شاهدان کویرمزینان :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۴۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شاهدان کویرمزینان» ثبت شده است

۰۵
اسفند
۹۲
با هماهنگی شاهدان کویرمزینان؛ روزنامه جوان به مناسبت شهادت سردار رشیداسلام جانباز شهید حاج محمد مزینانی مصاحبه ای با محسن رفیعی مزینانی همرزم شهید انجام داده است که در صفحه پایداری این روزنامه در صبح امروز دوشنبه پنجم اسفند منتشر شده است در ادامه این مصاحبه جالب و خواندنی را بخوانید.
 

نگاهی به زندگی شهید «محمد مزینانی» که 20 بهمن امسال آسمانی شد
در روزهای سالگرد عملیات والفجر 8 شهیدان این عملیات و هشت سال دفاع مقدس، ‌یک مهمان تازه داشتند، یک مهمان آشنا از میان رزمندگان باصفای جنگ تحمیلی که با هم برای دفاع از میهن می‌جنگیدند.

روزهای پرشور و اشتیاق دهه فجر که از راه رسید محمد مزینانی هم حال و هوای دیگری داشت و به رسم تمام عاشقان سبکبال پر کشید سوی آسمان، آرام شد و جاودانه ماند. 30 سال رنج شیمیایی بودن را تحمل کرد، درد کشید و دم نزد. در استقامت اسطوره‌ای وصف‌ناشدنی بود و دوستانش به او لقب کوه صبر داده بودند. محسن رفیعی همرزم و از دوستان قدیمی شهید مزینانی در گفت‌وگو با «جوان» گوشه‌هایی از زندگی این جانباز شیمیایی70 درصد را روایت می‌کند و سال‌های رزمندگی و دوران جانبازی او را مروری دوباره می‌کند.

آشنایی شما با شهید مزینانی به چه زمانی برمی‌گردد؟

ما همسن و سال، همشهری، همرزم و بچه محل بودیم. از قدیم یکدیگر را می‌شناختیم و از طریق سپاه به جبهه اعزام می‌شدیم. من از شروع تا پایان جنگ در جبهه بودم اما نه به طور مداوم. چون خبرنگار صدا و سیما بودم زمانی که عملیات پیش می‌آمد قبل و بعد عملیات، از آفند تا پدافند را در جبهه حاضر می‌شدم.

شهید مزینانی در کدام عملیات جانباز شیمیایی شد؟

محمد در عملیات خیبر در سال 62 شیمیایی شد. او در درمانگاه صحرایی که پشت خط مقدم زده شده بود کار درمان و امداد را انجام می‌داد. یک انبار دارویی دستشان بود که وقتی حمله شیمیایی صورت گرفت در آنجا حضور داشت و شیمیایی شد.

ایشان در جبهه مشغول کارهای امدادی بودند یا در خط مقدم به فعالیت رزمی هم می‌پرداختند؟

چون شهید مزینانی انباردار دارو بود و از نام و کارکرد دارو‌ها شناخت داشت زمان جنگ به جبهه رفت و از این توانایی‌اش در جنگ استفاده شد. زمان جنگ برای بحث‌های امداد و درمان کسی را انتخاب می‌کردند که به این کار آشنایی داشته باشد. اما حضور رزمی به آن معنا که تک‌تیرانداز باشد و اسلحه در دست بگیرد نبود. بعد از اینکه شیمیایی شد، سال به سال وضعیت جانبازی‌اش و ریه‌اش با بالا رفتن سن بدتر می‌شد. از 22 سالگی تا 51 سالگی که شهید شد درگیر مسائل و مشکلات جانبازی بود و حالش هر سال هم بد و بدتر می‌شد.

در مدت جانبازی هم با ایشان ارتباط داشتید؟

بله! من در بیمارستان بقیه‌الله موضوع بستری شدنش را پیگیری می‌کردم و مرتب می‌دیدمش و به خانه‌‌اش می‌رفتم. من با شهید همسن و سال هستم و هر دو در سال 41 به دنیا آمده‌ایم. بیمارستان ساسان هم که بستری بودند به ملاقا‌تشان می‌رفتم.

سال‌های جانبازی برای شهید مزینانی چگونه می‌گذشت؟

سال‌های زیادی از زمان جانباز بودنش را به دلیل شرایط آب و هوایی شهریار در آنجا زندگی کرد. به جهت مادی چیزی از مال دنیا نداشت و با حقوق پاسداری زندگی می‌کرد. بعدتر هم یک حق نگهداری برای همسرش پرداخت می‌شد. دائماً کپسول اکسیژن با خودش حمل می‌کرد و شرایط خوبی نداشت. واقعیت این است که شهید مزینانی در این سا‌ل‌ها بارها بار در بیمارستان‌های بقیه‌الله و ساسان بستری شد. هیچ ‌وقت از این بستری‌شدن‌ها شکایت نداشت. هیچ‌گاه ناله‌ای نکرد و از کسی ناراحت نبود. محمد صبر و مقاومت جانانه‌ای داشت و یک کوه صبر بود. من به لحاظ کارم با بسیاری از جانبازان ارتباط داشتم و به آسایشگاه‌های مختلفی می‌رفتم ایشان یکی از آن جانبازان شیمیایی بود که در صبر و مقاومت اسوه بود. می‌شود گفت اولین جانباز شیمیایی روستای مزینان نام گرفت.

مجروحیت شیمیایی تا چه میزان به ایشان آسیب وارد آورده بود؟

70 درصد جانباز شیمیایی بود. البته از اول درصد جانبازی‌شان 70 درصد نبود و اوایل که شیمیایی شدند 25 درصد بود. اما سال‌ها همین طور که می‌گذشت وضعیت جانبازی‌‌اش بدتر می‌شد و عود می‌کرد و در کمیسیون‌های بعدی بیشتر و بیشتر می‌شد. ریه و قسمت‌هایی که مرتبط به تنفس بود همه درگیر مجروحیت شیمیایی بود.

