‌شناس و از متفکرین اسلام سیاسی، هر سال در روستای مزینان برگزار می‌شود.
از بازی‌های رایج در میان مردم روستای مزینان می‌توان به گوی و راه، قایم باشک، هفت سنگ، عمو زنجیرباف، طناب بازی، طناب کشی، گیلی گیلی و گرگم و گله می‌برم اشاره کرد.
مردم روستای مزینان در عروسی و جشن‌ها، با خواندن نغمه‌ها و ترانه‌های محلی، که با ساز و دهل همراهی می‌شود، به رقص و پایکوبی می‌پردازند.
پوشاک اغلب مردان روستا کت و شلوار است. برخی از آن‌ها از کلاه و نیم‌تنه (جلیقه) استفاده می‌کنند.
زنان روستا، به خصوص کهنسالان و میانسالان از لباس محلی نیز استفاده می‌کنند.
قالی‌بافی و فردبافی صنایع دستی مردم روستای مزینان است.
معروف‌ترین سوغات محلی روستای مزینان شامل قالی، نان خراسانی، ادویه‌جات و فلفل است.
از انواع غذاهای محلی روستای مزینان می‌توان به ماست جوش، گوجه جوش، دانه جوش، کمه جوش، قورمه جوش، انواع اشکنه و نان محلی اشاره کرد.
دسترسی: روستای مزینان از طریق شهر داورزن در مسیر جاده اصلی شاهرود - سبزوار، با جاده‌ای آسفالت قابل دسترسی است.

منبع:
سایت تخصصی سازمان گردشگری

*دراین مطلب بعضی ازاطلاعات درباره بازیهای محلی وغذاها صحیح نمی باشد.(مزینانی)
  • علی مزینانی
۱۸
ارديبهشت
۹۱


زنده یاد دکتر علی شریعتی مطلبی در باره طرز تفکر همولایتی های خودش در زمانی که ایشان در فرانسه تحصیل می کردند دارد که برای ما مردم فراهان و مسئولین این شهرستان بسیار آموزنده است .

در ابتدا باید عرض کنم که آدم هایی که در محیط های بسته زندگی می کنند و مهاجر نیستند جهان و جهان بینی شان در حد همان محیط بسته است و معمولا تصوری غلط در باره جهان پیرا مو نیشان دارند .

هرچه محیط بسته تر باشد تفکرات مردم هم  به همان نسبت بسته هستند.

اما داستان دکتر شریعتی و مردم مزینان از این قرار است که  ایشان مدتی برای  تحصیلات به فرانسه می رود و در بازگشت سری به روستای خود در مزینان می زند . و مردمی که تحصیلکردهایشان فقط پاریس را در نقشه جغرافیایی جهان دیده بودند از دکتر درباره فرانسه و پاریس می پریسدند . صحبت های دکتر را عمو ما" نمی فهمیدند و نمی توانستند ارزیابی درستی از فرانسه 45 سال قبل داشته باشند زیرا در آن دوران وسایل ارتباطی در حد امروز نبودنه رادیویی ، نه تلویزیونی ، نه اینتر نتی ونه ماهواره ای  و مردم معمولا" اطلا عاتشان در باره خارج فقط منحصر به کتاب بود و نقل و قول ها .

دکتر می گوید هرچه که من به مردم در باره شانزه لیزه و شبهای پاریس تو ضیح دادم متو جه نشدند ودر آ خر هم یکنفر از اهالی مزینان از من پرسید که دکتر علی  آیا در فرانسه هم دوغی  هست که به خوش مزگی دوغ مزینان باشد ؟؟؟

منبع؛

وبلاگ؛فراهان آنلاین

  • علی مزینانی
۱۷
ارديبهشت
۹۱
شورای اسلامی ودهیاری مزینان به نیابت از شهروندان مزینانی طی درخواستی کتبی به دکتراحمدی نژاد رئیس جمهوراسلامی ایران خواستاردستورایشان برای تبدیل این روستا به شهرشدند.


به گزارش شاهدان کویر؛ دکترمحمود احمدی نژادرئیس جمهور اسلامی ایران، درپاسخ به این درخواست به حق مردم مزینان ، به وزیرکشوردستوررسیدگی دادند.درمتن نامه درخواست دهیاری ودستوررئیس جمهور ،چنین آمده است:

جناب آقای دکتراحمدی نژاد رئیس جمهورمحترم جمهوری اسلامی ایران

باعرض سلام وادب

احتراما ،مزینان زادگاه اندیشمندان بزرگی همچون خاندان محترم شریعتی به ویژه متفکراندیشمند  دکتر علی شریعتی با مردم روشن بین و انقلابی که 56 شهید تقدیم اسلام وانقلاب نموده اند و دهها ایثارگردارد که یادگاران هشت سال دفاع مقدس می باشد. باسوابق درخشان علمی وفرهنگی و قدمت چندهزارساله کهن تاریخی که باعث به ثبت رساندن تمام وکمال روستا را درآثار ملی داشته است دارای دههااثرتاریخی،فرهنگی واجتماعی که اسناد آن درسازمان مربوطه موجوداست سالهاست بحث شهرشدن مزینان در وزارت محترم کشورموجود است حتی قبل از دولت خدمتگزار حضرتعالی قرار بود توسط استاندار وقت شهریت مزینان اعلام واین امتیازتقدیم خانواده های معظّم شاهدشود ولی نشد.اخیرا نیز بحث آن بین مسئولان زیربط ونمایندگان محترم سبزوارمطرح ولی تاکنون نیزمسکوت مانده گویا عالمی خواهد ازاین عالم بدر، ونمی شود مگر بادستور قاطعانه دولت عدالت محور حضرتعالی در سایه عنایت حضرت بقیـه الله الاعظم (عج).امیدآنکه برمردم خستگی ناپذیر این روستا رحمت نموده بادست کریمانه خود این امتیاز ارزشمند رابه خانواده معززشاهد مرحمت فرملئید.

                                         با تشکر

                   شورای محترم اسلامی ودهیاری مزینان


گیرندگان رونوشت:

1- جناب آقای نجار وزیر محترم کشور

2- جناب آقای دکترصلاحی استاندار محترم خراسان رضوی

3- جناب آقای شعبانی معاونت محترم استانداروفرماندار شهرستان سبزوار

4- جناب آقای دکترمحسنی نماینده محترم مردم شهرستان سبزوار در مجلس شورای اسلامی

5- جناب آقای بروغنی نماینده محترم مردم شهرستان سبزوار در مجلس شورای اسلامی

6- جناب آقای شم آبادی بخشدارمحترم بخش داورزن

               

دستور رئیس جمهورمحترم اسلامی ایران:

بسمه تعالی

جناب آقای نجار وزیر محترم کشور

خواهشمند است دستور فرمایید بانظر مساعد مورد رسیدگی قرارداده و اقدام لازم رابعمل آورید

2/2 /1391 احمدی نژاد



  • علی مزینانی
۱۶
ارديبهشت
۹۱

مراسم بزرگداشت پدرسه شهید ومادریک شهیددرمهدیه مزینانیهای مقیم مرکزروزجمعه پانزدهم اردیبهشت برگزارشد.

به گزارش شاهدان کویر؛دراین مراسم که به مناسبت درگذشت حاج میرزا احمدحسینی مزینانی پدر بزرگوار سه شهیدو مرحومه خدیجه محمدی مادرشهیدحسن صانعی برگزارشدحجت الاسلام بی آزارتهرانی ازاساتید برجسته حوزه علمیه قم درمقام شهیدگفت:شهدای ماهرکدامشان دائره المعارف معرفتند...آنها فهمیدند که کاردنیا هیچ است لذاازدیگران سبقت گرفتند ودرراه خدا و رسیدن به اوذوب شدند.حقیقت عصرماشهدابودندکه به خداباوری رسیدند.

ایشان درباره مقام والدین شهدااظهارداشت:مهمترین امتحان ،امتحان اولاد است وسخت ترین داغ مصیبت ازدست دادن اولاداست ولی خداوند درقلب ودل پدرومادرشهدا صبرقرارداده است این پدرومادران شهداباقربانی نمودن فرزندانشان درمقام ابراهیم قراردارند .پدری که دو فرزند فرزندش شهیدشده وقتی پیکرمطهرسومین شهیدش راتشییع می کنندفریادمی زند:این گل پرپر ازکجاآمده ازسفرکرببلا آمده ؛یقین مقامش ابراهیمی است.

درادامه این مراسم که باحضور شهروندان مزینانی وبسیجیان منطقه مشیریه برگزارشدلوح یادبود معاون رئس جمهور و مسئول بنیادشهیدوایثارگران به خانواده شهیدان حسینی مزینانی اهداشدودرخاتمه مداحان اهلبیت به ذکرمصیبت ونوحه خوانی پرداختند.

مرحوم حاج میزرا احمدحسینی مزینانی دارنده مدال ملی ایثار ورزمنده پیشکسوت دفاع مقدس ، پدرشهیدان سیدمحمد،سیدحسین وسیدحسن درایام فاطمیه وهمزمان باسالروزشهادت حضرت زهرا(س)درسن87سالگی به سوی خداپرکشید و همجوارفرزندان شهیدش شد.



  • علی مزینانی
۱۶
ارديبهشت
۹۱
درمراسم بزرگداشت مرحوم حاج میرزااحمدحسینی مزینانی پدرسه شهیددوران دفاع مقدس که روز جمعه پانزدهم اردیبهشت ماه درمهدیه مزینانیهای مقیم مرکز ،برگزارشدلوح یادبود مسئول بنیاد شهید وایثارگران به خانواده آن مرحوم اهداشد.

به گزارش شاهدان کویر؛درمتن پیام مهندس مسعودزریبافان معاون رئیس جمهور و مسئول بنیاد شهید و ایثارگران خطاب به خانواده شهیدان حسینی مزینانی آمده است:

                            انالله واناالیه راجعون

همزمان با ایام شهادت بزرگ بانوی عالم حضرت فاطمه زهرا(س) رزمنده ی فداکار دفاع مقدس مرحوم حاج میرزا احمد حسینی مزینانی پدر بزرگوار شهیدان سرافرازسید محمد ،سید حسن و سید حسین حسینی مزینانی سبکبال پر گشود و به سوی معبود خود شتافت و به روح این سفر کرده و ارواح تابناک فرزندان شهیدش درود می فرستیم .
پدری که خالصانه برای رضایت حضرت حق از عزیزترین سرمایه های خویش گذشت تا روح قدسی آن طائران ملکوت حافظ و پاسدار نظام و میهن اسلامی مان باشد.
اینجانب به نمایندگی از جامعه ایثارگری ضمن عرض تسلیت به امام زمان(عج) و نایب برحق ایشان مقام معظم رهبری (مدظله العالی)و امت شهید پرور و حزب الله و همدردی با شما خانواده محترم، از خداوند متعال علو درجات برای آن عزیز سفر کرده و صبر جمیل برای بازماندگان مسئلت می نمایم. به یقین روح بلند آن مرحوم در بالاترین مراتب بارگاه قدسی با سالار و سرورو شهیدان محشور و همجوار خواهد گردید انشاء الله.

         معاون رئیس جمهوری وخادم خانواده  معظم شهداوایثارگران

                                     مسعود زریبافان

  • علی مزینانی
۱۴
ارديبهشت
۹۱
فرهنگی - ایثار و شهادت
شماره : 13910214000636
91/02/14 - 15:18
توسط سپاه محمد رسول‌الله (ص)
مراسم بزرگداشت پدر ۳ شهید برگزار می شود

خبرگزاری فارس: مراسم بزرگداشت پدر شهیدان «حسینی مزینانی» و مادر شهید «حسن صانعی مزینانی» جمعه ۱۵ اردیبهشت در مهدیه مزینانی‌های تهران برگزار می‌شود.

به گزارش خبرگزاری فارس، مراسم بزرگداشت پدر شهیدان «حسینی مزینانی» و مادر شهید «حسن صانعی مزینانی» جمعه 15 اردیبهشت در مهدیه مزینانی‌های مقیم مرکز، برگزار می‌شود.

بر اساس این گزارش، مرحوم «سید احمد حسینی مزینانی» دریافت کننده مدال ایثار و از رزمندگان دفاع مقدس بود که در اثر بیماری ریوی و کهولت، در سن 87 سالگی به رحمت خدا رفت و پس از تشییع در شهرستان سبزوار در جوار سه فرزند شهیدش: سیدحسن، سیدحسین و سیدمحمد حسینی در زادگاهش مزینان به خاک سپرده شد.

همچنین، مادر شهید «حسن صانعی مزینانی» نیز در هفته جاری دعوت حق را لبیگ گفت و پس از تشییع در سبزوار، در روستای مزینان به خاک سپرده شد.

این گزارش می‌افزاید: مرحوم «سیداحمد حسینی مزینانی» در سال‌های دفاع مقدس بارها به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل اعزام شد و تا پایان عمر بسیجی باقی ماند. او مدافع راستین ولایت بود و چفیه را به عنوان نماد بسیجی و به اقتدای مولا و مرادش امام خامنه‌ای (مدظله‌العالی) بردوش داشت. این اسوء صبر و مقاومت در سال 85 از دست رئیس جمهور اسلامی ایران مدال ملی‌ ایثار دریافت کرد.

مادر شهید صانعی مزینانی، در تشییع جنازه پسرش سخنرانی کرد و گفت: چهار فرزند دیگر دارم که آماده شهادتند.

شهید سیدمحمد حسینی در سال 61 و شهیدان سیدحسین و سیدحسن حسینی و حسن صانعی در سال 64 به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

مراسم بزرگداشت این پدر 3شهید با سخنرانی حجت‌الاسلام بی‌آزار تهرانی است و علاقه‌مندان برای شرکت در این مراسم می‌توانند ساعت 16 جمعه پانزدهم اردیبهشت به نشانی: تهران، میدان شهدا، خیابان پیروزی، کوچه کلینی، مهدیه شرق تهران مزینانی‌های مقیم مرکز مراجعه کنند.

  • علی مزینانی
۱۴
ارديبهشت
۹۱
         مراسم بزرگداشت پدرسه شهید
                         

 مراسم بزرگداشت پدرشهیدان حسینی مزینانی ومادر شهیدحسن صانعی مزینانی؛ روزجمعه ساعت  شانزده در مهدیه مزینانی های مقیم مرکز واقع درخیابان پیروزی کوچه کلینی برگزار می شود.

   مرحوم سیداحمد حسینی مزینانی دریافت کننده مدال ایثار واز رزمندگان  دفاع مقدس می باشد که در اثر بیماری ریوی وکهولت، درسن87سالگی به رحمت خدارفت وپس ازتشییع درشهرستان سبزوار درجوارسه فرزندشهیدش؛ سیدحسن ،سیدحسین وسیدمحمدحسینی درزادگاهش مزینان به خاک سپرده شد.

مادرشهیدحسن صانعی مزینانی نیزدرهفته جاری دعوت حق رالبیک گفت وپس ازتشییع درسبزوار،درروستای مزینان به خاک سپرده شد.

مرحوم سیداحمدحسینی مزینانی درسالهای دفاع مقدس بارها به جبهه های نبردحق علیه باطل اعزام شدوتاپایان عمربسیجی باقی ماند. اومدافع راستین ولایت بودوچفیه رابه عنوان نمادبسیجی و به اقتدای مولا ومرادش امام خامنه ای (مدظله العالی) بردوش داشت. این اسوه صبرومقاومت درسال85ازدست رئیس جمهوری اسلامی ایران مدال ملی ایثاردریافت کرد.

مادرشهیدصانعی مزینانی ،درتشییع جنازه پسرش سخنرانی کردوگفت:چهارفرزنددیگردارم که آماده شهادتند.

شهیدسیدمحمدحسینی درسال61وشهیدان سیدحسین وسیدحسن حسینی وحسن صانعی درسال 64 به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

 

  • علی مزینانی
۱۱
ارديبهشت
۹۱

همایش شهروندان سبزواری مقیم مرکز درتالارامیران منطقه تهران پارس روزیکشنبه دهم اردیبهشت ماه نودویک برگزارشد.

به گزارش شاهدان کویر؛دراین همایش که به منظورگرامیداشت روزکارگر برگزارگردیدجمعی ازنمایندگان مجلس شورای اسلامی وکاندیداهای راه یافته به دوردوم انتخابات وروسای خانه کارگرحضورداشتند وآقایان علی مطهری ،علی رضامحجوب،دکترحسن غفوری فرد،دکترمحمد رضاراه چمنی ،حجت الاسلام عسکری،مصطفی کواکبیان وسرکارخانم سهیلاجلودارزاده سخنرانی کردند.

درادامه برنامه های متنوعی ازجمله موسیقی وشعرخوانی توسط هنرمندان صغاحب نام کشوری اجراشد

دراین همایش جمعی ازمزینانیهای مقیم مرکزبه نمایندگی ازشهروندان پایتخت نشین شرکت کردند.


  • علی مزینانی
۱۰
ارديبهشت
۹۱
مراسم بزرگداشت سالروزشهادت شهیدمرتضی مطهری درسپاه محمد رسول الله(ص) تهران بزرگ برگزارشد
به گزارش شاهدان کویر؛دراین مراسم حجت الاسلام عبدالعلی گواهی مسئول نمایندگی ولی فقیه سپاه تهران بزرگ ضمن عرض خیرمقدم، همگان رابه مطالعه آثارارزشمندشهیدمطهری توصیه کرد.
درادامه ازمربیان ومتربیان عقیدتی سپاه محمدرسول الله(ص)تقدیربه عمل آمد.
همچنین جانشین نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران نیزدرباره استاد شهید مطهری سخنرانی نمودکه گوشه هایی ازآن به نقل ازایرناتقدیم می شود

  • علی مزینانی
۰۶
ارديبهشت
۹۱
درسالروزشهادت بی بی دوعالم حضرت فاطمه زهرا(س)مادربزرگوارشهیدحسن صانعی مزینانی به پسرشهیدش پیوست.

                 

  بانوخدیجه محمدی پس ازتحمل یک دوره بیماری سخت عاقبت درسحرگاه ششم اردیبهشت نودویک درشهرسبزوار دعوت حق رالبیک گفت .

این مادرمقاوم وبردباردرشهادت فرزندش حسن صانعی که درعملیات والفجرهشت به شهادت رسید در گلزار شهدای مزینان وسویزسخنرانی کردوگفت :حسن اگررفت چهارفرزنددیگردارم که آماده شهادت می باشند.

مراسم تشییع جنازه مرحومه خدیجه محمدی مزینانی روزپنجشنبه درسبزوارومزینان برگزارمی شود.

                                                 روحش شاد

  • علی مزینانی
۰۵
ارديبهشت
۹۱

                                  به نام خدای شهیدان

                                 عضورسمی دوهیئت

                                    

          همیشه یه لبخندشیرین روی لبانش خودنمایی می کردطوری که دراولین نگاه مجذوبش می شدی . گاهی وقتهاباخودم فکرمی کردم که اواصلا ناراحت نمی شه حتی دربدترین شرایط.هیچ وقت برای هیچ کاری قسم نمی خورد اگرنکته ای نیازبه تاکیدداشت فقط می گفت : جداً.به همین خاطردرنزددوستانش به رضا جداً معروف بود.

ازنوجوانی به والیبال علاقه شدید داشت ودربسیاری ازمسابقات محلی ومنطقه ای ازنفرات ثابت تیم مزینان بود. باهراسپکی که می زدحتی پیرمردان برایش کف می زدند.

ماه محرم که می شدغلامرضا کاروکاسبی رادرتهران رهامی کردوراهی زادگاهش مزینان می شد. کسی نمی دونست که اوعضوکدام هیئته ،چون هم درهیئت زنجیرزنان علی اکبری اسم می نوشت وهم درهیئت سینه زنی ابوالفضلی(ع). می گفت:دوست دارم اسمم همیشه درطومارعزاداران شهدای کربلا باشد.

پس ازشهادتش همچنان اسم اودرلیست هردوهیئت نوشته می شودوجوانان عزاداریادش راگرامی می دارندو هیئت امناء هردوهیئت برای مادرش غذای سهمیه اورامی فرستند.

