باشهداو رزمندگان مزینان :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۲۹ مطلب با موضوع «باشهداو رزمندگان مزینان» ثبت شده است

۲۲
دی
۹۳

بخشدار مرکزی داورزن با حضور در مزینان باپدر شهیدان محمدتقی و حسین مزینانی دیدار و گفت و گو کردند.

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ مهندس قربانی که به همراه رئیس اداره آب و فاضلاب شهرستان داورزن در مزینان حضور یافتند پس از سرکشی از طرح انشعاب و تعویض لوله های آب شرب مزینان از پدر شهیدان حسین و محمدتقی مزینانی که مدتی است به خاطر کهولت سن و بیماری در منزل به سرمی برد عیادت کردند.

در این دیدار رجبعلی مزینانی (گلبهاری)پدر شهیدان حسین و محمدرضا مزینانی  با تشکر از حضور این مسئولین در منزلش از توجه بخشدار داورزن به خانواده ایثارگران و شهدا تقدیر و تشکر کرد.

بخشدار مرکزی داورزن نیز از مسئولین مربوطه خواست که نسبت به انشعاب آب منازل خانواده های ایثارگران و شهدای مزینان هر چه سریعتر اقدام شود.













شهید محمدتقی مزینانی در سال 1362در کردستان و شهید حسین مزینانی در سال 1364 در منطقه عملیاتی اشنویه به فیض عظیم شهادت نائل آمدندو پس از شهادت پیکر مطهر این دو برادر در گلزار شهدای سبزوار به خاک سپرده شد.

  • علی مزینانی
۰۱
آذر
۹۳

               به نام خدای شهیدان

                                                                حالا می فهمم بابا یعنی چه

گفتم :مادر تو دیگه هم سربازی خدمت کردی و دوسال توی جبهه بودی و هم یکبار از طریق جهاد رفتی الآن زن و بچه داری و این دخترا بابا می خوان؛ بشین زندگیت را بکن.

گفت: درسته مادرجان ولی حالا اسلام نیاز به من داره نمی تونم در خانه راحت بنشینم و ببینم که بچه های مردم می رن شهید می شن من راحت باشم .یک عمرحسین حسین گفتم و نوحه کربلا را خواندم نقش امام رو در عاشورا اجرا کردم ولی حالاکه دوباره کربلا برپاشده من باید به هوای زن و بچه درخانه بشینم!

گفتم :خداپشت و پناهت من نمی تونم جلوی امرخدا را بگیرم .

                                                  *****

علاقه خاصی به نام سکینه خاتون و زینب داشت  بهش گفتند: این اسم ها مصیبت میاره و بلاکش دورانند یه اسم دیگه ای واسه دخترات انتخاب کن!

 گفت: ایناخرافاته و همش تبلیغات دشمنان امام حسینه ،این اسامی افتخاره و لیاقت می خواد که کسی نامش زینب و یا سکینه باشه من نام دخترام رو همنام این بزرگواران می گذارم انشاء الله اوناهم لیاقت داشته باشن که زینب وار زندگی کنند. اگه صد تا دیگه دختر داشته باشم باز هم این اسامی را انتخاب می کنم.

                                                  *****

از بابا فقط اسمش را می دانم ! خیلی کوچیک بودم که رفت جبهه و شهید شد . همه می گفتن تو دختر شهیدی و من گاهی خوشحال بودم که تحویلم می گیرند و احترامم می گذارند ؛گاهی حسابی بابایی می شدم و دلم می خواست الان پیشم بود و من بغلش می گرفتم و صورتش را می بوسیدم. مادرم می گه: هرموقع ازسرکار بر می گشت می آمد بالای سر شما دو خواهر و پیشانتان را می بوسید و چند دقیقه ای با شما بازی می کرد.

 من نماز خواندن را از بابا یاد گرفتم . توی وصیتنامه اش سفارش می کنه و می نویسه :دوست دارم دخترام راهم رو با نماز اول وقت ادامه بدهند. مادرم و مادربزرگم تعریف می کنندکه:خیلی به نماز اول وقت اهمیت می داده همیشه نزدیک اذان دست از کار می کشید و به طرف مسجد حرکت می کرد تا نماز را با جماعت بخواند.

 اولا با خودم می گفتم بابا اصلاً عاطفه نداشته و من و خواهرم را ول کرد و رفت جبهه! ولی بعد از مدت ها نامه هایش راکه برای مادرم فرستاده بود و اون هم به یادگار نگه داشته ،می خوانم و می بینم با چه عشق و علاقه ای نوشته زینب و سکینه را از قول من ببوسید ؛ فهمیدم که خیلی ما رو دوست داشته ولی به خاطر دینش رفت و به شهادت رسید حالا  می فهمم بابایعنی چه!

                                                 *****

باهمه مهربان بود حتی بچه های کم سن و سال با محمد شوخی می کردند و او هم برای اینکه بچه ها کمی بخندند برایشان ادا می ریخت. خاله من زن برادر محمد است . اونا تابستان رفته بودند تهران تا از اقوام سری بزنند من سر ظهری از تیر برق کنار دیوار منزلشان بالا رفتم و خودم را انداختم توی خانه خاله ام تا توپم را بردارم کارم که تمام شد دوباره از دیوار بالا آمدم و توی کوچه سرک کشیدم که ببینم کسی نباشد غافل از آنکه محمد مرا دیده و هیچی  نگفته بود تا پایین پریدم او جلویم سبز شد خیلی ترسیدم اما اون که این حالم را دید گفت:من که می دانم تو برای چی رفتی خونه داداشم ولی بهتره وقتی کسی خونه اش نیست این کار را نکنی چون مردم نمی دونند که تو برای چی رفتی و فکرمی کنند خدای نکرده دزدی!

نفسش حق بود و از آن روز دوستی ما که سالها از او کوچکتر بودم بیشتر شدو او تا زنده بود از این قضیه به کسی حرفی نزد.

                                                 *****

همیشه مواظب بود تا مبادا لقمه حرامی به خانه بیاورد .نوجوان بود که برای کار بنایی به تهران رفت. هر موقع که می آمد پولش را داخل دستمالی می گذاشت و به من تحویل می داد.اول مبلغی ازآن را برمی داشت و داخل دستمال جداگانه ای می گذاشت و می گفت : مادرجان این خمس مالم می باشد. من هنوز آن دستمال ها را برای یادگاری در خانه نگه داشته ام ؛ گاهی وقت ها که هوس دیدنش را می کنم سراغ صندوقچه میرم و دستمال ها را بر می دارم  و به چشمانم می مالم.

                                                 *****

صدای خیلی خوبی داشت درمحرم هرسال یکی ازنوحه خوان های هیئت متحده حسینی مزینان بود.وقتی نوحه می خواند در صدایش حزن خاصی دیده می شد وباهمان توسلی که داشت نزدعزاداران امام حسین (ع)عزیزترمی شد و مسئولین هیئت ازاودرخواست می کردندکه حتی درجایگاه مخصوص که تمامی هیئتها حضور داشتند نوحه خوانی کند.

یکی از کسانی که به شدت به محمد علاقه داشت مرحوم حاج عباسعلی صدیقی بود که در مراسم تعزیه خوانی عاشورای مزینان نقش امام حسین (ع) را اجرا می کرد و محمد نیز در دهه ی دوم که ما مزینانی ها این تعزیه را به نام عاشورای بچه ها می شناسیم همین نقش را ایفا می نمود، مرحوم صدیقی که جدیت و اجرای ی زیبای او را می دید به پسرانش سفارش کرده بود که بعد از فوتش اجازه بدهند محمد تعزیه امام را در عاشورا بخواند اما گویا دست تقدیر آنچنان بود که استاد و شاگرد هر دو این نقش را به دیگری بسپارند.

                                                 *****

برای آخرین بار به مرخصی آمده بود و می خواست بر گردد جبهه . آمدخانه و موضوع را مطرح کرد. گفتم: ما چهار ساله که ازدواج کردیم و توی این چهارسال تو یا جبهه بودی یا برای کار رفتی تهران! آخه من چه گناهی کردم که همه اش باید تنها باشم و سختی بکشم حالا باشه سال دیگه برو، شایدتا اون سال جنگ هم تمام بشه.

با لبخند جواب داد : به خدا نمی تونم راحت بنشینم لذا خواهش می کنم اجازه بده که این بار هم برم. وقتی داشتم بر می گشتم توی قطار با خدای خودم خلوت کردم و گفتم :خدایا خودت به زن و بچه ام صبر بده تا بتوانم به سلامت به جبهه بر گردم .

خیلی صحبت کردیم و آخرش گفت : تا تو رضایت ندی نمی رم!

وقتی اصرارش را دیدم و دیدم که چقدر ناراحته  گفتم:بروخداپشت و پناهت.

                                                 *****

بعد از اینکه از سبزوار حرکت کردیم با رزمندگان شهرهای دیگر در استادیوم تختی مشهد تجمع کردیم در سالن والیبال  صدای زمزمه ای مرا متوجه خود کرد.دیدم محمد گوشه ای خلوت کرده و کتابی در دست گرفته و می خواند . گاهی سری تکان می دهد و اشک می ریزد. کنجکاو شدم نزد او رفتم و گفتم :چیه هنوز نرفته دلت هوایی شده چی می خونی ؟

قرآن را نشانم داد و دیدم آیاتی را می خواند که در باره عذاب بدکاران است.گفتم: تو چه غمی داری آقا! همه می دونن که با کله می ری بهشت!

سری تکان داد و گفت: کی از عاقبت خودش خبرداره که من از خودم مطمئن باشم...

                                                 *****

  نزدیک ظهر بود و هوا خیلی گرم و طاقت فرسا و توی سنگر نشسته بودم و  به مزینان و خاطراتم فکر می کردم که یک لحظه ماشین جیپی مقابل سنگر توقف کرد و  راننده با کلاه تکاوری مشکی پیاده شد و بعد از آن سه چهار سرباز دیگر پشت سر او پیاده شدند و خوب که دقت کردم محمد رو شناختم آنها  به سمت سنگرما  به راه افتادند و نزدیک که شدند دیدم رفقای مزینانی؛ علی حاج محمدترکمن .محمد اکبر (قصاب).حسن غلام رضای ملا.حسین رمضان علی سبحان و چند نفر دیگه هستند که ممد همه را به خط کرده بود و به دیدن من آمده بودند .خیلی خوشحال شدم  چون از رفقای مزینانی و دوستان هم خدمتی  کسی به ندرت به دیدن ما میومد.

 در آن لحظات از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم . بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی بچه ها رو به داخل سنگر دعوت کردم و پس از صرف چایی خاطراتمون رو تعریف می کردیم تا اینکه موقع رفتن شد و از آنها خواستم که مرا فراموش نکنند و باز هم به دیدنم بیایند.   
مدتی گذشت من مرخصی گرفتم و به مزینان رفتم .بعد اعزام شدیم به منطقه سومار .یک روز در هوای خیلی سرد سنگر خوابیده  بودم . برای نماز صبح بیدار شدم  و دیدم اورکتی روی بدنم انداخته شده بود که مال من نبود سرم رو برگرداندم و در کمال تعجب محمد را دیدم و فهمیدم که نیمه شب به دیدن من اومده و گویا از رفتارم فهمیده بود که سردم هست و اورکت خودش را بر روی من انداخته  و کنارم خوابیده بود  .

  *****                                 

 برگی از زندگینامه بسیجی شهید محمد مزینانی(روس):

محمد مزینانی فرزند کربلایی علی اصغر روس در سال 1342 ه.ش در مزینان سبزوار پابه عرصه وجود گذاشت . پدرش فرد سر زنده و شوخ طبعی بود و در مراسم عروسی و یا جشن های ملی و یا مذهبی به زبان روسی شعر و ترانه می خواند و دیگران را می خنداند. چون آن مرحوم در زمانی که روس ها به ایران حمله می کنند سرباز بوده و مدتی را به عنوان خدمتکار در پادگان روس ها کار می کرده و از همان زمان چند کلمه ای یاد می گیرد و بعدها به تقلید از آنها روسی صحبت می کند و در مزینان به کربلایی اصغر روس معروف می شود. پس از پیروزی انقلاب نیز در نمایشنامه ای که به نویسندگی و کارگردانی رمضانعلی عسکری و با بازی خوب محمد و چندتن از جوانان مزینان اجرا می شود او نیز نقش یک افسر روسی را به خوبی ایفا می کند.

محمد دوران کودکی را در مکتبخانه مزینان به فراگیری قرآن می گذراند و برای ادامه تحصیل واردمدرسه ابتدایی مزینان می شود.درتعزیه خوانی استعدادسرشارش موجب توجه بزرگان می شود و او نقش سکینه خاتون را و پس از آن حضرت قاسم (ع) و شوذب و در نهایت حضرت امام حسین (ع) را در مراسم عاشورای دهه اول و دوم مزینان اجرا می کند و آنقدر خوب ظاهر می شود که هر نقشی را عهده دار می شود به زیبایی و هنرمندانه ایفا می کند. در نوحه خوانی نیز استاد کم نظیری می شود در مزینان و روستاهای مجاور با صدای زیبایش دعای کمیل و توسل و ندبه و نوحه می خواند.

پس از اتمام دوران ابتدایی برای تامین امرار معاش به تهران عزیمت می کند و در حرفه گچ کاری نیز استاد چیره دستی می شود پس از ازدواج نیز مدتی در تهران و سمنان در این شغل فعالیت می کند و استاد زبر دستی می شود.

با شروع جنگ تحمیلی او نیز در حالی که یک فرزند دختر دارد به خدمت سربازی اعزام می شود و در منطقه سومار به جنگ با دشمن بعثی می رود. فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی وقتی خلوص او را می بینند پیشنهاد می کنند که پیشنمازی جماعت را بپذیرد و با اصرار، او نیز قبول می کند و از آن روز به بعد درجه داران و افسران ارشد به امامت او نماز جماعت می خوانند .

پس از اتمام دوران سربازی محمد به امداد جنگ زدگان سوسنگرد می شتابد و با کمک چند نفر از اهالی برای آوارگان مگاصیص که کاشانه اشان توسط مزدوران صدام ویران شده است خانه می سازند.

محمد که حسینی وار زندگی می کند نمی تواند آرام بنشیند و عشق حضور در جبهه بی تابش می کند و زمستان سال 1364 به همراه چند نفر از نوجوانان و جوانان و پیرمردان مزینان راهی جبهه های جنوب می شود و سرانجام در عملیات غرور آفرین والفجر هشت به شهادت می رسد. پیکر مطهرش به همراه شهیدان حاج محمد امین آبادی که تا آخرین لحظه در کنار یکدیگر بودند، سیدحسن حسینی و حسن صانعی پس از تشییع با شکوه در گلزار شهدای مزینان به خاک سپرده شد.

                                                 *****

سفارش شهید محمد مزینانی:

ای مردم شریف ! در مقابل کسانی که وضع خصمانه در قبال اسلام گرفته اند ، بایستید و شما همیشه پیرو خط رهبر انقلاب باشید و از حسین زمان دفاع نمایید.

 

                   نوشته شد به قلم : علی مزینانی عسکری

 

منابع:

*مادربزرگوار و همسر صبور و دختران محترمه شهید محمد مزینانی

*کتاب مزینان عشق آبادکوچک-احمدباقری مزینانی

*مزینان نیوز -حسین مزینانی عسکری

 

  • علی مزینانی
۰۱
آبان
۹۳

سردار سید محمد باقر زاده رئیس کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح و بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس  با حضور در منزل شهیدان سیدمحمد، سیدحسین و سید حسن حسینی عصر امروز پنج شنبه  دیدار کرد .

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ سردار باقر زاده به همراه فرماندار و رئیس بنیاد شهید و ریاست پاسگاه انتظامی شهرستان داورزن با حضور در منزل شهیدان حسینی پس از گفت و گو با مادر این شهیدان باامامت حجت الاسلام محمدتقی معلمی فر نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندند.

وی که به منظور شرکت در جلسه تدفین دو شهید گمنام به داورزن سفر کرده است با دعوت شورای اسلامی و شاهدان کویر و  با همراهی مسئولین پایگاه شهدای مزینان در مزینان حاضر شد و با مادر شهیدان حسینی دیدار کرد.

سردار باقرزاده که از حضور دو خانواده سه شهید در مزینان آگاهی یافته بود اظهار تمایل نمود که با خانواده شهیدان محمد ، علی و حسین شهیدی نیز دیدار نماید که به دلیل حضور والدین این شهدا در مسجد جامع این دیدار انجام نشد اما وی اظهار امیدواری کرد که در سفر بعدی با این خانواده و دیگر والدین شهدای مزینان ملاقات نماید.

  • علی مزینانی
۰۱
آبان
۹۳

خبرگزاری فارس: اعتراض سردار باقرزاده به جنایت ها و خیانت های خاندان آل سعود

سردارسید محمد باقر زاده رئیس کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح و  بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس به همراه هیئت همراه دقایقی پیش وارد مزینان شد.

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ وی که به منظور شرکت در جلسه فرمانداری شهرستان داورزن و بررسی تدفین دوشهید گمنام در این  منطقه به داورزن سفر کرده است به دعوت شاهدان کویر و شورای اسلامی و پایگاه مقاومت بسیج شهدای مزینان با حضور در منزل شهیدان حسینی مزینان با مادر این سه شهید دیدار و گفت و گو کرد.

سردار باقر زاده هم اکنون برای اقامه نماز عازم  مسجدجامع  مزینان شد

به زودی خبر تکمیلی  درشاهدان کویرمزینان تقدیم می شود
  • علی مزینانی
۲۳
مهر
۹۳

 سطل پر از شیر را برمی دارم و روی لبه دیوار پهن و کوتاه طویله می گذارم. یکی از گوساله ها به طرفم می آید و صورتش را به دامنم می مالد. دستی به سرش می کشم. حمیدرضا، روی دیوار کوتاه طویله نشسته است. می گوید: «مامان! این گوساله، مال من باشه؟»

برمی گردم و نگاهش می کنم. می گویم: «به شرط این­که هر روز بهش آب بدی و از صحرا براش علف بیاری!»

بلند می شود و روی لبه دیوار می ایستد. بلند می گوید: «چشم! هرکاری بگین می کنم!»

پایش سُر می خورد و می افتد آن طرف دیوار. صدای بلند فریادش توی سرم می پیچد. دوان دوان به طرفش می روم. دراز به دراز روی زمین افتاده است. چشمم می افتد به استخوان بیرون­زده دستش! با هر دو دست محکم می کوبم توی سرم و داد می زنم: «یا امام رضا(ع)­! خودت به دادم برس!»

خون، زمین اطراف را پر کرده است. خم می شوم، سر و صورتش را می بوسم و می گویم: «گریه نکن! خوب می شی مادر!»

*

می گویم: «بی­خود خودتو خسته می کنی مادر! با این وضع که نمی تونی اسلحه دستت بگیری. فایده نداره بری جبهه. حالا این همه اصرارت برای چیه؟ من نمی دونم! یادت رفته چه وضعی داشتی و با چه فلاکتی زندگی می کردی؟»

به چشم­هایم نگاه می­کند. اشک، توی چشم هایش جمع می شود. می گوید: «نه؛ یادم نرفته. سه سال تمام به خاطر مریضی و وضعیت دستم، اشک ریختی و مثل پروانه، سوختی و دورم چرخیدی. دور و برم بالش گذاشتی که نیفتم این­ور و اون­ور و دوباره بشم مثل روز اول! ... حالا می خوام به خاطر اون همه زحمتت، پیش فاطمه ی زهرا(س) روسفیدت کنم!»

چیزی قلبم را می فشارد. آه بلندی می کشم و می گویم: «باشه مادر! راضی ام به رضای خدا! برو به سلامت!»

صدای بلند خنده اش، دلم را می لرزاند.

*

می گویم: «همه همسایه ها برای خداحافظی جمع شدن جلوی در. چرا این پا و اون پا می کنی؟ مگه دفعه اولته که می خوای بری جبهه؟»

بندهای پوتینش را می بندد و می گوید: «چیزی یادتون نرفته؟» نگاهش می کنم. می پرسیم: «مثلاً چی؟» حرفی نمی زند. خنده ام می گیرد. دخترم توی گوشم زمزمه می کند: «مامان! دم رفتن، اذیتش نکن! ... عادت کرده همیشه، قبل از رفتنش، شیرینی و شکلات پخش کنین! خودتون اینو رسم کردین. حالا سر به سرش می ذارین؟»

می پرسد: «معلومه چی تو گوش هم می گین؟»

بلند می شود و می ایستد. هیچ کدام حرفی نمی زنیم. شانه هایش را بالا می اندازد. قرآن را از توی سینی برمی­دارد، آن را می بوسد و دوباره می گذارد توی سینی روی دست­هایم. نیم نگاهی به سینی می کند و می گوید: «حلالم کن مامان!» صورتش را می بوسم و می گویم: «خیالت راحت! هیچ مادری بیش­تر از من، از بچه اش راضی نیس!»

می خندد. از بقیه که خداحافظی می کند، راه می افتد. چند قدم که جلوتر می رود، می ایستد، برمی گردد و نگاهم می کند. می گوید: «کاری ندارین؟» می گویم: «نه!» سری تکان می دهد و دوباره راه می افتد. یکبار دیگر برمی گردد و می گوید: «می خواستم بگم ...» از زیر چادرم نایلون پر از شکلات را بیرون می آورم و می گوید: «اینو می خوای؟... بیا بگیر!» همه مان می خندیم.

*

دستم را توی تنور می برم. هُرم داغ آتش، دست و سر و صورتم را می سوزاند. نان های برشته­شده را از دیواره های تنور می کَنم و می اندازم روی سکوی کاه­گلی کنار تنور. یکی از نان ها می افتد روی خاکسترها. صدایم در می آید: «ای داد بی داد! این یکی هم زغال شد!»

تا کمر توی تنور خم می­شوم و نان را از روی خاکستر­ها بر­می­دارم. بدنم را بیرون می­کشم و می­گویم:« برعکس امروز که همه هوش و حواسم پیش حمیدم است، این همه آرد خمیر کرده­ام!»

بوی مطبوع نانِ گرم، تمام خانه را پر کرده است. ضربه ای به در چوبی حیاط می خورد و دو مرد، «یا الله» کنان، همراه چند تا از زن های همسایه، وارد خانه می شوند. صداها توی هم می پیچد و هر کدام­مان با دیگری احوال­پرسی می کنیم. می گویم: «چه خبر شده چند نفری اومدین!» یکی شان می گوید: «اومدیم برای کمک! شنیدیم امروز کیسه آرد رو ریختی تو تشتِ آب و مجبور شدی همه شو بپزی!»

یکی از زن های همسایه، دستم را می گیرد و از تنور، دورم می کند. لیوانی چای به دستم می دهد و می گوید: «حالا که ما اومدیم، بشین یه کمی استراحت کن!»

روی زمین می نشینم، به دیوار کاهگلی پشت سرم تکیه می دهم و می گویم: «خدا خیرتون بده! ایشاالله همه­تونو عروسیِ حمیدم دعوت می کنم!» کسی حرفی نمی زند. خنده ام می گیرد. می گویم: «چیزی ازتون کم نمی شه بگین ایشاالله!» همه با هم می گویند: «ایشاالله! ایشاالله!» چشمم می افتد به مردهایی که نمی شناسم­شان. می گویم: «بفرمایین نونِ داغ!» و ادامه می دهم: «خوش خبر باشین!»

نگاهی به زن های همسایه می کنند و سرهایشان را پایین می اندازند. دلم هری می ریزد پایین. صدای گریه زن های همسایه بلند می شود. می گویم: «پس، از صبح، نون عروسی حمیدمو می پختم!»

*

چشم های دخترم، سرخ سرخ است. چند اسکناس می گذارم کف دستش و می گویم: «برو برای داداشت شکلات بگیر! بعد این همه وقت، داره برمی گرده خونه.» مردها تابوتش را می گذارند جلوی پاهایم. دستم را می برم توی نایلون و مشتی شکلات می ریزم روی سرش. می گویم: «خوش آمدی مادر!»