از سوی بنیاد شهید و نهادهای مربوطه رسیدگی خوبی به شهید می‌شد؟

بالاخره تجهیزات پزشکی و اکسی‍‍ژن‌سازی را که لازم داشت بهشان می‌دادند و مسئولان به عیادتشان هم می‌آمدند. ولی شدت جانبازی ‌محمد و تبعات آن بیشتر آن چیزی بود که بنیاد بتواند جوابگو باشد.

نگاه همسر و خانواد‌ه ایشان به جانبازی شهید مزینانی چگونه بود؟

در تمام این سال‌ها همسرش همیشه کنارش بود و همواره مشکلات و مسائلش را تحمل می‌کرد. خانواده چه زمانی که در بیمارستان بود و چه زمانی که در خانه حضور داشت در کنارش بودند. این شهید دو پسر 22 ساله و 20 ساله دارد که شهادت پدرشان برای آنها خیلی سخت است.

با شناختی که از ایشان دارید از ویژگی‌های اخلاقی و شخصیتی شهید به چه مواردی اشاره می‌کنید؟ لحظات شهادت ایشان چطور رقم خورد؟

بیشتر می‌توانم بگویم که آدم صبور، بی‌توقع، ساکتی بود و زیاد اهل حرف زدن و گله و شکایت نبود. این ویژگی‌ها را می‌توان به عنوان نقاط قوت اخلاقی شهید دانست. زمانی که بستری بود و به عیادتش می‌رفتم ایشان تنها درخواستش بحث دارو و تجهیزات پزشکی‌اش بود و هیچ خواسته دیگری نداشت.

همیشه یک کپسول 10 کیلویی همراهش بود و بدون آن نمی‌توانست جایی برود. جانبازان شیمیایی چون تنفس‌‌شان دچار مشکل می‌شود در رفت ‌و آمد و نشستن‌ها با مشکل مواجه می‌شوند. خاطرم هست در خیلی از رفت‌وآمد‌های با فامیل و بستگان محروم بود و سخت بود برایش جایی دوام بیاورد. در زمان جانبازی سختی‌های زیادی را متحمل شد و این دید و بازدیدها برایش مشکل بود. حتی به کوچک‌ترین بوی عطر و ادکلنی حساسیت داشتند و آژانس‌هایی که برای بردنش می‌آمدند می‌دانستند که داخل ماشین نباید بوی عطر بدهد. لحظات پایانی عمرشان ایست تنفسی کرده بودند و دیگر دستگاه‌های تنفسی که بهشان وصل بود جواب نمی‌داد.

در سال‌های بعد از جنگ و با تحمل مشکلات جانبازی نظرش نسبت به مسیر طی شده مجاهدت و جانبازی‌چه بود؟

نگاهش یک نگاه معرفتی بود. وقتی حرف مسائل مادی می‌شد می‌گفت من برای این چیزها که به جبهه نرفته‌ام، من به خاطر خدا به جبهه رفته‌ام و الان هم خواست خدا بوده که جانباز شده‌ام و راضی‌ام به رضای خدا. از لحاظ اعتقادی چنین آدمی بود و در وصیتنامه‌اش نوشته که اگر باز شرایطی پیش بیاید و خوب بشود و اگر جنگی اتفاق بیفتد حاضرم با تمام وجود پشت سر رهبری در جبهه‌ها از خاک و نظام و میهن دفاع می‌کنم. آدم مظلومی بود و اصلاً فرد سیاسی نبود که بخواهد با تغییر دولت‌ مواضعش تغییر کند. به راهی که رفته بود معتقد بود و در همین مسیر هم عاقبت به خیر شد.

 

  • علی مزینانی
۰۱
فروردين
۹۲

 

شاهدان کویرمزینان

 

سخن تازه از نوروز گفتن دشوار است. نوروز یک جشن ملی است،‌جشن ملی را همه می‌شناسند که چیست، نوروز هر ساله برپا می‌شود و هر ساله از آن سخن می‌رود. بسیار گفته‌اند و بسیار شنیده‌اید؛ پس به تکرار نیازی نیست؟ چرا، هست. مگر نوروز را خود مکرر نمی‌کنید؟ پس سخن از نوروز را نیز مکرر بشنوید. در علم و ادب تکرار ملال‌آور است و بیهوده؛ “عقل” تکرار را نمی‌پسندد؛ اما “احساس” تکرار را دوست دارد، طبیعت تکرار را دوست دارد، جامعه به تکرار نیازمند است، طبیعت را از تکرار ساخته‌اند؛ جامعه با تکرار نیرومند می‌شود، احساس با تکرار جان می‌گیرد و نوروز داستان زیبایی است که در آن، طبیعت، احساس و جامعه هر سه دست‌اندرکارند.

