شهید سیدحسن حسینی مزینانی :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

شهید سیدحسن حسینی مزینانی

يكشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۰، ۰۸:۱۹ ب.ظ
                                          

 به نام خدای شهیدان

                                                    پسرم شهید می شود

سومین روزمراسم شهادت سیدحسین دومین شهیدخانواده حسینی ،مزینانی ها برمزار اوگردآمده اند. روحانی محل خبرازاعزام جدیدبه جبهه رابرای جوانان نویدمی دهد .شوروغوغایی عجیب دردل سیدحسن برپامی شود باچندتن ازهم مدرسه ای هاودوستان بسیجی اش تصمیم می گیرندتا همان شب برای اعزام به جبهه اقدام کنند.

پایگاه بسیج مزینان درحوزه علمیه سابق مستقراست وآن شب شلوغ ترازشبهای دیگراست پیروجوان مشغول پرکردن برگه های اعزامند، انگارمی خواهندوام بگیرند همه خوشحال برای رفتن به جبهه هستند.سیدحسن ودوستانش درحال جروبحث بامسئول اعزامند برادربسیجی که خودش هم مزینانی است می گوید:برادرمن نمیشه شماعلاوه برآوردن رضایتنامه بایدبه سبزواربروید وبرگه اعزام راازآموزش وپرورش دریافت کنیدکاری ازدست من بر نمی آید.

صبح روزبعدسیدحسن حسینی ،حسن صانعی ،علی مزینانی،رضاهمت آبادی راهی سبزوارشدندابتدابه آموزش وپرورش رفتندوفرم مخصوص راگرفتندوباخوشحالی تکمیل کردندهنوزکارشان تمام نشده بودکه زنگ تلفن به صدا درآمد:به سیدحسن فرم ندهید. کارازکارگذشته بودواوازهمه زودترفرارکرده بودومسئول اعزام دانش آموزی رودست خوبی خورده بود فقط درجواب آن طرف خط گفت:متأسفم برادرایشان کار خودش راکرده است.

مرکزبسیج سبزوارودفتراعزام بیش ازحدشلوغ بودبه طوری که مسئول اعزام نفهمیدکه چندتابچه روستایی چه کلاه بزرگی سرش گذاشته اندوآنهابرای اینکه خودشان راقدبلندمعرفی کننددرپشت میزروی پای هم رفته اندو قدبلندتر ازبقیه نشان می دهند. به هرطریق اینجا هم فرمهاراتکمیل کرده وشادمان به مزینان برگشتند؛اماسیدحسن خبر نداشت که درروستابستگانش منتظرش هستند تااو را با خودشان به تهران ببرند.

عمویش گفت:عموجان مراسم سیدحسین درمهدیه تهران برگزارمی شودومابایدآنجا حاضرباشیم،جبهه که تمام شدنی نیست توهم انشاء ا.. می ری اماالان صلاح نیست.

شب فرارسیدودوستان اعزامی درمسجدجامع محل جمع شدنداماازسیدحسن خبری نشدحسن صانعی ازراه رسید وگفت:منتظرسیدحسن نباشیداقوامش اورابه تهران بردند.

روزموعودفرا رسیدبچه های مزینان درصفی منظم درمیان دودواسپندوچشمهای گریان پدرومادروهمسر راهی سبزوار شدند بعضی ازپدرها همراه فرزندانشان نیزبه سبزواررفتندتاشاید برای آخرین بارقامت فرزندانشان راببینندتعدادی ازآنهاحتی تامشهدمقدس نیزرفتند.

                                                      *****

درپادگان سپاه سبزوارشوروحال عجیبی برپابودبچه رزمنده هاکه ازروستاهای مختلف آمده بودندشاد وسرزنده انگارکه می خواهندبه حجله بروندلباس رزم پوشیده ومنتظرحرکت بودند درمیان بهت و حیرت بچه های مزینان ناگهان سروکله سیدحسن پیداشد هیچ کس باورش نمی شدکه اوخودش را برساند.من درحالی که پشت سرحسن صانعی ایستاده بودم ناگهان دستی ازپشت سرراروی کتفم احساس کردم برگشتم وچهره خندان ودرعین حال خسته سیدحسن رادیدم که لباسی گیر آورده بودو پوشیده بوداما فانسقه نداشت گفتم:تواینجا چه می کنی پسر؟گفت:قصه اش مفصل فعلآ یه کمربندبرام پیداکنید. به هرزحمتی که بودیک نخ پلاستیکی پیداکردیم وکمرش رامحکم کرد. بعد برایم تعریف کرد که: دیروز به بهانه هواخوری باپسرعمویم سیدمحمدازخانه زدیم بیرون، آخه بدجوری مواظبم بودندکه فرارنکنم ؛وقتی حسابی ازخانه دورشدیم ازدست سیدمحمدفرارکردم وخودم رابه اتوبوس مشهد رساندم می خواستم سبزوارپیاده شوم اماخوابم بردووقتی بیدارشدم که نیشابوربودیم سریع پیاده شدم ویک تاکسی دربست گرفتم والآن هم درخدمت شماهستم.

