باشهداو رزمندگان مزینان :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۲۹ مطلب با موضوع «باشهداو رزمندگان مزینان» ثبت شده است

۲۱
بهمن
۹۸

پس از ماه ها تحمل رنج بیماری شب گذشته یک شنبه بیست و یکم بهمن 1398 بانوی ایثارگر و مقاوم مزینان و خادمه ی حضرت زهرا(س) حاجیه خانم صفیه مزینانی (شهیدی) به فرزندان شهیدش علی ، محمد و حسین پیوست .شاهدان کویر مزینان؛ درگذشت این مادر والامقام آسمانی را تسلیت عرض می نماید و به اطلاع مردم شریف مزینان می رساند مراسم تشییع و خاکسپاری و ترحیم متعاقباً از همین پایگاه اعلام می شود 

 

همه ی پسران من

انگار نه انگار که پسرانش کشته شده اند وقتی از آنها حرف می زند برقی از شادی و رضایت درچشمانش دیده می شود با افتخار می گوید : « افتخار می کنم که پسرانم شهید شده اند.بچه های من هنوز انقلاب شروع نشده بود با شاه و دار و دسته اش مبارزه می کردند اونا از اینکه می دیدند فساد توی تهران زیاد شده ناراحت بودند شبانه به مشروب فروشی ها حمله می کردند و چندین هزار شیشه مشروب را شکستند. چندین بار نزدیک بود محمدم  به دست ساواکی ها دستگیر بشه ولی هربار با زرنگی فرار کرد. انقلاب که شروع شد اونا در صف اول راهپیمایی بودند. هنوز عکسای علی رو دارم که توی میدان ژاله مجروح ها رو روی کول می انداخت و به پناهگاه و بیمارستان می برد . تمام لباسای بچه ام پرخون شده بود. وقتی آقای خمینی آمد، محمدم و حسنم پاسدارای امام شدند .  علی هم به همراه شهید چمران رفت سوسنگرد و چریک شد و یه روز خبر آوردند که پسرت شهید شده باید بیاین جنازه شو ببینید. من و همین شوهرم راه افتادیم رفتیم تیرون(تهران) و رفتیم سردخانه و دیدم پسرم مثل قمربنی هاشم(ع) فرقش شکافته شده همانجا گفتم : شیرم حلالت مادر که منو روسفید کردی! بعدشم  جنازه پسرمو تحویل گرفتیم بردیم مزینان . خدا می دونه چقدر شلوغ شده بود آخه پسرمن اولین شهید مزینان و روستاهای اطراف بود. یک عالَم مزینانی ازتهران آمده بودند، از مشهد، سبزوار، داورزن ، کلاته ، غنی آباد خلاصه از همه جا از بیزه و آبرود و هر جا که شنیده بودند علی من شهید شهید شده، برای تشییع جنازه پسرم اومدند خیلی شلوغ شده بود. خودم رفتم توی قبر و جنازش رو تحویل گرفتم و توی قبر خواباندم بعد هم برای مردم صحبت کردم و با صدای بلند گفتم: من افتخار می کنم که پسرم شهید شده. بعدشم نوبت به محمد رسید او هم رفت و شهید شد و جنازش  سالهای سال توی جبهه ماند همون وقت بقیه شان رفتند؛ حسن ، حسین ،غلامرضا و بعدشم شوهرم حاج اصغر رفت به جبهه یعنی الآن هم می خوام بگم اگه بازم جنگ بشه باز بقیه بچه هامو می فرستم برند حتی اگه لازم باشه خودم چادرو می بندم و با همین پیرمرد ، شوهرمو می گم ها ! دو نفری می ریم به جبهه. همو طوری که بچه هامو و شوهرم توی جبهه بودند و من خوشه چینی می کردم ومی فروختم و پولش رو برای رزمنده ها می فرستادم...»
نفسش به شماره می افتد و دیگر نای صحبت کردن ندارد فاطمه دختر بزرگش می گوید:« چندوقتیه ریه هاش اذیتش می کنه . » دلش می خواد بیشتراز بچه هاش بگه ولی فقط می شنوم که هی تکرار می کنه:«پسران من ، جوونای من...»
بخشی از سخنان مرحومه حاجیه صفیه مزینانی مادر بزرگوار شهیدان والامقام علی ، محمد و حسین مزینانی شهیدی در مصاحبه با شاهدان کویر مزینان

برگی اززندگینامه برادران شهیدی مزینانی:

علی مزینانی فرزند اصغر سال 1340ه. ش درخانواده ای کارگر و زحمتکش و مذهبی به دنیا آمد .تحصیلات ابتدایی را در مزینان به پایان رساند .شرایط بد زمان طاغوت و وضعیت سخت اقتصادی موجب شد تا خیلی ازروستاییان نتوانند فرزندانشان را برای ادامه تحصیل به مدرسه بفرستند .علی نیز ازاین جریان مستثنی نبود و برای کمک به پدر راهی تهران شد و به کار بنایی پرداخت.

با شروع انقلاب اسلامی او به همراه برادرانش در مبارزات علیه رژیم پهلوی  شرکت می کرد و شبانه به مراکز مشروب فروشی و کاباره ها حمله می کردند و چندین مرکز را نابود کردند. درهفده شهریورخونین 57 علی به همراه برادر بزرگش محمد درصف اول مبارزه قرار داشتند و با تیراندازی گارد شاهنشاهی به سوی تظاهرات کنندگان و شهیدو مجروح شدن جمعی ازهموطنان ،آنها به کمک مجروحین شتافتند و مصدومین را به بیمارستان می رساندند .

پس ازپیروزی انقلاب اسلامی، علی که محرومیت را به طور کامل حس می کرد به جمع جهادگران سازندگی پیوست و در مناطق محروم به کمک مستضعفان رفت ولی با شروع جنگ تحمیلی عازم خدمت مقدس سربازی شد و پس ازطی دوره آموزشی به نیروهای چریک شهید چمران پیوست و پس ازمدتی جنگ پارتیزانی با دشمن بعثی در 1360/05/30ه.ش در منطقه سوسنگرد به فیض شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش به عنوان اولین شهید مزینان و حومه در سبزوار تشییع و در زادگاهش مزینان به خاک سپرده شد. دردوران ریاست جمهوری امام خامنه ای (مدظله العالی ) لوح یادبودی به خانواده اش اهداشد.

محمد شهیدی مزینانی سال 1339ه. ش در مزینان پا به عرصه وجود گذاشت او نیز پس از طی دوران تحصیلی ابتدایی برای تأمین و امرار معاش راهی تهران شد و مشغول کار بنایی شد.

محمد که برادر بزرگتر خانواده بود دیگر برادران را در تهران سرپرستی می کرد و درمبارزات علیه ستم شاهنشاهی آنها را همراه می برد. او داوطلب شد که به همراه شهید مستقیمی به افغانستان برود و اسلحه بیاورند ولی این ماموریت به دلایل نامعلومی انجام نشد .

پس ازپیروزی انقلاب اسلامی محمد به همراه برادران دیگرش به جمع سپاهیان پاسدار پیوست و در بیت امام خمینی (ره) مشغول به خدمت شد. با آنکه از نظر جایگاه شغلی مقام خوبی داشت ولی عشق به جبهه و جهاد باعث شد تا داوطلبانه راهی جبهه شود و پس ازمدتی سال62 در عملیات خیبر و در منطقه طلائیه به شهادت رسید و پیکر مطهرش برای همیشه در سرزمبن های گرم جنوب باقی ماند در حال حاضر دو مزار یادبود در بهشت زهرا(س) تهران و بهشت علی (ع) مزینان ساخته شده است.از این شهید جاوید الاثر دو فرزند پسر به یادگار مانده اند که در رشته های علمی آی تی کامپیوتر و فیزیک دارای تحصیلات عالیه می باشند.

حسین  شهیدی مزینانی سال1343ه.ش در مزینان دیده به جهان گشود .از همان کودکی چالاک، زرنگ و تیزهوش بود .دوران ابتدایی و راهنمایی را در مزینان گذراند .

وی به همراه گروه نمایش مزینان نقش مهمی در تئاتر شیطان بزرگ ایفا کرد ولی داوطلب حضور در جبهه شد و نقشش را به دیگری سپرد و به عنوان اولین نوجوان از مزینان عازم جبهه گردید.

حسین پس از بازگشت به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سبزوار در آمد و سپس به جمع سربازان گمنام امام زمان (عج) پیوست و با نام مستعار محسن مشغول به خدمت شد و درکنار کار طاقت فرسای اطلاعات ،تحصیلاتش راد ردوره دبیرستان و دانشگاه ادامه داد.

حسین در هرشغلی که مشغول به کار می شد و هر مأموریتی را که برعهده می گرفت به خوبی از پس آن برمی آمد در مبارزه با رشوه گیران و رانت خواران در سبزوار شهره شده بود و عاقبت در نیمه شب 1370/09/21ه. ش به طرز نامعلومی جان به جان آفرین تسلیم کرد.

مردم مزینان  باتوجه به اینکه سه برادر و دو پسر عمو از این خانواده به شهادت رسیده اند؛به سفارش زنده یادحاج شیخ حبیب الله عسکری مزینانی فامیلی شهیدی را برای آنها برگزیدند و در حال حاظر این خانواده معروف به شهیدی می باشند.

فرازی ازوصیتنامه شهیدان شهیدی مزینانی :

علی شهیدی در وصیتنامه خود به پدر و مادرش می گوید: «پدر و مادر عزیزم ! انسان در هر کجا که باشد بالاخره مرگ به  سراغ او می آید ما از مرگ نمی ترسیم و شهادت برای ما افتخار و سربلندی است.»

محمد شهیدی به مردم سفارش می کند: «به همه مردم مردم سفارش می کنم که ازخط ولایت فقیه منحرف نشوید ، زیرا منحرف شدن ؛ موجب گمراهی است.»

حسین به همسر و فرزندانش خطاب می کند: «همسر و فرزندانم! حجاب را رعایت کنید و در آموختن علم کوتاهی نکرده و به فرایض دینی عمل کنید. هرگز از فعالیت بقرای اسلام و انقلاب دریغ نکنید.»

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

  • علی مزینانی
۰۷
دی
۹۸

❤️برگی از زندگینامه شاهدکویر شهید محمداسدی مزینان

✍️محمد اسدی مزینانی فرزند حاج علی هشتم شهریور سال1342ه.ش در مزینان به دنیا آمد . شخصیت معنوی او در دامان والدینی شکل گرفت که سراسر زندگی شان برای رضای خداوند و شرکت درمجالس مذهبی بوده و می باشد.

🔆پدرمحمد انسانی خوش برخورد و خوش صحبتی است که علی رغم زحمات طاقت فرسایش درکشاورزی هیچگاه لبخند ازلبانش محو نمی شود او از طرف مادری وابسته سلسله جلیله سادات است و مادری نمونه و به شدت معتقد داشت که کراماتش همیشه درذهن فرزندان و نوه هایش متبادراست.محمد خوش خلقی و مهربانی را از والدین و جده اش به ارث برده بود.

🔆مادرمحمد سیده ای مهربان، زحمتکش و مذهبی است که در عشق به فرزند و علاقه به آنها زبانزد است اما به هنگام خبر شهادت پسر ارشدش چنان  صبر و شکیبایی زینب وار از خود نشان داد که دیگران را به حیرت وا داشت.

 🔆محمد درچنین خانواده ای رشد کرد.و با همین اعتقاد پس از سپری کردن دوران تحصیلی ابتدایی و راهنمایی به خیل سبزپوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و داوطلبانه عازم میادین نبرد شد.

🔆تازه داماد بود ولی جبهه را ترجیح داد و به منطقه جنگی رفت و درآخرین روز ازآبان 1362در منطقه پنجوین به فیض شهادت نائل آمد ولی پیکرمطهرش پس ازده سال توسط گروه تفحص کشف و پس ازتشییع در سبزوار در زادگاهش مزینان و دربهشت حضرت علی (ع) به خاک سپرده شد.

 

منتظرم محمدم برگردد

هر کس حرفی می زد و دلیلی می آورد برای نیامدنش پانزده سال حرف ها ادامه داشت تا اینکه.. . خبر دادند برگشته است. همه مردم مزینان برای استقبالش آماده شدند.

سبکبال رفته بود و سبکبار آمده بود. یک کودک خرد سال هم می توانست بلندش کند چه برسد به آن همه آدم مشتاق.

آنهایی که می شناختندش باورشان نمی شد توی آن تابوت کوچک و سبک، محمد خوابیده است. حق داشتند می گفتند: محمد هیکلش مثل پهلوان ها بود و قدش نزدیک دو متر!

می گفتند: این سه تکه استخوان و این تکه پارچه مال هر کسی می تواند باشد جز سید محمد.

اما.. . فرقی نمی کرد چه می گویند. محمد پانزده سال قبل رفته بود پیش خدا.

***

- محمدم از بچگی به نیش پشه حساس بود. یک پشه می نشست روی تنش به حالت مرگ می افتاد. آن وقت ها مردم ناچار بودند برای معیشت خودشان توی خانه گاو و گوسفند و مرغ نگهداری کنند.داشتن حیوان هم توی خانه پشه ها را خود به خود می کشاند سمت اهل خانه. شب های تابستان می نشستم بالای سر محمدم و پارچه ای بر می داشتم، تا صبح چشم روی هم نمی گذاشتم و پشه ها را از روی سر و صورت و بدنش کنار می زدم.

پسر خوبی بود. خیلی مراقب بود به من و پدرش بی احترامی نکند. حتی بدون اجازه مان از سفره نان بر نمی داشت. سرشیر، صبحانه شاهانه مان بود. خیلی وقت ها بشقاب سرشیر را می گذاشتم وسط سفره، دستش جلو نمی رفت. می گفت: اول بابا بخوره اگه اضافه اومد ما می خوریم!

درس هایش خوب بود اما چند نفر از معلم هایش موافق انقلاب نبودند و از امام بدگویی می کردند. دوم راهنمایی بود آمد و گفت: الهی بلای این حکومت اسلامی و امام بخوره به جون این ضد انقلاب ها!

می گفتم: کدوم ضد انقلاب ها؟

می گفت: چند تا از معلم هامون تا فرصت پیدا می کنند شروع می کنند به بد و بیراه گفتن به امام و انقلاب!

گفتم: تو درست رو بخون مادر جان بذار اونا هم این قدر بگن که خودشون خسته بشن!

گفت: دیگه نمی رم مدرسه!

هر کاری کردیم راضی نشد برود مدرسه درسش را ادامه بدهد.

***

- با هزار زحمت خمیر درست می کردم و توی تنور گلی خانه مان نان می پختم. وقتی زحمت زیادم را می دید غصه می خورد، می گفت: با این زحمتی که می کشی خوردن این نون برای من حرومه.

می گفتم: نه مادر این چه حرفیه، بخور نوش جونت!

***

- خیلی بچه دوست داشت. می گفت: مادر یه بچه دیگه بیار تا من این قدر قربون صدقه بچه های مردم نرم!

می خندیدم و می گفتم: دیگه از من گذشته، چند وقت دیگه باید تو رو داماد کنم و بچه تو رو ببینم نه اینکه خودم بچه دار شم!

تازه توی خانه مان حمام ساخته بودیم. گفت: خودم می رم افتتاحش می کنم. رفت یک دسته گل گذاشت توی حمام، اسمش را هم روی دیوار نوشت و آمد بیرون.

***

 وقت سربازی رفتنش شده بود. آمد و گفت: مادر می ذاری پاسدار بشم؟

با هول و هراس گفتم: نه مادر!

گفت: چرا؟

گفتم: دیشب تلویزیون نشون داد اون کردهای نامرد...

لب هایش را گاز گرفت و گفت: نگو کرد، بگو کومله! همه کردها که مثل اونا نیستن!

گفتم: زبونم نمی چرخه مادر! اسمشون سخته وگرنه خودمم می دونم.

کردها چقدر غیرت و مردونگی دارن! خلاصه همونایی که تو می گی جلوی پای عروس و دومادشون چند تا از پاسدارامونو با کاشی سر بریدن!

خندید و گفت: توچقدر ساده ای مادر جان! اونا همش فیلمه! و گرنه خودت با عقل خودت بشین فکر کن ببین کسی می تونه با هموطنش این کار و کنه.

حرفش برایم حجت بود. گفتم: یعنی تو می گی اینایی که نشون میدن دروغه؟

گفت: بله که دروغه!

بعد هم آن قدر از سپاه تعریف کرد که بالاخره رضایتم را گرفت و رفت سپاه پاسداران.

شب ها که از سبزوار می آمد و جای پدرش را خالی می دید، راه می افتاد می رفت سر زمین هایمان، کمک پدرش.

چیزی نگذشت که از سبزوار خسته شد. می گفت: کاش سبزوار کنار خرمشهر بود و صدام به جای خرمشهر اونو به توپ می بست!

می گفتم: این چه حرفیه مادر جان. اون همه آدم بی گناه گشته می شن چی به تو می رسه؟

گفت: اونا رو نمی گم. اما به خدا خیلی هاشون جزء سازمان حجتی ها و منافقین هستن، همه اش سعی می کنن مردم کم سواد رو بکشونن توی سازمان خودشون.

بعد هم شروع کرد به تعریف کردن از جبهه و کردستان و مردم بی دفاع و مظلوم آنجا. عاقبت امضایم را گرفت و راهی جبهه کردستان شد.

هر از گاهی به وسیله دوست هایش برایش پسته و انار می فرستادم. خیلی وقت ها می شنیدم دوستانش به خاطر بیش از حد خطرناک بودن منطقه ای که او آنجاست به وسیله عده ای دیگر سوغاتی ها را به دستش می رسانند.

***

- از کردستان که آمد مریض بود. پشه ها کارش را ساخته بودند. حالش آن قدر بد بود که مردم منتظر بودند بمیرد. هر روز راه می افتادیم می بردیمش بیمارستان. به دکتر گفتم: بچه ام به پشه حساسسیت داره، یه سرم بهش بزنی خوب می شه! گفت: تو دکتری یا من؟

فایده نداشت ده روز بردیم و آوردیمش. درمان های دکتر جواب نمی داد. فرمانده اش هم از کردستان زنگ می زد که بلند شو بیا، اینجا لازمت داریم!

دوباره بردیمش دکتر. گفتم: آقا شما با سوادید و من هم یه زن بی سواد. اما من این بچه رو بزرگ کردم، چیزی ازت کم نمی شه یه سرم به این بچه بزنی حداقل دل من آروم بگیره! فرمانده اش یه سره براش زنگ می زنه باید برگرده، یه سرم که ضرری نداره!

آن قدر اصرار کردم که بالاخره راضی شد. بعد از تزریق سرم، انگار نه انگار حال محمد بد بوده است. فورا از جایش بلند شد. دکتر هاج واج مانده بود که معجزه شده است!

***

- امام فرمان داده بود پاسدار ها ازدواج کنند. محمد فقط نوزده سالش بود. گفت: زن می خوام!

گفتم: خودت کسی رو زیر سر نداری؟

گفت: نه شما بگید خوبه، منم راضیم.

هر چه فکر کردم دیدم چه کسی بهتر از دختر خواهر خودم، ربابه. هم مهربان است هم مثل گل پاک و نجیب. سن و سالشان به هم می خورد. ربابه ۱۳ سالش بود اما مردم هنوز دخترهایشان را کم سن و سال می فرستادند خانه بخت. جریان را با بقیه در میان گذاشتم. جواب مثبت بود. عقدشان کردیم. خیلی همدیگر را دوست داشتند. بعضی وقت ها حرف هایشان را می شنیدم که از آینده شان حرف می زدند. محمد می گفت: دوست دارم بچه اولمون دو قلو باشه!

هنو هم دست از عشق و علاقه اش به بچه بر نداشته بود.

محمد می گفت: ان شاءالله همین عید که بیاد عروسیمون نو می گیریم و می ریم سر خونه زندگیمون.

ربابه بچه بود و چیزی از مسائل سیاسی نمی فهمید، محمد هم سر به سرش نمی گذاشت و ذهنش را با این مسائل پر نمی کرد اما در عوض یک کتاب توضیح المسائل امام خمینی(ره) را برای ربابه گرفته بود. قرار می گذاشتند تا وقتی برای مرخصی می آید تا فلان صفحه بخواند و امتحان بگیرد. ربابه می نشست و با اشتیاق رساله را می خواند. محمد که می آمد و امتحان می گرفت اگر نمره اش بیست می شد از خوشحالی بال در می آوردند!

هیچ وقت از ربابه نشنیدم به جبهه رفتن محمد اعتراض کند، فقط می گفت: محمد تو دیگه زن داری!

یعنی کمتر برو جبهه. حق داشت، تازه عروس بود و دلش می خواس شوهرش کنارش باشد. محمد می گفت: اگه من جبهه نرم کی بره تا تو و بقیه راحت و آسوده زندگی کنید؟

ربابه هم دیگر چیزی نمی گفت.

***

- آن وقت ها محمد ایلام بود. اخبار اعلام کرد عراق، ایلام را موشک باران کرده است. دل نگران شدیم. هم ما هم بقیه مردم آبادی که توی ایلام رزمنده داشتند، نامه نوشتیم. خیلی طول کشید تاجواب نامه رسید. نوشته بود: این طور که مردم می گویند صدام امروز اینجا را زده دیروز فلان جا را، تا الان کسی زنده نمانده بود! خیالتان راحت، جایمان خوب است!

یک بار هم چهل روز نامه ننوشته بود. جانم به لب رسید تا یکی از دوستانش آمد و نامه اش را به دستم داد. نوشته بود می دانم شما هم مثل من خیلی دلتنگ شده اید اما شما هم مثل حضرت زینب(س) صبور باشید تا پیش خدا شرمنده نباشید.

***

- خبر دادند عبدالله جلمبادانی یکی از فرمانده های دلیر سبزوار شهید شده است. محمد معاونش بود. وقتی آمد تعریف کرد: قسمتش بود مادر. رفته بودیم برای شناسایی گفت یه نگاه دیگه به او طرف بکنم. همین که سرشو بالابرد زدنش. افتاد اون طرف سیم خاردار. اگه همون جا می موند کسی نمی تونست جنازه شو برگردونه. به بچه ها گفتم سرو صدا نکنید تا برم جنازه جلمبادانی رو بیارم.

گفتند: می زننت.

گفتم: نه جلمبادانی شش تا بچه داره که منتظرن بر گرده، اگه جنازه شو ببینن باورشون می شه باباشون مرده و دیگه چشم انتظار نمی مونن!

رفتم به زور جناز شو کشیدم این طرف. بعد از سه ماه بچه ها تونستن جنازه شو برگردونن سبزوار. خدا بیامرزدش هر چی از خوبیش بگم کم گفتم. این جوری دل مادر و زن وبچه اش آروم گرفته!

گفتم: خدا خیرت بده مادر، کار خوبی کردی.

***

حاج علی (شوهرم) با یک گوسفند آمده بود خانه. گفتم: این زبون بسته رو برای چی آوردی؟

طنابش را برد یک گوشه توی طویله بست و گفت: یه خواب بد برای محمدمون دیدم.

