شهیدان علی ، محمدو حسین شهیدی مزینانی :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

شهیدان علی ، محمدو حسین شهیدی مزینانی

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۳:۱۹ ق.ظ
                    به نام خدای شهیدان

                                                      

                            پسران من


   

انگار نه انگار که پسرانش کشته شده اند وقتی از آنها حرف می زند برقی از شادی ورضایت درچشمانش دیده می شود با افتخار می گوید : افتخار می کنم که پسرانم شهید شده اند.بچه های من هنوز انقلاب شروع نشده بود با شاه ودارودسته اش مبارزه می کردن اونا از اینکه می دیدند فساد توی تهران زیاد شده ناراحت بودن شبانه به مشروب فروشیها حمله می کردند وهزاران شیشه مشروب راشکستند. چندین بارنزدیک بود محمدم  به دست ساواکیها دستگیربشه ولی هربار با زرنگی فرار کرد. انقلاب که شروع شد اونا درصف اول راهپیمایی بودند. هنوز عکسای علی رو دارم که توی میدان ژاله مجروح ها وشهدا را روی کول می انداخت وبه پناهگاه وبیمارستان می برد .تمام لباسای بچه ام پرخون شده بود. وقتی آقای خمینی آمد، محمدم و حسنم پاسدارای امام شدند .علی هم به همراه شهید چمران رفت سوسنگرد وچریک شد ویه روز خبرآوردند که پسرت شهید شده باید بیاین جنازه شو ببینیند. من و همین شوهرم راه افتادیم رفتیم تیرون(تهران) ورفتیم سردخانه ودیدم پسرم مثل قمربنی هاشم فرقش شکافته شده همانجا گفتم : شیرم حلالت مادر که منو روسفید کردی. بعدشم  جنازه پسرمو تحویل گرفتیم بردیم مزینان .خدامی دونه چقدر شلوغ شده بود آخه پسرمن اولین شهید مزینان وروستاهای اطراف بود.یک عالم مزینانی ازتهران آمده بودند، ازمشهد، سبزوار،داورزن ، کلاته ، غنی آباد خلاصه ازهمه جا از بیزه وآبرود وهرجا که شنیده بودن مردم برای تشییع جنازه پسرم اومدند خیلی شلوغ شده بود. خودم رفتم توی قبروجنازش روتحویل گرفتم وتوی قبر خواباندم بعد هم برای مردم صحبت کردم وبا صدای بلند گفتم: من افتخار می کنم که پسرم شهید شده. بعدشم نوبت به محمد رسید اوهم رفت وشهید شدوجنازش  سالای سال توی جبهه ماند همو وقت بقیه شا رفتن حسن ،حسین ،غلامرضا وبعدشم شوهرم رفت به جبهه یعنی الآن هم می خوام بگم اگه بازم جنگ بشه باز بقیه بچه هامو می فرستم برند حتی اگه لازم باشه خودم چادر ومی بندم وبا همین پیرمرد ، شوهرمو میگم ها ! دونفری می ریم به جبهه. همون طوری که بچه هامو وشوهرم توی جبهه بودن ومن خوشه چینی می کردم ومی فروختم و پولش رو برای رزمنده ها می فرستادم...

نفسش به شماره می افته ودیگه نای صحبت نداره دختر بزرگش می گه: چندوقتیه ریه هاش اذیتش میکنه . دلش می خواد بیشتراز بچه هاش بگه ولی فقط می شنوم که هی تکرار می کنه:پسران من ، جوونای من...

                                 *****

 قبل ازانقلاب یه شب شهید مستقیمی  که خیلی آدم شجاعی بود اومد پیشم وگفت: حاج حسن  کسی رو داری که بریم افغانستان یه مقدار اسلحه بیاریم.

گفتم : والله چی بگم تا فردا خبرشومی دم ببینم ازبچه کی حاضره بیاد .

یه جورایی خودم رو خلاص کردم ولی دم به ساعت صدای مستقیمی توی گوشم می پیچید باخودم گفتم : آخه به کی بگم هیشکی جرأت نمی کنه حتی یه فشنگ با خودش  داشته باشه حالا بایدیه نفروپیداکنم که بریم چندتا اسلحه بیاریم! مطمئنم کسی نمیاد ولی آهان پیداکردم ممد حاج اصغر. اون سرش درد می کنه واسه اینکارا ولی بعید می دونم این  کاررو بکنه.

شب بعد توی مسجد محمد و دیدم وجریانو براش گفتم بدون معطلی و بی آنکه فکرکنه چه خطری داره گفت: من حاضرم حاجی قرار رو بذار بگو ممد میاد.

