بایگانی مرداد ۱۴۰۲ :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

۳۰
مرداد
۰۲

🔹مدافعان حریم خانواده ساعت ۹صبح روز سه شنبه سوم مرداد همزمان با هفتمین روز از محرم الحرام 1445 با حرکت از میدان امام حسین علیه السلام مزینان در دفاع از عفاف و حجاب به راهپیمایی پرداختند.

در این مراسم که با اجتماع راهپیمایی کنندگان در هیئت حسینی ادامه یافت حجت الاسلام علیزاده امام جمعه شهرستان داورزن پیرامون دسیسه های آمریکا و توطئه های مداوم دشمنان قسم خورده نظام اسلامی و حرمت زن و حفظ حجاب سخنرانی کرد.

 

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۲۹
مرداد
۰۲

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۲۸
مرداد
۰۲

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۲۸
مرداد
۰۲

شهید مهدی مزینانی فرزند حاج حسن سوم خرداد  سال 1341 در مزینان متولد شد. تحصیلات ابتدایی را با موفقیت در دبستان شیخ قربانعلی شریعتی به پایان رسانید و سپس در مدرسه راهنمایی دکتر شریعتی ثبت نام کرد. بعد از پایان دوره راهنمایی به خاطر کمک به درآمد خانواده برای یافتن شغلی مناسب راهی تهران شد.


مهدی اوقات فراغت خود را به مطالعه کتب علمی و مذهبی می گذراند و به نقاشی بسیار علاقه داشت. او جوانی خوش اخلاق و خوش برخورد بود. به بزرگترها و والدین خود احترام می گذاشت. زحمتکش، ساده زیست و قانع بود.از غیبت کردن و دروغ گفتن پرهیز می کرد و به صله رحم اهمیت می داد. کمتر عصبانی می شد و در برابر سختی ها و مصیبت ها صبور و مقاوم بود و مورد علاقه و احترام اطرافیان قرار داشت.


مهدی  سال 1360 از طریق ارتش جمهوری اسلامی به خدمت مقدس سربازی اعزام شد و تیربارچی تیپ 48 خرم آباد بود و سرانجام در تاریخ 61/8/11 در منطقه عین خوش و در جریان عملیات محرم به فیض شهادت نایل آمد.
پیکر این شهید والامقام در ابتدا به نام یکی از همرزمانش قاسم مؤید که او نیز بعد از مدتی به شهادت رسید در سبزوار به خاک سپرده شد اما با تأیید همرزمش با مجوز مراجع ذیربط به زادگاهش مزینان منتقل گردید و در جوار مزار پسرعمویش علی و یداله به خاک سپرده شد و مدتی بعد سه پسرعموی دیگرش یداله فرزند حاج حسین و محمد و حسین فرزندان حاج اصغر به این شهیدان پیوستند.

خاطره

اتوبوس آماده حرکت بود و عده ای از مردم مزینان برای آوردن پیکر مهدی عازم سبزوار شدند پسرعمویم می گفت باید برویم و پیکر مهدی را از خاک در بیاوریم با تعجب و ترس گفتم : یعنی نبش قبر کنند گفت : بله اشتباه شده و او را به جای ابوالقاسم مؤید دفن کرده اند.
گفتم: از کجا معلومه این حرف صحت داشته باشد؟!
گفت: خود ابوالقاسم آمده و تأیید کرده که این شهید رفیقش مهدی مزینانی است.
طبق گفته ابوالقاسم مؤید پیکر مهدی از قبر بیرون آورده شد و به مزینان منتقل کردند اما رفیقش وصیت کرد اگر شهید شد او را در همین مکان به خاک بسپارند و طولی نکشید که همین اتفاق افتاد.

*****

برادر شهید مؤید نقل می کند:

روزی خبر شهادت ابوالقاسم را به ما دادند. جسد او چهره مشخصی نداشت. مراسم عزاداری را بر پا کردیم. در روز ختمش یکی از دوستان او (که  او نیز شهید شده است) خبر زنده بودن ابوالقاسم را به ما اعلام نمود. خانواده نیز مجلس ختم را برای بزرگداشت همه شهدای جنگ تحمیلی برگزار نمودند. 48ساعت بعد ابوالقاسم به منزل آمد و مشخص شد که شلوارش را دوستش(مهدی مزینانی) به اشتباه بر تن کرده است و به همین دلیل اسم ابوالقاسم به اشتباه در لیست شهدا قرار گرفته است. همگی از بازگشت برادرمان خوشحال شدیم. اما بالاخره پس از گذشت 6 ماه و در روز 29فروردین، روز ارتش، پیکر ابوالقاسم به همراه 8 شهید دیگر در سبزوار تشییع و به خاک سپرده شد.

✳️وصیتنامه


✍️ولاتحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون؛
گمان نکنید آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده اند، بلکه زنده و در نزد خداى خویش روزى می خورند.
🚩در قاموس شهادت واژه وحشت نیست، ملتى که شهادت براى او سعادت است پیروز است. امام خمینى
🚩با سلام و درود به شهیدان به خون خفته انقلاب اسلامى مخصوصاً شهداى جنگ تحمیلى عراق علیه ایران و با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامى، امام خمینى و با درود به ملت شهید پرور ایران.
🚩سلام به پدر و مادر عزیزم که با تمام وجود دوستتان دارم. سلام به تک تک برادران و خواهران عزیزم.
🚩پدر و مادر عزیزم! من آگاهانه راه خود را انتخاب کردم و از شما می خواهم که در مرگ من گریه نکنید، هر چند که می دانم تحمل این درد برایتان خیلى مشکل است، ولى سعى کنید در برابر آن مقاومت کنید.
🚩پدرجان! از این که نتوانستم براى شما فرزند خوبى باشم و در خطاهاى زندگى خود باعث رنج و زحمت شما شدم، از شما طلب بخشش می کنم.
🚩برادران و خواهران عزیزم، از این که نتوانستم براى شما برادر خوبى باشم و به این زودى شما را ترک کردم مرا ببخشید.
🚩مادرجان! سعى کن بعد از این زندگى را به خود و فرزندانت تلخ نکنى، چون این جان بى ارزش من لیاقت این همه فداکاری هاى شما را ندارد.
🚩پدرجان! مجلس عزایم را خیلى ساده برگزار کن.
در پایان از برادران عزیزم می خواهم که جاى خالى مرا پر کنید.
✅پنج شنبه 1361/08/06 ـ روز عاشورا
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

  • علی مزینانی
۲۷
مرداد
۰۲

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۲۷
مرداد
۰۲

🖌نویسنده؛ حسین محمدی مزینان

 

✍️در گذشته های کمی دورتر همین که متوفی دفن می گردید این مردم بودند که باغذاهای نیمه گرم از صاحبان عزا پذیرایی می کردند. هرکس به فراخور توانایی خویش طعامی برای اهل عزا می بردند به این نیت که داغدیده ها دل شکسته اند...