هول برم داشت. گفتم: چه خوابی؟

گفت: خواب دیدم محمد مثل یه بره زیر کارده و می خوان قربونیش کنن! اما یه دفعه از زیر کارد فرار کرد.

دلم لرزید. گفت: هر جا هست دشمن محاصره اش کرده اما به سلامت می یاد. این گوسفند و خریدم تا بیاد و برای سلامتی اش قربونی کنم.

تا وقتی محمد آمد توی دلم غوغایی به پا بود. محمد که آمد به پدرش گفت: بابا یه گوسفند برام قربونی می کنی؟

پدرش پرسید برای چی؟

محمد گفت: پانزده روز توی دریاچه ارومیه روی یه تخته سنگ وسط عراقی ها بودم، شش تا از بچه هامونو مثله کردن اما حتی یه دونه ریگ هم به من نخورد! تا اینکه اومدن و نجاتم دادند. هنوز حیرونم چه طور عمرم به دنیا بود.

***

- چند روزی بود دنبال وسایل غذای روز عروسی محمد و ربابه بودیم. خیلی از دوستان پاسدار محمد هم دعوت بودند. آن زمان برنج توی بازار نبود. تصمیم گرفتیم چلو قیمه بدهیم تا جلوی غریبه ها سربلند باشیم. حاج علی با صد نفر صحبت کرد تا توانست چند کیسه برنج بگیرد و بیاورد خانه. من هم گوجه های زمینمان را جمع کردم و دانه دانه شستم، خرد کردم و پختم تا رب خورشت غذای مجلسمان هم آماده باشد. مانده بود تهیه آرد. سیصد کیلو گندم خریدیم و پاک کردیم و فرستادیم آسیاب.وقتی آردها را آوردند دیگر خیالم راحت بود که مجلسمان لنگ نمی ماند و با آبرومندی تمام می شود.

روز عید قربان بود. قرار بود قربانی کنیم و چند روز بعد هم عروسی محمد را بگیریم. داشتم شیر گاوها را می دوشیدم. یک دفعه در طویله را باز کرد و گفت: مادر می خوام برم کردستان با من کاری نداری؟

خشکم زد. گفت: قربونی داریم مادر!

گفت: من فرمانده ام مادر، الان بهم نیاز دارن، نمی تونم بمونم، باید برم! فقط منم که به او منطقه واردم!

گفتم: پانصد تا مهمون اینجا هستن بذار عروسی تو بگیریم بعد برو!

گفت: اگه روزم تموم باشه که وسط زمین و آسمون هم باشم تمومه، اگه نباشه صحیح و سالم بر می گردم اون وقت عروسیمو می گیریم، الان جنگ مادر، باید جنگید و گرنه، نه دینی می مونه نه کشوری!

من و عروس و پانصد نفرمهمان را گذاشت و رفت.

***

- توی شرکت تعاونی کار داشتم. مردم توی بازار پچ پچ می کردند. کسی به من حرفی نمی زد. فهمیدم خبرهایی شده. شنیدم یک پسر جوان از آبادی های اطراف دنبال مادر محمد اسدی می گردد. همین که مرا نشانش دادند پا گذاشت به فرار! شکم به یقین تبدیل شد. رفتم خانه خواهرم، مادر ربابه. گریه می کردند. گفتم: چه خبر شده؟

گفت: می گن محمدمون اسیر شده!

چه بلوایی توی دلم به پا شد خدا می داند و بس.

هر روز یک نفر می آمد سراغ محمد را می گرفت. پسر خواهرم که اسم او هم محمد بود مجروح شده بود. توی جگرش ترکش بود حتی خوب نمی توانست نفس بکشد. برای استراحت فرستاده بودنش مزینان. هر روز می آمد دم در خانه مان می نشست. حتی یک استکان چایی نمی خورد. می گفت: خاله جان می یای اینجا می شینی که چی بشه؟

می گفت: مواظبم هر کی از راه می رسه نیاد خبری بهت بده و غصه بخوری!

می گفتم: تو خودت حالت خوب نیست خاله جان دیگه چرا غصه منو می خوری! هر چی خیره پیش می یاد!

می گفت: مواظبم یه وقت بیشتر از این خون دل نخوری.

فایده نداشت. حالش که بهتر شد دوباره رفت جبهه. او هم مثل محمدم بر نگشت با این فرق که شهادتش را با چشم دیده بودند.

***

- یکی از همرزم های محمدم آمده بود. با دامادم رفتند توی یکی از اتاق های خانه و در را بستند. فهمیدم خبری از محمد دارد، رفتم پشت در گوش ایستادم. شنیدم گفت: عملیات تموم شده بود قرار بود برگردیم. محمد ساک وسایل شو فرستاد عقب تا بیارن خونه. فرمان رسید که یه بار دیگه باید به عراقی ها حمله کنیم. محمد گفت: این حمله دیگه برگشتنی نداره.

حنا درست کرد و گذاشت توی دستای ما و خودش. گفت: دیدی حواسم نبود پلاکمو با ساکم فرستادم عقب!

گفتم: می خوای برم بیارم؟

گفت: نه ولش کن. اگه خواست خدا باشه بر می گردم اگه نه که هیچ!

رفتیم جلو. توی پنجوین عراق.نمی دونستیم توی خودمون جاسوس داریم. یه دفعه شنیدیم که با رمز می گن سیب نیست، پرتقال نیست!

فهمیدیم ستون پنجمی ها توی ما نفوذ کردن. تا اومدیم به خودمون بجنبیم یه دفعه رگبار گلوله روی سرمون بارید.

با چشم خودم دیدم که محمد را به رگبار بستند و او هم کنار یک درخت چنار به حالت نشسته سرش روی سینه اش افتاد. هر کاری کردم فرمانده ها اجازه ندادند بروم طرفش!

انگار آتشم زدند. یک دفعه در را باز کردم و داد زدم: تو سنی ازت گذشته چرا نرفتی ببینی بچه من زنده است یا مرده حداقل می رفتی چشماشو می بستی تا دل منم آروم بگیره، خدا ازت نگذره که بچه مو تنها گذاشتی!

زار زار گریه می کرد. اما دست خودم نبود. هر کاری می کردم دست خودم نبود. می گفت: به خدا بی بی جان نذاشتن!

خواستم برم اما اجازه ندادن!

کو گوش شنوا. حرف توی سرم نمی رفت. چیزی نگذشت که او هم داغ پسر جوانش را دید اما هنوز به این فکر می کردم که پسرم را تنها گذاشته اند. با خودم می گویم محمد من جنازه دوستش را آورد عقب تا خانواده اش آرام شوند اما کسی این کار را برای او نکرد.

خیلی زود پلاک محمدم را با ساکش فرستادند اما خبری از جنازه اش نبود. ربابه با همه بچگی اش خیلی غصه می خورد.

حاج علی می گفت: عمو جان بیا خونه خودمون پیش خودمون زندگی کن!

ربابه می گفت: نه عمو. من هنوز منتظرم محمد برگرده وخودش منو بیاره خونه تون.

طفلک عروسم چشم انتظار ماند و نشست به پای محمدم.

***

- هر از گاهی خواب می دیدم محمد زنده است و برگشته است. خوشحال می شدم. اما خواب کجا و واقعیت کجا؟! هر روز یک خبر می رسید. یکی می گفت اسیر شده. یکی می گفت صدام او را فروخته به شاه اردن! نمی فهمیدم چرا و به چه دلیل این حرف ها را می زنند، فقط برایم مهم بود محمدم برگردد.

***

- جنگ تمام شد اما پیدایش نکردند. جنازه خیلی از شهدای مفقودالاثر را آوردند اما باز هم خبری از محمد نشد.

- پانزده سال از رفتن محمدم گذشت اما...

پانزده سال تمام هر بار در خانه مان را کوبیدند از جا پریدم و به شوهرم گفت: حاجی در می زنن!

بنده خدا می دانست منظورم چیست. می گفت: ای بابا اگه محمد باشه که به همین راحتی نمی یاد در خونه رو بزنه با کلی سلام و صلوات میارنش در خونه و تحویلش می دن!

خدا خیرش بدهد، اگر مردی به خوبی او این همه سال کنارم نبود خدا می دانست تا الان چه بلایی سرم آمده بود. خیلی مراقب بود غصه محمدم دیوانه ام نکند. می نشست پای حرف های دلم و دلداری ام می داد. اگر نبود حتما تا امروز دیوانه شده بودم.

اما چه کنم هنوز هم نتوانستم با این موضوع کنار بیایم.

بالاخره خبر دادند مسافرتان برگشته. رفتم دیدنش. مردم تابوت ها را چیده بودند جلویشان و نماز میت می خواندند. چه حالی شدم. حتی نمی توانم بگویم چه شوری توی دلم به پا شد. در تابوتش را باز کردند، یک تکه از اورکتش بود و سه تکه استخوان. محمد بلند بالای من کجا و این استخوان های پوسیده کجا. محمد من با آن قد و بالایش برای خودش رستم دستانی بود و موهای مشکی و چشم های میشی رنگش زبانزد خاص و عام بود، حال این استخوان ها را نشانم می دادند و می گفتند پسرت است، چه کسی باور می کرد که من باور کنم.

خودش سفارش کرده بود مراسم پر هزینه ای نگیریم. تمام خرج مراسم عزایش را بخشیدیم به یک مدرسه.

***

- بالاخره ربابه با پسر عمه اش که آزاده جانباز هم هست ازدواج کرد. یک پسر هم دارند به نام محمد مهدی. خدا را شکر بعد از این همه صبوری کردن، مرد خوبی توی زندگی اش آمد و دوستش دارد. مرد خیلی خوبی است. بهتر از پسرم نباشد کمتر نیست. مثل پسر خودم دوستش دارم. محمد مهدی هم که روی چشم هایم جا دارد.

هر وقت پایشان به مزینان می رسد اول می آیند خانه ما.

***

- هر کس قسمتی دارد، قسمت پسر من هم این بود. حاجی می گوید: اگه محمد بود مثل خیلی ها چهار تا اشکنه می خورد و معلوم هم نبود چطور بمیرد. خوب شد که خدا خواست و همین سعادت نصیبش شد.

اما چون به چشم خودم جنازه اش را ندیده ام خواهی نخواهی هنوز هم منتظرش هستم. بعضی وقت ها می روم توی فکر که آلان در باز می شود و محمدم با موی سفید می آید توی خانه!

هنوز دست خطش روی دیوار حمام خانه مان است، هر از گاهی می روم و قربان صدقه خودش و دستخطش می روم. هنوز بعد از این همه سال وقتی می روم سر قبرش باورم نمی شود که او توی آن قبر خوابیده است. برای همین دلم نمی آید بگویم خدا رحمتت کند می گویم: هر جا هستی ان شاءالله با علی اکبر امام حسین(ع) باشی.

چه کنم مادر هنوز هم می گویم اگر جنازه اش را می دیدم آرام می گرفتم. روی مرده سرد است و آدم را سرد می کند اما چشم انتظاری سخت است مادر جان. خیلی سخت.

به قلم طیبه مزینانی منتشر شده درروزنامه رسالت، شماره 6748 به تاریخ 20/4/88، صفحه 6 (شرح عشق) 

سفارش شهید محمد اسدی مزینانی:
برادرانم ! بدانید که من آگاهانه در این راه قدم برداشتم،چرا که خون شهیدان ازصدر اسلام تا کنون صدا می زنند که برای چه نشسته اید؟ اکنون انقلاب اسلامی به پیش می رود تا اسلام را در سراسر جهان گسترش دهد....

دلنوشته ی یکی از همرزمان شهید#محمد_اسدی_مزینان

🚩شهیدی از دیارمزینان

عکسی که پیش روی شماست شهید محمد اسدی مزینانی است. این شهید عزیز از همرزمان ما در عملیات والفجر 4 می باشد.این شهید یکی از چندین گل و بلبلی است که در این عملیات به شهادت رسید و جنازه مطهرش در منطقه باقی ماند و سرانجام پس از پانزده سال جنازه اش به خانواده تحویل شد.

🔹این شهید عزیز؛ معاون گروهان یک از گردان سیف الله تیپ امام موسی کاظم (ع) لشکر نصر بود قبل از عملیات در پادگان امام خمینی و دشت شیلر توفیق بهرمندی از سجایای اخلاقی اش را داشتیم شاید بدون اغراق توصیف مادر در وصفش اندک باشد.

❤️خندان،صبور، رشید و قدبلند با چشمانی زیبا و نافذ از خصوصیات این بزرگ دلاور جبهه اسلام بودالبته شب عملیات بنده شهادت این عزیز را ندیدم فقط وقتی روز بعد از عملیات وارد چادر فرماندهی گروهان شدم و پیگیر عدم حضورش شدم خبر شهادتش را از دیگر همرزمان شنیدم عکس از وبلاگ شاهدان کویر مزینان می باشد.

 

🔆دکترحسین نوروزی مقدم(همرزم شهید اسدی)

 

 

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۴
دی
۹۸

 

  ✍️علی مزینانی فرزند اکبر حاج محمدعلی متولد اول شهریور 1346 در مزینان...

این تمام مشخصات شناسنامه ای شاهد کویر مزینان است که هرکس او را دیده بود براین نوشته ی ما مهر تأیید می زند ؛ علی مؤدب، سر به زیر و شجاع و ساده زیست و ساکت و صبور بود .

🔹علی قصه ی ما تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواند و به خاطر زورگویی ناظم او مدرسه را رها کرد و به کمک پدر شتافت و تا روزی که به جبهه اعزام شد در کار کشاورزی و دامداری یار و مددکار پدر و خانواده بود.

🔹علی با همان جثه ضعیف همیشه با افراد بزرگتر از خودش رفاقت داشت و همه فکر می کردند هم سن و سال آنهاست که از نظر جسمی لاغر و کوتاه قد مانده است . اما او گرچه ساکت و آرام به نظر می رسید ولی با چهره معصومانه مظهر غیرت و وفا بود و سر نترسی داشت . یکی از رفقایش تعریف می کرد: روزی در صحرای مزینان با چند نفر غریبه دعوایم شد و در حالی که از همه جا قطع امید کرده بودم نمی دانم علی که به دنبال گوسفندانش بود چطور خود را به معرکه رساند و آنها وقتی این جوان را با چوبی در دست دیدند پا به فرار گذاشتند.

🔹او  اوقات فراغتش را در بسیج می گذراند و دی ماه سال 1364 برای اولین بار همراه با جمعی از جوانان مزینانی عازم جبهه شد و این اعزام او را برای همیشه در جبهه ماندگار کرد و عاقبت در چهارم دی ماه 1365 در کربلای شلمچه به آرزوی خود رسید و به خیل شهدای والامقام دفاع مقدس پیوست و پیکر مطهرش در گلزار بهشت علی (ع) مزینان آرام گرفت.

📢یکی از همرزمان شهید می گوید: قبل از اعزام به من گفت برویم سر مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم وقتی آنجا رسیدیم گفت من شهید می‌شوم شما بگویید که مرا این جا دفن کنند و به محل مزار خود اشاره کرد. در هنگام عملیات در قایق نشسته بودیم و شعری با خودش زمزمه می کرد ناگهان صدایش قطع شد وقتی دقت کردم دیدم گلوله به قلبش اصابت کرده است .

راستش رو بگو  کدام علی ؟!

📣راوی ؛ علی مزینانی عسکری

✍️اسم هردو نفر ما علی بود اسم پدرها و پدر بزرگانمان هم شبیه به هم. هر دو سال 1364 به جبهه اعزام شدیم و از همان لحظه ی اول مشکلات کارگزینی و حضور و غیاب شروع شد این موضوع با رفتن من به پادگان حمیدیه و ماندن آن علی در پادگان شهید برونسی حل شد اما دردسر بزرگتر برای نامه رسان مزینان مرحوم حاج سیداحمد جلالی بود که وقتی یکی از ما نامه می نوشت نمی دانست الآن باید برای کدام خانواده ببرد.

🔹بعداز عملیات والفجر هشت نوبت به کربلای چهار و پنج رسید آن علی زودتر به جبهه رفت و یک روز غروب که به اتفاق دو سه نفر از دوستان مقابل ترانس برق روبروی دفتر پست تلگراف نشسته بودیم نامه رسان مهربان با موتور به ما نزدیک شد و از خورجینش یک نامه در آورد و گفت : خب الآن شما بگویید این نامه برای کیست ؟ دوستانم تعجب کردند و متحیر که منظور آقا سید چیه؟

سید لبخندی زد و گفت : این دوتا من رو بیچاره کردند خودتون ببینید؛ فرستنده علی مزینانی اکبر محمدعلی برسد به دست علی مزینانی اکبر محمدعلی!!

🔹این تمام ماجرا نبود عملیات کربلای چهار آن علی شهید شد و والدین من در مجلس عروسی عمه ی ما بودند و از همه جا بی خبر و ناگهان طبق  معمول از بلندگوی بسیج مزینان برای مراسم تشییع شهید مردم را دعوت کردند و گوینده اعلام می کند: فردا مراسم تشییع پیکر شهید علی مزینانی فرزند اکبر حاج محمدعلی تشییع می شود...  به همین آسانی مجلس عروسی تبدیل به عزا می شود و هرچه اطرافیان می کوشند که برای مادر ما تفهیم کنند که این علی پسراکبر حاج محمدعلی است نه اکبر محمدعلی او قبول نمی کند.

از آن طرف صبح روز بعد به اتفاق چندنفر از دوستان مزینانی خودمان را به مخابرات اهواز رساندیم و هنوز از پشت گوشی به مرحوم جلالی که هم کار مخابرات و هم نامه رسانی را انجام می داد گفتم : الو من علی اکبر محمدعلی هستم . دستپاچه گفت: علی جان گوشی گوشی که مادرت بنده ی خدا از کلّه ی سحر اینجاست. بیا بنده ی خدا این هم علی

مادر که گوشی را گرفت گفتم: سلام  گفت : تو کیستی؟ ... گفتم: مادر منم علی ...گفت : کدوم علی علی ما شهید شده تو داری صداش رو در میاری!... گفتم : نه مادر اون علیِ اکبرِ حاج محمدعلی است من زنده ام  ...

👈نمی دانم کی باور کرد که من زنده ام و آن علی شهید شده چون در همان لحظه، خیابان مخابرات اهواز را نیروهای صدام بمباران کردند و ما دیگر صدایی نمی شنیدیم... 

#شهید_علی_مزینانی

#عملیات_کربلای_چهار

🔺سفارش شهید علی مزینانی


خواهرانم: اگر می خواهید راه شهیدان را ادامه دهید باید حجابتان را حفظ کنید چون حجاب شما کوبنده تر از خون من است. شما می توانید با حجابتان مشت محکمی بر دهان منافقین بزنید.

 

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۳
آذر
۹۸

 🌐همزمان با آغاز هفته ی بسیج مراسم عطرافشانی و گلباران مزار شهدای والامقام مزینان با حضور  بسیجیان مزینان و مسئولین اداری شهرستان داورزن برگزار شد.

🔹حجت الاسلام جواد علیزاده نماینده ولی فقیه و امام جمعه شهرستان داورزن ضمن گرامی داشت یاد و خاطره شهدا گفت: به برکت وجود بسیجیان ایثارگر و سلحشور؛ ایران اسلامی از گزند فتنه های دشمنان و بدخواهان حفظ شده و امروز این وظیفه به عهده جوانان است.


🔹 در این مراسم که با حضور جوادقلعه نوئی سرپرست بنیاد شهید و امورایثارگران، فرماندهان نیروی های نظامی و انتظامی و بسیج و روسای ادارات شهرستان برگزار شد حاضرین با اهدای شاخه های گل و قرائت فاتحه یاد شهدای والامقام مزینان را گرامی داشتند.

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۲
مرداد
۹۸

همه عوامل بیمارستان از حراست و نگهبانان بیمارستان گرفته تا پرستاران، سوپروایزر و حتی پزشکان او را با لبخند و بشکن زدن می شناسند.

نمونه ای از دردها و مشکلات تودرتوی جانبازان

فاش نیوز - جانبازی است با 70درصد آسیب که به سختی صحبت می کند. اگر هم حرفی می زند بیشتر باید با لب خوانی اش متوجه بشوی چه می گوید. بخاطر اصابت گلوله مستقیم به سرش و تقریبا برداشتن سمت چپ جمجمه و صورتش، هم دچار موج انفجار شده و هم گاها" فراموشی! اما روحیه شادی دارد و با لبخند به استقبال دیگران می رود. همه عوامل بیمارستان از حراست و نگهبانان بیمارستان گرفته تا پرستاران، سوپروایزر و حتی پزشکان او را با لبخند و بشکن زدنش می شناسند. با اینکه خودش می گوید سنش بالا رفته و صدای بشکن هایش کمتر شده اما بازهم بشکن هایش صدای زیادی دارد و شاید به دلیل همین شیرینکاری ها و البته دردهای طاقت فرسایی که دارد هوایش را بیشتر دارند و با اصرار، دوست دارند تا جواد دقایقی را کنار آنان توقف کند و همکلامشان شود.

 باورش سخت است ولی نه کارت شناسایی ملی خود را به همراه دارد و نه کارت شناسایی جانبازی و حتی دفترچه بیمه اش را! پزشکان و عوامل بیمارستان آنقدر او را در این بیمارستان بستری کرده و تحت درمان قرار داده اند که به خاطر ادامه درمان و بستری شدنش به سوابق موجود او در بایگانی بیمارستان بسنده می کنند. تلفن همراهش بصورت یک طرفه هست و فقط می تواند جواب تماس های گرفته شده را بدهد که اغلب از طرف همسرش می باشد.

 خودش می گوید وقتی از منزل خارج می شود تا شب راه می رود و فقط شب ها با تماس همسرش راه خانه را در پیش می گیرد. به خاطر اختلال روحی ناشی از اصابت گلوله به سرش، کمتر چیزی به خاطر دارد و نمی تواند به سئوالات پاسخ درستی بدهد. به همین خاطر جواب برخی از پرسش هایمان را از طریق تماس تلفنی با فرزندش گرفته ایم.

پدرش که چند سال پیش به رحمت خدا رفته رزمنده و جانباز بوده و برادرش نیز جانباز است ولی هیچکدام در بنیاد تشکیل پرونده نداده اند. چون بگفته «جواد» پدرش اعتقاد داشت به خاطر خدا و اسلام بوده که به جبهه رفته اند و جانباز شده اند و نه بخاطر گرفتن امتیاز و امکانات!

با سفارش جانباز رضا عسکری از مسئولان فاش نیوز که در بیمارستان خاتم بستری و از هم تختی هایش بود در جریان وضعیتش قرار گرفتیم و قرار شد با او گفت و گویی انجام شود.

چون از قبل می دانست که به سراغش خواهیم رفت، با شنیدن صدای پا، خیلی سریع به رسم ادب از جایش بلند می شود. با آن که پیداست حال چندان مساعد و آرام و قرار ندارد اما روی صندلی قرار می گیرد. محجوب  است و آرام. بسیار کوتاه و مختصر خود را معرفی می کند:

«جواد مزینانی» هستم، و دیگر سکوت... کنگ و نامفهوم و پراکنده سخن می گوید. با موجی از سوالاتی که از تاریخ حضورش درجبهه گرفته تا محل مجروحیت و حتی همرزمانش می پرسم سربه زیر می اندازد و با گفتن جمله کوتاه "چیزی یادم نمی آید" راه را برای طرح کردن مابقی سوالاتم می بندد.