اتوبوس های حامل رزمندگان سبزواری به طرف مشهدمقدس حرکت کردندهنوز از شهرخارج نشده بودیم که  در کمربندی توقف کردندوچندنفردنبال سیدحسن که زیرصندلی مخفی شده بودمی گشتند قاسم همت آبادی او راپیدا کردومی خواست سیدرابه زورپایین بکشدامااوانگارزوردیگه ای یافته بودمحکم به صندلی چسبید وگفت پیاده نمی شوم ازاواصراروالتماس وتهدیدوازسیدحسن سماجت ونه. وقتی دیدحریفش نمی شود گفت:ببین مطمئن باش به جبهه هم که برسی خودم میام برت می گردانم . سیدحسن که خودش راپیروزمی دیدجواب داد:عیبی نداره بگذاریدمن بروم وجبهه راببینم بعد بیایید برم گردانید.

شبانه وارداهوازشدیم ومارابردندپادگان شهیدبرونسی.قرارشدبچه های مزینان درموقع تقسیم فامیلی هایمان را مزینانی نگوییم تاهمه دریک گردان باشیم امافرماندهان ومسئولین سپاه ازمازرنگ تربودند همه راشناسایی کرده وهرکدام رابه یک قسمتی فرستادندمن وغلامرضا معلمی فربه مخابرات رفتیم وبی سیم چی شدیم وبقیه هم درگردان هاوقسمت های مختلف مشغول آموزش قبل ازعملیات شدند.

 تاچندشب مانده به عملیات والفجرهشت دیگرسیدحسن وبجه های مزینان رابه سیری ندیدم فقط گاهی مرخصی توشهری می گرفتم وبه این بهانه به دیداردوستان می رفتم دوسه روزمانده به عملیات درقرنطینه، شهید محمدروس وشهیدامین آبادی وشهیدحسن صانعی وشهیدرضاتاج وچندنفر دیگرازدوستان رادیدم .درگوشه ای ازنخلستان باسیدحسن گفتیم وخندیدیم وبعدخداحافظی کردیم وبازبعد ازچندساعت به هم رسیدیم وهمدیگررادرآغوش گرفتیم  وخواستم خداحافظی کنم به شوخی گفت:خداحافظی نکن چون بازهمدیگر رامی بینیم .گفتم:بعیدمی دانم فکرکنم این آخرین خداحافظی باشد.وای کاش نمی گفتم وچندباردیگرمی دیدمش.

عملیات والفجرهشت به اتمام رسیدوبه پادگان برونسی برگشتیم بچه هاخبرشهادت محمدروس و حسن صانعی رادادند اماگفتندحاج آقاامین آبادی وسیدحسن مجروح شده اند ازیک طرف ازشهادت دوستانمان متأثربودیم وازطرفی به خاطرزنده ماندن سیدحسن وامین آبادی خوشحال .

به زودی به تهران رسیدیم نمی دانستم که خبرشهادت من راهم داده اند خواهرم به محض این که چشمش به من افتاد نزدیک بودپس بیفتدباتعجب گفت :توزنده ای؟گفتم چطورمگه.گفت:آخه فلانی خبرآورده بودکه تودرکنارسیدحسن شهیدشدی! تازه فهمیدم که چه اتفاقی افتاده .یکی ازدوستان مزینانی که درکنارسیدحسن بوده وقتی که می بیند سیدترکش خورده به اواصرارمی کند که برگرددوزخمش رامداواکندتامباداعفونی شود .سیدحسن هم به عقب برمی گردد ولی دروسط راه آمبولانس آنهاهدف راکت قرارمی گیردواوبه همراه چندنفرازمجروحین به شهادت می رسند.

هنوزچهلم سیدحسین تمام نشده بودکه پیکرغرقه به خون سیدحسن وحسن صانعی ومحمد امین آبادی ورضاتاج پس ازتشییع باشکوه دربهشت حضرت علی(ع)مزینان به خاک سپرده می شود.

