🔴محرمانه های یک شهید!خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش دوم؛ خاطره بد و خوب :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

✍️صبح روز پنجشنبه 12 دی ماه 1364 وارد پادگان ثامن الائمه(ع) اهواز شدیم. من که ناوارد بودم گیج و مبهوت شدم. در نمازخانه پادگان خسته بودیم و نشستیم و من در این مدت با برادران مزینانی بودم. سپس صبحانه را میل کردیم و بعد از آن ما را برای استراحت موقت  به یک آسایشگاه بردند و آن روز به همین صورت گذشت.

روز 13 دی ماه نیز تعدادی از افراد تازه وارد را سازماندهی کردند ولی نوبت به ما نرسید ولی چیزی که آن روز جلب توجه کرد این بود که همه ی ما در داخل آسایشگاه مشغول استراحت بودیم که یک دفعه متوجه صدای پدافندهای دور پادگان شدیم. همه بیرون آمدیم و فهمیدیم که هواپیماهای عراقی آمده اند تا پادگان را بمباران کنند ولی چون خیلی در ارتفاع بالا بودند آنها را ندیدیم و عصر همان روز یکی از برادران به پادگان آمد و به من گفت که آن هواپیماها سه تا بودند و توانسته اند پادگان بالایی را بمباران کنند و چندین زخمی و کشته برجای گذاشته است این را هم فراموش کردم که بگویم در همان لحظه که پدافندها مشغول کار بودند ما دودی ا زیاد را از منطقه بالای پادگان دیدیم که فکر کنم از پادگان ارتش بوده که هواپیماها راکت انداخته اند و نیز آن برادر می گفت...
👈خوب با اجازه چون الآن فرمانده ما آمد و ما را برای صبحگاه صدا زد تا بعد خداحافظ

👈سلام علیکم. هم اکنون ساعت7:5 صبح است مراسم صبحگاهی تمام شد و خاطرات را ادامه می دهم .

آنجا بودم که آن برادر می گفت که یک مردی را دیدم که پایش قطع شده بود و یک زن نیز دستش بر اثر ترکش قطع شده بود. این از خاطره بسیار بد آن روز...

راستی یک خاطره خوب دیگر نیز از آن روز این بود که شب همانروز من به آسایشگاه محمد مزینانی علی عباس و علی رضا حاج اکبر(کربلایی عباس)مزینانی و علیرضا اکبر عباسعلی ذبیح الله مزینانی(نباتی) که هر سه در یک واحد می باشند (واحد60) رفتم و تقریباً یک ساعت در آنجا بودم و در این مدت از خاطره ها صحبت می کردیم و من برای آنها چند داستان گفتم و سپس به استراحتگاه خودم آمدم و خوابیدم.

💠انتقال به دیده بانی

✍️ 14 دی ماه 1364
 در این روز مراسم صبحگاهی برگزار شد و غذای صبحانه کره و مربا بود که میل شد سپس تقریباً ساعت 9 در جلو آسایشگاه به خط شدیم تا برای آخرین بار واحدها مشخص شود من اول در واحد 81 افتادم ولی خودم را به واحد دیده بانی انتقال دادم.

 تقریباً ظهر بود که در داخل آسایشگاه نشسته بودم یکدفعه باز صدای پدافند را شنیدم به بیرون زدیم و من قسم می خورم که یکی از هواپیماهای عراقی را دیدم که ویراژ می داد ولی هرچه پدافندها کار می کرد نتوانستند حتی یکی از آنها را بزنند بعد من از محمد مزینانی سئوال کردم چندتا بودند او گفت که 8 تا بوده اند و یکی شان همان که من آن را دیدم و دود سر می داد که پدافند را متوجه خود کند ولی بقیه هم نتوانستند جایی را بمباران کنند.

بالاخره ظهر بعد از نماز جماعت نهار که استانبولی بود خوردیم( من که اکثر اوقاتم را با علی رضا مزینانی و علی مزینانی و محمد مزینانی و محمد ناطقی می گذراندم نهار را با همانها صرف کردم) و بقیه دیروز با بیکاری گذشت و شب من و علی رضا و محمد برای صرف شام به مسجد رفتیم و یک غذای عجیب و غریب خوردیم و سپس به استراحتگاه آمدم و دیشب هم نگهبان بودم و صبح 4 تا 5 نگهبانی دادم و این هم خاطره های 8 روزی که به اینجا آمده ام.

خب هم اکنون برای صرف صبحانه می خواهم به نمازخانه بروم خداحافظ  تا خاطره ای دیگر...

✍️64/10/15 صبحانه را خورده ام و به آسایشگاه رفتم و آنجا فرمانده گفت که برادران دیده بانی حاضر باشند تا به آسایشگاه دیده بانی بروند.ماهم به آسایشگاه آمدیم و من در بالای یکی از تخت ها جا گرفتم.

 هم اکنون دارم خاطره می نویسم و در جلو آسایشگاه نشسته ام و ساعت 11 می باشد از ساعت9/5 تا 1/5درس قطب نما داشتیم و آقای نوری درس داد و من و برادر کریم زاده با قطب نما تمرین کردیم تا یاد بگیریم. همان طور که گفتم الآن از درس آمده ام.

راستی نگفتم قبل از اینکه این خاطره را بنویسم برادر اصغر همت آبادی* از جزیره آمده بود برای ملاقات و من نیز با او ملاقات کردم... خداحافظ تا ساعتی دیگر

*یکی از ویژگی های این رزمنده پیشکسوت مزینانی سرکشی از رزمندگانی بود که در جبهه حضور داشتند و تا می شنید یک مزینانی چه در کسوت سرباز یا پاسدار و یا بسیجی و ارتشی به منطقه آمده تمامی خطرات را به جان می خرید و به دیدار او می رفت که شهید صادقی منش نیز به خوبی به این موضوع اشاره کرده است.

ادامه دارد...
 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">