نوروز که قرن‌های دراز است بر همة جشن‌های جهان فخر می‌فروشد، از آن رو “هست” که یک قرارداد مصنوعی اجتماعی و یا یک جشن تحمیلی سیاسی نیست، جشن جهان است و روز شادمانی زمین، آسمان و آفتاب، و جوشِ شکفتن‌ها و شور زادن‌ها و سرشار از هیجانِ هر “آغاز”.
جشن‌های دیگران، غالباً انسان‌ها را از کارگاه‌ها، مزرعه‌ها، دشت و صحرا، کوچه و بازار، باغ‌ها و کشتزارها، در میان اطاق‌ها و زیر سقف‌ها و پشت درهای بسته جمع می‌کند: کافه‌ها، کاباره‌ها، زیرزمینی‌ها، سالن‌ها، خانه‌ها … در فضایی گرم از نفت، روشن از چراغ، لرزان از دود، زیبا از رنگ و آراسته از گل‌های کاغذی، مقوایی، مومی، بوی کندر و عطر و … اما نوروز دست مردم را می‌گیرد و از زیر سقف‌ها، درهای بسته، فضاهای خفه، لای دیوارهای بلند و نزدیک شهرها و خانه‌ها،‌ به دامن آزاد و بیکرانة طبیعت می‌کشاند: گرم از بهار، روشن از آفتاب، لرزان از هیجانِ آفرینش و آفریدن، زیبا از هنرمندی باد و باران، آراسته با شکوفه، جوانه، سبزه و معطر از:
“بوی باران، بوی پونه، بوی خاک،
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک” …
نوروز تجدید خاطرة بزرگی است: خاطرة خویشاوندی انسان با طبیعت. هر سال، این فرزند فراموشکار که،‌ سرگرم کارهای مصنوعی و ساخته‌های پیچیدة خود، مادر خویش را از یاد می‌برد، با یادآوری‌های وسوسه‌آمیز نوروز، به دامن وی باز می‌گردد و با او، این بازگشت و تجدید دیدار را جشن می‌گیر: فرزند، در دامن مادر، خود را بازمی‌یابد و مادر،‌ در کنار فرزند، چهره‌اش از شادی می‌شکفد، اشک شوق می‌بارد، فریادهای شادی می‌کشد؛ جوان می‌شود، حیات دوباره می‌گیرد. با دیدار یوسفش بینا و بیدار می‌شود.
تمدن مصنوعی ما هر چه پیچیده‌تر و سنگین‌تر می‌گردد، نیاز به بازگشت و بازشناخت طبیعت را در انسان حیاتی‌تر می‌کند و بدینگونه است که نوروز، برخلاف سنت‌ها که پیر می‌شوند و فرسوده و گاه بیهوده، رو به توانایی می‌رود و در هر حال، آینده‌ای جوان‌تر و درخشان‌تر دارد، چه، نوروز راه سومی است که جنگ دیرینه‌ای را که از روزگار لائوتزو و کنفسیوس تا زمان روسو و ولتر درگیر است به آشتی می‌کشاند.
نوروز تنها فرصتی برای آسایش، تفریح و خوشگذرانی نیست، نیاز ضروری جامعه، خوراک حیاتی یک ملت نیز هست. دنیایی که بر تغییر و تحول، گسیختن و زایل شدن، درهم ریختن و از دست رفتن بنا شده است، جایی که در آن، آنچه ثابت است و همواره لایتغیر و همیشه پایدار،‌ تنها تغییر است و ناپایداری؛ چه چیز می‌تواند ملتی را، جامعه‌ای را، در برابر عرابة بی‌رحم زمان – که بر همه چیز می‌گذرد و له می‌کند و می‌رود، هر پایه‌ای را می‌شکند و شیرازه‌ای را میگسلد- از زوال مصون دارد؟
هیچ ملتی با یک نسل و دو نسل شکل نمی‌گیرد؛ ملت، مجموعة پیوستة نسل‌های متوالی بسیار است، اما زمان، این تیغ بی‌رحم، پیوند نسل‌ها را قطع می‌کند؛ میان ما و گذشتگانمان- آنها که روح جامعة‌ ما و ملت ما را ساخته‌اند- درة هولناک تاریخ حفر شده است؛ قرن‌های تهی ما را از آنان جدا ساخته‌اند؛ تنها سنت‌ها هستند که پنهان از چشم جلاد زمان، ما را از این درة هولناک گذر می‌دهند و با گذشتگانمان و با گذشته‌هایمان آشنا می‌سازند. در چهرة مقدس این سنت‌ها است که ما حضور آنان را در زمان خویش، کنار خویش و در “خودِ خویش”، احساس می‌کنیم؛ حضور خود را در میان آنان می‌بینیم و جشن نوروز یکی از استوارترین و زیباترین سنت‌ها است.
در آن هنگام که مراسم نوروز را به پا می‌داریم، گویی خود را در همة‌ نوروزهایی که هر ساله در این سرزمین برپا می‌کرده‌اند، حاضر می‌یابیم و در این حال، صحنه‌های تاریک و روشن و صفحات سیاه و سفید تاریخ ملت کهن ما در برابر دیدگانمان ورق می‌خورد، رژه می‌رود. ایمان به اینکه نوروز را ملت ما هر ساله در این سرزمین بر پا می‌داشته است، این اندیشه‌های پرهیجان را در مغزمان بیدار می‌کند که: آری، هر ساله! حتی همان سالی که اسکندر چهرة این خاک را به خون ملت ما رنگین کرده بود، در کنار شعله‌های مهیبی که از تخت جمشید زبانه می‌کشید، همانجا، همان وقت، مردم مصیبت‌زدة ما نوروز را جدی‌تر و با ایمان بیشتری برپا می‌کردند؛ آری، هر ساله! حتی همان سال که سربازان قتیبه بر کنارة جیحون سرخ رنگ،‌ خیمه برافراشته بودند و مهلب خراسان را پیاپی قتل عام می‌کرد، در آرامش غمگین شهرهای مجروح و در کنار آتشکده‌های سرد و خاموش، نوروز را گرم و پرشور جشن می‌گرفتند.
تاریخ از مردی در سیستان خبر می‌دهد که در آن هنگام که عرب سراسر این سرزمین را در زیر شمشیر خلیفة جاهلی آرام کرده بود، از قتل عام شهرها و ویرانی خانه‌ها و آوارگی سپاهیان می‌گفت و مردم را می‌گریاند و سپس، چنگ خویش را برمی‌گرفت و می‌گفت: “اباتیمار، اندکی شادی باید”! نوروز در این سال‌ها و در همة سال‌های همانندش، شادی‌یی اینچنین بوده است، عیاشی و “بی‌خودی” نبوده است،‌ اعلام ماندن و ادامه داشتن و بودن این ملت بوده و نشانة پیوند با گذشته‌ای که زمان و حوادث ویران‌کنندة زمان همواره در گسستن آن می‌کوشیده‌ است.