                                       *****

آخرین بارکه به مرخصی آمد یه جوردیگه بود.برادرزاده هاوخواهرزاده هارابغل می کردومی بوسید البته همیشه با بچه های فامیل رفیق بودوباآنها شوخی  می کردوبرایشان هله هوله می خرید.بچه هاهم اون روخیلی دوست داشتندانتظارمی کشیدند که اوبه مرخصی بیاد. ولی این بارفرق می کردگاهی توی حرفاش ازدیگران حلالیت می طلبید. 

 بعدازچندروز استراحت به مشهدآمد.حاج آقاوقتی برخورداورادیدبه شوخی بهش گفت: عموجان بوی شهادت می دی ها مواظب خودت باش !

تبسمی کردوگفت:آره حاج عمو می دونم این سفرآخره که اومدم پیش شما. سپس باانگشت اشاره اش وسط پیشانیش رانشان دادوگفت :یه گلوله میادوبه همین جا می خوره وشهیدمی شم.واسه همین اومدم حلالیت بگیرم وخداحافظی بکنم.

 من ازاین قضیه خبرنداشتم ولی حاجی می ره جنازه رومی بینه وبعدها برایم تعریف کرد که دقیقا شب عملیات تیردشمن به همان جایی که رضاگفته بوداصابت می کنه وبه شهادت می رسه.

                                       *****

عموکربلایی محمدتقی خیلی به غلامرضاعلاقه داشت اوهم همین طوربودرابطه اشان یک نوع رفاقت بودتا پدر و فرزندی. البته رضاخیلی مودب بودبه والدینش احترام می گذاشت.وقتی به دلیل مشکلات مالی مجبورشددرس را رها کندوبه تهران برودهرموقع فصل درومی شدکارش راول می کردوبه کمک پدرمی شتافت.

ازروزی که غلامرضابه شهادت رسیدعموحاج محمدتقی ،دیگرآن شادابی قبلی رانداشت هرروزشکسته تر وپیرترمی شد وهمانطورکه خودش موقع دیدن جنازه پسرش گفته بودکه کمرم شکست .خمیده ترشدوبعدازگذشت چندماهی به دیدارپسرش رفت ودرکناراوبرای همیشه آرام گرفت.

                                       *****

برگی اززندگینامه شهیدغلامرضامزینانی (عسکری)؛

درسال 1343ه.ش درخانواده ای متدین ومذهبی وکشاورز،ازتبارکویرنشینان مزینان، کودکی به دنیا آمدکه پدرش محمدتقی اورابه عشق خادمی حرم مطهرامام رضا(ع)مفتخربه غلامی ارباب خراسانی ها نمود ونام غلامرضارابرایش انتخاب کرد..

غلامرضا تحصیلات ابتدایی وراهنمایی رادرمزینان سپری کردوبرای کمک به پدردرتامین هزینه های سخت زندگی درس رارهاکردوعازم دیارغربت شدوبه کاربنایی ومیوه فروشی درتهران مشغول شدولی درهرزمان که خانواده برای برداشت محصول کشاورزی نیاز به اوداشتندکار رادرپایتخت رها می کردوبه امدادپدرمی شتافت.

خلق خوش و برخورد مهربانانه و سیمای شاداب غلامرضا موجب شده بودکه اودربین دوستان ازمحبوبیت خاصی برخوردار باشد وچون درهیچ کاری که درست یانادرست بود قسم نمی خوردوازواژه  جداً استفاده می کردمعروف به رضاجداً بود.عاشق ورزش والیبال بودویکی ازافرادثابت تیم مزینان به شمارمی آمدکه درایام تعطیلی عید نوروز درسبزواروحومه مزینان مسابقه می دادند.

محرم هرسال  مزینان شاهدحضورعزادارانی است که خانه وزندگیشان رادرتهران ودیگرشهرها رهامی کنندوراهی زادگاهشان می شوندوغلامرضانیزیکی ازهمین افرادبودکه علی رغم نیازمالی ،درایام سوگواری سالارشهیدان به وطن برمی گشت وبه طورهمزمان دردوهیئت ابوالفضلی وعلی اکبری(ع) اسم می نوشت وداوطلبانه خادمی عزاداران رابرعهده می گرفت.

دوره خدمت سربازی اوفرارسیدوغلامرضادست ازکارکشیدوخودش رابه پاسگاه ژاندارمری داورزن معرفی کردوپس ازطی دوره آموزشی درپادگان  04بیرجندباجمعی ازدوستان مزینانیش ازطریق ارتش جمهوری اسلامی به جبهه سوماراعزام شدودرشب عملیات مسلم ابن عقیل(ع) همان گونه که خودگفته بودگلوله مستقیم دشمن برپیشانیش نشست ودرنهم مهرماه هزاروسیصدو شصت ویک به خیل شهیدان دفاع مقدس پیوست وپیکرمطهرش پس ازتشییع باشکوه دربهشت حضرت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.

                                      *****

سفارش شهیدغلامرضامزینانی (عسکری)؛

ازقول من به دوستانم سلا م برسانیدوبگوییدغلامرضا راحلال کنید.ازقول من به مردم مزینان بگویید غم مخورید به همین زودی آقایمان ازپس پرده غیبت بیرون می آیدوجلادان وخونخواران رانابودمی کند.

به همه برادران وصیت می کنم که جهاددرراه خدارا فراموش نکنید،زیرا درراه خداکشته شدن افتخاری بزرگ است.

                            

                 

       نوشته شدبه قلم ؛علی مزینانی عسکری

                    تهران اردیبهشت 1391ه .ش

 

منابع؛

*مادربزرگواروبرادران گرامی و خواهرمکرمه شهیدغلامرضامزینانی

*حجت الاسلام حاج شیخ حبیب الله مزینانی عسکری

*محمدمهدوی مزینانی

*کتاب مزینان،عشق آبادی کوچک.نوشته احمدباقری مزینانی

  • علی مزینانی
۰۴
ارديبهشت
۹۱

پیکر مرحوم حسینی مزینانی پدر سه شهید در سبزوار تشییع شد

مشهد - خبرگزاری مهر: مراسم تشییع پیکر مرحوم احمد حسینی مزینانی، پدر سه شهید و دریافت کننده نشان ایثار از رئیس جمهور با حضور مسئولان و اقشار مختلف مردم در سبزوار برگزار شد.


به گزارش خبرنگار مهر،  قاسم شعبانی، فرماندار سبزوار قبل از ظهر یکشنبه در این مراسم طی سخنانی ولایتمداری و عینیت بخشیدن به مفهوم ایثارگری را بارزترین ویژگی مرحوم حسینی مزینانی عنوان کرد و افزود: حضور در جبهه های جنگ تحمیلی و تقدیم سه فرزند برومند به انقلاب اسلامی خود بهترین گواه بر این ادعاست.


وی در این مراسم پیام استاندار خراسان رضوی را قرائت کرد که در قسمتی از آن آمده بود:با نهایت تاثر و تالم در گذشت اسوه تقوی رزمنده 8 سال دفاع مقدس حاج میرزا احمد مزینانی پدر بزرگوار شهیدان والا مقام سید محمد، سید حسن و سید حسین حسینی مزینانی که پر پرواز گشود و سبکبال با دلی آرام، جسمی به خاک و روحی به افلاک سپرد را به سوگ نشستگان آن سفر کرده تسلیت عرض می کنیم.

محمود صلاحی افزوده است: بی گمان روح آن صالح پاک سیرت همواره در کنارمان، یادش جاودانه در خاطرمان و نامش تا ابد به نیکی بر سر زبان ها خواهد بود.

ضمن ابراز مراتب همدردی با بازماندگان ارجمند, از محضر باریتعالی آمرزش و غفران واسعه برای آن فقید سعید و همجواری با فرزندان رشیدش در بهشت برین را مسالت دارم.

گفتنی است، پیکر وی برای تدفین به زادگاهش، روستای مزینان، انتقال یافت.

ÊÇÑíÎ ÇäÊÔÇÑ¡ ÊåÑÇä: ۱۷:۱۴  ,  ۱۳۹۱/۰۲/۰۳

  • علی مزینانی
۰۴
ارديبهشت
۹۱
گزارش تصویری / تشیع پیکر پدر سه شهید
مشهد - خبرگزاری مهر : مراسم تشییع پیکر پدر سه شهید حاج میرزا احمد حسینی مزینانی صبح امروز یکشنبه در سبزوار برگزار شد.

                                                       

  • علی مزینانی
۰۴
ارديبهشت
۹۱

در سبزوار پیکر پدر 3 شهید دفاع مقدس تشییع شد

پیکر پدر بزرگوار سه شهید دفاع مقدس «حاج میرزا احمد حسینی مزینانی» دیروز در سبزوار تشییع شد.
به گزارش ایرنا، «حاج میرزا احمد حسینی مزینانی» پدر شهیدان سیدمحمد، سید حسن و سیدحسین حسینی مزینانی روز جمعه در 87 سالگی بر اثر کهولت سن دارفانی را وداع گفت و به جمع فرزندان شهیدش پیوست.
شهیدان سیدحسن حسینی مزینانی سال 1364 در منطقه عملیاتی اروند، سیدحسین حسینی مزینانی سال 1364 در منطقه عملیاتی مهران و سیدمحمد حسینی مزینانی سال 1361 در رقابیه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
حاج میرزا احمد حسینی مزینانی رزمنده بسیجی بود که در مراسم تجلیل از ایثارگران خراسان رضوی مفتخر به دریافت نشان ملی ایثار شد

منبع:روزنامه کیهان ص۲روزدوشنبه۰۴/۰۲/۱۳۹۱

  • علی مزینانی
۰۴
ارديبهشت
۹۱
یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 15:25
  • تشییع پدر سه شهید در سبزوار

    حاج میرزا احمد حسینی مزینانی و پدر شهیدان "سیدمحمد، سیدحسن و سیدحسین مزینانی" روز گذشته بر اثر کهولت سن در 87 سالگی دار فانی را وداع گفت و به جمع فرزندان شهیدش پیوست.

    به گزارش حیات، پیکر پاک حاج میرزا احمد حسینی مزینانی رزمنده بسیجی و دارنده نشان ملی ایثار، امروز ساعت 9 صبح از مقابل مسجد جامع سبزوار تشییع و در زادگاهش روستای مزینان از توابع بخش داورزن این شهرستان به خاک سپرده شد.

    گفتنی است، شهیدان سیدحسن حسینی مزینانی سال 1364 درمنطقه عملیاتی اروند ، سیدحسین حسینی مزینانی سال 1364 در منطقه عملیاتی مهران و سیدمحمدحسینی مزینانی سال 1361 در رقابیه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.


  • علی مزینانی
۰۴
ارديبهشت
۹۱
پیکر پاک پدر بزرگوار ۳شهید دوران دفاع مقدس در سبزوار تشییع شد
خراسان رضوی - مورخ دوشنبه 1391/02/04 شماره انتشار 18101

پیکر پاک حاج میرزا احمد حسینی مزینانی رزمنده مجاهد و پدر بزرگوار ۳شهید دوران دفاع مقدس با حضور جمع زیادی از مردم شهیدپرور دیار سربداران و برخی مسئولان یک شنبه از مقابل مسجد جامع سبزوار تشییع شد. در این مراسم معنوی پیام تسلیت دکتر صلاحی استاندار خراسان رضوی در آیینی که به همین مناسبت در مسجد جامع این شهرستان برگزار شد، توسط معاون استاندار و فرماندار ویژه سبزوار قرائت شد.حجت الاسلام والمسلمین دکتر وحید استاد حوزه و دانشگاه هم در بخش دیگری از این آیین با تسلیت ایام فاطمیه گفت: یکی از بزرگ ترین مصایب حضرت فاطمه زهرا(س) این بود که مقام حضرت را نشناختند و درک نکردند.در خور اشاره است پیکر زنده یاد «حسینی مزینانی» پس از اقامه نماز از مسجد جامع تا خیابان مدرس سبزوار تشییع شد و برای خاکسپاری در جوار فرزندان شهیدش به روستای مزینان بخش داورزن سبزوار انتقال یافت.در این مراسم، مدیر کل بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی، فرماندهان نظامی و انتظامی، روحانیان معزز، خانواده های معظم شهدا و ایثارگران، شماری از مسئولان، جمع زیادی از بسیجیان و نیروهای انتظامی و دیگر اقشار مختلف مردم سبزوار حضور داشتند.حاج میرزا احمد حسینی مزینانی (پدر شهیدان سید محمد، سید حسن و سید حسین حسینی مزینانی) در ۸۷سالگی بر اثر کهولت سن، دار فانی را وداع گفت و به جمع فرزندان شهیدش پیوست.این رزمنده بسیجی در مراسم تجلیل از ایثارگران خراسان رضوی، مفتخر به دریافت نشان ملی ایثار از رئیس جمهور شد.فرزندان وی سید حسن حسینی مزینانی سال ۱۳۶۴ در منطقه عملیاتی اروند، سید حسین حسینی مزینانی سال ۱۳۶۴ در منطقه عملیاتی مهران و سید محمد حسینی مزینانی سال ۱۳۶۱ در رقابیه به درجه رفیع شهادت نایل آمدند. روستای مزینان از توابع بخش داورزن است که در ۸۰کیلومتری شهر سبزوار قرار دارد.

  • علی مزینانی
۰۴
ارديبهشت
۹۱

پدری دیگر آسمانی شد



پدری دیگر آسمانی شد

روستای مزینان یک باردیگر در سوگ پدری خواهد نشست که بی گمان آسایش امروزش را مدیون ایثارگری او در قربانی فرزندانش در راه دفاع ازاسلام و دین و قرآن بوده است.

پدر شهیدان حسینی مزینانی،روز گذشته در اثر بیماری ،دعوت حق را لبیک گفت.پدری که خود از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بوده ،به این کار بسنده نکرد و فرزندان بزرگوار خود:سیدمحمد،سیدحسن،سیدحسین حسینی مزینانی را نثار این انقلاب کرد.

منبع:خانه فرهنگ دانشجو

حاج میرزا حسن که در تجلیل از ایثارگران خراسان رضوی،نشان ملی ایثار را از دستان رئیس جمهور را دریافت نمود.فردا پس از طواف در مسجد جامع شهرستان سبزوار به زادگاهش مزینان و درکنارمزار فرزندان بزرگوارش به خاک سپرده خواهدشد.

  • علی مزینانی
۰۴
ارديبهشت
۹۱

تشییع پدر سه شهید در سبزوار
حاج میرزا احمد حسینی مزینانی و پدر شهیدان "سیدمحمد، سیدحسن و سیدحسین مزینانی" روز گذشته بر اثر کهولت سن در 87 سالگی دار فانی را وداع گفت و به جمع فرزندان شهیدش پیوست.

به گزارش روابط عمومی بنیاد شهید و امور ایثارگران، پیکر پاک حاج میرزا احمد حسینی مزینانی رزمنده بسیجی و دارنده نشان ملی ایثار، امروز ساعت 9 صبح از مقابل مسجد جامع سبزوار تشییع و در زادگاهش روستای مزینان از توابع بخش داورزن این شهرستان به خاک سپرده شد.

گفتنی است، شهیدان سیدحسن حسینی مزینانی سال 1364 درمنطقه عملیاتی اروند ، سیدحسین حسینی مزینانی سال 1364 در منطقه عملیاتی مهران و سیدمحمدحسینی مزینانی سال 1361 در رقابیه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.


  • علی مزینانی
۰۴
ارديبهشت
۹۱
کد خبر: 80091849          (2542682)            تاریخ انتشار: 1391/02/03 - 17:18
 
پیکر پدر شهیدان حسینی مزینانی در زادگاهش به خاک سپرده شد.
 

سبزوار- پیکر پدر بزرگوار شهیدان سید محمد، سید حسین و سید حسن حسینی مزینانی ظهر امروز بر روی دستان مسوولان محلی و مردم قدر شناس بخش داورزن و روستای مزینان تشییع و در بین شهدای بزرگوارش به خاک سپرده شد .

 

به گزارش خبرنگار ایرنا،علیرضا فیلسرایی معاون مدیر کل و رییس بنیاد شهید انقلاب اسلامی نیز در این مراسم معنوی متن نامه همدری معاون رییس جمهور و رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران را قرائت کرد.
مسعود زریبافان معاون رییس جمهوری در این پیام خطاب به خانواده معظم شهیدان گرانقدر حسینی مزینانی اعلام کرده است :همزمان با ایام شهادت بزرگ بانوی عالم حضرت فاطمه زهرا(س) رزمنده ای فداکار دفاع مقدس مرحوم حاج میرزا احمد حسینی مزینانی پدر بزرگوار شهیدان سید محمد – سید حسن و سید حسین حسینی مزینانی سبکبال پر گشود و به سوی معبود خود شتافت و به روح این سفر کرده و ارواح تابناک فرزندان شهیدش درود می فرستیم .
در بخش دیگری از این پیام آمده است : پدری که خالصانه برای رضایت حضرت حق از عزیزترین سرمایه های خویش گذشت تا روح قدسی آن طائران ملکوت حافظ و پاسدار نظام و میهن اسلامی مان باشد.
در پایان این پیام آمده است : اینجانب به نمایندگی از جامعه ایثارگری ضمن عرض تسلیت به امام زمان و نایب برحق ایشان مقام معظم رهبری و امت شهید پرور و حزب الله و همدردی با شما خانواده محترم از خداوند متعال علو درجات برای آن عزیز سفر کرده و صبر جمیل برای بازماندگان مسئلت می نمایم به یقین روح بلند مرحوم در بالاترین مراتب بارگاه قدسی با سالار و سرورو شهیدان محشور و همجوار خواهد گردید .
بعد از تدفین و مداحی و قرائت فاتحه برای آن مرحوم مراسم وی در حسینه حسینی روستای مزینان ادامه یافت .
در این مراسم فرماندهان نظامی وانتظامی ، روحانیون معزز ، خانواده معظم شهدا و ایثارگران ،شماری از مسوولان ، جمع زیادی از بسیجیان و نیروهای انتظامی و دیگر اقشار مردم سبزوار و داورزن حضور داشتند.
'حاج میرزا احمد حسینی مزینانی' پدر شهیدان سیدمحمد ، سیدحسن و سیدحسین حسینی مزینانی روز جمعه در 87 سالگی براثر کهولت سن دارفانی را وداع گفت و به جمع فرزندان شهیدش پیوست.
این رزمنده بسیجی در مراسم تجلیل از ایثارگران خراسان رضوی مفتخر به دریافت نشان ملی ایثار از رییس جمهوری ایران شد.
شهیدان سیدحسن حسینی مزینانی سال 1364 درمنطقه عملیاتی اروند ، سیدحسین حسینی مزینانی سال 1364 در منطقه عملیاتی مهران و سیدمحمدحسینی مزینانی سال 1361 در رقابیه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
7499/659

  • علی مزینانی
۰۴
ارديبهشت
۹۱

کد خبر: 91020301512

یکشنبه ۳ اردی‌بهشت ۱۳۹۱ - ۰۳:۴۶


پدر شهیدان «حسینی مزینانی» دار فانی را وداع گفت

سرویس : فرهنگ حماسه - حماسه

امروز پیکر «حاج سیدمیرزا احمد حسینی مزینانی»، رزمنده بسیجی و پدر سه شهید سبزواری در دیار سربداران تشییع شد.

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)ـ منطقه خراسان- در مراسم تشییع این پدر شهید که در مسجد جامع سبزوار برگزار شد، حجت الاسلام و المسلمین وحید استاد حوزه و دانشگاه، مأنوس بودن با نام و یاد شهید را نعمتی از جانب خداوند متعال دانست و تصریح کرد: شهید، نسل را تا ظهور امام زمان (عج) متصل نگه می‌دارد.

پیکر «حاج سیدمیرزا احمد حسینی مزینانی» از محل مسجد جامع سبزوار تا خیابان حمام حکیم این شهرستان با حضور مردم تشییع و برای خاکسپاری به گلزار شهدای روستای مزینان از توابع بخش داورزن سبزوار منتقل شد.

این رزمنده بسیجی در دفاع مقدس سه فرزند خود به نام‌های «سیدمحمد»،«سیدحسن» و «سید حسین حسینی مزینانی» را تقدیم انقلاب کرده بود.