بر اساس شنیده ها و آنچه بیاد دارم در گذشته ها و تا اواخر دهه چهل، مجالس در خانه ها برگزار می شد. کسانی که خانه ها و منازل بزرگ داشتند و از امکانات پذیرایی برخوردار بودند مجالس شان را چه عروسی و چه عزا در منازل و بعضاً در تکایای سادات حسینی و میان(تکیه بالا و تکیه میون) برگزار می کردند. هنوز هیئت ها آنچنان رونقی نداشت اما بعدها با احداث و ایجاد هیئات بزرگ بویژه اولین هیئت بزرگ مزینان بنام ابوالفضلی و سپس حسینی و بعدها علی اکبری مجالس به این اماکن منتقل شد. جالب اینکه به هیچ وجه بچه ها و نوجوانان در مجالس عمومی حضور نداشتند فقط بزرگان و زُعَمای قوم دعوت می شدند و مهمانان بیرونی از روستاهای مجاور و یا شهرها بدون دعوت می آمدند و خیلی هم مورد احترام بودند. البته در مجالس ترحیم. اما اهالی روستا فقط با دعوت صاحب مجلس آن هم توسط سلمانی روستا! اما از اوایل دهه ی پنجاه مراسم تقریباً بصورت همگانی برپا می گردید. اوایل آبگوشت با عطر و طعم مزینان آن هم از آب قنات و بعدها پُلو خورشت که با وجود و حضور بچه های خردسال دیگر آن نظم و شیوه گذشتگان از بنیان به هم ریخت به طوری که گاهی فردی جلو درب ورودی هیئت فقط وظیفه کنترل و مانع ورود بچه ها بود اما دوام چندانی نداشت.
و اما با پیدایش سفره های پلاستیکی دیگر حرمتی برای سفره قائل نمی شدند گویا سفره های پارچه ای باشکوهی که داشت خود بخود باعث حفظ حرمت سفره و برکات داخل سفره بود.

در گذشته دو سلمانی یکی بالا و دیگری پایین مامور نظم مجلس بودند به طوری که از آشپزخانه یک نفر می آمد و آهسته به سلمانی می گفت غذا آماده است و دو سلمانی از بالا به پایین مجلس هر کدام از یک طرف با ذکر صلوات سفره ها را پهن نموده و نان را روی سفره خیلی با احترام جلوی مهمانان می گذاشتند و بسیار بد و ناگوار بود اگر کسی نان را کمی از ارتفاع بالاتر جلوی مهمان بیندازد نوعی بی حرمتی به برکت خدا و مهمان محسوب می شد و در پایان شخص سلمانی که مجلس واگذار وی بود مواخذه می گردید. وقتی دُوری (پیشدست) های مسی آن زمان برای برنج و بعد از آن خورشت یا مثلا آبگوشت جلو مهمانان گذاشته می شد تا زمانی که آخرین ظرف غذا در پایین مجلس گذاشته نمی شد کسی دست به غذا نمی زد و همگان  چشم شان به دست سلمانی بود تا از پایین مجلس با اشاره نماید آقایان بفرمایید آن گاه همه باهم شروع به صرف غذا می کردند. دراین میان بعد از چیدن غذا؛ دو  یا سه نفر جوان یا پسربچه تمیز با پارچ های مسی و هرکدام دو الی سه لیوان بدست به مهمانان آب می دادند. کسی که تشنه بود یا غذا در گلویش گیر می کرد اگر می توانست خودش وگرنه بغل دستی وی با صدایی که سقا بشنود(کسی که آب می دهد) می گفت: یاعباس علی! و بلافاصله سقا لیوان آب را به فرد متقاضی آب می رساند. چه سلمانی و چه افراد داخل مجلس که از مهمانان پذیرایی می کردند به هیچ وجه لب به غذا نمی زدند و از همه زیباتر اینکه وقتی ته دیگ می آوردند کسی بخودش اجازه نمی داد راه برود و غذا بخورد! بدون استثنا تمام روستاهای مجاور از همین فرهنگ ناب برخوردار بودند و گاهی برای همین نظم و ترتیب از سلمانی های مزینان در مجالس خودشان استفاده می کردند.
 غذا در یک لحظه شروع و باز در پایان مجلس که همه غذایشان را صرف می کردند. اگر کسی به هر دلیل از دیگران عقب مانده بود مثلا بی دندان یا پیر یا مریض کسی غُر نمی زد فقط منتظر اشاره دست سلمانی بودند و او به فرد مورد نظر در بالای مجلس بویژه روحانیون و بخصوص آقایان شریعتی و در نبودن آنان مثلا قاریان قرآن با دو دست و متواضعانه اشاره می کرد و اظهار می داشت ختمه (تمام شد) حاج آقا بفرمایید و آنگاه از بالای مجلس آن بزرگتر اینگونه شروع می کرد "مرخض فرمودند"و سپس دعای سفره( اَلحَمدُ لِلهِ رَبِّ العالَمین، اَلحَمدُ لِلهِ شُکراً لِلشّاکِرین، هَنیئَاً لِلآکِلین وَ صِحَّةً لِِلجالِسین، مَغفِرَةً لِلوالِدَینِ الحاضِرین، زادَ الله النِّعم، دَفَعَ اللهُ النِّقَم، بِحُرمَةِ سَیِّد العَرَبِ وَ العَجَم!)و همه حضار سرا پا گوش؛ اگر عروسی بود امر به صلوات و اگر عزا بود امربه فاتحه اخلاص می نمود هیچکس بر روحانیون سبقت نمی گرفت. چقدر با احترام همگان می نشستند تا ظروف جمع و سفره بر چیده شود؛ و آنگاه بعد از تلاوت حرکت می کردند.برای آنکه جلو درب خروجی ازدحام صورت نگیرد سفره از پایین جمع می شد تا افرادی که پایین تر نشسته بودند زودتر حرکت نمایند.

  • علی مزینانی
۲۷
مرداد
۰۲

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۲۵
مرداد
۰۲

 

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۲۴
مرداد
۰۲

با پیگیری های مستمر دهیاری، آسفالت دو خیابان اصلی شرق و غرب مزینان در متراژ 7200 متر مربع شروع شد.

👤مهندس حمید شریفی مند دهیار مزینان:

 🔹پس از دریافت قیر تهاتری از بنیاد مسکن شهرستان سبزوار آسفالت دو خیابان اصلی شرق و غرب مزینان از روز گذشته آغاز شده و این پروژه به مدت سه روز ادامه دارد.

🔹بررسی های تخصصی و آماده سازی زیر ساخت این طرح از اولین روز مرداد و همزمان با دهه ی اول محرم آغاز شده بود که بر این اساس و طبق نظر کارشناس و پیمانکار مربوطه قیر ریزی به ضخامت  7 سانتیمتر در این دو خیابان انجام می شود.