نوروز همه وقت عزیز بوده است؛ در چشم مغان، در چشم موبدان، در چشم مسلمانان و در چشم شیعیان مسلمان، همه نوروز را عزیز شمرده‌اند و با زبان خویش، از آن سخن گفته‌اند. حتی فیلسوفان و دانشمندان که گفته‌اند: “نوروز روز نخستین آفرینش است که اورمزد دست به خلقت جهان زد و شش روز در این کار بود و ششمین روز، خلقت جهان پایان گرفت و از این رو است که نخستین روز فروردین را هورمزد نام داده‌اند و ششمین روز را مقدس شمرده‌اند”.
چه افسانة زیبایی؛ زیباتر از واقعیت! راستی مگر هر کس احساس نمی‌کند که نخستین روز بهار، گویی نخستین روز آفرینش است. اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است، مسلماً آن روز، این نوروز بوده است. مسلما بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است. هرگز خدا جهان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است. مسلما اولین روز بهار، سبزه‌ها روییدن آغاز کرده‌اند و رودها رفتن و شکوفه‌ها سرزدن و جوانه‌ها شکفتن، یعنی نوروز.
بی‌شک، روح در این فصل زاده است و عشق در این روز سر زده است و نخستین بار، آفتاب در نخستین روز نوروز طلوع کرده است و زمان با وی آغاز شده است.
اسلام که همة رنگ‌های قومیت را زدود و سنت‌ها را دگرگون کرد، نوروز را جلای بیشتری داد، شیرازه بست و آن را، با پشتوانه‌ای استوار، از خطر زوال در دوران مسلمانی ایرانیان، مصون داشت. انتخاب علی به خلافت و نیز انتخاب علی به وصایت، در غدیر خم، هر دو در این هنگام بوده است و چه تصادف شگفتی! آن همه خلوص و ایمان و عشقی که ایرانیان در اسلام به علی و حکومت علی داشتند پشتوانة نوروز شد. نوروز که با جان ملیت زنده بود، روح مذهب نیز گرفت؛ سنت ملی و نژادی، با ایمان مذهبی و عشق نیرومند تازه‌ای که در دلهای مردم این سرزمین برپا شده بود پیوند خورد و محکم گشت، مقدس شد و، در دوران صفویه، رسما یک شعار شیعی گردید،‌ مملو از اخلاص و ایمان و همراه با دعاها و اوراد ویژة خویش. آنچنان که یکسال نوروز و عاشورا در یک روز افتاد و پادشاه صفوی، آن روز را عاشورا گرفت و روز بعد را نوروز!
نوروز- این پیری که غبار قرن‌های بسیار بر چهره‌اش نشسته است- در طول تاریخ کهن خویش، روزگاری در کنار مغان، اوراد مهرپرستان را خطاب به خویش می‌شنیده است؛ پس از آن، در کنار آتشکده‌های زردشتی، سرود مقدس موبدان و زمزمة اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش می‌خوانده‌اند؛ از آن پس، با آیات قرآن و زبان الله از او تجلیل می‌کرده‌اند و اکنون، علاوه بر آن، با نماز و دعای تشیع و عشق به حقیقت علی و حکومت علی، او را جان می‌بخشند و در همة این چهره‌های گوناگونش، این پیر روزگارآلود، که در همة قرن‌ها و با همة نسل‌ها و همة اجداد ما- از اکنون تا روزگار افسانه‌ای جمشید باستانی- زیسته است و با همه‌مان بوده است، رسالت بزرگ خویش را، همه وقت، با قدرت و عشق و وفاداری و صمیمیت انجام داده است و آن، زدودن رنگ پژمردگی و اندوه از سیمای این ملت نومید و مجروح است و درآمیختن روح مردم این سرزمین بلاخیز با روح شاد و جانبخش طبیعت و، عظیم‌تر از همه، پیوند دادن نسل‌های متوالی این قوم- که بر سر چهار راه حوادث تاریخ نشسته و همواره تیغ جلادان و غارتگران و سازندگان کله منار‌ها بند بندش را از هم می‌گسسته است و نیز پیمان‌یگانگی بستن میان همة دل‌های خویشاوندی که دیوار عبوس و بیگانة دوران‌ها در میانه‌شان حائل می‌گشته و درة عمیق فراموشی میانشان جدایی می‌افکنده است.
و ما، در این لحظه، در این نخستین لحظات آغاز آفرینش، نخستین روز خلقت، روز اورمزد، آتش اهورایی نوروز را باز برمی‌افروزیم و در عمق وجدان خویش، به پایمردی خیال، از صحراهای سیاه و مرگ‌زدة قرون تهی می‌گذریم و در همة نوروزهایی که در زیر آسمان پاک و آفتاب روشن سرزمین ما برپا می‌شده است، با همة زنان و مردانی که خون آنان در رگ‌هایمان می‌دود و روح آنان در دلهایمان می‌زند شرکت می‌کنیم و بدینگونه، “بودن خویش” را، به عنوان یک ملت، در تندباد ریشه برانداز زمان‌ها و آشوبِ گسیختن‌ها و دگرگون شدن‌ها خلود می‌بخشیم و، در هجوم این قرن دشمنکامی که ما را با خود بیگانه ساخته و، “خالی از خویش”، بردة رام و طعمة زدوده از “شخصیت” این غرب غارتگر کرده است، در این میعادگاهی که همة نسل‌های تاریخ و اساطیر ملت ما حضور دارند، با آنان پیمان وفا می‌بندیم و “امانت عشق” را از آنان به ودیعه می‌گیریم که “هرگز نمیریم” و “دوام راستین” خویش را به نام ملتی که در این صحرای عظیم بشری، ریشه در عمق فرهنگی سرشار از غنی و قداست و جلال دارد و بر پایة “اصالت” خویش، در رهگذر تاریخ ایستاده است، “بر صحیفة عالم ثبت” کنیم.