  • علی مزینانی
۰۳
ارديبهشت
۹۱
IRNA 
کد خبر: 80089473          (2539713)            تاریخ انتشار: 1391/02/02 - 13:58
 
پدر سه شهید والامقام در سبزوار آسمانی شد
 
سبزوار- پدر سه شهید والامقام (حاج میرزا احمد حسینی مزینانی) در شهرستان سبزوار آسمانی شد.
 
معاون مدیر کل و رییس بنیاد شهید امور ایثار گران سبزوار گفت :حاج میرزا احمد حسینی مزینانی و پدر شهیدان سیدمحمد ، سیدحسن و سیدحسین روز گذشته براثر کهولت سن در 87 سالگی دارفانی را وداع و به جمع فرزندان شهیدش پیوست .
به گزارش خبرنگار ایرنا، علیرضا فیلسرایی روز شنبه در جلسه ای که به همین منظور در فرمانداری سبزوار برگزار شده بود، اعلام کرد : پیکر پاک حاج میرزا احمد حسینی مزینانی رزمنده بسیجی و دارنده نشان ملی ایثار فردا راس ساعت 9 صبح از مقابل مسجد جامع سبزوار تشییع و در زادگاهش روستای مزینان از توابع بخش داورزن این شهرستان به خاک سپرده می شود.
رضا مدرسی معاون سیاسی ،اجتماعی فرماندار سبزوار هم در این نشست خواهان حضور گسترده مردم در مراسم تشییع و خاکسپاری این زنده یاد شد.
گفتنی است: شهیدان سیدحسن حسینی مزینانی سال 1364 درمنطقه عملیاتی اروند ، سیدحسین حسینی مزینانی سال 1364 در منطقه عملیاتی مهران و سیدمحمدحسینی مزینانی سال 1361 در رقابیه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
روستای مزینان از توابع بخش داورزن بوده و در 80 کیلومتری شهر سبزوار قرار دارد.
7499/659
  • علی مزینانی
۰۲
ارديبهشت
۹۱

اسوه صبروایثاروشهادت به فرزندان شهیدش پیوست                     

  

 حاج سیدمیرزا احمدحسینی ،پدرشهیدان سیدمحمد،سیدحسین وسیدحسن حسینی مزینانی پس ازگذراندن یک دوره بیماری ریوی ناشی ازصدمات شیمیایی ،صبح امروزشنبه دوم اردیبهشت ماه نودویک ،درسن هشتادوهفت سالگی به لقای پروردگاررسید.

سیداحمدحسینی اسوه صبروایثاروشهادت درهشت سال دفاع مقدس بارهابه جبهه های نبرد اعزام شدودراین راه سه تن ازفرزندانش راتقدیم به انقلاب اسلامی نمود.

مرحوم حسینی ازسوی رییس جمهوری اسلامی ایران دکتر احمدی نژاد درسال ۸۵موردتفقدقرارگرفت ومدال ایثارتوسط رئیس جمهور به این بزرگوارتقدیم شد.

پیکرمطهرپدرشهیدان حسینی روزیک شنبه ساعت 9صبح باحضورخانواده معززومسئولین سبزوار ازمسجدجامع این شهرتشییع ودردرزادگاهش مزینان درجوارفرزندان شهیدش به خاک سپرده می شود.   روحش شاد

  • علی مزینانی
۳۰
فروردين
۹۱
 

شهیدمحمدامین آبادی (مزینانی)   شهیدمحمدعلی مزینانی     

                                                

 

شهیدعلی اکبرامین آبادی(مزینانی)شهیدعلی اکبرمزینانی(هاشمی)                     

  

 شهیدعلی مزینانی فرزنداکبر        شهیدمحمدمزینانی(روس)

  

شهیدغلامرضامزینانی (عسکری)  شهیدابراهیم مزینانی(عسکری) 

                          سه برادرشهیدحسینی(مزینانی)   

    

 شهیدسیدمحمدحسینی شهیدسیدحسن حسینی شهیدسیدحسین حسینی 

 

  

شهیدسیدعلی اکبرحسینی(مزینانی) شهیدسیدعلی حسینی(مزینانی)

 

  

شهیدسیدیحیی حسینی راد      شهیدسیدعلی مزینانی(طالعی)

 

 

شهیدمحمدرضامزینانی(تاج)شهیدموسی الرضاتاجفرد (مزینانی)

 

 

 شهیدعلی اکبرمزینانی(تاج)     شهیدحمیدرضامزینانی

 

 

شهیدحسن همت آبادی(مزینانی)  شهیدمحمداسدی(مزینانی)

   دوبرادرشهیدمزینانی    شهیدمحمدتقی                                           

  وشهیدحسین مزینانی

           

   

شهیدحسن مزینانی (صانعی) شهیدمحمدمزینانی(دایی قربان)

 

  

شهیدمحمد(بابک)طاهری مزینانی   شهید داوود مزینانی

            سه برادرشهیدمزینانی (شهیدی) 

   

شهیدعلی مزینانی(شهیدی)  شهیدمحمدمزینانی(شهیدی)   شهیدحسین مزینانی(شهیدی)

دوپسرعموی شهیدان شهیدی

   

 شهیدیدالله مزینانی (شهیدی)     شهیدمهدی مزینانی (شهیدی)   

 

 

    

شهیدپرویز(علی )صادقی منش          شهیدعلی رضامزینانی

 

 

شهیدحسین مزینانی (نیکدل)      شهیدحسن مزینانی(فخاری)

 

 

شهیدمهدی مزینانی زین العابدین شهیدمحمدحسین همت آبادی(مزینانی)

 

  

 شهیدمحمدسعیدمزینانی(منوچهری)        شهیدمحمدرضامزینانی

 

 

شهیدسیدمجیدافتخارزاده(مزینانی)            شهیدامیدمزینانی

 

دوپسرعموی شهید

  

شهیدجلال تیماجی(مزینانی)                 شهیدعباس تیماجی(مزینانی)                        

 

 

 شهیدحسین مزینانی(باشتنی)          شهیدغلامرضاشهیدی(بیزه)

              دوبرادرشهیدمزینانی

  

شهیدغلامرضاخصالی(مزینانی)          شهیدمحمدتقی خصالی(مزینانی)

 

 

شهیدمحمدسخاور(مزینانی)           شهیدحسن مزینانی(صدیقی)

 

 

شهیدمرتضی کلاته مزینانی        شهیدمحسن جاورتنی(مزینانی)

 

 

شهیدعباسعلی کلاته مزینانی              شهیدحسین مزینانی

 

    

شهیدعلی اکبرقوامی پور(مزینانی)         شهیدسعیداقدسی(مزینانی)

  • علی مزینانی
۲۵
فروردين
۹۱

                         به نام خدای شهیدان

                              

بیافلنگوببندیم

گفتم پسرما پول اضافی نداریم که برای شب نشینی های تو به کارخانه  برق بدیم. بلند شد و چراغ گردسوز و روشن کرد و بعدش هم کلیدبرق را خاموش کرد و گفت: این هم ازبرق .اون وقت نشست وتاصبح نقاشی کردویه چیزایی روی کاغذ نوشت که بعدها فهمیدم وصیتنامه است.صبح زود رفت حمام و غسل کردو بعدهم بابچه های مزینان رفت سبزوار. وقتی متوجه شدم سریع لباس پوشیدم و من هم رفتم سبزوارکه برش گردانم آخه اوسنش خیلی کم بود.نمی دونم چه کلکی زده بودکه قبولش کردند. درفلکه زند بهش گفتم:ببین بابا الان کسی متوجه نیست بیافلنگو ببندیم و فرارکنیم . گفت مگه کوری این همه رزمنده رونمی بینی که می خواهندبروندجبهه ،من حالا سربازحاج آقای فصیحی هستم!

صدای خنده مردم بلندشدتااینجاهمه داشتندبه دقت گوش می کردندوعده ای گریه می کردندوعده ای هم منتظر اشتباه این پدرشهید بودندتاحرف ناجوری بزندواونابخندندچون او نه سوادی داشت ونه سخنران بودامابا شجاعت میکروفون گرفته بود و سرقبر پسرش داشت برای مردم سخنرانی می کرد.سریع اشتباهش را اصلاح کرد و ادامه داد: من حالادیگه سرباز حاج آقای خمینی هستم گفتم:احسنت بابا بروخدانگهدارت....

                                                  *****

باچندنفر از رزمندگان مزینانی در پادگان شهیدبروجردی اندیمشک مشغول یادگیری آموزش نظامی بودند. یه روز مرخصی گرفتم ورفتم دیدنشان،محمدازاینکه توانسته به جبهه بیایدخیلی خوشحال بود.درلباس بسیجی چهره جالبی داشت گفتم:بالاخره خودتو رساندی آخه توبااین قدت چطوری تونستی ازدست پاسدارا فرارکنی ؟

لبخندزیبایی زد وگفت: مگه نمی دونی من چریکم

.باتعجب گفتم :چریک! توکه تاحالاازمزینان پاتوبیرون نگذاشتی کی آموزش چریکی دیدی!نکنه منظورت چلیکه ورویش نقاشی کردی.

گفت:باورنداری نگاه کن .

درعین ناباوری همان طورکه ایستاده بود بی آنکه خمی به زانوهایش بیایددرحالی که فقط دستهایش راروی سینه اش قرارداده بود باصورت خودش راروی زمین انداخت .دریک آن گفتم:محاله سالم دربره آخه چرااین حرفو زدی حتما صورتش خوردشد.همین طورکه داشتم خودم راسرزنش می کردم اوباچالاکی بلند شد وخاکهاراازروی لباسش تکاندوباخنده گفت:باورت شدآقا، می خوای چند تاحرکت دیگربکنم .

گفتم :نه جون جدت تونه تنها هنرمند بزرگی هستی بلکه پارتیزان هم بودی وماخبرنداشتیم.

واقعا استعدادشگرفی داشت نه کلاسی رفته بودونه استادی رادیده بوداماخط ونقاشی های زیبایی می کشیدکه هرکس آن رامی دید باورش نمی شدکاریک نوجوان کم سوادروستایی باشد.نقش پاسدارشهید بی سروچندنقاشی دیگرش هنوزبرروی دیوارهای بازارمزینان خودنمایی می کند  

                                                 *****

گفتم :دایی قربان ناراحت نیستی که پسرت شهیدشده ؟

به سختی جلوی سرفه اش راگرفت واسپری کوچکش رابه کمک دخترش برلبانش گذاشت ودوبارفشاردادوخس خس سینه اش که آرام شدگفت: مگه میشه دایی کسی پسرش بمیره وناراحت نشه امامن به خاطراینکه اودرراه خدا شهید شده افتخارمی کنم.

گفتم :چندسالته دایی؟

دخترش پیش دستی کردوگفت هشتاد.خودش جواب دادنودیانودوپنج سال.

کمی خودمانی شدیم وگفتم:اگه الآن دوباره یکی مثل صدام حمله کنه بازم...

عصایش رابرداشت وروبه دوربین کردوگفت:هرکی به این کشورحمله کنه من باهمین چوب پدرش رودرمیارم. خنده ام گرفت وازیه طرف ترسیدم نکنه راستی راستی بزنه دوربین اداره روداغون کنه گفتم :اگه محمدزنده بشه بازم اجازه می دی بره جنگ ؟

گفت: مگه اون باراجازه ندادم. الآن هم می گم بروباباخداپشت وپناهت. خودمم مثل اون دفعه هاکه رفتم جبهه، باهاش می رم خط مقدم ومی جنگم.

دوباره سرفه هاامانش رابریدوباز نیازبه اسپری داره می گم:بااین سن وسال کی تورومی بره دکتردایی؟

نمی تواندجواب بدهددخترش می گه:خودش.

 باتعجب می گم:خودش آخه این بایدهشتادکیلومترتاسبزواربره وبرگرده مگه ممکنه!

 یکی ازرفقا که برای کمک همراهم آمده می گه:اینکه چیزی نیست خودش چندین باررفته بیمارستان وبستری شده وبعدهم همه کارهای ترخیصش راانجام داده به هیچ کسی هم چیزی نگفت.

دایی قربان سرفه اش بند می آیدومی گوید:چرابگم دایی وقتی خودم می تونم چرادیگران رابه دردسربیندازم.

 می گم :آخه شماپدرشهیدی بادیگران فرق می کنی حداقل همین بنیادشهیدوبسیجی هابایدکمکی بکنند.

می گه:پسرمن درراه خداشهیدشده من هیچ توقعی ازکسی ندارم

                                                 *****

برگی اززندگینامه شهیدمحمدمزینانی دایی قربان:

محمدمزینانی فرزند قربان درسال 1350 ه.ش درخانه ای به دنیا آمدکه درودیوارآن نشان ازرنج وزحمت وکاربود. پدرش رادرمزینان به نام دایی قربان می شناسندچون اوبه کوچک وبزرگ، زن ومرد می گفت:دایی.شایدهیچ وقت کسی حتی هنگام تشییع جنازه پسرش چهره اوراغمگین دیده باشد.

محمددر درس خواندن ضعیف امادرهنرخط ونقاشی ازذوق سرشاری برخورداربودهنوزدوره ابتدایی راطی نکرده بودکه به دعوت بسیج برروی دیوارهای مزینان شروع یه خط ونقاشی کرداگرکسی به روستاواردمی شدباورنمی کرد که این هنریک پسرده دوازده ساله روستایی باشد.

اودرکنارتحصیل درکارکشاورزی به کمک پدرمی شتافت وسپس به پایگاه بسیج محل می رفت وتاپاسی ازشب درکناردیگربسیجیان به فراگیری فنون اولیه نظامی ویاشرکت درمراسم مذهبی می پرداخت.پاییزسال1365 برای اعزام به جبهه به سبزواررفت وتوانست به سختی دربسیج ثبت نام کند وبه همراه خیل عظیمی ازدوستان مزینانیش درقالب سپاه محمد(ص)به جبهه های جنوب اعزام شدوعاقبت دربیست وچهارم دی ماه هزاروسیصدوشصت وپنج در عملیات بزرگ کربلای پنج درحالی که هنوزپانزده سال اززندگیش نگذشته بود که به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

                                                 *****

سفارش شهیدمحمدمزینانی دایی قربان:

دوستان وعزیزانم؛سعی کنیدهیچ گاه زیربارظلم وستم سرخم نکنیدوتسلیم خواسته های دشمن نشویدوحق وعدالت راهمیشه سرمننشأوالگوی زندگی خودقراردهید

                         نوشته شدبه قلم ؛علی مزینانی عسکری

                              تهران بهمن1390ه.ش

 

منابع؛

*مرحوم دایی قربان پدربزرگوارشهید

*کتاب مزینان؛عشق آبادی کوچک.نوشته احمدباقری

  • علی مزینانی
۲۵
فروردين
۹۱

                                         به نام خدای شهیدان

                                       تویی که نمی شناختمت

 

     به محض اینکه شنیدیم توی گردان بغل دستیمان یه نفرمزینانی هست که مسئولیتی هم به اوداده اند وفرماندهان گردان روش خیلی حساب می کنندذوق زده شدیم ومنتظرفرصت بودیم که هرچه زودتر بریم پیداش کنیم وببینیم کیه؟خیلی زودبه این آرزورسیدیم بایکی ازرفقا رفتیم به گردان ولی الله وازبروبچه های رزمنده که اغلب سبزواری بودندسراغ مزینانی راگرفتیم. چادرفرماندهی رانشانمان دادندوگفتند:اسمش داوودمزینانیه. نزدیک چادرشدیم وصدازدیم : برادرمزینانی ملاقات! بعدازدقایقی یه جوان سبزه رویی سرش راازچادردرآوردودرحالی که چشمهایش نشان می دادکه خواب بوده اما سعی می کرد خودش راهوشیارنشان بدهدگفت :امری داشتید برادر                                

گفتم:ببخشید اخوی با مزینانی کارداشتیم تشریف دارند؟

لبخندی زد و گفت:درخدمتم.

رفیقم گفت: با خودشان کارداشتیم آخه ماازاقوامشان هستیم اگه می شه صداش بزنید.

متعجب نگاه عمیقی به هردو نفر ماکردوپس ازوراندازکردن سرتاپایمان دوباره لبخندی زدوگفت:ببخشیدازکدام اقوامشان ،دور یا نزدیک؟

 گفتم:ای بابااخوی شماهم وقت گیرآوردی وبیست سوالی می پرسیداگه تشریف دارند بگین یه لحظه بیان دم چادراگه هم ماموریت هستند که بریم بعدا بیایم                                      

گفت:آخه من خودداوود هستم ببخشیدکه شمارابه  جا نمی آورم.بفرماییدداخل چادریه چایی درخدمتتان باشیم

 بعد ازاینکه خودش را معرفی کردو ما هم به دوستان مزینانی گفتیم همگی شگفت زده شدند و به این خانواده که ازقشر مستضعف جامعه هستند آفرین گفتندکه چنین فرزندی را پرورش داده اندکه نه تنها موجب افتخارآنها که دیگرهمشهریانش نیزباشد                                                                                                                                                                                                                          

                                             *****                                                                                              

تازه آفتاب طلوع کرده بود.شوهرم طبق معمول بعدازنمازصبح رفته بودسرکار،داشتم کارهای خانه راانجام می دادم که صدای درشنیدم ابتدافکردم آقاغلامحسینه وچیزی فراموش کرده ولی وقتی دررابازکردم دیدم حاج خانم همسایه است.تعارفش کردم به داخل.بعدازاینکه یه چایی نوش جان کردگفت:دیشب خواب می دیدم باشوهرت درحالی که یک سفره نان روی سرتان گرفته بودیدرفتین زیارت امامزاده داوود !

گفتم:چه چیزی ازاین بهترکه آقاماراطلبیده انشاء الله می ریم

موضوع راباشوهرم درمیان گذاشتم.گفت:آخه توحامله ای می ترسم مشکلی برات پیش بیاد.

گفتم:یقین دراین سفرخیروبرکتی هست که حاج خانم چنین خوابی دیده.

بعدازکمی صحبت اوهم پذیرفت وعازم سفرشدیم درراه هرچی که حاج خانم گفت موبه موانجام دادم.موقعی که به مزارامامزاده رسیدیم وزیارت کردیم یه جای خلوتی نشستیم برای غذاخوردن ،سفره رابازکردم کمی نان وفلفل ونمک داشتیم به شوهرم گفتم:اگه کمی گوشت می آوردی خیلی خوب می شد!

لحظه ای نگذشته بوکه دیدم یه آقاسیدی درحالی که  ظرفی دردست داردبه طرف مامی آید.کاسه رابه شوهرم داد و گفت:مقداری گوشت نذری برایتان آورده ام.

                                              *****

برگی اززندگینامه شهیدداوودمزینانی؛

داوودمزینانی فرزندغلامحسین درسال1346ه.ش درمزینان به دنیا آمد.عدم درآمدکافی موجب شدتاپدراوبه سبزوار مهاجرت کندوپس ازآن خانه وزندگیش رابرای همیشه به این شهرمنتقل نماید.داووددرکنارتحصیل درسبزوارهمواره یارومددکارپدربودهمت بلندومقاومت دربرابرسختی رااز اومی آموخت همین آموزه ها موجب شده بوتادرجبهه های نبردحق علیه باطل شجاعانه سخت ترین کارهارابرعهده بگیرد.

باشروع انقلاب اسلامی حضورفعالی درمساجدداشت وباتشکیل بسیج اونیزبه عضویت پایگاه محل درآمدوباجدیت درکارهای فرهنگی ورزمی شرکت می کردچندباربرای اعزام به جبهه اقدام کردامابه دلیل قانونی نبودن سنش نمی توانست رضایت مسئولین راکسب کندولی بالاخره پس ازتلاش فراوان وطی کردن آموزش نظامی به آرزوی دیرینه خود رسیدوعازم سرزمین های نورشد.درجبهه به عضویت گروه تخریب درآمدودرماموریتهای ویژه داوطلبانه شرکت می کرد .به دلیل خلق خوش وبرخوردمهربانانه اش ازاحترام خاصی نزدرزمندگان وفرماندهان برخورداربود.