از زادگاهش که می پرسم می گوید: پدرم اهل مزینان است اما خودم بزرگ شده منطقه شمیراناتِ تهران هستم و با افتخار نقل می کند که همشهری دکتر علی شریعتی است و با ایشان نسبت دوری دارد؛ اما خوب به خاطر دارد که در کودکی به همراه پدر چندین بار به دیدن مرحوم محمدتقی شریعتی (پدر دکتر شریعتی) رفته است.

 تنها چیزی که از جبهه در ذهن دارد آن است که شانزده هفده ساله و کاسب و جزء اولین گروه های اعزامی به جبهه بوده که با اصابت گلوله دشمن به سرش، نیمی از آن را متلاشی می کند و پزشکان با زحمات فراوان و چندین عمل جراحی پلاستیک، با پوست قسمت هایی از بدن و استخوان هایی از ران، ظاهر آن را ترمیم کرده اند ولی همچنان طرف راست جمجمه، چشم و صورتش دارای پستی بلندی هایی است که حکایت از دردهای بسیاری دارد که در سنین نوجوانی متحمل شده است.

در ادامه می گوید: سرم را که می خواستند عمل کنند گفتند: اگر عمل کنیم می میری! گفتم: عمر دست خداست؛ شما عمل کنید. در اتاق عمل کاسه سرم را که باز کردند، فکر کردند مرده ام! همانطور مرا به سردخانه فرستادند! 48 ساعت داخل سردخانه بودم. درون تابوتم که گذاشتند تا برای تشییع ببرند، پلکم تکان می خورد و متوجه زنده بودنم شدند. خانواده سه چهار روز بالای سرم بودند تا اینکه حرف زدم.

صدایم آنقدر  آهسته بود که دهانشان را به گوشم چسبانده بودند تا حرف هایم را بشنوند. کمی که حالم بهتر شد، دیگر مرا بیهوش نکردند. سه چهار ساعتی زیر عمل بودم. از پاهایم استخوان برداشتند که خیلی درد کشیدم. فقط از خدا کمک می خواستم. بعد از عمل خیلی سخت راه افتادم. به من واکر دادند تا به کمک آن راه بروم. قبول نکردم؛ از دیوار کمک می گرفتم تا اینکه بالاخره از جایم بلند شدم و راه افتادم.

علت آمدنش را به بیمارستان که می پرسم می گوید:  از ناراحتی و فکر و خیال مرتب در بیمارستان بستری می شوم. اصلاً خواب ندارم. پاهایم به شدت درد می کند و سرگیجه دارم و دائم زمین می خورم. تمام بدنم درد می کند اما نمی گذارم کسی متوجه شود. پلاتینی که در دستم کارگذاشته اند، در فصل سرما زیاد اذیت می کند. صبحِ یکی دو روز پیش که برای آزمایش آمده بودم، به پزشک اورژانس گفتم درد پا و کمرم بسیار اذیتم می کند. دکتر گفت: باید بستری بشوی.

 

 فاش نیوز: ناراحتی و فکر خیال؟

- بله. مشکل حال حاضر من اول درد و گرفتاری جسمانی خودم و بعد فکر آینده فرزندم است که با کلی مشکل تا سال دوم دانشگاه در رشته برق ادامه داده اما به ناچار به خاطر مشکلات پدرش ترک تحصیل کرده و درحال حاضر پیگیر مسائل خانواده و درمان من است، ضمن اینکه به دنبال کار است.

 

 فاش نیوز: از خانواده تان بگویید.

- پسرم شاید 20ساله باشد، دقیق نمی دانم. خانمم هم که خانه دار است.

این جانباز دفاع مقدس می گوید: نزدیک به 40 سال است که جانباز شده ام. برای خدا رفته ام و توقعی هم نیست؛ اما برای فرزندم نگرانم که بیکار است.

پس از مجروحیت، بنیاد ابتدا خانه ای را در اختیار ما گذاشت و گفت: خانه مال شماست، اما پس از 20سال آمدند و گفتند باید تخلیه کنید. آپارتمانی را در اطراف کرج به ما دادند که وام داشت و چون اقساط آن را نتوانستیم بدهیم با جریمه دیر کِرد، الان 60 میلیون بدهی دارد. به خاطر اینکه برای درمانِ وقت و بی وقت درد و بیماری ام باید به مراکز درمانی نزدیک باشیم، نتوانستیم کرج ساکن شویم. بعضی وقت ها زمانی که در حال مرگ هستم مرا به بیمارستان می رسانند، و چون دارو می خورم، خونم بند نمی آید. یک بار خانمم به خاطر بیماری ام ترسیده بود؛ به طوری که با این اتفاق معده اش خونریزی کرد و دکتر گفته عصبی شده است. مادرم هم که در آنجا بود، بنده خدا سکته کرد و بعد هم به رحمت خدا رفت.

 

فاش نیوز: درحال حاضر کجا ساکن هستید؟

- در یک زیرزمین که فرزندم اجاره کرده داریم زندگی می کنیم.

و حال و روز این روزهای این جانباز

- داروهایم را از خیابان ناصرخسرو تهیه می کنم. یک بار 80هزارتومان به یک دلال دارو دادم که برایم قرص بیاورد؛ نه خودش آمد و نه دارو آورد؛ رفت که رفت. راه می روم گاهی تشنج می کنم و روی زمین می افتم. همه فکر می کنند من معتادم. خانمم می گوید او معتاد نیست جانباز است! مردم مسخره ام می کنند و فکر می کنند من معتادم!

یک بار هم عمل قلب باز انجام داده ام. شب تا صبح راه می روم. خانه مستاجری است در کوچه هم که راه می روم، دائم دعوایم می شود. همسرم می گوید بیا برویم منزل قرص بخور. خلاصه اینکه بیشتر خانه هستم. گاهی هم برادرم و یا دوستانم دنبالم می آیند تا شهریار می رویم، البته دکتر گفته بیشتر بیرون از خانه باش؛ برای همین گاهی بچه های آشنا مرا با خود یکی دو روزی به شمال می برند.

چندتا گلدان هم در خانه دارم؛ گاهی خاکشان را عوض می کنم و به آنها رسیدگی می کنم. اگر جایی باشد می توانم از چند مرغ و خروس نگهداری کنم. ساعت 8 شب صاحبخانه در خانه را می بندد. خودم و خانواده ام در عذابیم. همسرم هم اجازه بیرون رفتن به من نمی دهد. می ترسد در کوچه با مردم درگیر شوم. همسرم که برای نماز جماعت به مسجد محل می رود، می شنود همه در آنجا می گویند: خوش به حالتان. همه چیز برای شما مجانی است! خبر ندارند که ما چه وضعیتی داریم.

 

فاش نیوز: ارتباطتان با دیگر جانبازان چگونه است؟

- خانه که نه اما بیشتر در بیمارستان که هستم همدیگر را می بینیم.

 

فاش نیوز: اهل ورزش هستید؟

- گاهی زورخانه می روم و ورزش دیگران را تماشا می کنم. اما امروز یکی از بچه های ویلچری که اینجا بودند، گفتند بیا باشگاه حالت بهتر می شود.

فاش نیوز: آرزویتان چیست؟

- اینکه حالم خوب بشود و به خانه ام برگردم.

صحبت هایمان تقریباً رو به اتمام است که پرستار جوانی با ویلچر به دنبالش می آید و با مهربانی از او می خواهد روی آن بنشیند تا با هم گشتی در محوطه بیمارستان بزنند. روی ویلچر که می نشیند، دستی برایم تکان می دهد و راهی محوطه بیمارستان می شوند و من با خود می اندیشم چه سعادتمندند خدمتگزارانی که در یک لحظه، رضایت خالق و جانباز را با هم تجربه می نمایند!

گزارش از صنوبر محمدی

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۷
خرداد
۹۸


                                                                                                                                     همزمان با شب شهادت مولای متقیان حضرت علی علیه السلام یادواره شهدای مزینان در مهدیه مزینانی های مقیم تهران برگزار شد.

در این مراسم باشکوه دو شهید گمنام تازه تفحص شده در منطقه عملیاتی رمضان و والفجر۸  میهمان قدر نشینان مزینانی بودند.

مزینان زادگاه دکتر علی شریعتی و از توابع شهرستان داورزن و در هشتاد کیلومتری شهرستان سبزوار واقع شده و بیش از هفتاد شهید و ده ها ایثارگر و آزاده و جانباز در راه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس تقدیم نظام والای جمهوری اسلامی کرده است

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۹
دی
۹۷
مراسم یاد بود شهید «علی‌ اکبر هاشمی مزینانی» از شهدای عملیات کربلای ۵، پنجشنبه ۲۰ دی در فرهنگ‌سرای فردوس برگزار می‌شود.

              

 به گزارش شاهدان کویرمزینان به نقل از رسانه خبری سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران، یادبود شهید «علی اکبر هاشمی مزینانی» از شهدای گرانقدر این منطقه و ادای احترام به مقام شامخ این شهید و خانواده معظم وی و همچنین گرامیداشت یاد شهدای عملیات کربلای ۵ پنجشنبه ۲۰ دی ساعت ۸:۳۰ در فرهنگ‌سرای فردوس برگزار می‌شود.
 
این مراسم که با حضور خانواده معزز این شهید و شهروندان به اجرا در می‌آید، با بخش‌های مختلف از جمله سخنرانی، قرائت زیارت پرفیض عاشورا و مولودی خوانی به مناسبت میلاد باسعادت حضرت زینب (س) و پذیرایی صبحانه همراه است.
 
علاقه‌مندان برای شرکت در این مراسم معنوی می‌توانند به فرهنگ‌سرای فردوس واقع در فلکه دوم صادقیه، بلوار شرق، بعد از چهارراه شهید سلیمی جهرمی مراجعه و برای کسب اطلاعات بیشتر با شماره 44058900 تماس بگیرند.
شهید علی اکبرمزینانی ملقب به هاشمی فرزند محمدعلی هاشم سال1346ه. ش درروستای مزینان زادگاه معلم شهید انقلاب دکتر علی شریعتی مزینانی پا به عرصه وجود گذاشت و پس از پیوستن به سپاه و حضور در جبهه های حق علیه باطل درعملیات کربلای پنج 21 دی ماه 1365 به فیض شهادت نائل آمد وپیکرپاکش پس از تشییع باشکوه مزینانی ها توسط مادرمرحومش دربهشت علی (ع) مزینان به خاک سپرده شد.

 به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۶
دی
۹۷

محمدرضا مزینانی چهاردهم دی 1345، در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش علی و مادرش زهرا نام داشت. 

دانش‌ آموز سوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم خرداد 1361، در رودخانه نیسان بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شکم، شهید شد. 

پیکر وی در گلزار شهدای فردوس‌رضای این شهر به خاک سپرده شد.

وصیتنامه شهید محمدرضا مزینانی:

بسمه تعالى

پدرو مادر عزیزم صبر کنید که خداوند صابران را دوست دارد و خدا صابران را وعده داده است به اجرى عظیم و هیچ وقت نگران نباشید که من در اینجا هستم و از این که احتمالا افتخار شهادت نصیب من شد ناراحت نشوید.

مگر مادر جان مگر من از قاسم بهترم ، در صحراى گرم و سوزان کربلا قاسم به نداى هل من ناصر ینصرنى حسینش لبیک گفت و الان هم فریاد حسین زمان را عده اى از مومنان لبیک گفتند و در صف مجاهدان فى سبیل الله پیوستند و از وابستگی هاى دنیوى بریدند و عده اى به لقاء الله پیوستند و عده اى منتظر شهادت ماندند که خداوند در قرآن مى فرماید : من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا و ما هم جهاد فى سبیل الله را بر خانه نشینى ترجیح دادیم و بر کربلاى خوزستان پا نهادیم خداوند انسانها را آزمایش مى کند به مال و جان و فرزند و همسر و هر کس که از این آزمایش پیروز بیرون رفت به راستى که رستگار شد.

خداوند مى فرماید از هر چه را که عزیز مى دارید و دوست دارید در راه خدا انفاق کنید که خشنودى خدا در آن است و ان شاءالله که در این آزمایش موفق شوید از وقتى که قدم از خانه به قصد جبهه بیرون گذاشتم متعلق به انقلاب و امام زمان و خدا شدم.

ان شاءالله خدا به تو اى مادر عزیزم که چه رنجها کشیدى تا مرا به این مرتبه رساندى اجرى عظیم عطا فرماید و این تحفه ناقابل را خداوند به خویش از طرف شما قبول بفرماید و شما هم بتوانید با مال هاتان به جهاد روید و خدا که مى فرماید :

ان الله اشترى من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه .

خداوند مشترى کسانى است که با جان و مال خود مجاهدت مى کنند و ما که مى توانستیم با جانمان و شما نیز با مال هایتان خدا را یارى کنید تا خدا هم شما را یارى کند :

ان تنصرکم و یثبت اقدامکم .

و مادرم مگر تو بهتر از زینب و فاطمه زهرا (س) هستى پدرجان مگر معلمت حسین (ع) نیست همان شهیدى که طفل شیرخوارش را هم در راه خدا فدا کرد و خود نیز فدا شود و یزیدیان تیر را برگلوى نازنین کودک شیرخوارش فرود آوردند مگر آنها براى حسین (ع) عزیز نبودند و على را بگویم که بر زهرایش سیلى کوفتند و خود نیز در محراب به درجه شهادت رسید پس پدر جان از معلمت درس آزادگى وشهادت بیاموز .

والسلام على من التبع الهدى

اللهم الزقنا توفیق الشهاده فى سبیلک .

سوسنگرد اسفند -

.......

شاهدان کویرمزینان : عده ای از همشهریان مزینانی در سنوات گذشته بر اثر قحطی و خشکسالی زمان طاغوت و یا برای کسب و کار مناسب به تهران ، مشهد ،سمنان ، دامغان ، شاهرود ، گرگان، نیشابور و سبزوار مهاجرت کرده اند و نسل آن ها در این شهرها ادامه پیدا کرده که همچنان از شهرت مزینانی استقاده می کنند.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

  • علی مزینانی
۲۴
آذر
۹۷

 رییس بنیاد شهید و امورایثارگران داورزن در راستای تکریم خانواده معزز شهدا و ایثارگران، با خانواده ی شهید علی اکبر هاشمی مزینانی و جانبازان سرفراز مزینان محمود مزینانی، غلامرضا مزینانی، قاسم مزینانی سلیمان دیدار کرد.


علی نخعی رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران داورزن در دیدار با پدر شهید علی اکبرهاشمی مزینانی ایثارگری سرقامتان رزمنده و شهید و جانباز را رمز ماندگاری انقلاب دانست و گفت: انقلاب اسلامی ما با خون شهیدان و رزمندگی جانبازان به درخت تنومندی تبدیل شده که در برابر هرنوع حملات و طوفان های سخت استوار ایستاده است.
  وی در دیدار با جانبازان مزینانی اظهار داشت : جانبازان مایه برکت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران هستند که به تأسی از فرمان ولایت فقیه از کشور و ناموس‌شان به جبهه‌های حق علیه باطل شتافتند و با تمام توان از ایران اسلامی دفاع کردند.
در این دیدارها که 
محمدتقی معلمی فر امام جمعه موقت و مهدی آزاده رییس بخش مرکزی و کارکنان ناحیه ی مقاومت سپاه شهرستان داورزن نیز حضور داشتند با اهدای لوح یادبود، از ایثار و فداکاری خانواده شهید و جانبازان تجلیل به عمل آمد. 



گفتنی است مزینان در دفاع مقدس بیش از 70 شهید،ده هاجانباز ، 5 آزاده تقدیم نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران کرده است.

شهید علی اکبرمزینانی ملقب به هاشمی فرزند محمدعلی هاشم سال1346ه. ش درروستای مزینان زادگاه معلم شهید انقلاب دکتر علی شریعتی مزینانی پا به عرصه وجود گذاشت و پس از پیوستن به سپاه و حضور در جبهه های حق علیه باطل درعملیات کربلای پنج 21 دی ماه 1365 به فیض شهادت نائل آمد وپیکرپاکش پس از تشییع باشکوه مزینانیها توسط مادرمرحومش دربهشت علی (ع) مزینان به خاک سپرده شد. 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan


  • علی مزینانی
۰۱
آذر
۹۷

شهردار ناحیه یک و مسئول اداره امور ایثارگران منطقه 14، با حضور در منزل شهید مهدی مزینانی حاج عابدین با مادر والامقام این شهید دیدار و گفت و گو کردند.

منطقه 14 - دیدار شهردار ناحیه یک و مسئول امور ایثارگران منطقه با خانواده معظم شهید مهدی مزینانی

به گزارش شاهدان کویر مزینان ؛ در این دیدار که همزمان با هفته ی وحدت و بسیج برگزار شد شهردار ناحیه یک ، زنده نگه داشتن یاد شهدا را باعث تداوم حرکت انقلاب دانست و اظهار داشت: آرامش و آسایش امروز ما مدیون خون جوانانی است که از همه چیز خود برای دفاع از ارزش ها، دین و حفظ میهن اسلامی و خانواده شان گذشتند و ما امروز با دیدار از خانواده معظم ایشان این گذشت و فداکاری را ارج می نهیم.

در ادامه این دیدار،مادر شهید مزینانی ضمن بیان خاطراتی از فرزند شهیدش از حضور مسئولین منطقه تشکر کرد و مسئول امور ایثارگران با آرزوی توفیق و صحت و سلامت برای این مادر بزرگوار لوح تقدیری را به وی تقدیم کرد.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۳
آبان
۹۷
از آخرین عکس در دهه‌فجر تا شهادت در ۲۲بهمن، والفجر هشت + تصاویر
 اشاره:دبیرستانی که بودیم پاتوق تشکیلاتی‌مان انجمن اسلامی بود، نه اتاقی داشتیم و نه میزی و نه کمدی، چندنفری بودیم که دورهم جمع می‌شدیم و همین جمع خودمانی می‌شد انجمن اسلامی دانش آموزان.

همان جمع و همان بچه‌ها کارهای زیادی در شهر راه انداختند، یکی از فعالیت‌های آن موقع انجمنی‌ها پژوهش «هم‌کلاسی آسمانی» بود. لُب مطلبش هم این‌که، چند تایی از بچه مدرسه‌ای ها می‌رفتند سراغ خانواده شهدای دانش‌آموز و با آنها مصاحبه می‌گرفتند و خاطرات شهید را در جزوه‌ای جمع می‌کردند.
یادداشت زیر هم روایت مستند داستانی و تنظیم شده‌ای بر اساس پرونده شهید پژوهی شهید موسی‌الرضا تاج فرد از شهدای دانش‌آموز سبزواری در عملیات والفجر هشت است که همان سال‌ها برای نشریه‌ای دانش‌آموزی نوشته بودم و در آرشیو داشتم.
بازخوانی این یادداشت با توجه به روزهایی که در آن هستیم یعنی ایام دهه فجر و پیروزی انقلاب و همچنین سی امین سالگرد عملیات والفجر هشت خالی از لطف نیست.


آخرین عکس

یکی دو ساعتی می‌شود که رفته نانوایی، آن‌قدر دیر کرده که همه‌ی خانواده منتظرند یکی از بچه‌های محل نان بیاورد و بعد هم بگوید «ببخشید دیگه موسی‌الرضا سرش خیلی شلوغ بود...بچه‌ها هم دس تنها بودن...» و بعد هم بگوید: «نهارتان را بخورید که دیر می‌آید». حالا برای خانواده هم طبیعی شده این اتفاق‌ها. این هم صدای در، اما مثل‌اینکه این بار خودش آمده؛ در جواب اعتراض برادرش می‌گوید:

- نون وایی محل شلوغ بود ...یکی از ور دستای شاطر هم نبود ...واستادم یه کم کمکش کنم که کار مردم رو راه بندازه...

چند وقتی است که راه و بی راه از مادر پیگیر استخاره است، مدام می‌پرسد:

- چی شد مادر استخاره گرفتی؟

از وقتی موسی‌الرضا با بچه‌های پایگاه بسیج دبیرستان «دکتر غنی» در سمینار هفته بسیج شرکت کرده مدام پا پی می‌شود که: «می خوام برم جبهه».

...***...


حالا دیگر کبک موسی الرضا خروس می‌خواند از وقتی رفتنش قطعی شده انگار صورتش گل انداخته باشد، این روزها اوایل بهمن ماه است و احتمالاً تا یک هفته دیگر اعزام می‌شود.
امروز نهار مهمان داریم، بعد از غذا گوشه‌ای جمع می‌شویم، احمد پسر عمویم دوربینی را که تازه خریده نشانمان می‌دهد؛ آورده تا فیلم‌های داخلش را بدهد برای ظهور، ظاهراً یک عکس دیگر ته حلقه فیلم باقی مانده؛ موسی‌الرضا که می‌فهمد، از آن گیرهای اساسی می‌دهد که:

- ...پسر عمو بیا و این عکس آخری رو از من بگیر...یادگاریِ دیگه.
- آخه ...لبخند بزن رزمنده ...آماده‌ای
- یه لحضه صبر کن

موسی‌الرضا می‌رود از اتاقش و کتابی را می‌آورد؛ جلوی در اتاق پذیرایی کتاب را رو به رویش باز می‌کند و می‌گوید: «حاضرم...آخرین عکسو بگیر»
پسر عمو دوربین لوبیتر را به خودش می‌چسباند و گردنش را به سمت پایین خم می‌کند، به طرز خاصی ژست می‌گیرد و می‌گوید: «سه، دو، یک...»

...***...


جمعیت زیادی برای بدرقه رزمنده‌ها آمده‌اند، صدای «یا حسین یا حسین» و«یا فاطمه یا فاطمه» همه‌جا را گرفته...اتوبوس رزمنده‌ها راه می‌افتد...چه شور و هیجانی دارند...همینطور که دست تکان می‌دهند انگار که قلب مرا با خودشان می‌برند...

...***...


هشتم بهمن روز اعزام موسی برایم مثل یک مبداء شده، می‌شمارم یک دو سه ...چهارده روز است که رفته جبهه.
موسی خیلی زود برمی گردد، ۲۸ بهمن یعنی حدود بیست روز بعد از اعزامش؛ البته بعد می‌فهمم چهارده روزش را منطقه بوده و پنج شش روزی هم داخل اروند رود.

...***...


بچه‌های پایگاه عکس بزرگی از موسی‌الرضا را برای مان هدیه آورده اند، که بالایش نوشته شده «و شهید قلب تاریخ است...»

زل زده‌ام به قاب عکس که روی طاقچه است و پیداست که او هم به من زل زده، حواسم به چشم‌های موسی‌الرضاست و آن جمله‌ی بالای سرش.

صدای زنگ در می‌آید. پسر عموست، زیاد صحبت نمی‌کند و پاکتی به من می‌دهد. قبل از این که بپرسم چیست توضیح می‌دهد که عکس روز مهمانی است، همان که قبل از اعزام موسی الرضا گرفته.