                                                             ****

وقتی به روستای مزینان در سبزوار می رفتم، فکر می کردم فقط یک خانواده سه شهید در آنجا زندگی می کنند اما وقتی وارد مزینان شدم، با تعجب مشاهده کردم در این روستای نسبتاً کوچک تعداد زیادی خانواده های شهدا زندگی می کنند؛ وچون بعد از سالها حالا یکی به سراغ آنهارفته بود، ادب حکم می کرد با همه خانواده ها مصاحبه کنیم. آنها بسیار خوشحال بودند که بعدازاین همه سال از شهدایشان یادی خواهدشد !
دنیایی از حرفهای نا گفته در سینه اشان باقی مانده است. حرف هایی که باید با گوش دل شنید تا فهمید درد کشیدن و صبوری کردن یعنی چه.
«ربابه وطن نژاد» هم یکی از زنان کویر مزینان است. وقتی پای حرفهای دلش بنشینی، دیگر نمی توانی دل بکنی و از او جدا شوی. قبلا با خودم می گفتم صبر کردن هم حدی دارد، اما وقتی از او جدا می شوی حرفهایش توی گوش ات زنگ می زنند و قلبت را می فشارند. می فهمی که صبر کردن حدی ندارد.
این را باید از زنی آموخت که الگویش صبوری حضرت زینب(س) بوده است.
*دستهای خالی
مادر شهید حمید رضا مزینانی، هرآنچه از رنجهایش را به خاطر می آورد، ساعتها درباره اش حرف می زند.اودرباره به دنیا آمدن حمیدرضا می گوید:حمید تازه به دنیا آمده بود. مریض شد. نمی دانستیم چه بیماری دارد. ماه رمضان بود. بغلش می کردم و پای پیاده راه می افتادم سمت سبزوار.
چیزی نزدیک 80 کیلومتر راه بود. تشنگی و گرسنگی امانم را می برید اما اصلاً یادم نمی آمد زنی هستم که یک بچه شیرخواره دارد. دکترها نمی فهمیدند چه دردی به جانِ حمیدم افتاده است. بالاخره هم جوابم کردند وگفتند: بچه ات مُردنیه. بی خود دهن روزه خودتو علاف نکن !
حال بدی داشتم. با خدا راز و نیاز می کردم. آخر سر هم دست به دامن شاه خراسان شدم. گفتم: آقاجان تو که می دونی امیدم از همه جا بریده و هیچ کس رو جز خدا ندارم. از خدا بخواه بچه مو شفا بده، منم می یارمش غلامی تو بکنه .
باورم نمی شد! حمید خوب شد. ازآن به بعد حمید رضا صدایش می کردم .
* به جونم دعا کنید!
خانم وطن نژاد درادامه حرفهایش، ازکارهای عجیب و غریب پسرش تعریف می کند ومی گوید: هیچ وقت با همسن و سالهای خودش بازی نمی کرد. می رفت کنار پیرمردها می نشست و به حرفهایشان گوش می داد. همیشه می گفتم: مگه تو پیرمردی که می ری کنارشون می شینی و باهاشون حرف می زنی ؟
می گفت: مادرجان می رم کنارشون می شینم تا یه چیزی ازشون یاد بگیرم.
یک روز پدرش آمد و گفت: حمیدرضا توی زمینهای همت آباد نهال گردو کاشته .
تعجب کردم. ازش پرسیدم: تو از کجا یاد گرفتی درخت گردو بکاری ؟
خندید و گفت: رفتم از همون پیرمردایی که شما می گین باهاشون حرف نزن، پرسیدم! حالا درختم سبز شده ایشا ا... تا چند وقت دیگه گردوهاشو می یارم بخورید و به جونم دعا کنید!
*اسب سفیدی داشت
انگار که خاطره ای را که به یاد آورده فراموش نکند، می گوید: آهان! خوب شد یادم افتاد. بذار این را هم بگویم. حمیدرضا اسب سفیدی داشت که خودش از بچگی تربیتش کرده بود. بدون هیچ زین و افساری می بردش صحرا چادرشب علف را می انداخت پشتش و می فرستادش در خانه. جلو در خانه شیهه می کشید می رفتم در را باز می کردم. بارش را می انداختم گوشه حیاط و دوباره راهی اش می کردم .خودش می دانست کجا باید برود. حتی مراقب بود موقع رد شدن از کنار ابوالفضل که بیشتر اوقات توی ایوان می خواباندمش، پای او را لگد نکند و صدمه ای به او برساند.
* لیاقت شهادت
نفسش بند آمده است. کمی آب می نوشد وبعدازلحظاتی سکوت ادمه می دهد ومی گوید: یک دفعه چندتا شهید آورده بودند. حمیدرضا می گفت: ای خدا یعنی می شه یه روزی هم این جوری منو روی دست بیارن؟!
تمام تنم لرزید. گفتم: مادرجان اگه زبونم لال یه بلایی سرتو بیاد من از غصه دق می کنم !
گفت: نه مادر غصه خوردن نداره آدم باید خیلی خوشحال باشه اگه بچه اش لیاقت شهید شدن داشته باشه !
آخر و عاقبت هم راضی مان کرد برود جبهه. قرار بود برود کردستان. هر 40 روز برایمان نامه می نوشت و از حالش باخبرمان می کرد. چندباری هم مرخصی گرفت و آمد دیدنمان.
یک روزی هم که قرار بود روز بعدش به جبهه برود، گفت: یه دوربین هم ندارید یه عکس ازم بگیرید براتون یادگاری بمونه! کسی حرفی نزد. آخر شب کنارم نشست و گفت: مادر بذار یک ساعت پیشت بخوابم. باردار بودم. گفتم: نه مادرجان حالم خوب نیست نفسم بند می یاد. بذار بخوابم که خیلی خسته ام! چشمهایم را بستم و خوابیدم. نمی دانم چه شد که بیدار شدم. دیدم حمیدرضا نشسته ونگاهم می کند. گفت: به خدا اگه این چند دقیقه قلبم کنار قلبت نبود، الان دق کرده بودم. نمی دونی حالاچقدر آرومم!
* حمیدرضا تو راهه
45 روز از رفتنش می گذشت، اما هیچ خبری از اونبود.
یک شب خواب دیدم حمید رضا توی یک اتوبوس نشسته و وارد مزینان شده است. گفتم: مادر جان بیا پایین چرا نشستی اون جا؟
گفت: نمی تونم بیام، ساکمو گم کردم. می رم پیداش کنم زود برمی گردم! از خواب پریدم. شوهرم را بیدارکردم و گفتم: حمیدرضا شهید شد! شوهرم گفت: مگه دیوونه شدی؟! این چه حرفیه می زنی، اگه بچه ها بشنون، غوغا به پا می کنن.
گفتم: به خدا شهید شده! گفت: آخرش با این حرفات منو هم دیوونه می کنی. بلندشو صدقه بذار کنار وبخواب. صبح زود که بیدارشدم، به دخترهایم گفتم حمیدرضا تو راهه داره می یاد .
بعدها تعریف کردندکه حمیدرضا و دوستش دقیقاً همان ساعتی که خواب دیده ای هدف قرارگرفته اند و از بالای کوه پرت شده اند ته دره. تنها جنازه هایی که توانسته اند برگردانند، همین دوتا بوده. جنازه 43 تا از رفیقهایش مانده اند بالای کوه. این ها را هم با هواپیما منتقل کرده اند .
منتظر ماندم جنازه اش را بیاورند توی خانه. نه گریه می کردم نه خودم را می زدم، اما چهارستون بدنم می لرزید. تابوتش را که توی حیاط خانه پایین گذاشتند، صدای شیهه های اسبش هم بلند شد. کسی به فکر آن بیچاره نبود. داد می زدم: برید به اسب ِحمیدم برسید که داره خودشو می کشه! هرکسی می رفت بیشتر خودش را به زمین وآسمان می زد. نمی توانستم از جایم تکان بخورم. جنازه اش را بردیم گلزار شهدا دفن کردیم!
* اسب سفید حمید رضا
وقتی برگشتیم رفتم سراغ اسب حمیدرضا. دراز به دراز افتاده بود گوشه طویله. چشمش که به من افتاد، شیهه ای کشید وتا مغز استخوانم را سوزاند. هرکاری کردم نه آب خورد نه علف. فرستادم دنبال دامپزشک. دامپزشک که آمد گفت: صاحبش را می خواد.
گفتم: شهید شده! سرش را تکان داد وگفت: خوب شدنی نیست، راحتش کنید.آخرش هم اسب سفید حمیدرضا طاقت نیاورد دق کرد و مرد.
* نهال گردو
بعد از شهادتش رفتم نهال گردوی حمیدرضا را از ریشه درآوردم و آمدم توی حیاطمان کاشتم. همان طور که آرزویش بود، گردوهای خوبی می دهد و می خوریم و نه برای جانش، برای روحش دعا می خوانیم !
هر سال هم روز شهادتش می روم کنار مزارش ...
***
انگار نفسش بند می آید. می ترسم. دستش را دردستم می گیرم. داغ داغ است. نفس بلندی می کشد. حالش کمی بهتر می شود. می گوید:هر وقت از او و خاطراتش حرف می زنم، نفسم تنگی می کند. خیلی طول می کشد تا دوباره حالم بیاید سرجایش. انگار مادر شهید هم از جنگ برگشته است که این همه بار روی دوشش است و نفس نفس می زند. خدا نکند هیچ مادری داغ فرزندش را ببیند، خیلی سخت است.

این مصاحبه درتاریخ اول مرداد ۱۳۸۸درویژه نامه عشقستان روزنامه قدس به چاپ رسیده است.

***

برگی از زندگی نامه شهید حمیدرضا مزینانی ؛
حمید رضا مزینانی، فرزند غلامرضا به سال 1347 در مزینان  به دنیا آمد پس از اتمام دوران تحصیل در مدرسه ابتدایی شیخ قربانعلی شریعتی مزینانی در کار کشاورزی به مدد والدین شتافت و بیشتر اوقاتش را در همت آباد محل مزارع پدر بزرگ مادری و زمینهای پدرش می گذراند و در کار دامداری نیز آنها را همراهی می نمود .

حمیدرضا جوانِ مودب  و ساکتی بود و به خاطر همین وقار و متانت  نه تنها نزد هم سن و سالهای خودش که در دل بزرگترها هم از محبوبیت خاصی برخوردار بود او با عضویت در بسیج و سپاه پاسداران پس از مدتی راهی جبهه های حق علیه باطل شد و در 66/9/11 در عملیات بیت المقدس منطقه جنگی ماووت به شهادت رسید و پیکر مطهرش در بهشت علی (ع) مزینان برای همیشه آرام گرفت.
بخشی از وصیتنامه ی شهید حمیدرضا مزینانی ؛

ارزش و مقام شهادت را بدانید هرگز از شهادت من ناراحت نشوید. مگر امام های ما همه شهید نشده اند ؟ من آرزو دارم که در راه اسلام و انقلاب شهید شوم . خوشا به حال آنانی که شهید شده اند.
  • علی مزینانی
۱۷
مهر
۹۳

 سرش را روی کاغذی خم کرده و می نویسد؛ می گویم: «محمدتقی!»

«جواب می دهد: «بله مامان؟»

«بطری آب را از تو یخچال برمی دارم و می پرسم: «چی داری می نویسی؟»

می گوید: «هیچی»

در حالی که لیوان را پر از آب می کنم می گویم: «مگه میشه هیچی رو نوشت؟»

«!می خندد و می گوید: «دارم وصیت نامه می نویسم

می گویم: «تو وصیت نامه چی می نویسی؟»

می خندد و می گوید: «ایشااللّه به موقع، خودتون می فهمین. آدم وصیت نامه رو می نویسه تا بعد از مردنش بخونن، نه قبلش»

محمدتقی را آورده اند، می روم کنارش دستش را از کنار پهلویش برمی دارم. به حنای کف دستش که نگاه می کنم، خاکی رنگ شده است خم می شوم تا لب هایم را روی کف دستش بگذارم، قطرات اشکم، خاک کف دستش را می شوید؛ رنگ حنا، سرخ و سرخ تر می شود.

کاغذ را از توی پاکت بیرون می آورم و بازش می کنم حسین می گوید: «بده من بخونم!»

کاغذ را به دستش می دهم.می گوید: «بسم اللّه الرحمن الرحیم...»

همه مان چشم به دهان حسین دوخته ایم چند دقیقه بعد، حسین می گوید: «محمدتقی، تو وصیت نامه اش، وسایل شو بخشیده به من

می گویم: «همه شو بردار، باشه مال خودت.»

ساک برادرش را برمی دارد و می گوید: «با من کاری ندارین؟«

می گویم: «کجا؟»

می گوید: «جبهه، با وسایل محمدتقیم!»

صدای آرام گریه مردانه ای از خواب بیدارم می کند، پتو را کنار می زنم و از جا بلند می شوم صدا از طرف اتاق حسین می آید چشم هایم که به تاریکی عادت می کنند، به طرف اتاقش می روم و آرام، در را باز می کنم حسین، روی سجاده، سرش را روی مهر گذاشته و گریه می کند صدایش می زنم: «حسین جان؟»

ساکت می شود سرش را بلند می کند و خودش را جمع و جور می کند می گویم: «تو که خودتو هلاک کردی! شب برای خوابیدنه، فردا هم که می خوای بری جبهه. بگیر بخواب مامان جان، تازه اومدی مرخصی و خسته ای!»

می گوید: «چشم مامان!» در را می بندم دوباره صدای گریه اش به گوشم می رسد دوباره در را باز می کنم می گوید: «مادر! یه کم برام حنا خیس می کنی؟»

می گویم: «مگه قرار این دفعه بری داماد بشی؟»

می خندد و می گوید: «مگه بده؟»

می گویم: «نه، اما...»

می گوید: اما نداره مامان! حضرت زینب(س) تو کربلا، 72 تا شهید داد، صبوری کرد، شما می ترسی بچه های شهیدت دو تا بشه؟

می گویم: «نه مادر! فقط ...»

می گوید: «حنا یادتون نره!»

بلند می شوم و کیسه حنا را از رو کمد برمی دارم حنا و آب را می ریزم تو کاسه و هم می زنم می آید جلو رویم می ایستد و می گوید: «دوست دارم خودت برام حنا بذاری.»

مشتی حنا برمی دارم دست هایم سرد سرد شده اند حنا را می گذارم کف دستش، با سر انگشتانم پهن می کنم و می گویم: «ایشااللّه حنای دومادیت باشه مادر!»

می خندد و می گوید: «خدا از زبونت بشنوه مامان»

نویسنده : بانوی اهل قلم طیبه مزینانی

***

شهید محمدتقی مزینانی فرزند رجبعلی در سال 1343 ه. ش در مزینان پا به عرصه ی وجود نهاد . پس از اتمام دوران تحصیلی ابتدایی؛ در کار کشاورزی همراه پدرش گردید  و همیشه یار و یاور والدینش بود و بعد از مدتی با تصمیم پدر برای گذران زندگی راهی شهرستان سبزوار شدند .

به خاطر اخلاق خوش و برخورد صمیمانه ی محمدتقی ، دوستان و بستگان او را فردی دوست داشتنی می دانستند و احترام خاصی برایش قائل می شدند.

با شروع انقلاب اسلامی همگام با مردم سبزوار در راهپیمایی ها و تظاهرات برعلیه رژیم پهلوی شرکت کرد و فعالیتش در مساجد و هیئات بیشتر شد تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز گردید و او لباس رزم پوشید و بارها در جبهه های حق علیه باطل شرکت کرد وعاقبت  در شانزدهم تیرماه 1362 در کردستان به فیض شهادت نائل گشت.

فراز ی از سفارش شهید محمدتقی مزینانی ؛

آرزو دارم انقلاب پیروز شود و آن وقت نهضت امام و راه شهدا ادامه پیدا کند. توصیه می کنم که از امام پشتیبانی و حافظ ارزشها باشید

***

شهید حسین مزینانی فرزند رجبعلی در سال 1347ه.ش در مزینان ازتوابع شهرستان سبزوار در خانواده مذهبی و اسلامی چشم به جهان گشود .از همان دوران کودکی علاقه زیادی به مسائل دینی ازخود نشان می داد . رابطه ایشان با معلمین و اولیای خود خیلی صمیمی بود ورهمه از او راضی بودند ، هیچ کس از او ناراحت نمی شد زیرا رفتارش خیلی خوب بود . اگر حرفی به ایشان می گفتی که عصبانی می شد، هیچ چیز نمی گفت می رفت بیرون که عصبانیتش برطرف شود.

شهید حسین جذابیت و محبوبیت خاصی در بین مردم  و ارادت خاصی نسبت به ائمه اطهار و اهل بیت داشت . به انقلاب و قرآن عشق می ورزید و توجه زیادی نسبت به انجام نماز و روزه داشت . با شور و علاقه زیادی در مراسم و راهپیماییها شرکت می کرد در ولایت پذیری و اطاعت  از امام خیلی قاطع بود.حسین پس ازروزها حضور در میادین نبرد درسال 1364 ه.ش درمنطقه اشنویه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای سبزوار در جوار برادر شهیدش محمدتقی به خاک سپرده شد.

 وصیتنامه شهیدحسین مزینانی:

    با سلام و درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی این امید مستضعفین این حامی محرومان این دشمن مستکبرین، این پیر جماران سلام و درود بر تو ای پدر و مادر عزیز؛ ای مادر که غم جوان 18ساله ات را تحمل می کنی. انشاء الله که خداوند تبارک و تعالی به شما صبر دهد و امید است که صبر و تحمل مراسم شهادت مرا داشته باشی. مادر جان از اینکه نتوانستم مجدداً به زیارت شما بیایم شرمنده ام .

 اینک پیامی دارم برای امت حزب الله و شهید پرور که امیدوارم مورد قبول واقع گردد من از شما می خواهم که از جا برخیزیدو به ندای رهبر لبیک گویید و به جبهه ها هجوم بیاوریدوراه رهبر و راه شهیدان را ادامه دهید و اکنون بهترین موقعیت است که به هل من ناصر سرور شهیدان حسین بن علی(ع) لبیک بگوئید و خدا را شاکر باشید که این موقعیت بزرگ نصیب شما گشته و می توانید با عنایت به امدادهای غیبی و زیر سایه گسترده ولایت فقیه و رهبری نائب بر حق آقا امام زمان (عج)، خمینی کبیر مشت محکمی بر دهان استکبار بویژه آمریکا و اسرائیل غاصب و دشمنان اسلام و منافقین کوردل بزنید.

  ای امت حزب الله... ، اکنون سفره ثواب خداوند پهن است ، گردسفره جمع شوید و از ثواب آن خود رابهره مند کنید. باشدکه خداوندمتعال قبول کند.

 

  • علی مزینانی
۱۴
مهر
۹۳

 

کتاب "خواب دیدم" روایتی است روان و یکدست از زبان مادر شهیدان سید محمد، سید حسین و سید حسن حسینی مزینانی که نویسنده سعی کرده با کمترین دخل و تصرف روایتی جذاب به خواننده ارائه کند.

 نوع روایت و نگارش مزینانی به گونه ای است که صمیمیت و جذابیت کلام این مادر سه شهید در نوشتار کتاب به خوبی جا بازمی کند و خواننده را با خود همراه می نماید .

"خواب دیدم" نوشته طیبه مزینانی روایتی است مستند از زبان فاطمه احمدی، مادر شهیدان سید محمد، سید حسین و سید حسن حسینی مزینانی؛که به همت نشر شاهد در سال 1389 به چاپ رسیده است.

با نفسی عمیق، بوی کاهگلِ خیس شده را توی سینه ام می کشم. بقچه ی نان و غذا را می گذارم روی خشتهای خشک شده و می گویم: «سیدمحمدجان!»

خشتی را که توی دستش است، می گذارد روی خشتهای دیگر و نگاهم می کند. می گویم: «خسته نباشی پسرم!»

می گوید: «مونده نباشی!»

کمی گل برمی دارد و دور خشت می مالد می گوید: «اینم آخرین خشت!»

می گویم: «دهن روزه، چرا خودتو اذیت کردی؟ ما که بیخونه نموندیم، این ساختمون، یه ماه دیگه هم تموم می شد، به کسی سخت نمی گذشت.»

می گوید: «دوست داشتم وقتی نیستم توی یه خونه ی بزرگ زندگی کنی مادر تا وقتی مهمون می یاد، تنگی جا، اذیتت نکنه. بریم خونه که دیگه منم باید اثاث کشی کنم!»

می گویم: «این چه حرفیه می زنی؟»

می اید کنارم می نشیند و می گوید: «می خوام وصیت کنم!»

ابروهایم را توی هم می کشم و می گویم: «بلند شو خودتو جمع کن! دیگه از این حرفا نزن!»

می گوید: «این سفر، سفر آخرمه!»

می گویم: «من، گوشواره هامو نذر کردم تا تو به سلامت بری جبهه و برگردی!»

می گوید: «مادرجان! این حرفارو نزن! کاری می کنی شهید نشم!»

می گویم: «دختر مردم، شیرینی خورده ته. می خوای بذاریش و بری؟»

می گوید: دخترامونو دارن این بعثیهای کافر، تیکه تیکه می کنن، من بشینم تا بیان بقیه ی جاهارو هم بگیرن؟ ... عملیات نزدیکه، باید برم! اگه شهید شدم، غصه نخوری ها!»

می گویم: «گفتی سفر آخره. پس بیا یه بار دیگه، پیشونیتو ببوسم ...»

*

جلوی آینه می ایستد. دستی به ریش بلندش می کشد و می گوید: «مادر! میبینی چه پسر قشنگی داری؟»

می خندم و می گویم: «آقا سیدحسین! کسی نمیگه ماست من ترشه!»

می گوید: می بینی چه ریش پر و قشنگی دارم؟ قیافه ام به درد پاسدار بودن می خوره. بد نیست برم پاسدار بشم!»

آه بلندی می کشم و می گویم: « مادرجان! تو هم مثل سیدمحمد، برو ببینم دلت آروم می گیره؟»

برمی گردد، نگاهم می کند و می گوید: می دونم تازه داغ برادرمو دیدی اما برای رفتنم از ته دل راضی باش، تا دل منم آروم بگیره!»

چشمهایم داغ می شوند می گویم: «راضی نباشم چی کار کنم مادر برو به سلامت!»

به طرف کمد می رود و لباسهایش را بیرون می کشد. لباسهای سبزرنگ سپاهی اش را می پوشد و می گوید: «من که میرم، مواظب زن و بچه ام باشین!»

سرش را خم می کند و صورتم را می بوسد. دستم را می گذارم پشت سرش، پیشانیاش را می بوسم و می گویم: «برو مادر! خیالت راحت! مثل چشام مواظبشونم!»

*

باد چادرم را توی هوا به بازی می گیرد. خواهرم صدایم می زند: «بیا بریم خونه ی ما، نزدیکتره!»

برمی گردم تا نگاهش کنم، خاک چشمهایم را پر می کند. می گویم: «سید حسن می خواد بره جبهه. باید برم کمکش کنم یه وقت چیزی جا نذاره.»

می گوید: «پس منم میام ازش خداحافظی کنم!»

وارد کوچه می شویم. باد پرچم سبز رنگی را که روی دیوار نصب کرده ایم می کند و توی هوا می چرخاند. جلوی در می ایستم و آن را باز میکنم.

هر دومان وارد حیاط می شویم. چشمم می افتد به سید حسن که گوشه ای ایستاده و دستهایش را به سمت آسمان بلند کرده است. زیر لب چیزهایی می گوید. دلم هری می ریزد. می گویم: « سید حسن هم مثل اون دوتای دیگه شهید میشه!»

خواهرم می گوید : «این چه حرفیه خواهر؟ سیدحسن فقط چهارده سالشه!»

می خندم و می گویم :« وقتی مثل اون دوتای دیگه، جنازشو بیارن، باورت میشه.»

می پرسد: «چرا فکر می کنی شهید می شه؟»

می گویم: « چون مثل برادراش با خدا راز و نیاز میکنه. نگاش کن، اصلاً از دنیا یادش نمیآد. از صورتش نور می باره!»