🔹با اتمام این پروژه، طرح سنگفرش خیابان شریعتی 7 معروف به خیابان شریعتی ها تا میدان علامه در دستور کار دهیاری قرار می گیرد که بعد از کوچه مدرسه علمیه این دومین معبری است که در مزینان سنگفرش می شود.

🔹پروژه سیمان کاری کوچه ها و دیگر معابر مزینان از دیگر فعالیت های دهیاری در روزهای آینده است که امیدواریم با همکاری و همیاری و مشارکت مردمی به ویژه خیرین گرامی به سرانجام برسد.

🔹روکش جاده اصلی مزینان به داورزن یکی دیگر از پروژه هایی است که از اداره راه استان با جدیت پیگیری شده و با اختصاص قیر به میزان 80 تن  از روز شنبه  28 مرداد پیمانکار مربوطه موظف به انجام آن می باشد.

🔹مزینان اولین روستایی است که در غرب خراسان رضوی و شهرستان داورزن توانسته سهمیه قیر تهاتری را از بنیاد مسکن دریافت نماید.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۲۲
مرداد
۰۲

🔸نیمه شب شنبه ۲۱  مرداد ماه ۱۴۰۲  امیرمحمد مزینانی فرزند یداله ترکمن در مسیر جاده مزینان به داورزن در اثر واژگونی موتور سیکلت دارفانی را وداع گفت.

🔸شاهدان عینی  از پیدا شدن پیکر این جوان در کنار جاده مزینان بالاتر از موتور آل احمد خبر دادند که کارشناسان انتظامی و قضایی در حال بررسی چگونگی این حادثه ناگوار هستند.

🔸جاده آدمکش مزینان که بر اثر سهل انگاری مسئولین اداره راه بسیار خطرناک و بدون روکش در بعضی قسمت ها و با تعبیه چندین سرعتکاه و فاقد هرگونه روشنایی و علائم ناقص رانندگی رها شده تا کنون ده ها خانواده مزینانی و غیرمزینانی را به سوگ نشانده و خسارت جبران ناپذیری به شهروندان خطه ی کویر وارد کرده است.

🔸سال گذشته این جاده پدر شهید والامقام کاظم غنی آبادی  از روستای غنی آباد و یکی از سادات مزینانی را که خبره در رانندگی هم بود و سال ها در تهران در کسوت راننده تاکسی کار می کرد به کام مرگ فرستاد و پیش از این نیز یک مادر و برادر و عموی شهید قربانی ناکارآمدی مسئولین این اداره  شده اند که از سامان دادن به یک جاده 6 کیلومتری عاجز هستند.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۲۲
مرداد
۰۲

  • علی مزینانی
۲۰
مرداد
۰۲

مجالس سوگواری محرم سال 1402 هجری شمسی  بازهم با حضور پرشور مردم ولایتمدار مزینان و برپایی مجالس در زادگاه دکترعلی شریعتی مزینانی و شهرهای مختلف برگزار شد.

هیئات بزرگ ابوالفضلی، حسینی، علی اکبری و شاهزاده علی اصغر علیهم السلام از اولین روز محرم، مجالس خود را آغاز کردند و تکایای بیت الرقیه، بیت الزهرا، فاطمیه، حاجی خانی، بالا و میان هرشب میزبان خیل عظیمی از سوگواران بودند.

زیارت عاشورای صبحگاهی از روز اول در هیئت شاهزاده علی اکبر علیه السلام و شبیه خوانی و سینه دوره و دسته جات عزاداری و میهمانی رفتن هیئت ها و سلام به همدیگر از شب ششم دهه ی اول با بازگشت و حضور مزینانی های ساکن در شهرهای دیگر رونق بیشتری گرفت و در شب عاشورا در بازار مزینان و با اجتماع هیئات به اوج خود رسید.

راهپیمایی مدافعان حریم خانواده در دفاع از حجاب و عفاف و روضه های خانگی و نشست های معرفتی با حضور بانوان مزینانی و برگزاری مجالس ویژه ساکنان مرکز سالمندان خیریه حضرت نرجس خاتون(س) مزینان از جمله مجالسی بود که با حضور روحانیون مزینانی و مادحین اهل بیت علیهم السلام در این ولایت برگزار شد.

در مشهد و تهران هیئات خادم الشهدا(منزل حاج غلامرضا صابری) و هیئت متوسلین به امام زمان(عج) و هیئت بنی هاشمی مزینانی ها و مهدیه شرق تهران با برپایی مراسم به مدت پنج و ده شب میزبان مزینانی های مقیم این شهرستان ها بودند.

مراسم شیرخوارگان حسینی به منظور حضور بیشتر مادران مزینانی که به طور معمول از پنجم محرم به زادگاهشان بر می گردند روز هفتم محرم برابر با سه شنبه سوم مرداد ماه  از ساعت ۱۰ صبح در هیئت شاهزاده علی اصغر علیه السلام مزینان برگزار شد.

صبح روز تاسوعا طبق یک سنت دیرینه اعضای هیئت ابوالفضلی مزینان با حضور در روستای غنی آباد همراه با عزاداری متحد مشترک از مردم فهیم این روستا دعوت کردند تا در مراسم عاشورا با آنها همراه شوند. هیئت شاهزاده علی اکبر علیه السلام مزینان نیز در اقدامی نو و برای اولین بار آیین تجلیل از پیرغلامان و خادمان و خیرین نیکوکار و اصحاب رسانه را در ظهر این روز همراه با مجلس نوحه خوانی وسوگواری برگزار کرد.

مراسم روز عاشورا اوج همدلی و تجلی تعصب و ولایتمداری مردم مزینان است و مزینانی های ساکن در این کره خاکی به هر طریقی خود را در این روز به مزینان می رسانند تا با حضور در مجلس تعزیه و نخل گردانی با خانواده خود به و در کنار آنها به عزاداری بپردازند مراسم امسال با یک تغییر بزرگ در مسیر نخل برگزار شد که پس از روزها تبادل نظر بین خادمان و گردانندگان نخل و جلسه هم اندیشی در هیئت علی اکبری، آیین نخل گردانی به دلیل خطرات و موانع متعدد و طولانی راه از همان مسیر رفت به میدان عاشورا برگشت.

عطش گرمای شدید مردادماه با تدبیر و مجاهدت جوانان مزینانی و توزیع آب و شربت در مسیر و تا آخرین لحظات پایانی تعزیه تاریخی عاشورا برطرف شد و فرزندان تعزیه خوان پیشکسوت زنده یاد حاج حسن ناطفی با نصب مه پاش بر روی سقف جایگاه عزاداران در میدان عاشورا این شیرینی را بیشتر کردند.