اشک‌هایم بی اختیار جاری می‌شود، تا حواسم جمع می شود کسی جلو در نیست ...می‌آیم تا کنار قاب عکسی که بچه‌های پایگاه آورده‌اند، عکس داخل پاکت را بیرون می‌آورم و گوشه پایین قاب عکس گیر می‌دهم، روی کلمه «شهید» را می‌پوشاند اما باقی آن پیداست که نوشته«...موسی الرضا تاج فرد...تاریخ شهادت ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸».

دو سه قدم عقب‌تر می‌روم حالا دوتا موسی داخل یک قاب دارم! بیشتر که به عکس آنروز و نوشته کنارش دقت می‌کنم انگار یکه خورده باشم،اشک‌هایم را پاک می‌کنم. روی کتابی که آنروز موسی‌الرضا جلوی دوربین دستش گرفته بود نوشته:

«والفجر...ولیال العشر...۲۲ بهمن مبارک باد» نگاهم را می‌آورم تا ته قاب عکس و نوشته‌اش را می‌خوانم؛ این بار نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم، آخر موسی الرضا «۲۲ بهمن ۱۳۶۴ و درعملیات والفجر ۸» به شهادت رسید.

منبع ؛ سلام سربدار - حسین گلزار

موسی الرضا

نام: موسی الرضا


نام خانوادگی: تاج فردمزینانی


نام پدر: علی اکبر


تاریخ تولد: 1346/04/01


محل تولد: سبزوار


تاریخ شهادت:22 بهمن 1364

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan


  • علی مزینانی
۱۶
تیر
۹۷

دانشجوی شهید امید مزینانی فرزند غلامرضا نهم شهریور سال 1347 در تهران به دنیا آمد و پس ازاتمام دوره متوسطه و اخذ دیپلم از مدرسه تزکیه با قبولی در دانشگاه تهران در رشته مهندسی متالوژی مشغول به تحصیل شد .

به تعبیر دوستانش ادب در کلام ، خوش خویی ، تعهد دینی ، سخت کوشی ، بی ادعایی و … تنها گوشه هایی از شخصیت این انسان والامقام بود.

امید با شروع جنگ تحمیلی به عضویت بسیج در آمد و پس از مدتی رهسپار میادین نبرد حق علیه باطل شد و سرانجام در 27 دی ماه 1366 درماووت عراق به فیض  شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش در قطعه 40 و ردیف47 بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.

مازیار زبیری یکی از شاگردان شهید مزینانی می گوید:«سال 1366 مشغول تحصیل در رشته ریاضی فیزیک دبیرستان تزکیه بودم . شهید مزینانی دانشجو بودند و با توجه به آشنایی که با مسوولین و دبیران دبیرستان داشتند چند جلسه ای برای رفع اشکالات بچه های دبیرستان بدون هیچ گونه توقعی مراجعه و با صبر و حوصله سئوالات بچه ها را پاسخ می دادند. با اینکه تنها چند جلسه با او برخورد داشتم مجذوب حجب و حیا و اخلاق نیک ایشان شده بودم و در ضمن ایشان در فوتبال گل کوچک نیز تبحر خاصی داشت و یکی دو بار با ایشان در مدرسه بازی کرده بودم. الان که به آن روزها فکر می کنم افسوس می خورم که وجود نازنین و بی ادعای ایشان در میان ما نیست. خبر شهادت و مراسم تشیع ایشان که از مدرسه انجام شد نیز در یادم هست و واقعا روزهای سختی بود.به نظرم جایگاه ایشان که فردی بسیار پاک و با اخلاق بود اینک در بهشت برین است»

روح اله افشار نیز که از دوستان و هم دانشگاهی های شهید امید مزینانی است می گوید:«طراوت رفتار هایش هنوز چون شبنم بر یاد ما می نشیند»

وصیت نامه شهید والامقام امید مزینانی:

 به نام خدایی که مرا آفرید و به من توفیق داد که در جبهه همراه این بسیجیان پاک و مخلص باشم و به نبرد با دشمنان بپردازم و به نام خدایی که به من توفیق شهادت در راه خود را عطا کرد.

 گواهی می دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و محمد بن عبدالله (ص) آخرین رسول و فرستاده اوست و علی بن ابیطالب(ع) و یازده تن از فرزندان و ذریه اش امامان و خلفای بر حق مسلمین می باشند و گواهی می دهم که آخرین آنها حضرت مهدی (عج) زنده و حاضر است تا به اذن خدا ظهور کند و زمین را پر از قسط و عدل کند . همانطور که از ظلم و جور پر شده است.

 دوستان و آشنایانی که این وصیتنامه را می خوانید اگر چه من خود را لایق نمی دانم که به شما سفارش و یا وصیتی کنم اما چند نکته را به عنوان تذکر می گویم چرا که انسان موجودی فراموشکار است؛ اول مسئله تقوای الهی و ایمان به خدا و انجام واجبات و ترک محرمات است . از شما می خواهم که برای گرفتن حاجت خود از خدا به ائمه و معصومین متوسل شوید هر چند که خودم کمتر این توفیق را داشته ام اما در این مدت کوتاه که بسیجی شده ام هر چه که خواسته ام به وسیله همین ادعیه و توسلات به دست آورده ام در انجام عمل مستحبی مخصوصا روزه روزهای دوشنبه و پنجشنبه کوشا باشید و اعمال مستحبی را با توجه به حضور ذهن بیشتری به جا بیاورید .

 مسئله دیگر این که از شما می خواهم پشتیبان واقعی و دلسوز این انقلاب باشید و رهنمودها و پیامهای امام (ره) را به عنوان حکم قطعی و شرعی بدانید البته مسائلی که ذکر کردم بیشتر برای خودم بود چرا که من در عمل به این نکات توفیق کمتری داشته ام و د رحال حاضر عاجزانه از خدا می خواهم که از سر تقصیرات من بگذرد و امیدوارم که حضور من در این جنگ باعث کم شدن عذاب آخرت گردد و خدا این جهاد را در راه خود و شهادتم را از من بپذیرد.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan


  • علی مزینانی
۱۵
تیر
۹۷

شوخ بود و لطیفه گو و طنز پرداز، در نظر اول نمی توانستی تشخیص بدهی این پیرمرد قد کوتاه و مصمم روحیه ای چنین شاد دارد .رنج سال ها کارگری و زحمت را به راحتی می شد در چهره و دست های پینه بسته اش که در اثر رنج بیل و داس زمخت شده بود دید...شاید یکی از بهترین سرگرمی ها و یا بهتر بگویم دلخوشی های او حضور در آبدارخانه ی گرم و طاقت فرسا و سماور چای هیئت ابوالفضلی مزینان بود که عاشقانه هر بعد از ظهر و نزدیک غروب خود را به هیئت می رساند تا بساط چای روضه را علم کند. در این کار نظم خاصی هم داشت و چای و قند دادنش هم روی برنامه بود و به خاطر همین گاهی به مذاق جوانان خوش نمی آمد و سربه سرش می گذاشتند که شما در چای دادن دلیرید اما در قند دادن نه !

اولین حضورمان با او در جبهه سال 63 بود که تا رسیدن به سوسنگرد هی می گفت و ما می خندیدیم! هیچ پیرمردی از دستش به امان نبود مرحوم حاج محمدعلی تاج پدر شهید والامقام رضا تاج مزینانی که وسط مینی بوس از خنده ریسه می رفت و صورتش سرخ می شد او را در این شوخی با همسفر مشکانی امان یاری می کرد و ما هاج و واج به دهان بی دندان این پیرشوخ طبع نگاه می کردیم که باز چه می خواهد بگوید.

خود محمدعلی می گفت : تهران برای آقای متمولی کار می کردیم که بسیار مغرور بود و دستورهای عجیب و غریب می داد یک روز همین طور که از نردبان بالا می آمد با خودش حرف می زد و گویی از ما می خواست که کاری انجام دهیم من گفتم : چی گفتی مِرتِکِه ی شُونی؟

با خشم به من نگاه کرد و گفت : چی گفتی ؟

گفتم : هیچی آقا گفتم مرتکه ی شونی!

همشهریانی که با من همکار بودند به زور خودشان را کنترل می کردند که بلند نخندند چون آن ها می داسنتند که شونی یعنی کهنه و لباس مندرسی است که برای قنداق کردن بچه استفاده می شود، گفتم : هیچی جناب ما توی دهات به کسانی که خیلی پولدار هستند می گوییم مرتکه ی شونی یعنی ارباب بزرگ!

کارفرما بادی به غبغب انداخت و گفت : آفرین از این به بعد من را همین جور صدا بزن !

روز بعد آفتاب نزده بار و بندیل را بستم و بدون تسویه حساب فرار کردم چون می دانستم بالاخره یکی از کارگران معنی جمله را به او خواهد گفت...

 

 

بله صحبت از کهنسال ترین شهید مزینان؛ محمدعلی مزینانی است پیر مردی که توفیق یافت سالهای آخر عمر خود را در جمهوری اسلامی بگذراند و در جبهه طرفداری ازحق و حقیقت و پیروی از امام خمینی(ره) را کسب کند.که هر کسی چنین توفیقی نصیبش نمی شود به خصوص اینکه در جبهه های جنگ حق علیه باطل حضور یابند و بالاتر از همه اینکه دراین راه شهادت هم نصیبشان شود و شهید مزینانی این توفیق را خدا به او داد تا درجنگ تحمیلی به عنوان جهادگر شرکت کند و به فیض عظیم شهادت نائل آید.

شهید محمد علی مزینانی فرزند محمدتقی اول فروردین 1302 در مزینان (زادگاه معلم شهید انقلاب دکتر علی شریعتی مزینانی) به دنیا آمد. دوران کودکی و نوجوانی را در زادگاهش به کار کشاورزی گذراند و همراه با همشهریان خود هر از چند گاهی برای کار به تهران و شهرهای شمالی سفر کرد تا انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) به وقوع پیوست و همواره در راهپیمایی های انقلابی مردم مزینان شرکت داشت و با شروع جنگ تحمیلی تلاش می کرد تا برای کمک به رزمندگان اسلام خود را به جبهه برساند تا اینکه توفیق نصیبش شد و اولین بار در ابتدای سال 1363 همراه با جمعی از همشهریان مزینانی خود از طریق جهاد سازندگی راهی مناطق جنگ زده خوزستان شد تا در زمینه خانه سازی برای مردم بی سرپناه مگاصیص سوسنگرد رسالت خود را به انجام برساند و سرانجام  23 اسفند 1363 در شهر سوسنگرد بر اثر موج انفجار گلوله توپ دشمن به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش در بهشت علی (ع) مزینان و در جوار شهید والامقام غلامرضا عسکری مزینانی به خاک سپرده شد.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویر مزینان در سروش: https://sapp.ir/sh.mazinan

  • علی مزینانی
۰۱
ارديبهشت
۹۷

 

مهندس سید غلامعلی پیش بین که به تازگی به عنوان فرماندار شهرستان داورزن منصوب شده اولین بازدید رسمی خود را با حضور در منزل جانباز سرافراز مزینان حاج مهدی مزینانی حسن زاده انجام داد .
به گزارش شاهدان کویرمزینان؛ در این دیدار که همزمان با روز جانباز صورت گرفت و جمعی از مسئولین و مقامات اداری و بسیج شهرستان داورزن و شورای اسلامی و پایگاه بسیج مزینان برگزار شد، حسین محمدی عضو شورای اسلامی مزینان در خصوص تاریخچه مزینان و مشکلات آبادانی این دیار توضیح داد .
فرماندار داورزن ضمن ابراز خرسندی از حضور در زادگاه معلم شهید انقلاب دکتر علی شریعتی مزینانی و دیدار با جانباز معززمزینانی، درخواست شورای اسلامی را منطقی و قابل تأمل دانست و خواستار مکتوب و ارسال کردن آن به فرمانداری گردید.
 شایان ذکر است؛ در این دیدار حجت الاسلام والمسلمین علیزاده امام جمعه ، مهندس عبداللهی معاون فرماندار ، نجفی بخشدار منطقه ی ریوند ، خسروجردی فرمانده حوزه بسیج امام رضاعلیه السلام ، نخعی رئیس بنیادشهید، مهندس حقانی رییس اداره آبفا، فهیمی رییس شورای بخش مرکزی، امیدیان رییس کمیته ی امدادامام خمینی(ره) فرماندار داورزن را همراهی می کردند.
بازدید از قنات و آثارتاریخی مزینان از دیگر برنامه های سفر امروز فرماندار شهرستان داورزن بود که به همراه مسئولین شهرستان داورزن و اعضاء شورای اسلامی و فرمانده پایگاه بسیج شهدای مزینان صورت گرفت. 🔆رزمنده بسیجی حاج مهدی مزینانی حسن زاده سال 1365در عملیات کربلای 5و در منطقه شلمچه از ناحیه ی سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به افتخار جانبازی نائل آمد.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

شاهدان کویر مزینان در سروش: https://sapp.ir/sh.mazinan


  • علی مزینانی
۳۰
فروردين
۹۷

 یاد و نام شهیدان محمد ، علی و حسین شهیدی مزینانی در مراسم تکریم و معارفه فرماندار شهرستان داورزن که در سالن دکتر علی شریعتی مزینانی برگزارگردید گرامی داشته شد.

به گزارش شاهدان کویر مزینان؛ در اولین نشست سال97 شورای اداری شهرستان داورزن که به منظور تکریم و معارفه فرماندار داورزن برگزار گردید از حاج اصغر شهیدی رزمنده پبشکسوت دفاع مقدس و پدر والامقام سه شهید مزینانی تجلیل به عمل آمد.
در این مراسم که با حضور دکترسیدجواد حسینی معاون سیاسی و امنیتی و مهندس قربانی مدیر کل دفتر امور روستایی استانداری خراسان رضوی ، حجت الاسلام علیزاده امام جمعه شهرستان داورزن، سبحانی فر نماینده سبزوار بزرگ و شورای اداری ادارات و شوراهای اسلامی و دهیاری های داورزن برگزار گردید از خدمات مهندس فلاحی در فرمانداری داورزن تقدیر و مهندس سید غلامعلی پیش بین به عنوان فرماندار جدید معرفی شد.
معاون استاندار خراسان رضوی در ادامه این جلسه به ظرفیتها و کمبودهای داورزن اشاره کرد و گفت : با توجه به محرومیت این شهرستان باید سرانه اعتبارات آن افزایش یابد.
نماینده مردم سبزواربزرگ در مجلس شورای اسلامی نیز در این نشست گفت: طی چهار سال گذشته ادارات زیادی در داورزن استقرار یافته و امروز این شهرستان در بخشهای مختلف توسعه یافته است.
رمضانعلی سبحانی فر افزود: در بخش خدمات عمومی هم اینک تنها دو روستای شهرستان محروم از شبکه آبرسانی است و تا شهریور آتی تمام روستاهای داورزن از مزایای شبکه گازرسانی بهره مند می شوند و شهرک صنعتی آن نیز به سرانجام رسیده است.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویر مزینان در سروش: https://sapp.ir/sh.mazinan

  • علی مزینانی
۰۳
اسفند
۹۶

شب گذشته حاجیه خانم زهرا مزینانی  مادر بزرگوار شهید والامقام غلامرضا عسکری مزینانی دعوت حق را لبیک گفت و به فرزند شهیدش پیوست.

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ قرار است پیکر این مادر مهربان و دلسوز که در بیمارستان حضرت فاطمه الزهرا(س) رباط کریم دارفانی را وداع گفت پس از تشییع در تهران در جوار مزار فرزندش در بهشت علی (ع) مزینان به خاک سپرده شود.

سرباز شهید غلامرضا عسکری مزینانی متولد 1343 در شب عملیات مسلم ابن عقیل(ع) همان گونه که خود گفته بود گلوله مستقیم دشمن بر پیشانیش نشست و در نهم مهرماه هزار و سیصدو شصت و یک به خیل شهیدان دفاع مقدس پیوست و پیکر مطهرش پس ازتشییع باشکوه دربهشت حضرت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan


  • علی مزینانی
۱۸
بهمن
۹۶

 

به گزارش شاهدان کویرمزینان؛ همزمان با ششمین روز از دهه ی مبارک فجر جمعی از مسئولین استانی و بنیاد شهید شهرستان داورزن به همراه مسئولین شورای اسلامی و پایگاه بسیج شهدای مزینان با خانواده معزز شهیدان حسینی مزینانی دیدار و گفت وگو کردند.   

 حاجیه خانم فاطمه احمدی مادر شهیدان  حسینی ضمن نقل خاطراتی از فرزندان شهیدش از حضور این مسئولین اظهار تشکر و قدردانی کردند. 

در این دیدار حجت الاسلام معصومی مدیر کل بنیادشهید و فتحی نیا مشاور استاندار خراسان رضوی در امور ایثارگران ، نخعی رئیس بنیادشهرستان داورزن ، مهدی آزاده رییس شورای اسلامی مزینان و مشاور ایثارگران فرمانداری شهرستان داورزن  و وهب غنی آبادی عضوشوارای اسلامی و فرمانده پایگاه مقاومت بسیج شهدای مزینان حضور داشتند.

شهیدان سیدحسن حسینی مزینانی سال 1364 درمنطقه عملیاتی اروند، سیدحسین حسینی مزینانی سال 1364 در منطقه عملیاتی مهران و سیدمحمدحسینی مزینانی سال 1361 در رقابیه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۰
دی
۹۶

حجت الاسلام والمسلمین شهیدی نماینده ولی فقیه و معاون رییس جمهور و رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران باصدور پیامی درگذشت حاج رجبعلی مزینانی (گلبهاری)پدر شهیدان محمدتقی و حسین مزینانی را به خانواده معزز این فقید سعید تسلیت گفت. متن این پیام به شرح زیر است:

«انا لله و انا الیه راجعون

خانواده محترم شهیدان گرانقدر مزینانی
سلامٌ علیکم
مرحوم "حاج رجبعلی مزینانی" پدر شهیدان سرافراز " محمدتقی و حسین مزینانی" سبکبال پرگشود و به سوی معبود خود شتافت. به روح این سفرکرده به ملکوت و روح تابناک فرزندان شهیدش درود می­فرستم.
پدری که خالصانه و برای رضایت حضرت حق از فرزندان برومند و عزیزترین سرمایه­های خویش گذشت تا روح قدسی آن طائران ملکوت، حافظ و پاسدار نظام و میهن اسلامی مان باشد.
ضمن عرض تسلیت و همدردی با شما خانواده محترم، از خداوند متعال علو درجات برای آن عزیز سفر کرده و صبر جمیل برای بازماندگان مسألت می نمایم. ان شاء اللّه روح بلند آن مرحوم در بالاترین مراتب بارگاه قدسی با سالار و سرور شهیدان محشور و همجوار گردد.
سیدمحمدعلی شهیدی» شهید محمدتقی مزینانی سال 1362در کردستان و شهید حسین مزینانی سال 1364 در منطقه عملیاتی اشنویه به فیض عظیم شهادت نائل آمدند و پیکر مطهر این دو برادر در گلزار شهدای سبزوار به خاک سپرده شد.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۰
دی
۹۶

حاج رجبعلی مزینانی(گلبهاری) پدر شهیدان محمدتقی و حسین مزینانی از شهدای دفاع مقدس صبح امروز چهارشنبه 20 دی ماه 1396 دعوت حق را لبیک گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.

زنده یاد رجبعلی مزینانی که تا قبل از دوران بیماری و کهولت سن در سبزوار زندگی می کرد علاوه بر اینکه پدر دوشهید والامقام است عموی شهید و برادر جانباز شهید نیز می باشد.

قرار است پیکر مطهر این ابوالشهیدین پنجشنبه21 دی ماه در زادگاهش مزینان تشییع و به خاک سپرده شود.

برگی از زندگینامه ی شهیدان محمدتقی و حسین مزینانی فرزندان زنده یاد حاج رجبعلی گلبهاری مزینانی

🔆محمدتقی مزینانی سال 1343 ه. ش در مزینان به دنیا آمد و پس از اتمام دوران تحصیلی ابتدایی؛ در کار کشاورزی به کمک پدر شتافت و همیشه یار و یاور والدینش بود و بعد از مدتی با تصمیم پدر برای گذران زندگی راهی شهرستان سبزوار گردیدند .

به خاطر اخلاق خوش و برخورد صمیمانه ی محمدتقی ، دوستان و بستگان او را فردی دوست داشتنی می دانستند و احترام خاصی برایش قائل می شدند.

با شروع انقلاب اسلامی همگام با مردم سبزوار در راهپیمایی ها و تظاهرات علیه رژیم پهلوی شرکت کرد و فعالیتش در مساجد و هیئات بیشتر شد تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز گردید و او لباس رزم پوشید و بارها در جبهه های حق علیه باطل شرکت کرد و عاقبت در شانزدهم تیرماه 1362 در کردستان به فیض شهادت نائل گشت.

سفارش شهید محمدتقی مزینانی ؛

آرزو دارم انقلاب پیروز شود و آن وقت نهضت امام و راه شهدا ادامه پیدا کند. توصیه می کنم که از امام پشتیبانی و حافظ ارزشها باشید


🔆شهید حسین مزینانی سال 1347ه.ش در مزینان چشم به جهان گشود .از همان دوران کودکی علاقه زیادی به مسائل دینی ازخود نشان می داد . همیشه رابطه ی صمیمانه اش با معلمین و دوستان و اولیای بزرگوارش زبانزد خاص و عام بود و او را جوانی محجوب و مهربان می دانستند.

حسین ارادت خاصی نسبت به ائمه اطهار و اهل بیت علیهم السلام از خود نشان می داد و به قرآن عشق می ورزید و توجه زیادی نسبت به انجام نماز و روزه داشت . با شور و علاقه زیادی در مراسم و راهپیمایی ها شرکت می کرد . در ولایت پذیری و اطاعت از امام خیلی قاطع بود. سرانجام این شاهد کویر مزینان پس ازروزها حضور در میادین نبرد سال 1364 ه.ش درمنطقه اشنویه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای سبزوار در جوار برادر شهیدش محمدتقی به خاک سپرده شد.

سفارش شهیدحسین مزینانی:
سلام و درود بر تو ای پدر و مادر عزیز؛ ای مادر که غم جوان 18ساله ات را تحمل می کنی. ان شاء الله که خداوند تبارک و تعالی به شما صبر دهد و امید است که صبر و تحمل مراسم شهادت مرا داشته باشی. مادر جان از اینکه نتوانستم مجدداً به زیارت شما بیایم شرمنده ام .

