محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش چهاردهم؛ عبور از اروند :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

💠نگهبانی

✍️الآن ساعت 12 است و در داخل سنگر نشسته ایم هنوز هم صدای توپها و خمپاره ها و مینی کاتیوشاها از همه جا شنیده می شود و هواپیماها همانند عقابهای خون آشام از آن وقت تا کنون 3 دفعه حمله کرده اند و هر 3 دفعه هم بدون هیچ نتیجه ای فرار می کنند زیرا بمبهایشان را در بیابا ن ها می ریزند. البته گاهی هم بمب ها را در نزدیکی های ما و توپخانه می اندازند ولی نمی توانند تلفات بگیرند.

و اما یک خاطره درباره ی برادران جلو(خط)
 دو تیم در ساعت 12 آمدند(تیم برادر مداح، ابراهیمی نظامی وطن، کریم زاده و حسین زاده) وقتی آنها آمدند نصف بدنشان خیس و گلی بود و حتی غنائمی نیز با خود آورده اند که یک رادیو قراضه و یک شلوار و یک پیراهن نظامی و هنوز هم هست ولی از کوله هاشان در نیاورده اند که ببینیم چی هست همه خوشحال بودیم که پیروز و سالم برگشته بودند و تعریف های زیادی در باره حمله دیشب شان می کردند و خیلی راضی بودند.... و می گفتند خیلی کم تلفات داده ایم و توانسته ایم جاده آن بر اروند رود را بگیریم. بعد از آن نماز را با جماعت ادا کردیم و سپس نهار را که عدس پلو بود خوردیم.

الآن ساعت 12/5نصف شب است و مشغول نگهبانی هستم و از بیکاری نشسته ام و دارم خاطره می نویسم . نگهبانی در اینجا یک شوری دیگر دارد و اصلاً خسته کننده نیست و هم اکنون در داخل آسایشگاه نشسته ام و یک فانوس و یک چراغ والور نیز دارم .

و اما بقیه خاطره های دیروز
در ساعت 2 بود که من و اکثر برادران خواب شدیم و در ساعت5 از خواب بیدار شدیم و چایی را که قبلاً برادران شهردار درست کرده بودند(انتظاریان و قاسمی) جای شما خالی نوش جان کردیم و چون وقت قرآن خواندن بود رفتیم و وضو گرفتیم و آمدیم نفری چند آیه خواندیم و در آخر طلب پیروزی رزمندگان و طول عمر برای امام عزیزمان را از خداوند بخشنده خواستیم. بعد از قرآن نماز جماعت را به امامت برادر زنگویی خواندیم و همراه نماز دعای توسل را که یک حالت روحانی به بچه ها دست می داد خواندیم سپس نوبت شام بود که عدس پلو(البته از ظهری اضافه آمده بود) و کنسرو ماهی را نوش جان کردیم و اما از آن به بعد وقت مصاحبه و به قول بچه ها میزگرد بود که بعضی برادران یکی یک روایت می گفتند و کمی توضیح می دادند(صبر، اخلاق، شهادت) و خیلی مسائل دیگر و در حین مصاحبه و صحبت گرم شده بودیم که برادر قهرمان وارد شد همراه با کلی خاطره و صحبت و قبل از او برادر عامری که در پادگان از او و بعضی بچه های دیگر دیدبانی خداحافظی کرده بودیم به جمع ما پیوست.

بالاخره از بس که بچه ها شوق داشتند که وضع عملیات و خط را بشنوند باقی مانده نوبت صحبتشان را دادند به برادر قهرمان و او هم به سئوالات برادران جواب می داد و می گفت که سه تیمی که انتخاب شده اند آماده باشند برای فردا که ساعت 5/5 بروند به خط و یک تیمشان تیم ما است که ان شاءالله فردا برویم.