یازدهم محرم نیز با تغییر در ساعت برگزاری و انتقال مراسم خیمه سوزان و حرکت اسرا به بعد از ظهر باشکوه خاصی در این دیار عشق و عرفان برگزار شد.

حدود نیم قرن است که در بیستم محرم تعزیه دهه ی دوم با هنرنمایی جوانان و تکرار مراسم عاشورا برگزار می گردد و امسال نیز این مراسم با آیین نخل گردانی در ابعاد نخل سبک و کوچک تر و تعزیه خوانی تا غروب روز دوشنبه شانزدهم مرداد 1402 برگزار گردید.

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۱۹
مرداد
۰۲

مزینان این کهن دیار قهرمان پرور که به حق نام پاکش با علم و دانایی و دلاوری رقم خورده در طول تاریخ چه در عرصه آگاهی و چه ایثار و از خودگذشتگی مردان و زنان نام آوری را پرورش داده که هریک سرآمد عصر خویش هستند.

شاید درخشان ترین نام آن هم در تاریخ معاصر متعلق به شریعتی و فرزند شایسته اش دکترعلی شریعتی مزینانی باشد که با مرگ پر از ابهام و شهادت گونه اش انقلاب ایران به اوج رسید اما در طول دفاع مقدس صدها رزمنده و ایثارگر در صف مجاهدان راه خدا قرار گرفتند و در این مسیر حدود هفتاد شهید نیز به سوی آسمان پرکشیدند که هرکدام در این پهنه ی کویر شریعت و ستارگان راه جوانان شده اند تا در مسیر سرخ شهادت گام بردارند.

یکی از این جوانان پاکدامن که با گذشت سی و شش سال از شهادتش همچنان می درخشد شهید حمیدرضا مزینانی، فرزند غلامرضا مردی از تبار سخت کوشان و کشاورزان کویر است که در اول تیرماه ۱۳۴۷ در مزینان به دنیا آمد و پس از اتمام دوران تحصیل ابتدایی در کار کشاورزی به مدد والدین شتافت و بیشتر اوقاتش را در جنت آباد محل مزارع پدر بزرگ مادری و زمینهای پدرش می گذراند و در کار دامداری نیز آنها را همراهی می کرد .

🔹حمیدرضا جوانِ مودب و ساکتی بود و به خاطر همین وقار و متانت نه تنها نزد هم سن و سالهای خودش که در دل بزرگترها هم از محبوبیت خاصی برخوردار بود او با عضویت در بسیج پس از مدتی راهی جبهه شد و ۱۳۶۶/۰۹/۱۹ در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.

 

خاطرات حاجیه خانم ربابه وطن نژاد مادر شهید حمیدرضا مزینانی

سطل پر از شیر را برمی دارم و روی لبه دیوار پهن و کوتاه طویله می گذارم. یکی از گوساله ها به طرفم می آید و صورتش را به دامنم می مالد. دستی به سرش می کشم. حمیدرضا، روی دیوار کوتاه طویله نشسته است. می گوید: «مامان! این گوساله، مال من باشه؟»

برمی گردم و نگاهش می کنم. می گویم: «به شرط این­که هر روز بهش آب بدی و از صحرا براش علف بیاری!»

بلند می شود و روی لبه دیوار می ایستد. بلند می گوید: «چشم! هرکاری بگین می کنم!»

پایش سُر می خورد و می افتد آن طرف دیوار. صدای بلند فریادش توی سرم می پیچد. دوان دوان به طرفش می روم. دراز به دراز روی زمین افتاده است. چشمم می افتد به استخوان بیرون­زده دستش! با هر دو دست محکم می کوبم توی سرم و داد می زنم: «یا امام رضا(ع)­! خودت به دادم برس!»

خون، زمین اطراف را پر کرده است. خم می شوم، سر و صورتش را می بوسم و می گویم: «گریه نکن! خوب می شی مادر!»

*

می گویم: «بی­خود خودتو خسته می کنی مادر! با این وضع که نمی تونی اسلحه دستت بگیری. فایده نداره بری جبهه. حالا این همه اصرارت برای چیه؟ من نمی دونم! یادت رفته چه وضعی داشتی و با چه فلاکتی زندگی می کردی؟»

به چشم­هایم نگاه می­کند. اشک، توی چشم هایش جمع می شود. می گوید: «نه؛ یادم نرفته. سه سال تمام به خاطر مریضی و وضعیت دستم، اشک ریختی و مثل پروانه، سوختی و دورم چرخیدی. دور و برم بالش گذاشتی که نیفتم این­ور و اون­ور و دوباره بشم مثل روز اول! ... حالا می خوام به خاطر اون همه زحمتت، پیش فاطمه ی زهرا(س) روسفیدت کنم!»

چیزی قلبم را می فشارد. آه بلندی می کشم و می گویم: «باشه مادر! راضی ام به رضای خدا! برو به سلامت!»

صدای بلند خنده اش، دلم را می لرزاند.

*

می گویم: «همه همسایه ها برای خداحافظی جمع شدن جلوی در چرا این پا و اون پا می کنی؟ مگه دفعه اولته که می خوای بری جبهه؟»

بندهای پوتینش را می بندد و می گوید: «چیزی یادتون نرفته؟» نگاهش می کنم. می پرسیم: «مثلاً چی؟» حرفی نمی زند. خنده ام می گیرد. دخترم توی گوشم زمزمه می کند: «مامان! دم رفتن، اذیتش نکن! ... عادت کرده همیشه، قبل از رفتنش، شیرینی و شکلات پخش کنین! خودتون اینو رسم کردین. حالا سر به سرش می ذارین؟»

می پرسد: «معلومه چی تو گوش هم می گین؟»

بلند می شود و می ایستد. هیچ کدام حرفی نمی زنیم. شانه هایش را بالا می اندازد. قرآن را از توی سینی برمی­دارد، آن را می بوسد و دوباره می گذارد توی سینی روی دست­هایم. نیم نگاهی به سینی می کند و می گوید: «حلالم کن مامان!» صورتش را می بوسم و می گویم: «خیالت راحت! هیچ مادری بیش­تر از من، از بچه اش راضی نیس!»

می خندد. از بقیه که خداحافظی می کند، راه می افتد. چند قدم که جلوتر می رود، می ایستد، برمی گردد و نگاهم می کند. می گوید: «کاری ندارین؟» می گویم: «نه!» سری تکان می دهد و دوباره راه می افتد. یکبار دیگر برمی گردد و می گوید: «می خواستم بگم ...» از زیر چادرم نایلون پر از شکلات را بیرون می آورم و می گوید: «اینو می خوای؟... بیا بگیر!» همه مان می خندیم.

✍️دستم را توی تنور می برم. هُرم داغ آتش، دست و سر و صورتم را می سوزاند. نان های برشته­شده را از دیواره های تنور می کَنم و می اندازم روی سکوی کاه­گلی کنار تنور. یکی از نان ها می افتد روی خاکسترها. صدایم در می آید: «ای داد بی داد! این یکی هم زغال شد!»

