به نام خدای شهیدان
|
|
|
شهیدی ازتبار شاهدان کویر مزینان شهید:محمدرضا مزینانی |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
شاهدان کویر:ازپدرومادر معزز ودوستان وبستگان شهیدمحمد مزینانی درخواست می شود برای اطلاعات بیشتر ازندگینامه این دلاور مزینانی با شاهدان کویر ارتباط برقرار نمایند . |
|
|
|
|
|
|
مجموعه خاطرات
طعنه کنایهها زیاد بود. یک گوشم را در کرده بودم یکی را دروازه اما
یک روز غروب دلم شکست و با همان حال، توسلی کردم و نجوایی. خیلی زود پاسخم
را گرفتم. بعد از سه سال انتظار باردار شدم. به شکرانه لطفی که
شامل حالمان شده بود، خود را به خیلی کارها موظّف کردم. دقت روی غذایی که میخوردم،
مراقبت به نماز اول وقت و... . پا به ماه بودم که ماه رمضان از راه رسید. همهی
روزههایم را گرفتم تا روز بیست و یکم. روزه بودم که محمدرضا به دنیا آمد.
برگرفته از خاطرهی مادر شهید
مدیر مدرسه احضارم کرده
بود. همه جور فکری به سرم زد، یا شیطنت کرده یا بیانضباطی و شاید هم از نظر درسی کوتاهی. به هر
حال توی راه خودم را آماده میکردم برای عذرخواهی و وساطت.
وارد دفتر که شدم، مدیر
از پشت میزش بلند شد و همانطور که به تلفن جواب میداد، اشاره کرد بنشینم. چند
لحظهی بعد مستخدم استکان چای را جلویم گذاشت و مدیر هم گوشی را روی تلفن. دوباره
به احترامش بلند شدم و احوالپرسی کردم. برخوردهایشان بر خلاف انتظارم بود. مدیر
قندان را روی میز جلوی من گذاشت و گفت:« راستش آقای مزینانی! محمدرضا بیش از حد نسبت
به مسایل انقلاب حساسیت نشون میده. گاهی با معلمها بحث میکنه و گاهی هم با
بچهها درگیر میشه. میترسم به درسش لطمه بخوره. آخه یکی از شاگردهای درسخون
مدرسه است. به همین خاطر هم گفتم بیاین تا شما هم در جریان باشین.
».
آسودگی خیالم را پنهان
کردم و در دل او را تحسین.
برگرفته از خاطرات پدر شهید
دیر وقت بود که در زدند.
یکی از همسایهها بود. دستهایش توی جیب بود و شانههایش آویزان، از زور سرما خوب نمیتوانست حرف
بزند. به سختی گفت:« علی آقا! وضع نفت خیلی خرابه. با مسؤول یکی از شعبههای نفت
رابطهی خویشاوندی داریم. با او صحبت کردم و فردا صبح زود میخوام برم چند تا بیست
لیتری نفت ازش بگیرم. اگه شما هم مییاین صداتون بزنم.».
انگار حرفهایمان را
شنیده بود. به مادرش گفته بود:« اگه بابا نفت بیاره، همه رو خالی میکنم. هر کاری همهی
مردم کردن ما هم میکنیم. ».
برگرفته از خاطرهی پدر شهید
سر کوچه تند پیچید طرف
خانه. توی درگاه در بودم. میرفتم بیرون. هر چه جلوتر میآمد، رنگ پریدگی و دستپاچگیاش را بیشتر
لو میداد. به من که رسید، سلام کرد و دستهایش را پنهان. لا به لای انگشتانش خونی
بود. پرسیدم:« چیزی شده؟ با کی دعوا کردی؟ ».
گفت:« نه! » و رفت.
توی دلم گفتم:« حتماً توی
بازی زخمی شده. ».
از اتّفاقات بیرون بیخبر
بودم. سر میدان امام یکی از دوستان با دیدنم از آن طرف خیابان خودش را به من رساند و گفت:« محمدرضا
رو دیدی؟ رسید خونه؟ ».
گفتم:« آره، مگه چی شده؟ ».
سرش را آورد نزدیکتر و
آهسته گفت:« فکر کنم از قبل شناساییاش کرده بودن. ».
پرسیدم:« چه طور؟ ».
گفت:« پلیس به دنبال
تظاهر کنندهها بود. با دیدن محمدرضا که پرچم ایران به دستش بود، بقیه رو
ول کرد و اومد سراغ او. ».