سیدحسن بلندبلند با خودش می خواند:

«خورشید عاشورا دمیده بر سر ما

یا کربلا گردیده مرز کشور ما؟»

می گویم: «بسه مادرجان! اینقدر اینا رو نخون، دلم ضعف رفت» می خندد و می گوید «چشم!»

کتابهایش را جمع می کند و روی تاقچه می گذارد. صدایش را می شنوم که زمزمه می کند: «خورشید عاشورا دمیده بر سر ما ...»

*

تا کمر، توی قبر خم می شوم و پارچه ای را که روی بدنش کشیده اند، برمی دارم. چشمم می افتد به بدن تکه تکه شده و سوراخ سوراخش.

می گویم: «راحت شدی مادر! تو جبهه. دیگه ترکشی نبود به تنت بخوره!»

*

روایتی خواندنی از زبان مادر3 شهید

می گوید: «بذار این خونه ی کاهگلی رو خراب کنیم و برات یه خونهی خوب و جدید بسازیم.»

می گویم: «خونه ی جدید به چه دردم می خوره؟»

می گوید: «بیست سی ساله داری اینجا زندگی می کنی، دیگه تموم در و دیوارش خراب شده.»

می گویم: «عمر منو بسه. وقتی مُردم، بیاین درستش کنین.»

می گوید: «ما برا تو می گیم! اگه به خودمون باشه که نشستیم سر خونه زندگیمون!»

می گویم: « این خونه یادگار بچه هامه مادر! دلم نمی یاد حتی به یه خشتش دست بزنین!»

نویسنده : بانوی اهل قلم طیبه مزینانی

***

شهیدان سیدمحمدحسینی مزینانی سال 1361 در رقابیه و سیدحسین حسینی مزینانی سال 1364 در منطقه عملیاتی مهران و سیدحسن حسینی مزینانی سال 1364 در منطقه عملیاتی اروند ، به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

پدر بزرگوار این شهدا که سه سال پیش همزمان با روز شهادت حضرت فاطمه (س) ازدنیا رفت از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس بود که درسال ۸۵ ازسوی رییس جمهوری اسلامی ایران دکتر احمدی نژاد مورد تفقد قرار گرفته بود و مدال ایثار توسط رئیس جمهور به این بزرگوار تقدیم شد.

 

  • علی مزینانی
۱۱
مهر
۹۳

ابراهیم مزینانی فرزند عبدالله در سال1350ه.ش درخانواده ای مذهبی و زحمتکش پابه عرصه خاکی گذاشت . پدرش انسانی وارسته و معتقد است که در جوانی گاهی مداحی می کرد و به تبلیغ دین مبین اسلامی می پرداخت و به همین خاطر در بین مزینانی ها معروف به شیخ عبدالله است.

ابراهیم که اولین پسرخانواده است بسیار مورد توجه والدین بود وسعی می کردند او راا زهمان طفولیت ،فردی مذهبی و کاری تربیت کنند . لذا پدربزرگوارش در مجالس روضه خوانی و شبیه خوانی او را همراه خود می برد و در کار کشاورزی هر چند کوچک بود و کمک چندانی نمی توانست به پدر بکند ولی با تمام وجود یار و مددکار او بود.

تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی مزینان به پایان رساند و به دلیل علاقه به کار آزاد از ادامه تحصیل باز ماند.او به بازی های محلی علاقه فراوانی داشت و گاه از همسن و سالهای خود پیشی می گرفت و با افرادب زرگتر از خودش مسابقه می داد .

با تشکیل بسیج در مزینان، به عضویت این نهاد مردمی در آمد و بارها برای اعزام به جبهه اقدام کرد و به دلیل پایین بودن سنش و همچنین چهره معصومانه و لاغرش که او را نوجوانی کم سن و سال نشان می داد نمی توانست اجازه حضور در جبهه را کسب کند ولی عاقبت با ترفندهای زیرکانه و کمک دوستانش خود را به سرزمینهای نور رساند اما به دلیل تکمیل نبودن پرونده باز هم از اهواز برگردانده شد و بار دیگر برای اعزام اقدام کرد و این بار توانست به مقصود خود برسد و عاقبت در بهار 1367ه.ش درمنطقه عملیاتی ماووت به شهادت رسید و پیکر مطهرش در بهشت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.

پس ازشهادت ابراهیم ، پسر دیگری در خانواده شیخ عبدالله عسکری متولد شدکه نامش را ابراهیم گذاشتند تا یاد و نام شهید ابراهیم همیشه در خانه زنده باشد.

                                                  *****

سفارش شهیدابراهیم مزینانی؛

خانواده عزیزم :حجاب خود راحفظ کنید و از انقلاب و اسلام در برابر دشمن که چون سارقان به کشورمان حمله کرده اند دفاع کنید.


  • علی مزینانی
۰۸
مهر
۹۳

 

نشسته ها از راست؛

جانباز  قاسم باقری مزینانی ، جانباز علی رضا مزینانی (اکبر عباسعلی)، حسین خیرخواه مزینانی ،جانباز؛اصغر مزینانی (علی اکبر) ، جانباز غلامحسین مزینانی (حاجی)، جانباز مهدی حسن زاده مزینانی ، جانباز رضا بهمن آبادی ، محمد سویزی ، حسن اسلامی مزینانی، مرحوم اصغر سخاور مزینانی ، جانباز سید نورالله جلالی مزینانی ، شهید محمد مزینانی (دایی قربان) علی رضا یوسفی مزینانی،

ایستاده ها ؛

کلاته ای (یا غنی آبادی ) ،جانباز علی مزینانی (علی لیلا) ، مجید کرمی مزینانی ، غنی آبادی ، مرتضی مزینانی (کبل اصغر) علی اکبر همت آبادی ، حسن خزایی مزینانی ،مرحوم جانباز اوستا حسن مزینانی (کنده) ، غلامرضا شهیدی مزینانی ، علی مزینانی (عسکری) ، رضا بهمن آبادی 


 شهید؛ علی(پرویز) صادقی منش مزینانی - علی مزینانی عسکری- ایرج رضایی(اهل بجنورد)

 شهید حاج محمد امین آبادی مزینانی - ؟

 صحنه اعزام به جبهه ؛ شهیدحاج محمد امین آبادی مزینانی- حبیب الله مزینانی(شکروی)- اصغرمزینانی- سیدعلی مزینانی (میرشکاری)- غنی آبادی و...

 شهید حاج محمد امین آبادی مزینانی-؟-؟

 شهید سیدرضا مزینانی حسینی

 نشسته های جلوی تصویر؛ ناشناس - ناشناس- حمیدمزینانی کبل عباس - شهید غلامرضا مزینانی عسکری - علی مزینانی(ترکمن)

 پاسدارشهید علی اکبر هاشمی مزینانی

سربازشهید غلامرضا مزینانی عسکری

 مراسم تشییع شهدا ؛ مرحوم حاج محمودشریعتی مزینانی - حسن شهیدی مزینانی و...

 مزار شهدای مزینان؛ دهه ی شصت

 علی مزینانی عسکری - جانبازموسی مزینانی (علشاه)

 بخشی از وصیتنامه شهید حسن مزینانی(صانعی)

  • علی مزینانی
۰۸
مهر
۹۳

علیرضا مزینانی

بسیجیان پایگاه شهیدگمنام ناحیه کربلا با حضور در منزل شهید علی رضا مزینانی با مادر شهید دیدار و گفتگو کردند.

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛جمعی از بسیجیان و همسنگران شهید علی رضا مزینانی به همراه فرماندهان و مسئولین پایگاه شهید گمنام مسجد قمر بنی هاشم(ع) حوزه 151قدس ناحیه مقاومت کربلا به مناسبت هفته دفاع مقدس با حضور در منزل شهید علی رضا مزینانی با مادر و بستگان این شهید دیدار و گفتگو کردند.

شهید علی رضا مزینانی فرزند علی اصغر در سال 1345 هجری شمسی در تهران به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی را در پایتخت به اتمام رساند و سپس به شغل آزاد در مکانیکی پرداخت.
با آغاز جنگ تحمیلی به استخدام سپاه پاسداران در آمد و در بسیج لواسانات مسئول آموزش بسیجیان شد و مدتی نیزمسئولیت حفظ و حراست شخصیت های سیاسی و کشوری را برعهده گرفت تا اینکه در سال 62 عازم مناطق عملیاتی شد و در عمیلات خیبر به فیض شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در بهشت زهرا(س) تهران برای همیشه آرام گرفت.

شاهدان کویرمزینان افتخار دارد که بخشی از زندگینامه این شهید را به تصویر کشیده و در سال 90 از شبکه های مختلف سیما به خصوص شبکه ی قرآن سیما پخش نمود.

پیام شهید:

خواهران عزیزم ! مبادا یک لحظه از حجاب خود غفلت کنید .همیشه پیرو ولایت باشید.

  • علی مزینانی
۰۲
مهر
۹۳

متن زیر چند دقیقه پیش در بخش سنگرنشینان  توسط یکی از مخاطبان گرانمایه به نام سخایی برای شاهدان کویرمزینان ارسال شد و ما هم به پاس قدر دانی از این بزرگوار بدون هیچ تغییری تقدیم می نماییم.


برادرانم
نام کوچکتان عاشق بود و نام خانوادگی‌تان شقایق.
محل تولدتان کربلا بود و تاریخ تولدتان روز عاشورا. از این روی بود که به سنت «لبیک اللهم لبیک» به مظلومیت عشق پاسخ آری دادید و در اوج عطش به جامی از تماشا سیراب شدید.
در مروهٔ عاشقی به صفای باطنی دست یافتید و در میقات عشق، نفس خود را به قربانگاه عاشقی بردید و گلو به تیغ رضایت حق سپردید.
شما روزی برادران ما بودید و امروز آینه‌هایی که باید سعادت خویش را در آن به تماشا نشست.
شما تا دیروز همسنگر ما بودید و امروز ستاره‌هایی شده‌اید که راه عزت را به ما نشان می‌دهید.
نامتان شهید گمنام است و نشانتان اخلاص و ایمانی که شما را تا آن سوی این ابر‌ها و فرا‌تر از باورهای ما پرواز داد.
کبوترهای خونین بال
شما‌‌‌ رها بودید؛ پرنده‌تر از مرغان هوایی.
شما مردانی از جنس پاکی و فرشتگی بودید. انسانهایی بودید که ملکوت را تجربه کردید. به بهشت پر گشودید. حاکم آسمان شدید و ما را به بهت و حیرت واداشتید.

امروز به تشییع شما می‌آییم تا از شما بیاموزیم که انسان باشیم. بنده خدا باشیم و آن گونه زندگی کنیم که به بهترین مرگ‌ها یعنی شهادت دست یابیم؛ مرگی که شیرین‌تر از عسل است.
شادی روح شهیدان صلوات

  • علی مزینانی
۰۲
مهر
۹۳

بازهم همسنگران ،بازهم جبهه ، بازهم یاد یاران شهید، بازهم یاد دلاورمردی مزینانی ها در هشت سال دفاع مقدس

علی مزینانی عسکری - جانباز ؛علی اصغر مزینانی - جانباز؛مهدی حسن زاده مزینانی- علی اضغر تاج مزینانی - حسن مزینانی(ساعت ساز)


جانباز؛ مرحوم استادحسن مزینانی - جانباز؛عباس مزینانی(روس) -علی مزینانی عسکری



ایستاده :حسین خیرخواه مزینانی - جانباز ؛مرحوم استاد حسن مزینانی - جانباز ؛عباس مزینانی (روس) - علی مزینانی عسکری - جانباز ؛حسن دستمراد - نشسته ها : حاجی مزینانی - علی رضا مزینانی (یوسفی)- جانباز ؛مهدی حسن زاده مزینانی - جانباز ؛ غلامحسین مزینانی(حاجی)



حسین مزینانی - حاج محمود مزینانی (اوستا ابوالقاسم)-مرحوم حاج حسین شکروی مزینانی - شهید امین آبادی





بچه ی سوسنگرد- شهید رضا تاج مزینانی - شهید صدخروی - علی مزینانی عسکری




مرحوم حاج حسین مزینانی شکروی - شهید امین آبادی - اسماعیل مزینانی چوبینی -رضامزینانی-حسین مزینانی



داورزنی - شامکانی - علی مزینانی عسکری - شهید رضا تاج مزینانی -؟- مرحوم حاج محمدعلی تاج مزینانی...



علی مزینانی عسکری- رضا همت آبادی
  • علی مزینانی
۰۲
مهر
۹۳


هفته ی دفاع مقدس بهانه ای است برای گرامیداشت یاد ایثارگری ها و از جان گذشتگی رزمندگان و ایثارگران و شهدایی که از زندگی خود گذشتند تا امروز من و شما راحت زندگی کنیم.

شاهدان کویرمزینان به منظور یادآوری خاطرات رزمندگان و شهدای مزینان عزیز در نظر دارد ضمن تقدیم تصاویر موجود در نزد مدیر این وب ؛ وصیتنامه ها و خاطرات این دلاورمردان را نیز  همانند سنوات گذشته منتشر نماید لذا یاران همراهی که یا خودشان و یا پدرانشان در جبهه ها حضور داشته اند می توانند آثار و دلنوشته های خود را به ایمیل  alimazinani@mihanmail.ir  ارسال نمایند.

ایستاده از راست : جانباز ؛علی رضا صانعی مزینانی - جانباز ؛حاجی مزینانی- علی اکبر غنی آبادی - علی مزینانی عسکری- جانباز؛ عباس مزینانی - نشسته ها از راست: جانباز ؛ حاج مهدی حسن زاده مزینانی - جانباز ؛ غلامحسین مزینانی (حاجی) -کاظم ...- جانباز ؛ احمدمزینانی عسکری

شهید :حسن صانعی مزینانی - علی مزینانی عسکری

ایستاده : علی مزینانی عسکری - جانباز قاسم باقری مزینانی - جعفر کرابی _ غلامرضا شهیدی مزینانی نشسته ها: ؟؟؟ -  شعاری

شهید علی مزینانی - قاسم مزینانی (خانه خودی) - علی مزینانی عسکری

ایستاده :حسین خیرخواه مزینانی - جانباز ؛مرحوم استاد حسن مزینانی - جانباز ؛ غلامحسین مزینانی - جانباز ؛مهدی حسن زاده مزینانی -حاجی مزینانی - جانباز حسن دستمراد مزینانی - علی مزینانی عسکری

ایرج رضایی (بجنوردی) - علی اصغر قائمی فر- ابوچناری - شهید علی صادقی منش مزینانی - علی مزینانی

شهید ؛حاج محمد امین آبادی مزینانی - ....

 علی رضا مزینانی (نباتی)-عای اصغر قائمی فر- علی مزینانی عسکری - غلامرضا معلمی فر مزینانی

ایستاده : علی رضا مزینانی (نباتی)-؟-علی مزینانی عسکری -نشسته ها: رضایی- مهدی مزینانی(آزاده) - علی رضا مزینانی(اکبرکبل عباس)

علی مزینانی عسکری - شفیعی(دبیر قرآن مدرسه مزینان)- جانباز حسن دستمراد مزینانی
  • علی مزینانی
۳۱
شهریور
۹۳

همزمان با آغاز سی و چهارمین سالگرد تهاجم همه جانبه رژیم بعث عراق به سرکردگی آمریکای جنایتکار ؛ به منظور گرامیداشت یاد و نام شهدای هشت سال دفاع مقدس اسامی بیش از 60 شهید والامقام مزینان که 25نفر از این شهدا در گلزار بهشت علی (ع) مزینان آرمیده اند تقدیم می گردد .

مزینان را در بعضی کتب تاریخی دیار مرزبانان خوانده اند و آن هم به خاطر روحیه ی مقاومت و ایثار مردم کویر عطش زده ای است که  مقاومت و ایثار را با تقدیم این شهدا به نمایش گذاشتند.

این دیار تاریخی اولین شهید منطقه ی داورزن را تقدیم نظام مقدس جمهوری اسلامی نموده است و دو خانواده سه شهید و سه خانواده دو شهید ازجمله افتخارات مردمان سخت کوش مزینان است .

در هشت سال دفاع مقدس ؛ مزینان همواره در اعزام نیرو و کمک به جبهه جزء اولین ها بود و در این راه ده ها ایثارگر و جانباز و آزاده نیز تقدیم انقلاب اسلامی نمود.

شاهدان کویرمزینان که با هدف زنده نگهداشتن یاد و نام شهدا و شناساندن فرهیختگان و اندیشمندان مزینان در عرصه ی فضای مجازی شروع به فعالیت نمود یکی از بزرگترین خدماتش را انتشار ده ها مطلب در باره شهدای مزینان می داند و امیدوار است با کمک همشهریان خوب مزینانی و مخاطبان گرانمایه بتواند در آینده نام کامل شهدای پر افتخار مزینان را منتشر نماید بازهم دست کسانی که در این راه ما را یاری می نمایند صمیمانه می فشاریم و آماده دریافت و انتشار مطالب با نام خود این عزیزان می باشیم.

1-  نام:احمد   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:مهدی   تاریخ تولد:1346/05/17   تاریخ شهادت:1361/08/11  محل شهادت:نامشخص - نامشخص  نام گلزار:فردوس رضا

2-  نام:ابراهیم   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:عبداله   تاریخ تولد:1350/06/01   تاریخ شهادت:1366/12/25  محل شهادت:ماووت عراق - نامشخص  نام گلزار:مزینان

3-  نام:علی اکبر   نام خانوادگی:امین آبادی مزینانی   نام پدر:احمد   تاریخ تولد: 01 /06/ 1340 تاریخ شهادت:/06/11 /1360  محل شهادت:قلاویزان  نام گلزار:بهشت زهرا

4-  نام:امید   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:غلام رضا   تاریخ تولد:1347/00/00   تاریخ شهادت:1365/10/27  محل شهادت:ماووت - نامشخص  نام گلزار:بهشت زهرا

5-  نام:علی اکبر   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:محمدباقر   تاریخ تولد:1347/04/01   تاریخ شهادت:1365/04/12  محل شهادت: مهران - نامشخص  نام گلزار:مزینان

6-  نام:علی رضا   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:علی اصغر   تاریخ تولد:1345/06/10   تاریخ شهادت:1362/12/10  محل شهادت:جزیره مجنون - نامشخص  نام گلزار:بهشت زهرا

7-  نام:علی   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:اکبر   تاریخ تولد:1346/06/01   تاریخ شهادت:1365/10/04  محل شهادت:خرمشهر - نامشخص  نام گلزار:مزینان

8-  نام:علیرضا   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:محمدعلی   تاریخ تولد:1347/12/29   تاریخ شهادت:  محل شهادت:نامشخص - نامشخص  نام گلزار:مرکزی

9-  نام:علی اکبر   نام خانوادگی:مزینانی  (هاشمی) نام پدر:محمدعلی   تاریخ تولد:1346  تاریخ شهادت: 21/10/1365 محل شهادت: شلمچه-  کربلای 5 نام گلزار:مزینان

10- نام:علی اکبر   نام خانوادگی:مزینانی  (قوام پور) نام پدر:...      تاریخ تولد:1339  تاریخ شهادت: 31/1/1365 محل شهادت: فاو-   نام گلزار: تهران

 11- نام:علی   نام خانوادگی:مزینانی(شهیدی)   نام پدر:اصغر   تاریخ تولد:1340/01/04   تاریخ شهادت:1360/05/30  محل شهادت:سوسنگرد - نامشخص  نام گلزار:مزینان

12- نام:علی (پرویز)   نام خانوادگی: صادقی منش مزینانی  نام پدر:محمدحسن   تاریخ تولد:1347  تاریخ شهادت: 19/11/1365 محل شهادت: شلمچه-  کربلای 5 نام گلزار:سبزوار

13- نام:عباس     نام خانوادگی:مزینانی  تیماجی نام پدر:حسین   تاریخ تولد:1335  تاریخ شهادت: 1364 محل شهادت: فکه-   نام گلزار:تهران

14- نام : علی اکبر   نام خانوادگی : قوامی پور   نام پدر : ....  تاریخ تولد: 1339   تاریخ شهادت :  31/01/1365  محل شهادت : فاو- نامشخص    نام گلزار: بهشت زهرا(س) تهران

15- نام:غلامرضا   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:محمداسماعیل   تاریخ تولد:1335/02/02   تاریخ شهادت:1359/07/24  محل شهادت:خرمشهر - نامشخص  نام گلزار:حرم مطهرامام رضا(ع)

16- نام:غلامرضا   نام خانوادگی:مزینانی  (عسکری) نام پدر: محمدتقی   تاریخ تولد: 1343  تاریخ شهادت:1361/07/09  محل شهادت:سومار – مسلم بن عقیل(ع)  نام گلزار:مزینان

17- نام : غلامرضا  نام خانوادگی : شهیدی بیزه  نام پدر: ابراهیم   تاریخ تولد:  1342 تاریخ شهادت :30/9/1365 محل شهادت : نامشخص- نامشخص نام گلزار : گلزارشهدای بیزه

18- نام : سیدمحمد     نام خانوادگی : حسینی مزینانی  نام پدر:میرزااحمد  تاریخ تولد: 1342 تاریخ شهادت :04/01/1361  محل شهادت: بستان - فتح المبین  نام گلزار : مزینان 

  19-  نام : سیدحسن    نام خانوادگی : حسینی مزینانی  نام پدر:میرزااحمد  تاریخ تولد : 1351 تاریخ شهادت : 12/11/1364 محل شهادت : اروندرود- والفجر8 نام گلزار: مزینان

20- نام:سیدحسین   نام خانوادگی:حسینی مزینانی   نام پدر:میرزااحمد   تاریخ تولد:1340/09/02   تاریخ شهادت:1364/09/17  محل شهادت:دهلران - نامشخص  نام گلزار:مزینان

21- نام : سیدعلی اکبر    نام خانوادگی : حسینی مزینانی  نام پدر: میرزا ابوالقاسم تاریخ تولد: 1342  تاریخ شهادت : 30/09/1360 محل شهادت  : گیلانغرب – نامشخص   نام مزار : مزینان

22- نام:سیدعلی   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:میرزاحسین   تاریخ تولد:1341/01/01   تاریخ شهادت:1362/10/22  محل شهادت:سقز - نامشخص  نام گلزار:سبزوار

23- نام:سید مجید   نام خانوادگی: افتخار زاده مزینانی  نام پدر:علی اکبر   تاریخ تولد:1346  تاریخ شهادت: 30/02/1365 محل شهادت: مهران-   نامشخص نام گلزار: سبزوار

24- نام:سیدیحیی   نام خانوادگی: حسینی راد مزینانی   نام پدر:سیدعلی اکبر   تاریخ تولد:1342  تاریخ شهادت: 12/06/1365 محل شهادت: حاج عمران-  نام گلزار:بهشت زهرا(س) تهران

25- نام:سیدرضا   نام خانوادگی:  حسینی مزینانی  نام پدر:سیدعلی   تاریخ تولد:1349  تاریخ شهادت: 21/10/1365 محل شهادت: شلمچه- کربلای5 نام گلزار: تهران

26- نام:سعید    نام خانوادگی:مزینانی  اقدسی نام پدر:محمد   تاریخ تولد:1349  تاریخ شهادت: 7/1/1365 محل شهادت: فاو-  نام گلزار:بهشت زهرا (س) تهران

27- نام:محمد   نام خانوادگی:مزینانی  سخاور نام پدر:علی اصغر   تاریخ تولد:1342  تاریخ شهادت: 21/10/1365محل شهادت: شلمچه-  کربلای 5  نام گلزار:سبزوار

28- نام:محمد  (بابک) نام خانوادگی:مزینانی  (طاهری)نام پدر:ایرج   تاریخ تولد:1349  تاریخ شهادت: 30/02/1365 محل شهادت: مهران-    نام گلزار:مزینان

29- نام:محمدحسین   نام خانوادگی:مزینانی  همت آبادی نام پدر:محمدحسن   تاریخ تولد:1349  تاریخ شهادت: 5/5/1367 محل شهادت: شلمچه-  نام گلزار:....