پس ازیک سال ونیم حضوردرجبهه عاقبت دراول اردیبهشت ماه هزاروسیصدوشصت وشش درحالی که هنوزبیست سال ازبهارزندگیش می گذشت دعوت حق رالبیک گفت ودرمنطقه عملیاتی غرب به شهادت رسیدوپیکر مطهرش در گلزارشهدای سبزواردرکنارهمسنگرانش  به خاک سپرده شد

                                                 *****


فرازی از وصیت نامه شهید داود مزینانی؛

 ای مادر عزیزم :

از همه مهمتر از تو مادر خوبم حلالیت می طلبم و امید وارم که حلالیت را بپذیری و من را عفو کنید . و از خداوند متعال و عظیم می خواهم که اجر عظیمی به تو مادر خوبم عنایت بخشد چون با چه سختی من را بزر گ کردید و از تو عاجزانه می خواهم اگر چنانچه ناراحتیهایی از من دیده ای که دیده ای من را حلالم کنی که در پیش فاطمه زهرا ( ص) رو سفید باشم . وای مادر عزیزم از تو می خواهم همانند فاطمه زهرا (ص) که تمام هستی اش را از دست داد ولی صبر کرد تو هم باید همانند او صبر کنی و چون در آزمایش خدا هستی و اگر چنانچه ناله ای زدی و یا گریه ای کردی از روی خوشحالی باشد و خو شحال باشی که فرزند ی داشتی که در راه خدا هدیه کردی  و خدا را درهمه حال شکر کن و دو رکعت نماز شکر بجای آور که این هدیه نا قابل را از تو قبول کرده . امیدوارم در مراسم من شیرینی و نقل پخش کنید و از مهممانانتان خوب پذیرایی کنید و به همه خوش آمد بگویید /در ضمن من خیلی خوشحال هستم که توانستم که قسمتی از نهال انقلاب را آبیاری کنم ، مادر جان اگر می دانستی چقدر شهادت شیرین است بخدا قسم گریه نمی کردید .. .

و حال پدر  عزیزم و مهربانم و دلسوزم ،

از تو می خواهم که صبور و پایدار و همیشه شکر گزار باشی و از توپدر عزیزم که تمام زحمتت برای ما بود و برای رفاه زندگی ما زحمت می کشی ، از تو می خواهم که گریه نکنی و بر سر بریده امام حسین (علیه السلام ) و مظلومیتش گریه کن ، باید افتخار کنی که  چنین فرزندی را برای انقلاب و اسلام پرورش دادی و تقدیم خدا کرده ای .

ای پدر و مادر مهربان از موقعی که انقلاب را درک کردم به فکرستیز با دشمن افتادم و تمام آرزویم شهادت در راه خدا و همیشه در دعاها و نماز هایم آرزوی شهادت می کردم و از خداوند می خواستم که مرا در بستر نمیراند بلکه مرگم را همانند انبیاء و در راه خودش قرار دهد .

و تو ای صدیق خواهر عزیزم : از تو می خواهم که تا حال اگراز من ناراحتی دیده ای ببخشی و من را عفو کنی همچنین تو ای اعظم خواهر عزیزم از تو می خواهم من را عفو کنی چون شمارا خیلی اذیت کردم و همچنین حسن ، حسن جان از تو می خواهم که مرا ببخشی و همچنین زهرا و علی و معصومه که اینها کوچکتر هستند اگر ازمن ناراحتی دیدید مرا عفو و مرا ببخشید و از شما علی و حسن می خواهم اگر به سن بلوغ رسیدید دنباله رو انقلاب و اسلام باشید در ضمن از خواهرانم می خواهم زینب وار و زینب گونه رفتار کنند و از ...............

دوباره می گویم از برادرانم حسن و علی از شما می خواهم تا مو قعی که زنده اید از اسلام و ا نقلاب و از امام پیروی کنید و همیشه در راه اسلام قدم بردارید .

 و از پدر و مادرم می خواهم هر وقت به زیارت عاشورا و دعای کمیل و دعای توسل و نمازها و غیره . ... می روید برادرانم و خواهرانم را هم ببرید که ببینند فکرشان باز شود و از خواهرم می خواهم که بیشتر با برادران و خواهران کوچکتر کار کنند یعنی آشنایی با قران و غیره .. ................   

در آخر از همگی شما حلالیت می طلبم بخصوص دوستانم و اقوام و معلمانم و آشنایانم . و از دوستانم می خواهم که اگر می توانند بیشتر به اسلام خدمت کنند و نگذارید اجرتان از بین برود و نگذارید که شیطان در درونتان نفوذکند.و از دوستانم تشکر می کنم که در مر اسم و غیره شرکت کردید و در ضمن از دوستانم می خواهم که اگر پولی و چیزی طلب دارند از پدرم بگیرند ودر ادامه همه شما را این دعا را دارم و از شما می خواهم که برایم دعا کنید تاگناهانم ریخته شود .

                          نوشته شدبه قلم؛علی مزینانی عسکری

                                       تهران فروردین  1391


منابع:

*ستادیادواره شهدای تخریب سبزوار

*کتاب مزینان،عشق آبادی کوچک.نوشته احمدباقری

  • علی مزینانی
۲۳
فروردين
۹۱

می خوام بمونم
 

 

بعد از ظهر یک روز بسیارگرم پاییزی در پادگان شهید برونسی مابین اندیمشک و اهواز توی چادر نشسته بودم و رملهای نرم و درختان سوزنی آن رانگاه می کردم دلم بدجوری گرفته بود البته من با این جور دلتنگی یه جورایی حال می کنم نمی دونم شاید چون خودم بچه کویرم و هر وقت که درمزینان باشم وقتی دلم می گیرد سر به بیابان می گذارم و بر روی تل خاکی زیر نور افشانی خورشید می نشینم اون هم جایی که خیلی به زمین نزدیک است آخه می گن این خاصیت کویره که هم ماه و ستاره ها و هم خورشید انگار در چند متری آدم هستند اگه دروغ نگم شاید بیش از هزار شب ستاره ها رو دونه دونه زیر سقف آسمون وقتی که شبا رختخوابو توی حیاط پهن می کنم شمرده باشم وقتی کوچکتر که بودم بیش از صدتا ستاره برای خودم داشتم و هر وقت یکی از آنها گم می شد کلی ناراحت می شدم و چندین شب دنبالش می گشتم و اگه برای همیشه پیداش نمی کردم سرظهر از خونه می زدم بیرون و سربه بیابان می گذاشتم و روی تپه ای نزدیک خورشید می نشستم و کلی براش درد دل می کردم من می گفتم و او می خندید،من می خواندم و خارهای بیابان با اندک وزشی خودشان را تکان می دادند وه که چه حالی داشت وقتی که صدای دلنواز نسیمی در لای علفهای وحشی کویر می پیچید و ناگهان چلپاسه ای از گوشه ای تند به طرف تو می دوید و تا بوی آدمیزاد به مشامش می خورد بر سرعتش می افزود و فرسنگ فرسنگ فرار می کرد ولی اینجا از این خبرا نیست البته کمی شباهت داره ولی به زیبایی کویر نیست!

همین طورکه به دوردستهای بیرون از چادر و به گرمای طاقت فرسا می اندیشیدم ناگهان چهره های آشنا ولی خسته ای را دیدم که لخ لخ کنان به طرف چادرها می آمدند باورم نمی شد که در این دلتنگی یک روز پاییزی اون هم اینجا اونا رو ببینم .اول فکر می کردم این هم تحت تاثیر همان فضاست شاید افراد دیگری باشندکه من فکر می کنم بچه های مزینان خودمان هستند ولی نه! انگارخودشان هستند صدایشان و شوخی هایشان هم آشناست سریع از جاپریدم و به طرفشان دویدم اونا هم تا چشمشان به من افتاد جان تازه ای گرفتند و به طرفم دویدند همدیگر رو بغل گرفتیم و حسابی از حال هم پرسیدیم سپس به داخل چادردعوتشان کردم  و کتری را از روی چراغ والوربرداشتم و برایشان در لیوانهای پلاستیکی چایی ریختم این هم یکی از خاصیت های کویری بودن است که در هوای داغ عوض نوشیدن آب سرد چایی داغ می چسبد.

روح تازه ای گرفتند بعد از اینکه ته کتری را در آوردیم و چندتاچایی داغ با هم نوش جان کردیم پرسیدم :شما کجا و اینجا کجاراه گم کرده اید؟

نگاهی به همدیگر کردند و مثل اینکه حرفم خیلی براشان جالب بود چون همگی زدند زیر خنده و من هاج واح نگاهشان می کردم. آخرش پسرخاله ام که بهت و حیرت مرا دید گفت: واقعیتش اینه که ما راه رو گم کردیم البته از اول می خواستیم بیایم پیش شما ولی اول رفتیم اهواز تا ابراهیم را بفرستیم بره قلعه ولی او به حرف نکرد و دنبالمان راه افتاد و برگشت. 

گفتم :آخه شما کی اعزام شدین و اومدین جبهه ؟!

گفت: یه هفته ای می شه که اومدیم و الان درپادگان شهیدچراغچی آموزش می بینیم این آق ابراهیم بدون پرونده دنبال ما راه افتاده و اومده حال امی گیم برگرد ولی او پاشو تو یه کفش کرده  می گه می خوام بمونم آخه شما بگو اگه خدای نکرده اتفاقی براش بیفته چطوری می تونن شناساییش بکنن.

ابراهیم لبخندی زد و گفت: مگه قرار بود نیفته خب جنگه و هزار اتفاق، زخمی شدن و اسارت و شهادت هم توش هست. پسرخاله که پسرعموی ابراهیم است دوباره شروع به نصیحت کرد و گفت:راست می گی ولی اگه شهید شدی نباید حداقل جنازه ات رو به پدر و مادرت برسونن!

ابراهیم که نمی خواست کوتاه بیاید گفت:ای بابا کو شهادت که نصیب ما بشه بعدشم تو هستی و من رو می فرستی مزینان.

صحبت های پسرعموها داشت به لج و لجبازی می کشید و کم مانده بود به هم بپرند و دعوایی بکنند که وارد ماجرا شدم و یکی دو تا جوک تعریف کردم پس ازاینکه فضا آروم شد گفتم:ببین آقا ابراهیم ،بچه ها راست می گن، تو اگه برگردی و مدارکت رو تکمیل کنی برای همه بهتره الان پدر و مادرت نگران هستند که کجاهستی اصلا رفتی جبهه یا جای دیگه بعدشم جنگ حالا حالا ادامه داره و ان شاءالله تو هم میای و در عملیات شرکت می کنی و...

کلی حرف زدم و پیش خودم فکر می کردم نفس گرمم حسابی اون رو نرم کرده و می گه چشم برمی گردم! ولی ابراهیم که سرش رو پایین انداخته بود و فقط گوش می کرد وقتی حرفام تموم شد چشمها را از رو گلهای پتوی فرش شده چادر برداشت و آهی کشید و گفت: همه شما درست می گویید ولی من می خوام بمونمو بجنگم!

                                                  *****

هر طور بود راضی شد که برگرده و رفت.به رفقای مزینانی گفتم: محاله که اون دیگه بتونه بیاد جبهه ، هم سنش قانونی نیست و هم قد و قواره اش کوچک است. اون دفعه هم مابودیم که زیر صندلی اتوبوس و قطار قایمش کردیم و تا اینجا آوردیمش که ای کاش این کارو نمی کردیم .

حمیدخیرخواه که ناراحتی مرا دید ،خواست مثلا کمی از ناراحتی من کم کنه و گفت:تو چه تقصیری داری خودش عاشق شده بود که هر جور شده بیاد... دستت هم درد نکنه که کمکش کردی تا بیاد و جبهه رو ببینه و آرزو به دل نمانه...

علی رضا باشتینی خنده ای کرد و گفت: زیاد ناراحت نباش این داش ابرامی که من می شناسم تا چند روز دیگه مهمون ماست می گی نه تو زنده و من هم زنده! اگه به همین زودی پیداش نشد من اسممو عوض می کنم...

گفتم:راست می گی، خدا نکنه این پسرعموی ما به چیزی گیر بده تا اونو بدست نیاره ول کن نیست

تازه حرفامون درباره ابراهیم گل انداخته بود و داشتیم از زرنگی ها و شیرین کاری های او می گفتیم که ناگهان حمید برگشت و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم.

خندیدم و گفتم :چیه پسر مگه جن دیدی. با دست به ماشین لندکروزی اشاره می کرد که چند نفری از عقب آن پیاده شدند و گفت:واقعا که جنه؟

گفتم :کو کجاست؟

گفت: اونهاش، اون پسر عموی محترم شما آق ابراهیم نیست که می گفتین الان مزینانه! پس اینجا چکار می کنه؟

همگی از جا پریدیم و با تعجب به جثه ضعیف ابراهیم می نگریستیم که سر به زیر و سلانه سلانه به طرف سنگر ما می آمد...

                                                  *****

برگی از زندگینامه شهیدابراهیم مزینانی(عسکری):

ابراهیم مزینانی فرزند عبدالله اول شهریور سال 1350ه.ش در خانواده ای مذهبی و زحمتکش پا به عرصه خاکی گذاشت . پدرش انسانی وارسته و معتقد بود که در جوانی گاهی مداحی می کرد و به تبلیغ دین مبین اسلامی می پرداخت و به همین خاطر در بین مزینانی ها معروف به شیخ عبدالله است.

ابراهیم که اولین پسرخانواده است بسیار مورد توجه والدین بود و سعی می کردند او را از همان طفولیت، فردی مذهبی و کاری تربیت کنند و با همین نگاه پدرش در مجالس روضه خوانی و شبیه خوانی او را همراه خود می برد و در کار کشاورزی هر چند کوچک بود و کمک چندانی نمی توانست به پدر بکند ولی با تمام وجود یار و مددکار او بود.

تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی مزینان به پایان رساند و به دلیل علاقه به کار از ادامه تحصیل باز ماند. او به بازی های محلی علاقه فراوانی داشت و گاه از همسن و سالهای خود پیشی می گرفت و با افراد بزرگتر از خودش مسابقه می داد.

باتشکیل بسیج در مزینان، به عضویت این نهاد مردمی در آمد و بارهابرای اعزام به جبهه اقدام کرد و به دلیل پایین بودن سنش و همچنین چهره معصومانه و لاغرش که او را نوجوان کم سن و سال نشان می داد نمی توانست اجازه حضور در جبهه را کسب کند ولی عاقبت با ترفندهای زیرکانه و کمک دوستانش خود را به سرزمینهای نور رساند و سرانجام 25 اسفند 1367 در عملیات بیت المقدس 3 و منطقه ماووت عراق به شهادت رسید و پیکر مطهرش در اول بهار 1367ه.ش پس از تشییع باشکوه در بهشت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.

پس از شهادت ابراهیم ،پسردیگری درخانواده عسکری متولد شدکه نامش را ابراهیم گذاشتند تا یاد و نام شهید ابراهیم همیشه درخانه زنده باشد.

                                                  *****

سفارش شهیدابراهیم مزینانی؛

خانواده عزیزم:حجاب خود را حفظ کنید و از انقلاب و اسلام در برابر دشمن که چون سارقان به کشورمان حمله کرده اند دفاع کنید.

 نوشته شد به قلم؛علی مزینانی عسکری

   تهران فروردین 1391ه.ش

  

منابع:

*پدر و مادر بزرگوار و برادران و خواهرگرامی شهیدابراهیم مزینانی

*محمود عسکری پسرعموی شهید

 

  • علی مزینانی
۲۲
فروردين
۹۱

محمد رضا سوم خرداد سال 1346 در  مزینان به دنیا آمد. در شش سالگی به دبستان رفت و در نوجوانی در حین درس خواندن همواره پدر را در امور کشاورزی یاری می کرد. از همان اوان زندگی روحیه ای عجیب داشت. بسیار مظلوم و مهربان و انعطاف پذیر و حرف شنو بود. از پدر و مادر و خواهران و برادران روحانی خود که در قم بودند، بهترین ها را می آموخت و عمل می کرد. همه از او به خوبی یاد می کردند.

محمدرضا از آن جا که در خانواده ای مذهبی و معتقد به اسلام و امام پرورش یافته بود. از همان نوجوانی عاشق اسلام بود مدت ها قبل از بلوغش نماز و روزه اش ترک نمی شد. از همان ده سالگی و همزمان با آغاز انقلاب اسلامی در مراسم مذهبی و مبارزات و راهپیمائی ها شرکت می کرد. از مسائل سیاسی آگاهی داشت و در پخش اعلامیه ها به برادرانش کمک می کرد. رضا عاشق امام، اسلام و جبهه بود با شروع جنگ تحمیلی، او می خواست همانند دیگر رزمندگان، از اسلام و مملکت اسلامی دفاع کند. ولی به علت کمی سن، امکان اعزام نبود. لذا با تاسیس پایگاه بسیج مزینان، عضو فعال بسیج شد و به طور شبانه روزی در آن جا خدمت می کرد.

در اوائل سال 1363 به همراه پدر از طریق  جهاد سازندگی به سوسنگرد اعزام شد. اما پس از چند ماه، او که به کار در پشت جبهه قانع نبود با وجود کمی سن و با سعی و اصرار فراوان در اواخر همان سال وارد جبهه ها شد.

محمد رضا که درس را رها کرده و به جبهه رفته بود، در جبهه هم از درس خواندن و ادامه تحصیل غافل نبود و در ضمن جنگ، به تحصیلاتش نیز ادامه می داد. با عضویت در گروه تخریب  دوره غواصی را نیز فراگرفت. در اواخر سال1364 که برای آخرین بار به مرخصی می آید سعی می کند خانواده خود را برای شنیدن خبر شهادتش آماده کند. گو اینکه خود از شهادتش آگاهی داشت و این از سخنانش مشهود بود. او که در مراسم ختم شهادت پسر دایی اش موسی الرضا شرکت کرده بود و گریه اطرافیان را دیده بود، می گوید: شهید تاثّر و تاسّف ندارد، گریه ندارد، ما باید به حال خودمان گریه کنیم. پس از آن برای آخرین دیدار به قم می رود و با برادرانش خداحافظی می کند. در این سفر به دیدار بسیاری از فامیل نیز می رود. در نزدیکی های سال نو در حالی که چند روز از مرخصی اش مانده بود بی تابانه به جبهه بر می گردد و طبق نقل خواهرش گویا در خواب دیده بود که برخی از دوستانش که در والفجر هشت شهید شده بودند به او گفته اند هر چه زودتر به جبهه بیا، اسلام و انقلاب احتیاج به شما دارد. وی در جواب برخی از اقوام که به او می گفتند تا کی می خواهی در جبهه بمانی دیگر بس است و برگرد! با روحیه ای قوی و سرشار از عشق و ایمان گفته بود: من یک ساعت جبهه را به تمام دنیا نمی دهم. روزهای آخر درباره شهید و مقام شهادت بسیار سخن می گفت و با کلماتی ظریف و پر معنی پدر و مادر را برای شهادت خود آماده می کرد. وقتی سخن از ازدواج می شد، می گفت :من همسر خود را انتخاب کرده ام.

سر انجام پس از مدت ها حضور در جبهه ها ( اواخر 1363 تا اوایل 1365) در تاریخ 8/1/ 65  بعد از این که از عملیات مین گذاری بر می گشتند، به شدت مجروح شده او را به بیمارستان مصطفی خمینی (ره)انتقال می دهند. ولی بر اثر شدت جراحت دهم فروردین سال 1365 به مقام والای شهادت نائل می گردد و پیکر مطهرش به زادگاه او مزینان منتقل می شود و در کنار دیگر همسنگرانش در مکانی که خود تعیین کرده بود، به خاک سپرده می شود.

پدر و مادر شهید بنا به وصیت وی با صبر و بردباری عمل کردند و حتی دیگران را به صبر توصیه می کردند و با روحیه قوی می گفتند: خدایا این قربانی را از ما قبول فرما.

علاوه بر محمدرضا خاندان تاج دو شهید دیگر در جریان جنگ تحمیلی به نام شهیدان والامقام علی اکبر تاج و غلامرضا تاجفرد تقدیم کرده است.

                                        *****

در آیینه خاطرات



روزی که خبر شهادت محمدرضا را آوردند، پدرش از سرِ زمین به خانه برگشته بود و خوابید. من صدای در حیاط را شنیدم. وقتی رفتم در را باز کردم آقایی گفت: منزل محمدرضا تاج مزینانی است؟ من گفتم: بله بفرمایید. گفتند: با حاج آقا کار داریم. من گفتم: هر کاری دارید به من بگویید تحمل من از ایشان بیشتر است. آیا از محمدرضا خبری دارید شهید شده یا مجروح؟ به من بگویید. او قرار بود روز بیستم ماه بیاید و امروز درست بیستم است. گفتند: بله محمدرضا مجروح شده و در بیمارستان مصطفی خمینی است.