اینک پیامی دارم برای امت حزب الله و شهید پرور که امیدوارم مورد قبول واقع گردد من از شما می خواهم که از جا برخیزیدو به ندای رهبر لبیک گویید و به جبهه ها هجوم بیاوریدوراه رهبر و راه شهیدان را ادامه دهید و اکنون بهترین موقعیت است که به هل من ناصر سرور شهیدان حسین بن علی(ع) لبیک بگوئید و خدا را شاکر باشید که این موقعیت بزرگ نصیب شما گشته و می توانید با عنایت به امدادهای غیبی و زیر سایه گسترده ولایت فقیه و رهبری نائب بر حق آقا امام زمان (عج)، خمینی کبیر مشت محکمی بر دهان استکبار بویژه آمریکا و اسرائیل غاصب و دشمنان اسلام و منافقین کوردل بزنید.
ای امت حزب الله... ، اکنون سفره ثواب خداوند پهن است ، گردسفره جمع شوید و از ثواب آن خود رابهره مند کنید. باشدکه خداوندمتعال قبول کند.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۰
آبان
۹۶

همزمان با هفته بسیج دانش آموزی یادواره شهدای دانش آموز مدارس مزینان در منزل شهیدان حسینی مزینانی برگزار شد

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ مهدی آزاده رئیس شورای اسلامی مزینان و بخش مرکزی داورزن با اعلام این خبر اظهار داشت : به همت بسیج دانش آموزی شهید باهنر ، شورای اسلامی و دهیاری و دانش آموزان مدارس مزینان ، صبح امروز دهم آبان یادواره شهدای دانش آموز و فرهنگی مدارس مزینان با عنوان «شهدای دانش آموز آبروی محله» با حضور خانواده معزز شهدای مزینان و امام جمعه و مقامات اداری و انتظامی و سپاه و بسیج شهرستان داورزن در منزل شهیدان سیدمحمد و سیدحسین و سیدحسن حسینی برگزار شد.

وی در خصوص نحوه ی برگزاری این یادواره گفت : دانش آموزان مزینانی اعم از آموزشگاه هجرت و دکترعلی شریعتی مزینانی با تلاش فراوان و تحسین برانگیز منزل شهیدان حسینی را تزیین و برای این یادواره آماده کردند و شورای اسلامی و دهیاری نیز با همیاری و کمک مردم قدرشناس به ویژه انجمن اولیاء دانش آموزان مزینان هزینه های پذیرایی از میهمانان را متقبل شدند و پابه پای دانش آموزان در این برنامه حضور داشتند تا مراسمی در خور و شأن شهدای پر افتخار این دیار اجرا شود که شکر خدا این امر محقق شد.

اجرای نمایش و سرود توسط دانش آموزان مزینانی ، سخنرانی حجت الاسلام محمدتقی معلمی فر و ذکر خاطره بانوخیرالنساء از صدخرو که زمان جنگ منزلش را در خدمت کمک به جبهه قرار داده بود و تقدیر و تجلیل از خانواده معزز شهدا ، از دیگر برنامه های این یادواره بود.

شایان ذکر است، مزینان در دوران دفاع مقدس بیش از 70 شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرده است که حدود 6 نفر از این شهدا دانش آموز مقاطع مختلف بوده اند که مدرسه ی جبهه را بر حضور درکلاس درس ترجیح داده و راهی جبهه های نور شدند و در این راه جان خود را فدا کردند.

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۵
تیر
۹۶


خادم آل الله حاج حسین مزینانی پدر بزرگوار شهید یداله شهیدی مزینانی صبح امروز دارفانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست.

به گزارش شاهدان کویر مزینان ؛ ابوالشهید حاج حسین مزینانی در جوانی از مزینان هجرت کرد و با استخدام در کارخانه قند  مشهد مقدس درجوار حرم رضوی ساکن شد.

فرزند این خادم اهل بیت علیهم السلام سال 1362 در دفاع از میهن اسلامی و در جبهه های حق علیه باطل به شهادت رسید و پیکر مطهرش در کنار پسرعموهای شهیدش در مزینان به خاک سپرده شد.

خانواده شهیدی به پاس تقدیم شش شهید والامقام در نزد مردم مزینان به شهیدی مشهور شدند. علی ، محمد و حسین سه فرزند حاج اصغر مزینانی برادر زنده یاد حاج حسین هستند که در دوره های مختلف دفاع مقدس به شهادت رسیدند.

قرار است پیکر مطهر این پدر گرانقدر شهید روز دوشنبه 26 تیرماه پس از تشییع در محل سکونتش طرق مشهد در گلزار بهشت رضا(ع) به خاک سپرده شود.

شایان ذکر است در نوروز امسال مقام معظم رهبری با حضور در منزل این پدر شهید وی را مورد لطف و عنایت خود قرار داد.

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۴
خرداد
۹۶

نوجوانی 14 ساله بود که در دوران دفاع مقدس برای دفاع از دین و وطن راهی جبهه شد و در اوج جوانی جانبازی سختی را تجربه کرد و چند روز را در کما گذراند...

یدالله مزینانی تهرانچی نوجوانی 14 ساله بود که در دوران دفاع مقدس برای دفاع از دین و وطن راهی جبهه شد و در اوج جوانی جانبازی سختی را تجربه کرد و چند روز را در کما گذراند. به نوعی که به او شهید زنده می‌گفتند. مزینانی در لشکر 5 نصر خراسان به عنوان رزمنده حضور داشت و در عملیات‌های زیادی مثل آزادسازی خرمشهر و فاو حضور داشته است. این رزمنده در گفت‌وگو با «جوان» گذری کرده بر روزهای طلایی و خاطره‌انگیز گذشته و مروری بر اتفاقات جنگ دارد.

در چه تاریخی پایتان به عنوان رزمنده به جبهه‌ها باز شد و لباس رزمندگی به تن کردید؟
من سال 1361 در 14 سالگی به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شدم. همرزم حسین فهمیده بودم و در جبهه ایشان را رؤیت کردم. از لشکر5 نصر خراسان عازم شده بودم و جزو اولین نفراتی بودم که از روستای مزینان به جبهه می‌رفتم. یک گروهان 40 نفره از روستای محل زندگی‌مان به سمت مناطق جنگی به راه افتاد که من هم جزو نفراتش بودم. دورانی از حضورم در جبهه را سرباز ژاندارمری بودم و این مدت به خرمشهر و اهواز رفتم. نزدیک 40 ماه در مناطق جنگی حاضر بودم و در طول این مدت چندین بار مجروح شدم و دوباره به جبهه بازگشتم.
شما هنگام ورود به جبهه سن‌ کمی داشتید. چه مسائلی شما را برای حضور در جبهه ترغیب کرده بود که می‌خواستید در جبهه حضور داشته باشید؟
سال 60 هنگام فعالیت در پایگاه بسیج به حضور امام خمینی رسیدیم و با توجه به پایین بودن سنم امام دست پر برکتش را روی سرم کشید و مرا مورد نوازش پدرانه و دلسوزانه‌اش قرار داد. همین نوازش یکی از جرقه‌های مهم در زندگی‌ام جهت مقابله با دشمنان اسلام بود. قبل از تأسیس بسیج اعلام شده بود هر کسی بخواهد می‌تواند در این بسیج به صورت افتخاری ثبت‌نام کند. من این موضوع را به پدرم گفتم و در این بسیج ثبت‌نام کردم. اما پدرم راضی به حضورم در جبهه نبود و می‌گفت بچه هستی و سنت برای جنگیدن کم است. وقتی پدرم برای کاری به تهران رفته بود من با اجازه مادرم راهی جبهه شدم. ایشان هم وقتی دید من به جبهه رفته‌ام حرکت کرد و به مشهد آمد تا مرا منصرف کند. خیلی سنم پایین بود و پدرم بابت حضور من در جبهه نگران بود. هر چند ایشان به من نرسید و من خودم را به مناطق جنگی رساندم. چون هیکلم چاق و درشت بود از همان اول به عنوان آرپی‌جی‌زن مشغول شدم. در آخر خدمت هم به عنوان موتورسوار و خط نگهدار گروهان مشغول بودم و به نوعی از همان اول به صورت مستقیم وارد کار عملیاتی شدم. وقتی می‌دیدم یک پیرمرد 60 ساله از روستایمان می‌خواهد به جبهه برود ما هم دنبالشان راه می‌افتادیم و می‌خواستیم در کنارشان از وطن و دینمان دفاع کنیم.
شهید فهمیده را چه زمانی دیدید و ایشان چطور نیرویی بودند؟
زمانی که شهید فهمیده را برای اولین بار دیدم شناختی از ایشان نداشتم. بعد از شهادت‌ به ما گفتند حسین فهمیده 13 ساله خودش را زیر تانک انداخته و تازه ما آن زمان متوجه بزرگی و شجاعت این نوجوان شدیم. من حدود شش ماه از شهید فهمیده بزرگ‌تر بودم و انجام این کار از کسی که همسن و سال خودم بود مرا شگفت‌زده می‌کرد. ایشان از کرج آمده بود و تازه بعد از شهادت همه او را شناختند. از خودگذشتگی بسیاری نشان می‌دهد، سینه‌خیز به لب خط می‌رود و خودش را زیر تانک دشمن می‌اندازد. کار بزرگی که هر کسی قادر به توانش نبود.
حضور در جبهه برای شما به عنوان یک نوجوان سخت نبود؟
در منطقه عملیاتی که دیگر کسی متوجه سختی و راحتی کار نبود و همه سعی داشتند وظیفه‌‌شان را به درستی انجام دهند. اما خاطرم هست وقتی لب خط در سومار قرار داشتیم آبی برای آشامیدن نبود و ما زمستان باید از آبی که از چادر چکه می‌کرد برای آب‌جوش و دم کردن چایی استفاده می‌کردیم. آنجا من گفتم نمی‌توانم بمانم و باید به حاج‌آقا امین‌آبادی ملحق شوم. درگروهانمان در گیلانغرب حاج‌آقایی به نام امین‌آبادی حضور داشت. فرمانده و بزرگ ما محسوب می‌شد. جایم را با یکی از بچه‌ها عوض کردم و شب ‌در حال عوض کردن جایم بودم که دو نفر از اسب‌سوارهای کوموله‌ در بین راه ما را گرفتند. هیچ اتفاق  بدی نیفتاد فقط خیلی سؤال و پرس و جو می‌کردند که قرارگاه شما کجاست و می‌خواستند از ما اطلاعات بگیرند. دیگر من خودم را به بی‌اطلاعی زدم و با گریه گفتم که گمشده‌ام و از چیزی اطلاعی ندارم تا اینکه مرا رها کردند.
شما در یکی از عملیات‌ها جانبازی سختی هم داشته‌اید که حتی به خانواده‌تان می‌گویند به شهادت رسیده‌اید. این جانبازی در کدام عملیات اتفاق افتاد؟
من چندین بار در طول جنگ جانباز شدم که جانبازی در منطقه شلمچه بسیار سخت بود. در عملیات فاو هم که خط‌نگهدار بودم ترکش خوردم که سطحی بود و پس از یک مدت کوتاه دوباره به جبهه برگشتم. سال 63 در شلمچه در منطقه خط‌نگهدار بودم که ترکش خمپاره 80 به پهلو، شکم و پای راستم برخورد و به سختی مجروحم کرد. بعد از اصابت ترکش خمپاره دل و روده‌ام بیرون ریخت و وضعیت خیلی بدی داشتم. کف دستم با حنا شهید نوشتند و به خانواده‌ام اطلاع دادند به شهادت رسیده‌ام. من را کشویی کنار پیکر دیگر شهدا در هلی‌کوپتر گذاشته بودند. سه روز در کما بودم و 14 روز با پایین‌ترین سطح هوشیاری در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری بودم. وقتی به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم خودم را در بیمارستان دیدم. اطلاعات شخصی را از من گرفتند تا به خانواده اطلاع بدهند و آنها هم از سبزوار به ملاقاتم آمدند. شش ماه دل و روده نداشتم و یک سال کلستومی به بدنم وصل بود. آن زمان تازه 18 ساله شده بودم و در همان اول جوانی با جانبازی آشنا شدم. الان هم از لحاظ شکم و پا آسیب زیادی دیده‌ام. من نزدیک یک سال و نیم بستری بودم و یک سال هم کیسه به من وصل بود و روزهای بسیار سختی پشت سر گذاشتم. یک سال روده‌ام بیرون بود و بعد از آن داخل گذاشتند و شکمم را دوختند. سال 65 هم در منطقه آبادان بودم که هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران شیمیایی کردند. ما که در جریان وضعیت منطقه نبودیم نمی‌دانستیم شیمیایی شده، فردایش بدون ماسک به منطقه رفتیم و گازهای شیمیایی به جا مانده اثرش را روی بدنم گذاشت. به خاطر عوارض شیمیایی که به ریه‌ام آسیب زده بود مدتی در بیمارستان ساسان بستری شدم و آنجا پزشک معالج 35 درصد جانبازی شیمیایی برایم در نظر گرفت. بعد از مدتی یک بار دیگر در سال 66 به جبهه رفتم که بعد از آن قطعنامه شد و جنگ پایان گرفت.
الان چند درصد جانبازی دارید؟
اولین بار 25 درصد جانبازی دادند که در مجروحیت‌های بعدی 50 درصد جانبازی شد. الان ارتش 60 درصد جانبازی و 110 درصد از کارافتادگی داده است.
به نظرتان حضور در جبهه چه تأثیری روی وجود شما گذاشت که جای دیگری امکان دست یافتن به آن نداشتید؟
زمانی که به جبهه رفتم برایم افتخاری بود با آن سن کم در کنار بزرگسالان و پیرمردان برای جهاد و دفاع از کشورم عازم مناطق جنگی شده‌ام. فکرش را نمی‌کردم با توپ و تانک روبه‌رو شوم. زمانی که رفتم من از بچگی دنبال کار نظامی و مسائل جنگی بودم. من 14 ساله بودم که وارد منطقه شدم. برای مرگ ارزش قائل نبودم و به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم ترس‌هایم بود. می‌گفتم صدام چه کسی است و هیچ ترسی از صدام نداشتم. جنگ، مرگ را پیش چشمان ما بی‌ارزش کرد. ما که از صدام نترسیدیم و الان هم از امریکا و دیگران نمی‌ترسیم. الان هم اگر بخواهند برای دفاع آماده‌ایم و هیچ ترسی از حضور برای دفاع از وطن ندارم.
الان از وضعیت رسیدگی راضی هستید؟
هیچ مشکلی ندارم از اینکه این اتفاق برایم افتاده است. من زمانی خط‌نگهدار بودم و به عنوان مدیر و فرمانده رویم حساب می‌کردند. آن زمان نیروهای عراقی برای هر کاری به سمت ما خمپاره می‌انداختند. خط را تعویض می‌کردیم، تکان می‌خوردیم و هر حرکتی از طرف آنها یک خمپاره به سمت ما می‌انداخت. ما مهمات نداشتیم و یکی از آرزوهایمان این بود که این سلاح‌ و مهمات را داشته باشیم. الان که می‌گویند در صنعت نظامی و موشک‌‌سازی پیشرفت کرده‌ایم و به اینجا رسیده‌ایم مایه افتخار است. من هیچ مشکلی با جانبازی‌ام ندارم و هیچ وقت ناراضی نبودم. یکی از مسائلی که باعث ناراحتی و نارضایتی‌ام شده این است که من 35 سال است در تهران زندگی می‌کنم و نوه‌هایم اینجا مدرسه می‌روند ولی پرونده‌ام را به تهران انتقال نداده‌اند و می‌گویند باید از خودت خانه داشته باشی تا پرونده‌ات را به تهران بیاوریم. حالا من که مستأجر هستم باید برای انجام هر کاری با این حالم به مشهد بروم؟ انتقال پرونده‌ام یکی از مواردی است که درگیری داریم و همکاری با ما صورت نمی‌گیرد. من الان مستأجر هستم و تا الان وام جانبازی از بنیاد نگرفته‌ام. چند روز پیش که برای کاری رفتم گفتند پرونده‌ات مشهد است و برایم ممکن نیست که دوباره بخواهم برای زندگی به مشهد بروم.
اگر الان هم نیاز باشد که به منطقه اعزام شویم دوباره خواهم رفت و برای وطنم همه کار می‌کنم. هیچ افسوسی با من نیست و این جانبازی برای من افتخار است ولی توقع دارم احترام مدنظر برای پیشکسوتان جنگ و جهاد در نظر گرفته شود.
همسرتان در طول این سال‌ها نقش زیادی در همراهی شما داشته‌اند. نقش ایشان را در طول این سال‌ها چگونه می‌بینید؟
همسرم دختر عمویم است و در خواب دیده بود  که همسر جانباز می‌شود. زمان جانبازی من وضعیت جسمانی‌ام خیلی خراب بود با این حال زمانی که خواستگاری کردم به من جواب مثبت دادند. دورانی که ترکش خوردم نامزد هم کردم. خیلی زحمت مرا کشیدند و تا همین الان من به این سن و سال رسیدم زمان‌های زیادی در بیمارستان بستری شدم و ایشان در این مدت خیلی زحمت مرا کشید و همیشه دعاگویشان هستم. تنها کسی که به دادم رسید ایشان بود. به من می‌گویند از بنیاد شهید درخواست پرستار کنید که من در جواب می‌گویم برای چه باید این کار را بکنم؟ کسی که پا و دست ندارد باید درخواست پرستار کند. درست است من اجزای داخلی بدنم آسیب زیادی دیده ولی دست و پا دارم می‌توانم کارهایم را انجام دهم.
در پایان اگر از دوران حضورتان در جبهه خاطره‌ای دارید برایمان بگویید.
در عملیات فاو ما در گروهان شرط بسته بودیم چه کسی نماز شب خواب می‌ماند. محمد مزینانی یکی از دوستانمان که بعدها شهید شد را نتوانستیم کاری کنیم ایشان خواب بماند تا ما شرط را ببریم. هرچند ایشان هم نتوانست از ما ببرد و ما هم سر ساعت بیدار می‌شدیم و نماز شب می‌خواندیم. در عملیات فاو نیروهای پاک و خوب زیادی از دست دادیم.

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۳
خرداد
۹۶

بابک سال 1349 در تهران به دنیا آمد پدرش ایرج طاهری مزینانی  نام محمد را برای فرزندش انتخاب کرد اما در نزد دوستان و فامیل مشهور به بابک شد.

محمد پس از اتمام مقطع تحصیلی اول راهنمایی به کار در کارگاه جوشکاری مشغول شد و با شروع انقلاب اسلامی همراه با خیل عظیم مردم تهران باشرکت در راهپیمایی علیه رژیم طاغوت به مبارزه پرداخت. مادرش بارها از او می خواست که در هنگام پخش اعلامیه ها مواظب ساواکی ها باشد که گرفتار آن ها نشود و محمد بالبخند می گفت : مادر جان ، امام خمینی بر حق است و در این راه ما از هیچ چیزی نمی ترسیم و پیروز می شویم .

شروع جنگ تحمیلی و اعزام رزمندگان به جبهه او را که هنوز 13 بهار از زندگی اش نگذشته بود شیفته حضور درسنگر جبهه کرد و ابتدا برای گذراندن دوران آموزشی به تربت جام اعزام شد و پس از آن بارها توفیق قرار گرفتن در صفوف دلاور مردان جبهه های حق علیه باطل نصیبش شد.

 حسن شریفی مزینانی که خود از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس است با بیان خاطره ای از او می گوید: محمد پسر خوش اخلاق و خنده رویی بود و همیشه آرزوی داشتن اسبی سفید داشت و به تعبیر دوستانش عاقبت هم سوار بر اسب سفید شهادت شد و درحالی که شانزده سال بیشتر سن نداشت سی ام اردیبهشت 1365 در منطقه ی مهران به دیدار حق شتافت و نامش در دفتر و کتاب شهیدان دفاع مقدس ثبت شد.     

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan                                    

  • علی مزینانی
۲۱
فروردين
۹۶

حسین اول مهرماه 1347در مزینان به دنیا آمد پدرش  حاج علی نیکدل مرد زحمتکش و ذاکر اهل بیت علیهم السلام است که در عاشورای مزینان در گروه زوار چاوش خوانی می کند. حسین از همان دوران نوجوانی پدر را در کار کشاورزی و خرید و فروش محصولات کشاورزی کمک می کرد.
 

در کودکی به مریضی سختی دچار شد به طوری که احتمال داشت فلج شود ولی به لطف خداوند و با توسل به ائمه اطهار بهبود یافت.
 

دوره تحصیلی ابتدایی را با موفقیت در زادگاهش سپری کرد و دوره راهنمایی را در مدارس شبانه روزی سمنان جایی که خواهر بزرگش زندگی می کرد گذراند ولی به خاطر کمک به درآمد خانواده ترک تحصیل کرد و به کارگری مشغول شد مدتی در کارگاه خیاطی و زمانی نیز در نانوایی مشغول به کار شد.
 

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج مستضعفین و تآسیس پایگاه در مزینان او و برادرانش از فعالان این نیروی مردمی بودند و شبانه روز در پایگاه مزینان که پیش از این به عنوان حوزه فعالیت می کرد و نیروهای بسیاری را در خود می دید حضور داشتند.
 

حسین سال 62 در حالی که هنوز 14 سال از سن مبارکش می گذشت همراه شهید امین آبادی و جمعی از جوانان مزینانی عازم کردستان شد و در بوکان علیه ضد انقلاب و نیروهای دیکتاتور عراق جنگید.  خواهرش می گوید :

- یه شب ازبسیج اومد گفت : می خوام برم جبهه! من خیلی دلم گرفت . طولی نکشید که رفت غرب کشور یعنی بوکان.

وقتی برادرم رفت جبهه من خیلی گریه کردم تا برگرده . فکر کنم چهل روزی طول کشید اولین بار بود که ازهم دور شده بودیم خیلی برام سخت گذشت احساس می کردم یک سال ندیدمش. وقتی خبردار شدیم داره میاد من کوچیک بودم اما تندتند خانه را آب و جارو زدم و چای و شیرینی آماده و برای دیدنش لحظه شماری می کردم . صدای چاوشی راکه شنیدم همه ی کارا را نصفه ول کردم و دویدم بیرون. جمعیت رسیده بود سرچهار راه ، من همین طور که می دویدم دنبال برادرم می گشتم، اینقدر قدش کوچیک بود که لابلای آدما دیده نمی شد ،ولی اون ازتوی جمعیت منو دیده بود ، دوید سمت من  .مردم وقتی این صحنه رو دیدند همه زدن زیر گریه! منو برادرم هم گریه می کردیم. اینقدر باسرعت رفته بودم سمتش که دندانم خورد توی پیشانیش، دست به سرش کشیدم گفتم ببخشید .

فردای اون روز گفت: سوغاتی برات آوردم . گفتم: چیه؟ گفت :تن ماهی. خودش توی آب جوش جوشانید باهم خوردیم .گفت: یه وعده غذامو نخوردم که برای تو بیارم .»

«حسین اخلاقش این گونه بود مهربان و دلسوز و خوش خلق امکان نداشت مسافرت برود و برای خانواده سوغاتی نیاورد . یه بار دیگه ازسفر اومده بود برای همه سوغاتی آورده بود.  ماگفتیم چرااین قدر پولاتو خرج کردی؟ گفت : باید وقتی مرد از سفر میاد برای بستگانش سوغاتی بیاره ،عطر خریده بود وبرای جوونا سوغاتی آورده بود.»

حسین آخرین بار از طریق ارتش به جبهه اعزام و در گروه تکاوران مشغول به خدمت شد و پس از گذشت یکصد روز در 21 فروردین 1367 در منطقه سردشت و عملیات بیت المقدس 5 که با رمز مبارک یا اباعبداللّه الحسین (ع) صورت گرفت به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش مدتی مفقود بود تا اینکه با جستجوی گروه تفحص شناسایی و 13 آبان 1370 با تشییع  باشکوه در قطعه ی شهدای حسینی  مزینان برای همیشه آرام گرفت.