تا کمر توی تنور خم می­ شوم و نان را از روی خاکستر­ها بر­می­ دارم. بدنم را بیرون می­ کشم و می­ گویم:« برعکس امروز که همه هوش و حواسم پیش حمیدم است، این همه آرد خمیر کرده­ام!»

بوی مطبوع نانِ گرم، تمام خانه را پر کرده است. ضربه ای به در چوبی حیاط می خورد و دو مرد، «یا الله» کنان، همراه چند تا از زن های همسایه، وارد خانه می شوند. صداها توی هم می پیچد و هر کدام­مان با دیگری احوال­پرسی می کنیم. می گویم: «چه خبر شده چند نفری اومدین!» یکی شان می گوید: «اومدیم برای کمک! شنیدیم امروز کیسه آرد رو ریختی تو تشتِ آب و مجبور شدی همه شو بپزی!»

یکی از زن های همسایه، دستم را می گیرد و از تنور، دورم می کند. لیوانی چای به دستم می دهد و می گوید: «حالا که ما اومدیم، بشین یه کمی استراحت کن!»

روی زمین می نشینم، به دیوار کاهگلی پشت سرم تکیه می دهم و می گویم: «خدا خیرتون بده! ان شاءالله همه­تونو عروسیِ حمیدم دعوت می کنم!» کسی حرفی نمی زند. خنده ام می گیرد. می گویم: «چیزی ازتون کم نمی شه بگین انشاءالله!» همه با هم می گویند: «ان شاءالله! ان شاءالله!» چشمم می افتد به مردهایی که نمی شناسم­شان. می گویم: «بفرمایین نونِ داغ!» و ادامه می دهم: «خوش خبر باشین!»

نگاهی به زن های همسایه می کنند و سرهایشان را پایین می اندازند. دلم هری می ریزد پایین. صدای گریه زن های همسایه بلند می شود. می گویم: «پس، از صبح، نون عروسی حمیدمو می پختم!»

*

چشم های دخترم، سرخ سرخ است. چند اسکناس می گذارم کف دستش و می گویم: «برو برای داداشت شکلات بگیر! بعد این همه وقت، داره برمی گرده خونه.» مردها تابوتش را می گذارند جلوی پاهایم. دستم را می برم توی نایلون و مشتی شکلات می ریزم روی سرش. می گویم: «خوش آمدی مادر!»

🖌نویسنده؛ طیبه مزینانی

 

گفتگو با مادر پاسدار شهید حمید رضا مزینانی؛ عکسی که به یادگار داریم



وقتی به روستای مزینان درسبزوار می رفتم، فکر می کردم فقط یک خانواده سه شهید در آنجا زندگی می کنند اما وقتی وارد مزینان شدم، با تعجب مشاهده کردم در این روستای نسبتاً کوچک تعداد زیادی خانواده های شهدا زندگی می کنند؛ و چون بعد از سالها حالا یکی به سراغ آنهارفته بود، ادب حکم می کرد با همه خانواده ها مصاحبه کنیم. آنها بسیار خوشحال بودند که بعد ازاین همه سال از شهدای شان یادی خواهدشد !
دنیایی از حرفهای ناگفته در سینه اشان باقی مانده است. حرف هایی که باید با گوش دل شنید تا فهمید درد کشیدن و صبوری کردن یعنی چه.
«ربابه وطن نژاد» هم یکی از زنان کویر مزینان است. وقتی پای حرفهای دلش بنشینی، دیگر نمی توانی دل بکنی و از او جدا شوی. قبلا با خودم می گفتم صبر کردن هم حدی دارد، اما وقتی از او جدا می شوی حرفهایش توی گوش ات زنگ می زنند و قلبت را می فشارند. می فهمی که صبر کردن حدی ندارد.
این را باید از زنی آموخت که الگویش صبوری حضرت زینب(س) بوده است.

دستهای خالی
مادر شهید حمید رضا مزینانی، هرآنچه از رنجهایش را به خاطر می آورد، ساعتها درباره اش حرف می زند.او درباره به دنیا آمدن حمیدرضا می گوید:حمید تازه به دنیا آمده بود. مریض شد. نمی دانستیم چه بیماری دارد. ماه رمضان بود. بغلش می کردم و پای پیاده راه می افتادم سمت سبزوار.
چیزی نزدیک 80 کیلومتر راه بود. تشنگی و گرسنگی امانم را می برید اما اصلاً یادم نمی آمد زنی هستم که یک بچه شیرخواره دارد. دکترها نمی فهمیدند چه دردی به جانِ حمیدم افتاده است. بالاخره هم جوابم کردند وگفتند: بچه ات مُردنیه. بی خود دهن روزه خودتو علاف نکن !
حال بدی داشتم. با خدا راز و نیاز می کردم. آخر سر هم دست به دامن شاه خراسان شدم. گفتم: آقاجان تو که می دونی امیدم از همه جا بریده و هیچ کس رو جز خدا ندارم. از خدا بخواه بچه مو شفا بده، منم می یارمش غلامی تو بکنه .
باورم نمی شد! حمید خوب شد. ازآن به بعد حمید رضا صدایش می کردم .


* به جونم دعا کنید!
خانم وطن نژاد درادامه حرفهایش، ازکارهای عجیب و غریب پسرش تعریف می کند ومی گوید: هیچ وقت با همسن و سالهای خودش بازی نمی کرد. می رفت کنار پیرمردها می نشست و به حرفهایشان گوش می داد. همیشه می گفتم: مگه تو پیرمردی که می ری کنارشون می شینی و باهاشون حرف می زنی ؟
می گفت: مادرجان می رم کنارشون می شینم تا یه چیزی ازشون یاد بگیرم.
یک روز پدرش آمد و گفت: حمیدرضا توی زمینهای همت آباد نهال گردو کاشته .
تعجب کردم. ازش پرسیدم: تو از کجا یاد گرفتی درخت گردو بکاری ؟
خندید و گفت: رفتم از همون پیرمردایی که شما می گین باهاشون حرف نزن، پرسیدم! حالا درختم سبز شده ایشا ا... تا چند وقت دیگه گردوهاشو می یارم بخورید و به جونم دعا کنید!


*اسب سفیدی داشت
انگار که خاطره ای را که به یاد آورده فراموش نکند، می گوید: آهان! خوب شد یادم افتاد. بذار این را هم بگویم. حمیدرضا اسب سفیدی داشت که خودش از بچگی تربیتش کرده بود. بدون هیچ زین و افساری می بردش صحرا چادرشب علف را می انداخت پشتش و می فرستادش در خانه. جلو در خانه شیهه می کشید می رفتم در را باز می کردم. بارش را می انداختم گوشه حیاط و دوباره راهی اش می کردم .خودش می دانست کجا باید برود. حتی مراقب بود موقع رد شدن از کنار ابوالفضل که بیشتر اوقات توی ایوان می خواباندمش، پای او را لگد نکند و صدمه ای به او برساند.