30- نام : محمد     نام خانوادگی : مزینانی    نام پدر : قربان  تاریخ تولد :1350  تاریخ شهادت :24/10/1365 محل شهادت : شلمچه – کربلای 5 نام گلزار : مزینان

31- نام : محمد     نام خانوادگی : مزینانی    نام پدر : اسدالله   تاریخ تولد :1340 تاریخ شهادت :20/11/ 1392 محل شهادت : تهران – براثر صدمات شیمیایی     نام گلزار : مزینان

32- نام:محمد   نام خانوادگی:مزینانی  امین آبادی نام پدر:غلامحسین   تاریخ تولد:1313  تاریخ شهادت: 1364 محل شهادت: فاو-  والفجر 8  نام گلزار:مزینان

33- نام:محمد رضا  نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر: اکبر    تاریخ تولد:1350   تاریخ شهادت: 1363 محل شهادت: سردشت-  نام گلزار: گرگان

34- نام:محمدعلی   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:غلام حسین   تاریخ تولد:1343/03/28   تاریخ شهادت:1366/03/27  محل شهادت:نامشخص - نامشخص  نام گلزار:سمنان امامزاده یحیی

35- نام:محمدعلی   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:محمدتقی   تاریخ تولد:1299/07/01   تاریخ شهادت:1363/12/23  محل شهادت:سوسنگرد - نامشخص  نام گلزار:مزینان

36- نام:محمدتقی   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر: محمداسماعیل   تاریخ تولد:1337/04/07   تاریخ شهادت:1382/10/08  محل شهادت:تهران - جانباز  نام گلزار:بهشت رضا

37- نام:محمد   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:اصغر   تاریخ تولد:1339/02/10   تاریخ شهادت:1362/12/04  محل شهادت:آذربایجان غربی - سردشت  نام گلزار:بهشت زهرا

38- نام:محمود   نام خانوادگی:سلطانی مزینانی   نام پدر:ماشااله   تاریخ تولد:1342/03/10   تاریخ شهادت:1362/09/20  محل شهادت:سیستان وبلوچستان - زابل  نام گلزار:بهشت رضا

39- نام:محمدتقی   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:رجب علی   تاریخ تولد:1343/09/01   تاریخ شهادت:1362/04/15  محل شهادت:آذربایجان غربی - مهاباد  نام گلزار:سبزوار

40- نام:محمدرضا   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:محمدعلی   تاریخ تولد:1346/03/02   تاریخ شهادت:  10/01/1365  محل شهادت:فاو  - نامشخص  نام گلزار:مزینان

41- نام:محمد   نام خانوادگی:مزینانی(روس)   نام پدر:علی اصغر   تاریخ تولد:1342/06/01   تاریخ شهادت:1364/11/22  محل شهادت:اروند رود – والفجر8  نام گلزار:مزینان

42- نام:محمد   نام خانوادگی:مزینانیان   نام پدر:موسی   تاریخ تولد:1335/02/30   تاریخ شهادت:1363/12/25  محل شهادت:نامشخص - نامشخص  نام گلزار:باغزندان

43- نام:محمد   نام خانوادگی:اسدی مزینانی   نام پدر:محمدعلی   تاریخ تولد:1342/06/08   تاریخ شهادت:30/08/1362 محل شهادت:پنجوین - نامشخص  نام گلزار:مزینان

44- نام:محمد سعید  نام خانوادگی:مزینانی (منوچهری)  نام پدر:عباس علی   تاریخ تولد:1342/02/15   تاریخ شهادت:1364/11/21  محل شهادت:فاو – والفجر8  نام گلزار:بهشت زهرا

45- نام:محمدرضا   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:علی   تاریخ تولد:1345/10/14   تاریخ شهادت:1361/03/24  محل شهادت:نامشخص - نامشخص  نام گلزار:فردوس رضا

46- نام:محمدرضا   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:اکبر   تاریخ تولد:1344/09/25   تاریخ شهادت:1363/04/27  محل شهادت:نامشخص - نامشخص  نام گلزار:گرگان

47- نام:مجید   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:صفر   تاریخ تولد:1345/08/10   تاریخ شهادت:1362/12/12  محل شهادت:نامشخص - نامشخص  نام گلزار:بهشت رضا

48- نام:مهدی   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:زین العابدین   تاریخ تولد:1339/09/01   تاریخ شهادت:1360/08/01  محل شهادت:کرمانشاه - سرپل ذهاب  نام گلزار:بهشت زهرا

49- نام:مهدی   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:حسن   تاریخ تولد:1341/03/03   تاریخ شهادت:1361/08/11  محل شهادت:عین خوش - نامشخص  نام گلزار:مزینان

50- نام:موسی الرضا   نام خانوادگی:مزینانی  تاج فرد  نام پدر:علی اکبر   تاریخ تولد:1346  تاریخ شهادت: 22/11/1364 محل شهادت: اروند-  والفجر 8  نام گلزار:سبزوار

51- نام:محسن    نام خانوادگی: جاورتنی (مزینانی)  نام پدر:علی   تاریخ تولد:1340  تاریخ شهادت: 10/10/1360 محل شهادت: گیلان غرب- نامشخص  نام گلزار:مزینان

52- نام:حسن   نام خانوادگی:مزینانی  فخاری نام پدر:علی اصغر   تاریخ تولد:1344  تاریخ شهادت: 15/08/1361 محل شهادت: پل مندری-     نام گلزار:تهران

53- نام:حمیدرضا   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:غلامرضا   تاریخ تولد:1347/04/01   تاریخ شهادت:1366/09/19  محل شهادت:نامشخص - نامشخص  نام گلزار:مزینان

54- نام:حسین   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:رجبعلی   تاریخ تولد:1347/02/21   تاریخ شهادت:1364/06/19  محل شهادت:اشنویه - نامشخص  نام گلزار:سبزوار

55- نام:حسین   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:حسن   تاریخ تولد:1342/07/14   تاریخ شهادت:1361/05/07  محل شهادت:نامشخص - نامشخص  نام گلزار:بهشت زهرا

56- نام:حسین   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:محمدعلی   تاریخ تولد:1347/06/10   تاریخ شهادت:1368/03/09  محل شهادت:ایلام - مهران  نام گلزار:بهشت زهرا

57- نام:حسن   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:احمد   تاریخ تولد:1349/03/20   تاریخ شهادت:1364/11/22  محل شهادت:نامشخص - نامشخص  نام گلزار:مزینان

58- نام:حسین   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:علی   تاریخ تولد:1347/07/01   تاریخ شهادت:1367/01/21  محل شهادت:سردشت مریوان - نامشخص  نام گلزار:مزینان

59- نام:حسن   نام خانوادگی:مزینانی  (صدیقی)نام پدر:محمد   تاریخ تولد:1344  تاریخ شهادت: 21/02/1366 محل شهادت: بانه-  والفجر 8  نام گلزار:بهشت رضا (ع)مشهدمقدس

60- نام:حسین   نام خانوادگی:مزینانی  (شهیدی)نام پدر:اصغر   تاریخ تولد:1343  تاریخ شهادت: 21/09/1370 محل شهادت: سبزوار-   نام گلزار:مزینان

61- نام:حسن   نام خانوادگی:مزینانی  همت آبادی نام پدر:قربانعلی   تاریخ تولد:1346  تاریخ شهادت: 1365 محل شهادت: شلمچه-  کربلای 5  نام گلزار:مزینان

62- نام:داود   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:غلام حسین   تاریخ تولد:1346/01/01   تاریخ شهادت:1366/02/01  محل شهادت:نامشخص - نامشخص  نام گلزار:سبزوار

63- نام:نادر   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:محمدعلی   تاریخ تولد:1342/02/24   تاریخ شهادت:1362/05/19  محل شهادت:آذربایجان غربی - سردشت  نام گلزار:بهشت فاطمه

64- نام:ناصر   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:محمدعلی   تاریخ تولد:1343/01/01   تاریخ شهادت:1362/12/08  محل شهادت:نامشخص - نامشخص  نام گلزار:بهشت زهرا

65- نام:یداله   نام خانوادگی:مزینانی   نام پدر:حسین   تاریخ تولد:1341/09/04   تاریخ شهادت:1361/12/24  محل شهادت:نامشخص - نامشخص  نام گلزار:مزینان

66- نام : سیدحسین نام خانوادگی : صحت نام پدر :     تاریخ تولد: 1342 تاریخ شهادت : 1361 محل شهادت :  نام گلزار : مفقود الاثر


  • علی مزینانی
۲۸
شهریور
۹۳

مشهد مقدس در سال 1335 ه. شمسی شاهد تولد فرزندی در خانواده مرحوم محمداسماعیل خصالی بود که هوش سرشار و فراگیری او همه ی خانواده را به تعجب وا می داشت و به خاطر آنکه در جوار بارگاه ملکوتی امام هشتم شیعیان پا به عرصه ی وجود نهاده است نام غلامرضا را برایش انتخاب کردند تا وقتی به سن جوانی رسید برای همیشه نوکری امام رضا(ع)و اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام را نماید.

غلامرضا درس را در مدارس مشهد آغاز کرد و با رسیدن به سن جوانی همراه با برادرش به ارتش جمهورس الامی و نیروی دریایی پیوست و با عنوان تکاور در یگان دریایی بندر انزلی مشغول به خدمت شد.

 با شروع جنگ تحمیلی با آنکه از ناحیه ی پا دچار مشکل شده بود راهی جبهه شد و در منطقه خرمشهر جزء اولین شهدای نیروی دریایی نام گرفت که در همان روزهای اولیه ی جنگ و در سال 1359 به درجه شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در حرم مطهر ثامن الحجج (ع) به خاک سپرده شد.

امیر دریادار دوم علیرضا بیاتی فرمانده مرکز آموزش تخصص‌های تفنگداران دریایی منجیل در کنفرانس خبری با اصحاب رسانه در نهم اردیبهشت ما 1393شهیدغلامرضا را یکی از شهدای پرافتخار این مرکز آموزشی می داند که به همراه 69نفر از همرزمانش همچون شهیدان مختاری و مرادی جان خود را فدای انقلاب کرده اند .

ناخدایکم رضابابابیگی یکی از همرزمان شهید در بازگویی خاطراتش از شهادت غلامرضا مزینانی و دیگر همرزمانش این گونه می گوید: خاطره تلخ دیگر به شهادت شهیدان مزینانی و شعبانی بر می گردد. آن جـا که پـا بـه پـای هـم در جنـگ خـیابـانی خرمشـهر به پیش می رفتیم. دشـمـن از زوایـای مختلف و سنگرهای نامریی، به سمت ما تیراندازی می کرد که ناگاه تیری سینة شهید مزینانی را نشانه رفت و او را به زمین انداخت، تیراندازی و عکس العمل بچه ها شدید شد، شهید شعبانی وقتی این صحنه را دید چون رفاقت و صمیمیت بیشتری بین او و شهید مزینانی بود به کمک او شتافت که به محض رسیدنش به بالای سر شهید مزینانی، تک تیراندازهای دشمن، سر و سینة او را نیز آماج تیرهای خود ساختند. صحنة عجیب و غم انگیزی بود

غلامرضا اولین شهید خانواده خصالی است و پس از شهادتش محمدتقی برادر کوچکترش که دوسال با هم اختلاف سنی داشتند در عملیات فتح المبین مجروح و پس از گذشت چندین سال براثر جراحات جنگ در سال 1382 در تهران شهید شد و به عنوان دومین شهید خصالی ها نام گرفت.

پیام شهید غلامرضا خصالی مزینانی  :

عزیزان من ! ایران وطن ماست و ما باید از میهن و ناموس خود دفاع کنیم ، همواره مدافع اسلام باشید. احترام پدر و مادر را که یکی از مهمترین اصول زندگی است از یاد نبرید.

  • علی مزینانی
۲۸
شهریور
۹۳

سال 1340 دومین فرزند در خانواده حسینی مزینانی به دنیا آمد تا بعدها او دومین شهید این خانواده نیز باشد . پدرش مرحوم حاج میرزا احمد حسینی که خود همانند فرزندان شهیدش سید محمد ، سیدحسین و سیدحسن بارها روانه جبهه های حق علیه باطل شد و مورد اصابت بمبهای ناجوانمردانه شیمیایی بعثیان قرار گرفت و در اواخر عمر پربرکتش ریه هایش مصدوم و به سختی نفس می کشید ؛ نام سیدحسین را برای این پسر خوش سیما و ورزشکار انتخاب نمود.

سید حسین دوران ابتدایی را در مزینان سپری کرد و مانند بسیاری از جوانان مزینانی در دهه ی پنجاه که پس از گذراندن دوران تحصیلی ابتدایی و راهنمایی دیگر نمی توانستند ادامه تحصیل بدهند چون دبیرستان در این منطقه نبود و باید راهی شهرستان سبزوار می شدند ؛دست از تحصیل می کشیدند و برای تأمین امرار معاش خانواده راهی تهران می شدند و سیدحسین نیز از این قاعده مستثنی نبود او هم پس از مدتی کمک در کار کشاورزی و دامداری به پدرش ، عازم پایتخت شد و این سفر او را برای همیشه تهران نشین کرد.

سیدحسین علاوه برکار میوه فروشی و بنایی ورزش را رها نکرد و با شرکت در باشگاه های ژیمناستیک بدنش از آمادگی خاصی برخوردار شد و هر وقت که به مزینان سفر می کرد با پشتک واروهایی که از روی میله های دروازه فوتبال و دیوارهای خانه ها و حتی رباط شاه عباسی می زد همه را به تحیر وا می داشت و مورد تحسین و تشویق مردم قرار می گرفت .برادرش سید محمد و پس از او سیدحسن سومین شهید خانواده نیز راهش را ادامه دادند و آنها نیز در این ورزش هنرنمایی قابل توجهی داشتند.

اخلاق خوش ، کمک به همنوعان و شرکت در مراسم مذهبی برجسته ترین خاطره هایی است که سیدحسین در میان هم سن و سالانش از خود  به یادگار گذاشته است .

او با شروع انقلاب اسلامی به صف راهپیمایان پیوست و با استفاده ازفنون ورزشی در تسخیر اماکن نظامی و انتظامی؛  انقلابیون را همراهی می کرد .

سیدحسین پس از خدمت مقدس سربازی بازهم از مبارزه و شرکت در میادین جهاد علیه باطل دست برنداشت و با شروع جنگ تحمیلی راهی مناطق عملیاتی شد و عاقبت در هفدهم آذر 1364 در منطقه ی عملیاتی دهلران به خیل شهدای دفاع مقدس پیوست و پس از برادرش سید محمد که در سال 1361 به شهادت رسیده بود به عنوان دومین شهید خانواده حسینی و در کنار مزار پسر عمویش شهید سیدعلی اکبر حسینی در بهشت علی (ع)مزینان برای همیشه آرام گرفت. یادش و نامش گرامی

پیام شهید سید حسین حسینی مزینانی :

توصیه ام به مردم شریف این است که به خانواده ی محترم شهدا احترام بگذارند و آنها را با کارهای ضد ارزشی ناراحت نکنند.
  • علی مزینانی
۲۱
شهریور
۹۳

خبر برگزاری سومین یادواره شهدای مزینان که روز چهارشنبه در هیئت حسینی برگزار شد به همت شاهدان کویرمزینان در سایت ها و خبرگزاری های رسمی منتشر و در حال انتشار است که به محض اطلاع بر روی وب شاهدان تقدیم می گردد شما مخاطبان گرانمایه می توانید با کلیک بر روی نشانی های زیر به رسانه ی مورد نظر دسترسی پیدا کنید.

1 - خبر گزاری دفاع مقدس  با عنوان : در سومین یادواره شهدای مزینان از 25 خانواده شهید روستای مزینان تجلیل به عمل آمد.

2 - خبرگزاری دانشجویان ایران "ایسنا "با عنوان : یادواره شهدای مزینان برگزار شد.

3 پایگاه خبر سلام سربدار با عنوان :سومین یادواره شهدای مزینان برگزار شد.

4- پایگاه خبری سبزوار ما  با عنوان : سومین یادواره شهدای مزینان برگزار شد. و آغاز سومین یادواره شهدای مزینان

5- جستجوگر هوشمند خبر فارسی با عنوان : یادواره شهدای مزینان برگزار شد.

6 خبرگزاری فارس با عنوان : سومین یادواره شهدای مزینان برگزار شد.

7 - سایت هورنیوز : سومین یادواره شهدای مزینان برگزار شد.

8- پایگاه اینترنتی پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس : سومین یادواره شهدای مزینان برگزار شد.

9 - پایگاه خبری بین المللی شفقنا : سومین یادواره شهدای مزینان برگزار شد.

10- خبرگزاری بسیج پرس : سومین یادواره شهدای مزینان برگزار شد.
11- پخش خبر آفتاب : یادواره شهدای مزینان برگزار شد.

12- پایگاه اینترنتی رصد : سومین یادواره شهدای مزینان برگزار شد.

13- سایت خبری در نیوز : یادواره شهدای مزینان برگزار شد.

14- پایگاه خبری و تحلیلی بصیر سبزوار : سومین یادواره شهدای مزینان برگزار شد .

15- پایگاه خبری تحلیلی شهدای ایران :سومین یادواره شهدای مزینان برگزار شد.

16- سایت خبری صبح : یادواره شهدای مزینان برگزارشد.

و...

  • علی مزینانی
۲۰
شهریور
۹۳
  • علی مزینانی
۲۰
شهریور
۹۳

سومین یادواره بیش از هفتاد شهید و ده ها ایثارگر مزینانی با عنوان شاهدان کویر مزینان با حضور مسئولین و مقامات محلی و مردم شهید پرور شهرستان داورزن و روستاهای تابعه برگزار شد.

به گزارش شاهدان کویر مزینان؛ در سومین یادواره شهدای مزینان که چهارشنبه 19 شهریور پس از نماز مغرب و عشاء همراه با دعا برای سلامتی مقام معظم رهبری در هیئت حسینی مزینان برگزار شد از مادر شهیدان ، سید حسن ، سید حسین  و سید محمدحسینی مزینانی و پدر و مادر شهیدان علی، محمد و حسین شهیدی مزینانی و والدین 25 شهید خفته در بهشت علی (ع) مزینان به صورت حضوری تجلیل شد.

در ادامه این مراسم که به همت شورای اسلامی، دهیاری، ستاد یادواره شاهدان کویر، پایگاه بسیج شهدای مزینان و گروه جهاد دانشگاه تربیت مدرس تهران برگزار شد ضمن سخنرانی سرهنگ پاسدار باخرد و دکتر صادقی  از مسئولین گروه جهاد دانشگاه تربیت مدرس، سرودی توسط نونهالان بسیج مزینان اجرا و چندین نماهنگ نیز به نمایش گذاشته شد.

در این مراسم با شکوه علاوه بر شرکت مردم و مسئولین نهادها و ادارات شهرستان داورزن، جمع کثیری از مردم قدرشناس و ولایتمدار روستای صدخرو ، سویز ، بهمن آباد ، غنی آباد و کلاته مزینان و دیگر روستاهای شهرستان داورزن به همراه مردم شهید پرور کویر تاریخی مزینان شرکت کردند.

نمایشگاه هنرهای تجسمی از آثار شهدا و رزمندگان دفاع مقدس و تجلیل از برگزیدگان مسابقات فوتسال شهرستان داورزن از برنامه های جنبی این یادواره بود که مورد استقبال شرکت کنندگان قرار گرفت

مزینان از توابع استان خراسان رضوی و در 80 کیلومتری شهر سبزوار و 6 کیلومتری شهرستان داورزن واقع شده است.

این روستای تاریخی زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی همچون مفسر عالیمقام قرآن کریم؛ استاد محمد تقی شریعتی مزینانی و فرزند برومندش دکتر علی شریعتی می باشد که بیش از 70 شهید و ده ها ایثارگر و جانباز و آزاده در دفاع مقدس تقدیم داشته است.

مردم مزینان مهمترین افتخارشان را وجود دو خانواده دارای سه شهید و سه خانواده  دو شهید می دانند که خانواده شهیدان حسینی و شهیدی که هرکدام سه جوان خود را تقدیم نظام مقدس جمهوری اسلامی کرده اند در مزینان زندگی می کنند و همچنین اولین شهید شهرستان داورزن در سالهای اولیه دفاع مقدس در این روستا تشییع و به خاک سپرده شده است.

به تازگی نیز سردار شهید حاج محمد مزینانی جانباز70درصد شیمیایی که از نیروهای برجسته سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود در اثر صدمات شیمیایی به لقاء الله پیوست و پیکر مطهرش پس از تشییع در تهران و داورزن در بهشت علی (ع) مزینان آرام گرفت.

مزینان دارای اماکن تاریخی بسیاری از دوره های پیش از اسلام و تمدن اسلامی است که به همین خاطر ثبت آثار ملی و باستانی شده است.

 

  • علی مزینانی
۱۹
شهریور
۹۳

سومین یادواره شاهدان کویرمزینان بزرگداشت بیش از 70شهید و ده ها ایثارگر و جانباز مزینانی دقایقی پیش در هیئت حسینی مزینان آغاز شد.

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛پس از هماهنگی شاهدان کویر مزینان با مسئولین جهاد دانشگاه تربیت مدرس مبنی بر برگزاری یادواره شهدای مزینان؛ دقایقی پیش سومین یادواره شاهدان کویرمزینان بزرگداشت بیش از 70شهید و ده ها ایثارگر و جانباز مزینانی با برگزاری نماز جماعت در هیئت حسینی مزینان آغاز شد.

بنا بر اعلام وهب غنی آبادی فرمانده پایگاه بسیج شهدای مزینان در این مراسم مردم ولایتمدار و همیشه در صحنه این دیار شهید پرور حضور باشکوهی دارند.

و ی افزود :قرار است به همت گروه جهاد دانشگاه تربیت مدرس  از خانواده معزز دو شهید و سه شهید تجلیل شود.

  • علی مزینانی
۱۳
شهریور
۹۳
متن زیر خاطره و یا نوشته ای است که روز گذشته در صفحه پایداری روزنامه جوان با عنوان  خاطرات ناب رزمندگان/ لزوم توجه بسیجیان به کلام الهی / منتشرشده است و با توجه به اینکه خاطره از اینجانب به عنوان یک مزینانی است و از طرفی در باره یک شهید مزینانی است در این وب بازنشر می گردد.

از نظر بنده که افتخار دارم از دوران دفاع مقدس در بسیج حضور داشته و دارم، یکی از خصوصیات بارز بسیجیان خصوصاً در زمان جنگ تحمیلی ارتباط قلبی آنها با کلام‌الله مجید است. در واقع روحیه بسیجی که برگرفته از آیات الهی است باید همنشین و قرین با قرآن باشد و از اینجاست که قصد دارم در فرصتی که در ستون بسیجیان پیشکسوت به بنده داده شده به لزوم توجه بسیجیان به کلام الهی برگرفته از خاطرات دوران دفاع مقدس اشاره کنم:

سحرِ یک رزمنده با تلاوت قرآن شروع می‌شد. همچنان که خوابیدنش نیز با قرائت آیه‌ای از این کتاب خدا بود هر رزمنده پس از نماز صبح تلاوت آیاتی از کلام‌الله مجید را از ضروریات عبادتش می‌دانست و در نمازخانه‌های جبهه این موضوع به راحتی قابل رؤیت بود. ورزش صبحگاهی آنها نیز همراه بود با قرائت سوره والعصر که به صورت آهنگین خوانده می‌شد و پس از اتمام این ورزش همه در صفوف منظم پس از دعای فرج با این سوره مبارکه کار خود را به پایان می‌رساندند و آنگاه که برای مراسم صبحگاه در میدان قرار می‌گرفتند آغازش دوباره تلاوت آیات نورانی کتاب خدا بود و این آغازگر هر مراسم و برنامه‌ای بود که رزمندگان بسیجی داشتند. پس از مراسم صبحگاه نوبت به فهم آیات می‌رسید و کلاس‌های تفسیر با حضور اساتید یا نوارهای ویدئویی که توسط تبلیغات یا عقیدتی فراهم شده بود، آغاز می‌شد و در هر سوله و سنگر اجتماعی معاونت‌ها و گردان‌ها و گروها‌ن‌ها این فیلم‌ها برای رزمندگان به نمایش درمی‌آمد.