پرسیدم:« مگه محمدرضا هم
توی تظاهرات بود؟ ».
ماشینی را با دست نشان داد و گفت:« آره! محمدرضا از ترس او رفت زیر
این ماشین. او هم با باتون و چماق افتاد به جونش. یک آن متوجّه نشدم چه جوری
تونست از دستش فرار کنه. نگران بودم اما تنهایی کاری از دستم برنمیاومد.
».
شب قبل به اتّفاق هم رفته
بودیم مسجد جامع، به مناسبت شهادت آقامصطفی خمینی مراسم گرفته بودند. محمدرضا
پنهانی اعلامیههای حضرت امام را پخش میکرد. احتمال داشت آنجا کسی دیده
بودش و...
برگرفته از خاطرهی پدر شهید
هر روز جلوی در راهم را
میبست و میگفت:« بابا بریم؟ ».
پایش را توی یک کفش کرده بود که برویم دادگاه، شناسنامهام
را شش ماه بزرگ کن تا بروم جبهه. هر چه میگفتم به این راحتیها نیست گوشش بدهکار
نبود. دیدم روی پا بند نیست. خودم رفتم از طرف جهاد ثبتنامش کردم و همراهش رفتم
سوسنگرد.
برگرفته از خاطرات پدر شهید
به رفتنش رضایت دادم اما
نگران درسش بودم. استعداد خوبی داشت. حیف بود ادامه ندهد. موقع رفتن گفتم:« نمیشد الآن درسِت
رو بخونی تابستون بری جبهه. ».
قرآن را بوسید. نگاهی
مهربان توی صورتم انداخت و گفت:« قول میدم از درس عقب نیفتم. اونجا هم دبیر هست و هم کلاس. میخونم و
مییام امتحان میدم. ».
روی قولش بود و موقع امتحانات پیدایش میشد.
برگرفته از خاطرهی مادر شهید
هر روز کارش التماس بود.
میگفت:« شما با بابا حرف بزن و راضیش کن.». دلش میخواست با رضایت کامل هردویمان باشد. با
پدرش در میان گذاشتم و گفتم:« آروم و قرار نداره، بگذار تا بره. ».
بعد از سحری پدرش صدایش
زد و گفت:« روزههات رو بگیر. خودم میبرم ثبتنامت میکنم.
».
بدقولی از پدرش ندیده
بود. رضایت داد و بعد از عید فطر راهیاش کرد.
برگرفته از خاطرهی مادر شهید
پلاستیک خاکشیر را که
دیدم، گفتم:« مادرجان! این همه خاکشیر خریدی چکار؟ ».
از لب حوض بلند شد و در
حالی که دکمههای آستینش را میانداخت، گفت:« واسهی جبهه خریدم. امشب میبرم مسجد.
».
حقوق چند روزش را جمع
کرده بود برای خرید آن.
برگرفته از خاطرهی مادر شهید
رنگ به چهره نداشت. پای
چشمهایش هم به گودی نشسته بود اما لبخند شیرین روی لبهایش غصّه را از دلم برد. شروع کرد به
صحبت. احوال همه را پرسید. باور کردم که زخمش سطحی است. وقتی پرستار برای تعویض
پانسمانش آمد، نتوانستم طاقت بیاورم و از اتاق رفتم بیرون. ترکش به رانش خورده و از کلیهاش
بیرون آمده بود. با کمبود امکانات در شهر جنگ زدهای مثل اهواز، معالجه بیثمر
بود. دستور انتقالش را به تهران دادند. توی تهران هم دو بیمارستان عوض کرد و
شش بار رفت اتاق عمل. هر بار تا آخرین لحظه کنارش میماندم. دلداریاش میدادم و
روحیه. تا آن موقع اتاق عمل را ندیده بود. نگران بودم ترس و دلهره داشته باشد اما
لبهای خندانش چیز دیگری میگفت. همیشه میخندید، گاهی وقتها خندهاش تلخ بود از
فشار درد اما به روی خودش نمیآورد و شکایتی نداشت.
برگرفته از خاطره ی پدر شهید
رفته بودم توی سالن نزدیک
تلویزیون. میخواستم بدون کم و کاست خبر را بشنوم. از قبل از ظهر خبرهایی دست و پا شکسته میرسید.