من به سراغ حاج آقا رفتم و او را بیدار کردم. حاجی آمد جلوی در حیاط و به آن برادر گفت: بفرمایید چه خبر است؟ گفتند: محمدرضا مجروح شده ولی نمی دانیم مجروحیتش زیاد است یا کم. او در حین خنثی کردن مین مجروح شده است. در آن لحظه من دستهایم را بلند کردم و گفتم: خدایا! امانتی را که به ما دادی، به خودت برگرداندیم، از ما قبول کن. در این هنگام یادم آمد که محمدرضا هنگام رفتن به من گفت: مادر جان! اگر خبر شهادت من را آوردند ابتدا برو غسل صبر کن.

وقتی با پیکر پاک محمدرضا روبرو شدم به او گفتم: پسرم اگر می خواهی به آنچه به تو قول داده ام عمل کنم چشم هایت را باز کن تا چشمهایت را ببینم. ناگهان دیدم شهید چشمانش را باز کرد و از گوشه چشم به من نگاه کرد و بعد آن را بست. دوباره به او گفتم: مادر! می خواهم ببینم داخل دهانت زخمی شده، دهانت را باز کن. به اطرافیان گفتم که سه تا صلوات بفرستید. ناگهان شهید دهانش را باز کرد و مثل غنچه کرد. من او را بوسیدم و اطرافیان اشک ریختند.

***

شبی بسیار سرد و بارانی که برای آبیاری به همراه برادرم محمدرضا، به صحرا رفته بودیم، او در ضمن آبیاری چشمش به بچه غازی افتاده بود که از سرما می لرزید. بلافاصله کتش را از تنش در آورده  و بروی حیوان پیچید. بعد هم آن را به خانه آورد و از او نگهداری کرد تا بهبود یافت. این پرنده در خانه بود و روز شهادت محمدرضا در خانه ناآرام بود و این طرف و آن طرف می رفت.

***

پس ازجنگ روحانی می شویم
 

بعد از نمازمغرب و عشا حاج شیخ محمدتقی معلمی فر امام جماعت مسجد جامع مزینان که خودش یک بار با شهید حاج محمد امین آبادی و تعدادی دیگر از اهالی مزینان به سوسنگرد اعزام شده بود و برای آوارگان جنگی خانه سازی کرده بودند؛اعلام کرد که به زودی مرحله جدید اعزام از طریق جهاد سازندگی آغازمی شود.

محمدرضا نگاهی به من انداخت و تبسمی کرد و بعد از صحبت های حاج آقا به سمتش رفتم و گفتم :چی شده؟ گفت :حالا که از طریق بسیج مارو نمی برند بیا جهاد را امتحان کنیم.

روز موعود فرا رسید اما از محمدرضا خبری نبود به خانه شان رفتم و خواهرش گفت: رفته صحرا. موتور سیکلت یاماهای125بابا را برداشتم و با سرعت به سمت صحرا رفتم و هنوز به کوچه باغ نرسیده بودم که دیدم او سوار بر الاغ دلی دلی خوان داره میاد گفتم:کجایی بابا چند دقیقه دیگه حاج آقا ایناراه میفتن!

سریع خودش را به خانه رساند و لباس عوض کرد یا نه نمی دانم فقط دیدم ساک کوچکش را حمایل کرده و داره میاد.
تعدادمان هفت هشت نفری می شد که به طرف سبزوار حرکت کردیم .حاج مندلی تاج پدر رضا هم برای بدرقه همراهمان آمد. یک نیم روز را در سبزوار بودیم .مراحل اعزام درست شد من که بدون اطلاع والدین آمده بودم مدارکم ناقص بود ولی آنقدر اصرار کردم تا قبولم کردند. با یک مینی بوس به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. قرار شد حاج مندلی تا داورزن همراه ما باشد اما وقتی به مقصد رسیدیم او پیاده نشد و همسفرمان شد.

مدت چهل و پنج روز پدر و پسر در کنار هم کار می کردند. ولی محمدرضا شوق جنگیدن داشت و گاهی با هم دیگر به دور از چشم دیگران به سراغ مهمات به جا مانده ازعراقی ها که در سرتاسر منطقه پخش بود می رفتیم و بدون آنکه بدانیم چه خطری دارد آنها را در آتش می انداختیم تا بلکه ما هم گوشه ای از انفجارات را ببینیم و احساس کنیم که در جبهه هستیم. بعد از کار بنایی در گوشه ای می نشستیم و از آرزوهایمان می گفتیم و اینکه پس از جنگ چه بکنیم.
رضا می گفت: اگر تو بیای به قم می رویم و مثل اخویها در حوزه علمیه درس می خوانیم و در لباس روحانیت برای دین تبلیغ می کنیم .

 *****

پایگاه بسیج که در مزینان تشکیل شد خیل عظیمی از نوجوانان و جوانان روستابه عضویت آن در آمدند و تا پاسی از شب اوقات خود را در آنجا می گذراندند. به همت شهید حاج محمدامین آبادی هر شب کلاسهای آموزش قرآن کریم و نظامی و عقیدتی در پایگاه برگزار می شد. یکی از کسانی که بیشترین وقت خود را در آنجا سپری می کرد محمدرضا تاج بود. علاوه بر شرکت در کلاسها و نگهبانی و گشت شب وظیفه آشپزی را نیز داوطلبانه بر عهده داشت بیشتر اوقات به دلیل رسیدن مهمان غذا کم می آمد و چیزی برای آشپزباشی نمی ماند و او مجبور بود ته دیگ را بتراشد و رفع گرسنگی بکند و به همین خاطر دوستان با او شوخی می کردند و او را ته دیگ خور صدا می زدند. محمدرضا نه تنها ناراحت نمی شد که گاهی خودش هم با رفقا شوخی می کرد و می گفت: همش تقصیر شما بدشکمهاست.

  *****

احترام خاصی برای پدر و مادرش قائل می شد. وقتی خبر آوردند که به شهادت رسیده مادرش برای شناسایی و آخرین دیدار به معراج شهدای سبزوار رفت .به محض دیدن جنازه پسرش گفت: رضای من همیشه به من سلام می کرد سلامت کو پسر!. اگر تو رضای منی و برای خدا شهید شدی جواب مرا بده. ناگهان درمیان بهت و حیرت شاهدان اشکی از گوشه چشم شهید  چکید و مادر دوباره لبخند پسرش را دید و به حقانیت او شهادت داد...

  *****

 وصیتنامه شهیدمحمدرضا تاج مزینانی؛

محمدرضا قبل از عملیات والفجر هشت وصیت نامه ای می نویسد و آن را برای برادران خود در قم می فرستد. گو این که می داند در این عملیات به شهادت می رسد. متن وصیت نامه به این شرح است:

✍️بسم رب الشهداء و الصدیقین

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

گمان نکنید آن هایی که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی می خورند.

شکر و سپاس خدای را که انسانم آفرید، مسلمانم کرد و به شیعه علی(ع) بودن، آراستم ،آگاهم ساخت و مسلّحم کرد و توفیق جهاد در راهش را عطایم کرد و سلام بر شهیدان راه فضیلت، سابقون این راه که بار مسئولیت بزرگی را بر دوش یکایک متعهدان تاریخ گذاشتند. و سلام و درود بر راهبران این راه از انبیاء تا پیامبر بزرگ اسلام(ص) و از علی(ع) تا حضرت حجت (عج) و نایب برحقش امام خمینی ( مد ظله العالی) که خداوند انشاء الله عمرش را به بلندای تاریخ گرداند تا این قافله پریشان را به صاحب اصلی اش امام زمان مهدی موعود( عج) تحویل بدهد و خداوند به ما انسان های ضعیف توانی عطا کند تا پیرو این راه خونین باشیم...

 

نوشته شد به قلم ؛علی مزینانی عسکری

تهران فروردین۱۳۹۱ه.ش بازنویسی و الحاقات شهریور 1402

منابع:

*زنده یادان حاج محمدعلی تاج و حاجیه خیرالنسامزینانی

*برادران و خواهران شهید

*ستادیادواره شهدای تخریب سبزوار

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۲۱
فروردين
۹۱
 
                         مدیردانشگاهی:دکترسیدمجیدمزینانی
 

جزئیات رزومه سید مجید مزینانی


 


نام:

سید مجید

نام خانوادگی:

مزینانی

سال تولد:

1349

جنسیت:

مذکر

آخرین مدرک تحصیلی:

دکتری

دانشگاه اخذ فوق لیسانس:

دانشگاه تربیت مدرس

دانشگاه اخذ دکترا:

دانشگاه فردوسی مشهد

ایمیل:

mazinani@imamreza.ac.ir

وب سایت:

faculty.imamreza....




 

·         سوابق تحصیلی، مطالعاتی، پژوهشی

·         سوابق کاری

·         توضیحات فردی

  • کارشناسی : برق و الکترونیک دانشگاه فردوسی مشهد
  • کارشناسی ارشد: مخابرات دانشگاه تربیت مدرس تهران
  • کارشناسی ارشد: مخابرات با گرایش پردازش سیگنال های دیجیتال سنجش از راه دور
  • دکتری: برق- مخابرات دانشگاه فردوسی مشهد
  • دکتری: مخابرات  با گرایش شبکه های کامپیوتری سنجش از راه دور
  • بورسیه ی وزارت علوم در دوره ی کارشناسی ارشد
  • دارای مقالات ، کنفرانس متعدد و ژورنال
  • طرح پژوهشی در دانشگاه فردوسی مشهد
  • اجرای پروژه ها در مرکز تحقیقات مخابرات
  • اجرای پروژه ها کارخانه رینگ سازی
مصاحبه با آقای دکتر مزینانی مدیر گروه برق و کامپیوتر دانشگاه
رتبه کسب شده :
مصاحبه با آقای دکتر مزینانی مدیر گروه برق و کامپیوتر دانشگاه
 
در گفتگوی صمیمانه ای که با جناب آقای دکتر مزینانی ، مدیر گروه محترم برق و کامپیوتر دانشگاه امام رضا(علیه السلام) به عمل آمد سئوالاتی جهت آشنایی دانشجویان با زندگینامه و همچنین آگاهی در مورد اهداف و برنامه های در نظر گرفته شده برای رشته برق و کامپیوتر دانشگاه امام رضا (علیه السلام) پرسیده و در این مصاحبه ارائه شود.
زندگینامه:
آقای دکتر مزینانی دارای مدرک دکتری مهندسی برق از دانشگاه فردوسی مشهد می باشد. ایشان در سال 73 مدرک کارشناسی خود را در رشته برق گرایش مخابرات از دانشگاه فردوسی اخذ نموده و موفق به در یافت مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه تربیت مدرس شدند . در سال 88 مدرک دکتری خود را در رشته برق گرایش شبکه های کامپیوتری با عنوان پایان نامه بهبود پارامتر های کیفیت سرویس در شبکه های حسگر بیسیم دریافت نمودند. جناب دکتر از سال 74 تا کنون مشغول به تدریس در دانشگاه های مختلف می باشند. ایشان علاوه بر تدریس در سال 74 و 75 با مرکز با مرکز تحقیقات مخابرات تهران به صورت پروژه ای مشغول به همکاری بودند و در اواخر سال 78 در مجموعه سازمان صدا و سیما به مدت 6 سال مدیر فرستنده رادیویی شهرستان بجنورد بودند.
 
متن گفتگو:
 
1) جناب آقای دکتر انگیزه شما از آمدن به دانشگاه امام رضا(علیه السلام) چه بوده است؟
من برای ادامه تحصیل و کار می توانستم به دانشکده صدا و سیمای تهران بروم. همچنین امکان انتقال به دانشگاه امام رضا (علیه السلام) را نیز داشتم اما به علت شرایط زندگی شخصی علاقه ای به رفتن به شهر تهران را نداشتم و همچنین از آنجایی که دانشگاه امام رضا(علیه السلام) مجموعه ای بود که می توانستم انتقالی بگیرم تا سوابق خدمتم محفوظ بماند. از طرفی دانشگاه منتسب به ولی نعمتمان امام رضا(علیه السلام) است و چه توفیقی بهتر از خادم امام رضا(علیه السلام) بودن.
 
2) آیا از حضور در دانشگاه امام رضا(علیه السلام) و امکانات آن راضی هستید؟
بله از حضور در این دانشگاه راضی هستم. امکانات دانشگاه با توجه به محدودیت فیزیکی آن خوب است که انشاءالله با مدیریت کارآمد جناب آقای دکتر میرزایی ریاست محترم دانشگاه این امکانات بهتر هم می شود. ریاست دانشگاه با توجه به محدودیت های فیزیکی با جدیت به دنبال رفع کمبود امکانات است.یک سری تحولات اساسی و همه جانبه صورت گرفته که نوید بخش آینده ای بسیار روشن برای دانشگاه امام رضا(علیه السلام) می باشد. به طور مثال جذب اساتید و مسئولین خبره و کارامد همانند آقای دکتر اصغریان مدیریت تحصیلات تکمیلی، جناب دکتر هنری معاونت آموزشی دانشگاه و دیگر اساتید محترم که نقش اساسی در پیشبرد اهداف دانشگاه دارند. همچنین توسعه همه جانبه فیزیکی دانشگاه که برای آینده پیش بینی شده است و بین المللی شدن دانشگاه، همه این موارد گویای افق روشن بخشی برای دانشگاه می باشد .
 
3) از رشته هایی که برای ارشد در دانشگاه امام رضا (علیه السلام)در نظر گرفته شده کدامیک جز گرایش های برق و کامپیوتر می باشد؟
گرایش مخابرات برای رشته برق برای امسال قطعی شده است برای رشته کامپیوتر نیز گرایش نرم افزار برای سال آینده مورد بحث قرار گرفته است.
 
4) با توجه به حجم دانشجویان کامپیوتر که هر سال رو به افزایش است چرا تعداد اساتید ی که مدرک تحصیلی آنها کامپیوتر باشد، کم است و اکثر اساتید رشته کامپیوتر مشترک با رشته برق می باشد؟
برای گرایش سخت افزار رشته کامپیوتر بیشتر دروس بین 2 رشته برق و کامپیوتر مشترک است، بنابراین وجود اساتید مشترک برای این 2 رشته مشکلی را ایجاد نمی کند.
ولی برای گرایش نرم افزار صحبت شما درست می باشد .البته در این گرایش نیز اساتیدی مانند آقایان قاضی خانی،  محروقی، نیکوقدم بورسیه دانشگاه می باشند که پس از فارغ التحصیلی جذب هیئت علمی دانشگاه شده و به اساتید گرایش نرم افزار می پیوندند. همچنین اساتید معتبری مانند جناب آقای استثنایی و دکتر نیا منش برای گرایش نرم افزار نقش موثری در ارائه دروس این گرایش دارند.
 
5 ) چرا اکثر دانشجویان کامپیوتر پس از فارغ التحصیلی هنوز آمادگی وارد شدن به بازار کار را ندارند؟
دروسی که در دوره کارشناسی ارائه می شود دروس آکادمیک می باشد .در این دوره طیف گسترده ای از هر گرایش خاص بیان می شود تا دانشجو اطلاعات کلی در مورد رشته ای که در آن مشغول به تحصیل می باشد پیدا کند.پس طبیعتا این دروس برای وارد شدن به بازار کار کافی نیست وخود دانشجویان باید برای کسب آمادگی ورود به بازار کار دوره های فوق برنامه(محصول گرا) را بگذراند. به طور مثال در دانشگاه امام رضا(علیه السلام) بدین منظور دپارتمان IT تاسیس شده تا دانشجویان بتوانند با دروسی که در هر ترم می گذرانند در این موسسه ثبت نام کرده و مهارت هایی را در زمینه رشته خود بگذراند.
به نظر من یک دانشجوی زرنگ سعی می کند در هر ترم با یکی از این مهارت ها آشنا شود و در دوره کارآموزی به شرکت ها و موسساتی برود که کار مرتبط با رشته خود را در آنجا انجام دهد .بدین صورت است که دانشجو می تواند آمادگی لازم برای ورود به بازار کار را پیدا کند.
 
6 ) آیا تغییر چارت درسی رشته های مختلف میتواند توسط مدیر گروه آن رشته صورت گیرد؟
خیر. تازمانی که وزارت علوم مجوزی برای تغییر چارت ندهد این کار نمی تواند توسط مسئولین دانشگاه صورت گیرد.تنها دانشگاههایی که هیئت ممیزه دارند اجازه تغییر چارت را برای دانشگاه خود دارند .
 
7 )بهترین دانشجو از دیدگاه شما دارای چه ویژگی هایی می باشد.
با توجه به این که جذب دانشجو توسط دانشگاههای مختلف در سالهای اخیر رو به افزایش بوده و تقریبا همه رشته ها از نظر تعداد فارغ التحصیلان به اشباع رسیده اند پس در این میان دانشجویی موفق است که علاوه بر دروس آکادمیک در دوره کارشناسی ، در دوره های فوق برنامه شرکت داشته باشد.فراگیری زبان انگلیسی را از کارهای ضروری خود بداند ، به آزمایشگاه ها خیلی دقیق و موثر نگاه کند ، آنها را جدی بگیرد زیرا در آزمایشگاه ها مفاهیم برای دانشجو محسوس تر خواهد بود، دوره کاآموزی را جدی بگیرد و عنوان پروژه خود را خوب انتخاب کند و تلاش خود را برای انجام بهتر آن به کار گیرد.
فضای کار بیرون به دنبال فار التحصیلانی می گردد که توانمند باشند .
 
  8 )خاطره ای از دوران تحصیل یا تدریس خود بگویید.
چون از سال  74 مشغول به تدریس در دانشگاههای مختلف بودم اکنون بسیاری از دانشجویان خود را می بینم که همکار خود من شده وآنها نیز استاد هستند ، برخی نیز وارد بازار کار شده و به موفقیت دست پیدا کرده اند.هنگامی که حاصل کار خود را اینگونه می بینم بسیار خوشحال میشوم و این بهترین احساس رضایت بهترین خاطره برای من می ماند.

در پایان ضمن آرزوی موفقیت و سربلندی برای تمامی مسئولین دانشگاه از وقتی که برای انجام این مصاحبه گذاشتید کمال تشکر را داریم.     کریمی - مکرم 
منبع:سایت دانشگاه بین المللی امام رضا(ع)
  • علی مزینانی
۲۱
فروردين
۹۱

 

برگی از زندگینامه شهیدحسن مزینانی (صانعی):

شاهد کویر نوجوان شهیدحسن مزینانی ملقب به صانعی فرزند احمد بیستم خرداد 1349 در خانواده ای کشاورز و زحمتکش به دنیا آمد. مادرش زنی صبور و از تبار فرهنگیان این خطه است که از همان کودکی فرزندانش را با قرآن و دین مبین اسلام آشنا می کرد.

حسن در نیمه اول سال تحصیلی سوم راهنمایی درحالی که هنوز پانزده سال از بهار زندگیش بیشتر نگذشته بود از طریق بسیج به همراه جمعی از دوستان و همکلاسی هایش داوطلبانه به جبهه های جنوب اعزام گردید و با فراگیری دوره فشرده امدادگری مشغول به خدمت شد و سرانجام در یوم الله بیست و دوم بهمن ماه 1364در عملیات بزرگ والفجر8 در اروندرود به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

پیکر مطهرش به همراه سه تن ازدوستان و همرزمانش به نام های شهیدان ؛ سیدحسن حسینی، محمد مزینانی (روس) و حاج محمد امین آبادی، پس از تشییع باشکوه در آرامستان بهشت علی(علیه السلام) مزینان به خاک سپرده شد. 


رضایتنامه های جعلی


حسن در آینه خاطرات

اگه کسی او را برای اولین بارمی دید با خودش می گفت :این پسره چقدر افسرده و دست پا چلفتی است! اما وقتی رفیق و همراهت می شد تازه می فهمیدی که چه روحیه شادابی و چه پشتکار خوبی دارد. از مدرسه که برمی گشت سریع راهی صحرا می شد. نمی توانست درخانه راحت و بی خیال بنشیند و پدر پیرش زیرآفتاب کویر تنها کار کند. پیش خودش می گفت: نکند کسی نباشد چادر علف را بار الاغ کند و بابا به تنهایی این کار را انجام دهد اگه خدای نکرده قلبش یه طوری بشه چه خاکی به سرکنم، اخویها عباسعلی و محمدرضا که جبهه هستند داداش علی هم سرکار است پس خودم باید بروم.