مادر  شهیدنقل کرد: شبی خواب دیدم که حسین پرواز کنان به سوی من می آید. روی زانویم نشست و من از او پرسیدم: چرا نمی آیی؟ او گفت: مادر جان! من که همیشه می آیم و شما را ملاقات می کنم، این شما هستید که مرا نمی بینید.

 

 

 

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۶
فروردين
۹۶

به گزارش شاهدان کویرمزینان به نقل از ایثار واحد خراسان رضوی، مسئولین شهرستان داورزن با خانواده  شهدای دفاع مقدس و منا و جانبازان در ایام نوروز 96 دیدار و گفتگو کردند.

  علی نخعی رئیس بنیاد شهید و امورایثارگران داورزن دردیدار با والدین شهیدان محمدتقی و حسین مزینانی گفت:شهیدان هنوز زنده اند چراکه اراده قوی آنان مایه حرکت استوار جوانان امروز به سوی قله‌های پیشرفت است.

وی افزود: شهدا و خانواده آنان مایه افتخار و برکت کشور هستند.

 این دیدار که با حضور سرهنگ پسندیده فرمانده ناحیه مقاومت بسیج ، معتمدی شریعتی فرماندهی نیروی انتظامی و تنی چند از اعضای معتمد معین برگزارشد از مادر شهیدان علیرضا و محمدرضا داورزنی ، والدین شهیدان محمدتقی و حسین مزینانی و خانواده شهید منا علی اصغر شهر آبادی و  جانباز ایثارگر قاسم مزینانی دیدار و با اهدای لوح یادبود از انان تجلیل به عمل آوردند.

 به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۷
اسفند
۹۵

خادم الحسین سید علی اکبر حسینی راد پدر شهید سید یحیی حسینی راد مزینانی روز گذشته در بیمارستان واسعی سبزوار  به فرزند شهیدش پیوست.

به گزارش شاهدان کویر مزینان؛ زنده یاد سید علی اکبر حسینی راد مزینانی که عمر با برکتش را در راه خادمی سیدالشهداء (ع) صرف کرده و در راه انقلاب اسلامی فرزندش سید یحیی را تقدیم کرد روز جمعه ششم اسفند ماه در بیمارستان واسعی شهرستان سبزوار دار فانی را وداع گفت.

قرار است پیکر مطهر این پدر شهید  روز یک شنبه 9 اسفند ماه ساعت 9 صبح در تهران و از مقابل مسجد النبی (ص) واقع در بلوار ابوذر ، خیابان مسلم جنوبی تشییع و در بهشت زهرا (س) ،قطعه 56 پدر و مادر شهدا به خاک سپرده شود.

شهید سید یحیی حسینی راد مزینانی در مرداد ماه سال 1365 به جبهه اعزام شد و 12 شهریور سال 65 در منطقه حاج عمران به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه 53 و در جوار همرزمانش آرام گرفت.

حسین هاشمی مزینانی همرزم شهید سید یحیی درخصوص اعزام وی می گوید:

مرداد سال 65 بود که داخل اعزام نیروی سقز کردستان برای گردان جند الله نیرو انتخاب می کردند. من و سید یحیی جا ماندیم اما او از غفلت مسئولین استفاده کرد و در یک چشم به هم زدن خود را به نیروهای انتخاب شده رساند و توانست  در عملیات کربلای 2 شرکت کند و در حالی که چند روزی از این انتخاب نگذشته بود برای شهادت در منطقه حاج عمران گلچین شد.

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۹
دی
۹۵

امشب مصادف است با سالروز شهادت شاهد کویرمزینان محسن جاورتنی فرزند حاج علی جاورتنی و از مادری مزینانی  وابسته به  خانواده نیکدل.

محسن پنجم شهریور 1340 در جاورتن متولد شد و تحصیلاتش را در مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی مزینان به پایان رساند و پس از آن به کمک و یاری پدر در کار کشاورزی شتافت.

وی با شروع جنگ تحمیلی راهی خدمت مقدس سربازی شد و به جبهه اعزام گردید و در دهم دی ماه 1360 در منطقه ی گیلانغرب  به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در جاورتن به خاک سپرده شد

محسن به گواه فامیل انسان نیکوکار و مهربانی بود و هربار که به مرخصی می آمد راهی مزینان می شد و به دیدار اقوام می رفت.

این شاهد کویرمزینان در وصیتنامه اش از کسانی که او را می شناختند در خواست می کند که برایش دعا کنند و از اینکه به افتخار شهادت نائل آمده ناراحت نباشند چون او به هدفی که مدت ها در انتظارش بوده رسیده است.

 به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۹
دی
۹۵

 آخرین حربه بعثی‌ها در جنگ

بعد از انتشار مصاحبه جانباز سیدهادی حسینی مزینانی بار دیگر با معرفی و پیگیری شاهدان کویر مصاحبه یکی دیگر از جانبازان کویر تاریخی مزینان با نام  سیدمهدی فرزند سیدعلی میرزاحسین   درصفحه ی پایداری  روزنامه جوان با تیتر «سلاح شیمیایی آخرین حربه بعثی‌ها در جنگ بود» منتشر شد.این مصاحبه نیز همانند معرفی جانباز سید مهدی مزینانی مورد توجه دیگر خبرگزاری و سایت ها قرار گرفته و بازنشر کرده اند.

سیدمهدی حسینی مزینانی از رزمندگانی است که تازه در ماه‌های پایانی جنگ، سنش برای رفتن به جبهه کفاف داده و توانسته بود در دوره‌ای کوتاه حضور در مناطق عملیاتی را تجربه کند. او درست زمانی را تجربه کرده که به لحاظ تاریخی از اهمیت بالایی برخوردار است. سال 1367 به دلیل پذیرفتن قطعنامه و پایان جنگ اتفاقات زیادی را به خود دید که نیازمند توجه بیشتر است. قطعاً کسانی که آن روزها از نزدیک شاهد اتفاقات جبهه‌ها در دوران دفاع مقدس بوده‌اند روایتگر خوبی از آن روزها خواهند بود. گفت‌وگوی ما با سیدمهدی حسینی مزینانی را پیش‌رو دارید.

 دستکاری شناسنامه

حسینی مزینایی در اوج جوانی افتخار و تجربه رزمندگی و دفاع کردن در کنار دیگر رزمندگان را پیدا می‌کند. او درباره نحوه اعزامش به جبهه به «جوان» می‌گوید: سال 1365 من 17 ساله بودم که تصمیم گرفتم به جبهه بروم. آن زمان از بچه‌ها یاد گرفته بودم در شناسنامه‌‌ام دست ببرم و سال تولدم را بالا ببرم تا سنم بیشتر شود. روز اعزام به ناحیه مالک اشتر رفتم. آنجا که رسیدم دیدم اسم همه هست جز من. پیگیری کردم و مرا به یکی از مراکز سپاه فرستادند. وقتی دلیل نبودنم را جویا شدم به من گفتند چون سنت را دستکاری کرده‌ای نمی‌توانیم تو را اعزام کنیم. می‌خواستند مرا بترسانند و می‌گفتند این کاری که انجام داده‌ای جرم است. وضعیت که اینطور پیش رفت من نتوانستم حرف بیشتری بزنم و به خانه رفتم.

اعزام در اواخر 66

آن زمان نسبت به اعزام جوانانی که سن‌شان زیر 18 سال بود سختگیری می‌شد و این رزمنده‌ها به همین دلیل نمی‌توانستند به جبهه اعزام شوند. حسینی مزینانی در ادامه سماجتش برای اعزام در سال بعد را اینگونه تشریح می‌کند: این ماجرا گذشت و سال بعد و در سال 1366، 18 ساله شده بودم و مشکلی بابت اعزام نداشتم. قبل از عید برای آموزشی اعزام شدم. چون تهران موشکباران می‌شد ما را برای آموزشی به دماوند و رودهن ‌بردند و از آنجا به مناطق جنگی اعزام کردند.

هر چند با پایان جنگ در تابستان سال 67 زمان حضور حسینی مزینانی در جبهه طولانی نمی‌شود ولی همین حضور کوتاه تجربه‌ای گرانبها برای این رزمنده و جانباز به بار آورده است. صدام پس از پیروزی انقلاب خیال می‌کرد ایران از لحاظ نظامی سازمان‌دهی درستی ندارد و به راحتی می‌تواند  سه روزه خوزستان و یک هفته‌ای تهران را اشغال ‌کند و جنگیدن با ایران را کار ساده و سهلی می‌دانست. اما در اولین جایی که وارد شدند یک ماه درگیر بودند و در آخر با پیاده کردن نیروهای پیاده و زرهی فراوان توانستند خرمشهر را اشغال کنند.

 حربه سلاح‌های شیمیایی

حسینی مزینانی رو آوردن ارتش بعث به سلاح‌های شیمیایی را آخرین حربه‌شان می‌داند که تا پایان جنگ هم ادامه پیدا کرد و برای رزمندگان خیلی مشکل‌آفرین شد. او در این باره می‌گوید: در سال‌های میانی جنگ عراق دست به سلاح و بمباران شیمیایی زد. طارق عزیز اعتقاد داشت اگر سلاح شیمیایی نبود ایرانی‌ها کار ما را یکسره می‌کردند. تا آخر جنگ حربه‌شان سلاح شیمیایی شده بود و هر جا زورشان به نیروهای ایرانی نمی‌رسید از بمب شیمیایی استفاده می‌کردند. سلاح‌های شیمیایی هم تلفات زیادی از ما می‌گرفت و دفاع کردن در برابرش خیلی سخت و برای ایران کمرشکن شده بود.

حسینی مزینانی سال 1367 در شلمچه جانباز می‌شود. او نحوه جانبازی‌اش را اینگونه شرح می‌دهد: من در مرحله دوم اعزامم اوایل تیرماه به منطقه عمومی شلمچه رفتم. قرار بر این بود تا در خط دوم نیروها را پیاده ‌کنند و منتظر ‌شوند تا خط اول به عقب بیاید و خط دوم جایش را بگیرد. ما هم همین کار را کردیم و منتظر بودیم تا خط اول به عقب بیاید و ما برویم. عراقی‌ها در همین حین با توپ دوربرد منطقه را زدند و ترکش یکی از توپ‌ها به من خورد و مجروحم ‌کرد.

این رزمنده و جانباز ماه‌های پایانی جنگ چنین توضیح می‌دهد: ماه‌های آخر به خاطر طولانی شدن جنگ روند جنگ به کندی می‌گذشت و سخت شده بود. امریکایی‌ها هم وارد میدان شده بودند و کفه ترازو را به سمت عراقی‌ها سنگین کرده بودند. دوباره می‌خواستند به سمت خرمشهر بیایند. پل بعثت در اروند را زده بودند. نیرو و امکاناتمان در سال‌های آخر جنگ کم شده و شرایط برایمان سخت شده بود. به همین خاطر حضرت امام در تیرماه قطعنامه را پذیرفت.

منبع؛ روزنامه جوان

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۵
دی
۹۵

شاهدکویرمزینان بسیجی شهید سیدعلی اکبرحسینی مزینانی جوانی که در شب یلدا میهمان ضیافت الهی شد.

سال 1342 یعنی همان زمان که امام خمینی (ره) به سردمداران رژیم ستمشاهی پهلوی گفت : «سربازان من در گهواره اند» سربازی دیگر در خانواده سیدابوالقاسم حسینی معروف به سید رشید متولد شد که نامش را هم نام جوان شهید کربلا علی اکبر گذاشتند  و همان گونه که امام وعده داده بود او نیز با شروع جنگ تحمیلی لباس رزم پوشید و همراه جمعی از جوانان مزینانی عازم جبهه های حق علیه باطل شد.

سیدعلی اکبر حسینی مزینانی جوانی ساده و مهربان و زحمتکش بود و هیچ یک از مردم مزینان که او را از نزدیک می شناختند به یاد ندارند رنجشی از وی دیده باشند .

سیدعلی بیشتر اوقات خود را به کار کشاورزی و دامداری می گذراند و همیشه یار و یاور پدر بود و با شروع جنگ تحمیلی پس از گذراندن دوران آموزش نظامی داوطلبانه عازم جبهه ی گیلانغرب شد و در30آذر همزمان با شب یلدای 1360 نامش در دفتر و کتاب شهدای دفاع مقدس ثبت شد و به عنوان دومین شهید مزینان در بهشت علی (ع) مزینان به خاک سپرده شد.

 بعد از شهادت این شاهد کویرمزینان سه پسر عموی او به عنوان سیدمحمد، سیدحسین و سیدحسن نیز راه او را ادامه دادند و در جبهه های حق علیه باطل به شهادت رسیدند.


فرازی از وصیتنامه ی شهید سیدعلی اکبر حسینی مزینانی

توصیه ی من به شما خانواده ی عزیز این است که راه امام عزیز را ادامه دهید.مبادا او را تنهابگذارید. پیروخط امام و شهیدان گلگون کفن باشید.

 سیدابوالقاسم حسینی مزینانی پدر شهید سیدعلی اکبر:« این جوانان با شهادت شان در راه امام حسین (ع) از ما سبقت گرفتند»

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan           

  • علی مزینانی
۰۴
دی
۹۵

شاهدکویر بسیجی شهید علی مزینانی

علی مزینانی فرزند اکبر حاج محمدعلی متولد اول مرداد 1346 در مزینان

این تمام مشخصات شناسنامه ای شاهد کویرمزینان است که هرکس او را دیده بود براین نوشته ی ما مهر تأیید می زند . علی مؤدب، سربه زیر و شجاع و ساده زیست بود .

علی قصه ی ما که امشب مصادف است با سالروز شهادت او در عملیات کربلای 4 تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواند و به خاطر زورگویی ناظم مدرسه او مدرسه را رها کرد و به کمک پدر شتافت و تا روزی که به جبهه اعزام شد در کار کشاورزی و دامداری یار و مددکار پدر و خانواده بود.

علی اوقات فراغتش را در بسیج می گذراند و دی ماه سال 1364 برای اولین بار همراه با جمعی از جوانان مزینانی عازم جبهه شد و این اعزام او را برای همیشه در جبهه ماندگار کرد و عاقبت درچهارم دی ماه 1365 به آرزوی خود رسید و به خیل شهدای والامقام دفاع مقدس پیوست و پیکر مطهرش در گلزار بهشت علی (ع) مزینان آرام گرفت.

فرازی از وصیت نامه شهیدعلی مزینانی

خواهرانم: اگر می خواهید راه شهیدان را ادامه دهید باید حجابتان را حفظ کنید چون حجاب شما کوبنده تر از خون من است. شما می توانید با حجابتان مشت محکمی بر دهان منافقین بزنید.

             نفر اول از راست شهید علی مزینانی، قاسم خانه خودی، علی مزینانی عسکری

  صحرای مزینان 1361/ از راست ؛ سیدعلی مزینانی میرزاحسن، شهید علی مزینانی ،

سیدعلی مزینانی میرزا عبدالله     

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan             

  • علی مزینانی
۰۸
آبان
۹۵

همزمان با گرامیداشت روز بسیج دانش آموزی مراسم قرائت  زیارت عاشورا با حضور جمعی از مسئولین شهرستان داورزن و دانش آموزان و بسیجیان مزینانی در منزل شهیدان حسینی برگزار شد.

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ هشتم آبان سالروز شهادت دانش آموز شهید حسین فهمیده روز بسیج دانش آموزی نام گرفته که به همین مناسبت مراسم زیارت عاشورا صبح امروز با حضور امام جمعه ، فرماندار ، فرمانده حوزه ی مقاومت بسیج و مسئول بنیاد شهید و ایثارگران شهرستان داورزن و پرسنل انتظامی مستقر در مزینان و بسیجیان و دانش آموزان مدرسه دکتر علی شریعتی مزینانی در منزل شهیدان حسینی برگزار شد.

دانش آموز شهید سیدحسن حسینی برادر شهیدان سیدحسین و سیدمحمد سومین فرزند رزمنده و جانباز فقید زنده یاد میرزا احمد حسینی است که در عملیات والفجر 8 در سال 1364 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۷
آبان
۹۵

جانباز سیدهادی مزینانی فرزندسیدعلی اکبر سیداسماعیل است که در نوجوانی عازم جبهه می شود و چند بار به افتخار جانبازی نائل می آید.

این دلاور مزینانی از یادگارهای گردان حنظله است که در عملیات والفجر مقدماتی بسیاری از دوستانش به شهادت می رسند و او با وجود تیر خلاصی به سرش به طور معجزه آسا نجات پیدا می کند و بعد از بهبودی نسبی دوباره راهی جبهه می شود و بار دیگر هدف بمب های شیمیایی دشمن قرار می گیرد. دو فرزندش بعدها به خاطر این مصدومیت شیمیایی جان خود را از دست می دهند و فرزند سومش درحال شیمی درمانی است اما سیدهادی هرچند از سوی مسئولین بنیاد شهید و ایثارگران مورد بی مهری قرار گرفته اما همچنان محکم و استوار ایستاده و می گوید: به خدا قسم اگر دشمن بازهم خیال حمله به این مملکت را داشته باشد با همین تن مجروح دوباره به جبهه می روم و سلاح برمی دارم. برادرش سیدهاشم نیز حرف او را تأیید می کند و می گوید : ما خانوادگی در این راه لبیک گوی رهبرمان هستیم.

 در ادامه مصاحبه جانباز مزینانی را که با هماهنگی و پیگیری شاهدان کویرمزینان در روزنامه جوان و سایت ها و خبرگزاری های مختلف منتشر شده تقدیم می نماییم.

جانبازی که تیر خلاصی خورد و شیمیایی شد

           عوارض شیمیایی ‌شدن ۳ فرزند بیمار نصیبم کرد

 در 16 سالگی تیر خلاصی که قرار بود به مغزش بخورد، با چرخش ناگهانی سر، به فکش خورد. پس از بهبودی شیمیایی شد و شش ماه بینایی‌اش را از دست داد. پس از ازدواج دو فرزندش را از دست داد و الان پسر 11 ساله‌اش سرطان دارد و شیمی درمانی می‌شود. سید هادی مزینانی از جانبازان و رزمندگان دفاع مقدس از زمان اعزام به جبهه تا امروز سختی‌های زیادی کشیده است. اهل گلایه و شکایت نیست ولی از رفتار برخی مسئولان ناراحت و دلخور است. می‌گوید ما از فراموش‌شدگان هستیم. روزگار شرایط سختی را برای رزمنده نوجوانی که جانش را کف دستش گذاشت و مقابل دشمنان ایستادگی کرد، رقم زده است. دقایقی پای درد دل‌های این جانباز سیدهادی مزینانی نشستیم تا بگوییم هنوز فراموش نشده‌اید.

اولین بار چه زمانی و در کدام مقطع جنگ پایتان به عنوان رزمنده به جبهه باز شد؟


سال 61 در 16 سالگی راهی جبهه شدم. در 27 روز دوره‌های آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) گذراندم و بعد از آن برای جبهه اعزام شدم. نزدیک یک ماه در پادگان دوکوهه بودم که عملیات والفجر مقدماتی شروع شد. در این عملیات گردانمان در محاصره افتاد و بیشتر بچه‌ها شهید شدند. گلوله‌ای هم به پایم خورد، عراقی‌ها مرا اسیر کردند ولی به خاطر شرایطم چون نمی‌توانستند من را همراهشان ببرند تیر خلاصی به سرم زدند. بعد از دو ساعت به هوش آمدم و یکی از رزمندگان مرا نجات داد و به پشت خط منتقل کرد.


اگر می‌شود کمی بیشتر در مورد ماجرای محاصره و تیرخلاصی که به شما زدند صحبت کنید.


والفجر مقدماتی تعدادی منافق به عنوان بیسیم‌چی در گردان و لشکرها حضور داشتند و همین‌ها حمله را به عراقی‌ها اطلاع داده بودند. در این عملیات موانع و سیم‌خاردارها و میدان مین‌های عظیمی مقابل رزمندگان وجود داشت. در کنار اینها با این مشکل هم مواجه بودیم که عملیات لو رفته است. گردان ما گردان حنظله از لشکر حضرت رسول جزو گردان‌های خط‌شکن بود. عملیات که شروع شد تا جایی که در توانمان بود جلو رفتیم ولی صبح پاتک شد و در محاصره گیر افتادیم. برای این عملیات شهیدان زیادی دادیم. بیشتر رزمندگان شهید شدند. من هم جزو آخرین نفرات بودم که ابتدا مجروح و سپس اسیر شدم. وقتی دیدند توان راه رفتن ندارم یک افسر عراقی به سربازی دستور داد تیرخلاصی بزند و هنگامی که با سرباز چشم در چشم شدم او متوجه سن و سال کم من شد. دلش نیامد شلیک کند و با قنداق اسلحه به سرم زد. در آخر افسر عراقی خودش کلت کشید و شلیک کرد که گلوله از پشت سر به فکم خورد. فکم از جای در آمد، بیهوش شدم و بی‌جان روی زمین افتادم. موقعی که گلوله شلیک شد من یک لحظه سرم را برگرداندم و همین باعث شد گلوله به فکم بخورد. وگرنه به مغزم خورده بود.


پس از به هوش آمدن با چه صحنه‌ها و اتفاقاتی مواجه شدید؟


از زمان به هوش آمدن صحنه‌های عجیب و غریبی دیدم. دیدم یکی از این سوسمارهای بزرگ صحرایی پیکر رزمنده‌ای که به شدت مجروح و برخی اجزای بدنش متلاشی شده است را می‌خورد. آن روز رزمنده‌ای از بچه‌های محله سرآسیاب مرا روی کولش گذاشت و از میدان مین عبور داد. می‌گفت اشهدت را بخوان. هنگام حرکت کاتیوشاهای دشمن از کنارمان رد می‌شد. صورتم به طرف پشت این عزیز بود که ناگهان دیدم دل و روده‌اش از پشت سر بیرون ریخت. گلوله کاتیوشا دو زمانه است و زمانی که به هدف می‌خورد عمل می‌کند. خورده بود به شکمش و منفجر شده بود و بدنش را تکه تکه کرده بود. در میدان مین افتادم و فرمانده گروهانمان را دیدم که کاسه سرش پریده و مغزش بیرون افتاده است. سعی می‌کردم خودم را از مهلکه نجات دهم. میدان مین عرضش 20 متر بود ولی وقتی می‌خواستی از همین 20 متر رد شوی ممکن بود جان سالم به در نبری. اتفاقاتی که باعث شهادت بسیاری از رزمندگان شد. خودم را کشان کشان به رزمندگان رساندم و دوباره بیهوش شدم. چشم که باز کردم خود را در بیمارستان صحرایی دزفول دیدم. بعد از آن با هواپیما به بیمارستان ژاندارمری آمدم و چند ماه تحت درمان بودم.


