با شهدای مزینان...شهید محمد رضا تاج مزینانی :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

با شهدای مزینان...شهید محمد رضا تاج مزینانی

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۱، ۰۹:۰۶ ق.ظ

محمد رضا سوم خرداد سال 1346 در  مزینان به دنیا آمد. در شش سالگی به دبستان رفت و در نوجوانی در حین درس خواندن همواره پدر را در امور کشاورزی یاری می کرد. از همان اوان زندگی روحیه ای عجیب داشت. بسیار مظلوم و مهربان و انعطاف پذیر و حرف شنو بود. از پدر و مادر و خواهران و برادران روحانی خود که در قم بودند، بهترین ها را می آموخت و عمل می کرد. همه از او به خوبی یاد می کردند.

محمدرضا از آن جا که در خانواده ای مذهبی و معتقد به اسلام و امام پرورش یافته بود. از همان نوجوانی عاشق اسلام بود مدت ها قبل از بلوغش نماز و روزه اش ترک نمی شد. از همان ده سالگی و همزمان با آغاز انقلاب اسلامی در مراسم مذهبی و مبارزات و راهپیمائی ها شرکت می کرد. از مسائل سیاسی آگاهی داشت و در پخش اعلامیه ها به برادرانش کمک می کرد. رضا عاشق امام، اسلام و جبهه بود با شروع جنگ تحمیلی، او می خواست همانند دیگر رزمندگان، از اسلام و مملکت اسلامی دفاع کند. ولی به علت کمی سن، امکان اعزام نبود. لذا با تاسیس پایگاه بسیج مزینان، عضو فعال بسیج شد و به طور شبانه روزی در آن جا خدمت می کرد.

در اوائل سال 1363 به همراه پدر از طریق  جهاد سازندگی به سوسنگرد اعزام شد. اما پس از چند ماه، او که به کار در پشت جبهه قانع نبود با وجود کمی سن و با سعی و اصرار فراوان در اواخر همان سال وارد جبهه ها شد.

محمد رضا که درس را رها کرده و به جبهه رفته بود، در جبهه هم از درس خواندن و ادامه تحصیل غافل نبود و در ضمن جنگ، به تحصیلاتش نیز ادامه می داد. با عضویت در گروه تخریب  دوره غواصی را نیز فراگرفت. در اواخر سال1364 که برای آخرین بار به مرخصی می آید سعی می کند خانواده خود را برای شنیدن خبر شهادتش آماده کند. گو اینکه خود از شهادتش آگاهی داشت و این از سخنانش مشهود بود. او که در مراسم ختم شهادت پسر دایی اش موسی الرضا شرکت کرده بود و گریه اطرافیان را دیده بود، می گوید: شهید تاثّر و تاسّف ندارد، گریه ندارد، ما باید به حال خودمان گریه کنیم. پس از آن برای آخرین دیدار به قم می رود و با برادرانش خداحافظی می کند. در این سفر به دیدار بسیاری از فامیل نیز می رود. در نزدیکی های سال نو در حالی که چند روز از مرخصی اش مانده بود بی تابانه به جبهه بر می گردد و طبق نقل خواهرش گویا در خواب دیده بود که برخی از دوستانش که در والفجر هشت شهید شده بودند به او گفته اند هر چه زودتر به جبهه بیا، اسلام و انقلاب احتیاج به شما دارد. وی در جواب برخی از اقوام که به او می گفتند تا کی می خواهی در جبهه بمانی دیگر بس است و برگرد! با روحیه ای قوی و سرشار از عشق و ایمان گفته بود: من یک ساعت جبهه را به تمام دنیا نمی دهم. روزهای آخر درباره شهید و مقام شهادت بسیار سخن می گفت و با کلماتی ظریف و پر معنی پدر و مادر را برای شهادت خود آماده می کرد. وقتی سخن از ازدواج می شد، می گفت :من همسر خود را انتخاب کرده ام.

سر انجام پس از مدت ها حضور در جبهه ها ( اواخر 1363 تا اوایل 1365) در تاریخ 8/1/ 65  بعد از این که از عملیات مین گذاری بر می گشتند، به شدت مجروح شده او را به بیمارستان مصطفی خمینی (ره)انتقال می دهند. ولی بر اثر شدت جراحت دهم فروردین سال 1365 به مقام والای شهادت نائل می گردد و پیکر مطهرش به زادگاه او مزینان منتقل می شود و در کنار دیگر همسنگرانش در مکانی که خود تعیین کرده بود، به خاک سپرده می شود.

پدر و مادر شهید بنا به وصیت وی با صبر و بردباری عمل کردند و حتی دیگران را به صبر توصیه می کردند و با روحیه قوی می گفتند: خدایا این قربانی را از ما قبول فرما.

