🌴خویش
او به آغوش ، خودش را برساند کافی ست
نا توانیم ، ولی او بتواند کافی ست
ما که ماندیم و خود و خویش ، دگر شخص نماند
خویش در بند خود و خویش بماند کافی ست
طلب روضه ی رضوان که نداریم از دوست
لیک ، آتش ز دل و جان بستاند کافی ست
هیچکس نیست دمی تا غم دل گویم لیک
گر خداوند از این درد بداند کافی ست
به لبم هر قدمم شکر ولی ظالم عشق
تن فرتوت مرا گر ندواند کافی ست
پیر مردی به من خسته به لبخندی گفت
عاشق ار در ره دل جان برهاند کافی ست
کی توقع شده تا دیده ببیند ، فریاد ؟!
چشم تو در ره او خون بچکاند کافی ست
گر چه آن دوست نخواند همه اشعار مرا
شعرِ بر سنگ مزارم که بخواند کافی ست
🌹شاعر؛ عبداله محمدی مزینان (فریاد خراسانی)
- ۰ نظر
- ۲۸ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۲۲