حکایت شیرین مردم خوش طبع مزینان(1) :: شاهدان کویر مزینان

شاهدان کویر مزینان

کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان معرفی نماید.
شما مخاطب گرامی می توانید با مراجعه به درباره کویرمزینان بیشتر با مزینان آشنا شوید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

حکایت شیرین مردم خوش طبع مزینان(1)

يكشنبه, ۶ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۲ ق.ظ

✍️الله وردی و کشاورز

حاج محمد اله وردی هیبت خشنی داشت اما حکایات شیرین او و شوخی ها عجیب و غریبش و سرکار گذاشتن های مردم ساده دل روستاهای دیگر و زادگاه خودش هنوز که هنوزه نقل محافل مزینانی هاست.

شوخی های این مرد خوش طبع مزینانی که اشعاری را نیز در وصف مزینان سروده گاهی کار دست بندگان خدا می داد و آنها را تا مرز سکته پیش می برد.

او کشاورز بود و  گله ای از گوسفندان خودش را به چرا می برد و نقل است که روزی  در نزدیکی داورزن  کنار گله ی گوسفندهایش ایستاده و با فریاد از کشاورزی که در همان محل و در چند متری او در حال آب رسانی به زمینش است می خواهد که به دادش برسد . مرد کشاورز که فریادهای او را می شنود به خیال اینکه گرگ به گله زده بیلش را بر می دارد  و به سرعت خودش را به الله وردی می رساند و نفس نفس زنان می گوید: کو کجاست؟
الله وردی : چی؟
کشاورز: گرگ!
الله وردی : گرگ کجا بوده بابا جان ؟
کشاورز: پس چی شده؟
الله وردی: هیچی بابا می خواستم ببینم  روی این تابلو چی نوشته ؟ این را برام بخوان!
کشاورز با عصبانیت می گوید: ای بابا فکر کردم چه اتفاقی افتاده آخه مرد حسابی من که سواد ندارم !
الله وردی طلبکارانه و در حالی که می خندد می گوید: خب تو که سواد نداری برای چی بدو بدو اومدی اینجا!
کشاورز که می فهمد بابا حیدر یا همان محمد الله وردی با او شوخی کرده نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد و هردو لحظه ای شاد در کنار هم می گذرانند و می خندند ...

حکایتی دیگر

این نان در آن ماست!

می گویند حاج محمد روزی یکی از شهروندان غنی آبادی را که فاصله چندانی این روستا با مزینان ندارد می بیند و کلی به او تعارف می کند که «به جان عزیزت اگر بگذارم گرسنه بروی و باید بیایی منزل ما که امروز ننه حیدر غذای ویژه ای پخته است و با هم ناهار را بخوریم.»

آن همشهری به دنبال محمد راه می افتد و به خانه پِلَرز(آغل گوسفندان) می رسند و به او می گوید شما همین جا باش تا من مال و حال را(گاو و گوسفند) از سر واکنم و برویم منزل!

بنده ی خدا مدتی طولانی منتظر می ماند و یکی از مزینانی ها او را می بنید و علت انتظارش را در گرمای سخت تابستان می پرسد و می گوید: این آقای اله وردی مرا دعوت کرده به ناهار ولی الآن یک ساعتی هست که رفته داخل این خانه و بیرون نمی آید و می ترسم بلایی سرش آمده باشد!

شهروند مزینانی می گوید: بنده خدا تو چرا به حرف این آدم گوش دادی او از درب دیگر خارج شده و رفته و تو را سرکار گذاشته است.

غنی آبادی که این رودست را از او خورده به تلافی چنین کاری پس از مدتی تصمیم می گیرد کار او را تلافی کند و یک روز که محمد را می بیند و می داند که همسر او نان خانگی پخت می کند و می فروشد به او می گوید: حاج ممد یک کاروان به کویر آمده اند 500 تا نان می خواهند می توانی برای شان آماده کنی؟!

اله وردی که به طمع افتاده فوری به منزل می آید و از همسرش می خواهد که 500 تا نان آماده کند و آن را بار می کند و با الاغ به کویر می برد و هرچه به دنبال آدرس می گردد کاروانی را نمی بیند.

همشهری غنی آبادی که او را زیر نظر دارد بعد از دقایقی سر راهش سبز می شود و می گوید: این نان در اون ماست! آن روز مرا سرکار گذاشتی حالا برو برای نان های بیاتت مشتری پیدا کن!

 

🖌علی مزینانی عسکری

 

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

 

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">