علاوه بر محمدرضا خاندان تاج دو شهید دیگر در جریان جنگ تحمیلی به نام شهیدان والامقام علی اکبر تاج و غلامرضا تاجفرد تقدیم کرده است.

                                        *****

در آیینه خاطرات



روزی که خبر شهادت محمدرضا را آوردند، پدرش از سرِ زمین به خانه برگشته بود و خوابید. من صدای در حیاط را شنیدم. وقتی رفتم در را باز کردم آقایی گفت: منزل محمدرضا تاج مزینانی است؟ من گفتم: بله بفرمایید. گفتند: با حاج آقا کار داریم. من گفتم: هر کاری دارید به من بگویید تحمل من از ایشان بیشتر است. آیا از محمدرضا خبری دارید شهید شده یا مجروح؟ به من بگویید. او قرار بود روز بیستم ماه بیاید و امروز درست بیستم است. گفتند: بله محمدرضا مجروح شده و در بیمارستان مصطفی خمینی است.

من به سراغ حاج آقا رفتم و او را بیدار کردم. حاجی آمد جلوی در حیاط و به آن برادر گفت: بفرمایید چه خبر است؟ گفتند: محمدرضا مجروح شده ولی نمی دانیم مجروحیتش زیاد است یا کم. او در حین خنثی کردن مین مجروح شده است. در آن لحظه من دستهایم را بلند کردم و گفتم: خدایا! امانتی را که به ما دادی، به خودت برگرداندیم، از ما قبول کن. در این هنگام یادم آمد که محمدرضا هنگام رفتن به من گفت: مادر جان! اگر خبر شهادت من را آوردند ابتدا برو غسل صبر کن.

وقتی با پیکر پاک محمدرضا روبرو شدم به او گفتم: پسرم اگر می خواهی به آنچه به تو قول داده ام عمل کنم چشم هایت را باز کن تا چشمهایت را ببینم. ناگهان دیدم شهید چشمانش را باز کرد و از گوشه چشم به من نگاه کرد و بعد آن را بست. دوباره به او گفتم: مادر! می خواهم ببینم داخل دهانت زخمی شده، دهانت را باز کن. به اطرافیان گفتم که سه تا صلوات بفرستید. ناگهان شهید دهانش را باز کرد و مثل غنچه کرد. من او را بوسیدم و اطرافیان اشک ریختند.

***

شبی بسیار سرد و بارانی که برای آبیاری به همراه برادرم محمدرضا، به صحرا رفته بودیم، او در ضمن آبیاری چشمش به بچه غازی افتاده بود که از سرما می لرزید. بلافاصله کتش را از تنش در آورده  و بروی حیوان پیچید. بعد هم آن را به خانه آورد و از او نگهداری کرد تا بهبود یافت. این پرنده در خانه بود و روز شهادت محمدرضا در خانه ناآرام بود و این طرف و آن طرف می رفت.

***

پس ازجنگ روحانی می شویم
 

بعد از نمازمغرب و عشا حاج شیخ محمدتقی معلمی فر امام جماعت مسجد جامع مزینان که خودش یک بار با شهید حاج محمد امین آبادی و تعدادی دیگر از اهالی مزینان به سوسنگرد اعزام شده بود و برای آوارگان جنگی خانه سازی کرده بودند؛اعلام کرد که به زودی مرحله جدید اعزام از طریق جهاد سازندگی آغازمی شود.

محمدرضا نگاهی به من انداخت و تبسمی کرد و بعد از صحبت های حاج آقا به سمتش رفتم و گفتم :چی شده؟ گفت :حالا که از طریق بسیج مارو نمی برند بیا جهاد را امتحان کنیم.

روز موعود فرا رسید اما از محمدرضا خبری نبود به خانه شان رفتم و خواهرش گفت: رفته صحرا. موتور سیکلت یاماهای125بابا را برداشتم و با سرعت به سمت صحرا رفتم و هنوز به کوچه باغ نرسیده بودم که دیدم او سوار بر الاغ دلی دلی خوان داره میاد گفتم:کجایی بابا چند دقیقه دیگه حاج آقا ایناراه میفتن!

سریع خودش را به خانه رساند و لباس عوض کرد یا نه نمی دانم فقط دیدم ساک کوچکش را حمایل کرده و داره میاد.
تعدادمان هفت هشت نفری می شد که به طرف سبزوار حرکت کردیم .حاج مندلی تاج پدر رضا هم برای بدرقه همراهمان آمد. یک نیم روز را در سبزوار بودیم .مراحل اعزام درست شد من که بدون اطلاع والدین آمده بودم مدارکم ناقص بود ولی آنقدر اصرار کردم تا قبولم کردند. با یک مینی بوس به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. قرار شد حاج مندلی تا داورزن همراه ما باشد اما وقتی به مقصد رسیدیم او پیاده نشد و همسفرمان شد.