* لیاقت شهادت
نفسش بند آمده است. کمی آب می نوشد وبعدازلحظاتی سکوت ادمه می دهد ومی گوید: یک دفعه چندتا شهید آورده بودند. حمیدرضا می گفت: ای خدا یعنی می شه یه روزی هم این جوری منو روی دست بیارن؟!
تمام تنم لرزید. گفتم: مادرجان اگه زبونم لال یه بلایی سرتو بیاد من از غصه دق می کنم !
گفت: نه مادر غصه خوردن نداره آدم باید خیلی خوشحال باشه اگه بچه اش لیاقت شهید شدن داشته باشه !
آخر و عاقبت هم راضی مان کرد برود جبهه. قرار بود برود کردستان. هر 40 روز برایمان نامه می نوشت و از حالش باخبرمان می کرد. چندباری هم مرخصی گرفت و آمد دیدنمان.
یک روزی هم که قرار بود روز بعدش به جبهه برود، گفت: یه دوربین هم ندارید یه عکس ازم بگیرید براتون یادگاری بمونه! کسی حرفی نزد. آخر شب کنارم نشست و گفت: مادر بذار یک ساعت پیشت بخوابم. باردار بودم. گفتم: نه مادرجان حالم خوب نیست نفسم بند می یاد. بذار بخوابم که خیلی خسته ام! چشمهایم را بستم و خوابیدم. نمی دانم چه شد که بیدار شدم. دیدم حمیدرضا نشسته ونگاهم می کند. گفت: به خدا اگه این چند دقیقه قلبم کنار قلبت نبود، الان دق کرده بودم. نمی دونی حالاچقدر آرومم!
* حمیدرضا تو راهه
45 روز از رفتنش می گذشت، اما هیچ خبری از اونبود.
یک شب خواب دیدم حمید رضا توی یک اتوبوس نشسته و وارد مزینان شده است. گفتم: مادر جان بیا پایین چرا نشستی اون جا؟
گفت: نمی تونم بیام، ساکمو گم کردم. می رم پیداش کنم زود برمی گردم! از خواب پریدم. شوهرم را بیدارکردم و گفتم: حمیدرضا شهید شد! شوهرم گفت: مگه دیوونه شدی؟! این چه حرفیه می زنی، اگه بچه ها بشنون، غوغا به پا می کنن.
گفتم: به خدا شهید شده! گفت: آخرش با این حرفات منو هم دیوونه می کنی. بلندشو صدقه بذار کنار وبخواب. صبح زود که بیدارشدم، به دخترهایم گفتم حمیدرضا تو راهه داره می یاد .
بعدها تعریف کردندکه حمیدرضا و دوستش دقیقاً همان ساعتی که خواب دیده ای هدف قرارگرفته اند و از بالای کوه پرت شده اند ته دره. تنها جنازه هایی که توانسته اند برگردانند، همین دوتا بوده. جنازه 43 تا از رفیقهایش مانده اند بالای کوه. این ها را هم با هواپیما منتقل کرده اند .
منتظر ماندم جنازه اش را بیاورند توی خانه. نه گریه می کردم نه خودم را می زدم، اما چهارستون بدنم می لرزید. تابوتش را که توی حیاط خانه پایین گذاشتند، صدای شیهه های اسبش هم بلند شد. کسی به فکر آن بیچاره نبود. داد می زدم: برید به اسب ِحمیدم برسید که داره خودشو می کشه! هرکسی می رفت بیشتر خودش را به زمین وآسمان می زد. نمی توانستم از جایم تکان بخورم. جنازه اش را بردیم گلزار شهدا دفن کردیم!


* اسب سفید حمید رضا
وقتی برگشتیم رفتم سراغ اسب حمیدرضا. دراز به دراز افتاده بود گوشه طویله. چشمش که به من افتاد، شیهه ای کشید وتا مغز استخوانم را سوزاند. هرکاری کردم نه آب خورد نه علف. فرستادم دنبال دامپزشک. دامپزشک که آمد گفت: صاحبش را می خواد.
گفتم: شهید شده! سرش را تکان داد و گفت: خوب شدنی نیست، راحتش کنید.آخرش هم اسب سفید حمیدرضا طاقت نیاورد دق کرد و مرد.


* نهال گردو
بعد از شهادتش رفتم نهال گردوی حمیدرضا را از ریشه درآوردم و آمدم توی حیاطمان کاشتم. همان طور که آرزویش بود، گردوهای خوبی می دهد و می خوریم و نه برای جانش، برای روحش دعا می خوانیم !
هر سال هم روز شهادتش می روم کنار مزارش ...
***
انگار نفسش بند می آید. می ترسم. دستش را دردستم می گیرم. داغ داغ است. نفس بلندی می کشد. حالش کمی بهتر می شود. می گوید:هر وقت از او و خاطراتش حرف می زنم، نفسم تنگی می کند. خیلی طول می کشد تا دوباره حالم بیاید سرجایش. انگار مادر شهید هم از جنگ برگشته است که این همه بار روی دوشش است و نفس نفس می زند. خدا نکند هیچ مادری داغ فرزندش را ببیند، خیلی سخت است.

*این مصاحبه درتاریخ۱/۵/۱۳۸۸درویژه نامه عشقستان روزنامه قدس به چاپ رسیده است

 

بخشی از وصیتنامه ی شهید حمیدرضا مزینانی ؛
ارزش و مقام شهادت را بدانید هرگز از شهادت من ناراحت نشوید. مگر امام های ما همه شهید نشده اند ؟ من آرزو دارم که در راه اسلام و انقلاب شهید شوم . خوشا به حال آنانی که شهید شده اند.

نامه ای پر از سلام

دستنوشته شهید والامقام حمیدرضا مزینانی

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی
۱۸
مرداد
۰۲

 

 

✍️محمد مزینانی فرزند کربلایی علی اصغر روس اول شهریور سال1342ه.ش در مزینان سبزوار پا به عرصه وجود گذاشت. پدرش فرد سرزنده و شوخ طبعی بود و در مراسم عروسی و یا جشن های ملی و یا مذهبی به زبان روسی شعر و ترانه می خواند و دیگران را می خنداند او در زمانی که روس ها به ایران حمله می کنند سرباز بوده و مدتی را در پادگان روس ها کار می کرده و از همان زمان چند کلمه ای یاد می گیرد و بعدها به تقلید از آنها روسی صحبت می کند و به همین خاطر در مزینان به کربلایی اصغر روس معروف می شود.