هرچند اون سفرجورنشد ومانتونستیم بریم ولی همیشه یاد نترسی محمدتوی ذهنم هست

                                  *****

یه بارچندتا نوار از امام رسیده بودوقرا ر شد داداش محمد اونا رو به سبزوار برسونه .خیلی دل وجرأت می خواست چون بین راه ژاندارمها ومأمورای ساواک شاهنشاهی کمین می زدند و مسافرا رومی گشتند.

 داداش محمد سریع یه کیسه نان کاک آماده کردو نوارا روداخل کیسه جا سازی کرد اتفاقا به ایست وبازرسی پاسگاه ژاندارمری می رسند واونا مسافرا رو پیاده می کنندو بارهایشان را می گردند یکی ازمأمورا می ره سرکیشه داداش ومی پرسه : این چیه ؟

 داداش محمد بدون آنکه دستپاچه بشه وخودش رو لو بده  بالبخند می گه: هیچی جناب نون کاکه .

ژاندارمه کنجکاومی شه ومی گه: معمولا سبزواریها همیشه ازاون طرف نان خشک می برند تهران حالا توبرعکس کردی .

داداش می گه: راست می گی جناب ولی ما آدمای ضعیفی هستیم واسه همین از روستا سفارش کردند که برایشان نان تهرانی ببریم آخه بچه های روستا که می دونین خیلی تهرونو دوست دارند .

با این دلیلی که اخوی محمد میاره مأمور ژندارمی قانع می شه واجازه می ده که سوار اتوبوس بشه. وقتی برمی گرده دوباره یه سری نوار واطلاعیه را داخل پلاستیک فریزر می بنده ومی اندازه داخل دبه قاتق(ماست محلی) وبه تهران می برد.

                                *****

هر روزچندنفرموتور سوار درحالی که صورتشان را با چفیه پوشا نده بودند به سرعت می آمدند ومن زنجیر نگهبانی را می انداختم وآنها به سوی خط می رفتند.قبلا سفارش شده بود که این گروه بچه های شناسایی هستندوبرای شناسایی خط می روند .یک نفرازآنها برای من سری تکان می دادویا آرام سلام می کرد من شک کرده بودم وباخودمی گفتم او باید همشهریمان باشد .

یک روزاوبه تنهایی آمدوهرچه سرتکان داد من زنجیر رانینداختم گفت: اذیت نکن اخوی  بگذار برم عجله دارم.

گفتم :فایده ندارد من شمارا نمی شناسم باید حکمت را نشان بدهی

گفت: بابا حکم را به شما گفته اند بذار برم داره دیر می شه.

گفتم : فایده ندارد بگوکی هستی تااجازه بدم بری.

وقتی سماجت واصرار مرا دید گوشه چفیه اش راباز کرد ودیدم که حسین شهیدی است وتاکیدکرد که به کسی چیزی نگویم.ومن خوشحال که می دیدم یکی از شجاعترین افراد منطقه ازهمشهریانم است .

                                *****

برگی اززندگینامه برادران شهیدی مزینانی:

علی مزینانی فرزند اصغردر سال 1340 ه. ش درخانواده ای کارگر و زحمتکش ومذهبی به دنیا آمد .تحصیلات ابتدایی را درمزینان به پایان رساند .شرایط بدزمان طاغوت وشرایط سخت اقتصادی موجب شدتا خیلی ازروستاییان نتوانند فرزندانشان رابرای ادامه تحصیل به مدرسه بفرستند .علی نیز ازاین جریان مستثنی نبود وبرای کمک به پدر راهی تهران شدو به کاربنایی پرداخت. با شروع انقلاب اسلامی اوبه همراه برادانش درمبارزات علیه رژیم پهلوی  شرکت می کرد وشبانه به مراکز مشروب فروشی وکاباره ها حمله می کردندو چندین مرکزرا نابود کردند. درهفده شهریورخونین 57 اوبه همراه برادر بزرگش محمد درصف اول مبارزه قرار داشتند وبا تیراندازی گارد شاهنشاهی به سوی تظاهرات کنندگان وشهیدومجروح شدن جمعی ازهموطنان ،آنها به کمک مجروحین شتافتند و مصدومین رابه بیمارستان می رساندند .

پس ازپیروزی انقلاب اسلامی، علی که محرومیت راکه کاملا حس می کرد به جمع جهادگران سازندگی پیوست ودرمناطق محروم به کمک مستضعفان رفت ولی با شروع جنگ تحمیلی عازم سربازی شد وپس ازطی دوره آموزشی به نیروهای شهید چمران پیوست وپس ازمدتی جنگ پارتیزانی بادشمن بعثی در1360/05/30ه.ش درمنطقه سوسنگرد به فیض شهادت نائل آمد وبه عنوان اولین شهید مزینان وحومه درسبزوار تشییع ودرزادگاهش مزینان به خاک سپرده شد. دردوران ریاست جمهوری امام خامنه ای (مدظله العالی ) لوح یادبودی به خانواده اش اهداشد.