منبع: مجموعه آثار 13-هبوط درکویر - دکترعلی شریعتی مزینانی

  • علی مزینانی
۲۳
فروردين
۹۱

می خوام بمونم
 

 

بعد از ظهر یک روز بسیارگرم پاییزی در پادگان شهید برونسی مابین اندیمشک و اهواز توی چادر نشسته بودم و رملهای نرم و درختان سوزنی آن رانگاه می کردم دلم بدجوری گرفته بود البته من با این جور دلتنگی یه جورایی حال می کنم نمی دونم شاید چون خودم بچه کویرم و هر وقت که درمزینان باشم وقتی دلم می گیرد سر به بیابان می گذارم و بر روی تل خاکی زیر نور افشانی خورشید می نشینم اون هم جایی که خیلی به زمین نزدیک است آخه می گن این خاصیت کویره که هم ماه و ستاره ها و هم خورشید انگار در چند متری آدم هستند اگه دروغ نگم شاید بیش از هزار شب ستاره ها رو دونه دونه زیر سقف آسمون وقتی که شبا رختخوابو توی حیاط پهن می کنم شمرده باشم وقتی کوچکتر که بودم بیش از صدتا ستاره برای خودم داشتم و هر وقت یکی از آنها گم می شد کلی ناراحت می شدم و چندین شب دنبالش می گشتم و اگه برای همیشه پیداش نمی کردم سرظهر از خونه می زدم بیرون و سربه بیابان می گذاشتم و روی تپه ای نزدیک خورشید می نشستم و کلی براش درد دل می کردم من می گفتم و او می خندید،من می خواندم و خارهای بیابان با اندک وزشی خودشان را تکان می دادند وه که چه حالی داشت وقتی که صدای دلنواز نسیمی در لای علفهای وحشی کویر می پیچید و ناگهان چلپاسه ای از گوشه ای تند به طرف تو می دوید و تا بوی آدمیزاد به مشامش می خورد بر سرعتش می افزود و فرسنگ فرسنگ فرار می کرد ولی اینجا از این خبرا نیست البته کمی شباهت داره ولی به زیبایی کویر نیست!

همین طورکه به دوردستهای بیرون از چادر و به گرمای طاقت فرسا می اندیشیدم ناگهان چهره های آشنا ولی خسته ای را دیدم که لخ لخ کنان به طرف چادرها می آمدند باورم نمی شد که در این دلتنگی یک روز پاییزی اون هم اینجا اونا رو ببینم .اول فکر می کردم این هم تحت تاثیر همان فضاست شاید افراد دیگری باشندکه من فکر می کنم بچه های مزینان خودمان هستند ولی نه! انگارخودشان هستند صدایشان و شوخی هایشان هم آشناست سریع از جاپریدم و به طرفشان دویدم اونا هم تا چشمشان به من افتاد جان تازه ای گرفتند و به طرفم دویدند همدیگر رو بغل گرفتیم و حسابی از حال هم پرسیدیم سپس به داخل چادردعوتشان کردم  و کتری را از روی چراغ والوربرداشتم و برایشان در لیوانهای پلاستیکی چایی ریختم این هم یکی از خاصیت های کویری بودن است که در هوای داغ عوض نوشیدن آب سرد چایی داغ می چسبد.

روح تازه ای گرفتند بعد از اینکه ته کتری را در آوردیم و چندتاچایی داغ با هم نوش جان کردیم پرسیدم :شما کجا و اینجا کجاراه گم کرده اید؟

نگاهی به همدیگر کردند و مثل اینکه حرفم خیلی براشان جالب بود چون همگی زدند زیر خنده و من هاج واح نگاهشان می کردم. آخرش پسرخاله ام که بهت و حیرت مرا دید گفت: واقعیتش اینه که ما راه رو گم کردیم البته از اول می خواستیم بیایم پیش شما ولی اول رفتیم اهواز تا ابراهیم را بفرستیم بره قلعه ولی او به حرف نکرد و دنبالمان راه افتاد و برگشت. 

گفتم :آخه شما کی اعزام شدین و اومدین جبهه ؟!

گفت: یه هفته ای می شه که اومدیم و الان درپادگان شهیدچراغچی آموزش می بینیم این آق ابراهیم بدون پرونده دنبال ما راه افتاده و اومده حال امی گیم برگرد ولی او پاشو تو یه کفش کرده  می گه می خوام بمونم آخه شما بگو اگه خدای نکرده اتفاقی براش بیفته چطوری می تونن شناساییش بکنن.

ابراهیم لبخندی زد و گفت: مگه قرار بود نیفته خب جنگه و هزار اتفاق، زخمی شدن و اسارت و شهادت هم توش هست. پسرخاله که پسرعموی ابراهیم است دوباره شروع به نصیحت کرد و گفت:راست می گی ولی اگه شهید شدی نباید حداقل جنازه ات رو به پدر و مادرت برسونن!

ابراهیم که نمی خواست کوتاه بیاید گفت:ای بابا کو شهادت که نصیب ما بشه بعدشم تو هستی و من رو می فرستی مزینان.

صحبت های پسرعموها داشت به لج و لجبازی می کشید و کم مانده بود به هم بپرند و دعوایی بکنند که وارد ماجرا شدم و یکی دو تا جوک تعریف کردم پس ازاینکه فضا آروم شد گفتم:ببین آقا ابراهیم ،بچه ها راست می گن، تو اگه برگردی و مدارکت رو تکمیل کنی برای همه بهتره الان پدر و مادرت نگران هستند که کجاهستی اصلا رفتی جبهه یا جای دیگه بعدشم جنگ حالا حالا ادامه داره و ان شاءالله تو هم میای و در عملیات شرکت می کنی و...

کلی حرف زدم و پیش خودم فکر می کردم نفس گرمم حسابی اون رو نرم کرده و می گه چشم برمی گردم! ولی ابراهیم که سرش رو پایین انداخته بود و فقط گوش می کرد وقتی حرفام تموم شد چشمها را از رو گلهای پتوی فرش شده چادر برداشت و آهی کشید و گفت: همه شما درست می گویید ولی من می خوام بمونمو بجنگم!