کربلایی اصغر پس از پیروزی انقلاب نیز در نمایشنامه ای که به نویسندگی و کارگردانی زنده یاد رمضانعلی عسکری و با بازی خوب محمد و چند تن از جوانان مزینان اجرا می شود نقش یک افسر روسی را به خوبی ایفامی کند.

🔹محمد دوران کودکی را در مکتبخانه مزینان به فراگیری قرآن می گذراند و برای ادامه تحصیل وارد مدرسه ابتدایی مزینان می شود. در تعزیه خوانی استعداد سرشارش موجب توجه بزرگان می شود و او نقش سکینه خاتون(س) و پس ازآن حضرت قاسم (ع) و شوذب و در نهایت حضرت امام حسین (ع) را در مراسم عاشورای دهه اول و دوم مزینان اجرا می کند. او آنقدر در تعزیه خوب ظاهر می شود که تعزیه گردان ها را مجاب می کند که نقش های مختلف را به او بسپارند و محمد نیز به زیبایی و هنرمندانه ایفا می کند.

وی در نوحه خوانی هم استادکم نظیری می شود در مزینان و روستاهای مجاور با صدای زیبایش دعای کمیل و توسل و ندبه و نوحه می خواند.


🔹پس از اتمام دوران مدرسه ابتدایی برای تامین امرارمعاش به تهران عزیمت می کند و در حرفه گچ کاری نیز استاد چیره دستی می شود و بعد از ازدواج نیز مدتی درتهران و سمنان دراین شغل فعالیت می کند و با شروع جنگ تحمیلی در حالی که یک فرزند دختر دارد به خدمت سربازی اعزام می شود و در منطقه سومار به جنگ با دشمن بعثی می رود. فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی وقتی خلوص او را می بینند پیشنهاد می کنند که پیشنمازی جماعت را بپذیرد و با اصرار، او نیز قبول می کند و از آن روز به بعد درجه داران و افسران ارشدبه امامت او نماز جماعت می خوانند .

خاطره همسرشهید:
🔹محمد پس از اتمام دوران سربازی به امداد جنگ زدگان سوسنگرد می شتابد و با کمک چندنفر از اهالی برای آوارگان مگاصیص که کاشانه اشان توسط مزدوران صدام ویران شده است خانه می سازند.
برای آخرین بار به مرخصی آمده بود و می خواست برگردد جبهه. آمد خانه و موضوع را مطرح کرد.گفتم: ما چهار ساله که ازدواج کردیم و توی این چهارسال تو یا جبهه بودی یا برای کار رفتی تهران ، آخه من چه گناهی کردم که همه اش باید تنها باشم و سختی بکشم حالا باشه سال دیگه برو، شاید تا اون سال جنگ هم تمام بشه.
با لبخند جواب داد:به خدا نمی تونم راحت بنشینم لذا خواهش می کنم اجازه بده که این بارهم برم. می دونی طاهره خانم وقتی داشتم بر می گشتم توی قطار باخدای خودم خلوت کردم و گفتم :خدایا خودت به زن و بچه ام صبربده تا بتوانم به سلامت به جبهه برگردم . خیلی صحبت کردیم و آخرش گفت:تا تو رضایت ندی نمی رم. وقتی اصرارش را دیدم و دیدم که چقدر ناراحته گفتم:برو خداپشت و پناهت...

💎حالا می فهمم بابا یعنی چه...

گفتم :مادر تو دیگه سربازی خدمت کردی و دو سال توی جبهه بودی و هم یکبار از طریق جهادرفتی الآن زن و بچه داری این دخترا بابا می خوان بشین زندگیت را بکن.
گفت: درسته مادرجان ولی حالا اسلام نیازبه من داره نمی تونم در خانه راحت بنشینم و ببینم که بچه های مردم می رن شهید می شن و من راحت باشم .یک عمرحسین حسین گفتم و نوحه کربلا را خواندم ولی حالا که دوباره کربلا برپاشده من باید به هوای زن و بچه درخانه بشینم؟!
گفتم :خداپشت و پناهت من نمی تونم جلوی امرخدا را بگیرم .

****
علاقه خاصی به نام سکینه خاتون و زینب داشت هرچی بهش گفتند: این اسم ها مصیبت میاره و بلاکش دورانند یه اسم دیگه ای واسه دخترات انتخاب کن!
گفت: ایناخرافاته و همش تبلیغات دشمنان امام حسینه ،این اسامی افتخاره و لیاقت می خواد که کسی نامش زینب و یا سکینه باشه من نام دخترام رو هم نام این بزرگواران می گذارم ان شاءالله اوناهم لیاقت داشته باشن که زینب وار زندگی کنند. اگه صدتادیگه دختر داشته باشم بازهم این اسامی را انتخاب می کنم.

****
از بابا فقط اسمش را می دانم،خیلی کوچیک بودم که رفت جبهه و شهید شد . همه می گفتند تو دخترشهیدی و من گاهی خوشحال بودم که تحویلم می گیرند و احترامم می گذارند؛ گاهی حسابی بابایی می شدم و دلم می خواست الان پیشم بود و من بغلش می گرفتم و صورتش رو می بوسیدم. مادرم می گه: هر موقع ازسرکاربر می گشت؛ می آمد بالای سرشما دو خواهر و پیشانیتان رامی بوسید و چنددقیقه ای باشمابازی می کرد.
من نمازخواندن را از بابا یاد گرفتم . توی وصیتنامه اش سفارش می کنه و می نویسه : «دوست دارم دخترام راهم رو بانماز اول وقت ادامه بدهند. مادرم و مادربزرگم تعریف می کنند که: خیلی به نمازاول وقت اهمیت می داده همیشه نزدیک اذان دست ازکارمی کشید و به طرف مسجدحرکت می کرد تانماز را با جماعت بخواند.

***
اولا با خودم می گفتم بابا اصلا عاطفه نداشته و من و خواهرم را ول کرد و رفت جبهه ولی بعد از مدت ها نامه هایش راکه برای مادرم فرستاده بود و اون هم به یادگارنگه داشته ،می خوانم و می بینم باچه عشق و علاقه ای نوشته "زینب و سکینه راازقول من ببوسید"؛ فهمیدم که خیلی ما رو دوست داشته ولی به خاطردینش رفت و به شهادت رسید حالا می فهمم بابایعنی چه!