بعد از بهبود دوباره عازم جبهه شدید؟


کمی که حالم بهتر شد گفتم دوباره می‌خواهم بروم. دهانم سیمکشی شده بود. با اصرار زیاد دوباره به جبهه رفتم و این بار در منطقه جفیر شیمیایی شدم. بعد از عملیات خیبر و از پادگان حمیدیه به این منطقه اعزام شدیم. هوا بسیار گرم و منطقه خاکی بود. رزمندگان برای فرار از گرما چاله‌هایی می‌کندند و در آن می‌نشستند. 400، 500 نفر از شدت گرما چاله می‌کندند و هر کدام در چاله می‌نشستند تا خنک شوند. متأسفانه همین کار باعث شد خاک شیمیایی بر بدن و چشم‌ها اثر بگذارد که من هم مستثنی نبودم.


از شهدا و رزمندگان شاخص جنگ با چه کسانی همدوره بودید؟


هر شب شهید همت را هنگام سخنرانی می‌دیدم. شهید کاظم رستگار در گردان حر از لشکر سیدالشهدا(ع) فرمانده‌ام بود. من بعد از اسارت حاج احمد متوسلیان به جبهه رفتم. شهید همت را جوانی دیدم که در رزمندگی شجاع و در برخورد با ما بسیار مهربان و متواضع بود. با هیکلی که چندان بزرگ و درشت نبود به لحاظ معنوی، جنگی، فکری و شجاعت آدمی بی‌نظیر بود. با آن جثه کوچک به قلب عراقی‌ها می‌زد، اطلاعات جمع می‌کرد و در بازگشت لشکرش را برای عملیات آماده می‌کرد. در جبهه کسانی را می‌دیدم که روی مین می‌روند و دو شب مانده به عملیات افرادی قبر می‌کندند و در قبرها به مناجات می‌پرداختند

هنگام نماز فضای عطرآگینی جبهه و پادگان دوکوهه را می‌گرفت که قابل وصف نیست. هرچقدر الان می‌خواهم از رفتنم ناراحت باشم یاد آن زمان می‌افتم پیش وجدانم خجالت می‌کشم. یاد آن بچه‌هایی که مخلصانه راز و نیاز می‌کردند. شنیدم یکی از رزمنده‌ها دعا می‌کرد شب حمله طوری شهید شود که هیچ اثری از او باقی نماند. در هیچ جنگی نمی‌شود چنین برداشت‌هایی را با چشم دید. در همه جنگ‌ها همه برای حفظ جان به جنگ می‌روند بعد رزمندگا‌ن‌ ما دعا می‌کردند طوری تکه تکه شوند که اجزای بدنشان پیدا نشود.

همه کسانی که این مناجات‌ها را کردند، رفتند و ما جزو قافله‌ای بودیم که شک و تردید همراهمان بود و شاید همین باعث شد شهید نشویم. بیشتر کسانی که از قافله شهدا جا ماند‌ه‌اند بین بودن و نبودن شکی در دلشان وجود داشت. شهدا استثناهایی بودند که با دل و جان شهادت را قبول کرده بودند. نه اینکه بخواهند جانشان را مفت از دست بدهند بلکه در کمال رزمندگی، شجاعت و غیرت جانشان را از دست بدهند و شهید شوند.


زمان اعزام بسیار کم سن و سال بودید. حس و حالتان در جبهه و هنگام مواجهه با این اتفاقات چگونه بود؟


آن زمان از لحاظ درسی و تحصیلی جزو بهترین دانش‌آموزان منطقه بودم. پرونده‌ام در منطقه 12 تهران است ولی شور و شوق باعث شد درس را رها کنم و جزو رزمندگان شوم. من از اول سال 61 برای اعزام اقدام کردم و در نهایت پایان سال موفق به رفتن شدم. با سماجت خودم و چند تا از دوستانم که همگی شهید شدند توانستیم برویم. شهدایی که الان نامشان بر کوچه و خیابان‌های محله 12 دیده می‌شود. شهید محسن مشکی، بهرام درودی، سیدحسین قادری همکلاسی و رفیق‌هایم بودند و همه کارهایمان را با هم انجام می‌دادیم.
من در سن و سالی بودم که کتمان نمی‌کنم نترسیده بودم. شب عملیات واقعاً ترسیده بودم. خمپاره‌هایی کنارم می‌خورد که آدم را گنگ می‌کرد. آنقدر دوست داشتم شب عملیات حضور داشته باشم که تمام اینها را به جان می‌خریدم. برخی همان موقعی که خمپاره اول کنارشان می‌خورد دچار موج ‌گرفتگی می‌شدند، سروصدا می‌کردند و برای اینکه عملیات لو نرود آنها را به عقب می‌بردند. من با همان سن و سالم خودم را نگه می‌داشتم تا در عملیات حاضر باشم.


به شهادت هم فکر می‌کردید؟


وصیتنامه‌ام را هم نوشته بودم که الان دست مادرم است. زمانی که مجروح شدم اسمم جزو شهدا رد شده بود. خودم در خانه بودم که ساکم را از تعاونی سپاه آوردند و به خودم گفتند سیدهادی شهید شده که من گفتم هادی خودم هستم و مجروح شده بودم. ببینید وضعیتم چقدر ناجور بوده که اسمم را جزو شهدا رد کرده بودند. اگر شهید می‌شدم جزو پاره استخوان‌هایی بودم که امروز از شهدا به دست می‌آید. عراقی‌ها پیکر شهدا را در کانالی ریخته بودند و با لودر رویشان خاک می‌ریختند و دفن‌ می‌کردند.


در حال حاضر از عوارض جانبازی و شیمیایی شدن عارضه‌ای همراه شما مانده که باعث سختی‌تان شود؟


من الان بیکار هستم و شرایط روحی ثابتی ندارم. پسر 11 ساله‌ام سرطان خون دارد و یک سال و نیم است شیمی درمانی می‌شود و گفته‌اند تا سه سال باید شیمی درمانی شود. دو دخترم متأسفانه با شرایط بد فلج ذهنی و جسمی به دنیا آمدند که هر دو از دنیا رفتند. شرایط یکی‌شان خیلی پایدار نبود ولی آن یکی دخترم را با زجر و سختی نگه داشتم. چشمانش هر ماه آب مروارید می‌آورد و او را برای عمل می‌بردم. پرونده‌هایش در بیمارستان فارابی هست. خیلی از پزشک‌ها می‌گویند شرایط شیمیایی شما که حاد بوده ممکن است روی بچه‌ها اثر گذاشته باشد. گاهی فکر می‌کنم می‌گویم شاید اگر آن موقع به جبهه نمی‌رفتم بچه‌هایم اینطوری نمی‌شدند. الان خیلی از رفقای خودم که به جبهه نرفتند را می‌بینم که رئیس جایی هستند و موقعیت خوبی دارند در حالی که در زمان تحصیل من خیلی از آنها سر بودم ولی به خاطر جبهه درسم را رها کردم.


الان چند فرزند دارید؟


یک پسرم را داماد کرده‌ام و یک دو قلوی پسر و دختر دارم که یکی‌شان سرطان دارد. خیلی سختی کشیده‌ام. چشمانم پس از شیمیایی شدن شش ماه کور شد و با مشقت زیادی بینایی‌ام برگشت. پرونده شیمیایی‌ام برای چشم‌هایم در بیمارستان دکتر سپیس در چهارراه سیروس گم شد. پرونده‌های پزشکی جانبازی شیمیایی‌‌ام معدوم و مفقود شد. بعد از شش ماه که خوب شدم نصف بینایی چشم سمت راستم را از دست دادم. از آن موقع هم همینطوری هستم و هر چه دکتر رفته‌ام گفته‌اند عارضه‌ای بوده که بعد از چند وقت بروز کرده و جای خوب شدن ندارد و باید با آن کنار بیایم.


امروز به عنوان یک جانباز و رزمنده مهم‌ترین خواسته‌ و دغدغه‌‌تان در رابطه با چه مسائلی است؟


من تا چند وقت پیش دلم نمی‌خواست هیچ صحبتی از این مسائل کنم ولی فشار زندگی و نبود وضعیت مالی و گرفتاری‌های فرزندان آدم را گرفتار می‌کند. از سال 84 بیکار شده‌ام و هیچ‌گونه درآمدی ندارم. خیلی تحت فشار هستم. امام خمینی فرموده بودند نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در زندگی روزمره خود دچار وقفه شوند، همین جمله امام را لحاظ کنند و به ما برسند، کافی است. ما توقع زیادی نداریم و جز اینکه امکانات اولیه زندگی که رفاه نسبی خانواده را تأمین کند در اختیار ما قرار داده شود. الان 50 ساله هستم و برای کار به صد جا رفته‌ام منتها کسی قبول نمی‌کند. 14، 15 سال پرداختی بیمه دارم و بیمه‌ام قطع شده و همه رقم گرفتاری دارم. مهرماه سال 84 موفق شدم 25 درصد جانبازی‌ام را تکمیل کنم ولی زمان جنگ نماینده بنیاد شهید برایم 50 درصد جانبازی صادر کرده بود. چون آن زمان وضع مالی‌مان خوب بود و جوان بودم و با وجود جانبازی در آن دوره دنبال کارهای درصدم نرفتم و زمانی که رفتم دیدم درصدم را 15 درصد کرده‌اند. 10 سالی طول کشید و با دوندگی‌های همسرم از سال 84 به 25 درصد رسید.

از پارسال هنوز برنامه حقوقی‌ام درست نشده و می‌گویند باید پرونده را به کمیسیون اشتغال بفرستیم و هنوز دستوری از بالا نیامده است. رزمندگان بدون هیچ چشمداشتی وارد جبهه شدند. ما جزو فراموش‌ شدگانیم. من به هر جا نامه نوشتم نه جوابی شنیدم و نه کلامی. امیدوارم با رسیدگی مسئولان مشکل اشتغال و درصد جانبازی‌ام حل شود. بدون رسیدگی، فشار زندگی جانباز‌ها را منزوی می‌کند. نگذاریم روزی برسد که جانبازها به دلیل رسیدگی نکردن مسئولان فراموش و منزوی شوند.

منبع: جوان

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۱۲
شهریور
۹۵

همزمان با شب شهادت جواد الائمه (ع) اولین یادواره دو شهید فاجعه منا با حضور خانواده معزز شهدا و مسئولین اداری  شهرستان های سبزوار و داورزن برگزار شد.

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ در این یادواره که بازهم نام مزینان به خاطر یکی دیگر از شاهدانش درخشید همسر شهید حاج علی اصغر شهرآبادی خاطرات همسر شهیدش را بازگو کرد.

مهندس حسین مقصودی نماینده مردم شهرستان های سبزوار ،جوین ، جغتای ، ششتمد و داورزن  با اشاره به جنایت های گروه های سلفی و تکفیری که دست پرورده آل سعود هستند به وجود آمدن فاجعه ی منا را نتیجه ی بی تدبیری و هدف قرار دادن نظام مقدس جمهوری اسلامی دانست.

تجلیل از خانواده معزز دوشهید فاجعه منا حجت الاسلام ذاکری و علی اصغر شهرآبادی واهدای لوح تقدیر  توسط مهندس مقصودی به همسران این دو شهید از حمله برنامه های دیگر این یادواره بود که در هیئت علی اصغری شهرستان داورزن برگزار شد.

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۰۸
تیر
۹۵

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛یاد و نام  بیش از هفتاد شهید مزینانی که در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده اند با حضور همرزمان و خانواده معزز شهدا و شهروندان قدرشناس مزینانی همزمان با شب شهادت حضرت علی (ع)  در مهدیه گرامی داشته شد.

عکس/ محسن مزینانی

برای دیدن تصاویر بیشتر روی ادامه مطلب کلیک کنید...


  • علی مزینانی
۰۸
تیر
۹۵

همزمان با شب شهادت مولای متقیان حضرت علی (ع) یادواره ی شهدای مزینان در مهدیه ی شرق تهران برگزار شد

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛یاد و نام  بیش از هفتاد شهید مزینانی که در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده اند با حضور همرزمان و خانواده معزز شهدا و شهروندان قدرشناس مزینانی  در مهدیه گرامی داشته شد.

در این مراسم که به همت هیئت امناء مهدیه ؛ همزمان با شب شهادت حضرت علی (ع) و لیله القدر بیست و یکم ماه مبارک رمضان برگزار گردید ضمن مصیبت خوانی ذاکران اهلبیت (علیهم السلام ) یکی از رزمندگان دفاع مقدس به بازگویی  خاطراتی از شهدای مزینان پرداخت و در ادامه پرچم متبرک حرم حضرت رقیه (س) به یاد شهدای مدافع حرم در مهدیه به اهتزاز در آمد.



به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan

  • علی مزینانی
۲۱
خرداد
۹۵

یادایام/ 1360مزینان /محمدمزینانی(ننه حسین سکینه)، احمدباقری مزینانی، اصغر مزینانی اکبر، شهیدمحمداسدی مزینان

شهید محمد اسدی مزینان

فرزند : حاج علی

تاریخ تولد: 1342

تاریخ شهادت:1362/08/30 پنجوین

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan


  • علی مزینانی
۲۱
خرداد
۹۵

 اغلب رزمندگان مزینانی که دردفاع مقدس حضور داشتند شهید هادی طالعی را می شناسند رزمنده ای که در گردان عبدالله رشادت های فراوانی از خود نشان داد.

هادی طالعی رزمنده دلاور هشت سال دفاع مقدس بود که در اکثر عملیات ها در کسوت فرمانده و جانشین گردان عبدالله به عنوان خط شکن حضور داشت و رزمندگان مزینانی خاطرات خوشی از وی به یادگار دارند. یکی از این رزمنده های مزینان قاسم باقری؛ نوجوان بسیجی است که در کربلای 5 در کنار هادی حضور داشت و پس از ارسال تصویری از او به شاهدان کویرمزینان تازه فهمید که این فرمانده صمیمی در بهمن 1389 در اثر صدمات شیمیایی به یاران شهیدش پیوست اما بنیاد شهید هنوز آن را نپذیرفته و عروج سرهنگ پاسدار هادی طالعی را مرگ طبیعی در اثر سرطان می داند

  • علی مزینانی
۰۳
خرداد
۹۵

در آستانه ولادت با سعادت امام زمان (عج) بسیجیان پایگاه مقاومت بسیج شهدای مزینان و فرمانده حوزه مقاومت امام رضا(ع) و مسئول بنیاد شهید شهرستان داورزن به زیارت والدین دو شهید مزینانی رفتند.

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ سرهنگ دوم پاسدار توکلی فرمانده حوزه مقاومت امام رضا(ع) و نخعی رئیس بنیادشهید شهرستان داورزن به همراه حجت الاسلام معلمی فر و فرمانده پایگاه بسیج شهدای مزینان حاج وهب غنی آبادی و جمعی از بسیجیان مزینانی با حضور در منزل  شهیدان حسینی راد و  محمد مزینانی (روس) با والدین این شهدا دیدار و گفت و گو کردند.

برای دیدن تصاویر بیشتر روی ادامه مطلب کلیک کنید...


  • علی مزینانی
۰۳
خرداد
۹۵

 

  برگی از زندگینامه شهید محمد امین آبادی:

محمد امین آبادی فرزند غلامحسین اول خرداد سال1313ه.ش در مزینان دیده به جهان گشود.

قلعه امین آباد بعد از صحرای سبز مزینان و در ابتدای کویر واقع شده که تا قبل از انقلاب اسلامی تعدادی از اهالی در آنجا زندگی می کردند که نام خانوادگی آنها اغلب به همین عنوان ثبت شده است.

آب چشمه ای زلال در آن حوالی جاری و آبشخور زمین های اطراف بود و کشاورزی و دامداری در آنجا رونق داشت و اکنون نیز به همت خاندان ناطقی و هدایت آب از موتور معروف به رستم و در حاشیه جاده بهمن آباد که توسط دکتر حاج حمید ناطقی خریداری شده چندین هکتار از زمین های امین آباد زیر کشت درخت پسته رفته و به بار نشسته است.

شخصیت معنوی محمد در دامان خانواده ای مذهبی و کارگر و شرکت در مکتبخانه و جلسات قرآن شکل گرفت و تا سنین نوجوانی در مزینان زندگی کرد و پس از آن برای تأمین هزینه های زندگی و کمک به پدر راهی تهران شد و پس ازیک دوره کارگری ، دربنایی معمار چیره دستی شد.اخلاق و برخورد مهربانانه اش باعث شده بود که کارگران با عشق و علاقه خاصی در خدمت او باشند. پس ازمدتی در اداره مخابرات مشغول به کارشد و اکنون تصویر زیبایش زینت بخش موزه مخابرات شده است

سال 1331 با یکی از دختران فامیل ازدواج کرد که یک فرزند پسر و شش دختر از او به یادگار مانده اند و همگی در تهران مشغول به کار و زندگی هستند.

فساد رژیم پهلوی موجب شده بود که محمد امین آبادی به همراه عده ای از مزینانی ها علیه دستگاه حاکم مخفیانه به مبارزه بپردازد کانون این مبارزات اغلب مسجد رحمتیه و مهدیه شرق تهران مزینانی های مقیم مرکز بود.                                                                                                              

 باشروع انقلاب اسلامی محمد امین آبادی نقش به سزایی در سازماندهی و راه اندازی گروه های تظاهرات کننده داشت و در اغلب راهپیمای ها پیشاپش جمعیت حرکت می کرد و پس ازپیروزی انقلاب  دست ازمجاهدت و تلاش نکشید و با تشکیل گروه های جهادی به کمک قشر مستضعف شتافت و حتی در زمینه کشاورزی و خانه سازی به مردم دماوند کمک شایانی کرد.

باشروع جنگ تحمیلی سنگرجهاد او نیز تغییرکرد و با مراجعت به زادگاهش مزینان در پایگاه بسیج شروع به آموزش و تربیت بسیجیان مزینانی کرد و پس از مدتی با تعدادی از اهالی، راهی سوسنگرد شد تا برای آوارگان جنگی خانه بسازد و جزء اولین کسانی بودکه گروه های جهادی را ساماندهی کرد و در منطقه مگاصیص به آبادی  ویرانه های جنگ پرداخت.

پس از بازگشت از سوسنگرد علاوه بر کارهای فرهنگی به عمران و آبادی روستا همت گمارد و قنات آب مزینان را دوباره احیا کرد و با بازسازی جوی آب شکل خاصی به بازار مزینان داد. غسالخانه مزینان و احداث سالن شهدا در زمین اهدایی مرحوم کربلایی عبداله محمدی از دیگر اقدامات خیرخواهانه اوست.

حسن خلقش موجب شده بود که نوجوانان و جوانان مزینان اغلب اوقات خود را در بسیج و کارهای گروهی مسجد و فعالیت های رزم شبانه و نگهبانی در اطراف و داخل مزینان بگذرانند .

حاج محمد بارها به جبهه اعزام شد و پس از بازگشت دامنه ی فعالیت خود را در زادگاهش بیشتر می کرد. برگزاری محافل قرآنی و برپایی جشن های نیمه شعبان یکی از اقدامات فراموش نشدنی اوست که در ذهن بسیاری از دهه شصتی ها نقش بسته است.

 با همکاری تعدادی از جوانان مزینانی ار ابتدای بازار تا حوالی مدرسه علمیه را چراغانی می کرد و با چیدمان صدها لامپ مهتابی به شکل ضربدری زیبایی خاصی به بازار می داد و پس از آن سه شب جشن را با اجرای نمایش گروه فرهنگی هنری شاهدان کویرمزینان در مسجد جامع برگزار می کرد.

زمستان 1364به همراه سی نفراز رزمندگان مزینانی راهی جبهه های جنوب شد و در عملیات غرور آفرین والفجرهشت به شدت مجروح شد و پس از چند روز( 26 بهمن 1364) به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش به همراه سه تن از بسیجیان و همرزمانش شهیدان محمد مزینانی(روس)، سیدحسن حسینی مزینانی،حسن مزینانی صانعی در مزینان تشییع و درگلزار بهشت حضرت علی (ع) زادگاهش برای همیشه آرام گرفت.

خادم مردم

زمستان سال۶۴ بود که شهید امین آبادی به همراه دایی ام شهید محمد روس برای آموزش غواصی به مرخصی آمده بودند او در همان یکی دو روزی که در مزینان بود آرام و قرار نداشت و به دنبال رفع مشکلات مردم بود؛ وقتی که متوجه شد چند روزی است موتور حمام عمومی مزینان خراب شده و کسی اقدامی نکرده با توجه به اینکه فردای همان روز قرار بود برای آموزش به مشهد برود ولی حس انسان دوستانه و خدمت به هم نوعان او را بر آن داشت که هر طوری شده حمام را درست کند.

 ساعت ۷ صبح بود که به اتفاق شهید محمد روس آمدند درب منزل و بنده را هم دعوت به کار کردند. آن موقع موتور آب حمام حدود ۱۰ الی ۱۵ متر زیر زمین بود با آنکه اطلاعات زیادی از آن نداشت  موتور را باز کرد و بلافاصله به سبزوار برد و همان روز آن را تعمیر کرد و دوباره رفتیم و تا ساعت ۱ شب آن را کار گذاشتیم و روشن کردیم .

بعد از اتمام کار شهید امین آبادی لبخندی زد و گفت: «این کار ثوابش از حضور در جبهه بیشتر است اما حالا که این مشکل مردم هم حل شد با  خیال راحت راهی منطقه می شوم و احساس می کنم در این لحظه آخر دینم ادا شد.»

از موتورخانه که آمدیم بیرون  هر کی ما رو می دید به سر و وضع مان که به دلیل روغنی بودن موتور صورت و لباس هر سه تامون سیاه شده بود می خندید اما ما که از صبح در تلاش بودیم تا همین لبخند را برلبان آن ها ببینیم در دل احساس رضایت می کردیم و دایی و حاجی امین آبادی هم صبح روز بعد راهی مشهد شدند و بعد هم هردو در عملیات والفجر 8 به شهادت رسیدند تا امروز ما در امنیت و آسایش کامل زندگی کنیم .

(خاطره از؛ یدالله مزینانی حاج حسن)

لباس خاکی بابا

 

غروب یک روز سرد زمستانی من و فرزند کوچکم در آپارتمان کوچکمان استراحت می کردیم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد چون آیفون خراب بود نمی توانستم بفهمم پشت در کیه و به امید آمدن آشنایی دکمه را فشار دادم.

 صدای قدمهایش که با صلابت از پله ها بالا می آمد کنحکاوم کرد نگران شدم که نکند برای غریبه ای در راباز کرده باشم از چشمی در نگاه کردم و از خوشحالی فریادی کشیدم و گفتم: بابا؟!

نمی دانستم چکار می کنم، منتظرش نماندم پله ها را دو به یکی کردم و قبل از آنکه وارد خانه بشود خودم را به او رساندم سر و صورتش را غرقه بوسه کردم و باتعجب گفتم: شما کجا اینجا کجا آقاجون. خندید و گفت: مرخصی آمده ام  چون دلم خیلی برات تنگ شده بود گفتم قبل از آنکه برم خونه و مادرت رو ببینم بیام سری از شما بزنم.

یکی از دکمه های پیراهنش افتاده بود نخ و سوزن آماده کردم که دکمه را بدوزم درحالی که با نوه اش بازی  می کرد باخنده گفت: می خوای ما رو از گشنگی بکشی دختر تو برو شام درست کن من خودم دکمه رامی دوزم.