 فعلاً هنوز معلوم نشده که نگهبانی من تمام شده یا خیر زیرا ساعت ندارم این را بگویم که نگهبانان دو نفری می باشند ولی من یک نفری هستم با برادر خرمی بودم ولی چون او خواب است تنهایی نگهبانی می دهم و اول برادر علی اکبر حاجی بیگلو تقریباً یک ربعی در اینجا نشسته بود و از خاطره هایش تعریف می کرد(خداوند ان شاءالله اجرش دهد و همچنین همه ی برادران را) بعد از آن رفت و خواب شد هم اکنون فکر می کنم وقتش باشد که کشیک های بعدی یعنی قوانلو و ذوالفقاری را بیدار کنم خوب با اجازه این دفتر را تا موقعیتی دیگر بسته می کنم شب 64/11/22

💠عبور از اروند

✍️صبح روز سه شنبه 64/11/22 از خواب  بلند شدیم و در ساعت 5/5 چیزهایی که لازم بود از قبیل بادگیر، کوله پشتی و کلاش را برداشتیم و با راهنمایی برادر قهرمان و حسین زاده سوار ماشین تویوتا شدیم و ماشین با صلوات برادران به راه افتاد و راه خود را به سوی جاده سید یوسف پشت سر گذاشت.

 بعد از 300متربه نخلستان رسیدیم و از آنجا به محل فرماندهی و مسجد که 600 متری راه بود با همان ماشین رفتیم و نماز را در مسجد خواندیم و خواستیم سوار ماشین شویم که خوشبختانه برادر اسماعیلی را دیدم و خوشحال شدم و بعد از چند دقیقه ای ماشین به سمتی که برای ما تقریباً نا آشنا بود حرکت کرد و بعد از 10 دقیقه به رودخانه اروند رود رسیدیم و بعد از مدتی کوتاه سوار قایق موتوری شدیم .

از دور دیده می شد دود غلیظی که از شهر فاو حرکت می کرد و این نشانه این بود که اسکله نفتی این بندر به آتش کشیده شده و معلوم شد که این شهر به دست رزمندگان افتاده و چون قبلاً به ما گفته بودند که در هنگام عملیات یک قایق موتوری با چند نفر رزمنده غرق شده همه از قیافه شان  معلوم بود که کمی ترس دارند البته بعضی ها.

 این روخانه نشانگر آن همه حماسه های برادران بود و انسان را به فکر عملیات می انداخت و رفتن غواصان شجاع از این طرف رود به طرف دیگر که 300 متر فاصله دارد و به دنبال آنها نیروهای دیگر و گرفتن سرزمینهای اطراف فاو.

بالاخره بعد از چند دقیقه ای به آن طرف رودخانه رسیدیم و هوا روشن شده بود و ساعت7/5 به علت اینکه قایق در محل اسکله ای ما را پیاده نکرد می خواست که از راه فرعی که برای عبور از آنها تا زانو به گل می رویم رفتیم و با چه زحمتی از میان باتلاق ساحلی عبور کردیم البته خیلی زحمت داشت و حتی چند نفرمان تمام به گل فرو رفتیم و با چه زحمتی درآمدیم، وقتی پایمان را در یک قسمت می گذاشتیم فرو می رفت و می خواست که با زور دست این پا را در آوریم.

از آنجا گذشتیم ولی دستهای من و بعضی دیگر از برادران به علت گلی شدن چون صبح بود و هوا مقداری سرد یخ بسته بود و با همان وضع به راه ادامه دادیم. برادر قهرمان و حسین زاده جلوتر از همه با راهنمایی های گوناگون و بقیه به دنبالشان با هزار فکر و خیال می دیدیم رزمندگانی که چند شب قبل پیروزمندانه همه ی آنجاها را به تصرف خود در آورده بودند دیگر از اینجا به بعد هر لحظه اش و هر نفس که می زدیم یک خاطره بود. دیدگاههای بتونی که از مزدوران عراقی به جا مانده بود نشانه ی ترس آنها بود در صورتی که با وجود مستحکم ترین  جا بازهم خداوند آنها را در امان نگذاشته بود و در همه جاها برادران رزمنده پیدایشان کرده بودند.

عراقی ها تابلوهای گوناگونی نصب کرده بودند که برادر طباطبایی آن را معنی می کرد«پیروزی از آن عراقی هاست»! در صورتی که در چند قدمی آن تابلو چندتا کشته عراقی  افتاده بود و من که اولین بار جنازه دیده بودم و آن هم با چه وضعی خیلی حالم دگرگون شد سعی می کردم خودم را به جلوی صف یعنی برادر حسین زاده و قهرمان برسانم.