***
باهمه مهربان بود حتی بچه های کم سن و سال بامحمد شوخی می کردند و او هم برای اینکه بچه هاکمی بخندند برایشان ادا می ریخت. خاله من زن برادر محمد است . اونا تابستان رفته بودند تهران تا از اقوام سری بزنند من سرظهری از تیربرق کنار دیوار منزلشان بالا رفتم و خودم را انداختم توی خانه خاله ام تا توپم را بردارم کارم که تمام شد دوباره از دیوار بالا آمدم و توی کوچه سرک کشیدم که ببینم کسی نباشد غافل از آنکه محمد مرا دیده و هیچی نگفته بود تاپایین پریدم او جلویم سبزشد خیلی ترسیدم اما اون که این حالم را دید گفت:من که می دانم تو برای چی رفتی خونه داداشم ولی بهتره وقتی کسی خونه اش نیست این کار را نکنی چون مردم نمی دونندکه توبرای چی رفتی و فکرمی کنند خدای نکرده دزدی.
نفسش حق بود و ازآن روز دوستی ما که سالها از او کوچکتربودم بیشترشد و او تا زنده بود از این قضیه به کسی حرفی نزد. *****

همیشه مواظب بودتا مبادا لقمه حرامی به خانه بیاورد .نوجوان بود که برای کاربنایی به تهران رفت. هرموقع که می آمد پولش را داخل دستمالی می گذاشت و به من تحویل می داد. اول مبلغی از آن را برمی داشت و داخل دستمال جداگانه ای می گذاشت و می گفت : مادرجان این خمس مالم می باشد. و هنوز آن دستمال ها را برای یادگاری درخانه نگه داشته ام گاهی وقت هاکه هوس دیدنش رامی کنم سراغ صندوقچه میرم و دستمال ها را برمی دارم و به چشمانم می مالم... *** صدای خیلی خوبی داشت در محرم هرسال یکی ازنوحه خوان های هیئت متحده حسینی مزینان بود. وقتی نوحه می خواند در صدایش حزن خاصی دیده می شد و با همان توسلی که داشت نزد عزاداران امام حسین (ع) عزیزتر می شد و مسئولین هیئت از او درخواست می کردندکه حتی درجایگاه مخصوص که تمامی هیئتها حضور داشتند نوحه خوانی کند. یکی ازکسانی که به شدت به محمد علاقه داشت مرحوم حاج عباسعلی صدیقی بودکه درمراسم تعزیه خوانی عاشورای مزینان نقش امام حسین (ع)را اجرا می کرد و محمدنیز در دهه دوم همین نقش را ایفا می نمود،مرحوم صدیقی که جدیت و بازی زیبای او را می دید به پسرانش سفارش کرده بود که بعد از فوتش اجازه بدهندمحمد تعزیه امام را در عاشورا بخواند اماگویا دست تقدیر آنچنان بود که استاد و شاگرد هر دو این نقش رابه دیگری بسپارند

*****
برای آخرین باربه مرخصی آمده بود و می خواست برگردد جبهه .آمدخانه و موضوع را مطرح کرد.گفتم: ماچهارساله که ازدواج کردیم و توی این چهارسال تویاجبهه بودی یابرای کار رفتی تهران ،آخه من چه گناهی کردم که همه اش بایدتنهاباشم و سختی بکشم حالاباشه سال دیگه برو، شایدتااون سال جنگ هم تمام بشه.
با لبخندجواب داد:به خدانمی تونم راحت بنشینم لذا خواهش می کنم اجازه بده که این بارهم برم. می دونی طاهره خانم وقتی داشتم بر می گشتم توی قطار باخدای خودم خلوت کردم و گفتم :خدایاخودت به زن و بچه ام صبربده تابتوانم به سلامت به جبهه برگردم . خیلی صحبت کردیم و آخرش گفت:تاتو رضایت ندی نمی رم.وقتی اصرارش را دیدم و دیدم که چقدر ناراحته گفتم:برو خداپشت و پناهت...

🔆این شاهد کویر که حسینی وار زندگی می کند نمی تواند آرام بنشیند و عشق حضور در جبهه بی تابش می کند و زمستان سال1364 به همراه چند نفر از نوجوانان و جوانان و پیرمردان مزینان راهی جبهه های جنوب می شود و سرانجام در عملیات غرورآفرین والفجر هشت به شهادت می رسد و پیکر مطهرش به همراه شهیدان حاج محمدامین آبادی که تا آخرین لحظه در کنار یکدیگر بودند، سیدحسن حسینی و حسن صانعی پس از تشییع باشکوه در گلزار شهدای مزینان به خاک سپرده شد.


🚩سفارش شهید محمدمزینانی:
بسمه تعالى
با درود و سلام به وجود مبارک حضرت بقیه الله اعظم، حجت ابن الحسن و نائب برحقش حضرت امام خمینى و با سلام بر شهیدان گلگون کفن که با خونشان درخت خشکیده اسلام را آبیارى نمودند و اسلام عزیز را به ثمر رسانیدند. شما ای پدر عزیز و مادر مهربان و برادران عزیزم و خواهران محترمم و خانواده عزیز، بنده به عنوان یک فرد مسلمان و بسیجى از خانه ام حرکت نکرده ام مگر این که به نداى رهبر عزیزم لبیک گفته و وارد جبهه شدم و با کمک گرفتن از خداوند منان در این جبهه حق علیه باطل بجنگم و دشمنان اسلام را کشته و یا خوار و زبون سازم و اگر در این جنگیدن به فیض شهادت رسیدم همیشه افتخار شما پدر و مادر و برادر و تمامى فامیل ها و تمامى مسلمین است که در راه خداوند این وجود ناقابل را دادم.
"انا لله و انا الیه راجعون"
" ما همه از اوییم و به سوی او بازگشت می کنیم "
و شما همیشه و در همه حال از مظلوم دفاع نموده و در برابر ظالم محکم و استوار بایستید و این سفارشم به همه برادران و خواهران مسلمان است، مبادا این چنــد روز دنیاى فانى شما را مغرور و سرگرم کند، و مسیر حق و جهاد در راه خدا را فراموش نموده و به برادران سربازى که تاکنون موفق نشده انـــد بروند(می گویم)، به سربازى بروید و در این راه مقدس شرکت نمایید. این خدمت مقدس را انجام بدهید و اگر نرفتید فرداى قیامت در محضر خداوند چه جوابى دارید ؟ آیا مى توانید جواب حسین را بدهید و شما خودتان ادعا می کنبد مسلمانیم و اگر نرفتید حتما بدانید شما مسلمان نیستید و به اسلام ظلم نموده اید. و شما خانواده محترم را سفارش مى کنم که مثل زمان صدر اسلام زینب وار در این راه مقدس بایستید در مقابل کسانى که در مقابل اسلام عزیز جبهه گرفته اند باشید ، اگر چه این ها به قول قرآن کریم کسانى هستند که مى خواهند با فوت کردن، چراغ فروزان اسلام را خاموش کنند، ولى خداوند متعال هر روز به این چراغ روشنایى بیشترى می دهد. اگر چه این ها خوششان نیاید و شما همیشه پیرو خط رهبر انقلاب باشید و از این حسین زمان دفاع نموده و یاورش باشید.

🔆باتشکر ازهمسر صبور و دختران محترمه شهید محمد مزینانی(روس) و مادر بزرگوارش ...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

  • علی مزینانی