با شنیدن خبر آزادی خرمشهر طول سالن را به دو آمدم تا خبر را به محمدرضا
برسانم. صورتش را لای انگشتان پنهان کرده بود و شانههایش میلرزید. سراسیمه خودم را
به تختش رساندم و گفتم:« درد داری؟ دوباره شروع شد؟ بگذار پرستار رو صدا کنم.
».
دستم را گرفت و مانع شد.
کمی آب ریختم توی لیوان و دادم دستش. گفتم:« بابا جان! چی شد؟ من که همین
الآن پیشت بودم. ». جرعهای آب خورد و دوباره شروع کرد به گریه. گفتم:« من طاقت ندارم
اشکهات رو ببینم. اگه چیزی شده بگو منم بدونم. ».
هم اتاقیاش ناراحتی من
را که دید، گفت:« فکر کنم از خبر رادیو به هم ریخت. ».
یکی از هم اتاقیهایش
رادیو داشت. اخبار ساعت دو را گرفته بود.
خودش به حرف آمد:« خیلی
دلم میخواست مثل امروز بین بچهها بودم و تو شادی اونها شریک. چرا من باید
الآن رو تخت بخوابم و هیچ کمکی از دستم برنیاد چرا؟ چرا؟... » و دوباره زد زیر گریه.
برگرفته از خاطرهی پدر شهید
پای تختش که رسیدم دست
انداخت دور گردنم و یک دل سیر گریه کرد. بدن نحیفش را که حالا بعد از چند عمل ضعیفتر و نحیفتر
شده بود، توی بغل فشردم و نوازشش کردم. این دومین باری بود که در این پنجاه
روز گریه میکرد. کمی که آرام شد گفت:« بابا! امشب کنار من میخوابی؟ ». دستهایش
را که هنوز توی دستم بود، بوسیدم و گفتم:« چرا که نه بابا! اگه تو بخوای میخوابم.
».
خیالش راحت شد و نفس
کوتاهی کشید. شب را با هم روی یک تخت خوابیدیم. اگر میدانستم تنها شبی است
که میتوانم بدن داغ و نحیفش را لمس کنم، محال بود که پلک روی هم بگذارم.
برگرفته از خاطرهی پدر شهید
از همان صبح دستش داغ
بود؛ داغ داغ. نفسهای تند اما کم جان میکشید. چشمهایش گاهی باز میشد و گاهی بسته. به نظر میآمد
به اختیارش نباشند. با هیچ قرص و آمپولی تبش پایین نمیآمد. کار از پاشویهکردن
هم گذشته بود. با پرستار صحبت کردم، گفت:« الآن موقع تزریق آمپولشه. بزنم تبش مییاد
پایین. ».
بعد از تزریق به خواب عمیقی فرو رفت. گاهگداری از خواب میپرید.
کمی خاطرم جمع شد.
رفتم توی محوطهی بیمارستان. مادرش مضطربانه احوالش را میپرسید.
فرستادمش بالا. خیلی زود برگشت و گفت:« هر چه صداش زدم جوابی نداد. سرش رو
به سقف بود و تکون نمیخورد. ».
گفتم:« خوابیده، به خاطر
تزریق آمپوله. انگار آمپولها خیلی قویه وقتی میزنن هیچ دردی رو احساس نمیکنه. ».
خیلی نکشید که با هم
آمدیم بالا و رفتیم داخل اتاق. تختش خالی بود. به سرعت رفتم توی سالن و
شمارهی اتاق را نگاه کردم. همان اتاق بود. از همان جلوی در نگاهی به هم اتاقیهایش
انداختم. اتاق درست بود اما محمدرضا؟ پریدم جلوی دفتر پرستاری و دست و پاچه
پرسیدم:« پسر... پسرم نیست. ».
پرستاری که چند دقیقه پیش
آمپولش زده بود، گفت:« متأسفانه پدرجان! نشد کاری براش انجام بدیم. پنج شش دقیقه پیش بردیمش
سردخونه. فکر نمیکردیم توی بیمارستان باشین. میخواستم الآن تماس بگیرم منزل.
».
برگرفته از خاطرهی پدر شهید
با هر دو دست دلم را
چسبیده بودم و با کمری دولا وارد آبدارخانه شدم. عمو یوسف قوری را بالای سماور گذاشت و گفت:« چی
شده؟ ».
با صدایی که از فشار درد از گلویم در نمیآمد، گفتم:« دلم درد میکنه!».