                                                      *****

مادرسیدحسن که االگوی صبرواستقامت است وزینب وارچون کوه استوارایستاده است وافتخارمی کندکه سه پسرش به شهادت رسیده اند وشوهرش مصدوم شیمیایی بعثیان است وسندمظلومیت جانبازان مظلوم حمله ناجوانمردانه صدام به پیشتیبانی جهان استکباراست. می گوید:یک شب سیدحسن رادرخانه ندیدم دلشوره گرفتم وبه دنبالش گشتم دیدم زیرنورمهتاب ایستاده ودستهایش رابه طرف آسمان گرفته وباخدارازونیازمی کندومی گوید:خدایاشهادت رانصیبم کن. روزبعدبه زن همسایه امان گفتم:سیدحسنم هم شهید می شود.گفت این چه حرفی است که می گویی! گفتم دیشب خودم دیدم که باخدایش چه می گوید.ویقین پیداکردم که اوهم شهیدمی شود...

                                                      *****

هروقت که می خواهدخاطره ای تعریف کندمی گویدچیزی بلدنیستم ودیگه بیشترازاین نمی توانم بگویم اما دوباره ادامه می دهد وگویی پسرانش درمقابلش ایستاده اندویکی یکی خاطرات آنهادرمقابلش رژه می روند ازسیدحسن می گوید:ازهمان بچگی به حروم حلالی اهمیت می داد،یک روزتوی صحرا یکی ازاقوام یک خربزه ی نارس ازجالیز نا آشنایی کندتامزینان بارها اوراشماتت کردکه چرابدون اجازه این کارکرد آخرش هم نگذاشت که آن خربزه ازگلویش پایین برود ،دورازچشم آن بنده خدا خربزه راازچادرشب برمی دارد وروی    خا کها پرتاب می کندکه دیگرنتوان خورد.

دوباره مکث می کندومی گوید:چی بگم چیزی بلد نیستم نمی دونم چی بگم ،سیدحسن ازبچگی ازبی حجابی بدش می آمد خیلی غیرتی بوداگرذره ای ازموی من یاخواهرش دیده می شدسریع واکنش نشان می داد و اعتراض می کرد.

                                                      *****   

  

برگی اززندگینامه شهید سیدحسن حسینی مزینانی:

شهید سیدحسن حسینی فرزندسیداحمد درسال 1351ه.ش درمزینان سبزوارازمادری مومنه به دنیا آمد. او همچون برادرانش رشیدونیرومندبودبه گونه ای که وقتی برای اولین بارواردمدرسه شدموردتعجب دانش آموزان ومدیران قرار گرفت که قدش ازسنش بزرگترنشان می داد.

سیدحسن ازهمان طفولیت علاقه وافری به ورزش وعلوم قرآنی داشت .درفوتبال بسیارچالاک وتکنیکی عمل می کرد وبازدن گلهای زیبا به تیمهای شرکت کننده درمسابقات محلی ودانش آموزی بارها موردتشویق مردم مزینان قرار می گرفت. چون ازصدای خوبی بهرمندبودودرحفظ احادیث وآیات قرآنی کوشابود درمسابقات دانش آموزی سبزوارواستان خراسان حائز رتبه اولی شدودرمسابقات کشوری نیزخوش درخشید.پس ازتشکیل پایگاه بسیج مزینان به عضویت این نهادمردمی درآمدوشبهادرکناردوستانش به نگهبانی ازروستا می پرداخت. دررزمهای شبانه یکی ازافرادی بودکه این گونه فعالیت هاراجدی می گرفت ودرآن همیشه شرکت می کرد. ازشرکت دراردوهای دسته جمعی وآموزش های سخت نظامی نیزهیچ هراسی نداشت وپیشتاز شرکت دراین دوره  هابود گاهی دردعاهای توسل وکمیل که در روستاهای مجاورمزینان برگزار می شدباصدای زیبایش نوحه خوانی می کردودیگران راتحت تاثیرقرارمی داد.

هنوزبه سن تکلیف نرسیده بود که چندباربرای اعزام به جبهه اقدام کردولی هرباربه دلیل سن کم نتوانست به جبهه راه پیداکندتااینکه پس ازشهادت برادرش سیدحسین باتلاش وسختی های فراوان عازم میادین نبردشدودراولین حضورش درعملیات والفجر8دراروندرودمورخه12/11/1364به فیض شهادت نائل آمدودرکناربرادرانش سیدمحمد وسیدحسین درگلزارشهدای مزینان به خاک سپرده شد.

سفارش شهید:

به مردم حزب الله سفارش می کنم که همیشه گوش به فرمان ولایت فقیه باشند.وحدت کلمه راحفظ کنیدوباهم برادرومهربان باشید.

  

 

                    نوشته شدبه قلم:علی مزینانی عسکری

                          تهران:اسفندماه ۱۳۹۰ه.ش

 

 منابع:                                                                                                                                                

مزینان عشق آبادی کوچک.نوشته احمدباقری مزینانی                                                           

پدرومادر بزرگواروبرادرشهیدان سیدمحمد،سیدحسین وسیدحسن حسینی

دوستان وهمرزمان شهید:حسن دستمراد-محمدشریفی

  • علی مزینانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">