راهی صحرا می شد و تاغروب به پدرپیرش کمک می کرد شب هم در کورسوی روشنایی چراغ گرسوز تکالیفش را انجام می داد سعی می کرد کارهایش را زود انجام دهد و به مسجدجامع برود و در نمازجماعت و دعای کمیل و توسل شرکت کند.ازاین که با دوستانش دراین جور برنامه ها شرکت می کرد حسابی سرکیف می شد. وقتی بسیج سپاه پاسداران سبزوار در مزینان، پایگاه تشکیل داد برای رفتن به رزم شبانه و حضور در برنامه های ادعیه که در روستاهای اطراف توسط این نهادبرگزار می شد لحظه شماری می کرد.

صدای اذان حسن صانعی از بلندگوی بسیج، بر روستای مزینان طنین می انداخت و پس از آن به طرف مسجد می دوید تا مکبر نمازجماعت بشود تمام دلخوشی هایش همین مراسم و نمازهای جماعت بود و شرکت در نمایشی که توسط دوستانش اجرا می شد. دیالوگ یکی ازنمایش ها را حفظ کرده بود و به تقلید از آنها گاهی در جمع تکرارمی کرد و موجب خنده رفقایش می شد.

سن زیادی نداشت که انقلاب شروع شد و پس از آن جنگی نابرابر. او مثل همه نوجوانان و جوانان، عاشق رفتن به جبهه شد اما هربار که اقدام می کرد به خاطر جثه ضعیفش و سن کم رد می شد و دوباره به مدرسه بر می گشت و به خواندن درس می پرداخت تا اینکه زمستان سال 1364 فرا رسید و دوباره سودای رفتن به جبهه و جهاد بی تابش کرد. همراه باسیدحسن حسینی و رضاهمت آبادی و علی مزینانی عسکری و جمعی دیگر از رفقا تصمیم گرفتند تابرای ثبت نام به سبزوار بروند.

                                                  *****

من ازهمه آنها قدم بلندتربود و در مرحله اول قبول شدم حسن نگاهی به من انداخت و ملتمسانه خواست که کاری بکنم پایم را جلوی میز قراردادم و او روی کفشهای من ایستاد و اتفاقا این کلک جواب داد و او فرم اطلاعات فردی را دریافت کرد و دست و پا شکسته و به تندی پر کرد. مسئول اعزام نیرو برگه رضایتنامه والدین را درخواست کرد و من به او گفتم: کلکت کنده شد، تبسمی کردو برگه را ازجیبش درآورد و در میان بهت و حیرت من دیالوگ نمایش صدام در دام را تکرار کرد و گفت: بفرما لندهور این هم رضایتنامه. مسئول اعزام ناراحت شد و گفت:مرادست می اندازی برادر؟

برایش توضیح دادم که منظورش من بودم وشوخی می کردیم. ازبسیج سبزوارکه خارج شدیم به اوگفتم :توکه پدرومادرت رفتند تهران این رضایتنامه را از کجا آوردی؟ گفت: از همان جایی که تو جورکردی. انگشتش را که هنوز آثار جوهر خودکار روی آن بود نشان داد و فهمیدم که دیشب همه ما همین نقشه را اجرا کردیم ؛رضایتنامه جعلی!

                                                 *****

روزی که می خواست راهی جبهه شود به خانه اخویم حسن در تهران تلفن کرد و گفت:مادرجان، برای خداحافظی می آیم اما پس از آنکه به تهران رسید زنگ زد و گفت:دیگه وقتی برای دیدن شما نیست و تلفنی خداحافظی کرد و ما دیگه تا وقت شهادتش او را ندیدیم. بالا سرجنازه اش نشستم و گفتم: خوشا به حالت مادرکه در راه اسلام شهید شدی.  

این اغراق نیست و من پس ازسالها که ازشهادت حسن می گذرد دوباره برای ضبط خاطراتش به سراغ این مادر شجاع رفتم و او دوباره همین جمله را تکرارکرد.

روزی که پیکرحسن تشییع شد خانم محمدی مادر شهید در گلزار شهدای مزینان و سویز چندکلامی با مردم صحبت کرد و گفت:اگر تمام پسرانم شهیدشوند من هیچگاه گریه نخواهم کرد...او اکنون بیماری فراموشی گرفته است اما تا می گویی از شهیدت بگو به سختی می گوید:جانم فدای شهدا خوشا به حالت مادر که شهیدشدی.

                                                  *****

پس از اعزام به منطقه جنوب هرکدام از ما، در قسمتی سازماندهی شدیم و همدیگر را دیربه دیر می دیدیم من و غلامرضا معلمی فر، به پادگان حمیدیه سوسنگرد اعزام شدیم و در گروه مخابرات مشغول فراگیری آموزش بی سیم شدیم گاهی مرخصی می گرفتیم و به پادگان شهیدبرونسی می رفتیم تا دوستانمان را ببینیم. یک بار دوربین بردم تا با رفقا عکس بیندازیم. من و حسن دست در گردن هم پهلوی یکدیگر نشستیم او همان شور و حال دوره مدرسه را داشت و هی ناخنم می گرفت و مجبورشدم جایم را عوض کنم اما مگه دست بردار بود؟! و دوباره همان کار را انجام می داد و حالا که عکس ها را می بینم دستش برایم رو می شود.

روزی به مرخصی تو شهری رفتم و حسن را در مسیر پادگان 92زرهی اهواز دیدم طبق معمول از پشت سر رسید و محکم زد به پشتم و گفت:چطوری لندهور! خندیدیم و ساعتی باهم بودیم و عکسی به یادگار گرفتیم و این آخرین عکس ما بود و سالهاست که قسمتی ازخاطرات مرا به یادگاردارد.

                                                   *****

تازه به منطقه اعزام شده بودم و در منطقه ایلام مشغول فراگیری آموزش بودم روزی از روزها یکی از رزمندگان که تازه باهم آشناشده بودیم کتابی را به من داد و گفت:قاسم آقای باقری تو که گفتی برای اولین باربه جبهه آمدی پس این کتابت توی چادرقدیمی گردان چکار می کند!

گفتم :کتاب من!

گفت: بعله، مگه تو مزینانی نیستی ببین اینجاهم نوشته مزینانی!

کتاب را از دستش گرفتم و نگاهی به صفحه اول آن انداختم و گفتم: بله دوست عزیز این کتاب مال مزینانی است ولی نه من، این از آن رفیقی است که سه ماه پیش شهیدشده حسن مزینانی صانعی. اوحتی درجبهه هم درسش را ول نکرد یادمه وقتی که هنوزبه جبهه نیامده بود و خیلی سفت و سخت دنبال درسش بود و کتاب می خواند بهش می گفتم: چقدردرس رو جدی گرفتی پسر!

گفت: الان کشور مابه آدم تحصیل کرده نیازداره و اگر نخوانیم به انقلاب خیانت کرده ایم حالا که ما را به جبهه نمی برند با درس خواندنمان بزرگترین جهاد را می کنیم.

                                                  *****

 

                                                  *****

وصیتنامه شهیدحسن صانعی مزینانی:

ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عندربهم یرزقون. و نپندارید آنان که در راه خدا کشته می شوند مرده اند بلکه آنان زنده اند و نزد خداوند روزی می خورند.

با درود و سلام به شهیدان زنده اسلام که در راه خدا و اسلام عزیز جان خود این پربهاترین سرمایه حیاتی خود را اهدا نمودند. شهیدانی که به امر امام به جبهه هاشتافتند و با دشمن کافر این مزدوران اجیرشده آمریکا، مردانه به شرف شهادت نائل گشتند و به سوی خدای خود شتافتند. آری شهیدان خون خود را اهدا نمودند و به وعده الهی خویش رسیدند و برای ما دو چیز به ارمغان گذاشتند یکی حفاظت از سنگرهایشان و دیگری حفاظت از خودشان.

بار الها! فهمیدم که تو را باید در جبهه ها ملاقات کنم تا امتحان خود را به طور احسن پس بدهم و نفس ناپاک خود را پاک کنم تا تو مرا به ملاقات خود بپذیری.

سفارشم به مردم حزب ا... این است همیشه گوش به فرمان ولایت فقیه باشید و از روحانیت در خط امام و سپاهیان پاسدار این دو بازوی ولایت فقیه پیشتیبانی کنید. وحدت خویش را تحت رهبری پیامبرگونه امام خمینی حفظ نمایید و با هم برادر باشید. همه ما باید روزی ازاین جهان فانی به جهان ابدی برویم لذا تنهاچیزی که از انسان به جای می ماند اعمال نیک است. با منافقان بجنگید و از کشتن و کشته شدن نهراسید... در نمازجمعه و جماعت شرکت کنید که دشمن از همین نمازهای جمعه و جماعت که مانند اسلحه ای در دست شماست می ترسد.

در اینجا سخنی باپدر و مادرم دارم.

پدر گرامی و مادر مهربانم به خودمی بالم که والدینی همچون شما داشته ام که مرا در دامنتان پرورش داده اید. شما باید افتخار کنید که امانت خدا را سالم به درگاه خدا تحویل داده اید شما از خداوند بخواهید که این قربانی ناقابل را از شما قبول کند.

چرابه جبهه رفته ام:

هدف و انگیزه من از آمدن به جبهه این است که به تمام ابرقدرتهای جهان بفهمانم که ما مرد جنگیم. ماهچون کوهی استوار در برابر تمام ابرقدرتهای صهیونیسم و امپریالیسم ایستادگی خواهیم کرد. خداوند خودش می داند ما برای چه می جنگیم ما برای مقام و آب وخاک نمی جنگیم بلکه به خاطر رضای خدا و دفاع از اسلام و قرآن می جنگیم ما مثل امام حسین(ع) وارد جنگ شده ایم و مثل او نیز به شهادت می رسیم ما شهادت را سعادت می دانیم و بر این سعادت افتخار می کنیم چه سعادتی بزرگتر از شهادت فی سبیل ا... است که در راه خدا باشد. کسی که شیفته شهادت باشد عاشق و دیوانه خداست. خداوندبه ما نیرو و توانایی و ایمان قلبی عطا فرماید تابتوانیم به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین(ع)لبیک بگوییم.

در خاتمه؛خداوندا خونم را زمثل آب روان برای اسلام جاری کن تا برای آیندگان نهال پرثمری باشد.       

                                      والسلام علی من التبع الهدی

                                    حسن صانعی مزینانی 1364/11/12

 

 نوشته شد به قلم علی مزینانی عسکری

تهران اسفند1390ه.ش

منبع:

*خانم محمدی مادر بزرگوار شهیدحسن صانعی و برادران گرامی شهید آقایان حسین، عباسعلی و علی رضا صانعی مزینانی

*دوست شهید: قاسم باقری

*کتاب مزینان، عشق آبادی کوچک نوشته احمد باقری مزینانی

  • علی مزینانی
۲۱
فروردين
۹۱

                    به نام خدای شهیدان

                      رفیق تخریب چی 

  

                               

 با چند نفر از دوستان سبزواری بنام شهید حسین مزینانی و برادر کاظم شیرازی مأمور شدیم به یکی از گردانهای مربوط به بچه های اصفهان و باآنها  همراه شدیم  , ازمحل استقرار تیپ 21 امام رضا(ع)با قطار رفتیم  به ارومیه و بعد مراغه و بعد  اشنویه و در عملیات قادر شرکت کردیم . چند هفته ما در آنجا بودیم و خاطرات زیادی از برادر شهید مزینانی داشتم ایشان خیلی صمیمی و مهربان بودند شبها که می خواستیم بخوابیم باهم پیاده روی می کردیم می رفتیم با هم مسواک می زدیم و بر می گشتیم . در شب عملیات قادر ما به اتفاق  سه برادر که مشهدی بودند به عنوان تخریب چی با گروه تخریبی که از اصفهان آمده بودند در عملیات شرکت کردیم .  عملیات که از اذان صبح شروع شده بود ,  زمانی که  رسیدیم به مقر عراقیها تقریبا" نیم ساعت بعد  با ترکش نارنجک یا خمپاره مجروح شدم  , اولین کسی بودم که از بچه های تخریب مجروح شد . و بچه ها داشتند حمله می کردند به طرف عراقیها می رفتند و به عنوان خط شکن عمل می کردند .  حسین مزینانی وقتی دید که من مجرو ح شده ام چنددقیقه ای کنارم ماندندودلداریم دادندولی برای  ادامه عملیات  باید می رفتندلذا از من خداحافظی کردندورفتند تا  وظیفه خود را در عملیات انجام دهند. و چند ساعت بعد فهمیدم که ایشان شهید شده .

                                                   *****

زندگینامه شهیدحسین مزینانی:

شهید حسین مزینانی فرزندرجبعلی در سال 1347ه.ش درروستای مزینان ازتوابع شهرستان سبزواردرخانواده مذهبی واسلامی چشم به جهان گشود .از همان دوران کودکی علاقه زیادی به مسائل دینی ازخودنشان می داد . رابطه ایشان با معلمین و اولیای خود خیلی صمیمی بود وهمه از او راضی بودند،هیچ کس از اوناراحت نمی شد زیرا رفتارش خیلی خوب بود . اگر حرفی به ایشان می گفتی که عصبانی می شد، هیچ چیز نمی گفت می رفت بیرون که عصبانیتش برطرف شود. شهید جذابیت و محبوبیت خاصی در بین مردم  و ارادت خاصی نسبت به ائمه اطهارو اهل بیت داشت .به انقلاب و قرآن عشق می ورزید وتوجه زیادی نسبت به انجام نماز و روزه داشت . با شور و علاقه زیادی در مراسمات و راهپیماییها شرکت می کرد در ولایت پذیری واطاعت  از امام خیلی قاطع بود.حسین پس ازروزها حضوردرمیادین نبرد درسال 1364ه.ش درمنطقه اشنویه به شهادت رسیدوپیکرمطهرش درگلزارشهدای سبزواربه خاک سپرده شد.

                                                   *****

وصیتنامه شهیدحسین مزینانی:

   با سلام و درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی این امید مستضعفین این حامی محرومان این دشمن مستکبرین، این پیر جماران سلام و درود بر تو ای پدر و مادر عزیز؛ ای مادر که غم جوان 18ساله ات را تحمل می کنی. انشاء الله که خداوند تبارک و تعالی به شما صبر دهد و امید است که صبر و تحمل مراسم شهادت مرا داشته باشی. مادر جان از اینکه نتوانستم مجدداً به زیارت شما بیایم شرمنده ام .

اینک پیامی دارم برای امت حزب الله و شهید پرور که امیدوارم مورد قبول واقع گردد من از شما می خواهم که از جا برخیزیدو به ندای رهبر لبیک گویید و به جبهه ها هجوم بیاوریدوراه رهبر و راه شهیدان را ادامه دهید و اکنون بهترین موقعیت است که به هل من ناصر سرور شهیدان حسین بن علی(ع) لبیک بگوئید و خدا را شاکر باشید که این موقعیت بزرگ نصیب شما گشته و می توانید با عنایت به امدادهای غیبی و زیر سایه گسترده ولایت فقیه و رهبری نائب بر حق آقا امام زمان (عج)، خمینی کبیر مشت محکمی بر دهان استکبار بویژه آمریکا و اسرائیل غاصب و دشمنان اسلام و منافقین کوردل بزنید.

ای امت حزب الله... ،اکنون سفره ثواب خداوندپهن است،گردسفره جمع شویدوازثواب آن خودرابهره مندکنید.باشدکه خداوندمتعال قبول کند.

                                نوشته شدبه قلم :علی مزینانی عسکری

                                        تهران فروردین 1391ه.ش

منبع:

*ستادیادواره شهدای تخریب سبزوار

*محمدرضارحیمی همرزم شهید 

*کتاب مزینان عشق آبادی کوچک.احمدباقری

  • علی مزینانی
۰۱
فروردين
۹۱
  • علی مزینانی
۲۳
اسفند
۹۰

                                                     

                                 به نام خدای شهیدان

                                           لباس خاکی بابا

غروب یک روزسرد زمستانی من و فرزند کوچکم درآپارتمان کوچکمان استراحت می کردیم که ناگهان زنگ دربه صدا درآمدچون آیفون خراب بود نمی توانستم بفهمم پشت درکیه وبه امیدآمدن آشنایی دکمه رافشاردادم.

 صدای قدمهایش که باصلابت ازپله هابالا می آمدکنحکاوم کرد نگران شدم که نکندبرای غریبه ای دررابازکرده باشم ازچشمی در نگاه کردم ازخوشحالی فریادی کشیدم وگفتم: بابا!      

 نمی دانستم چکارمی کنم ،منتظرش نماندم پله ها را دوبه یکی کردم و قبل از آنکه وارد خانه بشودخودم را به او رساندم سر و صورتش را غرقه بوسه کردم وباتعجب گفتم: شما کجااینجاکجا آقاجون.خندید و گفت:مرخصی آمده ام  چون دلم خیلی برات تنگ شده بود گفتم قبل ازآنکه برم خونه ومادرت رو ببینم بیام سری ازشما بزنم.

یکی ازدکمه های پیراهنش افتاده بود نخ وسوزن آماده کردم که دکمه رابدوزم درحالی که بانوه اش بازی  می کرد باخنده گفت:می خوای ما روازگشنگی بکشی دختر توبروشام درست کن من خودم دکمه رامی دوزم. فرزند کوچکم گفت:بابابزرگ توبااین چشمای کورمکوریت می تونی خیاطی کنی ؟لپش روکشیدوگفت:عزیزدلم اگه من کورباشم که نمی تونم بادشمنا بجنگم بیابشین وتماشا کن.

این آخرین باربودکه بابا به مرخصی آمدومن هنوزلباسای خاکی او را توی بغچه ای یادگاری نگه داشته ام وهروقت نخ وسوزن به دست می گیرم یادخاطره بابا می افتم...

                                                  *****

سال چهل و دو بود و اوج مبارزات انقلابیون و تبعیدمرجع عالیقدرشیعه امام خمینی (ره)یکی ازروحانیون درمسجدمحل به پشتیبانی ازامام سخنرانی پرشوری کرد وتحت تعقیب ساواک قرارگرفت. دوستان موضوع رافهمیدندوتصمیم گرفتندایشان رامخفی کنند.د ژخیمان پهلوی به کسی رحم نمی کردند واگرکسی ازروحانیت دفاع می کرداورادستگیروشکنجه می کردند . همه ماازترس لو رفتن برای پناه دادن به این روحانی جرات نمی کردیم حتی پیشنهادجایی رابدهیم .منتظربودیم یک نفر حرفی بزندکه شهیدامین آبادی واردجلسه شدووقتی موضوع رافهمید با خونسردی گفت:غصه نخوریدمن حلش می کنم. ازآن روزبه بعدماجناب سخنران راندیدیم وبعدها فهمیدیم که حاج محمدایشان رابرده به خانه اش وتامدت هامیزبانش بوده است.

                                                  *****

عاشق خدمت به قشرضعیف بوداگرکسی می خواست خانه ای بسازدویاامرخیری درکاربودوبرای تهیه جهیزیه مشکل داشت بدون آنکه خودش متوجه شودکمکشان می کردوپول می فرستادومی گفت :آدم خیری  مشکلت رافهمیده وبرایت پول فرستاده،اگرهمشهری هامیخواستندمعامله ای انجام بدهندوپول کم داشتندمی گفت:بروجلو من یه خورده پس اندازدارم قرض الحسنه به تومی دهم کارت که انجام شدهروقت داشتی پس بده .انقلاب که به پیروزی رسید حدودیکصدنفرازبچه های مزینان رابسیج کردوبه مناطق محروم اطراف تهران می رفتندودرکارهای عمرانی وکشاورزی به افرادمستمندکمک می کردند.