محمد شهیدی مزینانی درسال 1339ه. ش درمزینان پا به عرصه وجودگذاشت اونیز پس ازطی دوران ابتدایی برای تامین وامرار معاش راهی تهران شدومشغول کاربنایی شد.محمد که برادر بزرگتر خانواده بود دیگربرادان رادرتهران سرپرستی می کردودرمبارزات علیه ستم شاهنشاهی آنها را همراه می برد. اوداوطلب شد که به همراه شهید مستقیمی به افغانستان برود واسلحه بیاورندولی این ماموریت به دلایل نامعلومی انجام نشد .پس ازپیروزی انقلاب اسلامی اوبه جمع سپاهیان پاسدارپیوست ودربیت امام خمینی (ره) مشغول به خدمت شد.با آنکه ازنظر جایگاه شغلی مقام خوبی داشت ولی عشق به جبهه وجهاد باعث شد تا داوطلبانه راهی جبهه شود و پس ازمدتی سال 62 درعملیات خیبرمنطقه طلائیه به شهادت رسید و پیکرمطهرش برای همیشه درسرزمبنهای گرم جنوب باقی ماند درحال حاضردومزاربه یادبودش دربهشت زهرا(س) تهران وبهشت علی (ع)مزینان ساخته شده است.از ایشان دوفرزند پسر به یادگار مانده اند که دررشته های علمی آی تی کامپیوتروفیزیک  دارای تحصیلات عالیه می باشند

حسین  شهیدی مزینانی درسال1343ه.ش درمزینان دیده به جهان گشود .ازهمان کودکی چالاک،زرنگ وتیزهوش بود .دوران ابتدایی وراهنمایی رادرمزینان گذراند .به همراه گروه نمایش مزینان نقش مهمی درتئاتر شیطان بزرگ ایفاکردولی داوطلب حضوردرجبهه شدو نقشش را به دیگری سپردوبه عنوان اولین نوجوان ازمزینان عازم جبهه گردید.پس ازبازگشت به استخدام سپاه سبزوار درآمد وسپس به جمع سربازان گمنام امام زمان(عج)پیوست وبانام مستعارمحسن مشغول به خدمت شد.درکنارکار طاقت فرسای اطلاعات ،تحصیلاتش رادردوره دبیرستان ودانشگاه ادامه داد.

حسین درهرشغلی که مشغول به کارمی شدوهرماموریتی را که برعهده می گرفت به خوبی ازپس آن برمی آمد درمبارزه با رشوه گیران ورانت خواران درسبزوار شهره شده بود وعاقبت درنیمه شب 1370/09/21ه. ش به طرزنامعلومی جان به جانان آفرین تسلیم کرد.

مردم مزینان  باتوجه به اینکه سه برادر ودوپسر عمو از این خانواده به شهادت رسیده اند؛به سفارش حاج شیخ حبیب الله عسکری مزینانی فامیلی شهیدی را برای آنها برگزیدندودر حال حاظر این خانواده معروف به شهیدی می باشند.

فرازی ازوصیتنامه شهیدان شهیدی مزینانی :

علی شهیدی دروصیتنامه اش به پدرومادرش می گوید: پدر ومادر عزیزم !انسان درهرکجا که باشد بالاخره مرگ به  سراغ او می آید ما از مرگ نمی ترسیم وشهادت برای ما افتخاروسربلندی است.

محمد شهیدی به مردم سفارش می کند:به همه مردم مردم سفارش می کنم که ازخط ولایت فقیه منحرف نشوید ، زیرا منحرف شدن ؛ موجب گمراهی است.

حسین به همسرفرزندانش خطاب می کند: همسروفرزندانم! حجاب را رعایت کنید ودر آموختن علم کوتاهی نکرده وبه فرایض دینی عمل کنید.هرگز ازفعالیت بقرای اسلام وانقلاب دریغ نکنید.

 

نوشته شدبه قلم:علی مزینانی عسکری

تهران خرداد1391ه.ش

منبع:

*پدرومادروبرادران شهیدان شهیدی مزینانی

*کتاب مزینان عشق آبادی کوچک. احمدباقری

*حاج حسن طالبی - حمید تشت زر-حسین غلام مراد

  

  • علی مزینانی

شهدای مزینان

مزینان

نظرات  (۱)

  • ناصر ملائی
  • سلام. ممنون از لطفتان.
    شرمنده‌ایم از این فراموشی ناخواسته.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">