هر وعده نماز جماعت در نمازخانه‌ها این قرآن بود که در بین‌الصلاتین تلاوت می‌شد و چون شب فرا می‌رسید حلقه‌های قرآنی با حضور جمعی از رزمندگان در سنین مختلف و در کنار هم تشکیل می‌شد و در حقیقت تسکین‌دهنده دل‌ها و تمامی آلام و دردهای آنها ذکر خدا و آیه‌ای از قرآن بود و به نظر من هر رزمنده‌ای که چند روزی را در جبهه گذرانده بود خاطره‌ای قرآنی از آن حضور را دارد.

بیشترین آیاتی که در جبهه‌ها تلاوت می‌شد و زینت بخش مکاتبات یا دیوار نوشته‌ها بود آیه «الا بذکر‌الله تطمئن‌القلوب» و در وصیتنامه‌ها آیه «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ‌اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ (ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند، بود.

سوره مبارکه آل‌عمران و آیه ۱۶۹ بیشترین سوره و آیه مورد توجه رزمندگان بعد از والعصر، یس و ‌الرحمن بود که اوصاف بهشتیان و حالات جهنمیان در آن ذکر شده است. به این ترتیب بسیجیان در سراسر دفاع مقدس ارتباط قلبی خود با قرآن را حفظ می‌کردند و اگر سعادت باشد بنده را یک بسیجی قدیمی به شمار آورند دوست دارم به بسیجیان جوان‌تر این را بگویم که همواره ارتباط خود را با قرآن مستحکم کنید و به آن تأسی جویید.

خاطره من  نیز از قرائت سوره ای بود که یکی از شهدا بیشترین توجهش به آن بود و مرا واداشت که پای صحبتش بنشینم و آن ماجرا از این قرار بود.

قبل از عملیات والفجر 8 گروه سی چهل نفری ما از مزینان سبزوار عازم جبهه شد و در هر شهری که توقف می کردیم عده ای از همشهریان که شنیده بودند این تعداد رزمنده از روستای آنها عازم هستند به دیدارمان می آمدند و با ذکر دعا بدرقه امان می کردند.

یکی از رزمندگانی که در جمع ما حضور داشت و در مزینان چهره ای شناخته شده بود محمد مزینانی معروف به محمد روس بود که چون پدر مرحومش در زمان حمله روسها به ایران به عنوان سرباز ایرانی برای آنها کار می کرد کلماتی را از آنها یاد گرفته بود و بعدها در مراسم جشن ملی و یا عروسی ها ادای آنها را در می آورد و به اصطلاح روسی صحبت می کرد و حتی در نمایشی که در ابتدای پیروزی انقلاب  نیز به عنوان بازیگر حاضر شد نقش یک ژنرال روسی را اجرا کرد مردم به او کربلایی علی اصغر روس می گفتند و فرزندانش نیز با همین نام شناخته می شوند .

محمد علاوه برشرکت در مکتبخانه ی قرآنی حاجی پیغمبر که یکی از روحانیون برجسته مزینان بود و قرآن را به شیوه ی ملاهای قدیمی به بچه ها می آموخت ؛ در مراسم تعزیه نیز شرکت فعال داشت و خودش نیز نقش های حضرت قاسم و شوذب و امام حسین (ع) را ایفا می نمود و الحق و الانصاف صدای خیلی خوب و با صفایی داشت به خصوص وقتی مداحی اهلبیت علیهم السلام را می نمود.

در این سفر اعزام به جبهه یکی از افتخارات من همراه شدن با این انسان وارسته بود و هر از چندگاهی او را زیر نظر داشتم که در گوشه ای خلوت می نشیند و کتابی کوچک را در میان دودستش می گیرد و در حالی که آن را می خواند هی سر تکان می دهد و اشک می ریزد ابتدا فکر کردم کتاب نوحه و یا ادعیه و یا نسخه ای از تعزیه هایی است که اجرا می کند  ولی با تکرار این صحنه ها کنجکاویم بیشتر شد و در استادیوم تختی مشهد مقدس به سراغش رفتم  و قصه ی اشکها و آن کتاب را از او پرسیدم بی هیچ عذر و بهانه ای آن را نشانم داد و دیدم قرآن  جیبی است که در دست دارد و علت گریه هایش را هم با تلاوت آیاتی از سوره ی یس نشانم داد که در باره ی روزقیامت و احوالات انسان پس از دمیدن در صور اسرافیل بود که از آیه ی 51 با این کلمات شروع می شود« ونفخ فی الصور فاذاهم... بار دیگر در صور دمیده می شود و همه ی آنها از قبرها بیرون آمده و شتابان به سوی پروردگارشان رهسپار می شوند...» وقتی احوالات مردم در روز قیامت را می خواند اشکهایش دوباره سرازیر شدند.

پس از شهادت محمد در عملیات والفجر 8 یک بار به منزل آنها رفتم و چون چشمم به آن قرآن افتاد و عکس جنازه اش را در داخل قبر دیدم که آرام خوابیده بود صدایم به گریه بلند شد و چون دختر کوچکش علت را پرسید ماجرا را تعریف کردم و گویا این کلمات برایش آشنا بود چون او هم سخنان مرا تأیید کرد و گفت : وقتی کوچک بودم بابا همیشه این آیه ها را برایم زمزمه می کرد و از بهشتیان و جهنمیان می گفت ...

یکی دیگر از افتخارات این جانب جمع آوری داستانهای پیرامون قرآن کریم است که امید وارم روزی امکانی  فراهم بشود تا آنها را به چاپ برسانم. در یکی از داستانهایی که اخیراً بازنویسی کرده ام خاطره ای از یک رزمنده ی شجاع لر است که به نظرم برای این موضوع جالب است.

خاطره ای از سردار شهید مصیب ذوالفقاری که از استان چهارمحال و بختیاری عازم جبهه ها شده بود او در این خاطره می گوید: در منطقه ی عملیاتی کربلای 5 دشمن سعی می کرد مناطق از دست رفته اش را با فشار پاتک بسیار پس بگیرد. در یکی از این روزهای سخت که با پاتک دشمن مقابله می کردیم ، دیدم یکی از بچه ها روی خاکریز خوابیده و یک قرآن جیبی هم دستش گرفته و تلاوت می کند هم تعجب کردم و هم کمی بهم برخورد و با لحنی ملایم که به تلخی می زد به او گفتم : برادر الان موقع قرآن خواندن نیست باید برویم جواب پاتک دشمن را بدهیم ، شماهم بیاید کمکی بکنید!

نگاه مهربانانه ای به من کرد و درخواست کرد که کمی نزدیکتر بروم . جلوتر رفتم ، پارچه ی روی پایش را کنار زد ، در میان بهت و حیرت عمیق دیدم که جراحت سختی برداشته و یک پایش قطع شده بود و به من گفت : منتظرم که به پشت خط منتقل شوم و حالا برای تسکین درد دارم آیات کلام الله مجید را تلاوت می کنم !

این سردار شهید نقل می کند که بعد از بازگشت از عملیات رفتم به همان جایی که آن رزمنده مجروح را دیده بودم نزدیک که شدم قرآن هنوز دستش بود و باهمان وضعیت به شهادت رسیده بود و من از همان جا با خدای خودم عهد کردم که تا آخرین قطره خونم که در رگهایم جاری است  ارتباطم را با قرآن حفظ کنم و از آیات نورانیش انرژی بگیرم.این حالات تمامی رزمندگان و شهدای هشت سال دفاع مقدس ما بود انس باقرآن و شهادت با قرآن.

روی سینه های پاسدارانمان در آرم ونشان پاسداری شان نوشته است واعدوالهم ماستتطعتم من قوه و بسیجیانمان افتخارشان به آیه ی و نرید انمن علی الذین استضعفو ا فی الارض می باشد...

علی مزینانی عسکری

رزمنده دفاع مقدس
  • علی مزینانی
۰۳
شهریور
۹۳

با حضور مسئولین  جهاد دانشگاهی دانشگاه تربیت مدرس ، جلسه هم اندیشی گروه فرهنگی، هنری شاهدان کویرمزینان برگزار شد.

به گزارش شاهدان کویرمزینان؛ در این جلسه که به منظور چگونگی حضور گروه جهادی دانشجویان دانشگاه تربیت مدرس در مزینان و برگزاری یادواره و برنامه پیاده روی و اکران فیلم و حضور پزشکان اعزامی برگزارشد گزارشی از موقعیت جغرافیایی و تاریخی مزینان و منطقه ارائه شد و مقرر گردید یادواره شهدای مزینان در 19 شهریور در هیئت حسینی مزینان برگزار شود.

در ادامه این جلسه زارع مسئول جهاد دانشگاهی تربیت مدرس نیز نحوه ی حضور گرو ه های جهادی در شهرستان داورزن و روستاهای تابعه را توضیح داد و اظهار امیدواری کرد که با همکاری تمامی مقامات محلی و شورای اسلامی و پایگاه بسیج و دهیاری مزینان برنامه های فرهنگی، هنری و ورزشی مناسبی را در مزینان برگزار نمایند.

این نشست با حضور زارع و نعمتی از مسئولین جهاد دانشگاه تربیت مدرس و علی رضا مزینانی ، حسن دست مراد، احسان هدایتی ، علی رضا صانعی مزینانی ، نورالله مزینانی ،علی عسکری و محسن مزینانی موسسین و اعضاء فعال شاهدان کویرمزینان در دفتر موسسه شاهدان برگزار شد.

  • علی مزینانی
۲۶
مرداد
۹۳

26مرداد یاد آور روز بازگشت آزادگان به خاک مقدس جمهوری اسلامی ایران است ؛ آزادگانی که سالها رنج اسارت و دوری از وطن را تحمل کردند و با سرافرازی به میهن خود بازگشتند.

مزینان نیز در هشت سال دفاع مقدس علاوه برتقدیم ده ها شهید و جانباز و ایثارگر چهار نفر از فرزندانش به اسارت رژیم بعث در آمدند و همراه با آزادی دیگر آزادگان در میان اشک شوق پدران و مادران و دوستان و همشهریانشان وارد به زادگاهشان شدند.

در آن روزهای خاطره انگیز هر یک از آزاده های مزینانی باورود به مزینان پس از استقبال باشکوه در حالی که بعضی از آنها صورتشان تکیده و مویشان سفید شده بود شروع کردند از رنج اسارت گفتن و پس از شادمانی از اینکه به آغوش والدینشان بازگشته اند تنها حزن واندوهشان را پرواز ملکوتی رهبر کبیر انقلاب عنوان نمودند.

شاهدان کویرمزینان  روز ورود آزادگان به میهن اسلامی را به چهار آزاده سرافراز ؛ حاج محمد مزینانی فرزند رضا کبل اکبر، حاج مهدی مزینانی آزاده فرزندغلامحسین خداداد، حاج علی مزینانی فرزنداکبر احیاو کربلایی حمیدمزینانی فرزند اکبرحسنعلی تبریک می گوید.

در این تصویر تمامی افراد ایستاده کنار هم آزادگان مزینانی و روستاهای اطراف هستند که برای خاکسپاری یکی ازهمرزمانشان  آزاده ی سویزی به نام غلامرضا علیپور که چند روزپیش دارفانی را وداع گفت در روستای سویز حضور یافتند.یادش گرامی


  • علی مزینانی
۲۳
مرداد
۹۳

درسال 1343ه.ش در خانواده ای متدین و مذهبی و کشاورز،از تبارکویرنشینان مزینان، کودکی به دنیا آمد که پدرش محمدتقی او را به عشق خادمی حرم مطهر امام رضا(ع) مفتخربه غلامی ارباب خراسانی ها نمود و نام غلامرضا را برایش انتخاب کرد..

غلامرضا تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مزینان سپری کرد و برای کمک به پدر در تامین هزینه های سخت زندگی درس را رهاکرد و عازم دیار غربت شد و به کاربنایی و میوه فروشی در تهران مشغول شد ولی در هر زمان که خانواده برای برداشت محصول کشاورزی نیاز به او داشتندکار را درپایتخت رها می کرد و به امداد پدر می شتافت.

خلق خوش و برخورد مهربانانه و سیمای شاداب غلامرضا موجب شده بود که اودر بین دوستان از محبوبیت خاصی برخوردار باشد و چون در هیچ کاری که درست یان ادرست بود قسم نمی خورد و از واژه ی جداً استفاده می کرد معروف به رضا جداً بود.

غلامرضا عاشق ورزش والیبال بود و یکی از افراد ثابت تیم مزینان به شمار می آمدکه در ایام تعطیلی عید نوروز درسبزوار و حومه مزینان مسابقه می دادند.

محرم هرسال مزینان شاهد حضور عزادارانی است که خانه و زندگیشان را در تهران و دیگر شهرها رهامی کنند و راهی زادگاهشان می شوند و غلامرضا نیز یکی ازهمین افراد بودکه علی رغم نیاز مالی ،در ایام سوگواری سالارشهیدان به وطن بر می گشت و به طور همزمان در دوهیئت ابوالفضلی و علی اکبری(ع) اسم می نوشت و داوطلبانه خادمی عزاداران رابرعهده می گرفت.

دوره خدمت سربازی او فرا رسید و غلامرضا دست از کار کشید و داوطلبانه خودش را به پاسگاه ژاندارمری داورزن معرفی کرد و پس از طی دوره آموزشی در پادگان  04 بیرجند با جمعی از دوستان مزینانیش ازطریق ارتش جمهوری اسلامی به جبهه سومار اعزام شد و در شب عملیات مسلم ابن عقیل(ع) همان گونه که خود گفته بود گلوله مستقیم دشمن بر پیشانیش نشست و در نهم مهرماه هزار و سیصدو شصت و یک به خیل شهیدان دفاع مقدس پیوست و پیکر مطهرش پس ازتشییع باشکوه دربهشت حضرت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.

شاهدان کویرمزینان یکی از قسمت های مستند شهدای مزینان را که از شبکه های مختلف سیما پخش شد به معرفی  این شهید اختصاص داد و همرزمان و دوستان و برادر بزرگ این شهید به نقل خاطره از او پرداختند و همگی به خوش خلقی و مهربانی او اذعان داشتند.

                                      *****

سفارش شهیدغلامرضامزینانی (عسکری)؛

ازقول من به دوستانم سلا م برسانید و بگویید غلامرضا راحلال کنید.ازقول من به مردم مزینان بگویید غم مخورید به همین زودی آقایمان ازپس پرده غیبت بیرون می آید و جلادان و خونخواران رانابود می کند.

به همه برادران وصیت می کنم که جهاد در راه خدا را فراموش نکنید،زیرا درراه خداکشته شدن افتخاری بزرگ است.



  • علی مزینانی
۱۷
مرداد
۹۳

ارسال پیامک این هفته سامانه شاهدان کویرمزینان که به همت یکی از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس و از فرهنگیان با سابقه ی منطقه 15 تهران جناب آقای حسن دست مراد مزینانی برای همشهریان مزینانی ارسال می شود تعلق گرفت؛ به پیام ارزشمند پاسدار شهید عباس تیماجی ، شهیدی از خطه ی کویرادیب پرور و قهرمان خیز مزینان که این پیام را سی سال پیش و در زمانی که راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شده بود برای دختر خردسالش که اکنون خود دهه ی سوم زندگانیش را سپری می کند و به نام پیام آور کربلا حضرت زینب کبری (س) مفتخر است می فرستد و می گوید : دخترم زینب! با همه ی دلبستگی ها که به زندگی و به تو دختر خردسالم داشتم به ندای «هل من ناصر ینصرنی » حسین زمان لبیک گفتم.

ما نیز بنا بر رسالتی که داریم پس از ارسال هر پیام شهیدی از مزینان سعی می نماییم تا او را برای مخاطبان گرانمایه بیشتر معرفی کنیم چرا که شاهدان کویرمزینان با نام این دلیرمردان به صحنه آمد و امیدواریم همچنان این راه حتی پس از ما هم و حتی پویاتر از ما توسط فرزندان پرتوان مزینانی ادامه یابد. وباز دست نیاز به سوی تمامی یاران اهل قلم و خانواده معزز شهدای مزینان دراز می کنیم و از همرزمان و همسنگران شهدا نیز می خواهیم تا خاطرات خود را یا از طریق بخش نظر شاهدان کویر و یا ایمیل alimazinani@mihanmail.ir  ارسال نمایند.

زندگینامه شهید عباس تیماجی مزینانی :

شهید عباس تیماجی مزینانی فرزندحسین در سال 1335 ه.ش در خانواده ای مذهبی و آشنا به مفاهیم و معارف اسلامی و فرهنگی به دنیا آمد.

پدر و مادر او قبل از به دنیا آمدن عباس برای ادامه ی زندگی و تأمین معاش و اقتضای شغلی از مزینان راهی پایتخت شده بودند . پدر دانای عباس که شاهد و ناظر فساد دربار رژیم پهلوی بود سعی می کرد فرزندانش را به مدارسی بفرستد که آموزه های دینی و اسلامی را به آنها تعلیم دهد برای همین پس از تولد عباس و فرا رسیدن زمان  تحصیل،  او را به مدرسه ای مطمئن فرستاد و پس از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی عباس برای ادامه ی تحصیل در مقطع دبیرستان راهی مدرسه ی دارالفنون شد.

عباس پس از اتمام تحصیل دبیرستان راهی سربازی شد و روزهای پایانی خدمت سربازی او مصادف شد با انقلاب اسلامی و به فرمان حضرت امام خمینی (ره) از پادگان فرار کرد و به صف مبارزان پیوست.

وی که آشنا به فنون نظامی بود در تمامی صحنه های پیروزی انقلاب فعالیت داشت و همراه دیگر همرزمانش به پاکسازی کلانتری هاپرداخت و پس از پیروزی انقلاب و تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی لباس سبز پاسداری را برتن نمود و با توجه به مهارت نظامی که داشت نیروهای زیادی را آموزش و راهی جبهه ها کرد.

شهید عباس تیماجی  علاوه برخدمت شبانه روزی در سپاه تصمیم به ادامه تحصیل گرفت و در سال 1362 در امتحان ورودی دانشگاه شرکت کرد و در رشته ی آمار و تحقیقات پزشکی قبول شد اما به لحاظ بعضی از خواسته های درونی  نپذیرفت و درسال 64 مجدد با شرکت در کنکور  دانشگاه  با رتبه ی قابل توجه و بالایی در رشته ی پزشکی پذیرفته شد اما عشق به جبهه و جهاد او را باردیگر به میادین نبرد کشاند و عاقبت در 25مرداد سال1364ه.ش در سرزمین تفتیده فکه به فیض عظیم شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش پس از تشییع با شکوه در تهران در گلزار بهشت زهرا(س)آرام گرفت. یاد و نامش جاودانه باد.

فرازی از وصیت نامه شهید عباس تیماجی مزینانی :

در بخشی از وصیت نامه ی او خطاب به همسرش چنین آمده است : ای همسر خوب و مهربانم ، در این روزهای آخر که تا عملیات فرصتی نمانده خواستم بگویم که تو مشوق من در این راه مقدس بودی و من بسیار خود را به شما مدیون می دانم . انشاء الله که خداوند این زحمات را از شماقبول و ذخیره آخرت شما قرار دهد.در تربیت فرزندانمان نهایت دقت را داشته باشید.

شهید تیماجی خطاب به دخترش چنین می نویسد؛ زینبم! بابادر شرایطی به جبهه رفت که جنایتکاران هرروز و شب بدون هیچ بهانه ای شهرهای ما را بمباران می کنندتا اینکه خداوند به من هم لیاقت داد و در جبهه پذیرفت و آنچنان پذیرفت که با همه ی دلبستگی ها به زندگی و به تو دختر خردسالم به ندای «هل من ناصر ینصرنی » حسین زمان لبیک گفتم.

دخترم ! دنیا مار خوش خط و خالی است . بهوش باش که تو را فریفته خود نکند شیطان نفس را به زنجیر بکش . مبادا به مال دنیا فریب بخوری ...

منبع : با نگاهی به کتاب مزینان ، عشق آبادی کوچک (یادمان شاهدان کویر)نوشته دکتر احمد باقری مزینانی
  • علی مزینانی
۱۴
مرداد
۹۳

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ گروهی از بسیجیان و مسئولین فضای مجازی و سایبری ناحیه قدس سپاه حضرت محمدرسول الله(ص) تهران بزرگ با حضور در منزل شهید حسین مزینانی با والدین این شهید دیار کردند.

  • علی مزینانی
۱۳
مرداد
۹۳

امیر سرتیپ خلبان عزیز نصیرزاده به همراه جمعی از فرماندهان عالی رتبه نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی روزشنبه با حضور در منزل برادران شهیدی با والدین این شهیدان دیدار کردند.

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ پس از سی و سه سال از شهادت سربازیکم علی مزینانی که اولین شهید مزینان  و منطقه داورزن می باشد جمعی از مقامات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی با همراهی امیر سرتیپ خلبان عزیز نصیر زاده معاون هماهنگ کننده نهاجا باحضور در مزینان با والدین شهیدان علی ، محمد و حسین مزینانی معروف به شهیدی دیدار و گفت و گو کردند.

شهید علی مزینانی فرزند اصغر در سال 1340ه .ش در مزینان متولد شد و پس از اتمام تحصیل در مقطع پنجم  ابتدایی برای ادامه تحصیل و کار عازم تهران شد. او در شروع انقلاب اسلامی با برادرانش در راهپیمایی ها و مبارزه علیه طاغوت شرکت فعال داشت و با شروع جنگ تحمیلی به خدمت مقدس سربازی اعزام و در نیروی هوایی ارتش آموزش دید و پس از اعزام به جبهه به نیروهای شهید چمران پیوست و عاقبت در 1360/05/30 ه.ش درمنطقه سوسنگرد به فیض شهادت نائل آمد و به عنوان اولین شهید دفاع مقدس مزینان و منطقه داورزن نام گرفت.

پس از او برادرش پاسدار شهید محمد مزینانی که مدتی به عنوان پاسدار و محافظ بیت حضرت امام(ره) در جماران مشغول به فعالیت بود در منطقه طلائیه مفقود الاثر و پس از گذشت چندسال، شهادت وی تأیید و یادبودی برای او در مزینان و بهشت زهرا(س) تهران ساخته شد.

سومین شهید فرزندان اصغر و صفیه مزینانی پاسدار شهید حسین مزینانی است که با نام مستعار محسن همراه باسربازان گمنام امام زمان (عج) فعالیت گسترده ای در مبارزه با اشرار داشت و پس از بازگشت از مأموریت در منطقه سنگ سفید سبزوار بطور مشکوکی به شهادت رسید.

پس از شهادت این سه برادر و دو پسر عمومی شهیدشان مهدی و یدالله مزینانی مردم قدرشناس مزینان این خانواده را به نام شهیدی می شناسند.


دیدار مقامات عالی رتبه نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی به طور اتفاقی رخ داده است که پس از رویت عکس شهیدان مزینانی بر سر در منزل آنها توسط  یکی از نیروهای زحمتکش این یگان، موضوع  به استحضار فرمانده نیروی هوایی ارتش رسانده شده و وی با دستور به معاون هماهنگ کننده خود می خواهد که به نیابت از ایشان با این والدین فداکار دیدار نماید.

شایان ذکر است امیر سرتیپ خلبان شاه صفی فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی  پس از اطلاع از حضور خانواده سه شهید والامقام در مزینان طی تماسی اظهار امیدواری می کند که به زودی با والدین این شهیدان دیدار نماید.

ذکر این نکته لازم است که مزینان مفتخر به حضور دو خانواده سه شهید به نامهای شهیدان حسینی و شهیدی می باشد.