لیوان آب جوشی ریخت و
گذاشت روی میز. بعد هم صندلی را آورد جلویم و مقداری از آب جوشها را ریخت توی
نعلبکی. خیره به صورتم نگاه کرد و پرسید:« فامیلیت چی بود؟ ».
گفتم:« مزینانی.
».
دوباره چشم دوخت به صورتم. مثل کسی که بخواهد چیزی را به
یاد بیاورد و رفت توی فکر. لحظهای نکشید که پیروز از این تفکر با خوشحالی
پرسید:« برادر شهید محمدرضا مزینانی نیستی؟ ».
گفتم:« چرا؟ شما از کجا
میدونین؟ ».
با بغضی در گلو گفت:«
محمدرضا هم همین جا درس خونده. اسم مدرسه چند سالی عوض شده.».
گفتم:« من دو سال بعد از شهادتش به دنیا اومدم. جز عکسها و قبری که هر پنجشنبه
با مادرم میریم هیچ نشانه یا خاطرهای از او ندارم. ».
عمو یوسف لیوان آب جوش را
که حالا ولرم شده بود، داد دستم و گفت:« اما خیلی شباهت داری، مثل سیبی
که از وسط نصف کرده باشن. محمدرضا هم خیلی دلش درد میگرفت. » تا رفتم بگویم اما من
فقط امروز دلم درد گرفته. ادامه داد:« البته مصلحتی! ».
پرسیدم:« مصلحتی؟ یعنی
چی؟ ».
آهی کشید و گفت:« ادا در میآورد. بیشتر ساعتهای ورزش که ورزش نکنه.
بعد هم یواشکی از در مدرسه میرفت بیرون. بهترین فرصت بود واسهی پخش اعلامیههای
امام. کوچهها خلوت بود و امن. بعضی وقتها هم موقع زنگ تفریح میرفت و تا کلاس بعدی
خودش رو میرسوند. خدا رحمتش کنه. کارهایی میکرد که بزرگترها یا عقلشون نمیرسید یا
میترسیدن انجامش بدن. ».
برگرفته از خاطرهی علیرضا برادر شهید
فرازی از نامهی شهیدمحمدرضامزینانی؛
پدر و مادر عزیزم! صبر
کنید که خداوند صابران را دوست دارد و وعده داده است به اجری عظیم « بِاَنّ لهم الجَنَّه » و
خداوند انسانها را آزمایش میکند به مال، جان، فرزند و همسر، هر کس از این آزمایش
پیروز بیرون رود به راستی که رستگار میشود. خداوند میفرماید از هر چه را که عزیز میدارید
در راه من صدقه دهید که خوشنودی من در آن است. انشاءالله که در این
آزمایش بزرگ سربلند بیرون بیایید.
مادرم! مگر الگوی تو حضرت
زینب و حضرت فاطمه نیست؟
پدرجان! مگر معلمت حسین نیست، همان شهیدی که طفل شیرخوارش را
هم در راه خدا فدا کرد و خود نیز فدا شد. مگر آنها برای حسین عزیز نبودند و علی را
گویم که در حضور او بر زهرایش سیلی زدند. پس پدرجان! از معلمت درس آزادگی و
شهادت بیاموز وَ السَّلامُ عَلی مَنِ اتَّبَعَ الْهُدی اَللْهمَّ ارْزُقْنا تُوفیقَ
الشّهادَ?ِ فی سَبیلِکْ.
برگی از زندگینامه شهید محمدرضا مزینانی؛
اولین فرزند علی مزینانی،
در سال هزار و سیصد و چهل و پنج در دامغان دیده به جهان گشود. او را محمدرضا نامیدند. با
شروع زمزمههای انقلاب، خود را به شکل فعال در این حرکتها داخل کرد. در سال سوم
راهنمایی مشغول به تحصیل بود که حال و هوای جنگ باعث شد. درس را رها کرده و از طریق
بسیج راهی جبهه شود. نوع مسؤولیتش در جبهه تکتیراندازی بود. در منطقهی نیسان
سوسنگرد با ترکش خمپاره مجروح شد. پس از پنجاه روز معالجه و درمان ناموفق مورخهی بیست
و چهار خرداد سال شصت و یک در بیمارستان مصطفی خمینی تهران به شهادت رسید. پیکر
رنجور و دردمند این شهید به دامغان انتقال داده شد و در فردوس رضای این شهر در
کنار دیگر همرزمانش مأوا گرفت.
منبع :سایت فرزندان
زهرا(س)
نویسنده : طیبه جعفری