فرزند کوچکم گفت: بابابزرگ تو با این چشمای کورمکوریت می تونی خیاطی کنی ؟ لپش رو کشید و گفت: عزیز دلم اگه من کور باشم که نمی تونم با دشمنا بجنگم بیا بنشین و تماشا کن.

این آخرین باربود که بابا به مرخصی آمد و من هنوز لباسای خاکی او را توی بغچه ای یادگاری نگه داشته ام و هر وقت نخ و سوزن به دست می گیرم یاد خاطره بابا می افتم...

                                                  *****

سال چهل و دو بود و اوج مبارزات انقلابیون و تبعید مرجع عالیقدر شیعه امام خمینی (ره)، یکی از روحانیون در مسجد محل به پشتیبانی از امام سخنرانی پرشوری کرد و تحت تعقیب ساواک قرار گرفت. دوستان موضوع را فهمیدند و تصمیم گرفتند ایشان را مخفی کنند. دژخیمان پهلوی به کسی رحم نمی کردند و اگر کسی از روحانیت دفاع می کرد او را دستگیر و شکنجه می کردند. همه ما از ترس لو رفتن برای پناه دادن به این روحانی جرات نمی کردیم حتی پیشنهاد جایی را بدهیم . منتظربودیم یک نفر حرفی بزند که شهیدامین آبادی وارد جلسه شد و وقتی موضوع را فهمید با خونسردی گفت:غصه نخورید من حلش می کنم. از آن روزبه بعد ما جناب سخنران را ندیدیم و بعدها فهمیدیم که حاج محمد ایشان را برده به خانه اش و تا مدت ها میزبانش بوده است.

                                                  *****

عاشق خدمت به قشر ضعیف بود اگرکسی می خواست خانه ای بسازد و یا امرخیری در کاربود و برای تهیه جهیزیه مشکل داشت بدون آنکه خودش متوجه شود کمکشان می کرد و پول می فرستاد و می گفت: آدم خیری  مشکلت را فهمیده و برایت پول فرستاده،

اگر همشهری ها می خواستند معامله ای انجام بدهند و پول کم داشتند می گفت:برو جلو من یه خورده پس انداز دارم قرض الحسنه به تو می دهم کارت که انجام شد هر وقت داشتی پس بده .انقلاب که به پیروزی رسید حدود یکصد نفر از بچه های مزینان را بسیج کرد و به مناطق محروم اطراف تهران می رفتند و در کارهای عمرانی و کشاورزی به افراد مستمندکمک می کردند.

در نزدیکی مزینان منطقه ای به نام اسدآباد وجود دارد که زمینش مناسب کشاورزی است .موتور آب عمیقی هم در آنجا احداث شده بود ولی صاحبش نمی توانست آن را به خوبی اداره کند و تصمیم به فروش گرفته بود، تقریبا اسدآباد رو به نابودی می رفت. یازده نفر از مزینانی های مقیم پایتخت اعلام آمادگی کردند که به شرط حضور حاج آقا امین آبادی و بامشارکت همدیگر از تهران بروند و اسدآباد را آبادکنند. او هم با اصرار دوستان مسئولیت گروه را بر عهده گرفت و الحق فکر و ایده های خیلی خوبی ارائه می داد و هرحرفی می زد بقیه با جان و دل اجرا می کردند و موفق شدند اسدآباد را از خشکسالی نجات دهند و دوباره آبادش کنند .

                                                  *****

نه می دونستیم سوادش چقدره و نه می شناختیمش. یک عده می گفتند وضعش خوبه و از شهر فرار کرده یک عده دیگه هم می گفتند:با زنش دعوا کرده و به روستا پناه آورده تا راحت باشه ؛ تعدادی هم پیش بینی می کردند که عقده ریاست داره و می خواد اینجا حکومت کنه. هرکی بود و هر چی بود برای ما بچه های روستایی که خیلی خوب شده بود؛ ازصبح تا غروب انتظار می کشیدیم  که شب بشه و ما هم بریم توی جلسه قرآن واین حاجی برامون قصه بگه وقرآن یادبده بعد هم کلی جایزه ازش بگیریم ،صبح هاهم با جوونا و پیرمردا دنبالش بدویم و ورزش کنیم و گاهی وقتا هم بره شهر و اسلحه بیاره و تیر انداختن یادمون بده. بعضی شبا هم بچه ها را جمع می کرد و رزم شبانه و تاصبح راهپیمایی پشت قلعه یا در دل کویر و بعد هم دعا و نماز و باز کار. خداییش عجب آدمی بود یه لحظه آروم نمی گرفت. یه لحظه هم میدون رو ترک نمی کرد. همه چیزشو وقف آباد کردن روستا کرده بود. بخشداری و فرمانداری و استانداری را به تنگ آورده بود اگه می فهمید چیزی برای مزینان اعلام شده تا اون رو از ادارات نمی گرفت آروم نمی شد. نیمه شعبان که می شد بازار را چراغانی می کرد و جشن مفصلی می گرفت و کلی شیرینی پخش می کرد بعد هم دوربینش را بر می داشت و از گروه تیاترعکس می گرفت . بعدازسه شب که جشن میلاد را به خوبی برگزار می کرد همه ماها رو دور هم جمع می کرد و ضمن تشکر فراوان از بچه ها یه جورخودمونی وصیت می کرد و می گفت: یادتون باشه اگه سال دیگه من بین شما نبودم خودتون این سه شب رو جشن بگیرین نذارین این چراغ خاموش بشه.

بعدازمراسم نیمه شعبان از پا نمی نشست یعنی اصلاخسته نمی شد و دوباره دنبال یه کار خیردیگری می رفت و برای آبادانی دیارش تلاش می کرد. گاهی هم آستینها رو بالامی زد و خودش بنایی  می کرد. می گفتند درتهران معمار قابلی بوده است ،سرتون رو درد نیارم خلاصش اینکه همه کاره بود.تازه وقتی شهید شد بعضی ها تازه فهمیدند که چه گوهری را از دست داده اند و هر وقت چشمشان به جوی آب روان بازار مزینان  می افته می گویند: خدا رحمت کنه حاجی امین آبادی را چه زحماتی برای جاری شدن این آب کشید.

                                                 *****

چند بار اصرار کرد که توهم بامن بیابریم مزینان و اونجا هم آب و هوای خوبی داره و هم من می تونم یه کمی دینمو برای مردم ادا کنم دوست دارم این آخر عمری اگه کاری از دستم ساخته است واسه بچه های روستا انجام بدم.

گفتم:آخه حاجی الآن وسط سال تحصیلیه و بچه ها درس دارند وانگهی من به کنار اینا که دوست ندارند بیان توی ده زندگی کنند اینا توی شهر به دنیا اومدن و اینجا رو دوست دارند. ما که حریفت نمی شیم دلمون هم نمی خواد جلوی کار خیرت رو بگیریم شما برو ان شاءالله اوضاع که روبراه شد و بچه ها راضی شدند ما هم میایم پیشت.

رفت و هرچند وقت یکبار می آمد و سری به ما می زد ولی هیچ وقت نگفت که چیکار کرده چه مشکلاتی داره فقط هربار که می دیدیمش می گفت: جایتان خالی است . وقتی شهید شد کوچک و بزرگ می گفتند: خدا رحمتش کنه مزینان را آباد کرد. هر جای روستا که قدم می گذاریم باقیات و صالحات حاجی به چشم می خورد . آب، برق، مدرسه و حتی غسالخانه و سالن مراسم و... همه یادگاری های اوست و افسوس می خورم و می گویم ای کاش می توانستم بیشتر در کنارش می بودم  و کمکش می کردم .

                                                 *****

تاکنون قریب به ۳۸ سال است که از شهادت امین آبادی می گذرد.
حدود دو یا سه سال بعد از سپری شدن شهادت ایشان.... در حسینیه خسروآبادی های مقیم تهران در میدان تسلیحات مراسم ترحیم به یاد مرحومه حاجیه خانم سکینه مزینانی همسر یکی از شهروندان خسرو آبادی منعقد بود.

شخصی تقریبا چهل ساله که در کنارم نشسته بود درحالیکه بنده و ایشان آشنایی نداشتیم بدون مقدمه از بنده سوال کد :  اهل خسروآباد هستید؟
عرض کردم: خیر
سوال کرد: اهل کجا هستی؟
گفتم: مزینانی هستم.
بلافاصله پرسید:  محمد امین آبادی را می شناسی؟
گفتم: کاملا شناخت دارم.
پرسید: حالش خوبه.(او نمی داند که امین آبادی شهید یا فوت شده است !! )
گفتم خدا رحمتش کند،حدود دو یا سه سالی است که در دفاع مقدس شهید شده است.
پرسید : نه بابا!!! انگاری همه ی دنیا روی سرش خراب شد.
گفتم: واقعیتی است.
به محض اینکه شنید شهید شده بغض گرفت و حیرت زده شد و شروع به گریه کرد!
بنده پرسیدم: شما  با امین ابادی وابستگی داری یا آشنایی هستی؟
گفت: متاسفانه وابستگی ندارم ونیز آشنایی ندارم.... فقط ۲۰ ساعت کمتر با بیشتر در معیَت ایشان بوده ام و در گمنامی نهایت لطف و عنایاتی به من داشت و ای کاش  نشنیده بودم!

کنجکاوی مرا وادار کرد تا  پیرامون موضوع بیشتر جویا شوم و در ادامه به بیان خاطراتی از امین آبادی با همان زبان صاف و ساده  وبه دور از تکلًف وبا لهجه ی روستایی اظهار کردند.

قبل از شهادتش؛ یک نفر از اهالی عباس آباد و دیگری کاهک جمعا سه نفر سه راه افسریه رفتیم تا هر کدام به مقصدمان برسیم  وچون زمان خاصی بود انبوه جمعیت آمده بودند درحالیکه نه اتوبوس ونه وسیله شخصی و امیدمان به کلی قطع شده بود.
در همین  هنگامه به ناگاه یک خودرو  بنز از طرف خدا  رسید و توقف کرد و همه ی مردم هجوم آوردند.
راننده گفت: چنانچه هر کسی تصمیم تنها به مقصد کاهک یا داورزن دارند سوار شوند و تعداد زیادی ؛ خودرو را احاطه کردند و همه هم سبقت می گرفتند تا موفق شوند . سه نفر با هزار زحمتی موفق شدیم تا سوار شویم .
حدود ساعت ۵ بعد از ظهر با گذشت مسافتی به سرخه رسیدیم و حالا تقریبا ساعت ۸ شب است و برای نماز راننده توقف کرد و بعد از نماز پیشنهاد داد و گفت: آماده شوید تا رستوران یا غذا خوری برای صرف شام برویم.
گفتیم: جناب راننده ؛ شرایط اوضاع و احوال مالی ما همگی مثل شما نیست و پول ومولی در بساط نداریم ...‌.شوخی می فرمایید یا اینکه ما را سرِکار گذاشته ای؟!

وی با لبخند ملیحی گفت: حالا بیایید شام بخوریم بعدا یک کاری خواهیم کرد.
 هر بهانه ای گرفتیم نتیجه بخش نشد.تا اینکه با پافشاری رانتده ؛ما سه نفر به غذا خوری رفتیم و بدون اینکه از ما سوالی کند که چه غذایی میل دارید؛ شام درست و حسابی آنهم با همه ی مخلفات خوردیم و پول  شام را راننده پرداخت کرد و ناگفته نماند به خاطر شرایط بحرانی مالی حتی یه تعارف ظاهری هم نکردیم.

ساعت ۵ صبح به داورزن رسیدم و دو نفر آقایان دیگر در عباس آباد و کاهک قبلا پیاده شدند و گفتند: کرایه تان چقدر است؟
رانتده گفت: شوخی دارید یا جدی ؟!!! کرایه چه معنا دارد؟!  مهمان بنده هستید. تازه مگر از همشهری تا حالا  کسی پول گرفته یا پول داده ای... اولین باری است که می شنوم !!
در هر حال افزون بر هزینه رستوران کرایه را هر چه پافشاری کردیم نگرفتند و اسباب شرمندگی بیشترما شد.
از من پرسید : این وقت شب  زمان مناسبی نیست. با چه وسیله ای شما  به خسرو آباد می روید؟!
گفتم: خدا بزرگ است هوا روشن شود ان شاءالله  فرجی خواهد شد.
گفتند:  سوار شوید تا خسروآباد شما را ببرم!!
گفتم : راه فرعی است و مزاحم تان نمی شویم و تا اینجا خدا هم اجرتان دهد.
با اصرار بیش از حد مجددا سوار شدم و با خستگی ناشی از رانندگی؛ در منزل به خانه ی ما آمدند و چند ساعتی استراحت کردند.

پس از خوردن صبحانه تصمیم داشت خدا حافظی کند و با اصرار پیشنهاد دادم چنانچه افتخار دهید چند روزی در کلبه ی فقیرانه ی ما باشید. اما به رغم اصرار قبول نفرمودند و گفتند ان شاءالله بعدها....

 چند کیلو کره محلی به عنوان هدیه خدمت شان آوردم و هر کاری کردم قبول  نکرد و در لحظه ی خداحافظی سوال کردیم. اسم تان چیست و اهل کجا هستید؟
گفت: اهل مزینانم و به نام محمد امین آبادی .

🔻 آقای خسرو آبادی گفت: در اولین فرصت به مزینان خواهم رفت و سر مزارش فاتحه خواهم خواند.

 

نوشته شد به قلم: علی مزینانی عسکری

 تهران- اسفند۱۳۹۰ه.ش... باز نشر و الحاقات سوم شهریورماه 1402

منابع:

*همسر و دختر محترمه شهیدحاج محمدامین آبادی

*حاج رحیم هژیرتالی-حاج حسین شمس- زنده یاد حاج عباس رضایی فر-علی مزینانی و یداله مزینانی حاج حسن تلمان، حاج علی جعفری و چندتن دیگر از همرزمان شهید

*کتاب مزینان عشق آباد کوچک -احمد باقری مزینانی 
 

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan

 

  • علی مزینانی
۲۱
ارديبهشت
۹۵

یکی از چهره های متبسم و خانواده زنده دل و خوش برخورد مزینان ؛ بی شک خانواده زنده یاد مرحوم حاج حسن مرادعلی است که دختر و پسر این شوخ طبعی را از پدر مرحوم شان به ارث برده اند. یدالله مزینانی پسر ارشد این خانواده که سال ها در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمت کرده و روزهای زیادی را در صف اول جهاد حضور داشت نیز از این قاعده مستثنی نیست و محال است با او لحظه ای هم صحبت شوی و خنده از لبانت بیفتد او در عین شوخ بودن در هنگام رزم و آموزش نیروهای بسیجی و رسمی و وظیفه فردی جدی و پرصلابت بود که متربیانش از نوع رفتارش در تعجب بودند و از آموزش های سخت او شکوه داشتند ولی شعار آقای یدالله همیشه سلامت نیروهایش بود که اگر این جا من سخت نگیرم فردا در میدان واقعی جانت را از دست خواهی داد...
یدالله در اول مهرماه 1344 در دیار تاریخی مزینان پا به عرصه ی وجود گذاشت و هنوز دانش آموز بود و در مقطع راهنمایی درس می خواند که انقلاب اسلامی شروع شد و با شروع این حرکت توفنده مردم ایران او نیز روز شبش حضور در راهپیمایی ها و سپس با تشکیل بسیج در پایگاه و ناحیه مقاومت بسیج مزینان سپری می شد مدتی بعد یعنی در 23 فروردین 1361 لباس پاسداری برتن کرد و به صف پاسداران سبز پوش سپاه پیوست و خیلی زود در خدمت سردار رشید اسلام شهید محمود کاوه قرار گرفت و به عنوان جانشین آموزش لشکر ویژه شهدا مشغول خدمت شد و روزهای زیادی را با این فاتح کردستان سپری کرد و در عملیات سرنوشت ساز قادر همراه او شرکت کرد همین همراهی موجب شد که سال ها بعدسعید عاکف  نویسنده اثر ماندگار خاک های نرم کوشک برای ثبت خاطرات همرزمان شهید کاوه به سراغ او برود و نام مزینان و مزینانی به خاطر خاطرات حاج یدالله در کتاب "مسافران ملک اعظم "ثبت شود .

24 ماه از بهترین لحظات عمر حاج یدالله مزینانی به تعبیر خودش در جبهه ها ی نبرد جنوب و غرب کشور گذشت و سخت ترین خاطره اش وداع با پاسدار شهید علی اکبر هاشمی مزینانی است:

- « چند روزی مانده بود به عملیات کربلای ۵  و در یک روز سرد زمستانی سال 1365جلو درب مسجد جامع مزینان آماده  اقامه نماز ظهر و عصر بودم که شهید علی اکبر  هاشمی مزینانی جلو آمد و احوالپرسی چسبی کرد و چنان مرا در آغوش گرفت که تا به حال همچین وضعی را ندیده بودم . آن زمان رسم بود چهار تا بوس می کردند؛ ولی علی اکبر مرا ۶ بار بوسید بعد از کمی گپ وگفت راهی برای نماز راهی شدم هنوز داخل مسجد نشده بودم که دوباره صدایم زد و با کمال تعجب باز  مرا در آغوش گرفت و آهسته در گوشم نجوا کرد که بگذار بیشتر ببینمت چون این آخرین باری است که منو می بینی این بار حتماً شهید می شم !گفتم: خواب دیدی رفیق ؟ گفت: آره می دونم!  ... و علی اکبر در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید»

رزمنده دلاور مزینانی آقا یدالله حاج حسن که سال ها در مسئولیت های مختلف از جمله ؛  مسئولیت خدمات رفاهی ، جانشین واحد آموزش ،مسئول فرهنگی و جانشین و مدتی مسئولیت پادگان شهید هاشمی نژاد را برعهده داشت و در جبهه های نبردغرب کشور هم به عنوان جانشین آموزش لشکر ویژه شهدا ، در عملیات قادر در سال ۶۴ جانشین گردان ادوات ، جبهه جنوب جانشین آموزش تیپ ۶۱ محرم و در عملیات مرصاد جانشین آموزش و فرماندهی گردان  خدمت کرده بود با درجه ی افسر ارشدی در  25 دی ماه 1385 بازنشست شد.

خاطرات

من و رزمنده دیده بان

  - « در بازدیدی که از خط دوم جنگ در منطقه آبادان داشتم  قرار شد که از دکل های دیده بانی سپاه بازدید کنیم  ارتفاع دکل ۶۰تا ۷۵ متر بود که روی سه پایه تعبیه شده بود. دکل ها تقریباً در دید عراقی ها قرار داشت بعضی از همکاران پیشنهاد دادند چون نمی شه تعداد زیادی بروند روی دکل "البته بیشتر به خاطر خطرش بود" یا قرعه کشی بشه یا که باید کسی داوطلب بره . یک نفر پیشنهاد داد که:« آقای مزبنانی که مسئول تاکتیکه بره» و همگی نظر او را تأییدکردند. شروع به بالارفتن کردم ۱۰الی ۱۵مترکه رفتم چنان ترس و خستگی برمن مستولی شد که توان بالا رفتن نداشتم از طرفی هم رزمنده های دیگه منو تشویق به رفتن می کردند  در بین راه انرژی دست هام تموم  شد و من مجبور بودم برای رفع خستگی میله ۱۵سانتی رو که برای جا پا درست کرده بودند به دندون بگیرم تا خستگی دستم رفع بشه. خلاصه با تلاش زیاد  به بالا رسیدم. رزمنده ای که در داخل دکل به عنوان دیده بان بود گفت : سلام برادر ! خواستم پاسخ بدم از ترس زبانم بند آمده بود چون هم ارتفاع زیاد بود و هم دکل خیلی تکان می خورد با کوچکترین جابجایی شبیه گهواره حرکت می کرد خلاصه سعی کردم به خودم مسلط بشم نگاهی به سر و وضعم کردم دیدم موقع بالا رفتن چنان به دیواره آ ن چسبیده بودم که تقریباً تمام دکمه های بلیزم کنده شده بود به هر شکل پاسخ سلام آن رزمنده عزیز را با حالی پربشان و مضطرب دادم . نگاهی به من کرد و گفت : آقا یدالله خوبی ؟ تعجب کردم از اینکه او مرا می شناسد و به اسم صدایم کرد . وقتی خوب دقت کردم  فهمیدم این رزمنده غیور دیده بان کسی نبست جز مصطفی میرشکاری مزینانی که به عنوان سرباز سپاه در واحد دیده بانی خدمت می کرد؛ رزمنده ای که فقط در طول روز می توانست یک بار برای امر ضروری پایین بیاید . موقعیت دکل بسیار خطرناک و حساس و پیروزی و حیات منطقه بستگی به آن داشت، ظمناً دشمن دکل های مجاور را همان روز منهدم کرده بود . ارتفاع به حدی بود که وقتی پشت دوربین دیده بانی قرار می گرفتی فکر می کردی عراقی ها زیر پای شما هستند اما این رزمنده مزینانی بدون هیچ ترسی مشغول به خدمت بود.»

امدادغیبی

- «سال ۶۴ درمنطقه عملیاتی قادر به دلیل شنود دشمن کانال بی سیم عوض شده بود و من به عنوان فرمانده گردان ارتباطم با فرمانده لشکر شهید محمود کاوه قطع شده بود حدود ۳۰ ساعت ارتباط نداشتیم که بالاخره کانال را پیدا کردیم و موقعیت خودم را گزارش دادم ضمناً شب گذشته تا ظهر روز  بعد راه رفته بودیم بسیار خسته بودیم وجیره جنگی و آب تمام شده بود شب تا صبح را زیر آتش دشمن بودیم از بس که راه رفته بودیم کف پاها تاول زده بود و ناگهان ارتباط برقرار شد پشت بی سیم شهید کاوه بود. گفتم: چی کار کنم کجا بیام ؟ گفت: سریع بکش روی ارتفاع . بچه ها که خیلی خسته بودند بنا را به تمردگذاشتند که بالاخره آن ها را راضی کردم حدود ۲ ساعت طول کشید تا به بالای ارتفاع رسیدیم دوباره  وضعیت را گزارش دادم در کمال ناباوری دستور دادند که سریع بیایین پایین! گفتم: ما الان رسیدیم  نفسمون بند اومده ! گفت: همونی که گفتم سریع بیا پایین . من به بچه ها گفتم که برادر کاوه می گوید بیایین پایین. با اعتراض همه روبرو شدم حتی یک نفر اسلحه شو مسلح و منو تهدید به کشتن کرد من پای خودم را که کاملاً تاول زده بود نشان دادم . آرام شدند و همه راه افتادند حدود ۱۰۰متر بیشتردور نشده بودیم که حدود ۱۰_۱۲ گلوله خمپاره به همان جایی اصابت کرد که چند دقیقه پیس اونجا بودیم ،  فهمیدیم که دستور شهید کاوه چیزی نبود به جز امداد غیبی خداوند که اگر چند دقیقه دیگه می ماندیم بیشترمان شهید و مجروح شده بودیم»

در ادامه مطلب تصاویر را ببینید...

  • علی مزینانی