مدت چهل و پنج روز پدر و پسر در کنار هم کار می کردند. ولی محمدرضا شوق جنگیدن داشت و گاهی با هم دیگر به دور از چشم دیگران به سراغ مهمات به جا مانده ازعراقی ها که در سرتاسر منطقه پخش بود می رفتیم و بدون آنکه بدانیم چه خطری دارد آنها را در آتش می انداختیم تا بلکه ما هم گوشه ای از انفجارات را ببینیم و احساس کنیم که در جبهه هستیم. بعد از کار بنایی در گوشه ای می نشستیم و از آرزوهایمان می گفتیم و اینکه پس از جنگ چه بکنیم.
رضا می گفت: اگر تو بیای به قم می رویم و مثل اخویها در حوزه علمیه درس می خوانیم و در لباس روحانیت برای دین تبلیغ می کنیم .

 *****

پایگاه بسیج که در مزینان تشکیل شد خیل عظیمی از نوجوانان و جوانان روستابه عضویت آن در آمدند و تا پاسی از شب اوقات خود را در آنجا می گذراندند. به همت شهید حاج محمدامین آبادی هر شب کلاسهای آموزش قرآن کریم و نظامی و عقیدتی در پایگاه برگزار می شد. یکی از کسانی که بیشترین وقت خود را در آنجا سپری می کرد محمدرضا تاج بود. علاوه بر شرکت در کلاسها و نگهبانی و گشت شب وظیفه آشپزی را نیز داوطلبانه بر عهده داشت بیشتر اوقات به دلیل رسیدن مهمان غذا کم می آمد و چیزی برای آشپزباشی نمی ماند و او مجبور بود ته دیگ را بتراشد و رفع گرسنگی بکند و به همین خاطر دوستان با او شوخی می کردند و او را ته دیگ خور صدا می زدند. محمدرضا نه تنها ناراحت نمی شد که گاهی خودش هم با رفقا شوخی می کرد و می گفت: همش تقصیر شما بدشکمهاست.

  *****

احترام خاصی برای پدر و مادرش قائل می شد. وقتی خبر آوردند که به شهادت رسیده مادرش برای شناسایی و آخرین دیدار به معراج شهدای سبزوار رفت .به محض دیدن جنازه پسرش گفت: رضای من همیشه به من سلام می کرد سلامت کو پسر!. اگر تو رضای منی و برای خدا شهید شدی جواب مرا بده. ناگهان درمیان بهت و حیرت شاهدان اشکی از گوشه چشم شهید  چکید و مادر دوباره لبخند پسرش را دید و به حقانیت او شهادت داد...

  *****

 وصیتنامه شهیدمحمدرضا تاج مزینانی؛

محمدرضا قبل از عملیات والفجر هشت وصیت نامه ای می نویسد و آن را برای برادران خود در قم می فرستد. گو این که می داند در این عملیات به شهادت می رسد. متن وصیت نامه به این شرح است:

✍️بسم رب الشهداء و الصدیقین

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

گمان نکنید آن هایی که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی می خورند.

شکر و سپاس خدای را که انسانم آفرید، مسلمانم کرد و به شیعه علی(ع) بودن، آراستم ،آگاهم ساخت و مسلّحم کرد و توفیق جهاد در راهش را عطایم کرد و سلام بر شهیدان راه فضیلت، سابقون این راه که بار مسئولیت بزرگی را بر دوش یکایک متعهدان تاریخ گذاشتند. و سلام و درود بر راهبران این راه از انبیاء تا پیامبر بزرگ اسلام(ص) و از علی(ع) تا حضرت حجت (عج) و نایب برحقش امام خمینی ( مد ظله العالی) که خداوند انشاء الله عمرش را به بلندای تاریخ گرداند تا این قافله پریشان را به صاحب اصلی اش امام زمان مهدی موعود( عج) تحویل بدهد و خداوند به ما انسان های ضعیف توانی عطا کند تا پیرو این راه خونین باشیم...

 

نوشته شد به قلم ؛علی مزینانی عسکری

تهران فروردین۱۳۹۱ه.ش بازنویسی و الحاقات شهریور 1402

منابع:

*زنده یادان حاج محمدعلی تاج و حاجیه خیرالنسامزینانی

*برادران و خواهران شهید

*ستادیادواره شهدای تخریب سبزوار

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan

نظرات  (۲)

سلام
خوبید؟
می خواستم یه نظری بدم چند تا عکس و مطلب در باره ی مراسم عاشورا تاسوعا که داخل مزینان برگزار میشه هم بزارید آخه مراسم فوق العاده جالبه
ما که هر سال میایم باز هم برامون تازگی داره
متشکرم از زحماتتون
سلام با شهیدچه نسبتی دارین؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">