 سه برادر شهید مزینانی (شهیدی) 

   

شهیدعلی مزینانی(شهیدی)  شهیدمحمدمزینانی(شهیدی)   شهیدحسین مزینانی(شهیدی)

 

دوپسرعموی شهیدان شهیدی

 

   

 شهیدیدالله مزینانی (شهیدی)     شهیدمهدی مزینانی (شهیدی)

  • علی مزینانی
۰۲
مرداد
۹۳
شاهدان کویرمزینان ؛ همان طور که پیش از این گفته ایم هنوز آمار کاملی از شهدای مزینان در دست نیست و این در حالی هست که هرچند گاهی رسانه ها با یکی از بستگان شهدای مزینان مصاحبه می نمایند و ما تازه متوجه می شویم که آن شهید مزینانی است این بار هم روزنامه جوان به سراغ مادر شهید صحت رفته که مزینانی است و امیدواریم با کمک شما همشهریان اطلاعات کاملی از این مادر در اختیار شاهدان کویرمزینان قرار دهید و اگر شهیدی را می شناسید که مثل این مادر مزینانی است بازهم با حضور در بخش نظر ما را برای زیارت آنها همراهی نمایید.
در ادامه متن مصاحبه مادر شهید سیدحسین صحت بانو بتول مزینانی که اول مرداد در جوان آنلاین منتشر شده است به حضور تقدیم می شود:

تشییع و خاکسپاری پیکر جانباز شهید در نجف آباد

مادر چشم‌انتظار شهید سیدحسین صحت در گفت‌وگو با «جوان»:
پیکر حسین را مادرش زهرای اطهر غسل و کفن کرده است
کاش می‌آمدی تا بار دیگر سربند یا زهرا (س) را با همین دستان چروکیده و پینه بسته بر پیشانی بلندت می‌بستم.

 کاش می‌آمدی تا بند‌های پوتینت را بار دیگر محکم‌تر از قبل می‌کردم تا نکند چشم‌های نگرانم تو را مردد کرده و قلبت را بلرزاند.

کاش می‌آمدی تا بار دیگر آوای «فالله خیر حافظا» را در زیر گوش‌هایت زمزمه نمایم.

گم گشته کربلایی‌ام بیا! اینجا جای تو را لاله‌های سرخ زینبی گرفته‌اند و من مادرانه‌هایم را امروز به پای همه قداست‌هایشان می‌ریزم. بیا تا بار دیگر حماسه بیافرینی و ناصر حسینی شوی و فدایی راهش. گم گشته‌ام بیا! تا مادرانه‌های منتظرانه‌ام به پای تو ریخته شود. این بار هم پای مادرانه‌های «بتول مزینانی» مادری 77 ساله می‌نشینیم که 32 سال از عمرش را به انتظار فرزندش سید‌حسین صحت گذراند تا حماسه زینبی دیگری را رقم زند.

12 سال بیشتر نداشتم که ازدواج کردم. پنج دختر و دو پسر دارم که فرزند سومم سیدحسین در سال 1361 یک روز بعد از فتح خرمشهر در عملیات بیت‌المقدس، به شهادت رسید. مقطعی از دوران بارداری حسینم در ماه مبارک رمضان سال 1342 بود. همه دوران بارداری‌ام را در مراسم و مساجد سپری کردم. می‌دانستم که حضور در چنین اماکن مقدسی تأثیر معنوی خودش را دارد. حسین زیر بیرق ابا‌عبدالله‌الحسین (ع)‌ رشد پیدا کرد و بزرگ شد. اهل مسجد و روضه امام حسین(ع) ‌بود. حسین خط شهادت و صراط منیرش را از همین مجالس وعظ و مسجد گرفت.

خیلی قبل از اینکه جنگی آغاز شده باشد، خواهرش خواب دیده بود که حسینم به شهادت می‌رسد و مراسم ختمش در ماه مبارک رمضان بر‌گزار می‌شود، همین‌‌طور هم شد. خبرشهادتش که به ما رسید ما مراسم ختمی را در مسجد برگزار کردیم. اگر چه پسرم جسدی نداشت اما برایش مراسم گرفتیم. ماه مبارک رمضان سال 1361 بود. در گمنامی و مظلومیت مراسمش را برگزار کردیم. چون جدش حضرت‌زهرا(س) ‌غریبانه به شهادت رسید. خیلی‌ها به شهیدم متوسل شده و حاجاتشان را گرفته‌اند. بحق گفته‌اند که شهدا امامزادگان عشقند. برای آخرین بار که راهی شد چون خواهرش باردار بود و در خانه ما بودند، نتوانستم به بدرقه‌اش بروم و تا سر کوچه همراهی‌اش کردم. من که نمی‌دانستم این رفتن را باز‌گشتی نیست. هر بار هم که می‌رفت و می‌آمد از خاطرات و دلاوری‌های همرزمانش برایم حرف می‌زد. از رفتن تا شهادتش هم پنج روز بیشتر طول نکشید. عملیات بیت‌المقدس و فتح خرمشهر بود. پای رادیو نشسته بودم که خبر آزادی خرمشهر را شنیدم همانجا سجده شکر به جا آوردم که فرزند من هم در این عملیات شرکت داشته و سهمی در این فتح دارد. مدتی بعد از عملیات که خبری از حسین نشد و نامه‌ای از او به دستمان نرسید، پیگیر شدیم، فهمیدیم مفقودالاثر شده است. از آن روز به بعد وقتی پیکر شهدا را می‌آوردند من و پدرش به معراج شهدا می‌رفتیم تا شاید خبری هم از فرزند‌مان به دست بیاوریم. پدرش و برادرش برای شناسایی و یافتن خبر و پیکر حسین به آبادان و معراج شهدای آنجا هم رفته بودند که بی‌فایده بود. برای مجلس ختمش اعلامیه زدیم، یکی از دوستان و همرزمان حسین به صورت اتفاقی اعلامیه و عکسش را دیده بود و به برادر حسین گفته بود که من شهید صحت را می‌شناسم. او نحوه شهادت حسین را اینگونه برایمان روایت کرد: «ابتدا تیری به دست حسین می‌خورد و او با زیر پیراهنش دستش را می‌بندد و دوباره راهی می‌شود. بار دیگر خمپاره به او اصابت کرده و حسین را اربا اربا می‌کند. آنجا بود که متوجه شدیم حسینم دیگر پیکر ندارد و من راضی بودم به رضای خدا...

در غم از دست رفتنش به لطف پروردگار گریه و زاری نکردم. فقط از خدا می‌خواستم که کاش پیکر و جسدی داشت تا برایش سنگ مزاری می‌گذاشتم و برای آرامش خودم و وقت دلتنگی هم که شده به آنجا سر می‌زدم. در همین اوضاع و احوالات بودم که مادر شهیدی که از دوستان ما بود حسین را در خواب می‌بیند. حسین خودش را به مادر شهید معرفی می‌کند و می‌گوید: به مادر من بگویید، اینقدر برای جسد من بی‌تابی نکند، حضرت‌زهرا (س) ‌من را غسل داده و کفن کرده‌اند. در ادامه حسین گفته بود، فرزند خواهرم که به زودی به دنیا می‌آید، پسر است نام او را «حسین» بگذارید.

ما هم به گفته حسین عمل کردیم و نام فرزند خواهرش را حسین گذاشتیم. او الان ازدواج کرده و صاحب دو فرزند است.

دلتنگی‌های مادرانه

من برای 32 سال نبودن‌هایش خدا را شاکرم. خدا را شاکرم که شرمنده جدش حسین نشدم. عاقبت بچه‌هایم برایم بسیار اهمیت دارد. چهار ماه که از شهادتش گذشت سیاه را از تنم در‌آوردم. شب‌ها و نیمه‌شب‌ها گریه کرده و با خدا درد‌‌دل می‌کردم. هرگز پیش اغیار و نامحرمان گریه نمی‌کردم، نمی‌خواستم دشمن شاد شویم. من خودم هم همواره ذکر همیشگی‌ام این است:«اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک» خودمان که لایق نبودیم. مادر باشی و دلت نسوزد که دیگر هیچ! اما وقتی خدا در کار باشد و ایمان به راهی که رفته است، آرامت می‌کند آرام می‌شوی...

اما من دلم برای جانبازان و خانواده‌هایشان می‌سوزد، دلم برای جانبازی که باید سال‌ها به آسمان خیره شود، می‌سوزد. امیدوارم که یادمان باشد برای اعتلای انقلاب و اسلام و نظام کشورمان چه خون‌ها داده‌ایم و چه حماسه‌ها آفریدیم.



  • علی مزینانی
۲۶
تیر
۹۳

طیبه مزینانی نویسنده جوان مزینانی است که تاکنون 25کتاب در باره شهدای دفاع مقدس منتشر نموده و ده ها کتاب دیگر را در انتظار چاپ دارد.
وی دختر عباس مزینانی است که ما مزینانی ها این خانواده را به نام علیشاه می شناسیم و از عموی هنرمند این نویسنده جوان اکبرعلیشاه نیز بارها در شاهدان کویرمزینان اشعار زیبایی را منتشر نموده ایم و این بار به بهانه مصاحبه خبرنگار روزنامه خراسان با خانم طیبه مزینانی  که امروز 26تیرماه در این روزنامه منعکس شده است پای سخنان او می نشینیم تا با آثار و چگونگی نویسنده شدن هنرمند جوان مزینانی آشنا شویم.

 آنان که با آثار مکتوب دفاع مقدس آشنایی دارند و اهل مطالعه این قبیل آثار هستند به طور قطع تاکنون نام «طیبه مزینانی» را شنیده اند یا روی جلد برخی از این کتاب ها دیده اند و احتمالا نوشته ها و روایت های مملو از احساس او را خوانده اند. برخی خاطرات شهدا با روایت این نویسنده جوان گویی خواندنی تر و شنیدنی تر است. از نوشته هایش این طور بر می آید که او فقط «نمی نویسد» بلکه با سوژه هایش روزگار می گذراند و در ذهن و ضمیرش آن قدر با آن هاگپ و گفت می کند تا آنچه می نویسد از «دل»اش برآید. از طیبه مزینانی که از سال 1385 به طور جدی به عرصه نویسندگی دفاع مقدس وارد شده، تاکنون حدود20جلد کتاب در حوزه های دفاع مقدس با رویکرد خاطرات و معرفی شخصیت جهادی و اخلاقی شهدا منتشر شده که تعدادی نیز در نوبت چاپ قرار دارد. «بوی نم خاک»، «حکایت باران»، «کنعان »،«پسرم یوسف( پسر آقای سناتور)»،«حاجت روا» ، «گلویت را می بوسم» ،«بی قرار(وزیر خارجی)» ، «بی طرف» ،«حوراء» و... از جمله آثار قلمی این نویسنده 33ساله است. با او همکلام می شویم تا ضمن آشنایی بیشتر ، حرف هایش را بشنویم. اگرچه او از برخی بی مهری ها گلایه مند است اما نوشتن برای شهدا را خواست و لطف پروردگار می داند که جلوه ای نیز نصیبش شده است. شرح این همکلامی اینک پیش روی شماست...

* از چه زمانی به شکل حرفه ای قلم به دست گرفتید؟ اولین اثرتان چه سالی و با چه موضوعی منتشر شد؟

نمی دانم! از دوازده سالگی بسیار می خواندم و می نوشتم. اعتماد به نفسم پایین بود و شرم می کردم بگویم به جای درس خواندن، می نویسم! ده سال برای خودم رُمان نوشتم. برخلاف من، مادرم اعتماد به نفس بالایی داشت و اهل پیگیری بود. خبردار شد می نویسم. با اصرار زیاد من را فرستاد نزد دکتر محمود اکرامی فر. ایشان یکی از کتاب هایم را خواندند. بعد هم با اشتیاق گفتند: خیلی نرم و روان می نویسی، اما توی این بازار سیاه کتاب، کاری از پیش نمی بری، داستان کوتاه بنویس، بده روزنامه ها چاپ کنند هم مردم و هم اهل فن بدانند یک نویسنده ای، بعد رمان هایت را بفرست بازار. تمام راه تا خانه، گریه کردم و با خودم گفتم: این آقای دکتر هم مثل بقیۀ آدم های معروف، فقط می خواهد سنگ بیندازد جلوی پای آدم! اصلاً رمان  کجا و داستان کوتاه کجا؟! کتاب کجا و روزنامه کجا؟! همان روز رمان هایم را با دلم ریختم توی یک کیسه و گذاشتم توی انباری و قسم خوردم دیگر نه به دلم سر بزنم و نه به قلمم! همان روزها یک دوره، کلاس داستان نویسی در حرم مطهر برگزار شد. به اصرار مادرم شرکت کردم. آن جا بود که فهمیدم هم رمان هم دیگر سبک های ادبی جای خودش را دارد. دو ماه نگذشته بود، استاد به خیالش معجزه کرده و یک پدیده و نویسنده خوب، خلق کرده ! جریان به گوش مادرم رسید. همان کیسه را بُرد، گذاشت جلوی استاد و گفت: دخترم، مادرزاد نویسندۀ حرفه ای بوده. اصلاً توی خانوادۀ ما، شاعری و نویسندگی ذاتی و موروثی است.

** خانم مزینانی با توجه به این مقدمه که اشاره کردید علاقه مندم بدانم از چه زمانی و چگونه به عرصه نویسندگی دفاع مقدس روی آوردید؟

در حقیقت من نخواستم، خدا خواست و من نه پایم، که دلم و قلمم به این راه کشیده شد. بزرگی بود که به قصد منافع مالی و شاید هم معنوی خودش، من را فرستاد بنیاد شهید تا پرونده ای از آن ها بگیرم. آن جا با خانم ها فاطمه جهانگشته و زهرا فرخی؛ نویسنده های خوب مشهدی آشنا شدم، گفتند: برای خودت بنویس نه به اسم دیگران. گفتم: من کجا و شهدایی که همه شان عین ملائکه ها دو تا بال دارند کجا؟! مجابم کردند. برای اولین بار با شرم از مزاحمت و ترس از مهارت نداشتن در مصاحبه، رفتم خدمت خانوادۀ جانباز سیدمحمد مظفری. داستانشان را نوشتم. خانم صداقت که واقعاً برازندۀ نام خانوادگی شان هستند و به گردن بنده حق دارند، مسئول صفحۀ عشقستان روزنامه قدس، خیلی زود آن را چاپ کرد. همان داستان، بعدها تحت عنوان" اولین دیدار" به صورت کتاب چاپ شد. تازه فهمیدم می توانم برای همان شهدایی که تا چند روز قبل فکر می کردم از مادر معصوم و مقدس زاده شده اند، بنویسم. گفتم چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. اول رفتم سراغ 58 شهید زادگاه اجدادی ام؛ مزینان. یک سال طول کشید تا دو کتاب «بوی نم خاک» و «تا آسمان راهی نیست» را از خاطرات همان شهدا نوشتم. برای چاپ تأیید شد. هفت سال تمام پیگیری کردم و آنقدر به دلیل سهل انگاری برخی آقایان در ادارات ماند که حداقل پانزده کتاب که بعدها نوشته بودم، روانۀ بازار شد. آخرش هم آن دو کتاب تلفیق و با کلی حذفیات عکس و ... تحت عنوان «بوی نم خاک» منتشر شد. خلاصه اینکه به قول دکتر اکرامی فر؛ یا علی گفتیم و عشق آغاز شد!

** تعداد کتابهایتان در موضوع دفاع مقدس چند اثر است؟

گمانم حدود 25 عنوان که هم این ها و هم دیگر آثارم را مدیون حمایت های برادرانه و نظرات بسیار کارشناسانه استاد گرامی ام سیدعلیرضا مهرداد هستم که خودشان بهتر می دانند همواره قدردان زحماتشان بوده ام.

**خانم مزینانی شما سبک نوشتاری خاصی را دنبال می کنید و سعی کرده اید اغلب با شیوه «نرم نویسی» خاطرات شهدا و بازماندگان شان را روایت کنید. اکنون پرسشم این است که اساساً با استفاده از این روش چه تأثیری توانسته اید بر جامعه مخاطبان تان داشته باشید؟

ممنونم از این سوال ریزبینانه تان، چرا که بیشتر اوقات دیگران تصور می کنند این نوع سبک نگارش، نشانۀ ضعف قلم مولف است و نمی دانند در واقع سبکی است که گاهی، بسیار سخت تر از دیگر شیوه های نگارش است. خیلی وقت ها می رفتم مصاحبه، با مادران شهدایی حرف می زدم که نه سواد خواندن داشتند نه سواد نوشتن، با دل شان حرف می زدند، خیلی ساده و صمیمی و صادقانه. هیچ وقت تلاش نمی کنند کلماتشان را اسیر چارچوب های خشک ادبی کنند. در ارتباطات زیادم با مردم به این نتیجه رسیدم، راست است که می گویند؛ هر آن چه از دل برآید، بر دل نشیند. آن وقت بود که تصمیم گرفتم با دلم بنویسم، خیلی ساده. معتقدم یک اثر که برای عموم نوشته می شود، وقتی خوب است که برای مخاطب بدون توجه به سن و سواد، قابل فهم باشد. با این تفکر هر داستانی می نویسم برای چند نفر می خوانم که یکی شان کودک است! یکی  شان کم سواد و دیگری هم دارای تحصیلات عالی، اگر برای همه شان قابل فهم و به دور از توهین به فهمشان بود، کار را می دهم برای کارشناسی.

** با توجه به سابقه چندین ساله تان در این عرصه ، ارزیابی تان از گرایش مردم به آثار دفاع مقدس چیست ، آیا آثار دفاع مقدس در میان عموم مردم مورد توجه قرار می گیرد؟

بارها و بارها اعلام شده، متأسفانه سرانۀ کتابخوانی در کشورمان بسیار کم است و گمانم سرانۀ مطالعۀ آثار دفاع مقدس کمتر! را باید از کارشناسان بپرسید، اما گمانم یک دلیل مهم آن، خوب ننوشتن نویسنده ها بوده است که اغلب اوقات شهدا را، انسان های کاملاً مقدس و دست نیافتنی به تصویر می کشند، حال آنکه وقتی در زندگی شان جست و جو می کنیم، می بینیم آدم هایی بوده اند مثل ما، کم خطا و پُرخطا، اما به تقدسی رسیدند که لایق همجواری باری تعالی شدند.

** خانم مزینانی علاقه مندم خاطره ای از کارها و دیدارهایی که با خانواده شهدا داشته اید و همواره در ذهنتان به یادگار مانده را برایم بازگو کنید.

چند سال قبل خیلی اتفاقی پرونده های قطور ۲شهید که با هم برادر بودند به دستم رسید. شروع کردم به خواندن و اشک ریختن. خواندنم چندین روز متوالی طول کشید. به خود که آمدم یک کتاب نوشته بودم. وقتی خواندمش، خوشم آمد. با دلم نوشته بودم. به نظرم آمد که شاید برای چاپ بد نباشد. کارشناس ها نظرم را تأیید کردند. مصر بودم متن را به خانوادۀ شهیدان نشان بدهند و در صورت موافقت آن ها برای چاپ برود اما سهل انگاری شده بود و بدون اینکه بدانم کار برای چاپ رفته بود. تهران بودم. ساعت ده ـ یازده شب یک خانم با من تماس گرفت. خواهر دو شهید بود. پشت تلفن تا توانست گله کرد. می گفت: حق نداشتید به خاطر عواید خودتان برای برادرانم بنویسید. حق نداشتید از نام برادران من برای مطرح کردن خودتان استفاده کنید! حق داشت این حرف ها را بزند. برخی این کار را کرده اند. اما من هم حق داشتم. آن کتاب را به خواست خودم ننوشته بودم. تا صبح نخوابیدم و گریه کردم و تا دلتان بخواهد به خدا و آن دو شهید نق زدم که این بود، دستگیری تان؟! ساعت هفت صبح نشده، دوباره گوشی ام زنگ خورد. باز هم خواهرشان بود. لحنش عوض و مهربان شده بود. خیلی زیاد. می گفت: فکر می کردم شما هم مثل آن های دیگر، برادرهایم را بد معرفی کرده اید تا اسم و رسم خودتان را ثبت کنید. دیشب کتاب را به من رساندند تا سه صبح خواندم و گریه کردم! تا الآن منتظر ماندم صبح شود، بیدار شوید و به شما زنگ بزنم و بگویم: شرمنده ام خیلی زود قضاوت کردم. راستی شما چطور مادرم را ندیده اید و این قدر خوب از زبانش حرف زده اید؟ زن ها زود گریه می کنند، من زودتر. هم او گریه می کرد، هم من. گفتم: وقتی خاطرات بی بی و دیگران را می خواندم، احساس کردم همان تشتی که با شهادت پسرهایش گذاشته بودند روی دل بی بی، روی دل من هم گذاشته اند، این بود که یک باره دیدم دارم می نویسم.

** از 25 کتابتان کدام یک را بیشتر از آثار دیگرتان دوست دارید؟

کلیشه ای است اگر بگویم آدم نمی تواند بین فرزندانش یکی را بیشتر دوست داشته باشد، اما حقیقت همین است. فقط می دانم اگرچه برای هرکدام در زمان تالیفشان، بیشترین تلاش را کرده ام، اما اینک که آن ها را می خوانم با خودم می گویم کاش بهتر می نوشتم! نوشتنم را مدیون چند نفر هستم که شاید خودشان هم ندانند و اگر خداوند اجری برای نوشته هایم در نظر گرفته باشد در ثوابش محق تر از خودم هستند: اولین نفر، استاد گرامی ام دکترمحمود اکرامی فر است که سال ها قبل من را با پیشنهادش به گریه انداخت! دومین نفر، استادم جناب آقای حسین نصرا...  زنجانی که تا وقتی مشهد بود، هر هفته زنگ می زد و می خواست به جلسات نقد کتاب های دفاع مقدس بروم، بدون این که اهمیتی بدهد، یک جمله برای شهدا می نویسم یا نه!

سومین نفر هم استادم جناب سرهنگ علی رستمی که اهمیتی به نوپا بودنم نداد و تألیف رمان شهدای انصارالامام همدان را به من سپرد و بنده را به وادی نویسندگان دفاع مقدس کشاند.

  • علی مزینانی
۱۶
تیر
۹۳

مزینان در سال  47 هجری شمسی شاهد تولد کودکی در خانواده بزرگ صادقی منش بود که پدر فرهنگیش نام او را پرویز گذاشت ولی از همان کودکی او را علی صدا می زدند و خود او نیز این نام را بیشتر دوست داشت و همیشه به دیگران توصیه می کرد که او را علی خطاب قرار دهند .

علی به اقتضای شغل پدر که در آموزش و پرورش مشغول به کار شد همراه والدین به سبزوار هجرت کرد پس از طی دوران تحصیلی در مدارس ابتدایی و راهنمایی این شهر تا پایه ی سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد اما شور و شوق حضور در جبهه او را به میادین نبرد کشاند و برای اولین بار در دی ماه سال 63 در حالی که هنوز شانزده بهار از عمر پر برکتش نگذاشته بود به آرزویش رسید و به جبهه اعزام شد.

با بازگشت از اولین حضورش در جبهه ، چند ماهی بیشتر طاقت نیاورد و برای دومین بار در سال 64 وارد جبهه های جنوب شد  و پس از ماه ها حضور و شرکت در عملیاتهای مختلف از جمله والفجر 8 در نوزدهم بهمن سال 65 به فیض عظمای شهادت نائل گشت و پیکر مطهرش پس از تشییع باشکوه در جوار یاران و همرزمان شهیدش در گلزار شهدای شهرستان سبزوار آرام گرفت.

توصیه شهید علی صادقی منش مزینانی؛

امت شهید پرور و قهرمان ! همان طور که می دانید دنیا محلی است برای آزمایش انسان، مواظب باشید که غرق در دنیا نشوید.همیشه پیرو حق و حقیقت باشید و به قول مولا علی (ع)حق را بگوییدهرچند به ضررتان باشد. در مقابل مصائب زندگی ، مقاومت کنید.

منبع ؛ با نگاهی به مزینان ، عشق آبادی کوچک نوشته ی احمد باقری مزینانی
  • علی مزینانی
۱۱
تیر
۹۳

 

✍️مینودشتِ گرگان محل تولد فرزند تعزیه خوان نامی مزینان مرحوم محمد صدیقی مزینانی است که سال ها با صدای خاص و گرمش نقش حضرت علی اکبر (ع) و مدتی نیز وهب را در عاشورای مزینان اجرا می کرد.