درنزدیکی مزینان منطقه ای به نام اسدآباد وجودداردکه زمینش مناسب کشاورزی است .موتورآب عمیقی هم درآنجااحداث شده بود ولی صاحبش نمی توانست آن رابه خوبی اداره کند وتصمیم به فروش گرفته بود تقریبا اسدآباد رو به نابودی می رفت .یازده نفرازمزینانی های مقیم پایتخت اعلام آمادگی کردند که به شرط حضورحاج آقاامین آبادی وبامشارکت همدیگرازتهران بروندواسدآباد راآبادکنند.اوهم بااصراردوستان مسئولیت گروه رابرعهده گرفت والحق فکروایده های خیلی خوبی ارائه می دادوهرحرفی می زدبقیه باجان ودل اجرامی کردند و موفق شدند اسدآباد را ازخشکسالی نجات دهند ودوباره آبادش کنند .

                                                  *****

نه می دونستیم سوادش چقدره ونه می شناختیمش.یک عده می گفتندوضعش خوبه وازشهرفرارکرده یک عده دیگه هم می گفتند:بازنش دعواکرده وبه روستاپناه آورده تاراحت باشه ؛تعدادی هم پیش بینی می کردند که عقده ریاست داره ومی خواداینجاحکومت کنه.هرکی بودو هرچی بودبرای مابچه های کویری که خیلی خوب شده بود؛ازصبح تاغروب انتظار می کشیدیم  که شب بشه وماهم بریم توی جلسه قرآن واین حاجی برامون قصه بگه وقرآن یادبده بعد هم کلی جایزه ازش بگیریم ،صبح هاهم باجووناوپیرمردادنبالش بدویم وورزش کنیم وگاهی وقتاهم بره شهرواسلحه بیاره و تیرانداختن یادمون بده.بعضی شباهم بچه ها راجمع می کردورزم شبانه وتاصبح راهپیمایی پشت قلعه یادردل کویر وبعدهم دعاونمازوباز کار.خداییش عجب آدمی بودیه لحظه آروم نمی گرفت.یه لحظه هم میدون روترک نمی کرد. همه چیزشو وقف آبادکردن روستاکرده بود.بخشداری وفرمانداری واستانداری رابه تنگ آورده بوداگه می فهمیدچیزی برای مزینان اعلام شده تااون رو ازادارات   نمی گرفت آروم نمی شد.نیمه شعبان که می شدبازارراچراغانی می کرد وجشن مفصلی می گرفت وکلی شیرینی پخش می کردبعدهم دوربینش را برمی داشت وازگروه تیاترعکس می گرفت . بعدازسه شب که جشن میلادرابه خوبی برگزارمی کردهمه ماهارو دورهم جمع می کردوضمن تشکرفراوان ازبچه ها یه جورخودمونی وصیت می کردومی گفت: یادتون باشه اگه سال دیگه من بین شمانبودم خودتون این سه شب روجشن بگیرین نذارین این چراغ خاموش بشه. بعدازمراسم نیمه شعبان ازپا نمی نشست یعنی اصلاخسته نمی شدودوباره دنبال یه کارخیردیگری می رفت وبرای آبادانی دیارش تلاش می کرد.گاهی هم آستینهاروبالامی زدو خودش بنایی  می کرد. می گفتنددرتهران معمارقابلی بوده است ،سرتون ودرد نیارم خلاصش اینکه همه کاره بود.تازه وقتی شهیدشدبعضی هاتازه فهمیدندکه چه گوهری راازدست داده اندوهروقت چشمشان به جوی آب روان بازار مزینان   می افته می گویند:خدارحمت کنه حاجی امین آبادی راچه زحماتی برای جاری شدن این آب کشید.

                                                 *****

چند بار اصرار کرد که تو هم با من بیا بریم مزینان و اونجا هم آب و هوای خوبی داره و هم من می تونم یه کمی دینمو برای مردم ادا کنم دوست دارم این آخرعمری اگه کاری ازدستم ساخته است واسه بچه های روستاانجام بدم.

گفتم:آخه حاجی الآن وسط سال تحصیلیه وبچه هادرس دارن وانگهی من بیام ایناکه دوست ندارندبیان توی ده زندگی

کنندایناتوی شهربه دنیااومدن واینجارودوست دارند.ماکه حریفت نمی شیم دلمون هم نمی خوادجلوی کارخیرت روبگیریم شمابروانشاء الله اوضاع که روبراه شدوبچه هاراضی شدندماهم میایم پیشت.

رفت وهرچندوقت یکبارمی آمدوسری به مامی زد ولی هیچ وقت نگفت که چیکارکرده چه مشکلاتی داره فقط هربار که می دیدیمش می گفت:جایتان خالی است .وقتی شهید شدکوچک وبزرگ می گفتند:خدارحمتش کنه مزینان راآباد کرد.هرجای روستاکه قدم می گذاریم باقیات وصالحات حاجی به چشم می خورد .آب ،برق،مدرسه وحتی غسالخانه وسالن مراسم و...همه یادگاری های اوست وافسوس می خورم ومی گویم ای کاش می توانستم بیشتر در کنارش باشم وکمکش کنم .

                                                 *****

برگی اززندگینامه شهید محمدامین آبادی:

محمدامین آبادی فرزندغلامحسین درسال1313ه.ش درمزینان سبزواردیده به جهان گشود.قلعه امین آباد بعد از صحرای سبزمزینان ودرابتدای کویرواقع شده که تاقبل ازانقلاب اسلامی تعدادی ازاهالی درآنجازندگی می کردندوآب چشمه ای زلال درآن حوالی جاری و آبشخورزمینهای اطراف بودوکشاورزی ودامداری درآنجارونق داشت. شخصیت معنوی محمددردامان خانواده ای مذهبی وکارگروشرکت درمکتبخانه وجلسات قرآن شکل گرفت وتاسنین نوجوانی درمزینان زندگی کردوپس ازآن برای تامین هزینه های زندگی وکمک به پدرراهی تهران شدوپس ازیک دوره کارگری دربنایی معمارچیره دستی شداخلاق وبرخوردمهربانانه اش باعث شده بودکه کارگران باعشق وعلاقه خاصی درخدمت اوباشند.اوپس ازمدتی دراداره مخابرات مشغول به کارشد.درسال1331بایکی ازدختران فامیل ازدواج کردکه یک فرزندپسروشش دخترازایشان به یادگارمانده اند.

فسادرژیم پهلوی موجب شده بودکه محمدامین آبادی به همراه عده ای ازمزینانی هابرعلیه دستگاه حاکم مخفیانه به مبارزه بپردازدکانون این مبارزات مسجدرحمتیه ومهدیه مزینانی های مقیم مرکزبود.

وی باشروع انقلاب اسلامی نقش به سزایی درسازماندهی وراه اندازی گروه های تظاهرات کننده داشت ودراغلب راهپیمای ها پیشاپش جمعیت حرکت می کرد.پس ازپیروزی انقلاب نیزاودست ازمجاهدت وتلاش نکشیدوبا تشکیل گروه های جهادی به کمک قشرمستضعف شتافت وحتی درزمینه کشاورزی وخانه سازی به مردم دماوندکمک شایانی کرد.باشروع جنگ تحمیلی سنگرجهاداوتغییرکردوبه زادگاهش مزینان مهاجرت نمودوباتشکیل پایگاه بسیج شروع به آموزش وتربیت بسیجیان مزینانی کردوباتعدادی ازاهالی، راهی سوسنگردشدتابرای آوارگان جنگی خانه بسازدوجزء اولین کسانی بودکه گروهای جهادی راساماندهی کردودرمنطقه مگاصیص ویرانه های جنگ راآبادکرد.

پس ازبازگشت ازسوسنگردعلاوه برکارهای فرهنگی به عمران وآبادی روستاپرداخت وقنات آب مزینان رادوباره احیاکرد وبابازسازی جوی آب شکل خاصی به بازارمزینان داد.غسالخانه مزینان واحداث سالن شهداازدیگر اقدامات خیرخواهانه اوست. حسن خلقش موجب شده بودکه نوجوانان وجوانان مزینان اغلب اوقات خودرادربسیج وکارهای گروهی مسجدبگذرانند .

زمستان 1364به همراه سی نفرازمزینانی هاراهی جبهه های جنوب شدودرعملیات غرور آفرین والفجرهشت به شدت مجروح شدوپس ازچندروز به درجه رفیع شهادت نائل آمدوبه همراه سه تن ازبسیجیان وهمرزمانش درمزینان تشییع ودرگلزار بهشت حضرت علی (ع)زادگاهش برای همیشه آرام گرفت.

                       نوشته شدبه قلم:علی مزینانی عسکری

                                  تهران- اسفند۱۳۹۰ه.ش

منابع:

*همسر و دختر محترمه شهیدحاج محمدامین آبادی

*حاج رحیم هژیرتالی-حاج حسین شمس-حاج عباس رضایی فر-علی مزینانی و چندتن دیگرازهمرزمان شهید

*کتاب مزینان عشق آبادکوچک -احمدباقری مزینانی 

 



 

                                         به نام خدای شهیدان

                                              حالامی فهمم بابایعنی چه

گفتم :مادرتو دیگه هم سربازی خدمت کردی و دو سال توی جبهه بودی و هم یکبارازطریق جهادرفتی الآن زن وبچه داری این دخترا بابا می خوان بشین زندگیت را بکن.

گفت: درسته مادرجان ولی حالا اسلام نیازبه من داره نمی تونم در خانه راحت بنشینم و ببینم که بچه های مردم می رن شهیدمی شن من راحت باشم .یک عمرحسین حسین گفتم ونوحه کربلاراخواندم ولی حالاکه دوباره کربلا برپاشده من بایدبه هوای زن وبچه درخانه بشینم

گفتم :خداپشت وپناهت من نمی تونم جلوی امرخدارابگیرم .

                                                  *****

علاقه خاصی به نام سکینه خاتون وزینب داشت هرچی بهش گفتند: این اسم ها مصیبت میاره وبلاکش دورانند یه اسم دیگه ای واسه دخترات انتخاب کن!

گفت: ایناخرافاته وهمش تبلیغات دشمنان امام حسینه ،این اسامی افتخاره ولیاقت می خوادکه کسی نامش زینب ویا سکینه باشه من نام دخترام رو هم نام این بزرگواران می گذارم انشاء الله اوناهم لیاقت داشته باشن که زینب وارزندگی کنند. اگه صدتادیگه دخترداشته باشم بازهم این اسامی را انتخاب می کنم.

                                                  *****

ازبابافقط اسمش رامی دانم،خیلی کوچیک بودم که رفت جبهه وشهید شد .همه می گفتن تودخترشهیدی ومن گاهی خوشحال بودم که تحویلم می گیرندواحترامم می گذارند ؛گاهی حسابی بابایی می شدم ودلم می خواست الان پیشم بودومن بغلش می گرفتم وصورتش رامی بوسیدم.مادرم می گه:هرموقع ازسرکاربر می گشت می آمد بالای سرشما دوخواهروپیشانتان رامی بوسیدوچنددقیقه ای باشمابازی می کرد.

 من نمازخواندن راازبابا یاد گرفتم . توی وصیتنامه اش سفارش می کنه ومی نویسه :دوست دارم دخترام راهم روبانماز اول وقت ادامه بدهند. مادرم ومادربزرگم تعریف می کنندکه:خیلی به نمازاول وقت اهمیت می داده همیشه نزدیک اذان دست ازکارمی کشیدوبه طرف مسجدحرکت می کردتانمازراباجماعت بخواند.

 اولاباخودم می گفتم بابااصلا عاطفه نداشته ومن وخواهرم راول کردورفت جبهه ولی بعدازمدت ها نامه هایش راکه برای مادرم فرستاده بود و اون هم به یادگارنگه داشته ،می خوانم ومی بینم باچه عشق وعلاقه ای نوشته زینب وسکینه راازقول من ببوسید؛فهمیدم که خیلی ما رو دوست داشته ولی به خاطردینش رفت وبه شهادت رسید حالا  می فهمم بابایعنی چه!

                                                 *****

باهمه مهربان بودحتی بچه های کم سن وسال بامحمدشوخی می کردند و او هم برای اینکه بچه هاکمی بخندند برایشان ادا می ریخت. خاله من زن برادرمحمداست .اوناتابستان رفته بودند تهران تاازاقوام سری بزنند من سرظهری ازتیربرق کناردیوارمنزلشان بالا رفتم وخودم را انداختم توی خانه خاله ام تا توپم رابردارم کارم که تمام شددوباره ازدیواربالا آمدم وتوی کوچه سرک کشیدم که ببینم کسی نباشد غافل ازآنکه محمدمرا دیده وهیچی نگفته بود تاپایین پریدم اوجلویم سبزشد خیلی ترسیدم اما اون که این حالم رادید گفت:من که می دانم توبرای چی رفتی خونه داداشم ولی بهتره وقتی کسی خونه اش نیست این کاررا نکنی چون مردم نمی دونندکه توبرای چی رفتی وفکرمی کنند خدای نکرده دزدی.

نفسش حق بودوازآن روزدوستی ماکه سالهاازاوکوچکتربودم بیشترشدواوتازنده بوداز این قضیه به کسی حرفی نزد.

                                                 *****

همیشه مواظب بودتامبادالقمه حرامی به خانه بیاورد .نوجوان بودکه برای کاربنایی به تهران رفت.هرموقع که می آمد پولش راداخل دستمالی می گذاشت وبه من تحویل می داد.اول مبلغی ازآن رابرمی داشت وداخل دستمال جداگانه ای می گذاشت ومی گفت : مادرجان این خمس مالم می باشد.وهنوزآن دستمال ها رابرای یادگاری درخانه نگه داشته ام گاهی وقت هاکه هوس دیدنش رامی کنم سراغ صندوقچه میرم ودستمال هارا برمی دارم وبه چشمانم می مالم.

                                                 *****

صدای خیلی خوبی داشت درمحرم هرسال یکی ازنوحه خوان های هیئت متحده حسینی مزینان بود.وقتی نوحه می خواند در صدایش حزن خاصی دیده می شد وباهمان توسلی که داشت نزدعزاداران امام حسین (ع)عزیزترمی شد و مسئولین هیئت ازاودرخواست می کردندکه حتی درجایگاه مخصوص که تمامی هیئتها حضور داشتند نوحه خوانی کند.

یکی ازکسانی که به شدت به محمدعلاقه داشت مرحوم حاج عباسعلی صدیقی بودکه درمراسم تعزیه خوانی عاشورای مزینان نقش امام حسین (ع)را اجرا می کردومحمدنیزدردهه دوم همین نقش راایفا می نمود،مرحوم صدیقی که جدیت وبازی زیبای اورامی دیدبه پسرانش سفارش کرده بودکه بعدازفوتش اجازه بدهندمحمدتعزیه امام رادرعاشورا بخواند اماگویادست تقدیر آنچنان بودکه استادوشاگردهردواین نقش رابه دیگری بسپارند

                                                 *****

برای آخرین باربه مرخصی آمده بودومی خواست برگردد جبهه .آمدخانه وموضوع رامطرح کرد.گفتم:ماچهارساله که ازدواج کردیم وتوی این چهارسال تویاجبهه بودی یابرای کاررفتی تهران ،آخه من چه گناهی کردم که همه اش بایدتنهاباشم وسختی بکشم حالاباشه سال دیگه برو، شایدتااون سال جنگ هم تمام بشه.

بالبخندجواب داد:به خدانمی تونم راحت بنشینم لذا خواهش می کنم اجازه بده که این بارهم برم.وقتی داشتم بر می گشتم توی قطارباخدای خودم خلوت کردم وگفتم :خدایاخودت به زن وبچه ام صبربده تابتوانم به سلامت به جبهه برگردم .خیلی صحبت کردیم وآخرش گفت:تاتورضایت ندی نمی رم.وقتی اصرارش رادیدم ودیدم که چقدرناراحته گفتم:بروخداپشت وپناهت.

                                                 *****

بعدازاینکه ازسبزوارحرکت کردیم بارزمندگان شهرهای دیگردراستادیوم تختی مشهد تجمع کردیم صدای زمزمه ای مرا متوجه خودکرد.دیدم محمدگوشه ای خلوت کرده وکتابی دردست گرفته ومی خواند.گاهی سری تکان می دهد واشک می ریزد.کنجکاوشدم نزداورفتم وگفتم :چیه هنوزنرفته دلت هوایی شده چی می خونی ؟

قرآن رانشانم دادودیدم آیاتی رامی خواندکه درباره عذاب بدکاران است.گفتم:توچه غمی داری آقا همه می دونن که باکله می ری بهشت.سری تکان دادوگفت:کی ازعاقبت خودش خبرداره که من ازخودم مطمئن باشم...

                                                 *****

برگی اززندگینامه شهیدمحمدمزینانی(روس):

محمد مزینانی فرزندکربلایی علی اصغرروس درسال1342ه.ش درمزینان سبزوارپابه عرصه وجودگذاشت .پدرش فرد سرزنده وشوخ طبعی بودودرمراسم عروسی ویاجشن های ملی ویامذهبی به زبان روسی شعروترانه می خواندو دیگران رامی خندانداودرزمانی که روس هابه ایران حمله می کنندسرباز بوده ومدتی رابه عنوان خدمتکاردرپادگان روس ها کارمی کرده وازهمان زمان چندکلمه ای یادمی گیردوبعدها به تقلیدازآنها روسی صحبت می کندودرمزینان به کربلایی اصغرروس معروف می شود.پس ازپیروزی انقلاب نیز درنمایشنامه ای که به نویسندگی وکارگردانی رمضانعلی عسکری وبابازی خوب محمدوچندتن ازجوانان مزینان اجرامی شوداونیزنقش یک افسرروسی را به خوبی ایفامی کند.

محمددوران کودکی رادرمکتبخانه مزینان به فراگیری قرآن می گذراندوبرای ادامه تحصیل واردمدرسه ابتدایی مزینان می شود.درتعزیه خوانی استعدادسرشارش موجب توجه بزرگان می شودواونقش سکینه خاتون راوپس ازآن حضرت قاسم (ع)وشوذب ودرنهایت حضرت امام حسین (ع)رادرمراسم عاشورای دهه اول ودوم مزینان اجرا می کند.او آنقدر خوب ظاهرمی شودکه هرنقشی را عهده دارمی شود به زیبایی وهنرمندانه ایفامی کند.درنوحه خوانی نیزاستادکم نظیری می شود درمزینان وروستاهای مجاورباصدای زیبایش دعای کمیل وتوسل وندبه ونوحه می خواند.

پس ازاتمام دوران ابتدایی برای تامین امرارمعاش به تهران عزیمت می کندودرحرفه گچ کاری نیزاستادچیره دستی می شود پس ازازدواج نیز مدتی درتهران وسمنان دراین شغل فعالیت می کند

باشروع جنگ تحمیلی اونیزدرحالی که یک فرزنددخترداردبه خدمت سربازی اعزام می شودودرمنطقه سوماربه جنگ بادشمن بعثی می رود.فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی وقتی خلوص اورا می بینندپیشنهاد می کنندکه پیشنمازی جماعت رابپذیردوبا اصرار،اونیزقبول می کندوازآن روزبه بعددرجه داران وافسران ارشدبه امامت اونمازجماعت می خوانند .

پس ازاتمام دوران سربازی محمدبه امدادجنگ زدگان سوسنگرد می شتابدوباکمک چندنفرازاهالی برای آوارگان مگاصیص که کاشانه اشان توسط مزدوران صدام ویران شده است خانه می سازند.

محمدکه حسینی وارزندگی می کند نمی تواندآرام بنشیندوعشق حضوردرجبهه بی تابش می کندوزمستان سال1364 به همراه چندنفرازنوجوانان وجوانان وپیرمردان مزینان راهی جبهه های جنوب می شودوسرانجام درعملیات غرورآفرین والفجرهشت به شهادت می رسد. پیکرمطهرش به همراه شهیدان حاج محمدامین آبادی که تاآخرین لحظه درکناریکدیگربودند،سیدحسن حسینی وحسن صانعی پس ازتشییع باشکوه درگلزارشهدای مزینان به خاک سپرده شد.

                                                 *****

سفارش شهیدمحمدمزینانی:

ای مردم شریف!درمقابل کسانی که وضع خصمانه درقبال اسلام گرفته اند،بایستیدوشماهمیشه پیروخط رهبر انقلاب باشید وازحسین زمان دفاع نمایید.