                                                  *****

هر طور بود راضی شد که برگرده و رفت.به رفقای مزینانی گفتم: محاله که اون دیگه بتونه بیاد جبهه ، هم سنش قانونی نیست و هم قد و قواره اش کوچک است. اون دفعه هم مابودیم که زیر صندلی اتوبوس و قطار قایمش کردیم و تا اینجا آوردیمش که ای کاش این کارو نمی کردیم .

حمیدخیرخواه که ناراحتی مرا دید ،خواست مثلا کمی از ناراحتی من کم کنه و گفت:تو چه تقصیری داری خودش عاشق شده بود که هر جور شده بیاد... دستت هم درد نکنه که کمکش کردی تا بیاد و جبهه رو ببینه و آرزو به دل نمانه...

علی رضا باشتینی خنده ای کرد و گفت: زیاد ناراحت نباش این داش ابرامی که من می شناسم تا چند روز دیگه مهمون ماست می گی نه تو زنده و من هم زنده! اگه به همین زودی پیداش نشد من اسممو عوض می کنم...

گفتم:راست می گی، خدا نکنه این پسرعموی ما به چیزی گیر بده تا اونو بدست نیاره ول کن نیست

تازه حرفامون درباره ابراهیم گل انداخته بود و داشتیم از زرنگی ها و شیرین کاری های او می گفتیم که ناگهان حمید برگشت و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم.

خندیدم و گفتم :چیه پسر مگه جن دیدی. با دست به ماشین لندکروزی اشاره می کرد که چند نفری از عقب آن پیاده شدند و گفت:واقعا که جنه؟

گفتم :کو کجاست؟

گفت: اونهاش، اون پسر عموی محترم شما آق ابراهیم نیست که می گفتین الان مزینانه! پس اینجا چکار می کنه؟

همگی از جا پریدیم و با تعجب به جثه ضعیف ابراهیم می نگریستیم که سر به زیر و سلانه سلانه به طرف سنگر ما می آمد...

                                                  *****

برگی از زندگینامه شهیدابراهیم مزینانی(عسکری):

ابراهیم مزینانی فرزند عبدالله اول شهریور سال 1350ه.ش در خانواده ای مذهبی و زحمتکش پا به عرصه خاکی گذاشت . پدرش انسانی وارسته و معتقد بود که در جوانی گاهی مداحی می کرد و به تبلیغ دین مبین اسلامی می پرداخت و به همین خاطر در بین مزینانی ها معروف به شیخ عبدالله است.

ابراهیم که اولین پسرخانواده است بسیار مورد توجه والدین بود و سعی می کردند او را از همان طفولیت، فردی مذهبی و کاری تربیت کنند و با همین نگاه پدرش در مجالس روضه خوانی و شبیه خوانی او را همراه خود می برد و در کار کشاورزی هر چند کوچک بود و کمک چندانی نمی توانست به پدر بکند ولی با تمام وجود یار و مددکار او بود.

تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی مزینان به پایان رساند و به دلیل علاقه به کار از ادامه تحصیل باز ماند. او به بازی های محلی علاقه فراوانی داشت و گاه از همسن و سالهای خود پیشی می گرفت و با افراد بزرگتر از خودش مسابقه می داد.

باتشکیل بسیج در مزینان، به عضویت این نهاد مردمی در آمد و بارهابرای اعزام به جبهه اقدام کرد و به دلیل پایین بودن سنش و همچنین چهره معصومانه و لاغرش که او را نوجوان کم سن و سال نشان می داد نمی توانست اجازه حضور در جبهه را کسب کند ولی عاقبت با ترفندهای زیرکانه و کمک دوستانش خود را به سرزمینهای نور رساند و سرانجام 25 اسفند 1367 در عملیات بیت المقدس 3 و منطقه ماووت عراق به شهادت رسید و پیکر مطهرش در اول بهار 1367ه.ش پس از تشییع باشکوه در بهشت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.

پس از شهادت ابراهیم ،پسردیگری درخانواده عسکری متولد شدکه نامش را ابراهیم گذاشتند تا یاد و نام شهید ابراهیم همیشه درخانه زنده باشد.

                                                  *****

سفارش شهیدابراهیم مزینانی؛

خانواده عزیزم:حجاب خود را حفظ کنید و از انقلاب و اسلام در برابر دشمن که چون سارقان به کشورمان حمله کرده اند دفاع کنید.

 نوشته شد به قلم؛علی مزینانی عسکری

   تهران فروردین 1391ه.ش

  

منابع:

*پدر و مادر بزرگوار و برادران و خواهرگرامی شهیدابراهیم مزینانی

*محمود عسکری پسرعموی شهید

 

  • علی مزینانی
۲۱
فروردين
۹۱

 

برگی از زندگینامه شهیدحسن مزینانی (صانعی):

شاهد کویر نوجوان شهیدحسن مزینانی ملقب به صانعی فرزند احمد بیستم خرداد 1349 در خانواده ای کشاورز و زحمتکش به دنیا آمد. مادرش زنی صبور و از تبار فرهنگیان این خطه است که از همان کودکی فرزندانش را با قرآن و دین مبین اسلام آشنا می کرد.

حسن در نیمه اول سال تحصیلی سوم راهنمایی درحالی که هنوز پانزده سال از بهار زندگیش بیشتر نگذشته بود از طریق بسیج به همراه جمعی از دوستان و همکلاسی هایش داوطلبانه به جبهه های جنوب اعزام گردید و با فراگیری دوره فشرده امدادگری مشغول به خدمت شد و سرانجام در یوم الله بیست و دوم بهمن ماه 1364در عملیات بزرگ والفجر8 در اروندرود به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

پیکر مطهرش به همراه سه تن ازدوستان و همرزمانش به نام های شهیدان ؛ سیدحسن حسینی، محمد مزینانی (روس) و حاج محمد امین آبادی، پس از تشییع باشکوه در آرامستان بهشت علی(علیه السلام) مزینان به خاک سپرده شد. 