🔷ذاکر اهلبیت علیهم السلام ، مرحوم حاج محمد صدیقی با تولد این فرزند پسر در یازدهم مرداد سال 1344 نامش را حسن گذاشت تا به طور احسن راه اسلاف بزرگوار خویش را بپیماید و وقت جهاد علم بر دوش بگیرد و به جنگ یزیدیان زمان بشتابد.

زنده یاد حاج محمد صدیقی در خصوص انتخاب نام فرزند شهیدش می گوید: «چون پدرم از روحانیون مبارز بود،نذر کرده بودیم که اگر فرزندمان پسر باشد نام پدر را که حسن بود روی او بگذاریم.»

🔷حسن دوران تحصیل ابتدایی و راهنمایی را در شهرستان مینودشت به پایان رساند و پس از آن به کار در کفاشی مشغول شد. با شروع جنگ تحمیلی او برای حضور در صف رزمندگان لحظه شماری می کرد تا اینکه توانست جواز اعزام را از والدین خود دریافت کند و پس از طی دوره آموزشی به عنوان سرباز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی عازم مناطق عملیاتی دفاع مقدس شد و با سازماندهی در توپخانه تیپ 61 محرم خراسان و رسته دیدبان در جبهه مشغول به خدمت شد و سرانجام در بیست و یکم اردیبهشت 1366 در منطقه ی بانه بر اثر ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در جوار بارگاه ملکوتی امام هشتم (ع) و در آرامگاه خواجه ربیع جایی که مرحوم محمد صدیقی به خاطر ارادتش به ثامن الحجج(ع) برای سکونت دائم انتخاب کرده بود به خاک سپرده شد.

 

🖍بعضی از خصوصیات اخلاقی و رفتاری شهید حسن


به بزرگتر ها خصوصا والدین خود احترام می گذاشت.از کمک کردن به نیازمندان و مستمندان دریغ نمی کرد، از دروغ گفتن و غیبت کردن پرهیز می کرد،اهل امر به معروف و نهی از منکر بود،و مورد احترام و اعتماد اطرافیان قرار داشت.به فرائض دینی به ویژه نماز و روزه اهمیت می داد،در نماز های جماعت شرکت می کرد.
اعلامیه ها و تصاویر و نوارهای سخنرانی حضرت امام را که توسط پدرش تهیه می شد،به کمک دوستانش تکثیر و بین مردم توزیع می کرد.

 

پیام شهید حسن صدیقی:

برادران و خواهران عزیز! شما را به اقامه فریضه نماز و گرفتن روزه و عشق و علاقه به انقلاب و امام توصیه می کنم.

  • علی مزینانی
۰۲
تیر
۹۳

با شروع عملیات نوسازی مرکز بهداشتی درمانی مزینان ، خیرین مزینانی به کمک شورای اسلامی مزینان  مجری طرح نوسازی درمانگاه شتافته  و اولین مبلغ اهدایی توسط پدر شهید علی مزینانی  اهدا شد .

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ حاج اکبر مزینانی حاج محمد علی پدر بزرگوار شهید علی مزینانی بعد از بازدید از روند ساخت مرکز بهداشتی درمانی مزینان ، مبلغ 500 هزار تومان اهدا نموده که امیدواریم با همت والای خیرین و نیکوکاران مزینانی هر چه زودتر این پروژه به سرانجام  .

همچنین خانواده معززشهید علی مزینانی مبلغ 500هزار تومان دیگر نیز به دیوار کشی و حصار بندی گلزار شهدا  کمک کردند .

معاونت و همکاری  مزینانی ها به ویژه خانواده معظم شهدا در ساخت و تکمیل پروژه های عمرانی همیشه الگوی خیرین بوده است و در همین راستا پدر شهید سیدرضا مزینانی حسینی، والدین شهید تاجفر مزینانی، پدر شهید محمد اسدی مزینانی و والدین شهدای شهیدی مزینانی نیز پیش از این مبالغی را به موسسه خیریه حضرت نرجس خاتون (س) برای تکمیل مجتمع بهزیستی کمک نموده اند.

شایان ذکر است ساختمان قدیمی بهداری مزینان با پیگیری های شورای اسلامی،دهیار و مسئولین مرکز بهداشت مزینان پس از موافقت دانشگاه علوم پزشکی و اداره بهداشت و درمان شهرستان سبزوار به طور کامل تخریب و با مبلغ اولیه اهدایی بستگان مرحومه بتول رفیعی به ارزش یکصد و پنجاه میلیون تومان  همزمان با میلاد فرخنده حضرت زهرا (س) طرح بنای جدید درمانگاه با حضور مسئولین شبکه بهداشت و درمان شهرستان سبزوار و داورزن و همچنین مسئولین محلی در زادگاه معلم شهید انقلاب دکتر علی مزینانی شریعتی  آغاز شد.

  • علی مزینانی
۳۱
خرداد
۹۳

صدا ی جمهوری اسلامی مرکز خراسان رضوی اقدام به تهیه نمایشی رادیویی با نام یکی از شهدای پر افتخار مزینان با هنرمندی هنرمندان عرصه ی نمایش کرده است که در هفته گذشته از مرکز خراسان پخش شد

به گزارش شاهدان کویر مزینان نمایش "شقایق های اروند "، داستان مادرشهید حمیدرضا مزینانی است که پس از گذشت سالها هنوز در انتظار فرزند شهیدش است .

بیقرار ی ها و چشم انتظاری این مادر روز به روز بیشتر می شود و خبری از گمشده اش نمی رسد تا اینکه شرایطی فراهم می شود تا با کاروان راهیان نوربه سمت مناطق جنگی همراه شود . او(مادر ) که در آنجا به دنبال فرزند مفقودالاثر اش می گردد ناگهان سوار بر قایقی در اروند خود را می بیند؛ گویی حمیدرضا اشکهای مادر را دیده و تاب نیاورده است و او را به نشانه هایی از خود آگاه می سازد ، پس از بازگشت مادر از اروند خبر پیدا شدن جنازه ی شهید مزینانی در حاشیه اروند که چیزی جز یک پلاک وچند استخوان نبود به قلب این مادر آرامش داد . 

تهیه کننده ، کارگزدان و نویسنده این نمایش عباس طاهری است که به همراه هنرمندان حامد حبیبی ، وحید مرکزی، علی رضا قبادی ، اکرم مولانژاد، نسیم رضایی  و... شقایقهای اروند را آماده و تقدیم مخاطبان رادیو نمودند.

خاطرات مادرشهید حمیدرضا مزینانی پیش از این در روزنامه قدس و همچنین با قلم شیوای نویسنده دفاع مقدس سرکار خانم طیبه مزینانی به رشته ی تحریر در آمده است اما مشخص نیست که آیا نویسنده این نمایش این خاطراترا خوانده و یا ناخود آگاه نام شهید حمیدرضا را انتخاب کرده است !

  • علی مزینانی
۲۷
خرداد
۹۳

شهیدنیوز: مادر شهید مزینانی گفت: احساس می­کنم که امید پیش ماست. امید فراموش شدنی نیست. نام امید هیچ وقت از ذهنمان فراموش نمی شود. نه امید بلکه همه بچه هایی که مثل امید رفتند و شهید شدند. یاد امید همشه در خاطرم زنده است.


 برای ر فتن به دانشگاه عجله داشت. مادرش قول داده بود «اگر دانشگاه قبول شدی، رضایت می دهم که بروی جبهه». آن روزها که قبول شدن در دانشگاه به این راحتی ها نبود، امید در آزمون سراسری دانشگاه ها شرکت کرد و یک ضرب در چهار رشته قبول شد. از شادی در پوست خود نمی گنجید. البته نه به خاطر قبولی در دانشگاه بلکه به خاطر رفتن به جبهه.

 

امید خیلی زود قید دانشگاه را زد و به جبهه رفت و در عملیات نصر 7 شرکت کرد. سرانجام در زمستان سال 66 در ماووت عراق جواز عبور گرفت و از دروازه شهادت گذر کرد و آسمانی شد. برای آشنایی بیشتر با سیره و سلوک این شهید به سراغ خانواده محترم ایشان در شهرک گلستان غربی رفتیم.

 

حاج غلامرضا مزینانی پدر بزرگوار شهید فقط سکوت کرد و چیزی از امید نگفت. اما خانم زهرا وهابیان مادر گرامی شهید با صبر و حوصله فراوان از روزهای گذشته یاد کرد. از روزهایی که با «امید»، شیرین تر و دوست داشتنی تر بود. صحبت های خانم وهابیان به قدری شنیدنی بود که یادمان رفت از ایشان درباره روزهای «بی امید» هم چیزی بپرسیم. مثلاً از غربت دیرینه اش  یا از دلتنگی ها و بیقراری های مادرانه اش. راستی یادمان رفت از حاج غلامرضا دلیل سکوت معنا دارش را بپرسیم و...

 

***

 

بزرگ اما کوچک

 

امید متولد بهار بود. 12 اردیبهشت 47 در خیابان شاپور به دنیا آمد. اسمش را خودم انتخاب کردم. سعید و حمید و امید. پسر اولم اسمش سعید است. دومی حمید. اسم سومی را امید گذاشتم. امید وقتی به دنیا آمد خیلی ریزه میزه بود. به قدری کوچک بود این بچه که بغل کردنش سخت بود. یادم هست امید 10 ماهه بود، بغلش کردم و رفتم دکتر و گفتم: امید به قدری کوچک است که می ترسم بغل کنم. دکتر خندید و گفت: «روحی بزرگ در جسمی کوچک است». از بچگی روح بلندی داشت. بیقرار بود. جسم کوچکش طاقت روح بلندش را نداشت. هیچ وقت به خاطر کارهای کوچک گریه نمی­کرد. عمیق بود امید. فهمیده و باهوش. در سه سالگی اعداد ریاضی را به طور کامل یاد گرفته بود. خودم اعداد و ارقام را به امید یاد دادم. اعداد دو رقمی را به راحتی در ذهنش حل می­کرد و جواب می داد، زرنگ بود خیلی.

 

 

شاگرد نمونه

 

دوره دبستان را در خیابان پیروزی درس خواند. همین که از مدرسه به خانه می رسید، به فکر درس و مشق بود. دو زانو می نشست و کارهایش را انجام می­داد. در دوران تحصیل یک بار نشد به امید بگویم: «بنویس یا بخوان». به قدری مقید و منظم بود که کارهایش را سر فرصت انجام می داد. به خاطر همین کارها بود که در فامیل و خانواده زبانزد بود. از بچگی به درس علاقه نشان می داد. درسش واقعاً عالی بود. یک بار گفتم: امید من هیچ وقت ندیدم که تو در خانه درس بخوانی. خندید و گفت: «مامان، نیازی نیست که در خانه درس بخوانم. سر کلاس حواسم را جمع می کنم و یاد می گیرم». سال 62 از محله پیروزی جابجا شدیم و آمدیم سمت میدان نور. دوره دبیرستان را در دبیرستان تزکیه ثبت نام کرد. باز هم درسش خوب بود.  موقع تعطیلات تابستان می رفت پیش حمید و توی کارها کمک اش می کرد. آن موقع حمید سپاهی بود. امید هم می رفت و کمک حالش بود. خیلی ریزه میزه بود اما پشتکار عجیبی داشت. هر وقت می رفت پیش حمید، آنجا لب به چیزی نمی­زد. می رفت بیرون و با پول خودش غذا می خرید و می خورد. دوستان حمید گفته بودند: امید چرا این کارها را می­کنی؟ تو اینجا با ما کار می کنی پس می توانی همراه ما غذا هم بخوری. گفته بود: «نه این طور نیست. اینها بیت المال است. من مجاز نیستم از امکانات اینجا استفاده کنم». از همان موقع حواسش خیلی جمع بود

 

هوای جبهه

 

امید سوم دبیرستان بود. یادم هست روز 27 اسفند 64 وقتی از مدرسه برگشت خانه؛ بعد از ناهار گفت: «مامان اجازه می دهید بروم جبهه؟» بچه ها همیشه حرف هایشان را به من می گفتند. از اول به خاطر حجب و حیا به طور مستقیم چیزی به پدرشان نمی گفتند. الان هم اینطوری هستند. آن روز هم وقتی امید اجازه خواست برود جبهه، جوابم منفی بود. گفتم: نه اجازه نمی­دهم. فعلاً مدرکت را بگیر تا بعد. امید پرسید: چرا؟ گفتم: دلیل دارم. وقتی حمید دیپلمش را نگرفت و رفت جبهه. خیلی ها گفتند حمید به خاطر فرار از درس و مدرسه رفته جبهه. حالا نمی خواهم که این حرف را در مورد تو هم بگویند. اول دیپلمت را بگیر. بعد اگر خواستی برو جبهه. امید نگاهم کرد و اشک هایش ریخت. بدون اینکه حرفی بزند از اتاق رفت بیرون. پشت سرش گفتم: امید ! اگر خواستی تعطیلات تابستان برو جبهه. من حرفی ندارم. سال آخر دبیرستان دوباره اسفند ماه آمد سراغم و گفت: «مامان اجازه می دهی بروم جبهه». گفتم: امید اول دیپلم ات را بگیر. حالا هم خواستی دانشگاه نروی، مشکلی نیست. بعد از اینکه دیپلم گرفتی، برو دوره آموزشی. بعد هم برو جبهه. من این طوری نمی گذارم بروی جبهه. امید خوشحال شد و گفت:« آن وقت اجازه می دهی بروم؟» گفتم: تو که برای من از حمید و سعید عزیزتر  نیستی. آنها را گذاشتم رفتند جبهه. به تو هم اجازه می دهم که بروی. زیادی نگران نباش. دو باره بی صدا گریه کرد و بدون حرف و بدون چون چرا دو باره گذاشت رفت. خیلی با حیا بود. فهمیده و سربزیر.

 

 

امدادگر

 

امید وقتی دیپلمش را گرفت، همان سال در کنکور سراسری شرکت کرد و در چهار رشته نمره آورد. بعد از مشورت بالاخره رشته متولوژی دانشگاه تهران را انتخاب کرد و رفت سراغ ادامه تحصیل. درست تابستان همان سال(1365) بود که باز هوای جبهه به سرش زد. آمد و گفت:« مامان حالا که دانشگاه هم قبول شدم اجازه می دهی بروم جبهه یا نه؟» دیگر حرفی نداشتم. با رفتن امید هم موافقت کردم. امید وسایلش را برداشت و رفت. حدود 45 روز در بیمارستان امام خمینی (ره) دوره امدادگری را گذراند. سری اول به عنوان امدادگر رفت جبهه. در عملیات نصر 7 در جبهه حضور داشت. سال دوم دانشگاه دو باره پاییز همان سال از دانشگاه که برگشت خانه گفت: «مامان می خواهم دو باره بروم جبهه». گفتم امید پس تکلیف دانشگاهت چی می شود ؟ جواب داد: «درسم را آنجا می خوانم و ادامه می دهم.» سری دوم باز رفت و 45 روز در پادگان قصر فیروزه تهران دوره دید. بعد از پایان دوره آموزشی ، این بار به عنوان آرپی جی زن رفت به جبهه. سری دوم که داشت می رفت، موقع خداحافظی محکم بغلم کرد و چیزی نگفت. فقط سکوت کرد. لحظه آخر که داشت خداحافظی می کرد، جلوتر آمد و گفت: «مامان زیاد توی خانه تنها نمان ، برو بیرون» این جمله را گفت و دور شد.

 

کادوئی

 

موقعی که امید در دانشگاه تهران پذیرفته شد، گفتم امید! می­خواهم برایت یک کادویی بخرم. بلافاصله جواب داد و گفت: «مامان جان لازم نیست. من که کار خاصی نکرده ام. وظیفه ام بوده که درس بخوانم. چیز خاصی نیست». گفتم: نه من دوست دارم برای قبولی دانشگاهت یک کادویی خوب برایت بگیرم. هر چی لازم داری بگو تهیه کنم. گفت: «مامان!  حالا که اصرار می­کنی باشه می گویم. من یک کیسه خواب و یک بادگیر لازم دارم». گفتم اینها را برای چی می خواهی؟ خندید و گفت: «می خواهم موقع رفتن به کوهنوردی استفاده کنم». امید رفت کیسه خواب دوستش را گرفت و آورد خانه. من هم رفتم بازار و یک مقدار پارچه مخصوص خریدم. خودم یک بادگیر، یک شلوار، دستکش و یک کیسه خواب مخصوص برایش دوختم و آماده کردم. وقتی آماده شدند به عنوان کادویی دانشگاهش دادم به امید. از ته دل خوشحال شد. به نظرم بهترین کادویی که گرفته بود همان ها بودند. امید به کوهنوردی خیلی علاقه داشت. هر وقت فرصت می کرد همراه دوستانش می رفتند کوهنوردی. دوستانش می گفتند: امید موقع کوهنوردی توی کوله پشتی اش وزنه می گذاشت و می رفت بالا. خیلی ها نفس کم می آوردند و از نفس می افتادند اما امید خودش را می کشیده بالا. نگو آن موقع با این کارها خودش را برای رفتن به منطقه غرب (کردستان ) آماده می کرده است.

 

صورت زخمی

 

دفعه دوم که رفت جبهه، بعد از مدتی زود برگشت تهران. پرسیدم امید برای چی زود آمدی؟ گفت: «مامان بچه ها مرخصی گرفتند من هم همراه آنها آمدم». یک هفته در تهران ماند و دو باره برگشت جبهه. این سفر آخرش بود. رفت و دیگر ...(بغض می کند). شب شهادت حضرت زهرا (س) بود (27 دی 66). آن شب حال عجیبی داشتم. خواب دیدم امید از جبهه آمده خانه اما صورتش زخمی است. هول کردم و گفتم: امید چیزی شده؟ چرا صورتت زخمی است؟ امید نگاهم کرد و فقط یک کلمه بیشتر نگفت: «قلبم!». دیگر چیزی نفهمیدم. از خواب پریدم. دلم داشت از جا کنده می شد. خیلی بیقرار بودم. گویا حمید بو برده بود که امید شهید شده، دنبال جنازه اش بودند. گویا جنازه­اش گم شده بود. حمید توی خودش بود. چیزی هم به کسی نمی گفت. دلم عین سیر و سرکه می جوشید. به حمید گفتم: امید چیزیش شده انگار. چرا نمی روی سراغش؟ حمید باز سکوت کرد و چیزی نگفت. فردای آن روز رفتم پایگاه مقداد. خودم را معرفی کردم و گفتم همه بچه ها از جبهه برگشتند اما از امید من خبری نیست. مسئول اعزام تلفن را برداشت و یک شماره ای گرفت. حواسم به ایشان بود. دیدم یک شماره الکی گرفت و گفت: امید را فرستاده اند جای دیگر. منتظر باشید برمی­گرده!

 

 

امیدم کو؟

 

کم کم داشتیم نا امید می شدیم. هیچ خبری از امید نبود. آن شب (18 بهمن 66) وقتی حمید آمد خانه، مرا کنار کشید و گفت: «مامان از امید یک خبرهایی رسیده».  خانه مان پر مهمان بود. آمده بودند برای سالگرد مادرم. گفت بیا برویم بیرون دنبالش. سوار ماشین شدیم. بی هدف در خیابان ها چرخ می زد. پرسیدم خوب بگو بینم امید الان کجاست؟ حمید کمی مکث کرد و گفت: مثل اینکه کمی مجروح شده و در بیمارستان است. گفتم حمید راستش را بگو. فرمان ماشین توی دستش می لرزید. خودش هم. آن قدر اصرار کردم که گفت: مامان امید شهید شده. من هم مثل حمید لرزیدم. هنوز آن لرزش توی بدنمه( بغض می کند). برگشتیم پایگاه مقداد پی جنازه امید.

 

پلاک امید

 

بعد از شهادت امید، دوست هم کلاسی اش (افراسیابی) پلاک امید را برداشته بود. بعد از مدتی خودش هم مجروح شده و اعزام شده بود به بیمارستان. پلاک امید مانده بود پیش خودش. از آن طرف، جنازه امید را به عنوان شهید ناشناس به کرمانشاه فرستاده بودند. بعد از 22 روز پیگیری بالاخره از روی پلاک شناسایی کرده بودند. همان شب جنازه امید را با هواپیما فرستادند تهران. بعداً متوجه شدم که امیدم همان شب شهادت حضرت زهرا (س) یعنی شب 27 دی 66 شهید شده بود. همان شبی که خودم خوابش را دیده بود. بالاخره 19 بهمن 66 جنازه امید رسید دستمان. مدیر دبیرستان تزکیه آمد خانه و گفت: اگر اجازه بدهید امید را از مدرسه تشییع کنیم. گفتم: اختیار دارید. فردا همگی رفتیم مدرسه برای خداحافظی آخر. مدیر مدرسه سخنرانی کوتاهی کرد و گفت: « امید زنگ های تفریح می آمد دفتر مدرسه و اشکال دبیران هندسه، ریاضیات و مثلثات را رفع می کرد. بدون اینکه کسی از این ماجرا خبر داشته باشد. امید توی مدرسه بیشتر با دبیران مدرسه دوست بود تا بچه های دیگر»

 

 

تشییع غریبانه

 

امید را غریبانه تشییع کردیم. خیلی غریبانه. تنهای تنها. هیچکس از اقوام خودم در کنارم نبودند. با انقلاب میانه نداشتند. تنهای تنها بودم. سومین روز خاکسپاری امید، یک اتوبوس از بچه های آموزشگاه خیاطی ام آمدند خانه برای عرض تسلیت. یکی از شادگردانم (خانم نظری) گفت: خانم وهابیان، برادرم توی جبهه فرمانده امید بوده . امید چندین بار به برادرم گفته بوده که من دلم برای مامانم خیلی می سوزه؟ برادرم پرسیده بود برای چی؟ امید گفته بود: «چون مادرم خیلی غریبه.» سه چهار ماه بعد از شهادت امید باز یکی از اقوام، خواب امید را دیده بود. می­گفت: خواب امید را دیدم همه اش نگران حال شما بود. می گفت:« مادرم تنهاست. چرا کمک اش نمی کنید» حالا هم احساس می­کنم که امید پیش ماست. امید فراموش شدنی نیست. نام امید هیچ وقت از ذهنمان فراموش نمی شود. نه امید بلکه همه بچه هایی که مثل امید رفتند و شهید شدند. یاد امید همشه در خاطرم زنده است.

 

گفت‌و گو از محمد‌علی عباسی‌اقدم

  • علی مزینانی
۱۸
خرداد
۹۳

 

به داود مزینانی که در شب           نهیب عشق را می داد بر لب

 

 داوود مزینانی فرزند غلامحسین در سال 1346ه.ش درمزینان به دنیا آمد. عدم درآمد کافی موجب شد تا پدر او به سبزوار مهاجرت کند و پس ازآن خانه و زندگیش را برای همیشه به این شهر منتقل نماید.داوود در کنار تحصیل در سبزوار همواره یار و مددکا ر پدر بود همت بلند و مقاومت در برابر سختی را از او می آموخت همین آموزه ها موجب شده بود تا در جبهه های نبرد حق علیه باطل شجاعانه سخت ترین مأموریت ها را برعهده بگیرد.

 با شروع انقلاب اسلامی حضور فعالی در مساجد داشت و باتشکیل بسیج او نیز به عضویت پایگاه محل در آمد و باجدیت درکارهای فرهنگی و رزمی شرکت می کرد چندبار برای اعزام به جبهه اقدام کرد اما به دلیل قانونی نبودن سنش نمی توانست رضایت مسئولین را کسب کند ولی بالاخره پس از تلاش فراوان و سپری کردن آموزش نظامی به آرزوی دیرینه خود رسید و عازم سرزمین های نورشد.درجبهه به عضویت گروه تخریب درآمد و در ماموریتهای ویژه داوطلبانه شرکت می کرد . به دلیل خلق خوش و برخورد مهربانانه اش از احترام خاصی نزد رزمندگان و فرماندهان برخوردار بود.