💠 استقرار در خط مقدم

✍️همه در انتظار خط اصلی بودیم و راه طولانی بود و خودمان را از میان نخل ها عبور می دادیم و در میان نخلستان، جنازه های بعثی ها حال انسان را دگرگون می کرد یکی در حال فرار بوده که تیر به مغزش اصابت کرده بود یکی ترکش خورده بود بعضی جنازه ها در اثر ماندن زیاد باد کرده و زرد شده بودند و بعضی کشته ها هم بودند که نشانه ی اسیر شدن و سپس کشته شدن بودند و جنازه هاشان با قیافه های وحشتناک در گوشه و کنار مشاهده می شد .

در حال راه رفتن گرم گفتگو با هم بودیم که صدای هواپیمای بعثی نشانگر این بود که آمده و می خواهد بمباران کند و همه ی ما به دستور برادر قهرمان و حسین زاده در میان درختان نخل و سنگرهای عراقی پخش شدیم . حقیقت چون من اولین بار بود که این اوضاع را مشاهده می کردم ترسیده بودم و همینطور بعضی برادران دیگر.

 در آن موقع که هر لحظه ممکن بود هواپیماها که از بالای سرمان و در سطح خیلی پایین عبور می کردند و بمبهایشان را بریزند فقط یاد خدا بود که از ذهن من نمی رفت و با گفتن«الله اکبر و لا حول ولاقوه الاباالله» و غیره خداوند بخشنده را صدا می زدیم و او هم اجابت می کرد و من که اینچنین وضعی داشتم و دیگران هم از قیافه هاشان معلوم بود که کمتر از وضع من ندارند.

آن مزدوران بالاخره بمبها را فرود آوردند آن هم در 200 متری ما و ضدهوایی ها هم خیلی سعی می کردند که آنها را سرنگون کنند ولی متأسفانه کوششان بی نتیجه ماند و هواپیماها با صداهای عجیب و غریبشان نشانگر زیاد بودنشان بودند و فکر کنم 8 فروند می شدند و دو سه فروندشان بمبهایشان را در همان موقع خالی کردند.


چند دقیقه ای طول نکشید که باز ما به راه خودمان ادامه دادیم و تا خود خط سه دفعه هواپیماها پشت سرهم اطراف ما را بمباران کردند تا اینکه به 400 متری خط پدافندی رسیدیم که دشت وسیعی بود و از آنجا چون دشمن به منطقه تقریباً دید داشت می خواست که خیلی خیلی مواظب خودمان باشیم.

با حالتی نیم دو و تقریباً خمیده به خط پدافندی رسیدیم. رزمندگان سرتاسر خط را گرفته بودند و تا هرجا چشم کار می کرد نیرو بود ابتدا به دیدگاه چرخکار رفتیم و یک تیم از ما را با آنان تعویض کردند البته توسط برادر حسین زاده (نورعلی، خرمی، مهینی) و آن کسانی که تعویض شدند برادران (خضیری، نادری، قاسمی) بودند که به علت خستگی به پشت خط برگشتند و ما توسط برادر حسین زاده که دو تیم دیگر بودیم به جلو رفتیم و به دیدگاه دومی، در آنجا برادر لنگرانی و برادر مداح و برادر لطفی که با تیم ما یعنی خودم و برادر وجید توکلی و برادر زنگویی تعویض شدیم و به جای آنها جایگزین شدیم و برادر حسین زاده منطقه را برای مسئول تیممان توجیه کرد یعنی برادر توکلی و سپس تیم دیگر که برادرعباس زاده و طباطبایی و ذوالفقاری بود رفتند به دیدگاه بعدی که دیدگاه رئوف نامیده شده بود و آنها هم عوض شدند.

بالاخره ما کارمان را با نام خدا شروع کردیم و صبحانه نخوردیم البته بگویم که ما اصلاً غذا نمی خوردیم زیرا با آن دستها و وضع خیلی کثیف و دیدن جنازه های بعثی و شهدای خودمان همچنین مجروحین و نیز هر لحظه امکان زیادی می دادیم خمپاره در داخل سنگر ما بیفتد و به همین خاطر تا ظهر روحیه خوبی نداشتم و اینکه رفتم به بالای خاکریز و جلومان را نگاه کردم و حدود 350 متری مان فقط خاکریز تانگ مشاهده می شد اما در سمت راست مان تانکهایی در درون خاکریز مشاهده می شدند و خیلی جای تعجب بود زیرا با آن همه نزدیکی که من اول فکر کردم که اینها ایرانی هستند بازهم نتوانسته بودند از نیروهای خودی تلفات بگیرند...

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">