رضایتنامه های جعلی


حسن در آینه خاطرات

اگه کسی او را برای اولین بارمی دید با خودش می گفت :این پسره چقدر افسرده و دست پا چلفتی است! اما وقتی رفیق و همراهت می شد تازه می فهمیدی که چه روحیه شادابی و چه پشتکار خوبی دارد. از مدرسه که برمی گشت سریع راهی صحرا می شد. نمی توانست درخانه راحت و بی خیال بنشیند و پدر پیرش زیرآفتاب کویر تنها کار کند. پیش خودش می گفت: نکند کسی نباشد چادر علف را بار الاغ کند و بابا به تنهایی این کار را انجام دهد اگه خدای نکرده قلبش یه طوری بشه چه خاکی به سرکنم، اخویها عباسعلی و محمدرضا که جبهه هستند داداش علی هم سرکار است پس خودم باید بروم.

راهی صحرا می شد و تاغروب به پدرپیرش کمک می کرد شب هم در کورسوی روشنایی چراغ گرسوز تکالیفش را انجام می داد سعی می کرد کارهایش را زود انجام دهد و به مسجدجامع برود و در نمازجماعت و دعای کمیل و توسل شرکت کند.ازاین که با دوستانش دراین جور برنامه ها شرکت می کرد حسابی سرکیف می شد. وقتی بسیج سپاه پاسداران سبزوار در مزینان، پایگاه تشکیل داد برای رفتن به رزم شبانه و حضور در برنامه های ادعیه که در روستاهای اطراف توسط این نهادبرگزار می شد لحظه شماری می کرد.

صدای اذان حسن صانعی از بلندگوی بسیج، بر روستای مزینان طنین می انداخت و پس از آن به طرف مسجد می دوید تا مکبر نمازجماعت بشود تمام دلخوشی هایش همین مراسم و نمازهای جماعت بود و شرکت در نمایشی که توسط دوستانش اجرا می شد. دیالوگ یکی ازنمایش ها را حفظ کرده بود و به تقلید از آنها گاهی در جمع تکرارمی کرد و موجب خنده رفقایش می شد.

سن زیادی نداشت که انقلاب شروع شد و پس از آن جنگی نابرابر. او مثل همه نوجوانان و جوانان، عاشق رفتن به جبهه شد اما هربار که اقدام می کرد به خاطر جثه ضعیفش و سن کم رد می شد و دوباره به مدرسه بر می گشت و به خواندن درس می پرداخت تا اینکه زمستان سال 1364 فرا رسید و دوباره سودای رفتن به جبهه و جهاد بی تابش کرد. همراه باسیدحسن حسینی و رضاهمت آبادی و علی مزینانی عسکری و جمعی دیگر از رفقا تصمیم گرفتند تابرای ثبت نام به سبزوار بروند.

                                                  *****

من ازهمه آنها قدم بلندتربود و در مرحله اول قبول شدم حسن نگاهی به من انداخت و ملتمسانه خواست که کاری بکنم پایم را جلوی میز قراردادم و او روی کفشهای من ایستاد و اتفاقا این کلک جواب داد و او فرم اطلاعات فردی را دریافت کرد و دست و پا شکسته و به تندی پر کرد. مسئول اعزام نیرو برگه رضایتنامه والدین را درخواست کرد و من به او گفتم: کلکت کنده شد، تبسمی کردو برگه را ازجیبش درآورد و در میان بهت و حیرت من دیالوگ نمایش صدام در دام را تکرار کرد و گفت: بفرما لندهور این هم رضایتنامه. مسئول اعزام ناراحت شد و گفت:مرادست می اندازی برادر؟

برایش توضیح دادم که منظورش من بودم وشوخی می کردیم. ازبسیج سبزوارکه خارج شدیم به اوگفتم :توکه پدرومادرت رفتند تهران این رضایتنامه را از کجا آوردی؟ گفت: از همان جایی که تو جورکردی. انگشتش را که هنوز آثار جوهر خودکار روی آن بود نشان داد و فهمیدم که دیشب همه ما همین نقشه را اجرا کردیم ؛رضایتنامه جعلی!

                                                 *****

روزی که می خواست راهی جبهه شود به خانه اخویم حسن در تهران تلفن کرد و گفت:مادرجان، برای خداحافظی می آیم اما پس از آنکه به تهران رسید زنگ زد و گفت:دیگه وقتی برای دیدن شما نیست و تلفنی خداحافظی کرد و ما دیگه تا وقت شهادتش او را ندیدیم. بالا سرجنازه اش نشستم و گفتم: خوشا به حالت مادرکه در راه اسلام شهید شدی.  

این اغراق نیست و من پس ازسالها که ازشهادت حسن می گذرد دوباره برای ضبط خاطراتش به سراغ این مادر شجاع رفتم و او دوباره همین جمله را تکرارکرد.

روزی که پیکرحسن تشییع شد خانم محمدی مادر شهید در گلزار شهدای مزینان و سویز چندکلامی با مردم صحبت کرد و گفت:اگر تمام پسرانم شهیدشوند من هیچگاه گریه نخواهم کرد...او اکنون بیماری فراموشی گرفته است اما تا می گویی از شهیدت بگو به سختی می گوید:جانم فدای شهدا خوشا به حالت مادر که شهیدشدی.

                                                  *****

پس از اعزام به منطقه جنوب هرکدام از ما، در قسمتی سازماندهی شدیم و همدیگر را دیربه دیر می دیدیم من و غلامرضا معلمی فر، به پادگان حمیدیه سوسنگرد اعزام شدیم و در گروه مخابرات مشغول فراگیری آموزش بی سیم شدیم گاهی مرخصی می گرفتیم و به پادگان شهیدبرونسی می رفتیم تا دوستانمان را ببینیم. یک بار دوربین بردم تا با رفقا عکس بیندازیم. من و حسن دست در گردن هم پهلوی یکدیگر نشستیم او همان شور و حال دوره مدرسه را داشت و هی ناخنم می گرفت و مجبورشدم جایم را عوض کنم اما مگه دست بردار بود؟! و دوباره همان کار را انجام می داد و حالا که عکس ها را می بینم دستش برایم رو می شود.