 پس ازیک سال و نیم حضور در جبهه عاقبت در اول اردیبهشت ماه هزار و سیصد و شصت و شش درحالی که هنوز بیست سال از بهار زندگیش می گذشت دعوت حق را لبیک گفت و در منطقه عملیاتی غرب به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای سبزوار در کنار همسنگرانش  به خاک سپرده شد

  فرازی از وصیت نامه شهید داود مزینانی

 خــــداوندا ، شنیده ام که حین شهادت آقایمان امام زمان (عج) بر بالین سربازانش و خود امام حسین (ع) در صحراى کربلا بر بالین یارانش مى شتافت و خواهد شتافت . پس دوست دارم که اگر مورد قبول درگاه حق هستم بارها و بارها بمیرم و زنده شوم که یعنى مرا شهید گویند و گناهانم ریخته شود و امام زمانم را ببینم که سرم بر دامنش گرفته و نوید وصال حق را مى دهد .
آه ! چقدر شادمان و خوشحال مى شوم آن وقت است که خود را از این کالبد خالى مى رهانم .
عاجز است دستم از نوشتن ، احساس مى کنم که نمى توان بیان کنم که فقط تو را دوست دارم و براى رضاى خاطر تو جان مى دهم و دشمنان تو را که دشمنان دین اسلام است مى کشم تا جایى که بتوانم و ننگ اســـــارت را بر پیشانى شـــان خواهم گذاشت و اگر نتوانستم خواهم مرد و تو اى خدا این مردن من را شهادت در راه خودت قرار ده که من شرم دارم از گناهـــــانى که نموده ام و ترسم از عقوباتى که تو در روز یوم الورود تو بر ما روا دارى .دوست دارم در بهترین و سخت ترین حال جان دهم و بمیرم و بارها این عمل تکرار شود تا تو از من راضى شوى و من اینک احساس مى کنم که شهادت مرا به زندگى نوینى مى کشاند و من نیز با آغوش باز او را مى پذیرم و افتخار مى کنم که این فیض نصیبم گشته که این لذت چشیدنى را که باید حتما چشید و فهمید بر من روا داشته ، اینک آنچـــــــه دیده ام"

 

 بسیجی شهیدداوود مزینانی ،سردار شهید حاج حسین محمدیانی، سردار شهیدعبدالحسین برونسی

 

  • علی مزینانی
۱۳
خرداد
۹۳

  درسالروز ولادت مبارک حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و روز جانباز ،با حضور دکتر خشیارمنش ریاست و دکترکامیابی گل، معاون و تعدادی ازاعضای هیات علمی ، کارکنان و دانشجویان دانشکده علوم ریاضی مشهد، از جانباز مزینانی تجلیل شد.

  به گزارش شاهدان کویرمزینان به نقل از خبرنگار فرهنگی دانشگاه فردوسی مشهد، در این مراسم دکتر خشیارمنش با تبریک اعیاد شعبانیه و روز جانباز ،ضمن اشاره به ایثارگری ها و دلاورمردی های ایثارگران در دوران دفاع مقدس، از جانباز حسین مزینانی تقاضا نمود خاطراتی از دوران دفاع مقدس بیان کند.

درادامه جانباز و رزمنده پیشکسوت مزینانی ، برای دقایقی ، خاطراتی از چگونگی مجروحیت شان درعملیات آزادسازی خرمشهر روایت نمود.

در پایان این مراسم که در نمازخانه دانشکده ریاضی مشهد برگزار شد هدیه ای توسط ریاست دانشکده تقدیم این جانباز فداکار شد.

سال گذشته نیز رزمنده دفاع مقدس و جانباز جسین مزینانی به همت مسئولین دانشکده ریاضی دانشگاه فردوسی مشهد مورد تقدیر قرار گرفت.

  مزینان در بین روستاهای شهرستان داورزن دارای بیشترین شهید و ایثارگر و جانباز است که نام تعدادی از این افتخار آفرینان در سنوات گذشته در وب شاهدان کویرمزینان منتشر شد

  • علی مزینانی
۰۹
خرداد
۹۳

علی مزینانی فرزند اصغر در سال 1340 ه . ش در خانواده ای کارگر و زحمتکش اما معتقد و مذهبی به دنیا آمد .تحصیلات ابتدایی را در مزینان به پایان رساند . شرایط بد زمان طاغوت و  وضعیت سخت اقتصادی موجب شد تا خیلی از روستاییان نتوانند فرزندانشان را برای ادامه تحصیل به مدرسه بفرستند . علی نیز از این جریان مستثنی نبود و برای کمک به پدر راهی تهران شد و به کاربنایی پرداخت. با شروع انقلاب اسلامی او به همراه برادرانش در مبارزات علیه رژیم پهلوی  شرکت نمود و با دو برادرش محمد و حسن شبانه به مراکز مشروب فروشی و کاباره ها حمله و چندین مرکز را نابود کردند . در هفده شهریور خونین 57 او به همراه برادر بزرگش محمد درصف اول مبارزه قرار داشتند و با تیراندازی گارد شاهنشاهی به سوی تظاهرات کنندگان و شهیدو مجروح شدن جمعی از هموطنان ،به کمک مجروحین شتافتند و مصدومین را به بیمارستان می رساندند . وقتی علی به خانه برگشت اطرافیان از دیدن لباسهای خونین او وحشت کردند و احساس می نمودند که او هم تیر خورده ولی خودش با لبخند به همگی آرامش داد و ماجرای انتقال مجروحین را بازگو کرد. 

پس ازپیروزی انقلاب اسلامی، علی که محرومیت را کاملاً حس می کرد به جمع جهادگران سازندگی پیوست و درمناطق محروم به کمک مستضعفان رفت ولی با شروع جنگ تحمیلی عازم سربازی شد و پس ازطی دوره آموزشی به نیروهای شهید چمران پیوست و در عملیات های پارتیزانی همراه با دکتر چمران بر علیه دشمن بعثی شرکت نمود و عاقبت  در 1360/05/30ه.ش درمنطقه سوسنگرد به فیض شهادت نائل آمد و به عنوان اولین شهید مزینان و حومه در سبزوار تشییع و در زادگاهش مزینان به خاک سپرده شد.

شهادت او خیزش عجیبی در منطقه ایجاد کرد و موجب شد که بسیاری از جوانان پس از تشییع جنازه با شکوهی که در زادگاهش مزینان برگزار شد برای اعزام به جبهه داوطلب شوند .

مادر شهید علی مزینانی در روز تشییع جنازه پسرش بارها برای مردم سخنرانی کرد و با لهجه ی شیرین مزینانی به شهادت فرزندش افتخار می نمود. او حتی پس از شهادت دو فرزند دیگرش محمد و حسین بازهم رسالت زینبیش را به نمایش گذاشت و در برنامه زنده تلویزیونی شبکه سه سیما اعلام کرد که : اگه بازم جنگ بشه باز بقیه بچه هامو می فرستم برند بجنگند حتی اگه لازم باشه خودم چادر و می بندم و با همین پیرمرد ، شوهرمو میگم ها ! دونفری می ریم به جبهه. همو طوری که بچه هامو و شوهرم توی جبهه بودن و من خوشه چینی می کردم و می فروختم و پولش رو برای رزمنده ها می فرستادم...

پس از شهادت علی دو برادر دیگرش محمد و علی و دو پسر عمویشان یدالله و مهدی مزینانی به فیض شهادت نائل آمدند و با پیشنهاد حجت الاسلام شیخ حبیب الله مزینانی عسکری مردم مزینانی به نام خانوادگی آنها کلمه  شهیدی را افزودند و اکنون در مزینان خانواده این مردان آسمانی را به نام شهیدی می شناسند.

پدر شهیدان علی ، محمد و حسین شهیدی نیز به عنوان رزمنده بارها در جبهه ها حضور داشت و گاهی حتی او و پسرانش همزمان در مناطق عملیاتی حاضر بودند .

این رزمنده پیر در روزنامه جوان طی مصاحبه ای که به همت شاهدان کویرمزینان انجام شد اعلام کرد که اگر بازهم جنگ شود او و فرزندانش خط سرخ شهادت را انتخاب می نمایند

در ادامه بخشی از این مصاحبه را که در روز سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱برگزار شد تقدیم می گردد:

83 ساله‌ام و همچنان در آرزوی شهادت

برای شروع از خودتان بگویید اصغر آقا، چه درسی به بچه‌هایت دادی که سه‌تا از آنها شهید از آب درآمدند؟ 

من همیشه در جواب این سؤال به پرسش کننده گفته‌ام که من چیزی به بچه‌هایم یاد نداده‌ام، بلکه آنها بودند که با منش و رفتارشان به من درس‌های زیادی دادند. خود من هم چند سالی در جبهه‌ها بودم. اما توفیق شهادت نیافتم. پس این سه فرزندم که شهید شدند حتماً سعادت‌شان از من بیشتر بود. اما در مورد خانواده‌ام بگویم که ما اصالتاً اهل مزینان هستیم و شغل آبا و اجدادی‌مان هم کشاورزی است. خودم همین الان هم کشاورزی می‌کنم. ۸۳ سال دارم و تا آنجا که در توان داشتم سعی کردم بچه‌هایم را با نان حلال بزرگ کنم و مذهبی بار بیاورم. هرچند در کل، روستای مزینان محیطی مذهبی دارد و وجود روَحانی گرانقدر شیخ قربان علی شریعتی در روستای ما فرصتی پیش آورد تا جوانان و نوجوانان پای کلاس‌های درس او بنشینند و مسائل دینی را با عمق بیشتری یاد بگیرند. به این ترتیب شرایطی پیش آمد تا ما از همان دوران طاغوت از امام(ره) پیروی کنیم و پشتیبان انقلاب اسلامی باشیم. طوری که پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ خودم به همراه شش پسرم در جبهه‌ها حضور یافتیم.

دردوران ریاست جمهوری امام خامنه ای (مدظله العالی ) لوح یادبودی به خانواده اش اهداشد.

 

پیام شهید:

علی شهیدی در وصیتنامه اش به پدر و مادرش می گوید: پدر و مادر عزیزم ! انسان درهرکجا که باشد بالاخره مرگ به  سراغ او می آید ما از مرگ نمی ترسیم وشهادت برای ما افتخاروسربلندی است.

 سه برادر شهید مزینانی (شهیدی) 

   

 

شهیدعلی مزینانی(شهیدی)  شهیدمحمدمزینانی(شهیدی)   شهیدحسین مزینانی(شهیدی)

 

دوپسرعموی شهیدان شهیدی

 

   

 شهیدیدالله مزینانی (شهیدی)     شهیدمهدی مزینانی (شهیدی)

  • علی مزینانی
۰۴
خرداد
۹۳

از این پس در آخر هفته هر ماه شاهدان کویرمزینان پیام شهدای این کویرقهرمان پرور را از طریق سامانه پیامکی ارسال می نماید و همزمان بخشی از زندگینامه شهید منتخب نیز در وب شاهدان منتشر خواهد شد که این هفته به مناسبت فرا رسیدن سالروز عملیات بیت المقدس اولین پیام از وصیتنامه شهید محمد اسدی مزینانی به شماره شهروندان ارسال گردید و به همین مناسبت گوشه هایی از زندگینامه شهید تقدیم می شود:

 

برگی از زندگینامه شهید  محمد اسدی مزینانی

محمد اسدی مزینانی فرزند حاج علی در سال 1342ه.ش در مزینان سبزوار به دنیا آمد . شخصیت معنوی او در دامان والدینی  شکل گرفت که سراسر زندگیشان برای رضای خداوند و شرکت در مجالس مذهبی بوده و می باشد. پدرمحمد انسانی خوش برخورد و خوش صحبتی است که علی رغم زحمات طاقت فرسایش درکشاورزی هیچگاه لبخند از لبانش محو نمی شود او از طرف مادری وابسته سلسله جلیله سادات است و مادری نمونه و به شدت معتقد داشت که کراماتش همیشه درذهن فرزندان و نوه هایش متبادر است.محمد خوش خلقی و مهربانی را از والدین وجده اش به ارث برده بود.

مادر محمد زنی مهربان، زحمتکش و مذهبی است که در عشق به فرزند و علاقه به آنها زبانزد است اما به هنگام خبرشهادت پسر ارشدش چنان  صبرو شکیبایی زینب وار ازخود نشان داد که دیگران را به حیرت وا داشت.

 محمد درچنین خانواده ای رشد کرد.و باهمین اعتقاد پس ازسپری کردن دوران تحصیلی ابتدایی و راهنمایی وارد سپاه پاسداران شد و داوطلبانه عازم میادین نبردگردید.

تازه داماد بود و دخترخاله اش را برای نامزدی انتخاب  کرده بود ولی جبهه را ترجیح داد و به منطقه جنگی رفت و در آخرین روز از آبان هزارو سیصدو شصت و دو، در منطقه پنجوین به فیض شهادت نائل آمد ولی پیکر مطهرش پس ازده سال توسط گروه تفحص کشف و پس  از تشییع در سبزوار در بهشت حضرت علی (ع) زادگاهش مزینان به خاک سپرده شد.

                                                   *****

سفارش شهید محمد اسدی مزینانی:

برادرانم بدانید که من آگاهانه در این راه قدم برداشتم،چرا که خون شهیدان از صدر اسلام تا کنون صدا می زنند که برای چه نشسته اید؟

اکنون انقلاب اسلامی به پیش می رود تا اسلام را در سراسر جهان گسترش دهد

 

  • علی مزینانی
۰۳
خرداد
۹۳

 یادواره شهدای پایگاه ایثار - مسجد سجادیهگروه فرهنگی شاهدان کویرمزینان در اقدامی شایسته همزمان با ایام آزاد سازی خرمشهر اقدام به ارسال پیام شهدای مزینان به شهروندان مزینانی نمود.

به گزارش شاهدان کویرمزینان ؛ پس از تغییر سامانه پیامکی شاهدان کویرمزینان به شماره 3000612828 و استقبال ویژه شهروندان مزینانی از پیامک های ارسالی در اقدامی شایسته از این پس بخشی از وصیتنامه شهدای مزینان در قالب پیام کوتاه برای شهروندان ارسال می گردد که اولین پیام انتخابی از وصیتنامه پاسدار شهید محمد اسدی مزینانی به مناسبت فرا رسیدن سالروز آزاد سازی خرمشهر و عملیات بیت المقدس به شماره تلفن همراه همشهریان مزینانی ارسال شد.
سامانه پیامکی جدید شاهدان کویرمزینان با مدیریت حسن دستمراد مزینانی یکی از فرهنگیان با سابقه مزینان اداره می شود که ضمن فعالیت برای آبادانی مزینان و در کنار تحصیل و تدریس در دانشگاه و مدارس منطقه پانزده تهران و آموزشگاه های معتبر آموزش پرورش با راه اندازی این سامانه اقدام به ارسال پیام به شهروندان مزینانی می نماید.
همزمان با ارسال پیام شهدا از سامانه جدید ؛ وبلاگ شاهدان کویرمزینان نیز از این پس با تهیه مطلب اقدام به معرفی شهید منتخب می نماید.

  • علی مزینانی
۰۵
اسفند
۹۲
با هماهنگی شاهدان کویرمزینان؛ روزنامه جوان به مناسبت شهادت سردار رشیداسلام جانباز شهید حاج محمد مزینانی مصاحبه ای با محسن رفیعی مزینانی همرزم شهید انجام داده است که در صفحه پایداری این روزنامه در صبح امروز دوشنبه پنجم اسفند منتشر شده است در ادامه این مصاحبه جالب و خواندنی را بخوانید.
 

نگاهی به زندگی شهید «محمد مزینانی» که 20 بهمن امسال آسمانی شد
در روزهای سالگرد عملیات والفجر 8 شهیدان این عملیات و هشت سال دفاع مقدس، ‌یک مهمان تازه داشتند، یک مهمان آشنا از میان رزمندگان باصفای جنگ تحمیلی که با هم برای دفاع از میهن می‌جنگیدند.

روزهای پرشور و اشتیاق دهه فجر که از راه رسید محمد مزینانی هم حال و هوای دیگری داشت و به رسم تمام عاشقان سبکبال پر کشید سوی آسمان، آرام شد و جاودانه ماند. 30 سال رنج شیمیایی بودن را تحمل کرد، درد کشید و دم نزد. در استقامت اسطوره‌ای وصف‌ناشدنی بود و دوستانش به او لقب کوه صبر داده بودند. محسن رفیعی همرزم و از دوستان قدیمی شهید مزینانی در گفت‌وگو با «جوان» گوشه‌هایی از زندگی این جانباز شیمیایی70 درصد را روایت می‌کند و سال‌های رزمندگی و دوران جانبازی او را مروری دوباره می‌کند.

آشنایی شما با شهید مزینانی به چه زمانی برمی‌گردد؟

ما همسن و سال، همشهری، همرزم و بچه محل بودیم. از قدیم یکدیگر را می‌شناختیم و از طریق سپاه به جبهه اعزام می‌شدیم. من از شروع تا پایان جنگ در جبهه بودم اما نه به طور مداوم. چون خبرنگار صدا و سیما بودم زمانی که عملیات پیش می‌آمد قبل و بعد عملیات، از آفند تا پدافند را در جبهه حاضر می‌شدم.

شهید مزینانی در کدام عملیات جانباز شیمیایی شد؟

محمد در عملیات خیبر در سال 62 شیمیایی شد. او در درمانگاه صحرایی که پشت خط مقدم زده شده بود کار درمان و امداد را انجام می‌داد. یک انبار دارویی دستشان بود که وقتی حمله شیمیایی صورت گرفت در آنجا حضور داشت و شیمیایی شد.

ایشان در جبهه مشغول کارهای امدادی بودند یا در خط مقدم به فعالیت رزمی هم می‌پرداختند؟

چون شهید مزینانی انباردار دارو بود و از نام و کارکرد دارو‌ها شناخت داشت زمان جنگ به جبهه رفت و از این توانایی‌اش در جنگ استفاده شد. زمان جنگ برای بحث‌های امداد و درمان کسی را انتخاب می‌کردند که به این کار آشنایی داشته باشد. اما حضور رزمی به آن معنا که تک‌تیرانداز باشد و اسلحه در دست بگیرد نبود. بعد از اینکه شیمیایی شد، سال به سال وضعیت جانبازی‌اش و ریه‌اش با بالا رفتن سن بدتر می‌شد. از 22 سالگی تا 51 سالگی که شهید شد درگیر مسائل و مشکلات جانبازی بود و حالش هر سال هم بد و بدتر می‌شد.

در مدت جانبازی هم با ایشان ارتباط داشتید؟

بله! من در بیمارستان بقیه‌الله موضوع بستری شدنش را پیگیری می‌کردم و مرتب می‌دیدمش و به خانه‌‌اش می‌رفتم. من با شهید همسن و سال هستم و هر دو در سال 41 به دنیا آمده‌ایم. بیمارستان ساسان هم که بستری بودند به ملاقا‌تشان می‌رفتم.

سال‌های جانبازی برای شهید مزینانی چگونه می‌گذشت؟

سال‌های زیادی از زمان جانباز بودنش را به دلیل شرایط آب و هوایی شهریار در آنجا زندگی کرد. به جهت مادی چیزی از مال دنیا نداشت و با حقوق پاسداری زندگی می‌کرد. بعدتر هم یک حق نگهداری برای همسرش پرداخت می‌شد. دائماً کپسول اکسیژن با خودش حمل می‌کرد و شرایط خوبی نداشت. واقعیت این است که شهید مزینانی در این سا‌ل‌ها بارها بار در بیمارستان‌های بقیه‌الله و ساسان بستری شد. هیچ ‌وقت از این بستری‌شدن‌ها شکایت نداشت. هیچ‌گاه ناله‌ای نکرد و از کسی ناراحت نبود. محمد صبر و مقاومت جانانه‌ای داشت و یک کوه صبر بود. من به لحاظ کارم با بسیاری از جانبازان ارتباط داشتم و به آسایشگاه‌های مختلفی می‌رفتم ایشان یکی از آن جانبازان شیمیایی بود که در صبر و مقاومت اسوه بود. می‌شود گفت اولین جانباز شیمیایی روستای مزینان نام گرفت.

مجروحیت شیمیایی تا چه میزان به ایشان آسیب وارد آورده بود؟

70 درصد جانباز شیمیایی بود. البته از اول درصد جانبازی‌شان 70 درصد نبود و اوایل که شیمیایی شدند 25 درصد بود. اما سال‌ها همین طور که می‌گذشت وضعیت جانبازی‌‌اش بدتر می‌شد و عود می‌کرد و در کمیسیون‌های بعدی بیشتر و بیشتر می‌شد. ریه و قسمت‌هایی که مرتبط به تنفس بود همه درگیر مجروحیت شیمیایی بود.

از سوی بنیاد شهید و نهادهای مربوطه رسیدگی خوبی به شهید می‌شد؟

بالاخره تجهیزات پزشکی و اکسی‍‍ژن‌سازی را که لازم داشت بهشان می‌دادند و مسئولان به عیادتشان هم می‌آمدند. ولی شدت جانبازی ‌محمد و تبعات آن بیشتر آن چیزی بود که بنیاد بتواند جوابگو باشد.

نگاه همسر و خانواد‌ه ایشان به جانبازی شهید مزینانی چگونه بود؟

در تمام این سال‌ها همسرش همیشه کنارش بود و همواره مشکلات و مسائلش را تحمل می‌کرد. خانواده چه زمانی که در بیمارستان بود و چه زمانی که در خانه حضور داشت در کنارش بودند. این شهید دو پسر 22 ساله و 20 ساله دارد که شهادت پدرشان برای آنها خیلی سخت است.

با شناختی که از ایشان دارید از ویژگی‌های اخلاقی و شخصیتی شهید به چه مواردی اشاره می‌کنید؟ لحظات شهادت ایشان چطور رقم خورد؟

بیشتر می‌توانم بگویم که آدم صبور، بی‌توقع، ساکتی بود و زیاد اهل حرف زدن و گله و شکایت نبود. این ویژگی‌ها را می‌توان به عنوان نقاط قوت اخلاقی شهید دانست. زمانی که بستری بود و به عیادتش می‌رفتم ایشان تنها درخواستش بحث دارو و تجهیزات پزشکی‌اش بود و هیچ خواسته دیگری نداشت.

همیشه یک کپسول 10 کیلویی همراهش بود و بدون آن نمی‌توانست جایی برود. جانبازان شیمیایی چون تنفس‌‌شان دچار مشکل می‌شود در رفت ‌و آمد و نشستن‌ها با مشکل مواجه می‌شوند. خاطرم هست در خیلی از رفت‌وآمد‌های با فامیل و بستگان محروم بود و سخت بود برایش جایی دوام بیاورد. در زمان جانبازی سختی‌های زیادی را متحمل شد و این دید و بازدیدها برایش مشکل بود. حتی به کوچک‌ترین بوی عطر و ادکلنی حساسیت داشتند و آژانس‌هایی که برای بردنش می‌آمدند می‌دانستند که داخل ماشین نباید بوی عطر بدهد. لحظات پایانی عمرشان ایست تنفسی کرده بودند و دیگر دستگاه‌های تنفسی که بهشان وصل بود جواب نمی‌داد.

در سال‌های بعد از جنگ و با تحمل مشکلات جانبازی نظرش نسبت به مسیر طی شده مجاهدت و جانبازی‌چه بود؟

نگاهش یک نگاه معرفتی بود. وقتی حرف مسائل مادی می‌شد می‌گفت من برای این چیزها که به جبهه نرفته‌ام، من به خاطر خدا به جبهه رفته‌ام و الان هم خواست خدا بوده که جانباز شده‌ام و راضی‌ام به رضای خدا. از لحاظ اعتقادی چنین آدمی بود و در وصیتنامه‌اش نوشته که اگر باز شرایطی پیش بیاید و خوب بشود و اگر جنگی اتفاق بیفتد حاضرم با تمام وجود پشت سر رهبری در جبهه‌ها از خاک و نظام و میهن دفاع می‌کنم. آدم مظلومی بود و اصلاً فرد سیاسی نبود که بخواهد با تغییر دولت‌ مواضعش تغییر کند. به راهی که رفته بود معتقد بود و در همین مسیر هم عاقبت به خیر شد.

 

  • علی مزینانی