 

                   نوشتهشدبه قلم:علی مزینانی عسکری

                                تهران -اسفند۱۳۹۰ه.ش

 

منابع:

*مادربزرگوار و همسرصبور و دختران محترمه شهیدمحمدمزینانی

*کتاب مزینان عشق آبادکوچک-احمدباقری مزینانی 

  • علی مزینانی
۲۰
اسفند
۹۰

دیدار امام جمعه شهرستان سبزوار با پدر سه شهید
حجت الاسلام ابراهیمی امام جمعه شهرستان سبزوار با حضور دربیت سیداحمد حسینی مزینانی پدر سه شهید ، این پدر بزرگوار را مورد تفقد خویش قرارداد

به گزارش روابط عمومی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان رضوی ، دراین دیدار که شم آبادی بخشدار داورزن فرمانده حوزه مقاومت بسیج بخش داورزن و فیلسرائی رئیس بنیادشهید وامورایثارگران شهرستان سبزوار نیزحضور داشتند با حضور در بیت سیداحمدحسینی مزینانی پدر سه شهید در روستای مزینان درجریان وضعیت جسمانی این پدرسه شهید قرار گرفتندو برای ایشان طول عمر همراه با سلامتی از درگاه ایزدمنان مسئلت نمود.
گفتنی است: سیداحمدحسینی مزینانی دردوران 8 سال دفاع مقدس سه فرزند بزرگوار خودرا تقدیم انقلاب اسلامی ایران نموده است و درمراسم تجلیل از ایثارگران خراسان رضوی مفتخر به دریافت نشان ملی ایثار از دکتر محمود احمدی نژاد رئیس جمهور ایران اسلامی شد

  • علی مزینانی
۱۹
اسفند
۹۰

***تندیس دکترعلی شریعتی پس ازمدت هادرمسیرراه ابریشم ودرابتدای ورودی نهرآب مزینان نصب شدولی باگذشت چندین سال هنوز تکمیل نشده است.

 

کاروانسرای مزینان

***کاروانسرای مزینان معروف به شاه عباسی مربوط به دوره صفویه.  کتیبه های تاریخی ا ین بنامتاسفانه توسط افرادناشناس سرقت شده است.عکاس هادی دهقانپور

استوار در دل کویر

***درخت گزدرکویرمزینان
درسرتاسرکویرازاین گونه درختان به چشم می خورد.

عکاس مصطفی کلاته (وبلاگ رشنکی)

***یخدان مزینان
هم اکنون نخل مراسم عاشورا دراین مکان نگهداری می شود 

  • علی مزینانی
۱۶
اسفند
۹۰

مردان قبیله عشق                       

نویسنده:طیبه مزینانی

یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۲۰:۲۳سایت ساجد

هر بار به «بهشت علی» پا می گذاشتم ، پرچم های افراشته بر بالای مزارشان ، چشم هایم  را به تماشا می کشاند ؛ مردم دسته دسته به زیارت مزارشان می شتافتند و دقایقی به رازو نیاز می نشستند .

ندیده بودمشان ، اما .... 

می دانستم آدم هایی بودند از اهالی کویر؛ کویر مزینان.

می گفتند : جنگ که شروع شد ، همه با یک هدف اما هر کدام به بهانه ای به میدان نبرد شتافتند. 

می گفتند : چیزی نگذشت که پی در پی ، خبر دادند ملکوتی شده اند.

گفتم: باید قدمی بردارم ، شاید بشناسمشان.

قدمی برداشتم .. 

دستی  تکانم  می دهد .... چشم هایم را باز می کنم ... همسرم است . می پرسد :« گریه می کردی؟!»

چشم هایش قرمز است . می گویم :«خواب می دیدم شب عاشوراس! پسرمون داشت جلو هیئت می خوند، مثل همیشه ... » 

می گوید : « خوابت تعبیر شده ... آوردنش . جلو هیئت ، منتظره!»

و می گرید ؛ بلند بلند ، بلند می شوم و از اتاق بیرون می زنم . عده ای که جلو در ، صف کشیده اند ، دنبالم راه می افتند.

مردها و زن ها دسته دسته ، جلو هیئت ایستاده اند و به من نگاه می کنند . برایم راه باز می کندد . جلومی روم ، جلوتر . تابوتی روی زمین جلو هیئت است . به آن خیره می شوم . 

ناخودآگاه می خوانم ؛ بلند بلند : 

این گل پرپراز کجا آمده

از سفر کرب و بلا آمده

دست ها بالا می رود و بر سینه ها می نشیند و صداها ، بلند و بلند و بلندتر می شود. 1

 


 

انگشتم را روی زنگ در می گذارم ، صدایی می آید: «اومدم»

و چند لحظه بعد ، صدای کشیده شدن دمپایی هایش روی سنگفرش حیاط به گوش می رسد : « لخ خ خ خ ... لخ خ خ خ ... »

خنده ام می گیرد . می گویم : زود باش! زیر پاهام علف سبز شد! »

در را باز می کند . با خنده می گوید: «سلام»

جواب سلامش را می دهم و می گویم :« دیروز نیومدی ...»

می خندد . می پرسم : «فردا چی ؟ می یای؟ ... زندگی خرج داره ، اگه همیشه این طوری یه روز در میون بیای سرکار ، نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری!»

لبخندی می زند و در جوابم می گوید:«فردا پس فردا باید بارمو ببندم و برم ... » 

نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد : «دعا کن خونه ی اون دنیام آباد باشه.»

می خندم و بلند می گویم: «الهی خونه ی اون دنیات آباد باشه!»

*

با صدای زنگ ، در حیاط را باز می کنم. کسی پشت در نیست. نگاهی به اطراف می کنم . هیچ کس نیست . برمی گردم . پاکتی را که روی زمین افتاده ، برمی دارم ، لبه اش را پاره می کنم ، کاغذ توی آن را بیرون می کشم و می خوانم : «به اطلاع دوستان عزیز می رسانیم مراسم بزرگداشتی به مناسبت شهادت ... »

می لرزم . اشک جمع شده توی چشم هایم ، جمع می شود . با خودم می گویم : «فکر نمی کردم به این زودی دعام مستجاب بشه ... » 2

 


 

3

قرآن کوچک جیبی اش را بوسید و توی ساکش گذاشت. گفتم : این قدر عجله نکن!

نگاهم کرد . پرسیدم: «چرا صبر نمی کنی داداشت برگرده؟»

سرش را پایین انداخت و گفت : «هر کی وظیفه ی خودشو انجام می ده !»

گفتم : «منو دست تنها می ذاری . خونه ، بدون تو خالی می شه ... صبر کن داداشت برگرده . »

ساکش را برداشت و گفت: «باید برم...!»

گفتم: « پس زود برگرد!»

نگاهم کرد ، با لبخندی بر لب گفت : بر می گردم ... خیلی زود برمی گردم بابا!

بلند شدم و به طرفش رفتم. توی چشمهایش نگاه کردم و آرام ، صورتم را جلو بردم . پیشانی اش را بوسیدم و گفتم :«به امان خدا!»

به قولش عمل کرد. خیلی زود برگشت؛ روی دستهای مردم ، توی یک جعبه چوبی ... 3

 


 

4

روی زمین ، دراز کشیده ام . صدایی از بیرون می آید و پتویی که جلو سنگر آویزان کرده ام ، کنار می رود . سرش را تو می آورد و می پرسد:«اینجایی؟»

نگاهش می کنم و می گویم: فرمایش؟

وارد سنگر می شود و فانوس را از قلاب سقف آویزان می کند . زیر نور فانوس ، سلام می کند ، از توی جیبش آینه ای در می آورد ، جلو صورتم می گیرد و می گوید: « می بینی ... ریش و سبیلت سفید شده ... همه اش که نه ، چند تارش! 

با بی حوصلگی می گویم : خوب منظور؟!

دستم را می گیرد ، آینه را توی آن می گذارد ، قیچی کوچکی از جیب روی سینه اش بیرون می کشد ومی گوید: خیلی حیفه که پیر بشی!

سرم را به دیوار سنگر می چسباند ، تار سفیدی از بین ریش هایم جدا می کند ، آن را با قیچی می چیند و ادامه می دهد: تو باید جوون بمونی ؛ جوون جوون ! 

*

جلو آینه می ایستم. به صورتم نگاه می کنم و به ریشم. دستی به آن می کشم.

صدایش توی گوشم می پیچد: تو حیفی پیر بشی ... 

می خندم و می گویم : نیستی که ببینی چقدر پیر شده ام ...

لبهای مرد توی آینه را می بینم که توی تارهای سفید دورش ، از هم باز می شود. اشکی از گوشه ی چشمم می چکد و لای ریش های سفید مرد توی آینه گم می شوند. 4

 


 

از کنار ریلهای فولادی می گذرم و پایم را روی سنگفرش مرمر راه آهن می گذارم . سر بلند می کنم و به روبه رو نگاهی می اندازم . همه جا پر از جوان هایی است که لباس خاکی رنگ پوشیده اند . او را می بینم که چفیه ای دور گردنش آویخته . من را که می بیند ، لبخند می زند و دستش را توی هوا تکان می دهد. به طرفش می روم . به هم که می رسیم ، او را محکم بغل می کنم و فشار می دهم . 

می گویم : باز لباس رزم پوشیدی رزمنده !

می گوید : لباس وظیفه اس.

می گویم: شنیدم بالاخره بعد از این همه سال ، بابا شدی !

می گوید : راست می گن . نذر کرده بودم بابا که شدم ، برم منطقه . حالا که نذرم قبول شده ، دارم می رم جبهه .

می گویم : حداقل صبر کن زنت از جا بلند شه ، بعد ... 

*

می گوید : عملیات نزدیکه ، باید برم ... شاید چیزی عاید من بشه ... ! 

و رفت ... 5

 


 

 

1- شهید محمد مزینانی(روس) ، فرزند علی اصغر – راوی: معصومه مزینانی(مادر شهید) 

2-شهید سید حسین حسینی مزینانی ، فرزند : میرزا احمد – راوی : عباس مزینانی(از بستگان)

3-شهید سید حسین حسینی مزینانی ، فرزند: میرزا احمد – راوی : معصومه مزینانی(مادر شهید)

4-شهید ابراهیم مزینانی ، فرزند عبدالله – راوی : سید قاسم حسینی مزینانی( از بستگان)

5-شهید سید حسین حسینی مزینانی ، فرزند: میرزا احمد – راوی : عباس مزینانی( از بستگان

  • علی مزینانی
۱۶
اسفند
۹۰
گفتگو با مادر پاسدار شهید حمید رضا مزینانی؛ عکسی که به یادگار داریم



وقتی به روستای مزینان درسبزوار می رفتم، فکر می کردم فقط یک خانواده سه شهید در آنجا زندگی می کنند اما وقتی وارد مزینان





شدم، با تعجب مشاهده کردم در این روستای نسبتاً کوچک تعداد زیادی خانواده های شهدا زندگی می کنند؛ وچون بعد از سالها حالا یکی به سراغ آنهارفته بود، ادب حکم می کرد با همه خانواده ها مصاحبه کنیم. آنها بسیار خوشحال بودند که بعدازاین همه سال از شهدایشان یادی خواهدشد !
دنیایی از حرفهای نا گفته در سینه اشان باقی مانده است. حرف هایی که باید با گوش دل شنید تا فهمید درد کشیدن و صبوری کردن یعنی چه.
«ربابه وطن نژاد» هم یکی از زنان کویر مزینان است. وقتی پای حرفهای دلش بنشینی، دیگر نمی توانی دل بکنی و از او جدا شوی. قبلا با خودم می گفتم صبر کردن هم حدی دارد، اما وقتی از او جدا می شوی حرفهایش توی گوش ات زنگ می زنند و قلبت را می فشارند. می فهمی که صبر کردن حدی ندارد.
این را باید از زنی آموخت که الگویش صبوری حضرت زینب(س) بوده است.





*دستهای خالی
مادر شهید حمید رضا مزینانی، هرآنچه از رنجهایش را به خاطر می آورد، ساعتها درباره اش حرف می زند.اودرباره به دنیا آمدن حمیدرضا می گوید:حمید تازه به دنیا آمده بود. مریض شد. نمی دانستیم چه بیماری دارد. ماه رمضان بود. بغلش می کردم و پای پیاده راه می افتادم سمت سبزوار.
چیزی نزدیک 80 کیلومتر راه بود. تشنگی و گرسنگی امانم را می برید اما اصلاً یادم نمی آمد زنی هستم که یک بچه شیرخواره دارد. دکترها نمی فهمیدند چه دردی به جانِ حمیدم افتاده است. بالاخره هم جوابم کردند وگفتند: بچه ات مُردنیه. بی خود دهن روزه خودتو علاف نکن !
حال بدی داشتم. با خدا راز و نیاز می کردم. آخر سر هم دست به دامن شاه خراسان شدم. گفتم: آقاجان تو که می دونی امیدم از همه جا بریده و هیچ کس رو جز خدا ندارم. از خدا بخواه بچه مو شفا بده، منم می یارمش غلامی تو بکنه .
باورم نمی شد! حمید خوب شد. ازآن به بعد حمید رضا صدایش می کردم .
* به جونم دعا کنید!
خانم وطن نژاد درادامه حرفهایش، ازکارهای عجیب و غریب پسرش تعریف می کند ومی گوید: هیچ وقت با همسن و سالهای خودش بازی نمی کرد. می رفت کنار پیرمردها می نشست و به حرفهایشان گوش می داد. همیشه می گفتم: مگه تو پیرمردی که می ری کنارشون می شینی و باهاشون حرف می زنی ؟
می گفت: مادرجان می رم کنارشون می شینم تا یه چیزی ازشون یاد بگیرم.
یک روز پدرش آمد و گفت: حمیدرضا توی زمینهای همت آباد نهال گردو کاشته .
تعجب کردم. ازش پرسیدم: تو از کجا یاد گرفتی درخت گردو بکاری ؟
خندید و گفت: رفتم از همون پیرمردایی که شما می گین باهاشون حرف نزن، پرسیدم! حالا درختم سبز شده ایشا ا... تا چند وقت دیگه گردوهاشو می یارم بخورید و به جونم دعا کنید!
*اسب سفیدی داشت
انگار که خاطره ای را که به یاد آورده فراموش نکند، می گوید: آهان! خوب شد یادم افتاد. بذار این را هم بگویم. حمیدرضا اسب سفیدی داشت که خودش از بچگی تربیتش کرده بود. بدون هیچ زین و افساری می بردش صحرا چادرشب علف را می انداخت پشتش و می فرستادش در خانه. جلو در خانه شیهه می کشید می رفتم در را باز می کردم. بارش را می انداختم گوشه حیاط و دوباره راهی اش می کردم .خودش می دانست کجا باید برود. حتی مراقب بود موقع رد شدن از کنار ابوالفضل که بیشتر اوقات توی ایوان می خواباندمش، پای او را لگد نکند و صدمه ای به او برساند.
* لیاقت شهادت
نفسش بند آمده است. کمی آب می نوشد وبعدازلحظاتی سکوت ادمه می دهد ومی گوید: یک دفعه چندتا شهید آورده بودند. حمیدرضا می گفت: ای خدا یعنی می شه یه روزی هم این جوری منو روی دست بیارن؟!
تمام تنم لرزید. گفتم: مادرجان اگه زبونم لال یه بلایی سرتو بیاد من از غصه دق می کنم !
گفت: نه مادر غصه خوردن نداره آدم باید خیلی خوشحال باشه اگه بچه اش لیاقت شهید شدن داشته باشه !
آخر و عاقبت هم راضی مان کرد برود جبهه. قرار بود برود کردستان. هر 40 روز برایمان نامه می نوشت و از حالش باخبرمان می کرد. چندباری هم مرخصی گرفت و آمد دیدنمان.
یک روزی هم که قرار بود روز بعدش به جبهه برود، گفت: یه دوربین هم ندارید یه عکس ازم بگیرید براتون یادگاری بمونه! کسی حرفی نزد. آخر شب کنارم نشست و گفت: مادر بذار یک ساعت پیشت بخوابم. باردار بودم. گفتم: نه مادرجان حالم خوب نیست نفسم بند می یاد. بذار بخوابم که خیلی خسته ام! چشمهایم را بستم و خوابیدم. نمی دانم چه شد که بیدار شدم. دیدم حمیدرضا نشسته ونگاهم می کند. گفت: به خدا اگه این چند دقیقه قلبم کنار قلبت نبود، الان دق کرده بودم. نمی دونی حالاچقدر آرومم!
* حمیدرضا تو راهه
45 روز از رفتنش می گذشت، اما هیچ خبری از اونبود.
یک شب خواب دیدم حمید رضا توی یک اتوبوس نشسته و وارد مزینان شده است. گفتم: مادر جان بیا پایین چرا نشستی اون جا؟
گفت: نمی تونم بیام، ساکمو گم کردم. می رم پیداش کنم زود برمی گردم! از خواب پریدم. شوهرم را بیدارکردم و گفتم: حمیدرضا شهید شد! شوهرم گفت: مگه دیوونه شدی؟! این چه حرفیه می زنی، اگه بچه ها بشنون، غوغا به پا می کنن.
گفتم: به خدا شهید شده! گفت: آخرش با این حرفات منو هم دیوونه می کنی. بلندشو صدقه بذار کنار وبخواب. صبح زود که بیدارشدم، به دخترهایم گفتم حمیدرضا تو راهه داره می یاد .
بعدها تعریف کردندکه حمیدرضا و دوستش دقیقاً همان ساعتی که خواب دیده ای هدف قرارگرفته اند و از بالای کوه پرت شده اند ته دره. تنها جنازه هایی که توانسته اند برگردانند، همین دوتا بوده. جنازه 43 تا از رفیقهایش مانده اند بالای کوه. این ها را هم با هواپیما منتقل کرده اند .
منتظر ماندم جنازه اش را بیاورند توی خانه. نه گریه می کردم نه خودم را می زدم، اما چهارستون بدنم می لرزید. تابوتش را که توی حیاط خانه پایین گذاشتند، صدای شیهه های اسبش هم بلند شد. کسی به فکر آن بیچاره نبود. داد می زدم: برید به اسب ِحمیدم برسید که داره خودشو می کشه! هرکسی می رفت بیشتر خودش را به زمین وآسمان می زد. نمی توانستم از جایم تکان بخورم. جنازه اش را بردیم گلزار شهدا دفن کردیم!
* اسب سفید حمید رضا
وقتی برگشتیم رفتم سراغ اسب حمیدرضا. دراز به دراز افتاده بود گوشه طویله. چشمش که به من افتاد، شیهه ای کشید وتا مغز استخوانم را سوزاند. هرکاری کردم نه آب خورد نه علف. فرستادم دنبال دامپزشک. دامپزشک که آمد گفت: صاحبش را می خواد.
گفتم: شهید شده! سرش را تکان داد وگفت: خوب شدنی نیست، راحتش کنید.آخرش هم اسب سفید حمیدرضا طاقت نیاورد دق کرد و مرد.
* نهال گردو
بعد از شهادتش رفتم نهال گردوی حمیدرضا را از ریشه درآوردم و آمدم توی حیاطمان کاشتم. همان طور که آرزویش بود، گردوهای خوبی می دهد و می خوریم و نه برای جانش، برای روحش دعا می خوانیم !
هر سال هم روز شهادتش می روم کنار مزارش ...
***
انگار نفسش بند می آید. می ترسم. دستش را دردستم می گیرم. داغ داغ است. نفس بلندی می کشد. حالش کمی بهتر می شود. می گوید:هر وقت از او و خاطراتش حرف می زنم، نفسم تنگی می کند. خیلی طول می کشد تا دوباره حالم بیاید سرجایش. انگار مادر شهید هم از جنگ برگشته است که این همه بار روی دوشش است و نفس نفس می زند. خدا نکند هیچ مادری داغ فرزندش را ببیند، خیلی سخت است.
***
حمید رضا مزینانی، فرزند غلامرضا در سال 1347 در مزینان سبزوار محل تولد دکتر علی شریعتی به دنیا آمد و در 66/9/11 در عملیات بیت المقدس منطقه جنگی ماووت به شهادت رسید.
پاسدار جوان حمید رضا از نیروهای مخلص سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.

  

*این مصاحبه درتاریخ۱/۵/۱۳۸۸درویژه نامه عشقستان روزنامه قدس به چاپ رسیده است
  • علی مزینانی