روزی به مرخصی تو شهری رفتم و حسن را در مسیر پادگان 92زرهی اهواز دیدم طبق معمول از پشت سر رسید و محکم زد به پشتم و گفت:چطوری لندهور! خندیدیم و ساعتی باهم بودیم و عکسی به یادگار گرفتیم و این آخرین عکس ما بود و سالهاست که قسمتی ازخاطرات مرا به یادگاردارد.

                                                   *****

تازه به منطقه اعزام شده بودم و در منطقه ایلام مشغول فراگیری آموزش بودم روزی از روزها یکی از رزمندگان که تازه باهم آشناشده بودیم کتابی را به من داد و گفت:قاسم آقای باقری تو که گفتی برای اولین باربه جبهه آمدی پس این کتابت توی چادرقدیمی گردان چکار می کند!

گفتم :کتاب من!

گفت: بعله، مگه تو مزینانی نیستی ببین اینجاهم نوشته مزینانی!

کتاب را از دستش گرفتم و نگاهی به صفحه اول آن انداختم و گفتم: بله دوست عزیز این کتاب مال مزینانی است ولی نه من، این از آن رفیقی است که سه ماه پیش شهیدشده حسن مزینانی صانعی. اوحتی درجبهه هم درسش را ول نکرد یادمه وقتی که هنوزبه جبهه نیامده بود و خیلی سفت و سخت دنبال درسش بود و کتاب می خواند بهش می گفتم: چقدردرس رو جدی گرفتی پسر!

گفت: الان کشور مابه آدم تحصیل کرده نیازداره و اگر نخوانیم به انقلاب خیانت کرده ایم حالا که ما را به جبهه نمی برند با درس خواندنمان بزرگترین جهاد را می کنیم.

                                                  *****

 

                                                  *****

وصیتنامه شهیدحسن صانعی مزینانی:

ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عندربهم یرزقون. و نپندارید آنان که در راه خدا کشته می شوند مرده اند بلکه آنان زنده اند و نزد خداوند روزی می خورند.

با درود و سلام به شهیدان زنده اسلام که در راه خدا و اسلام عزیز جان خود این پربهاترین سرمایه حیاتی خود را اهدا نمودند. شهیدانی که به امر امام به جبهه هاشتافتند و با دشمن کافر این مزدوران اجیرشده آمریکا، مردانه به شرف شهادت نائل گشتند و به سوی خدای خود شتافتند. آری شهیدان خون خود را اهدا نمودند و به وعده الهی خویش رسیدند و برای ما دو چیز به ارمغان گذاشتند یکی حفاظت از سنگرهایشان و دیگری حفاظت از خودشان.

بار الها! فهمیدم که تو را باید در جبهه ها ملاقات کنم تا امتحان خود را به طور احسن پس بدهم و نفس ناپاک خود را پاک کنم تا تو مرا به ملاقات خود بپذیری.

سفارشم به مردم حزب ا... این است همیشه گوش به فرمان ولایت فقیه باشید و از روحانیت در خط امام و سپاهیان پاسدار این دو بازوی ولایت فقیه پیشتیبانی کنید. وحدت خویش را تحت رهبری پیامبرگونه امام خمینی حفظ نمایید و با هم برادر باشید. همه ما باید روزی ازاین جهان فانی به جهان ابدی برویم لذا تنهاچیزی که از انسان به جای می ماند اعمال نیک است. با منافقان بجنگید و از کشتن و کشته شدن نهراسید... در نمازجمعه و جماعت شرکت کنید که دشمن از همین نمازهای جمعه و جماعت که مانند اسلحه ای در دست شماست می ترسد.

در اینجا سخنی باپدر و مادرم دارم.

پدر گرامی و مادر مهربانم به خودمی بالم که والدینی همچون شما داشته ام که مرا در دامنتان پرورش داده اید. شما باید افتخار کنید که امانت خدا را سالم به درگاه خدا تحویل داده اید شما از خداوند بخواهید که این قربانی ناقابل را از شما قبول کند.

چرابه جبهه رفته ام:

هدف و انگیزه من از آمدن به جبهه این است که به تمام ابرقدرتهای جهان بفهمانم که ما مرد جنگیم. ماهچون کوهی استوار در برابر تمام ابرقدرتهای صهیونیسم و امپریالیسم ایستادگی خواهیم کرد. خداوند خودش می داند ما برای چه می جنگیم ما برای مقام و آب وخاک نمی جنگیم بلکه به خاطر رضای خدا و دفاع از اسلام و قرآن می جنگیم ما مثل امام حسین(ع) وارد جنگ شده ایم و مثل او نیز به شهادت می رسیم ما شهادت را سعادت می دانیم و بر این سعادت افتخار می کنیم چه سعادتی بزرگتر از شهادت فی سبیل ا... است که در راه خدا باشد. کسی که شیفته شهادت باشد عاشق و دیوانه خداست. خداوندبه ما نیرو و توانایی و ایمان قلبی عطا فرماید تابتوانیم به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین(ع)لبیک بگوییم.

در خاتمه؛خداوندا خونم را زمثل آب روان برای اسلام جاری کن تا برای آیندگان نهال پرثمری باشد.       

                                      والسلام علی من التبع الهدی

                                    حسن صانعی مزینانی 1364/11/12

 

 نوشته شد به قلم علی مزینانی عسکری

تهران اسفند1390ه.ش

منبع:

*خانم محمدی مادر بزرگوار شهیدحسن صانعی و برادران گرامی شهید آقایان حسین، عباسعلی و علی رضا صانعی مزینانی

*دوست شهید: قاسم باقری

*کتاب مزینان، عشق آبادی کوچک نوشته احمد باقری مزینانی

  • علی مزینانی